عبارات مورد جستجو در ۲۰۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید
یکی هاتف مر او را داد آواز
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن درحضرتِ ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هرگز نداندراز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اوّلین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات مادر اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود برانداز
حجاب او ترادر صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه وِیَت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زومیجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منوّر
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرایاب
بآهسته مکن درخویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان تراام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که این دم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون به بینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلّی برآرم
غم واندیشههای تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدا از ما مشو درویش دلدار
که ماهستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزّه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت این دم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم درجوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک وز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یک ذرّه آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابدهان
مبین جز ماکنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود مینبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگر جانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان و هم زمین یاب
مرا هم درمکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون به جز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی وخاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برینست
صد و دو بارمهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نُه طاق مینا
چو خشخاشی بود برروی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده مانندهٔ باد
حمل خشکی ز حدداده ترا بیش
کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش
چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت مینماید
همی خواهد کت اینجا در رُباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که این دم زیر چرخ افتاده ببینی
چو ازتو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش کژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی این زمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نمیدانی چه خواهد بد سرانجام
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو درگردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و اگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هر چیزی در اینجا
که پنهان میشوند اینجا ز پیدا
چنین درماندهٔ چون حلقه بر در
از این در گر تو هستی مرد مگذر
از این درجوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که میبخشندت اسرار معانی
از این درجوی بیشکی هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجاگاه توفیق
از این در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه بر ماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
بکن خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهرکس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نافرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نافرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم باتو دانا
اگر هستی چنین کز جانْ من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ای دل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجاکار ساز است
گذر کن یک زمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد و همراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
زمن کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا اللّه باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی رازدارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست این همه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از اونزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجاگاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصوّرهای تو مانند بادست
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سیّد گفت این کافر منش خَود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
همیشه در خدا بگمار ناظر
از او میخواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجاگه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با تو کردی قوّت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوّت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوّت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تادیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش
مکن با او نشست و شاد دل باش
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن درحضرتِ ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هرگز نداندراز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اوّلین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات مادر اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود برانداز
حجاب او ترادر صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه وِیَت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زومیجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منوّر
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرایاب
بآهسته مکن درخویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان تراام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که این دم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون به بینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلّی برآرم
غم واندیشههای تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدا از ما مشو درویش دلدار
که ماهستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزّه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت این دم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم درجوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک وز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یک ذرّه آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابدهان
مبین جز ماکنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود مینبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگر جانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان و هم زمین یاب
مرا هم درمکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون به جز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی وخاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برینست
صد و دو بارمهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نُه طاق مینا
چو خشخاشی بود برروی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده مانندهٔ باد
حمل خشکی ز حدداده ترا بیش
کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش
چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت مینماید
همی خواهد کت اینجا در رُباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که این دم زیر چرخ افتاده ببینی
چو ازتو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش کژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی این زمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نمیدانی چه خواهد بد سرانجام
