عبارات مورد جستجو در ۶۷ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵ - در مدح پادشاه دین پناه ظل الله فی الارضین علی مفارق الضعفاء و المساکین
در خم این گنبد عالی اساس
چیست شغل شاکر منعم شناس
در مقام شاکری بودن مقیم
بر کرم های جهاندار کریم
آن کرم خاصه که حکمش شامل است
وان وجود پادشاه عادل است
شاه عادل نیست جز ظل اله
خلق را ضل اله آمد پناه
هر چه ذات شخص ازان پیرایه بست
پیش دانا مثل آن در سایه هست
هست ازین رو سایه عین سایه دار
هان و هان تا ننگری در سایه خوار
سایه عکس ذات صاحب سایه است
وز صفات ذات او پر مایه است
هر چه در ذاتش نهان است از صفات
باشد از سایه هویدا در جهات
از شکوه خسروان کامکار
می شود فر الهی آشکار
ور بر این دعوی تو را باید گواه
رو نظر کن در شه عالم پناه
شهریاری کان یسار و یم یمین
عرصه ملک جمش زیر نگین
شاه یعقوب آن جهانداری که هست
با علوش ذروه ی افلاک پست
ملک هستی فسحت میدان او
گوی گردون در خم چوگان او
خاک نعل رخش او بوسد هلال
پشت کوز او بر این معنیست دال
بر سر این طارم دور از گزند
قدر او زین خاکبوسی شد بلند
دست او رسم کرم را تازه کرد
جود حاتم را بلند آوازه کرد
نام او دیباچه ی دیوان عدل
حکم او سنجیده ی میزان عدل
نور عدلش در شبستان عدم
کرده حبس ظلمت ظلم و ستم
شد ز حسن خلق مشهور زمن
هست میراث وی این خلق حسن
والدش موکب به دار الخلد راند
از وی این خلق حسن میراث ماند
پایه ای از تخت او چرخ کبود
تاجداران پیش تختش در سجود
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت
هر که سر بر تافت از وی سر نیافت
سروری سر خاک راهش کردن است
آبرو رو در رهش آوردن است
هر که را سر در ره او خاک شد
خاک او تاج سر افلاک شد
هر که را خاک درش داد آبروی
شد هر آب رو به چشمش آب جوی
مدح او خواهم که گویم سال ها
یابم از مداحیش اقبال ها
لیک کوته می کنم این باب را
مختصر می سازم این اطناب را
جرم خورشید از افق گشته بلند
عالمی از پرتو او بهره مند
نیست حد ذره ی بی دست و پای
تا به مدح او شود دستانسرای
مدح او گفتن نه حد هر کس است
نام او گفتم همین مدحش بس است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست
قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار
ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار
بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان
ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
شهریاری کز خطاب و نام او نازد همی
هرکجا درکشور ایران خطیب و منبرست
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملک سلطان و چون الب‌ارسلان نیک اخترست
گوهر سلجوق را زین و جمال از فر اوست
همچنان چون عِقد را زین و جمال از گوهر است
در بقای او جهان را رامش و آرامش است
همچو تن را جان بقای او جهان را درخور است
رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است
دولت پیروز او را چرخ ‌گردون چاکر است
آن درختی‌ کایزد اندر باغ اقبالش نشاند
بیخ و شاخ آن درخت از باختر تا خاورست
اندر آن وقتی که حاضر باشی اندر حضرتش
منظرش چون بنگری زیباتر از هر منظر است
و اندر آن وقتی که غایب باشی از درگاه او
مخبرش چون بشنوی مخبرتر از هر مخبرست
همچنان کاندر چهارم آسمان است آفتاب
طلعت میمون او اندر چهارم کشور است
گر به باغ اندر بیفزاید ز عرعر خرمی
رایت او باغ نصرت را به‌جای عرعرست
ور سر شاهان بیفزاید به افسر روز بار
نامهٔ او بر سر شاهان به جای افسرست
زانکه اندر خنجر او هست ز‌هر جانگزای
جان‌گزاید دشمنان را تا به‌دستش خنجرست
زانکه اندر ساغر او هست نوش جانفزای
جان فزاید دوستان را تا به دستش ساغرست
باید اندرخدمتش پشت بزرگان چنبری
پشت‌گردون زین‌قبل درخدمتش چون‌چنبرست
یادکرد او بزرگان را ثبات دولت است
آفرین او حکیمان را طراز دفترست
کوه بینی زیر دریا هرکجا باشد سوار
زانکه او دریا دل است و اسب او که‌ پیکرست
آب بینی جفت آذر چون زند د‌ر رزم تیغ
زانکه تیغ او به‌رنگ آب و جفت آذرست
اندر آن صحرا که او با دشمنان ‌کرده است حرب
تا گه محشر در آن صحرا نهیب محشرست
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقورست
برد کیفر هر که از پیمانش بیرون برد سر
آنچه پیش آمد قدر خان را نشان‌ کیفرست
بر خلاف دولت او سر ‌دهد ناگه به ‌باد
هرکه را از کینه و پرخاش بادی در سرست
خانهٔ اقبال او دارد ز پیروزی دری
بدسگال ملک او چون حلقه بیرون از در است
پیش او خصمان همه اعجاز نخل اند از قیاس
حملهٔ او از پس خصمان چو باد صرصرست
گه به‌سوی رایت رای است فرخ رای او
گه زبهر غَزْوْ قصد او به قصر قیصرست
گر بفرماید بگیرد ملک هند و ملک روم
صاحب الجیش‌ آن‌که او را پهلوان لشکرست
تا نه بس مدت حصار غور بگشاید به ‌زور
گر حصار سومنات و قلعهٔ کالنجرست
رخنه ‌گرداند به‌ اقبال ملک حِصن عدو
گر چوکوه بیستون و بارهٔ اسکندرست
