عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۹
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۱
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد
کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد
برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل
تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد
چشمت ز گوشهای یزک غمزه سر نداد
کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد
در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران
از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد
تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت
تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد
برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را
در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد
صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر
کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد
تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود
کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد
قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم
خاشاک نیمسوز ز آتش حذر نکرد
کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد
برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل
تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد
چشمت ز گوشهای یزک غمزه سر نداد
کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد
در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران
از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد
تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت
تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد
برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را
در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد
صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر
کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد
تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود
کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد
قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم
خاشاک نیمسوز ز آتش حذر نکرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
به گوشم مژدهٔ وصل از در و دیوار میآید
دلم هم میتپد الله امشب یار میآید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر
بگوشم میزند کان آتشین رخسار میآید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم
تصور میکنم کان سرو خوش رفتار میآید
عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش
ز عطرستان آن گیسوی عنبریار میآید
چو دایم از دو جانب میکند تیز آتش غیرت
اگر میآید امشب جزم با اغیار میآید
مدام از انتظار وعدهٔ او مضطرب بودم
ولی هرگز نبود این اضطراب این بار میآید
بفهمانم به دشمن چون ببرم پایش از بزمت
که از بیدست و پائی این قدرها کار میآید
چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را
سر مجنون نباشد بر سرش ناچار میآید
چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی
به حمدالله که گر دل میرود دلدار میآید
دلم هم میتپد الله امشب یار میآید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر
بگوشم میزند کان آتشین رخسار میآید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم
تصور میکنم کان سرو خوش رفتار میآید
عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش
ز عطرستان آن گیسوی عنبریار میآید
چو دایم از دو جانب میکند تیز آتش غیرت
اگر میآید امشب جزم با اغیار میآید
مدام از انتظار وعدهٔ او مضطرب بودم
ولی هرگز نبود این اضطراب این بار میآید
بفهمانم به دشمن چون ببرم پایش از بزمت
که از بیدست و پائی این قدرها کار میآید
چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را
سر مجنون نباشد بر سرش ناچار میآید
چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی
به حمدالله که گر دل میرود دلدار میآید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس
آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس
چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد
آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس
سر به زانوی خیال تو هلالی شدهام
آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس
از خم موی توام رشتهٔ جان میگسلد
آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد
آن قدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس
جانم از شوق رخت دیر برون میآید
انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده خرم دلت از پهلوی یار
آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مایل
ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس
آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس
چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد
آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس
سر به زانوی خیال تو هلالی شدهام
آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس
از خم موی توام رشتهٔ جان میگسلد
آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد
آن قدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس
جانم از شوق رخت دیر برون میآید
انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده خرم دلت از پهلوی یار
آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مایل
ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت
نعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعلهها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بیگفتگو خواهم فشاند
یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را ز لب همچون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید
یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت
گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند
صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت
نعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعلهها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بیگفتگو خواهم فشاند
یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را ز لب همچون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید
یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت
گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند
صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۱۹ - پاسخ معشوق قاصد را بار دیگر
چو با همراز خود همداستان شد
زبان بگشاد و با او همزبان شد
به صد آزرم گفت ای مهربان یار
برو آن خسته دلرا دل بدست آر
که عشقی تازه میافروزدم دل
