عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ مار افسای و مار
خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زندهدلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِوار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بیتهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن مینماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بیتهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن مینماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۹ - حکایت هشت - بی اعتقادی خیام به احکام نجوم
حکایت: اگرچه حکم حجة الحق عمر بدیدم اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی و از بزرگان هیچ کس ندیدم و نشنیدم که در احکام اعتقادی داشت، در زمستان سنهٔ ثمان و خمسمایة بشهر مرو سلطان کس فرستاد بخواجهٔ بزرگ صدر الدین محمد بن المظفر رحمه الله که خواجه امام عمر را بگوی تا اختیاری کند که بشکار رویم که اندرآن چند روز برف و باران نیاید و خواجه امام عمر در صحبت خواجه بود و در سرای او فرود آمدی خواجه کس فرستاد و او را بخواند و ماجرا با وی بگفت برفت و دو روز در آن کرد و اختیاری نیکو کرد و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند و چون سلطان بر نشست و یک بانگ زمین برفت ابر در کشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد خندها کردند سلطان خواست که بازگردد خواجه امام گفت پادشاه دل فارغ دارد که همین ساعت ابر باز شود و درین پنج روز هیچ نم نباشد سلطان براند و ابر باز شد و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید، احکام نجوم اگرچه صنعتی معروف است اعتماد را نشاید و باید که منجم در آن اعتماد دوری نکند و هر حکم که کند حواله با قضا کند،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیعتر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم،
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲
حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی میدوید و آب و علف نمیخورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین میبود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب میخورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٣
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۸ - تاجری که همه سرمایه ی خود را بوق حمام خرید
این حکایت کرد روزی راستی
کان بعینه نقد جان ماستی
گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود
سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا
چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم
داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان
هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند
مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود
گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن
آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان
چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب
مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس
هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو
گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم
وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال
نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید
چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر
پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد
کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید
ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من
زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم
من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان
من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم
بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک
چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد
هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار
نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
کان بعینه نقد جان ماستی
گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود
سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا
چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم
داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان
هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند
مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود
گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن
آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان
چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب
مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس
هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو
گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم
وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال
نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید
چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر
پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد
کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید
ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من
زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم
من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان
من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم
بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک
چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد
هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار
نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الاولی - فی الملمعة
حکایت کرد مرا دوستی که در حضر جلیس و همدم بود و در سفر انیس هم و غم، که: وقتی از اوقات، بحکم محرکات نوائب و معقبات مصائب در عرصات بقاع عزم انتجاع کردم و از اولوالالباب اخبار و آثار اغتراب استماع کردم عیش عهد جوانی طراوتی داشت و طیش مهد کودکی حلاوتی، عذار جوانی از بیم پیری در پرده قیری بود و عارض از عوارض انقلاب در حجاب مشک ناب، در چنین حالتی بوسیله چنین آلتی ناگاه افتراقی بیفتاد و از عزم جزم چنین اتفاقی بزاد.
فقلت اعذرواسیری و ان شئتم فلا
فانی اراعی اللیل والنجم و الفلا
کسای سفر بروطای حضر ایثار کردم و شاخ وصلی را بر کاخ اصلی اختیار کردم و بی استعداد زاد و راحله و بی استمداد رفقه و قافله بقدمی که عشق سائق او بود و اندیشه ای که حرکت لائق او بود، در نشیب و فراز عراق و حجاز بسر بردم و منازل شاق را بپای اشتیاق بسپردم.
با ماه هم منازل و با باد هم لگام
با ابر هم مشارب و با رعد هم زمام
گه روی سوی خلخ و گه روی سوی مصر
گه خوابگه به یثرب گه آبخور به شام
گاه چون سکندر در سیاحت خاک ظلمات و گاه چون خضر در سباحت آن حیات، وقتی بیطحاء یثرب و گاهی ببیداء مغرب.
هر روز به دیگر ره و هر شب به دگر جای
هر پی به دگر منزل و هر دم به دگر رای
تا مگر حلق صیدی در حبائل شست آید و گوشه دامن کریمی به دست آید حصول این منیت چون خط معمی مشکل بود و این بغیت چون اسم بی مسمی بیحاصل، چون کیمیا امکان نداشت و چون عنقا مکان نداشت.
فقلت لقلبی و الخطوب فنون
تسل فهذا الادلاج جنون
و خل المطایا لا تزایل سرحها
فان نهایات الحراک سکون
تا بعد از آنکه شربتهای شدائد چشیدم و ضربتهای مکاید کشیدم، خائب و خائف بشهر طائف رسیدم، هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم، که از آداب غربت یکی آنست که در هر تربت که قدم نهی بدایت از مساجد و معابد باید کرد، تا ببرکات آن تقرب در حرکات تغرب بپاید.
چون از دایره بسیط بنقطه وسیط و از کرانه بمیانه آمدم، در مقصوره معموره زحمتی دیدم پرسیدم که: این اجتماع از بهر چیست و این استماع بسخن کیست؟
گفتند: غریبی است مجتاز از بلاد حجاز که چون آدم عالم اسماء است و چون عالم حامل اشیاء است، بزبانی فصیح و بیانی ملیح سخن می گوید و خلق را از راه وعظ «کن و مکن » می گیود گاه بزبان اهل حله ثنائی گوید و گاه بلغت اهل کله نوائی زند، نادره دهر و اعجوبه شهر است.
این اجتماع به سبب وی است و این استماع به فضل و ادب وی، قدم به تعجیل برداشتم و صفی چند بگذاشتم جمعی دیدم سوخته و آتشی برافروخته، چشمها گریان و دلها بریان، فیض وعظ بدین جای رسیده و مد سخن بدین حد کشیده که:
ای زهره ادباء و ای فرقه غرباء ای طالبان غربت و ای ساکنان خاک این تربت، شما را مقالتی گویم که شنودنیست و حالتی نمایم که بودنیست و دلیل باشم براهی که پیمودنیست. فاستمعوا یا رفقة المسلمین فانی لکم ناصح امین، پس روی بحجازیان و تازیان کرد و گفت:
«یا فتیان العرب و یا خلصان الادب و ابناء السیف و القلم و اخوان الجود و الکرم و اهل العمل و العلم و اصل الادب و الحلم، فوالذی حلاکم بالعلم الراجح و قواکم بالحلم الناجح، ان الدهر قد فسد و ان السوق قد کسد و الکرام قد خلت عراصها و زمت بالبین قلاصها و انقطعت جوائزها و استعجلت جنائزها، دیارهم خالیة و عظامهم بالیة و رسومهم قد عفت و جسومهم قدانطفت، فما بقی منهم مطعم و لا طاعن، و لاثاو و لا ظاعن و لا مجیب و لا داع و لا موف و لا مراع.»
فاین الکرام الصید من آل هاشم
فلا هاشم باق و لا انهم بقوا
فبددهم ایدی البلی فتبددوا
و فرقهم ریب المنون ففرقوا
«فلا رعیتم یا معشر الکرام و لا منتم و لقد کنا و الله کما کنتم ناعم البال، ساحب الاذیال، لنا فی النادی ثغاء و فی الوادی رغاء فی المهالک اقتحام و فی المعارک اقدام و فی المکارم جفان دائرة و عن المحارم اجفان غائرة حتی سطا الدهر و غلب و سلب منا ما سلب و انعکس الحال و انقلب، فارحموا صائما بین ایدیکم قائما مناجیا، لمنایحکم راجیا،
و رائی اکباد جائعة و خلفی بنات ضائعة فرحم الله امراء بسط کف النوال و زین صف الرجال و حل عنی عقد هذا العقال حتی احیله بالمکافات علی ملی غنی و الدله، فی المجازات علی غصن طری، فلا تقطعو عن اعتیاض الاحسان املا، فان الله لا یضیع اجر من احسن عملا»
پس روی از طوایف اهل طائف بگردانید وگفت: ای اهل بلاد عجم و ای قادحان زناد کرم و ارباب فتوت و مروت و مستظهران ابوت و بنوت، بدان خدائیکه آفتاب منور بدین سقف مدور بگردانید و از بساط اغبر نبات اخضر برویانید که دنیا سرای گذشتنی است و حطام او سرمایه گذاشتنی، جستجوی او بگفتگوی او کرا نکند و رنگ و بوی او بتک و پوی نه ارزد.