هست ‌کار ناصرالدین نصرت و فتح و ظفر
تا وزیرش مهربان و عا‌دل و دین‌پرورست
با ملک‌ سلطان قوام‌الدین به جنت هست شاد
با ملک سنجر نظام‌الدین به‌شادی ایدرست
هست خدمتگر در آن ‌گیتی پدر پیش پدر
واندرین گیتی پسر پیش پسر خدمتگرست
ای‌ خداوند‌ی که بزم توست فردوس برین
واندرو ساقی چو حورالعین و می چون کوثرست
می ستان هر لحظه از دست نگار آزری
د‌ر چنین جشنی‌ که آیین خلیل آزرست
عشرتت اندر زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزای است و شادی گسترست
باد زیر سایهٔ عدلت جهان بی‌داوری
زانکه عدل تو همه خلق جهان را داورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده‌ای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بی‌بایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸
رای خاقان معظم شهریار دا‌دگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را به‌خاقانی‌که هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشیدفر
کهف امت شاه ترک و چین علاء‌الدین که او
سیرت و نام پیمبر دارد و عدل عمر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تاکه عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظام است و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهره‌مند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهره‌ور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخند‌ه تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکر توست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کامل است
باکمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرق است و جاه او در مغرب است
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت‌ که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیره‌تر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخَور
مرد بازرگان بود ایمن ز دزد و راهزن
گر نهد بر سر به‌ کوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدن‌گهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه‌ کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجرگشت آشکار
وز نهیب خشم‌ او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شُمَر
در بر خورشید رخشان‌ کی پدید آید سُها
در بر دریای جوشان‌ کی پدید آید شمر
تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چِنگل‌ و فتح‌ و ظفر در بال‌ و پر
دیده‌ای مرغی کز او تن خسته‌گردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته‌ گردد شیر نر
بارهٔ او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخ‌گردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همی‌گاه رسیدن با بصر
هرکجا راند سپاه و هرکجا سازد وطن
پار او فتح است و سعد اندر سفر واندر حضر
چشمها در مشرق از احوال او شد پرعیان
گوش‌ها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و یوم‌کاشغر گشت پرزآشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان
گاه بخشش باز داد آخر به خان‌ کاشغر
قبضهٔ شمشیر بر دستش ‌گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیره‌دل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیر او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت‌ کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام توست
بود داود و سلیمان مر تو را جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصل است
وین بشارت جز شما هرگز که دیده‌ست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کان سعادت را نشان است و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حج است بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه به‌ درگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روح‌الامین
جنهٔالفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هُولِ مَحشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی‌ گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر ز مدح تو غُرَر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج‌ گردد بر گهر چون روشنی‌ گیرد سرشک
مدح تو چون نظم‌ گردد درج‌ گردد پر غرر
بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به‌ سر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه به نعل بادپایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدل‌‌ورز و عقل‌‌سنج و بنده‌دار و بدره‌بار
نام‌‌ْ جوی و کام‌ْ ران و شاد‌ْ با‌ش و نوش‌ْ خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷
شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار
شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار
شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر
کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار
گرچه آن آفت ‌که پیش آمد مرا لایق نبود
خواست یزدان تا به من ‌گیرند خلقی اعتبار
مردمان گویند از دنیا نهان است آخرت
من به دنیا در بدیدم آخرت را آشکار
گه مثال صور اسرافیل دیدم بر یمین
گه خیال تیغ عزرائیل دیدم بر یسار
مرده بودم شاه عیسی‌وار جانم باز داد
نرم کرد آهن چو موم اندر برم داودوار
عاجز و مجبور بودم مدتی و اکنون مرا
از پس عجز است قدرت وز پس جبر اختیار
بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر
بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار
رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من
چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار
صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست
از قوام‌الدین و فخرالملک شه را یادگار
قبلهٔ دولت محمد آفتاب محمد‌ت
آن‌ که هست از داد او دین محمد پایدار
آن خداوندی که در میدان اقبال ملوک
هست چون جد و پدر بر مرکب دولت سوار
آن که در مهد خداوندی به عهد کودکی
بخت شیرش داد و دولت پروریدش در کنار
دوخته است اقبال بر مقدار قدرش جامه‌ای
کز کمال و وز جمال آن جامه دارد پود و تار
بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت
کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار
از دل‌افروزی چو خلدست و زانبوهی چو ‌حشر
مجلس او روز بزم و درگه او روز بار
هر که بیند روز ایوان در کف رادش قلم
بیند اندر بحر گوهربا‌ر ابر مشک بار
چشمهٔ خورشید دارد مستعار از رای او
آنچه ماه از چشمهٔ خورشید دارد مستعار
آن زمین زرین شود کز جود او یابد مطر
آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار
گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او
هرکجا در مشرق و مغرب بلاد است و دیار
صدهزاران آفرین بر شخص پاک او رواست
در عدد یک تن ولیکن در هنر هست او هزار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
شخص او نافع‌ترست اندر جهان از هر چهار
هرکه قصد او کند یا کین او جوید به قصد
روزگارش تیر گردد خان و مانش تار و مار
قصد او کردن بود خاریدن دنبالِ شیر
کین او کردن بود کاویدن دندان مار
ای ز نسل و گوهر تو نسل آدم را شرف
وی ز دین و مذهب تو شرع احمد را شعار
ای ز بوی بزم تو جَنّات جَنت را نسیم
ای ز گَرد رزم تو دشت قیامت را غبار
آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی
زآن دهد بر باد پیمانت که باشد خاکسار
گر بود عفو تورا بر خَندَقِ دوزخ‌ گذر
ور بود خشم تو را بر ساحل دریا گذار
از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک
و ز تف خشمت سرشک آن شود همچون شرار
گر نبی معجز نمود از خیزران راست‌گوی
ور علی قدرت نمود از ذوالفقار جان شکار
نام آن و کنیت این داری و اینک تو را است
کلک همچون خیزران و تیغ همچون ذوالفقار
زانکه بر لولو بود تفضیل توقیع تو را
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
هیچ کس دُرِّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ ‌کس زر سخن را چون تو نشناسد عیار
زانکه ‌کردارت همی مرضی است از عقل و هنر
ز آنکه ‌گفتارت همی مبنی است بر حلم و وقار
کردهٔ تو بی‌ملامت باشد و بی‌اعتراض
گفتهٔ تو بی‌ندامت باشد و بی‌اعتذار
بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب
بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار
مر تو را با کامکاری بردباری حاصل است
شادباش و دیر زی ای کامکارِ بردبار
ای خداوندی که رحم تو به پیش زخم تیر
پیش عمر من سپر شد گرد جان من حصار
دیدهٔ پژمردهٔ من زنده گشت از فر تو
همچنان چون عالم پژمرده از بوی بهار
پیش تو ز آنجا که حلم و اعتقاد و بندگی است
گرچه تو جانم بخواهی ‌گو که جان آرم نثار
کز پس این روزگار اندر سرای آخرت
داد حق را وعده دیدار بهشت کردگار
از پس این حادثه اقبال آن حضرت مرا
همچو دیدار بهشت است از پس روز شمار
عهد کردستم که دست از جام می دارم تهی
کز پس تیمار یک سال است مغزم پر خمار
بس که در آغاز کار از عمر ببریدم امید
عهد و پیمان نشکنم چون به شدم انجام کار
از همه چیزی مرا پرهیز کردن واجب است
خاصه از چیزی ‌که با طبعم نباشد سازگار
تا که باشد در برم پیکان مرا رنجور دان
ور نباشد بر کفم ساغر مرا معذور دار
تا ببندد در زمستان آب بر طرف شَمَر
تا بنالد نوبهاران مرغ بر شاخ چنار
آب دولت باد در جوی بقای تو روان
مرغ نصرت باد در دام هوای تو شکار
باد در عهد تو کوکب را به پیروزی مسیر
باد در عصر تو گردون را به بهروزی مدار
ناصرت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دولتت شاد و گرامی دشمنت مقهور و خوار
از نظام رسم تو شغل ممالک بر نظام
وز نگار کلک تو کار خلایق چون نگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۰
ایا گرفته عراقین را به نوک قلم
و یا سپرده سماکین را به زیر قدم
قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان
زبان‌ گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم
دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد
دو شهریار به سعی تو صلح ‌کرده به هم
به حسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم
تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد ز گوهر آدم
غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم
نظام مُلکی و از توست کار مُلک قوی
قوام دینی و از توست اصل دین محکم
اگر حیات دهد کردگار عم تو را
به روزگار تو از فخر سرفرازد عم
زمان به امن تو خالی شود ز تیغ بلا
جهان به عهد تو صافی شود ز میغ ستم
کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم
دلیل سعد بود سایه عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم
که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و سود نحوست کم
به عزم رزم چو از ری به رای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم
چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر عَلَم
گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خِیَم
روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش‌ نِقار و نِقَم
زبس که خاست زخرطوم زنده‌ پیلان گرد
ز بس که رفت زحلقوم بدسگالان دم
سیاه‌ گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت ‌گشت همی اسب اَبرَش و اَدهَم
خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم
در آن مصاف جهانی نهاده روی به رزم
ز کرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم
طرب کننده بر آواز کوس و نالهٔ نای
چو باده‌خوار بر آوای زیر و نغمهٔ بم
چه تیغ‌های به زهر آبداده بِدرَخشید
چنانکه آب شد از بیمْ زهرهٔ ضیغم
شدند جمله گریزان ز لشکر سلطان
بر آن صفت که ‌گریزان سود زگرک غَنَم
از آن سپس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم
یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اَسَفْ شد یکی نَدیم نَدَم
اگر نبودی سعی تو در میانهٔ کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم
زآه خسته رسیدی به برج ماهی تف‌
زخون کشته رسیدی به پشت ماهی‌نم
بقای شیفته ساران بدل شدی به فنا
وجود بیهده‌کاران بدل شدی به عدم
وگر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردن‌کشان به داغ اِلَم
به روم بزم همه رومیان شدی شیون
به مصر سور همه مصریان شدی ماتم
به دست‌گردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگ‌وار به‌دم
به دولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم
چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم
به لطف صلح برآوردی از میانهٔ جنگ
به فضل نوش برآوردی از میانهٔ سم
همان‌ گروه‌ که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده به خم
به نامه‌ای‌ که نوشتی تو از عجم به عرب
شدند بندهٔ سلطان عرب چنانکه عجم
زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خُطبه‌ و منشور و مُهر و زَرّ و دِرم
اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصفِ بِن بَرخیا و خاتمِ جم
تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون
جم‌است شاه و به‌دستس حُسام چون خاتم
به معجزی که دلیل حیات و عافیت است
زمانه را بدلی تو ز عیسیِ مریم
که کشتگان فلک را تو داده‌ای ارواح
که خستگان قضا را توکرده‌ای مرهم
چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزّاق
سعادت دو جهان کرد قِسم تو ز قَسَم
موافقتند به هم ملک و دولت و ملت
که هست حُکم تو اندر میان هر سه حَکَم
به جز تو کیست که ‌گاه فتوّت و فَتوی
دهد جواب سوالات مشکل و مبهم
شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شِیمتِ خوب تو اختیار شِیَم
کجا ضمیر تو باشد سَها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم
از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه درنعم تو بود اُ‌مید نعم
غنیمت است زکِلْکِ تو استماعِ صریر
بشارت است ز لفظ تو استماع نعم
کفت چو چشمهٔ زمزم مبارک است به فال
عطای توست فراوان چو آب وادی زم
توراست هر دو به هم‌ گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا به چشمهٔ زمزم
طراز جامهٔ دولت نگار خامه توست
رسید از در قنّوج تا به بیت حرم
اگر نه خامهٔ تو گردش سپهر شده‌است
به‌روز بر ز شب تیره چو کشید رقم
زمانه از ظُلَمِ او همی ضیا گیرد
مگرکه از شب مِعراج یافته‌است ظُلَم
به‌ کار ملک بصیرست ‌گرچه هست اَکْمه
به‌گاه نطق فصیح است اگرچه هست اَبْکم
مُصوّری است که ده ساحرست با او یار
مُشَعْبِذی است‌ که صد ساحری است با او ضَمّ
چراغ خانهٔ شرع است و تیر جعبهٔ عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم
حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عَجَم‌گشت در زمان هَرَم
خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد به صدر عجم ز شیر اجم
همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثال‌که ضد دِژم بود خرم
تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حَسّاد تو همیشه دژم
صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر به جان و سر تو خورده قسم
به رزم موکب منصور تو چو چرخ برین
به بزم مجلس میمون تو چون باغ اِرَم
تو صدر روی زمین و مخالفان تو را
زپشت خویش در انداخته زمین به شکم
قدوم تو به خراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت به وصف قدم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۱
پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم
اندرین دولت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم
فَخرِ ملت شرف‌الدین و قوامُ‌الْاِسلام
سیّد عصر و امام وزرا صَدْرِ امم
صاحب عادل ابوطاهر سعدبن علی
که شد از سعد و عُلو در همه آفاق علم
آن‌که هست از هنرش صدر معالی عالی
وان‌ که ‌گشت از سخنش اصل معانی محکم
همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم
همت او ز بلندی ببرد آب هُمَم
گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق
بگشاید در شادی و ببندد در غم
به‌کف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش
هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حِکَم
گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو
زانکه مَخدوم شود هر که مر او را ز خَدَم
رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان
گر تو خواهی‌ که ببینی صفت آصف و جم
صانعی‌ کز فلک و دهر نمودست اثر
ز قضا بر خرد و بخت‌ کشیدست رقم
رای او کرد میان فلک و دهر سفیر
حکم او کرد میان خرد و بخت حکم
ای ز تو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود
شاه آفاق و امیران و حواشیّ و حَشَم
تا فرستاد به تو شاه جهان خاتم خویش
شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم
اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست
کارهایی که ز کَژّی چو کمان بود به خَم
هرکجا مرد ستم گَرد برآرد ز جهان
آب عدل تو نشاند زجهان گَردِ ستم
هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت
گر شبان‌وار شود گرگ نگهبان غَنَم
در پناه نظر و درکنف حشمت تو
سوی آهو به تواضع نگرد شیر اجم
با تو عالم نتواند که مباهات کند
که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم
بُخل در کَتم‌ِ عدم رفت ز صحرای وجود
تا به صحرای وجود آمدی ازکَتمِ عدم
با موالیت شب و روز حریف است فَرَح
با معادیت مه و سال ندیم است ندم
سنگ با مهر تو در دست ولی‌ گردد سیم
نوش با کین تو در کام عدو گردد سم
غایبانی‌ که ببینند نگار قلمت
به سر آیند سوی خدمت تو همچو قلم
همه مشتاق به دیدار تو چون تشنه به آب
همه محتاج به‌ گفتار تو چون‌ کِشته به‌ نم
شاه اسلام که یک نیمه ز گیتی بگشاد
آن دگر نیمه به تدبیر تو بگشاید هم
سال دیگر نهد از رای صواب تو به روم
منبر و مُصحَف بر جای چلیپا و صنم
کشور روم همه رام کند زیر رکاب
سَرِ کفّار همه پست‌ کند زیر قدم
ای به یاد تو همه تاجوران‌ کرده نشاط
وی به نام تو همه ناموران خورده قسم
بر بنی‌آدم چون خلد شدست از تو جهان
نه عجب‌ گر به تو در خلد بنازد آدم
تا بپیوست سعادت به جوار تو مرا
دیدم از طبع رهی پرور تو کُلِّ نعم
آن لطافت که ندیدم نه ز خاص و نه ز عام
وان کرامت که ندیدم نه ز خال و نه‌ ز عَمّ
سعی فرمایی و اِفضال‌ کنی در حق من
سعی و اِفْضال به یک بار گه دیدست به هم
گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز
نطق و اندیشهٔ من هست ز کردار تو کم
جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم
گر مرا دست رسد روح‌ کنم با آن ضمّ
زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان
زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم
بی‌ثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام
بی‌هوای تو نخواهم که زنم هرگز دم
تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا
تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظُلَم
خدمت تو حَج و میدان سرایت عَرَفات
درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم
چشمهٔ حشمت تو روشن و پاک و صافی
روضهٔ دولت تو تازه و سبز و خرم
در مدیح تو همیشه شعرا و حُکما
شعرها گفته به لفظ عرب و لفظ عجم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۴
ای جهانداری که از تو تازه باشد جاودان
گوهر طغرل‌بک و جغری‌بک و الب‌ارسلان
تا جلال دولتی دولت بماند پایدار
تا جمال ملتی ملت بماند جاودان
نیست جز تو خلق عالم را یکی فریادرس
نیست جزتو ملک‌ گیتی راکسی صاحبقران
آسمان گر یک شرف دارد ز پاکی بر زمین
از تو بسیاری شرف دارد زمین بر آسمان