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو درگردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و اگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هر چیزی در اینجا
که پنهان میشوند اینجا ز پیدا
چنین درماندهٔ چون حلقه بر در
از این در گر تو هستی مرد مگذر
از این درجوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که میبخشندت اسرار معانی
از این درجوی بیشکی هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجاگاه توفیق
از این در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه بر ماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
بکن خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهرکس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نافرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نافرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم باتو دانا
اگر هستی چنین کز جانْ من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ای دل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجاکار ساز است
گذر کن یک زمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد و همراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
زمن کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا اللّه باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی رازدارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست این همه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از اونزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجاگاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصوّرهای تو مانند بادست
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سیّد گفت این کافر منش خَود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
همیشه در خدا بگمار ناظر
از او میخواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجاگه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با تو کردی قوّت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوّت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوّت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تادیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش
مکن با او نشست و شاد دل باش
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در اشاره به کتاب جوهرالذات که از تصنیفات شیخ است و سرلقب عطار
یک شبی در بحر شاه اولیا
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرّها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گوشود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تادر آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرّهای خویش را
گر نبینی کور باطن بودهای
همچو کوران درجهان فرسودهای
ای برادر جشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفتهام
وندر آن اسرار مطلق گفتهام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آوردهام خود صدهزار
بازآیم بر سر این گنج خویش
ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطّار گفت و گفت گو
از من و ازغیر من زنهار جو
ز آنکه عطّاری تودر دکّان من
هرچه جویندت بده ازخوان من
ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سرّکن
هست دریا ذرّهای از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود وتار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دورافتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هر که بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطّار یافت
رو تو ترک غیر کن عطّار شو
و آنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد درراه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد درجهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدان نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهرشاه مردان پیشه کن
گر تو ازجان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چو نی اسراربین
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرّها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گوشود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تادر آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرّهای خویش را
گر نبینی کور باطن بودهای
همچو کوران درجهان فرسودهای
ای برادر جشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفتهام
وندر آن اسرار مطلق گفتهام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آوردهام خود صدهزار
بازآیم بر سر این گنج خویش
ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطّار گفت و گفت گو
از من و ازغیر من زنهار جو
ز آنکه عطّاری تودر دکّان من
هرچه جویندت بده ازخوان من
ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سرّکن
هست دریا ذرّهای از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود وتار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دورافتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هر که بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطّار یافت
رو تو ترک غیر کن عطّار شو
و آنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد درراه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد درجهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدان نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهرشاه مردان پیشه کن
گر تو ازجان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چو نی اسراربین
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فواید خاموشی و گوش کردن پند استاد و یک جهت بودن در آن و بیان استعداد جبلی مستعدان
پادشاهی بود احمد نام او
رونق اسلام در ایّام او
پادشاهی عادل و با فضل و داد
خاص و عام دهر پیشش سر نهاد
در زمان او همه اهل علوم
شادمان بودند در هر مرز وبوم
هیچکس در ملک او غمگین نبود
زانکه لطفش عام گشته دروجود
مرهم درد دل درویش بود
بوددایم پیش حق اندر سجود
دایماً میخواست از حق یک پسر
داد وی را حق تعالی یک گهر
گوهری از صلب او موجود ساخت
وآنگه او را عابد و معبود ساخت
قابل و بس عاقل و بسیار دان
داشت استعداد و شد اسراردان
چون بحدّ چارده اندر رسید
خود پدر او را بجان میپرورید
یوسف اندر حسن وداود از نفس
دیدن او خلق را میشد هوس
صدهزاران دل اسیر غمزهاش
بود سلطان جهان خود بندهاش
دانهٔ خالش هزاران دام داشت
جان آدم را درو آرام داشت
مردم چشمش دل عشّاق برد
طاق ابرویش ز عالم طاق برد
صدهزاران دل ازو بُد بیقرار
عشق او میکرد جانها را شکار
چشم خویش فتنهٔ عالم شده
قدّ خویش سایهٔ آدم شده
صد هزاران دل ازو در موج خون
غوطه خوردند و یکی نامد برون
آفتاب از رشک عکسش تاب زد
خود سهیل طلعتش بر آب زد
صد هزاران بندهاش زرّین کمر
تاج سلطانی بدش خود زیر سر
صد هزاران اسب تازیّ و شتر
بیش بودش با دو صد صندوق درّ
عشق اودر جمله دلها نقش بست
توبهٔ ارباب تقوی را شکست
خلق از عشقش ز قید عقل رست
در هوایش گشت خلقی بت پرست
لیک گنجی داشت در دل از علوم
گنج دنیا پیش آن سیمرغ بوم
عرض میکردند بر وی گنج و مال
او از آن میبود دایم در ملال
گفت یابم رنج من از عرض گنج
گنج معنی بایدم نی گنج رنج
بود او را عقل لقمان حکیم
در میان اهل عرفان بُد سلیم
روی او بود آیت صنع الاه
بود بر رویش دو چشم او گواه
عقل انسان لال گشته پیش او
جمله شاهان جهان درکیش او
چون بدید آن شاه کیخسرو نشان
آن پسر را مستعدیّ آن چنان
گفت یا رب این نعیم خلد را
رهنما شو سوی مردی مقتدا
مقتدائی کودلیل حق بود
در ره حق رهبر مطلق بود
باشد او واقف ز گفتار نبی
در طریقت راه او راه ولی
او بدین مصطفی محکم بود
در طریق مرتضی محرم بود
پس طلب کرد این چنین شیخی بدل
باشد آنکس در معانی جان ودل
مدّتی در این هوس افسرده بود
کی زمانی زین طلب آسوده بود
عاقبت گفتش یکی مقبول راه