حلال او را باد شمار در پی است، حرام او را نار شرار در رگ و پی، کأس او بی وحشت خس نباشد و کاسه او بی زحمت مگس، کراست نفسی عصامی و همتی عظامی و نهمتی حاتمی و نخوتی فاطمی کفی فیاض و کرمی فضفاض که مروت بتوزد و شمع فتوت بیفروزد و ابنای عهد و اطفال مهد را چون سحاب ربیعی کرم طبیعی بیاموزد و پیش از آنکه خلق زحمت کند بدین غریب رحمت کند.
پس با این دو حج تدبیر عمره کرد و روی بهره دو زمره کرد وگفت: ای اصحاب صناعت و ارباب بضاعت و رفقه بلاغت و براعت و طایفه سنت و جماعت، سپاس خدایرا که اگر بصورت اختلاف اشباح است بمعنی ائتلاف ارواح است و اگر بظاهر تباین بلاد است بباطن اتحاد اعتقاد است.
من جمع کنم میان شما جمع کردن ظروف مرطعام را و بهم آوردن حروف مرکلام را، و بی سفارت کاغذ و کلک همه را درکشم در یک سلک و بیک قطعه از نظم، کاللحم مع العظم، در همتان پیوندم و بر همتان بندم، چنانچه بلخی با کرخی و مروزی با غزی و رازی با حجازی درین میزان همسنگ آیند و بدین معیار همرنگ.
قد قامت القیامة یا ایها النیام
هبوا عن المنام و کفوا عن الحرام
ای زمره معارف و ای رفقه کرام
تا کی هوای باده و تاکی حدیث جام
فالرمح حین یختلس القرن فی اهتزاز
واللیث حین یفترس الصید فی ابتسام
منگر بدانکه هست ترا مالها بدست
منگر بدانکه هست ترا کارها بکام
فالنجم، حین لا قذاسود بالدجی
و البدر حین تم قداغتم بالغمام
عارض چو شیر گشت، مدام از دو کف بنه
کاندر پیاله کس نکند شیر با مدام
فالشیب قد تبلج و الصبح قد بدا
یا قوم، قد نصحتکم الیوم و السلام
پیری بتو رسید و جوانی ز تو رمید
کردیم ما نصیحت و رفتیم، و السلام
پس ترتیب نظم بگذاشت و دست بدعا برداشت، و چون باد بشتافت، بسیاری بر اثر وی بدویدم، در گرد او نرسیدم، بقیت عمر در جستجوی او بودم و بعاقبت از وی اثری ندیدم و خبری نشنیدم، معلوم من نشد که پای افزار غربت کجا گشاد و بار کربت کجا نهاد؟
تا گردش زمانه وارون بدو چه کرد؟
گیتی چه باخت با وی و گردون بدو چه کرد؟
تا چرخ نامهذب مفتون ازو چه خواست؟
یا بخت ناممیز مجنون بدو چه کرد؟
فقلت اعذرواسیری و ان شئتم فلا
فانی اراعی اللیل والنجم و الفلا
کسای سفر بروطای حضر ایثار کردم و شاخ وصلی را بر کاخ اصلی اختیار کردم و بی استعداد زاد و راحله و بی استمداد رفقه و قافله بقدمی که عشق سائق او بود و اندیشه ای که حرکت لائق او بود، در نشیب و فراز عراق و حجاز بسر بردم و منازل شاق را بپای اشتیاق بسپردم.
با ماه هم منازل و با باد هم لگام
با ابر هم مشارب و با رعد هم زمام
گه روی سوی خلخ و گه روی سوی مصر
گه خوابگه به یثرب گه آبخور به شام
گاه چون سکندر در سیاحت خاک ظلمات و گاه چون خضر در سباحت آن حیات، وقتی بیطحاء یثرب و گاهی ببیداء مغرب.
هر روز به دیگر ره و هر شب به دگر جای
هر پی به دگر منزل و هر دم به دگر رای
تا مگر حلق صیدی در حبائل شست آید و گوشه دامن کریمی به دست آید حصول این منیت چون خط معمی مشکل بود و این بغیت چون اسم بی مسمی بیحاصل، چون کیمیا امکان نداشت و چون عنقا مکان نداشت.
فقلت لقلبی و الخطوب فنون
تسل فهذا الادلاج جنون
و خل المطایا لا تزایل سرحها
فان نهایات الحراک سکون
تا بعد از آنکه شربتهای شدائد چشیدم و ضربتهای مکاید کشیدم، خائب و خائف بشهر طائف رسیدم، هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم، که از آداب غربت یکی آنست که در هر تربت که قدم نهی بدایت از مساجد و معابد باید کرد، تا ببرکات آن تقرب در حرکات تغرب بپاید.
چون از دایره بسیط بنقطه وسیط و از کرانه بمیانه آمدم، در مقصوره معموره زحمتی دیدم پرسیدم که: این اجتماع از بهر چیست و این استماع بسخن کیست؟
گفتند: غریبی است مجتاز از بلاد حجاز که چون آدم عالم اسماء است و چون عالم حامل اشیاء است، بزبانی فصیح و بیانی ملیح سخن می گوید و خلق را از راه وعظ «کن و مکن » می گیود گاه بزبان اهل حله ثنائی گوید و گاه بلغت اهل کله نوائی زند، نادره دهر و اعجوبه شهر است.
این اجتماع به سبب وی است و این استماع به فضل و ادب وی، قدم به تعجیل برداشتم و صفی چند بگذاشتم جمعی دیدم سوخته و آتشی برافروخته، چشمها گریان و دلها بریان، فیض وعظ بدین جای رسیده و مد سخن بدین حد کشیده که:
ای زهره ادباء و ای فرقه غرباء ای طالبان غربت و ای ساکنان خاک این تربت، شما را مقالتی گویم که شنودنیست و حالتی نمایم که بودنیست و دلیل باشم براهی که پیمودنیست. فاستمعوا یا رفقة المسلمین فانی لکم ناصح امین، پس روی بحجازیان و تازیان کرد و گفت:
«یا فتیان العرب و یا خلصان الادب و ابناء السیف و القلم و اخوان الجود و الکرم و اهل العمل و العلم و اصل الادب و الحلم، فوالذی حلاکم بالعلم الراجح و قواکم بالحلم الناجح، ان الدهر قد فسد و ان السوق قد کسد و الکرام قد خلت عراصها و زمت بالبین قلاصها و انقطعت جوائزها و استعجلت جنائزها، دیارهم خالیة و عظامهم بالیة و رسومهم قد عفت و جسومهم قدانطفت، فما بقی منهم مطعم و لا طاعن، و لاثاو و لا ظاعن و لا مجیب و لا داع و لا موف و لا مراع.»
فاین الکرام الصید من آل هاشم
فلا هاشم باق و لا انهم بقوا
فبددهم ایدی البلی فتبددوا
و فرقهم ریب المنون ففرقوا
«فلا رعیتم یا معشر الکرام و لا منتم و لقد کنا و الله کما کنتم ناعم البال، ساحب الاذیال، لنا فی النادی ثغاء و فی الوادی رغاء فی المهالک اقتحام و فی المعارک اقدام و فی المکارم جفان دائرة و عن المحارم اجفان غائرة حتی سطا الدهر و غلب و سلب منا ما سلب و انعکس الحال و انقلب، فارحموا صائما بین ایدیکم قائما مناجیا، لمنایحکم راجیا،
و رائی اکباد جائعة و خلفی بنات ضائعة فرحم الله امراء بسط کف النوال و زین صف الرجال و حل عنی عقد هذا العقال حتی احیله بالمکافات علی ملی غنی و الدله، فی المجازات علی غصن طری، فلا تقطعو عن اعتیاض الاحسان املا، فان الله لا یضیع اجر من احسن عملا»
پس روی از طوایف اهل طائف بگردانید وگفت: ای اهل بلاد عجم و ای قادحان زناد کرم و ارباب فتوت و مروت و مستظهران ابوت و بنوت، بدان خدائیکه آفتاب منور بدین سقف مدور بگردانید و از بساط اغبر نبات اخضر برویانید که دنیا سرای گذشتنی است و حطام او سرمایه گذاشتنی، جستجوی او بگفتگوی او کرا نکند و رنگ و بوی او بتک و پوی نه ارزد.
حلال او را باد شمار در پی است، حرام او را نار شرار در رگ و پی، کأس او بی وحشت خس نباشد و کاسه او بی زحمت مگس، کراست نفسی عصامی و همتی عظامی و نهمتی حاتمی و نخوتی فاطمی کفی فیاض و کرمی فضفاض که مروت بتوزد و شمع فتوت بیفروزد و ابنای عهد و اطفال مهد را چون سحاب ربیعی کرم طبیعی بیاموزد و پیش از آنکه خلق زحمت کند بدین غریب رحمت کند.