گر نشان نیکبختی هرکس از دولت دهد
نیکبختی را همی از تو دهد دولت نشان
ای خداوند ملوک ای خسرو پیروزبخت
ای شه بنده‌نواز ای داورگیتی ستان
تا که از عدل تو آسایش همی یابد زمین
تا که از رای تو آرایش همی یابد زمان
عالم آبادست و آفاق ایمن و ملک استوار
دین عزیز و نعمت ارزان و رعیت شادمان
این اثر هرگز که دید از خسروان روزگار
وین خبر هرگز که داد از سروران باستان
چند گویم قصهٔ افراسیاب کامکار
چند خوانم نامهٔ نوشین‌ روان کامران
چاوُشان داری بسی غالب‌تر از افراسیاب
حاجبان داری بسی عادل‌تر از نوشیروان
ای بسا میرا که اندر خدمت درگاه تو
بر میان دارد کمر یا چون کمر دارد میان
بر مثال قلعه‌ای بینم جهان را سربه‌سر
واندرو شمشیر تو چون کوتوال و باسبان
زهر باید هر مَلِک را تا نهان دشمن‌ کند
بند باید هر ملک را تا جهان‌ گیرد بدان
زهر تو اقبال توست وزان همی میرد عدو
بند تو شمشیر توست وزان همی‌ گیری جهان
چون کمان صدمنی در دست توگردد بلند
چون خدنگ‌ دیده دوز از شست تو گردد روان
بس کمان‌افراز و تیرانداز کاندر پیش تو
سر نهد بر خاک و از بازو بیندازد کمان
تیغ تو هنگام ضرب و اسب تو هنگام حرب
آتس اندر جوشن است و باد در برگستوان
زآتش فرزند آزرگر همی نرگس برست
زاتش تیغ تو روز جنگ روید ارغوان
ور همی راند سلیمان باد را در زیر تخت
تو همی رانی به دولت باد را در زیر ران
آفرین تو به دریای خرد در گوهرست
بندهٔ مخلص معزی بیش تو گوهر فشان
گر به‌کارش نامدی در خدمت تو جان و دل
برفشاندی بر بساط تو دل و بر جام‌جان
تا که زیرگنبد گردون هوا باشد سبک
تا که در زیر هوا خاک زمین باشد گران
بوستان عدل تو شه جاودان بشکفته باد
وین جهان از عدل تو همچون شکفته بوستان
هم شهنشاه زمانی هم جهاندار زمین
بر شهنشاهی بپای و در جهانداری بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۳
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیک‌اختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک‌ اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی‌ که میزبان ‌کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به ‌دست و خامهٔ او گر ندیده‌ای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس‌ که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه‌ را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به ‌تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم‌ گنج بی‌نهایت و هم ملک بی‌کران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به ‌تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بی‌طلعت مبارک و بی‌آفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست‌ چون توان
عین‌الکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همی‌گم شودگمان
در خدمت تو رنج برم ‌گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست‌ کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته ‌کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال‌ گفته تهنیت جشن مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۰
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخده‌باد و میمون
خاتون باک‌سیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
با دولتی دگرسان با حشمتی دگرگون
با قدر او ز گردون کس را سخن نشاید
زیرا که هست گردون در پیش قدر او دون
اقبال او رسیدست از روم تا به توران
فرمان او رسیدست از نیل تا به سیحون
بر رسم و سیرت او مفتون شدست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون
چونانکه شاه سنجر نازد ز طلعت او
اسفندیار نازید از طلعت کتایون
سعی و عنایت او اندر عراق و غزنین
کردست خسروان را دلها به شکر مرهون
از حسن اعتقادش شد شهریار عادل
در ملک چون سکندر در فتح چون فریدون
چون در عراق سلطان لشکر کشید و پیلان
گفتی‌گرفت عالم سیل فرات و جیحون
از جوش و توش لشکر چون شهرگشت صحرا
وزلون و شکل پیلان چون کوه گشت هامون
پیش مصاف خصمان از بهر فتح سلطان
وهم دعای او شد بهتر ز حرز و افسون
از دشمنان ملعون شد رزمگاه خالی
چون حمله برد سلطان بر دشمنان ملعون
گر مهر و رحمت او اندر میان نبودی
بسیار سوختی دل بسیار ریختی خون
پیغام و نامهٔ او گر در میان نبودی
ناآمد از سپاهان محمود شاه بیرون
با کام هر دو سلطان سازنده‌ گشت اختر
وز صلح هر دو خسرو نازنده گشت‌گردون
کردند سجده میران در پیش بارگاهش
تا قد چون الف‌شان چفتیده گشت چون نون
هرگز چو شاه سنجر شاهی دگر نباشد
پاینده باد ملکش تا جاودان هم‌ایدون
در شاهی و خلافت نازند تا قیامت
سلجوقیان ز سنجر عباسیان ز مأمون
ای تاج دین و دنیا جز خیر نیست‌‌ کارت
کاری‌که تو سگالی باشد به خیر مقرون
از بهر نام نیکوگر در عرب زبیده
خیرات کرد بی‌ حد در روزگار هارون
آن خیرها که او کرد از بهر نام نیکو
خیر تو در خراسان نیکوتر آمد اکنون