هست مردی عارف اندر ملک شاه
هست روشن ملک تو ازنطق او
از همه دنیا بحق آورده رو
وانماید زو همه اسرار حق
لی مع الله آمده درآن ورق
فاضل و عرفان شعاری واقفی
بر همه سرّ معانی عارفی
شاه مردی را بنزد خویش خواند
گفت عرض بندگی باید رساند
از من بیدل بر صاحبدلی
گو که دارد ذوق تو یک مقبلی
رفت آن مرد و سخن از راه گفت
پیش عارف شد سخن از شاه گفت
گفت شه را چون شنید آمد ز دور
اهل حق را کی بود در سر غرور
پس یکی آمد بنزد شاه گفت
میرسد سلطان معنی در نهفت
شه باستقبال او بیرون دوید
در جبین او زمعنی نور دید
شاه چون درویش را در برگرفت
خدمت مردان حق از سر گرفت
برد شاهش سوی خلوتگاه خویش
تا بجوید سوی معنی راه خویش
شه بجای آورد شکر مقدمش
ساخت در راز معانی محرمش
گفت فرزندی مرا حق داده است
در دلش گنج حیا بنهاده است
در دل او میل دنیا هیچ نیست
در سرش از آرزوها هیچ نیست
آرزو دارم که باشد پیش تو
بهره یابد از طریق و کیش تو
کشف اسرار یقین پیدا کند
رو بعقبی پشت بر دنیا کند
کرد آخر چون سخن شه با حکیم
خواند آن فرزند را پیشش سلیم
دید چون درویش آن خلق و وفا
گفت در باطن بود او را صفا
دادهاند او را بسی معنی ز غیب
چونکه در ذاتش نبوده هیچ عیب
گشته او واقف بسی ز اسرار من
در معارف میشود او مؤتمن
حق عطا داده است او را علم وحلم
صافی از درد جهالت شد بعلم
شاه چون بشنید از پیر این سخن
گفت با درویش کی پیر کهن
هم تو عالم هم تو عارف هم حکیم
هم تو درویش و تو دیندار و سلیم
لطف فرما از ره مهرو وداد
این پسر را از کرم باش اوستاد
علم دین و معرفت تعلیم کن
گوش او پرگوهر تعظیم کن
تا شود در خدمتت ای ارجمند
از معارف وز حقایق بهرهمند
از پدر کردش قبول آن پیر راه
گفت ادب باشد ورا خود عذر خواه
آنچه هست از دانش حق پیش من
من باو خواهم رسانم بی سخن
لیک باید از سر خود دور شد
ز آرزوهای جهان معذور شد
سرّ حق گفتن ورا آسان بود
در دل او گر مکان آن بود
سرّ حق گفتن باو نیکو بود
گر بر از حق دلش را خو بود
سرّ حق گفتن بسی مشکل بود
این معانی پیش اهل دل بود
سرّ حق گفتن بهر کس بد بود
ز آنکه او را این معانی رد بود
سرّ حق را من بگویم پایدار
زاو همی ترسم که گردد آشکار
گفت سلطان ای برحمت همنشین
کس نباشد با تو در معنی بکین
گرچه باشد علم معنی خود نهان
تو مکن سرّ خدا را زو عیان
زانکه ما سرّ خدا ظاهر کنیم
پیشت اهل فضل را حاضر کنیم
آنچه حق گفته است تو با او بگو
غیر حق را تو مکن خود جستجو
عارف آن شهزاده را با خویش برد
مدّتی شهزاده پیشش جان سپرد
علم دین و علم معنی خواند و دید
جمله گلهای حقایق را بچید
گشت حاضر بر تمام علم قال
گشت آگاه از طریق اهل حال
گفت با استاد کی گنج علوم
نیست مثلت عارفی در مرز و بوم
چیست کار من که گردم غیب دان
تا که من ثابت قدم گردم در آن
گفت دو چیز است کارت ای مرید
تا شوی تو گنج معنی را کلید
گر بدانی بیشکی واصل شوی
در میان عاشقان مقبل شوی
گر بدانی همره قرآن شوی
در معانی مغز نغز آن شوی
گر بدانی اوّلین و آخرین
پیش تو باشد بمعنی در یقین
گر بدانی این دو معنی رادرست
ملکت اسرار شاهی آن تست
گر بدانی این معانی را درست
کوس سلطانی همه بر بام تست
گر بدانی محرم دلها شوی
در وجود خویشتن یکتا شوی
گفت برگو نکتهٔ سر بسته را
شربتی فرمای این دلخسته را
پیر گفت ای نکتهدان تیزهوش
دو سخن گویم بگیر آن را بگوش
غیر ازین خود نیست در عالم درود
رو تو عود و چنگ را بربند زود
تا نگوید حال مشتاقان بکس
این معمّا گفتهام من هر نفس
لیک گوش کس نیارد این شنید
هست این اسرار من در جان دوعید
غیر ازین دو جمله غوغایست و شور
این معانی من نگویم خود بزور
غیر ازین غیر است درمعنی بدان
زآنکه مقصود تو آمد این بیان
آنچه مقصود است در علم آن بدان
بعد از آن خاموش باش و بیزبان
غیر را محرم بدان اندر سخن
یاد گیر این نکته را این دم ز من
غیر ازین پیوند جان خود مساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
غیر ازین چیزی نمیدانم یقین
هست این معنی حقیقت راه دین
غیر ازین درگوش خود نشنیدهام
من بچشم خویشتن این دیدهام
غیر ازین چیزی نمیباید شنید
زآنکه این معنی رهی دارد بعید
غیر ازین کفر است و بی راهیّ مرد
بعد ازین دفتر بکلّی درنورد
شاهزاده چون کلام او شنید
مدّتی در علم میجستی مزید
مدتی خود را باین معنی ندید
عاقبت او گفت پیر خود شنید
چونکه او را وقت خاموشی رسید
گشت خاموش و دگر دم در کشید
دم فرو بست و درین محکم ستاد
مهر اسرار خدا بر لب نهاد
شاه چون دریافت خاموشی آن
گشت آشفته ز بیهوشی آن
هرچه گفت او را جواب او نداد
شه از این حالت بسی شد نامراد
اهل ساز و اهل جشن اهل علوم
جملگی کردند پیش او هجوم
تا شود از صحبت این جمله شاد
وز پریشانی شود او را گشاد
این همه حاضر شد وسودی نداشت
درد او زین هیچ بهبودی نداشت
بعد از آن شخصی عزایم خوان رسید
گفت او را سایهٔ دیوان رسید
من عزایم خوانم و در وی دمم
نیک گردد نقد شاه عالمم
چون امیران جمله خودترسان شدند
جمله پیش آن عزایم خوان شدند
زان عزایم کم نشد هم درد عشق
خود عزایم خوان نباشد مرد عشق
شاه عاجز گشت در احوال او
ماند سرگردان عجب در حال او
شاه گنج بیکران کردش نثار
هیچ درویشی نماندش در دیار
جمله را زر داد و منعم کرد و گفت
خود دعا گوئید بر جانش نهفت
این همه از برکت اسرار اوست
دید او ازمعنی دیدار اوست
رفت پیش پیر او آن شاه و گفت
نقد من خاک درت ازدیده رفت
هرچه میگوئی ز تو میبشنود
غیر روی تو بکس می ننگرد
رحم کن بر جان من ای پیر راه
گوی با او تا کند در من نگاه
خود بفرما تا سخن گوید بمن
بعد از آن در جان من گیرد وطن
گفت پیر راه با شاه جهان
صبر کن تا حال او گردد عیان
سیر فرمایش بهر سوئی ز دهر
تا ببیند جملگی آثار شهر
چون عجایب بیند او گوید سخن
سرّ این معنی بدان و فهم کن
کرد آن شهزاده را آن شه سوار
سیر میکردند در هر مرغزار
پس روان گشتند شاه و شهریار
سیر میکردند اندر لاله زار
پیشتر میراند آن شاه وحید
ناگهان درّاج بانکی در کشید
سوی آن جنگل روان بشتافتند
چون طلب کردند او را یافتند
چون گرفتندش فتاد انرد بلا
دید چون شهزاده آن درّاج را
گفت ای گشته مقیم بیشه تو
چونکه خاموشی نکردی پیشه تو
گر تو خود خاموش میبودی چنین
دشت و بیشه بُد ترا زیر نگین
خود نبود این ذوق خاموشی ترا
اوفتادی لاجرم اندر بلا
این زمان از گفت خود داری فراق
خود ندانستی تو ذوق اشتیاق
از زبان کردی تو سر رادر زیان
این معانی را ندانستی بیان
این زمان کردی تو خود را سوگوار
میبرندت پای بسته زیردار
این زمان کردی دل خود را کباب
چون بدادی تو جواب ناصواب
تو زگفت خود شدی در دام و بند
از سخن گفتن فتادی در کمند
از زبان خودفتادی در رسن
خود زبان تو بود سردار تن
هر زیان بینی تو هست او از زبان
باشد اندر پیش من این سرعیان
شه شنید این نکتهٔ آزاده را
قصّهٔ درّاج و آن شهزاده را
چون سخن گفتن شنید او از ولد
کرد شکر خالق فرد صمد
گفت دادی هر چه جستم ای الاه
هست لطفت جمله اشیا را پناه
پس بگفت آن شه بفرزند عزیز
کای تمامی گشته خود عقل و تمیز
چون در این مدت چنین صامت بدی
شکر کاین ساعت چنین گویا شدی
حال خود را گوی با من ای پسر
تا که گردد کشف بر من این خبر
شاهزاده چون نداد او را جواب
باز شاه اندر تعجّب اوفتاد
خلق میکردند با نطق و بیان
قصهٔ درّاج را با شه عیان
شاه گفتا گوی با من یک سخن
این دل آشفتهام را شاد کن
گر نگوئی تو سخن با من بلند
خویش رادر خاک و خون خواهم فکند
هرچه شه گفت او جواب شه نداد
همچو طفلانی که مادر نوبزاد
شاه ازین معنی برآشفته نگشت
هم بچوبش کوفتند و هم بمشت
پس گشاد از شرم درج با گهر
گفت کز گفتار کم یابم ثمر
گفته استادم بمن کاندر جهان
کس زناگفتن ندید آخر زیان
هست خاموشی رهائی از همه
عاقبت بینی جدائی از همه
هست خاموشی همه فرزانگی
گرچه باشد ظاهرش دیوانگی
شد خموشی ملکت جم در نگین
باشد اسرار خدا با وی یقین
هست خامش آیهٔ صنع خدا
در همه معنی بود او مقتدا
هست خامش از همه غوغا خلاص
فارغ است ازگفتگوی عام و خاص
هست خاموشی ره مردان راه
این معانی کس نداند غیر شاه
هست خاموشی طریق اولیا
شاهد این قول باشند انبیا
رونق اسلام در ایّام او
پادشاهی عادل و با فضل و داد
خاص و عام دهر پیشش سر نهاد