پس با این دو حج تدبیر عمره کرد و روی بهره دو زمره کرد وگفت: ای اصحاب صناعت و ارباب بضاعت و رفقه بلاغت و براعت و طایفه سنت و جماعت، سپاس خدایرا که اگر بصورت اختلاف اشباح است بمعنی ائتلاف ارواح است و اگر بظاهر تباین بلاد است بباطن اتحاد اعتقاد است.
من جمع کنم میان شما جمع کردن ظروف مرطعام را و بهم آوردن حروف مرکلام را، و بی سفارت کاغذ و کلک همه را درکشم در یک سلک و بیک قطعه از نظم، کاللحم مع العظم، در همتان پیوندم و بر همتان بندم، چنانچه بلخی با کرخی و مروزی با غزی و رازی با حجازی درین میزان همسنگ آیند و بدین معیار همرنگ.
قد قامت القیامة یا ایها النیام
هبوا عن المنام و کفوا عن الحرام
ای زمره معارف و ای رفقه کرام
تا کی هوای باده و تاکی حدیث جام
فالرمح حین یختلس القرن فی اهتزاز
واللیث حین یفترس الصید فی ابتسام
منگر بدانکه هست ترا مالها بدست
منگر بدانکه هست ترا کارها بکام
فالنجم، حین لا قذاسود بالدجی
و البدر حین تم قداغتم بالغمام
عارض چو شیر گشت، مدام از دو کف بنه
کاندر پیاله کس نکند شیر با مدام
فالشیب قد تبلج و الصبح قد بدا
یا قوم، قد نصحتکم الیوم و السلام
پیری بتو رسید و جوانی ز تو رمید
کردیم ما نصیحت و رفتیم، و السلام
پس ترتیب نظم بگذاشت و دست بدعا برداشت، و چون باد بشتافت، بسیاری بر اثر وی بدویدم، در گرد او نرسیدم، بقیت عمر در جستجوی او بودم و بعاقبت از وی اثری ندیدم و خبری نشنیدم، معلوم من نشد که پای افزار غربت کجا گشاد و بار کربت کجا نهاد؟
تا گردش زمانه وارون بدو چه کرد؟
گیتی چه باخت با وی و گردون بدو چه کرد؟
تا چرخ نامهذب مفتون ازو چه خواست؟
یا بخت ناممیز مجنون بدو چه کرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة
حکایت کرد مرا دوستی که در مودت ید بیضا داشت و در محبت رای بینا که: وقتی از اخوان حضر مشتکی شدم و بر عصای سفر متکی گشتم.
خواستم که قدمی چند بسپرم و مرحله ای چند بشمرم، تا ملالت اخوان بتعطف بدل شود و نفرت یاران بتألف بازگردد که طول اقامت موجب سئآمت است و ادمان صحبت علت ندامت.
و من لزم الاقامة فی البیوت
شکورا قانعا بقلیل قوت
یطوف و ان تطاولت اللیالی
حوالیه طواف العنکبوت
در حضر چون عنا کشیم همی
رخت سوی سبا کشیم همی
پای ازین منزل خراب و هوان
بر زمین هوی کشیم همی
وز فضای قضا زمام مراد
کس نداند کجا کشیم همی
دل ما تنگ شد ز خانه تنگ
رخت سوی فضا کشیم همی
هر که در زاد وبوم بندد دل
آن کشد او که ما کشیم همی
ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای، زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق، طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول.
چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوائب سفر نگاه، گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود.
الدلیل ثم السبیل که شرط اهم و رکن اتم در سپردن طریق بدست کردن رفیق است، مفرد دویدن سنت هلال است و تنها رفتن رسم خیال.
سفر چو جوئی همچون نجوم یاران جو
وحید و مفرد و تنها هلال وار مرو
نخست یار بدست آر پس برون نه پای
یگانه پوی مباش و خیال وار مرو
در این تفکر ساعتی بیاسودم و در سایه درختی بغنودم، چون چشم بگشادم پیری دیدم خوش نوا و لطیف لقا، بر طرفی دیگر نشسته انبان و عصا در پیش مراقب زاد و رحله خویش، پوشیده دری میسفت و با خود سخنی می گفت و در برابر وی سروی سرافراشته در چمنی کاشته، باد بهاری بر وی میوزید واز جنبش آن نسیم مینوید و پیر در وی می خندید.
گوش داشتم تا پیر سیاح چه می گوید و از آن ترنم و تبسم چه می جوید؟ این نظم در زبان داشت و این در در دهان، از جگر کباب با چشم پرآب می گفت:
یا باسق القد کم فارقت مر تحلا
قدا کقدک میالا و میاسا
کم قد هجرت و نار القلب موقدة
ناسا و کأسا و اخوانا و جلاسا
و عطلتنی خطوب الدهر معرضه
و بت لا ذنبا فیه و لا راسا
و ردنی حادث الدنیا علی وسنی
و اصبح العشق صرافا و نخاسا
هل تحت ظلک لی نوم و مستند
ام کنت آثرت حسادا و خراسا
کیف السبیل الی کیس و کأس طلی
فلست ابصر لا کیسا و لا کأسا
پس نظم تازی بگذاشت و نوای دری برداشت و این ابیات را بر زبان راند و این ترجمه در بیان آورد.
زهی عالی درختی کز بلندی
سزد گردون گردان پایه تو
بسی خورشید و ماه و ابر بوده
بباغ اندر رقیب و دایه تو
چه باشد گر غریبی مستمندی
بیاساید دمی در سایه تو
بنازد در بهشت عدن شاید
اگر طبی بود همسایه تو
چون این بیتها پرداخت و این نواها بساخت عصا در مشت گرفت و رخت برپشت، خواست که قدم بردارد مرا فرو گذارد.
آواز دادم و گفتم شیخاسیر و اسیر ضعیفکم بدین گرمی متاز که در قافله ضعیفانند و بدین حد مشتاب که در خدمت نحیفانند، از براق همت بر مرکب مجاهدت نشین، تا سست پایان کاروان از گرد موکب تو باز نمانند.
پیر باز پس نگریست و گفت ای جوان بخسب که با سایه و آب و سکون، حرکت خوش ناید مثقله بار خود بر دامن من مبند که هر دو از سیر بیفتیم.
انت فی حال و انا فی حال تو در منزل اولی و من در مرحله آخر، تو هنوز رفتن بپای و فرود آمدن بجای نیاموخته ای، در هر فرسنگ هزار خرسنگ نهاده و در هر منزل هزار مشکل افتاده است.
رفیق همدم بدست آر تا از قدم نیفتی، راس اللعب عرفان الحریف تو در طلب مراد آراسته ای و من از سر مراد برخاسته، تو مقصود میطلبی و من از مقصود میگریزم
ترا بادیه در پیش است مرا کعبه درپس، خاکیرا که حریفی بادباید، ساعتیش بردارد و لیکن زودش فرو گذارد، در دم اول بیامیزد و در دم دوم فرو ریزد که این همه کثافت است و آن همه لطافت، این همه درنگ و سکون است و آن همه حرکت گوناگون.
گفتم من دست از صحبت چون تو رفیقی در چنین مضیقی ندارم، اگر همه سیر فرسنگی است، علم و فرهنگی است، که در عام علم بخل و شح نیست و اناء فضل و هنر بی ترشح نه، افقنا فی سلوک هذا البساط و اهدنا الی سواء الصراط.
پیر گفت ای جوان منع و رد تابدین سر حد بیش نکشد قدم در نه و بگوی: بسم الله الدلیل اهادی فی ظلمات البحر و الوادی بدان ای جوان که عالم سفر عالم تجربه و امتحان است و بوته ریاضت و ابتلاء اخلاق مردان را بمیزان سفر بر کشند و از معیار سفر امتحان کنند که: السفر معیار الاخلاق عیار جوهر آدمی در بوته ریاضت سفر پدید آید
و آنکه سید عالم فرموده است که: السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود، زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود، الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند.
پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز، هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد، قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت.
از اینجاست که عزیزتر مهمان در خانقاه اهل تصوف مسافر است و سنت این طایفه است که مسافر را حکم تا آنوقت نافذ باشد که پای افزار سفر بگشاید و سفر را بحضر بدل کند.
از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند، کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل.
و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها، دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت، خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است، اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است.
باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم.
بشکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو
کلیم وار قدم بر فراز طور گذار
ز عجز معتکف سایه گلیم مشو
اما ای جوان زینهار تا نخست دست در دامن همراهی نزنی پای در عرصه گاه سفر منه، که: الواحد شیطان یعنی قالب تنها بحکم مراد شهوانی، صفت شیطانی دارد.
پس قالب مفرد بدینمعنی شیطان مجرد بود اما هم رفیقی و هم طریقی را آداب و شرایط است بیرون از آنکه هر دو هم مناهل و هم منازل باشند و مطرح رخت در سایه یکدرخت افکنند.