چونانکه تو به دولت افزونی از زبیده
خیر تو در زمانه از خیر اوست افزون
از بهر زیور تو وز بهر مرکبانت
خیزد ز کوه و دریا یاقوت و در مکنون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
چون روز عید باشد فرخنده سال و ماهت
تا سال و ماه باشد یارت خدای بی‌چون
شاید که از طبیبان معجون دل نخواهی
دل را ز فضل یزدان سازی همیشه معجون
از جود تو معزی بی‌وزن یافت نعمت
هرگه که در مدیحت یک بیت گفت موزون
تا باغ در بهاران خندد چو روی لیلی
تا ابر در زمستان گرید چو چشم مجنون
بادی ز شاه عالم خندان و شاد و خرم
بدخواه هر دو دایم‌ گریان و زار و محزون
از دولت مساعد فال ولیت فرخ
وز دهر نامساعد بخت عدوت وارون
کارت همه ستوده رسمت همه گزیده
روزت همه مبارک عیدت همه همایون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۷
ای مبارک فخر امت ای همایون مجددین
ای سزای آفرین از خالق خلق‌آفرین
ای به اصل اندر تو را جد و پدر محمود و فصل
روزگار و کار تو چون نام آن و نام این
صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست
کز تو خشنودست و خرم صاحب روی زمین
مجد دینی تو به راحت او معین‌الدین حق
چشم دین هرگز نبیند چون شما مجد و معین
هست رسم نیک تو بر جامهٔ ملت طراز
هست رای پاک او بر خاتم دولت نگین
تو نداری در معانی از هنرمندان همال
واو ندارد در معالی از هنرمندان قرین
تو کریمی حق‌شناسی او جوادی حق‌گزار
تو همامی کاردانی او وزیری دوربین
هست برج سعد را توفیق تو ماهی منیر
هست دَرج ملک را توقیع او دُرّی ثمین
رایت ملت به تو منصور شد تا نفخ صور
خانهٔ دولت بدو معمور شد تا روز دین
هر دو را پیوسته توفیق است بر اعمال خیر
آمد اندر شأ‌نِ هر دو نِعم اجرِالعامِلین
تا که این صدر خراسان در خراسان آمدست
نیست یکدل در خراسان جز به‌شکر او رهین
آفتاب شادی از ابر امید آید برون
چون برون آید به‌دیوان دست او از آستین
صدر ایوان شد ز انصافش سزای تهنیت
ملک و دولت شد ز تدبیرش سزای آفرین
روزگار از داد و دینش خرم و آراسته است
همچو باغ از ابر نوروزی و باد فرودین
کبک و تیهو رسته‌اند از چنگل بازسپید
گور و آهو جسته‌اند از پنجهٔ شیر عرین
ای به فردوس برین راضی زتو جان صفی
وز دل صافی تو دنیا چو فردوس برین
هرچه از خیرات درگیتی خبر بود وگمان
اندر این عصر از خصال تو عیان است و یقین
این همه توفیق کایزد داشت ارزانی تو را
بر سعادتهای کلی هست برهان مبین
گر پیمبر داشت مهری از نبوت بر کَتَف
همچنان داری تو نوری از سعادت بر جبین
از کمال حسن زیبد زیور کرسی و عرش
هرچه بنویسد زاعمالت کرام‌الکاتبین
گرچه من خادم به خدمت همنشین تو نی‌ام
اشتیاق توست دایم با دل من همنشین
گه درود تو رساند سوی من باد صبا
گه ثنای من رساند سوی تو روح‌الامین
دفتری داری ز شعرم در یمین و در یسار
محضری دارم زشکرت در یسار و در یمین
هست درخور طلعت میمون تو چشم مرا
همچنان چون تشنه را درخور بود ماء معین
تا که در اسلام تاریخ سنین است و شهور
بر تو فرخ باد و میمون هم شهور و هم سنین
سال و مه در موکب تو رایت نصرت به پای
روز و شب بر درگه تو اسب دولت زیر زین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۷
باد میمون و مبارک بر شه روی زمین
عید و دیدار امام‌الحق امیرالمومنین
بر شریعت راستی بفز‌ود از این معنی‌ که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین
اتفاق هر دو عالی‌ کرد قدر تاج و تخت
اتصال هر دو روشن‌کرد چشم ملک و دین
زین مبارک اتفاق و زین همایون اتصال
قائم و الب ارسلان شادند در خلد برین
از شهنشه ملک باقی ویژه شد تا روز ‌حشر
وز خلیفه دین تازی تازه شد تا روز دین
ملک و دولت را به هر دو کرد باید تهنیت
دین و دنیا را به هر دو گفت باید آفرین
تا جهان باقی بود پاینده و عالی بود
دودهٔ عباس از آن و گوهر سلجوق از این
ای شهنشاهی‌ که رای و رایت و روی تو را
آفرین و رحمت است از ایزد خلد آفرین
ملک عالم را تو داری یک به یک زیر علم
گنج‌ گیتی را تو داری سر به سر زیر نگین
شکرکردی گر به ‌هنگام تو بودی معتصم
فخرکردی ‌گر در ایام تو بودی مستعین
تا به شرع اندر یمین ا‌لمقتدی بالله تویی
یسر داری بر یسار و یمن داری بر یمین
دولت عباسیان بودی به هفتم آسمان
تخت و بخت رومیان بردی فرو هفتم زمین
لاجرم در دین پیغمبر تو را حاصل شده است
آنچه ‌گفت ایزد تعالی ‌نِعم اَجرَ العاملین
تو شریعت را پناهی و تو را دولت پناه
تو خلیفت‌ را معینی و تو را ایزد معین
با شجاعت هم نژادی و با سخاوت هم نسب
با جلالت هم تباری با سعادت هم نشین
از هنرهای تو تاریخ فتوح و نصرت است
هم به ‌روم و هم به ‌مصر و هم به هند و هم به چین
تا بود گیتی به عدل تو سریر ملک را
تهنیت‌گویند هر روزی کرام‌الکاتبین
تاکه زین و تخت شاهی در جهان آمد بدید
هیچ کس ننشست راحت‌تر چو تو بر تخت وزین
تا نجوم اندر بروج است و بروج اندر فلک
تا فصول اندر شهور است و شهور اندر سنین