در زمان او همه اهل علوم
شادمان بودند در هر مرز وبوم
هیچکس در ملک او غمگین نبود
زانکه لطفش عام گشته دروجود
مرهم درد دل درویش بود
بوددایم پیش حق اندر سجود
دایماً میخواست از حق یک پسر
داد وی را حق تعالی یک گهر
گوهری از صلب او موجود ساخت
وآنگه او را عابد و معبود ساخت
قابل و بس عاقل و بسیار دان
داشت استعداد و شد اسراردان
چون بحدّ چارده اندر رسید
خود پدر او را بجان میپرورید
یوسف اندر حسن وداود از نفس
دیدن او خلق را میشد هوس
صدهزاران دل اسیر غمزهاش
بود سلطان جهان خود بندهاش
دانهٔ خالش هزاران دام داشت
جان آدم را درو آرام داشت
مردم چشمش دل عشّاق برد
طاق ابرویش ز عالم طاق برد
صدهزاران دل ازو بُد بیقرار
عشق او میکرد جانها را شکار
چشم خویش فتنهٔ عالم شده
قدّ خویش سایهٔ آدم شده
صد هزاران دل ازو در موج خون
غوطه خوردند و یکی نامد برون
آفتاب از رشک عکسش تاب زد
خود سهیل طلعتش بر آب زد
صد هزاران بندهاش زرّین کمر
تاج سلطانی بدش خود زیر سر
صد هزاران اسب تازیّ و شتر
بیش بودش با دو صد صندوق درّ
عشق اودر جمله دلها نقش بست
توبهٔ ارباب تقوی را شکست
خلق از عشقش ز قید عقل رست
در هوایش گشت خلقی بت پرست
لیک گنجی داشت در دل از علوم
گنج دنیا پیش آن سیمرغ بوم
عرض میکردند بر وی گنج و مال
او از آن میبود دایم در ملال
گفت یابم رنج من از عرض گنج
گنج معنی بایدم نی گنج رنج
بود او را عقل لقمان حکیم
در میان اهل عرفان بُد سلیم
روی او بود آیت صنع الاه
بود بر رویش دو چشم او گواه
عقل انسان لال گشته پیش او
جمله شاهان جهان درکیش او
چون بدید آن شاه کیخسرو نشان
آن پسر را مستعدیّ آن چنان
گفت یا رب این نعیم خلد را
رهنما شو سوی مردی مقتدا
مقتدائی کودلیل حق بود
در ره حق رهبر مطلق بود
باشد او واقف ز گفتار نبی
در طریقت راه او راه ولی
او بدین مصطفی محکم بود
در طریق مرتضی محرم بود
پس طلب کرد این چنین شیخی بدل
باشد آنکس در معانی جان ودل
مدّتی در این هوس افسرده بود
کی زمانی زین طلب آسوده بود
عاقبت گفتش یکی مقبول راه
هست مردی عارف اندر ملک شاه
هست روشن ملک تو ازنطق او
از همه دنیا بحق آورده رو
وانماید زو همه اسرار حق
لی مع الله آمده درآن ورق
فاضل و عرفان شعاری واقفی
بر همه سرّ معانی عارفی
شاه مردی را بنزد خویش خواند
گفت عرض بندگی باید رساند
از من بیدل بر صاحبدلی
گو که دارد ذوق تو یک مقبلی
رفت آن مرد و سخن از راه گفت
پیش عارف شد سخن از شاه گفت
گفت شه را چون شنید آمد ز دور
اهل حق را کی بود در سر غرور
پس یکی آمد بنزد شاه گفت
میرسد سلطان معنی در نهفت
شه باستقبال او بیرون دوید
در جبین او زمعنی نور دید
شاه چون درویش را در برگرفت
خدمت مردان حق از سر گرفت
برد شاهش سوی خلوتگاه خویش
تا بجوید سوی معنی راه خویش
شه بجای آورد شکر مقدمش
ساخت در راز معانی محرمش
گفت فرزندی مرا حق داده است
در دلش گنج حیا بنهاده است
در دل او میل دنیا هیچ نیست
در سرش از آرزوها هیچ نیست
آرزو دارم که باشد پیش تو
بهره یابد از طریق و کیش تو
کشف اسرار یقین پیدا کند
رو بعقبی پشت بر دنیا کند
کرد آخر چون سخن شه با حکیم
خواند آن فرزند را پیشش سلیم
دید چون درویش آن خلق و وفا
گفت در باطن بود او را صفا
دادهاند او را بسی معنی ز غیب
چونکه در ذاتش نبوده هیچ عیب
گشته او واقف بسی ز اسرار من
در معارف میشود او مؤتمن
حق عطا داده است او را علم وحلم
صافی از درد جهالت شد بعلم
شاه چون بشنید از پیر این سخن
گفت با درویش کی پیر کهن
هم تو عالم هم تو عارف هم حکیم
هم تو درویش و تو دیندار و سلیم
لطف فرما از ره مهرو وداد
این پسر را از کرم باش اوستاد
علم دین و معرفت تعلیم کن
گوش او پرگوهر تعظیم کن
تا شود در خدمتت ای ارجمند
از معارف وز حقایق بهرهمند
از پدر کردش قبول آن پیر راه
گفت ادب باشد ورا خود عذر خواه
آنچه هست از دانش حق پیش من
من باو خواهم رسانم بی سخن
لیک باید از سر خود دور شد
ز آرزوهای جهان معذور شد
سرّ حق گفتن ورا آسان بود
در دل او گر مکان آن بود
سرّ حق گفتن باو نیکو بود
گر بر از حق دلش را خو بود
سرّ حق گفتن بسی مشکل بود
این معانی پیش اهل دل بود
سرّ حق گفتن بهر کس بد بود
ز آنکه او را این معانی رد بود
سرّ حق را من بگویم پایدار
زاو همی ترسم که گردد آشکار
گفت سلطان ای برحمت همنشین
کس نباشد با تو در معنی بکین
گرچه باشد علم معنی خود نهان
تو مکن سرّ خدا را زو عیان
زانکه ما سرّ خدا ظاهر کنیم
پیشت اهل فضل را حاضر کنیم
آنچه حق گفته است تو با او بگو
غیر حق را تو مکن خود جستجو
عارف آن شهزاده را با خویش برد
مدّتی شهزاده پیشش جان سپرد
علم دین و علم معنی خواند و دید
جمله گلهای حقایق را بچید
گشت حاضر بر تمام علم قال
گشت آگاه از طریق اهل حال
گفت با استاد کی گنج علوم
نیست مثلت عارفی در مرز و بوم
چیست کار من که گردم غیب دان
تا که من ثابت قدم گردم در آن
گفت دو چیز است کارت ای مرید
تا شوی تو گنج معنی را کلید
گر بدانی بیشکی واصل شوی
در میان عاشقان مقبل شوی
گر بدانی همره قرآن شوی
در معانی مغز نغز آن شوی
گر بدانی اوّلین و آخرین
پیش تو باشد بمعنی در یقین
گر بدانی این دو معنی رادرست
ملکت اسرار شاهی آن تست
گر بدانی این معانی را درست
کوس سلطانی همه بر بام تست
گر بدانی محرم دلها شوی
در وجود خویشتن یکتا شوی
گفت برگو نکتهٔ سر بسته را
شربتی فرمای این دلخسته را
پیر گفت ای نکتهدان تیزهوش
دو سخن گویم بگیر آن را بگوش
غیر ازین خود نیست در عالم درود
رو تو عود و چنگ را بربند زود
تا نگوید حال مشتاقان بکس
این معمّا گفتهام من هر نفس
لیک گوش کس نیارد این شنید
هست این اسرار من در جان دوعید
غیر ازین دو جمله غوغایست و شور
این معانی من نگویم خود بزور
غیر ازین غیر است درمعنی بدان
زآنکه مقصود تو آمد این بیان
آنچه مقصود است در علم آن بدان
بعد از آن خاموش باش و بیزبان
غیر را محرم بدان اندر سخن
یاد گیر این نکته را این دم ز من
غیر ازین پیوند جان خود مساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
غیر ازین چیزی نمیدانم یقین
هست این معنی حقیقت راه دین
غیر ازین درگوش خود نشنیدهام
من بچشم خویشتن این دیدهام
غیر ازین چیزی نمیباید شنید
زآنکه این معنی رهی دارد بعید
غیر ازین کفر است و بی راهیّ مرد
بعد ازین دفتر بکلّی درنورد
شاهزاده چون کلام او شنید
مدّتی در علم میجستی مزید
مدتی خود را باین معنی ندید
عاقبت او گفت پیر خود شنید
چونکه او را وقت خاموشی رسید
گشت خاموش و دگر دم در کشید
دم فرو بست و درین محکم ستاد
مهر اسرار خدا بر لب نهاد
شاه چون دریافت خاموشی آن
گشت آشفته ز بیهوشی آن
هرچه گفت او را جواب او نداد
شه از این حالت بسی شد نامراد
اهل ساز و اهل جشن اهل علوم
جملگی کردند پیش او هجوم
تا شود از صحبت این جمله شاد
وز پریشانی شود او را گشاد
این همه حاضر شد وسودی نداشت
درد او زین هیچ بهبودی نداشت
بعد از آن شخصی عزایم خوان رسید
گفت او را سایهٔ دیوان رسید
من عزایم خوانم و در وی دمم
نیک گردد نقد شاه عالمم
چون امیران جمله خودترسان شدند
جمله پیش آن عزایم خوان شدند
زان عزایم کم نشد هم درد عشق
خود عزایم خوان نباشد مرد عشق
شاه عاجز گشت در احوال او
ماند سرگردان عجب در حال او
شاه گنج بیکران کردش نثار
هیچ درویشی نماندش در دیار
جمله را زر داد و منعم کرد و گفت
خود دعا گوئید بر جانش نهفت
این همه از برکت اسرار اوست
دید او ازمعنی دیدار اوست
رفت پیش پیر او آن شاه و گفت
نقد من خاک درت ازدیده رفت
هرچه میگوئی ز تو میبشنود
غیر روی تو بکس می ننگرد
رحم کن بر جان من ای پیر راه
گوی با او تا کند در من نگاه
خود بفرما تا سخن گوید بمن
بعد از آن در جان من گیرد وطن
گفت پیر راه با شاه جهان
صبر کن تا حال او گردد عیان
سیر فرمایش بهر سوئی ز دهر
تا ببیند جملگی آثار شهر
چون عجایب بیند او گوید سخن
سرّ این معنی بدان و فهم کن
کرد آن شهزاده را آن شه سوار
سیر میکردند در هر مرغزار
پس روان گشتند شاه و شهریار
سیر میکردند اندر لاله زار
پیشتر میراند آن شاه وحید
ناگهان درّاج بانکی در کشید
سوی آن جنگل روان بشتافتند
چون طلب کردند او را یافتند
چون گرفتندش فتاد انرد بلا
دید چون شهزاده آن درّاج را
گفت ای گشته مقیم بیشه تو