حقایق این علم دقیق در مخالطه آداب طریق از ابی بکر صدیق باید آموخت که در صحبت سید عالم چون عزم رفیقی غار کرد پاشنه عزیز در دهان مار کرد بخار زهر ناب از پای بجگر کباب ترقی می کرد و آواز انین و حنین رنج توقی و بزبان حال می گفت:
فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معلول علی طلل
پازهر همان خورد که نوش او خوردست
و اقداح می وصال دوش او خوردست
با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی، الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد.
سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود، بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش، رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید
الرفیق الاعلی موسی خواست که با خضر رفیقی کند در دو گام سه دام در پایش آویخت تا در چهارم قدم دامن صحبت ببایست فشاند و آیه هذا فراق بینی و بینک بربایست خواند.
صوفی که از خانقاه بدعوت سماع رود و از عالم تفرقه بحلقه اجتماع خرامد، هر که را گوید با او رفیقی کند اما در بادیه تجرد و توکل بی معلوم و توسل قدم میباید نهاد تا معلوم گردد که ماه با تو حریفی و سایه با تو ندیمی نکند.
اذا عظم المطلوب قل المساعد
اگر مقصود طلبی تنها و وحید و مفرد و مجرد رو، که نباید این یار هم در آن یار آویزد و این دوست هم در آن پوست خیزد و الشرکة فی العیان عیب، اگر معشوق طلبی خود رفیق جستن و یار بردن سد راه استراحت و فتح باب اباحت است.
گر جوئی از ولایت انصاف دوست جوی
ورگیری از محله اخلاص یار گیر
یاران ز مار گرزه بسی زهرگین ترند
فرمان من بکن بدل یار مارگیر
چون در اثنای آن اقدام این شرایع و احکام بر من خواند و بسر منزل آسودن و حریم غنودن رسیدیم، پیر گفت: مطیه نفس را آسایشی باید داد و مثقله سفر را از گردن و سر بباید نهاد، که منزل دراز است و راه پر نشیب و فراز چون بحکم اشاره پیر قاعده تدبیر ممهد گشت عنان قدم بکشیدیم و طناب سفر بگشادیم.
خوردنی بخوردیم وگفتنی بگفتیم و هر یک بگوشه ای بخفتیم، چون چشم بگشادیم، رفیق را آواز دادم، گام برداشته بود و منزل بگذاشته، ندانم که بماتم شتافت یا بسور، و بصیدا رفت یا بصور.
معلوم من نشد که سپهرش چه عشوه دارد؟
وز گردش زمان بکدامین زمین فتاد؟
بر وی جهان جابر غدار ظلم کرد؟
یا اختر مساعد میمونش داد داد؟
خواستم که قدمی چند بسپرم و مرحله ای چند بشمرم، تا ملالت اخوان بتعطف بدل شود و نفرت یاران بتألف بازگردد که طول اقامت موجب سئآمت است و ادمان صحبت علت ندامت.
و من لزم الاقامة فی البیوت
شکورا قانعا بقلیل قوت
یطوف و ان تطاولت اللیالی
حوالیه طواف العنکبوت
در حضر چون عنا کشیم همی
رخت سوی سبا کشیم همی
پای ازین منزل خراب و هوان
بر زمین هوی کشیم همی
وز فضای قضا زمام مراد
کس نداند کجا کشیم همی
دل ما تنگ شد ز خانه تنگ
رخت سوی فضا کشیم همی
هر که در زاد وبوم بندد دل
آن کشد او که ما کشیم همی
ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای، زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق، طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول.
چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوائب سفر نگاه، گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود.
الدلیل ثم السبیل که شرط اهم و رکن اتم در سپردن طریق بدست کردن رفیق است، مفرد دویدن سنت هلال است و تنها رفتن رسم خیال.
سفر چو جوئی همچون نجوم یاران جو
وحید و مفرد و تنها هلال وار مرو
نخست یار بدست آر پس برون نه پای
یگانه پوی مباش و خیال وار مرو
در این تفکر ساعتی بیاسودم و در سایه درختی بغنودم، چون چشم بگشادم پیری دیدم خوش نوا و لطیف لقا، بر طرفی دیگر نشسته انبان و عصا در پیش مراقب زاد و رحله خویش، پوشیده دری میسفت و با خود سخنی می گفت و در برابر وی سروی سرافراشته در چمنی کاشته، باد بهاری بر وی میوزید واز جنبش آن نسیم مینوید و پیر در وی می خندید.
گوش داشتم تا پیر سیاح چه می گوید و از آن ترنم و تبسم چه می جوید؟ این نظم در زبان داشت و این در در دهان، از جگر کباب با چشم پرآب می گفت:
یا باسق القد کم فارقت مر تحلا
قدا کقدک میالا و میاسا
کم قد هجرت و نار القلب موقدة
ناسا و کأسا و اخوانا و جلاسا
و عطلتنی خطوب الدهر معرضه
و بت لا ذنبا فیه و لا راسا
و ردنی حادث الدنیا علی وسنی
و اصبح العشق صرافا و نخاسا
هل تحت ظلک لی نوم و مستند
ام کنت آثرت حسادا و خراسا
کیف السبیل الی کیس و کأس طلی
فلست ابصر لا کیسا و لا کأسا
پس نظم تازی بگذاشت و نوای دری برداشت و این ابیات را بر زبان راند و این ترجمه در بیان آورد.
زهی عالی درختی کز بلندی
سزد گردون گردان پایه تو
بسی خورشید و ماه و ابر بوده
بباغ اندر رقیب و دایه تو
چه باشد گر غریبی مستمندی
بیاساید دمی در سایه تو
بنازد در بهشت عدن شاید
اگر طبی بود همسایه تو
چون این بیتها پرداخت و این نواها بساخت عصا در مشت گرفت و رخت برپشت، خواست که قدم بردارد مرا فرو گذارد.
آواز دادم و گفتم شیخاسیر و اسیر ضعیفکم بدین گرمی متاز که در قافله ضعیفانند و بدین حد مشتاب که در خدمت نحیفانند، از براق همت بر مرکب مجاهدت نشین، تا سست پایان کاروان از گرد موکب تو باز نمانند.
پیر باز پس نگریست و گفت ای جوان بخسب که با سایه و آب و سکون، حرکت خوش ناید مثقله بار خود بر دامن من مبند که هر دو از سیر بیفتیم.
انت فی حال و انا فی حال تو در منزل اولی و من در مرحله آخر، تو هنوز رفتن بپای و فرود آمدن بجای نیاموخته ای، در هر فرسنگ هزار خرسنگ نهاده و در هر منزل هزار مشکل افتاده است.
رفیق همدم بدست آر تا از قدم نیفتی، راس اللعب عرفان الحریف تو در طلب مراد آراسته ای و من از سر مراد برخاسته، تو مقصود میطلبی و من از مقصود میگریزم
ترا بادیه در پیش است مرا کعبه درپس، خاکیرا که حریفی بادباید، ساعتیش بردارد و لیکن زودش فرو گذارد، در دم اول بیامیزد و در دم دوم فرو ریزد که این همه کثافت است و آن همه لطافت، این همه درنگ و سکون است و آن همه حرکت گوناگون.
گفتم من دست از صحبت چون تو رفیقی در چنین مضیقی ندارم، اگر همه سیر فرسنگی است، علم و فرهنگی است، که در عام علم بخل و شح نیست و اناء فضل و هنر بی ترشح نه، افقنا فی سلوک هذا البساط و اهدنا الی سواء الصراط.
پیر گفت ای جوان منع و رد تابدین سر حد بیش نکشد قدم در نه و بگوی: بسم الله الدلیل اهادی فی ظلمات البحر و الوادی بدان ای جوان که عالم سفر عالم تجربه و امتحان است و بوته ریاضت و ابتلاء اخلاق مردان را بمیزان سفر بر کشند و از معیار سفر امتحان کنند که: السفر معیار الاخلاق عیار جوهر آدمی در بوته ریاضت سفر پدید آید
و آنکه سید عالم فرموده است که: السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود، زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود، الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند.
پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز، هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد، قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت.
از اینجاست که عزیزتر مهمان در خانقاه اهل تصوف مسافر است و سنت این طایفه است که مسافر را حکم تا آنوقت نافذ باشد که پای افزار سفر بگشاید و سفر را بحضر بدل کند.
از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند، کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل.
و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها، دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت، خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است، اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است.
باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم.
بشکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو
کلیم وار قدم بر فراز طور گذار
ز عجز معتکف سایه گلیم مشو
اما ای جوان زینهار تا نخست دست در دامن همراهی نزنی پای در عرصه گاه سفر منه، که: الواحد شیطان یعنی قالب تنها بحکم مراد شهوانی، صفت شیطانی دارد.