بر آن بیچارگی میسوزدم دل
از آن آتش که او را در چراغ است
مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است
گر او را در ربود از عشق سیلی
مرا هم سوی آن سیل است میلی
ور او را از غم ما خستگیهاست
مرا هم سوی او دلبستگیهاست
دلم گر راست میخواهی بر اوست
که باشد کو نخواهد دوست را دوست
اگر گه گاه نازی مینمودم
عیارش در وفا میآزمودم
کنون باز آمدم زان سرکشیدن
بروی دوستان خنجر کشیدن
ز جور و بیوفائی سیر گشتم
گذشت آن وز سر آن درگذشتم
اگر در راه ما خاری رسیدش
ز ما بر خاطر آزاری رسیدش
به هر آزردنی جانی بیابد
به هر خاری گلستانی بیابد
ز لطف من بخواهش عذر بسیار
بزرمش بگو کای مهربان یار
ترا گر دل به مهرم درناکست
مرا نیز از غمت بیم هلاکست
نمیپردازم از شوقت به کاری
ندارم در جهان غیر از تو یاری
به پایان آمد آن غمها که دیدی
به گنجی کان طلب کردی رسیدی
حدیث وصل ما فردا مینداز
شبستان را ز نامحرم بپرداز
همی بنشین و ما را منتظر باش
مهل کان راز گردد پیش کس فاش
ز بهر نام خود کوشیده بهتر
ز هرکس راز خود پوشیده بهتر
نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن
بر او از هر دری تقریر کردن
حکایت از من دیوانه میگفت
همه شب با من این افسانه میگفت
زبان بگشاد و با او همزبان شد
به صد آزرم گفت ای مهربان یار
برو آن خسته دلرا دل بدست آر
که عشقی تازه میافروزدم دل
بر آن بیچارگی میسوزدم دل
از آن آتش که او را در چراغ است
مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است
گر او را در ربود از عشق سیلی
مرا هم سوی آن سیل است میلی
ور او را از غم ما خستگیهاست
مرا هم سوی او دلبستگیهاست
دلم گر راست میخواهی بر اوست
که باشد کو نخواهد دوست را دوست
اگر گه گاه نازی مینمودم
عیارش در وفا میآزمودم
کنون باز آمدم زان سرکشیدن
بروی دوستان خنجر کشیدن
ز جور و بیوفائی سیر گشتم
گذشت آن وز سر آن درگذشتم
اگر در راه ما خاری رسیدش
ز ما بر خاطر آزاری رسیدش
به هر آزردنی جانی بیابد
به هر خاری گلستانی بیابد
ز لطف من بخواهش عذر بسیار
بزرمش بگو کای مهربان یار
ترا گر دل به مهرم درناکست
مرا نیز از غمت بیم هلاکست
نمیپردازم از شوقت به کاری
ندارم در جهان غیر از تو یاری
به پایان آمد آن غمها که دیدی
به گنجی کان طلب کردی رسیدی
حدیث وصل ما فردا مینداز
شبستان را ز نامحرم بپرداز
همی بنشین و ما را منتظر باش
مهل کان راز گردد پیش کس فاش
ز بهر نام خود کوشیده بهتر
ز هرکس راز خود پوشیده بهتر
نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن
بر او از هر دری تقریر کردن
حکایت از من دیوانه میگفت
همه شب با من این افسانه میگفت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - (وداع پدر و پسر )
شب چو وداع مه و سیاه کرد
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
سرور مشرق به وداع پسر
گریه کنان کرد ز دریا گذر
خاص شد از بهر وداع دو شاه
چو تره بایستهٔ آرام گاه
خلوت ازین گونه که محرم نبود
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
آنچه بد از مصلحت ملک راز
یک بد گر هر دو نمودند باز
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
عذر بدو نیک همی خواستند
خسته پدر از دل پرخون و ریش
دست در آورد به دلبند خویش
ناله همی کرد که ای جان من
جان نه ازان دگری ، زان من !
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
آه ! که صبر ازدل و تن میرود
خون من از دیدهٔ من میرود
چون شعب ناله ز غایت گذشت
گریه و زاری ز نهایت گذشت
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
کش سر فرزند ز آگوش رفت
وان خلف پاک هم از درد دل
خاک ره از گریه همی کرد گل
بسته دل و جان به وفای پدر
دیده همی سود به پای پدر
اشک فشانان به دل دردناک
مردمک دیده فتاده به خاک
هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر
دوخته بودند نظر با نظر
روی بهم کرده چنین تا بدبر
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
عاقبت الا مر دران اتفاق
چونکه ندیدند گزیر از فراق
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
رفت پدر پای بکشتی نهاد
دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش
کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند
آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز
سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون
تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش
رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست
وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان میدرید
جامه رها کن تو که، جان میدرید
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
سرور مشرق به وداع پسر
گریه کنان کرد ز دریا گذر
خاص شد از بهر وداع دو شاه
چو تره بایستهٔ آرام گاه
خلوت ازین گونه که محرم نبود
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
آنچه بد از مصلحت ملک راز
یک بد گر هر دو نمودند باز
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
عذر بدو نیک همی خواستند
خسته پدر از دل پرخون و ریش
دست در آورد به دلبند خویش
ناله همی کرد که ای جان من
جان نه ازان دگری ، زان من !
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
آه ! که صبر ازدل و تن میرود
خون من از دیدهٔ من میرود
چون شعب ناله ز غایت گذشت
گریه و زاری ز نهایت گذشت
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
کش سر فرزند ز آگوش رفت
وان خلف پاک هم از درد دل
خاک ره از گریه همی کرد گل
بسته دل و جان به وفای پدر
دیده همی سود به پای پدر
اشک فشانان به دل دردناک
مردمک دیده فتاده به خاک
هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر
دوخته بودند نظر با نظر
روی بهم کرده چنین تا بدبر
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
عاقبت الا مر دران اتفاق
چونکه ندیدند گزیر از فراق
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
رفت پدر پای بکشتی نهاد
دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش
کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند
آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز
سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون
تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش
رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست
وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان میدرید
جامه رها کن تو که، جان میدرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۷۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۰۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۰۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۶۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۱۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۷۷
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۹