عبارات مورد جستجو در ۱۴۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۲
شب چیست برای ما زمان نالش
وان را که نه عاشق است او را مالش
وان عاشق ناقصی که نوکار بود
گوشش نشود گرم به شب بی‌بالش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱۴
آنم که چو غمخوار شوم من شادم
واندم که خراب گشته‌ام آبادم
آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین
چون رعد به چرخ میرسد فریادم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸۸
تا آتش و آب عشق بشناخته‌ام
در آتش دل چو آب بگداخته‌ام
مانند رباب دل بپرداخته‌ام
تا زخمهٔ زخم عشق خوش ساخته‌ام
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶۲
نی دست که در مصاف خونریز کنم
نی پای که در صبر قدم تیز کنم
نی رحم ترا که با رهی در سازی
نی عقل مرا که از تو پرهیز کنم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷۶
واپس مانی ز یار واپس باشی
از شاخ درخت بگسلی خس باشی
در چشم کسی تو خویش را جای کنی
تو مردمک دیدهٔ آن کس باشی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۲۹
در دست دیگران بود آزاد کردنم
در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۵۱
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۳۹
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه درگلو دارد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۵۷
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمی‌آید
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۹
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود
امروز درین شیوه که من میبینم
گر قند خورم خون جگر خواهد بود
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ ب‍یحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۱۹
این کار که عشق تو مرا پیش آورد
نه در خورِ جانِ منِ درویش آورد
من حوصلهای نداشتم، عشق توام،
چندان کامد، حوصله با خویش آورد
عطار نیشابوری : باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن
شمارهٔ ۴
بر دل گرهی بستم و بر جان باری
و افتاد بر آن گره، گره بسیاری
پوشیده نمانَد سرِ مویی کاری
گر باز شود این گرهم یک باری
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۷۶
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم
هم لوح دل ازنقش جهان بستردیم
ز امید وصال و بیم هجرت هر روز
صد بار بزیستیم و صد ره مردیم
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۵۶
گاهی به خودم بار دهد مستی مست
گاهی ز خودم دور کند پستی پست
گاهیم چنان کند که حیران گردم
تا هست جهان و در جهان هستی هست
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۷
هر لحظه دل و جان به غمی تازه درند
آواره شده به عالمی تازه درند
گر باشد یک غمم چه غم باشد ازان
یک یک جزوم به ماتمی تازه درند
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۹
چون صبح به خنده یک نفس خرسندم
چون ابر به گریه نیست کس مانندم
با خنده و گریهٔ کسم کاری نیست
بر خود گریم چو شمع و برخود خندم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
عشق بری پیکران می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان چار سو اندر بر من
جهان چار سو اندر بر من
هوای لامکان اندر سر من
چو بگذشتم ازین بام بلندی
چو گرد افتاد پرواز از پر من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ
دلی در سینه چاکش ندیدم
دم بگسسته ئی بود و غم مرگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
بی‌کمالی‌نیست دل از شرم چون می‌گردد آب
از عرق آیینهٔ ما را فزون می‌گردد آب
از دم گرم مراقب‌طینتان غافل مباش
کزشرارتیشه اینجا بیستون می‌گردد آب
تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال
می‌شودمطلق‌عنان‌چون‌سرنگون‌می‌گردد آب
کیست‌کز مرکز جداگردیدنش زنگی نباخت
خون دل از دیده تا گردد برون می‌گردد آب
در محبت گریه تدبیرکدورتها بس است
گرغشی‌داری به صافی رهنمون می‌گردد آب
سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق
آنچه آتش بود در چشمم‌کنون می‌گردد آب
سیل آفت می‌کند معماری بنیاد شرم
خانه‌آرایان گوهر را ستون می‌گردد آب
منتهای‌کار سالک می‌شود همرنگ درد
چون‌زشاخ‌وبرگ‌درگل‌رفت‌خون‌می‌گردد آب
همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست
درگلستان محبت واژگون می‌گردد آب
دام سودا می‌کند دل را هجوم احتیاج
ازفسون موج زنجیر جنون می‌گردد آب
دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طره‌اش
گر همه‌سنگ‌است بیدل زین‌فسون می‌گردد آب