پس قالب مفرد بدینمعنی شیطان مجرد بود اما هم رفیقی و هم طریقی را آداب و شرایط است بیرون از آنکه هر دو هم مناهل و هم منازل باشند و مطرح رخت در سایه یکدرخت افکنند.
حقایق این علم دقیق در مخالطه آداب طریق از ابی بکر صدیق باید آموخت که در صحبت سید عالم چون عزم رفیقی غار کرد پاشنه عزیز در دهان مار کرد بخار زهر ناب از پای بجگر کباب ترقی می کرد و آواز انین و حنین رنج توقی و بزبان حال می گفت:
فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معلول علی طلل
پازهر همان خورد که نوش او خوردست
و اقداح می وصال دوش او خوردست
با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی، الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد.
سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود، بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش، رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید
الرفیق الاعلی موسی خواست که با خضر رفیقی کند در دو گام سه دام در پایش آویخت تا در چهارم قدم دامن صحبت ببایست فشاند و آیه هذا فراق بینی و بینک بربایست خواند.
صوفی که از خانقاه بدعوت سماع رود و از عالم تفرقه بحلقه اجتماع خرامد، هر که را گوید با او رفیقی کند اما در بادیه تجرد و توکل بی معلوم و توسل قدم میباید نهاد تا معلوم گردد که ماه با تو حریفی و سایه با تو ندیمی نکند.
اذا عظم المطلوب قل المساعد
اگر مقصود طلبی تنها و وحید و مفرد و مجرد رو، که نباید این یار هم در آن یار آویزد و این دوست هم در آن پوست خیزد و الشرکة فی العیان عیب، اگر معشوق طلبی خود رفیق جستن و یار بردن سد راه استراحت و فتح باب اباحت است.
گر جوئی از ولایت انصاف دوست جوی
ورگیری از محله اخلاص یار گیر
یاران ز مار گرزه بسی زهرگین ترند
فرمان من بکن بدل یار مارگیر
چون در اثنای آن اقدام این شرایع و احکام بر من خواند و بسر منزل آسودن و حریم غنودن رسیدیم، پیر گفت: مطیه نفس را آسایشی باید داد و مثقله سفر را از گردن و سر بباید نهاد، که منزل دراز است و راه پر نشیب و فراز چون بحکم اشاره پیر قاعده تدبیر ممهد گشت عنان قدم بکشیدیم و طناب سفر بگشادیم.
خوردنی بخوردیم وگفتنی بگفتیم و هر یک بگوشه ای بخفتیم، چون چشم بگشادیم، رفیق را آواز دادم، گام برداشته بود و منزل بگذاشته، ندانم که بماتم شتافت یا بسور، و بصیدا رفت یا بصور.
معلوم من نشد که سپهرش چه عشوه دارد؟
وز گردش زمان بکدامین زمین فتاد؟
بر وی جهان جابر غدار ظلم کرد؟
یا اختر مساعد میمونش داد داد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العاشرة - فی العزا
حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود.
هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود
هنوز صاف قدح آب زندگانی بود
هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود
در ابتدای دم دولت جوانی بود
اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.
درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.
فقلت للنفس سیری فی دجی الغسق
الی انقراض الدجی من اول الفلق
و الاض توطا بالاقدام من کسل
والریح یفتح منها کل منفلق
چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده.
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین، بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند.
هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید.
کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آنزمان که آوازه اقامه و اذان باسماع و آذان رسید و زنگی شب لب برداشت و شباهنگ رخت از منزل شب بگذاشت.
درهای شهر بگشادند و خلق روی بدروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش کرده و از دار فنا بخطه بقا نقل نموده.
این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت بآستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست باستقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق گزاری باید کرد و مسلمانان را یاری.
الدهر ذو دول و الموت ذونوب
و نحن من حدثان الموت فی کرب
فکیف یفرح شخص فی رفاهیة
و بین جفنیه یدعو هادم الطرب
این آسیب بهر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی بهر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و بدریافت آن مصیبت بشتافتم و بدیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.
جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده.
آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته، چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید.
آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:
یا قوم قد سائت الظنون
و اضطرب الصبر والسکون
و ادبر العقل و التأنی
و اقبل الحمق و الجنون
اما علمتم بان فیکم
ینتظر الموت والمنون
وحادث الموت و هو حق
یدرککم اینما تکونوا
ای اهل علم عقل ازین داوری بریست
بر حکم کردگار جهان این چه داوریست
معلوم نیست نزد شما کاین نذیر مرگ
اندر میان خلق چو طاف هر دریست
هر سر نهاده ای که درین خاک تیره هست
حقا که آن بحکم و بفرمان آن سریست
بیحکم او نیفتد برگی ز هیچ شاخ
از جرم خاک تا بمحلی که مشتریست
در مرگ دوستان و رحیل برادران
خندید بر خود آنکه نه بر خویشتن گریست
مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.
نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.
نوح(ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.
مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، لکل امری یومئذ شأن یغنیه، آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید
و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید، چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را بامانت نهنده باز نگذارید؟
الا انما الدنیا سراب مکذب
و کل حریص فی هواها معذب
اذا لم تکن فی دی الحیوة عذوبة
فان رحیق الموت احلی و اعذب
این چه بانگ و خروش و آه قوی است؟
بر کسی کو امام یا علوی است
آنچه امروز حادث است از مرگ
در سرای کهن نه رسم نوی است
زانکه در کاس لامحال اجل
باده یک من منی و توئی است
پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بیخروش گشت و دیگ مصیبت کم جوش، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.
پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنائی و مرحبائی می گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید.
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
یا قوم قد غرکم صبر و سلوان
والصبر عندالنوی ظلم و عدوان
لقد ترکتم حقوق الود من کثب
و الحال فی نضرة والعهد ریان
نسیتم العهد لا عن مدة درست
و الیق الحال بالا نسان نسیان
ننسی عهودا مضت من قبل فرقتنا
انتم و نحن احباء و اخوان
درین عزا و مصیبت چه جای خرسندیست؟
سکون عقل درین ره نه از خردمندیست
عزا و ماتم این پیشوای اهل ورع
برون ز رتبت مقدار و چونی و چندیست
مبند دل بعروس جهان تو از شهوت
اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر
کمال سلطنت و قدرت خداوندیست
پس از غرر نظم بدرر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟
شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی، هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.
فما علما الدهر الا کثیرة
و ما فی مقال الحق شک لجاحد
و ماموت هذا موت شخص معین
و ما کان فیس هلکه هلک واحد
زنهار زنهار که این آتش باید سالها منطفی نشود و این اشگها باید بعمرها مختفی نماند، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.
درین وفا و عهد بجد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها بهمه گوشها رسیده است و این قدح لبها چشیده.
پس پیر دست بدعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس بخانه و آشیانه ای رأی کرد.
من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب بهر جانب بشتافتم و بهر طرف بتاختم از آن پیر فصال نفس وصال نیافتم، اگر چه در جستن موی بشکافتم.
معلوم من نشد که بر آن پیر خوشزبان
ناگه چه کرد بی سبب از ناخوشی جهان؟
اندر کدام خطه شد از چرخ درون نگون
و اندر کدام خاک شد از بخت بد نهان؟
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود.
هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود
هنوز صاف قدح آب زندگانی بود
هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود
در ابتدای دم دولت جوانی بود
اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.
درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.
فقلت للنفس سیری فی دجی الغسق
الی انقراض الدجی من اول الفلق
و الاض توطا بالاقدام من کسل
والریح یفتح منها کل منفلق
چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده.
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین، بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند.
هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید.
کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آنزمان که آوازه اقامه و اذان باسماع و آذان رسید و زنگی شب لب برداشت و شباهنگ رخت از منزل شب بگذاشت.
درهای شهر بگشادند و خلق روی بدروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش کرده و از دار فنا بخطه بقا نقل نموده.
این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت بآستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست باستقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق گزاری باید کرد و مسلمانان را یاری.
الدهر ذو دول و الموت ذونوب
و نحن من حدثان الموت فی کرب
فکیف یفرح شخص فی رفاهیة
و بین جفنیه یدعو هادم الطرب
این آسیب بهر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی بهر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و بدریافت آن مصیبت بشتافتم و بدیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.
جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده.
آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته، چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید.
آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:
یا قوم قد سائت الظنون
و اضطرب الصبر والسکون
و ادبر العقل و التأنی
و اقبل الحمق و الجنون
اما علمتم بان فیکم
ینتظر الموت والمنون
وحادث الموت و هو حق
یدرککم اینما تکونوا
ای اهل علم عقل ازین داوری بریست
بر حکم کردگار جهان این چه داوریست
معلوم نیست نزد شما کاین نذیر مرگ
اندر میان خلق چو طاف هر دریست
هر سر نهاده ای که درین خاک تیره هست
حقا که آن بحکم و بفرمان آن سریست
بیحکم او نیفتد برگی ز هیچ شاخ
از جرم خاک تا بمحلی که مشتریست
در مرگ دوستان و رحیل برادران
خندید بر خود آنکه نه بر خویشتن گریست
مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.
نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.
نوح(ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.
مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، لکل امری یومئذ شأن یغنیه، آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید
و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید، چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را بامانت نهنده باز نگذارید؟
الا انما الدنیا سراب مکذب
و کل حریص فی هواها معذب
اذا لم تکن فی دی الحیوة عذوبة
فان رحیق الموت احلی و اعذب
این چه بانگ و خروش و آه قوی است؟
بر کسی کو امام یا علوی است
آنچه امروز حادث است از مرگ
در سرای کهن نه رسم نوی است
زانکه در کاس لامحال اجل
باده یک من منی و توئی است
پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بیخروش گشت و دیگ مصیبت کم جوش، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.
پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنائی و مرحبائی می گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید.
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
یا قوم قد غرکم صبر و سلوان
والصبر عندالنوی ظلم و عدوان
لقد ترکتم حقوق الود من کثب
و الحال فی نضرة والعهد ریان
نسیتم العهد لا عن مدة درست
و الیق الحال بالا نسان نسیان
ننسی عهودا مضت من قبل فرقتنا
انتم و نحن احباء و اخوان
درین عزا و مصیبت چه جای خرسندیست؟
سکون عقل درین ره نه از خردمندیست
عزا و ماتم این پیشوای اهل ورع
برون ز رتبت مقدار و چونی و چندیست
مبند دل بعروس جهان تو از شهوت
اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر
کمال سلطنت و قدرت خداوندیست
پس از غرر نظم بدرر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟
شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی، هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.
فما علما الدهر الا کثیرة
و ما فی مقال الحق شک لجاحد
و ماموت هذا موت شخص معین
و ما کان فیس هلکه هلک واحد
زنهار زنهار که این آتش باید سالها منطفی نشود و این اشگها باید بعمرها مختفی نماند، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.
درین وفا و عهد بجد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها بهمه گوشها رسیده است و این قدح لبها چشیده.
پس پیر دست بدعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس بخانه و آشیانه ای رأی کرد.
من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب بهر جانب بشتافتم و بهر طرف بتاختم از آن پیر فصال نفس وصال نیافتم، اگر چه در جستن موی بشکافتم.
معلوم من نشد که بر آن پیر خوشزبان
ناگه چه کرد بی سبب از ناخوشی جهان؟
اندر کدام خطه شد از چرخ درون نگون
و اندر کدام خاک شد از بخت بد نهان؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العشرون - فی السکباج
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و در اسرار ضمین، پیشرو ارباب وفا بود و سر دفتر اصحاب صفا، که: وقتی از اوقات که کسوت صبی برطی خویش بود و شیطان شباب در غی خویش، حله کودکی از نقش خلاعت طراز داشت و غصن جوانی از نسیم امانی اهتزازی، عمر را نضرتی و طراوتی بود و عیش را خضرتی و حلاوتی، درهر صباحی صبوحی و در هر رواحی فتوحی.
آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود
چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
و اندر طواف بیهده در کوی کودکی
خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
وقتی که می چکید زلب شیر کودکی
وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
زمان فی اسرته ضیاء
و عیش فی بدایته سرور
فصبح العیش زانته الدراری
ولیل العمر حلته البدور
من در غلوای این غرور و در خیلای این سرور با زمره ای از ظریفان و فرقه ای از حریفان چون باد از صف بصف و چون باده از کف بکف میگشتیم و بساط را بقدم انبساط مینوشتیم.
با دوستان در بوستان از سر طیشی عیشی می کردیم، هر روز مضیفی تازه روی میدیدم و هر شب حریفی خوشخوی میگزیدم.
از غره غرای صباح تاطره مطرای رواح و از حد ذنابه روز پر نور تا حد ذوابه شب دیجور، گاه مشغول ملاهی و گاه مرتکب مناهی بودمی.
گه بر بساط عشرت دامن کشیدمی
گاهی ز دست خوبان باده چشیدمی
از آب جز نشان پیاله نجستمی
در خواب جز خیال چمانه ندیدمی
تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی، خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند.
با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود، یکی از آن طایفه که آشنائی داشت و بامر و نهی فرمانفروائی، میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد.
از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین، بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند.
چون اصحاب آن اشارت این بشارت بدیدند و این عبارت بشنیدند، آهار معده باحتماء یکهفته پیراستند و احراز این فائده را بیاراستند و حضور این مائده را بپای خاستند، صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمه دعوت را همگی معده و دهان گشتند.
شعر:
جویان روم بسوی تو ای همچو ماه و خور
چون اوقات محسوب باجل مضروب رسید و ایام معدود بشب موعود کشید که آن اصناف اضیاف و کرام اشراف من الفلق الی الغسق بریک صفت و نسق بر زوایه مضیف رفتند، بامعده های مدبوغ واناهای مفروغ.
ریاضت مجاعت کشیده ورنج احتمای پنجر وزه دیده، هر یک چون نعامه آتش خوار گشته و چون همای استخوان خای شده.
هر یک جویان بطبع پاک و دلخوش
مانند نعامه لقمه های آتش
پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فائده آن مائده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد، صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم.
پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم، پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت:
ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کئوس را حاتتان مهنا، که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فوائد باجتماع موائد جز سیرت لئیمان نه، الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر:
و ان الحر لو آذاه جوع
صبور فی تلهبه قنوع
در کأس تو یک جرعه اگر هست بکش
وزکاسه و کاس دیگران دست بکش
از جگر خود کباب کردن بهتر که از کأس مردمان شراب خوردن، در این قالب مجوف چه خمر و چه جمر و درین تن مغلف چه خار و چه تمر، نه هر که نان دهد حاتم طی است و نه هر که خوان نهد صاحب ری، بسعادت بروید که من سر تطفل و دل تسفل ندارم.
فالحر یشرب من جفنیه فی الظماء
و ربما یرتضی العطشان بالحماء
گفتم الله الله درین ضیافت فرع مائیم واصل تو درین هیجاء نیام مائیم و نصل تو، پر خار باد بساطی که بی تو سپریم و بدگوار باد طعامی که بی تو خوریم.
پیر گفت آنچه من می گویم تعلم ارباب حقیقت است و آنچه شما می جوئید تحکم اصحاب طریقت، چون سخن از روی تحکم رود نه از روی تعلم شما را بر جان من فرمان بود ومرا جان در میان.
بدانید که شریعت ضیافت بکرم طبیعت اضافت دارد و این سنتی است مسلوک میان رعایا و ملوک، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یجیب دعوة المملوک.
ان راق خلکم او رق خمرکم
سیان خلکم عندی و خمرکم
قولو مقالا صریح ما بدا لکم
فالحکم حکمکم و الأمر امرکم
چون بر آن مائده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم، قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید، حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر.
بگرفت از برای دل کینه توز را
زنگی شب ولایت رومی روز را
بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه
از آفتاب تابش و گرمی و سوز را
مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد، خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر.
چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ، بهر ظرفی ابائی و بهر گوشه ای انائی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر، حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع، ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز.
اندر اطراف صحن اوپیدا
گور بیدا و ماهی دریا
یار و انباز کبک با تیهو
جفت و همراز بره با حلوا
در هر نوع حضرتی طرواتی و در هر لقمه لذتی و حلاوتی، هالات کاسات سکبا چون بدر درصدر جای گرفته و چشمه خورشید از صفای آن تیره شده و دیده در آن سکباج خیره گشته.
یلوح فی هالة الاناء
تلألؤ الشمس بالضیاء
کانها انار فی التجلی
کانها الماء فی الصفاء
سرکه او چون روی بخیلان و زعفران او چون رنگ علیلان، چون چهره عاشقان مخلل و چون لب معشوق معسل بمغز بادام ملوز و بشکر عسکری مطرز و بزعفران مطیب مزعفر.
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری
و سکباجه تشفی السقام بطعمها
علی آنهاجائت بلون سقم
اذا زاره ایدی الرجال ترجفت
کایدی ثبار فی طلام نعیم
چون پیر را چشم بر انای سکبا افتاد لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد، حالی از جمع دستوری خواست و چون شمع بر پای خاست، چون باد رفتن را رای کرد و پای افزار درپای.