چونکه خاموشی نکردی پیشه تو
گر تو خود خاموش میبودی چنین
دشت و بیشه بُد ترا زیر نگین
خود نبود این ذوق خاموشی ترا
اوفتادی لاجرم اندر بلا
این زمان از گفت خود داری فراق
خود ندانستی تو ذوق اشتیاق
از زبان کردی تو سر رادر زیان
این معانی را ندانستی بیان
این زمان کردی تو خود را سوگوار
میبرندت پای بسته زیردار
این زمان کردی دل خود را کباب
چون بدادی تو جواب ناصواب
تو زگفت خود شدی در دام و بند
از سخن گفتن فتادی در کمند
از زبان خودفتادی در رسن
خود زبان تو بود سردار تن
هر زیان بینی تو هست او از زبان
باشد اندر پیش من این سرعیان
شه شنید این نکتهٔ آزاده را
قصّهٔ درّاج و آن شهزاده را
چون سخن گفتن شنید او از ولد
کرد شکر خالق فرد صمد
گفت دادی هر چه جستم ای الاه
هست لطفت جمله اشیا را پناه
پس بگفت آن شه بفرزند عزیز
کای تمامی گشته خود عقل و تمیز
چون در این مدت چنین صامت بدی
شکر کاین ساعت چنین گویا شدی
حال خود را گوی با من ای پسر
تا که گردد کشف بر من این خبر
شاهزاده چون نداد او را جواب
باز شاه اندر تعجّب اوفتاد
خلق میکردند با نطق و بیان
قصهٔ درّاج را با شه عیان
شاه گفتا گوی با من یک سخن
این دل آشفتهام را شاد کن
گر نگوئی تو سخن با من بلند
خویش رادر خاک و خون خواهم فکند
هرچه شه گفت او جواب شه نداد
همچو طفلانی که مادر نوبزاد
شاه ازین معنی برآشفته نگشت
هم بچوبش کوفتند و هم بمشت
پس گشاد از شرم درج با گهر
گفت کز گفتار کم یابم ثمر
گفته استادم بمن کاندر جهان
کس زناگفتن ندید آخر زیان
هست خاموشی رهائی از همه
عاقبت بینی جدائی از همه
هست خاموشی همه فرزانگی
گرچه باشد ظاهرش دیوانگی
شد خموشی ملکت جم در نگین
باشد اسرار خدا با وی یقین
هست خامش آیهٔ صنع خدا
در همه معنی بود او مقتدا
هست خامش از همه غوغا خلاص
فارغ است ازگفتگوی عام و خاص
هست خاموشی ره مردان راه
این معانی کس نداند غیر شاه
هست خاموشی طریق اولیا
شاهد این قول باشند انبیا
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «من صمت نجی» صدق نبی الله
هست خاموشی نشان اهل راز
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمیداند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمیگویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینهاش
او نشسته در درون سینهاش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمیدانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمیداند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمیگویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینهاش
او نشسته در درون سینهاش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمیدانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت بر سبیل تمثیل در آنکه اقتدا به پیری باید نمودن و در دو عالم دستگیری داشتن
بود در ملک بخارا عابدی
داشت دایم جا بکنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس برنخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بُد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بیحد واندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزّازی او دکّان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محلّ خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزّاز را
که باو کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنهاش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمّل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از تو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانهٔ من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر برگو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به بیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
برسر آتش برفت او خود چو دود
چارهٔ درد دلم رااین زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآنکه حکمت هست برهر عام وخاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچکس را در زنا کس گفته نیک؟
این حکایت خود نمیآید زمن
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نانکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزّاز چون شد ناامید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآنکه باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت میکنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه میگوئی بمن
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زانکه اودارد درونی آتشین
هر کرا خواهد بسوزد دم بدم
زانکه او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زانکه هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خداست
در دو عالم زان امید من رواست
اندر این دنیا چنین بیحاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو بدنیایم بکار
پس مرا زین پس بکار خود گذار
حال واوقاتم در این دنیا خراب
واندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در ایندنیا چنین تو مفلسی
تو بعقبی کی بفریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست میگوید به پیشم این سخن
حقّ نعمت دارد و حقّ کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رُفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان برخاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیکرای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش بتو
زآنکه او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند ازدختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا ببندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی وز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی بافلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حقّ خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حقّ معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مر ورا ز انعام عام
هر که دارد بر تو حقّ نان و آب
خود بده او را خبر ای باصواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست اودر هردو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا میکند
بهر نفع دین و دنیا میکند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بیحاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آنکس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هرچه میجوئی بجو از مصطفی
تو زآل مصطفی همّت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حبّ آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
داشت دایم جا بکنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس برنخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بُد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بیحد واندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزّازی او دکّان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محلّ خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزّاز را
که باو کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنهاش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمّل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از تو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانهٔ من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر برگو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به بیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
برسر آتش برفت او خود چو دود
چارهٔ درد دلم رااین زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآنکه حکمت هست برهر عام وخاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچکس را در زنا کس گفته نیک؟
این حکایت خود نمیآید زمن
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نانکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزّاز چون شد ناامید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآنکه باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت میکنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه میگوئی بمن