هر مکان و هر مکین در خطهٔ فرمانت باد
تو همیشه در مکان شاهی و شادی مکین
روشن از رای تو گیتی همچو چرخ از آفتاب
خرم از عدل تو عالم همچو باغ از فرودین
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲ - در تعمیر مسجد سرداب معروف به مسجد زنگیه
در زمان دولت فرمانروای کشور جم
شه مظفر خسرو فرخنده ظل الله اعظم
جامع علم و عمل مجموعه توفیق و تقوی
حافظ دین حامی شرع رسولالله خاتم
آیت الله مقتدای خلق عبدالله که یزدان
کرده حافظ بیضه اسلام را بروی مسلم
جامع المعقول والمنقول کز درک معارف
ساخت از هر باب کشف معضلات ماتقدم
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۱
جلایر رو دعایش گیر از سر
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۲
جلایر هست شیرین کامت از شاه
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۴
جلایر : به ز خلعت هست الطاف
چو دارد شاه باید داشت انصاف
چو شیرین کامت از این مرحمت هاست
بکن شکرش که کارت خوب بالاست
هزاران آفرین بر خان طاهر
که اخلاص و ارادت کرد ظاهر
جلایر کن تو خدمت های او فاش
که صد رحمت بود بر او و آقاش
ز شیراز آمده با صد حکایت
کند هر روز و شب زان جا روایت
فرامین های چند از خدمت شاه
ز خاصان شه او آورده هم راه
همه غرضش بود دل چسب و رنگین
ز مهر و ماه گوید تا، به پروین
هر آن چه دیده بشنیده ز شیراز
کند عرض از نهایت تا به آغاز
دگر داده شهنشاهش یکی اسب
عربی زاده ، تازی، خوب و دل چسب
که از شیراز آرد سوی تبریز
خورد سوگند، باشد تخم شبدیز
چو از دربار شاهنشه رسیده
هر آن چه هست باشد او گزیده
به پیش شه بود به تر ز شبدیز
چو شاهنشه فرستاده به تبریز
دگر پولی که باقی بود از پیش
بیاورده به خدمت از کم و بیش
همین هم نیز خدمت های اویست
بلی خدمت کند هر کس نکوی است
چو میرزای نبی استاد او شد
گزیده گشت و در خدمت نکو شد
هر آن فرمایشی از جانب شاه
مقرر چون به او شد، گشت دل خواه
مقرب هست در درگاه خاقان
ز سیف و ز قلم میرزا نبی خان
به خدمت های کلی لایق است او
که بر صدق و ارادت شایق است او
به شه چون خدمتش مقبول باشد
از آن پیش همه معقول باشد
ز خدمت، کار هر کس می شود خوب
که ناخدمت بود مردود و معیوب
چو باشد خان طاهر پیر هشیار
به هر خدمت نماید سعی بسیار
ندارد هیچ اهمالی به کاری
نگیرد هم چو زیبق یک قراری
بود سرگرم خدمت از دل و جان
شب و روزش بود این قسم و این سان
ترقی ها و کارش هست ظاهر
که صد رحمت به شیرخان طاهر
مقرب حضرت است و پیر و دانا
به خدمت های مشکل او توانا
بلی ذاتی که پاک است این چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
بلی مفسد به هر جا هست مردود
کجا یابد سعادت غیر مسعود؟
سعادت بهر شخص صادق آمد
نه بهر کاذبان حاذق آمد
چو دارد نام طاهر خان طاهر
ز اطوارش سعادت هست ظاهر
به آقایش هزاران آفرین باد
که این فرزانه نوکر را فرستاد
به خاک پای شاه پاک طینت
که باشد معدن جود و حمیت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٧ - ایضاً له در تهنیت قدوم ارغونشاه
مقدم میمون نوئین جهان فرخنده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۴ - قصیده در مدح معزالدین حسین کرت
شکر این دولت که یارد گفت ز اهل روزگار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهر بارش نبینی در جهان
هیچ دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد بر کنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری ز لطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم ز بحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گر چه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
ایجنابت قبله اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
ز آب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه آب حیا باشد مدام
بس که میگردد ز بحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد ز شوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده خود در گذار
وز کرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملامت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا ز تاج و دار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هریک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢۴
آصف ثانی علاء دولت و دین
چون سلیمان جهان بکام تو باد
تا بود عمر جاودانت چو خضر
چشمه آبحیات جام تو باد
زهره ازهر کنیز مجلس تست
خسرو سیارگان غلام تو باد
زینت و زیب و بهای سکه ملک
از لقب فرخ و ز نام تو باد
گفته قضا تیغ آبدار ترا
جفن عدو کمترین نیام تو باد
خصم جگر تشنه را در آتش غم
آبخور از چشمه حسام تو باد
هر شفق و صبح کز افق بدمد
فرخی فال صبح و شام تو باد
تا که بود سبز خنک چرخ شموس
ابلق تند زمانه رام تو باد
وز کرمت زیر پای ابن یمین
باره رهوار خوش لکام تو باد