عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی
عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تاملی
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی
روی ترا تکلف زلفی بکار نیست
این بس که وقتها بترازیش کاکلی
در سیل‌خیز گریه نمی‌ماند چشم من
گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی
آنرا که آرزوی گلستان وصل تست
از خار خار هجر بیاید تحملی
بر سر مکش که خوب‌ترین دستگاه تو
حسنست و کار تو نبود بی‌تزلزلی
دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت
نادیده از لب تو به نوعی تفضلی
ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار
بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۲
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۴
من لایق عشق و درد عشق تو نیم
زنهار که هم نبرد عشق تو نیم
چون آتش عشق تو بر آرد شعله
من دانم و من که مرد عشق تو نیم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
به دشمن یارئی در قتل خود از یار می‌فهمم
اشارتها که هست از هر طرف در کار می‌فهمم
ازین بی‌وقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
نهانی اتفاق یار با اغیار می‌فهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
که آثار غضب در چهره‌اش دشوار می‌فهمم
به می‌خوردن مگر هر دم ز مجلس می‌رود بیرون
که پی پرکاری امشب در آن رفتار می‌فهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من
سرش گرمست از پیچیدن دستار می‌فهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
من این صورت ز رنگ آن گل رخسار می‌فهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار می‌فهمم
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده، ستان
جعد مویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت او مرا بکرد جوان
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست
بیخوابی من گزاف و سردستی نیست
خوابم چو ملک بر آسمان پریده‌ست
زیرا جسدم بسی درین پستی نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۲
این بانگ خوش از جانب کیوان منست
این بوی خوش از گلشن و بستان منست
آن چیز که او بر دل و بر جان منست
تا بر رود او کجا رود آن منست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۱
این زمان بی‌برگ و بارم، ورنه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۸۱
ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون برآید
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۰۹
زین بیابان می‌برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۷۳
آن وقت که گفتمی که ناشاد منم
چون دانستم که بر چه بنیاد منم
در حلقهٔ نیست هست چون زنجیری
در هم افتاده وانچه افتاده منم
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۱۰
امروز منم نه کفر و نه ایمانی
نه دانائی تمام و نه نادانی
شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی
بر سر گردن فتاده سرگردانی
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۱
اشکم پس و پیش منزلم بگرفته‌ست
سیلاب بلا آب و گلم بگرفته‌ست
هر لحظه هزار مشکلم بگرفته‌ست
دیرست که از خویش دلم بگرفته‌ست
اقبال لاهوری : زبور عجم
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من
که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد
که هنوز نو نیازم غم آشیانه دارم
«به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد»
ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم
تو اگر کرم نمائی بمعاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل بی قید من در پیچ و تابیست
دل بی قید من در پیچ و تابیست
نصیب من عتابی یا خطابیست
دل ابلیس هم نتوانم آزرد
گناه گاه گاه من صوابیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
تجلی ریز بر چشمم که بینی
باین پیری مرا تاب نظر هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشانم چو گرد ره گذاری
پریشانم چو گرد ره گذاری
که بر دوش هوا گیرد قراری
خوشا بختی و خرم روزگاری
که بیرونید از من شهسواری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
عمرها شد بی‌نصیب راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کرده‌ام
همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمی‌خواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان می‌کند
عالمی دارد سراغ حیرتم‌ از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط‌ کس مباد
می‌پرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
می‌گشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس می‌بیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا می‌کنم
می‌زند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است
نیست بی‌سیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این ‌گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم‌ گل ‌کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت
همچو شمع‌ افکند آخر همتم از چشم خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
تو کریم مطلق و من ‌گدا چه‌کنی جز این ‌که نخوانی‌ام
در دیگرم بنماکه من به کجا روم چو برانی‌ام
کسی از محیط عدم ‌کران چه ز قطره واطلبد نشان
ز خودم نبرده‌ای آن چنان‌که دگر به خود نرسانی‌ام
به‌ کجاست آنقدرم بقاکه تاملی‌ کندم وفا
عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانی‌ام
به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم
چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانی‌ام
سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس
چقدر عرق کُنَدم نفس که به شبنمی بستانی‌ام
ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم
ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانی‌ام
ز حضور پیری‌ام آنقدر اثر امتحان قبول و رد
که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانی‌ام
نه به نقش بسته مشوّشم‌، نه به حرف ساخته سرخوشم
نفسی به یاد تو می‌کشم چه عبارت و چه معانی‌ام
همه عمر هرزه دویده‌ام خجلم کنون که خمیده‌ام
من اگر به حلقه تنیده‌ام تو برون در ننشانی‌ام
ز طنین پشهٔ بی‌نفس خجلست بید‌ل هیچکس
به کجایم وکه‌ام و چه‌ام‌که تو جز به ناله ندانی‌ام