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زانکه اودارد درونی آتشین
هر کرا خواهد بسوزد دم بدم
زانکه او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زانکه هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خداست
در دو عالم زان امید من رواست
اندر این دنیا چنین بیحاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو بدنیایم بکار
پس مرا زین پس بکار خود گذار
حال واوقاتم در این دنیا خراب
واندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در ایندنیا چنین تو مفلسی
تو بعقبی کی بفریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست میگوید به پیشم این سخن
حقّ نعمت دارد و حقّ کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رُفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان برخاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیکرای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش بتو
زآنکه او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند ازدختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا ببندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی وز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی بافلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حقّ خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حقّ معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مر ورا ز انعام عام
هر که دارد بر تو حقّ نان و آب
خود بده او را خبر ای باصواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست اودر هردو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا میکند
بهر نفع دین و دنیا میکند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بیحاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آنکس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هرچه میجوئی بجو از مصطفی
تو زآل مصطفی همّت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حبّ آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
چون برآمد جان باقی از خلیل
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
دید بوموسی مگر یک شب بخواب
بر سر خود عرش همچون آفتاب
روز دیگر رفت سوی بایزید
زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
گفت تا تعبیر خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند
چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه
گفت بوموسی که چندانی که من
میزدم بر خلق ماتم خویشتن
کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش
مینداد آنکس بمن گشتم خموش
زیر آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالی بایزیدم آشکار
گفت ای بینندهٔ خواب صواب
نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب
شخص ما عرش است برگیر وبرو
فهم کن زان خواب تعبیر و برو
گر ملک نزدیک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست
در ملک از دیدهٔدل کن نظر
زانکه عقل این قول دارد مختصر
هر دو عالم از برای آدمیست
از ملک بی آدمی مقصود چیست
زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند
تا همه در کار مردم ماندهاند
گرچه امروز این گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجی پاک بود
باش تا فردا محک کردگار
نقد مردان را پدید آرد عیار
بر سر خود عرش همچون آفتاب
روز دیگر رفت سوی بایزید
زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
گفت تا تعبیر خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند
چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه
گفت بوموسی که چندانی که من
میزدم بر خلق ماتم خویشتن
کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش
مینداد آنکس بمن گشتم خموش
زیر آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالی بایزیدم آشکار
گفت ای بینندهٔ خواب صواب
نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب
شخص ما عرش است برگیر وبرو
فهم کن زان خواب تعبیر و برو
گر ملک نزدیک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست
در ملک از دیدهٔدل کن نظر
زانکه عقل این قول دارد مختصر
هر دو عالم از برای آدمیست
از ملک بی آدمی مقصود چیست
زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند
تا همه در کار مردم ماندهاند
گرچه امروز این گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجی پاک بود
باش تا فردا محک کردگار
نقد مردان را پدید آرد عیار
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
سجدهٔ میکرد ابلیس لعین
گفت عیسی در چه کاری این چنین
گفت من بیش از همه عمری دراز
سجده عادت کردهام زانگاه باز
عادتم گشتست این زان میکنم
گرهمه سجدهست تاوان میکنم
عیسی مریم بدو گفت ای سقط
می ندانی هیچ و ره کردی غلط
تو یقین میدان که اندر راه او
نیست عادت لایق درگاه او
هرچه از عادت رود در روزگار
نیست آن را با حقیقت هیچ کار
وقف ابلیس است دنیا سر بسر
تو ازو میباز دزدی در بدر
هر که از ابلیس دزدد مال او
خود توان دانست فردا حال او
گر رود ابلیس از بازارها
کی رود بازارها را کارها
زانکه دنیا سر بسر بازار اوست
بیشتر بیع و شری از کار اوست
اوست مه بازار هر بازار و بس
کار دنیا نیست بی او یک نفس
گفت عیسی در چه کاری این چنین
گفت من بیش از همه عمری دراز
سجده عادت کردهام زانگاه باز
عادتم گشتست این زان میکنم
گرهمه سجدهست تاوان میکنم
عیسی مریم بدو گفت ای سقط
می ندانی هیچ و ره کردی غلط
تو یقین میدان که اندر راه او
نیست عادت لایق درگاه او
هرچه از عادت رود در روزگار
نیست آن را با حقیقت هیچ کار
وقف ابلیس است دنیا سر بسر
تو ازو میباز دزدی در بدر
هر که از ابلیس دزدد مال او
خود توان دانست فردا حال او
گر رود ابلیس از بازارها
کی رود بازارها را کارها
زانکه دنیا سر بسر بازار اوست
بیشتر بیع و شری از کار اوست
اوست مه بازار هر بازار و بس
کار دنیا نیست بی او یک نفس
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
ناقلی در پیش آن شیخ کبیر
گفت هر روزی یکی داننده پیر
میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز
شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی
گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش
درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی
بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو
عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز
گفت هر روزی یکی داننده پیر
میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز
شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی
گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش
درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی
بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو
عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در بینشانی
بینشان شو یک دم از یاد و نشان
تا ببینی سر پنهانی عیان
بینشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بینشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بینشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بینشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بینشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بینشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
تا ببینی سر پنهانی عیان
بینشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بینشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بینشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بینشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بینشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بینشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صفت اهل ایمان و در عمل خالص