جماعت متحیر آنحال شدند و با یکدیگر در قیل و قال افتداند، بعضی بزبان ملامت کردند و برخی تدبیر غرامت، پیر بر فراز اصرار کرد و خود را بی ثبات و قرار، ملامت و غرامت بر سکون و اقامت اختیار کرد و بزبان فصیح این ابیات ملیح میگفت:
اودعکم الی یوم القیامة
بسحب العین هاطلة الغمامة
لقد اکرمتم ضیفا کریما
ولکن فی الحقیقة لاکرامة
و انی قد فررت و کم فرار
اذا فکرت احسن من اقامة
پس هر یکی از یاران و همکاران زبان بتلطف بیاراستند و موجب این تفریق از وی باخواستند، آن مجادله بتطویل رسید و آن مکالمه بتثقیل کشید.
پیر گفت ماشاء الله کان فان له شأنا، این در ناسفته نیکوتر است و این سخن ناگفته بهتر، پس اگر از اظهار این خبیه و اجهار این خفیه چاره نیست و این الحاح و اقتراح را کناره نه
بهمه حال امشب تنعم فرو باید گذاشت و این مائده از پیش برباید داشت که شرط میان من و این معطوم بعدالمشرقین است و جمع میان من و این معلوم کالجمع بین الاختین
این انعام در حق من موجب تکفیر است و این اطعام نزد من علت تعزیر، من از آن قوم نیستم که بطمع دانه در دام آویزم و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهیزم، فرب نظرة دونها أسلات و رب اکلة تمنع اکلات.
مخور از روی شهوت و دونی
از پی آز و حرص افزونی
لقمه نان بود که دارد باز
از بسی لقمه های صابونی
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که بر گرسنگی سه روزه صبر کردیم و قطع را بر طبع آن فایده و رفع آن مائده جبر، تخم صابری در سینه بکاشتیم و خوان و سفره از پیش برداشتیم، او میرفت و دلهای غمناک و دیده های نمناک همگنان در فتراک او
جان رأی شتاب کرد چون او بشتافت
دل بر اثرش برفت چون روی بتافت
پس روی بوی کردند که ایها الشیخ نغصت حیاتنا فعوضنا عما فاتنا پیر گفت ای رفقه احرار و ای زمره اخیار قصه ای که مراست باسکبا، در ده شب یلدا گفته نشود.
ففی سمری مد کهجرک مفرط
و فی قصتی طول کصدغک فاحش
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد، چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند، تا نیک و بد احوال عالم بینند.
بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم، هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنائی ظاهر شد.
چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت، خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم.
روزی خواجه بزاز از روی اکرام و اعزاز با هزار ناز و اهتزاز روی بمن کرد، که من در شمایل تو مخایل فضایل می بینم، چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی که رسم ضیافت، قدیم است و حق ممالحت عظیم، و از آن است که: قسم آزادگان و عهد حلال زادگان است.
چون آفتاب و ماه قدم بر فلک زنیم
گر با خیال وصل تو نان بر نمک زنیم
ما را چو میزبانی وصل تو شد یقین
حاشا که بعد از این نفس از کوی شک زنیم
آندم مبادمان که با شراک و اشتراک
دست اندر آستین غم مشترک زنیم
ای داده وعده های کما بیش صبر کن
تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم
گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه، که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب، بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم.
پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل، فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی.
خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سائل وار بدرخانه، گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست.
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم، او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود، تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد.
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام، آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند
مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان، و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است، با خود گفتم خه خه و علیک عین الله.
نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد، هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود، پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم.
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه، کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله، ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است؟
از مادر شایسته بر فرزند بایسته مشفقتر است و از گنده پیر زال بر شوی جوان باجمال عاشق تر، امروز از مبادی صباح تا تمادی رواح در ترتیب کار و ترکیب جشن نوبهار تو بوده است
یکپای در مطبخ و یکپای در مسلخ، یکدست در تنور و یکدست در خنور دود سیاه بر عارض چون ماهش نشسته و پشت دست بلورش از آسیب دیگ چون شکم سمور گشته.
تابان زمیان دود چون ماه زمیغ
دانی که بود حور بدینکار دریغ
باش تا هم اکنون بینی و بدانی که اثر بیش از خبر است و عیان بیش از بیان، با خود گفتم وصف زن از برزن درگذشت، انشاء الله که این مفاکهه آخر سیر باشد و حکایت ثالث بخیر.
پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد، آخر نپرسی که از این اصل، فصل چنداست و از این زرع فرع چند.
اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم، بدانکه مرا از وی پسریست و دختری، یکی ماه و یکی آفتاب، یکی شمع و دیگری شهاب، دختر گوئی مادرستی در ملاحت و پسر گوئی پدرستی در فصاحت، این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده.
گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید، بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه، الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه.
و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا
لا یرتضی العجل السفیط ضجیعا
گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک، این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی، یاددار تا امشب جماعت خانه بازگوئی و مشبع و دراز گوئی.
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم، گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم، دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه، که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من.
فقدر المرء یظهر بالاقارب
فلا تقل الاقارب کالعقارب
اذاما المرء ساعده بنوه
فقد نال المطالب و المآرب
پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر.
از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر، چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم، مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد.
چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه، که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است.
خونیان را درین حجره نشاندندی و سرهای مردمان بدین خاک فشاندندی، هنوز در زیر این خاک هزار سر بی باک و شخص ناپاکست و من این را بلطائف الحیل و دقایق العمل بدست آورده ام و چون صیادان بحبایل شست، ورثه صاحب دار را بر سر دار برده ام و بسی غمز و سعایت بکار.
با هزار رنگ و نیرنگ این خانه را بچنگ آورده ام و هنوز یکی از آنها که خصم این خانه است طریح این ویرانه است واین بدان می گویم که تا نصیحت بپذیری و پندگیری و بدانی که کسب مال بی غصب و وبال نتوان کرد و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد.
بعد از آنکه بدین وجه بدست آوردم، جمله را پست کردم و دیگر باره هست، امانات فقراء و ودایع ضعفاء بر این در و دکان و صحن و ایوان بکار برده ام و بر این یک رواق که برسم عراق کرده ام سیم پنجاه مسلمان انفاق کرده ام، غرباء برخ این چه شناسند و ادباء نرخ این چه دانند؟
کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای، امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی، باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم.
پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم، آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت: ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده.
دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد
دم در دهان رسیده و جان تالب آمده
چون تنور سینه بدین آتش بتفت و میزبان از پی ترتیب خوان برفت گفتم: لیل الطالب صبح ساطع و فرصة الغالب سیف قاطع لا غروا انی اکون من المسلمین و افرار عن هذا المقام من سنن المرسلین هنوز وصف قدر وخنور و دیگ و تنور مانده است و مجمل و مفصل آن ناخوانده.
هنوز شراب این بدست ساقی است و وصف دیگران باقی، هیزم که سوخته است و آتش که افروخته، طبخ سکبا از که آموخته است و حوائج کدام بقال فروخته
سرکه از کدام انگور است و عسل از کدام زنبور، اصل نان از کدام گندم است واز خمیر چندم، آب آن از کدام سبو است و اصلش از کدام حوض و جوی، ثمر از کدام شجر است و کاسه از کدام حجر، خراط خوانش که بوده است و خیاط، سفره اش چگونه دوخته.
گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد، فنعوذبالله من لئیم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه.
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم:
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد
و قلت للقلب تسل و استرح
فمن نجا برأسه فقد ربح
میزبان چون حس صریر دربیافت فرزین وار بر اثر من بشتافت، من چون صید دام گسسته و مرغ از قفس جسته همه همت دویدن وهمه نهمت پریدن مصروف داشتم چون میزبان بسیار گوی بتک و پوی مرا درنیافت عنان طلب برتافت ومن بادوار بساط زمین می رفتم و با خود این بیت میگفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوی
زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم، چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان، سروپا برهنه، در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند.
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه، تا روزی از بهر دفع بینوائی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند.
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت، بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم، اتفاق را همشهرئی بمن رسید و تیز در من نگرید.
چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست، پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام.
چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه، برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند.
چون از آن سختی رهایش یافتم واز آن رج و بدبختی بآسایش رسیدم، از مسجد آدینه آغاز کردم وشکرانه آن خلاص باخلاص نماز دوگانه بگزاردم، عهدی مؤکد و نذری مؤبد کردم که هرگز با اناء و ابای سکبادر هیچ خانه ننشینم و در هوشیاری و مستی روی هیچ میزبان بازاری نبینم.