هرکه باشد اهل ایمان ای عزیز
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که از عطاهای خداست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چهار چیز که از کرامات حق است
چار چیزست از کرامتهای حق
یاد دارش چون ز من گیری سبق
اولا صدق زبانست در سخن
بعد از آن حفظ امانت فهم کن
پس سخا هست از کرامات الله
فضل حق دان گر نظر داری نگاه
تا توانی دور باش از سود خوار
زانکه هستند دشمنان کردگار
هر کرا حق داده باشد این چهار
باشد آن کس مؤمن پرهیزکار
پیش مردم هر که رازت کرد فاش
همدم آن ابله باطل مباش
هر که باشد مانع عشر و زکات
وانکه غافل وار بگذارد صلات
بر حذر باش از چنان کس زینهار
تا نباشی در جهان بسیار راز
یاد دارش چون ز من گیری سبق
اولا صدق زبانست در سخن
بعد از آن حفظ امانت فهم کن
پس سخا هست از کرامات الله
فضل حق دان گر نظر داری نگاه
تا توانی دور باش از سود خوار
زانکه هستند دشمنان کردگار
هر کرا حق داده باشد این چهار
باشد آن کس مؤمن پرهیزکار
پیش مردم هر که رازت کرد فاش
همدم آن ابله باطل مباش
هر که باشد مانع عشر و زکات
وانکه غافل وار بگذارد صلات
بر حذر باش از چنان کس زینهار
تا نباشی در جهان بسیار راز
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان ورع
در ورع ثابت قدم باش ای پسر
گر همی خواهی که گردی معتبر
خانهٔ دین گردد آباد از ورع
لیک میگیرد خرابی از طمع
هر که از علم ورع گیرد سبق
دور باید بودنش از غیر حق
ترسکاری از ورع پیدا شود
هر که باشد بی ورع رسوا شود
با ورع هر کس که خود را کرد راست
جنبش و آرامش از بهر خداست
آنکه از حق دوستی دارد طمع
در محبت کاذبش دان بی ورع
چیست تقوی ترک شهوت و حرام
از لباس و از شراب و از طعام
هرچه افزونست اگر باشد حلال
نزد ارباب ورع باشد وبال
چون ورع شد یار با علم و عمل
حسن اخلاصت بباید بی خلل
ناگهان ای بنده گر کردی گناه
توبه کن درحال و عذر آن بخواه
چون گناهت نقد آید در وجود
توبهٔ نسیه ندارد هیچ سود
در انابت کاهلی کردن خطاست
بر امید زندگی کان بی وفاست
گر همی خواهی که گردی معتبر
خانهٔ دین گردد آباد از ورع
لیک میگیرد خرابی از طمع
هر که از علم ورع گیرد سبق
دور باید بودنش از غیر حق
ترسکاری از ورع پیدا شود
هر که باشد بی ورع رسوا شود
با ورع هر کس که خود را کرد راست
جنبش و آرامش از بهر خداست
آنکه از حق دوستی دارد طمع
در محبت کاذبش دان بی ورع
چیست تقوی ترک شهوت و حرام
از لباس و از شراب و از طعام
هرچه افزونست اگر باشد حلال
نزد ارباب ورع باشد وبال
چون ورع شد یار با علم و عمل
حسن اخلاصت بباید بی خلل
ناگهان ای بنده گر کردی گناه
توبه کن درحال و عذر آن بخواه
چون گناهت نقد آید در وجود
توبهٔ نسیه ندارد هیچ سود
در انابت کاهلی کردن خطاست
بر امید زندگی کان بی وفاست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان تعظیم مهمان
ای برادر دار مهمان را عزیز
تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز
مؤمنی کو داشت مهمان را نکو
حق گشاید باب رحمت را برو
هر کرا شد طبع از مهمان ملول
از وی آزارد خدا و هم رسول
بندهٔ کو خدمت مهمان کند
خویش را شایستهٔ رحمن کند
هر که مهمان را بر وی تازه دید
از خدا الطاف بی اندازه دید
از تکلف دور باش ای میزبان
تا گرانی نبودت از میهمان
میهمان هست از عطاهای کریم
هر که زو پنهان شود باشد لییم
خیره بر خوان کسی مهمان مشو
چون رسد مهمان ازو پنهان مشو
هر که مهمانت شود از خاص و عام
پیش او میباید آوردن طعام
زانکه داری اندک و بیش ای پسر
برد باید پیش درویش ای پسر
نان بده با جایعان بهر خدای
تا دهندت در بهشت عدن جای
هر که ثوبی بر تن عاری دهد
در دو عالم ایزدش یاری دهد
گر بر آری حاجت محتاج را
بر سر از اقبال یابی تاج را
هر که باشد او ز دولت بخت یار
خیر ورزد در نهان و آشکار
ای پسر هرگز مخور نان بخیل
کم نشین در عمر بر خوان بخیل
نان ممسک جمله رنجست و عنا
میشود نان سخی جمله ضیا
تا نخوانندت بخوان کس مرو
وز پی مردار چون کرکس مرو
چشم نیکی از خسیس دون مدار
سقف او را هم تو بی استون شمار
گر کنی خیری تو آن از خود مبین
هرچه بینی نیک ببین و بد مبین
تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز
مؤمنی کو داشت مهمان را نکو
حق گشاید باب رحمت را برو
هر کرا شد طبع از مهمان ملول
از وی آزارد خدا و هم رسول
بندهٔ کو خدمت مهمان کند
خویش را شایستهٔ رحمن کند
هر که مهمان را بر وی تازه دید
از خدا الطاف بی اندازه دید
از تکلف دور باش ای میزبان
تا گرانی نبودت از میهمان
میهمان هست از عطاهای کریم
هر که زو پنهان شود باشد لییم
خیره بر خوان کسی مهمان مشو
چون رسد مهمان ازو پنهان مشو
هر که مهمانت شود از خاص و عام
پیش او میباید آوردن طعام
زانکه داری اندک و بیش ای پسر
برد باید پیش درویش ای پسر
نان بده با جایعان بهر خدای
تا دهندت در بهشت عدن جای
هر که ثوبی بر تن عاری دهد
در دو عالم ایزدش یاری دهد
گر بر آری حاجت محتاج را
بر سر از اقبال یابی تاج را
هر که باشد او ز دولت بخت یار
خیر ورزد در نهان و آشکار
ای پسر هرگز مخور نان بخیل
کم نشین در عمر بر خوان بخیل
نان ممسک جمله رنجست و عنا
میشود نان سخی جمله ضیا
تا نخوانندت بخوان کس مرو
وز پی مردار چون کرکس مرو
چشم نیکی از خسیس دون مدار
سقف او را هم تو بی استون شمار
گر کنی خیری تو آن از خود مبین
هرچه بینی نیک ببین و بد مبین
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامتهای اهل جنت
هر کرا باشد سه خصلت در سرشت
باشد آن کس بی شک از اهل بهشت
شکر در نعما و صبر اندر بلا
میدهد آیینهٔ دل را جلا
هر که مستغفر بود اندر گناه
حق زنار دوزخش دارد نگاه
هر که ترسد از آله خویشتن
خواهد او عذر گناه خویشتن
معصیت را هر که پی در پی کند
ایزدش از اهل رحمت کی کند
ای پسر دایم باستغفار باش
وز بدان و مفسدان بیزار باش
باشد آن کس بی شک از اهل بهشت
شکر در نعما و صبر اندر بلا
میدهد آیینهٔ دل را جلا
هر که مستغفر بود اندر گناه
حق زنار دوزخش دارد نگاه
هر که ترسد از آله خویشتن
خواهد او عذر گناه خویشتن
معصیت را هر که پی در پی کند
ایزدش از اهل رحمت کی کند
ای پسر دایم باستغفار باش
وز بدان و مفسدان بیزار باش
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۴
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرمودهاند
و لطیفان گفتهاند
گربه مسكين اگر پر داشتی
تخم گنجشك از جهان برداشتی
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد
موسی عليه السلام به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فی الارض
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
آن کس که توانگرت نمیگرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
و لطیفان گفتهاند
گربه مسكين اگر پر داشتی
تخم گنجشك از جهان برداشتی
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد
موسی عليه السلام به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فی الارض
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
آن کس که توانگرت نمیگرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
نصرالله منشی : باب النابل و اللبوة
بخش ۳
چون شیر این سخن بشنود حقیقت آن بشناخت و متیقن گشت که آن ناکامی او را از خودکامی بروی آمده ست. بترک ناشایست بگفت و از خوردن گوشت باز بود وبمیوها قانع گشت. و راست گفته اند:
ذوالجهل یفعل ماذوالعقل فاعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
چون شگال اقبال شیر بر میوه که قوت او بود بدید رنجور شد واو را گفت:
آسان روزی خود گرفتی و از قوت دیگران که ترا دران ناقه و جملی نیست خوردن گرفتی ! درخت خود بقوت تو وفا نکند، و این درخت و میوه و کسانی که قوت ایشان بدان تعلق دارد سخت زود هلاک شوند، چه ارزاق ایشان فرا خصمی بزرگ و شریکی عظیم افتاد. اثر ظلم تو در جانها ظاهر میگشت، امروز نتیجه زهد تو در نانها ظاهر میگردد. در هر دو حالت، عالمیان را از جور تو خلاص ممکن نیست، خواهی در معرض تهور و فساد باش، خواه در لباس عفت و صلاح !
گر توی پس مکش زما رگ و پی
ور خدایست شرم دار از وی
چون شیر این فصل بشنود از خوردن میوه اعراض کرد و روزگار در عبادت مستغرق گردانید و با خود اندیشید:
چند از این باد خاک و آتش و آب
وز دی و تیر وز تموز و بهار؟
بس که نامرد و خشک مغزت کرد
رنگ کافور و مشک لیل و نهار!
برگذر زین سرای غرچه فریب
درگذر زین رباط مردم خوار!
اینست داستان متهور بدکردار که جهانیان را مسخر عذاب خود دارد و از وخامت عواقب آن نیندیشد تا بمانند آن مبتلا گردد، آنگاه وجه صواب و طریق رشاد اندران بشناسد، چنانکه شیر دل از خون خوردن و خون ریختن بر نداشت تا هر دو جگر گوشه خود را بیک صفقه بر روی زمین پوست باز کرده ندید، و چون این تجربت حاصل آمد از این عالم غدار اعراض نمود و بیش بنمایش بی اصل او التفات جایز نشمرد و گفت:
هرانک او در تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز همچون تو نااهلی چو تو دلدار نپسندد
اگر نو کیسه عشقی را بدست آری تو، از شوخی
قباها کز تو بردوزد کمرها کز تو بربندد !
و گر خود تو نه ای، جانی، چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
و خردمندان سزاوارند بدانچه این اشارت را در فهم آرند و این تجارت را مقتدای عقل و طبع گردانند، و بنای کارهای دینی و دنیاوی بر قضیت آن نهند، و هرچه خود را و فرزندان خود را نپسندند در باب دیگران روا ندارند، تا فواتح و خواتم کارهای ایشان بنام نیکو و ذکر باقی متحلی باشد، و در دنیا و آخرت از تبعات بدکرداری مسلم ماند.
والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم للذین احسنوا الحسنی وزیادة
ذوالجهل یفعل ماذوالعقل فاعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
چون شگال اقبال شیر بر میوه که قوت او بود بدید رنجور شد واو را گفت:
آسان روزی خود گرفتی و از قوت دیگران که ترا دران ناقه و جملی نیست خوردن گرفتی ! درخت خود بقوت تو وفا نکند، و این درخت و میوه و کسانی که قوت ایشان بدان تعلق دارد سخت زود هلاک شوند، چه ارزاق ایشان فرا خصمی بزرگ و شریکی عظیم افتاد. اثر ظلم تو در جانها ظاهر میگشت، امروز نتیجه زهد تو در نانها ظاهر میگردد. در هر دو حالت، عالمیان را از جور تو خلاص ممکن نیست، خواهی در معرض تهور و فساد باش، خواه در لباس عفت و صلاح !
گر توی پس مکش زما رگ و پی
ور خدایست شرم دار از وی
چون شیر این فصل بشنود از خوردن میوه اعراض کرد و روزگار در عبادت مستغرق گردانید و با خود اندیشید:
چند از این باد خاک و آتش و آب
وز دی و تیر وز تموز و بهار؟
بس که نامرد و خشک مغزت کرد
رنگ کافور و مشک لیل و نهار!
برگذر زین سرای غرچه فریب
درگذر زین رباط مردم خوار!
اینست داستان متهور بدکردار که جهانیان را مسخر عذاب خود دارد و از وخامت عواقب آن نیندیشد تا بمانند آن مبتلا گردد، آنگاه وجه صواب و طریق رشاد اندران بشناسد، چنانکه شیر دل از خون خوردن و خون ریختن بر نداشت تا هر دو جگر گوشه خود را بیک صفقه بر روی زمین پوست باز کرده ندید، و چون این تجربت حاصل آمد از این عالم غدار اعراض نمود و بیش بنمایش بی اصل او التفات جایز نشمرد و گفت:
هرانک او در تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز همچون تو نااهلی چو تو دلدار نپسندد
اگر نو کیسه عشقی را بدست آری تو، از شوخی
قباها کز تو بردوزد کمرها کز تو بربندد !
و گر خود تو نه ای، جانی، چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
و خردمندان سزاوارند بدانچه این اشارت را در فهم آرند و این تجارت را مقتدای عقل و طبع گردانند، و بنای کارهای دینی و دنیاوی بر قضیت آن نهند، و هرچه خود را و فرزندان خود را نپسندند در باب دیگران روا ندارند، تا فواتح و خواتم کارهای ایشان بنام نیکو و ذکر باقی متحلی باشد، و در دنیا و آخرت از تبعات بدکرداری مسلم ماند.
والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم للذین احسنوا الحسنی وزیادة
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
نیست شو تا هست گردی ای پسر
ور نگردی پست گردی ای پسر
غیرت ار داری ز غیرش درگذر
حیف اگر پابست گردی ای پسر
دست دستان زیر دست خود کنی
گرچه نو زان دست گردی ای پسر
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تا به ما پیوست گردی ای پسر
عاشقی بگذاشتی دیوانه ای
گرد عقل پست گردی ای پسر
زاهد مخمور باری هیچ نیست
می بخور تا مست گردی ای پسر
در طریق سید سرمست ما
نیست شو تا هست گردی ای پسر
ور نگردی پست گردی ای پسر
غیرت ار داری ز غیرش درگذر
حیف اگر پابست گردی ای پسر
دست دستان زیر دست خود کنی
گرچه نو زان دست گردی ای پسر
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تا به ما پیوست گردی ای پسر
عاشقی بگذاشتی دیوانه ای
گرد عقل پست گردی ای پسر
زاهد مخمور باری هیچ نیست
می بخور تا مست گردی ای پسر
در طریق سید سرمست ما
نیست شو تا هست گردی ای پسر