ای اصحاب و احباب قصه من با سکبا مختصر وابتر یکی از هزار و اندکی از بسیار است و این عهد و نذر از اسلام و دین، بعد از این فرمان فرمان شما است وسر و جان در پیش پیمان شما.
بر هر دل از این حال بسی رنج و درد رسید و هر یک بر این غم بسیار دم سرد کشید، گفتند ای کیمیای رنجوری بدین عربده معذوری وبدین اضطرار مشکوری، هر یک نذر کردیم و سگوند خوردیم که از آن ابا نخوریم و در آن اناء ننگریم.
بی سکبا آن شب بسر بردیم و آن شام بسحر آوردیم، گفتیم نبذل فیک جهد نا و لا ننقض فیک عهدنا، بلطایف قطایف و به ماجونی صابونی پناه جستیم و دست از ابای سکبای ناخورده شستیم، دل بر آن پیمان نهادیم و کاسه سکبا بدربان دادیم.
آن شب تا روز این حدیث در پیش افکنده بودیم و چون شمع گاه در گریه وگاه در خنده بودیم، چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید، پیر با صبح نخستین هم عنان شد و چون شب گذشته از دیده ها پنهان.
از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟
با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟
در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟
آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود
چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
و اندر طواف بیهده در کوی کودکی
خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
وقتی که می چکید زلب شیر کودکی
وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
زمان فی اسرته ضیاء
و عیش فی بدایته سرور
فصبح العیش زانته الدراری
ولیل العمر حلته البدور
من در غلوای این غرور و در خیلای این سرور با زمره ای از ظریفان و فرقه ای از حریفان چون باد از صف بصف و چون باده از کف بکف میگشتیم و بساط را بقدم انبساط مینوشتیم.
با دوستان در بوستان از سر طیشی عیشی می کردیم، هر روز مضیفی تازه روی میدیدم و هر شب حریفی خوشخوی میگزیدم.
از غره غرای صباح تاطره مطرای رواح و از حد ذنابه روز پر نور تا حد ذوابه شب دیجور، گاه مشغول ملاهی و گاه مرتکب مناهی بودمی.
گه بر بساط عشرت دامن کشیدمی
گاهی ز دست خوبان باده چشیدمی
از آب جز نشان پیاله نجستمی
در خواب جز خیال چمانه ندیدمی
تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی، خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند.
با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود، یکی از آن طایفه که آشنائی داشت و بامر و نهی فرمانفروائی، میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد.
از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین، بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند.
چون اصحاب آن اشارت این بشارت بدیدند و این عبارت بشنیدند، آهار معده باحتماء یکهفته پیراستند و احراز این فائده را بیاراستند و حضور این مائده را بپای خاستند، صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمه دعوت را همگی معده و دهان گشتند.
شعر:
جویان روم بسوی تو ای همچو ماه و خور
چون اوقات محسوب باجل مضروب رسید و ایام معدود بشب موعود کشید که آن اصناف اضیاف و کرام اشراف من الفلق الی الغسق بریک صفت و نسق بر زوایه مضیف رفتند، بامعده های مدبوغ واناهای مفروغ.
ریاضت مجاعت کشیده ورنج احتمای پنجر وزه دیده، هر یک چون نعامه آتش خوار گشته و چون همای استخوان خای شده.
هر یک جویان بطبع پاک و دلخوش
مانند نعامه لقمه های آتش
پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فائده آن مائده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد، صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم.
پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم، پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت:
ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کئوس را حاتتان مهنا، که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فوائد باجتماع موائد جز سیرت لئیمان نه، الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر:
و ان الحر لو آذاه جوع
صبور فی تلهبه قنوع
در کأس تو یک جرعه اگر هست بکش
وزکاسه و کاس دیگران دست بکش
از جگر خود کباب کردن بهتر که از کأس مردمان شراب خوردن، در این قالب مجوف چه خمر و چه جمر و درین تن مغلف چه خار و چه تمر، نه هر که نان دهد حاتم طی است و نه هر که خوان نهد صاحب ری، بسعادت بروید که من سر تطفل و دل تسفل ندارم.
فالحر یشرب من جفنیه فی الظماء
و ربما یرتضی العطشان بالحماء
گفتم الله الله درین ضیافت فرع مائیم واصل تو درین هیجاء نیام مائیم و نصل تو، پر خار باد بساطی که بی تو سپریم و بدگوار باد طعامی که بی تو خوریم.
پیر گفت آنچه من می گویم تعلم ارباب حقیقت است و آنچه شما می جوئید تحکم اصحاب طریقت، چون سخن از روی تحکم رود نه از روی تعلم شما را بر جان من فرمان بود ومرا جان در میان.
بدانید که شریعت ضیافت بکرم طبیعت اضافت دارد و این سنتی است مسلوک میان رعایا و ملوک، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یجیب دعوة المملوک.
ان راق خلکم او رق خمرکم
سیان خلکم عندی و خمرکم
قولو مقالا صریح ما بدا لکم
فالحکم حکمکم و الأمر امرکم
چون بر آن مائده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم، قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید، حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر.
بگرفت از برای دل کینه توز را
زنگی شب ولایت رومی روز را
بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه
از آفتاب تابش و گرمی و سوز را
مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد، خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر.
چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ، بهر ظرفی ابائی و بهر گوشه ای انائی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر، حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع، ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز.
اندر اطراف صحن اوپیدا
گور بیدا و ماهی دریا
یار و انباز کبک با تیهو
جفت و همراز بره با حلوا
در هر نوع حضرتی طرواتی و در هر لقمه لذتی و حلاوتی، هالات کاسات سکبا چون بدر درصدر جای گرفته و چشمه خورشید از صفای آن تیره شده و دیده در آن سکباج خیره گشته.
یلوح فی هالة الاناء
تلألؤ الشمس بالضیاء
کانها انار فی التجلی
کانها الماء فی الصفاء
سرکه او چون روی بخیلان و زعفران او چون رنگ علیلان، چون چهره عاشقان مخلل و چون لب معشوق معسل بمغز بادام ملوز و بشکر عسکری مطرز و بزعفران مطیب مزعفر.
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری
و سکباجه تشفی السقام بطعمها
علی آنهاجائت بلون سقم
اذا زاره ایدی الرجال ترجفت
کایدی ثبار فی طلام نعیم
چون پیر را چشم بر انای سکبا افتاد لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد، حالی از جمع دستوری خواست و چون شمع بر پای خاست، چون باد رفتن را رای کرد و پای افزار درپای.
جماعت متحیر آنحال شدند و با یکدیگر در قیل و قال افتداند، بعضی بزبان ملامت کردند و برخی تدبیر غرامت، پیر بر فراز اصرار کرد و خود را بی ثبات و قرار، ملامت و غرامت بر سکون و اقامت اختیار کرد و بزبان فصیح این ابیات ملیح میگفت:
اودعکم الی یوم القیامة
بسحب العین هاطلة الغمامة
لقد اکرمتم ضیفا کریما
ولکن فی الحقیقة لاکرامة
و انی قد فررت و کم فرار
اذا فکرت احسن من اقامة
پس هر یکی از یاران و همکاران زبان بتلطف بیاراستند و موجب این تفریق از وی باخواستند، آن مجادله بتطویل رسید و آن مکالمه بتثقیل کشید.
پیر گفت ماشاء الله کان فان له شأنا، این در ناسفته نیکوتر است و این سخن ناگفته بهتر، پس اگر از اظهار این خبیه و اجهار این خفیه چاره نیست و این الحاح و اقتراح را کناره نه
بهمه حال امشب تنعم فرو باید گذاشت و این مائده از پیش برباید داشت که شرط میان من و این معطوم بعدالمشرقین است و جمع میان من و این معلوم کالجمع بین الاختین
این انعام در حق من موجب تکفیر است و این اطعام نزد من علت تعزیر، من از آن قوم نیستم که بطمع دانه در دام آویزم و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهیزم، فرب نظرة دونها أسلات و رب اکلة تمنع اکلات.
مخور از روی شهوت و دونی
از پی آز و حرص افزونی
لقمه نان بود که دارد باز
از بسی لقمه های صابونی
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که بر گرسنگی سه روزه صبر کردیم و قطع را بر طبع آن فایده و رفع آن مائده جبر، تخم صابری در سینه بکاشتیم و خوان و سفره از پیش برداشتیم، او میرفت و دلهای غمناک و دیده های نمناک همگنان در فتراک او
جان رأی شتاب کرد چون او بشتافت
دل بر اثرش برفت چون روی بتافت
پس روی بوی کردند که ایها الشیخ نغصت حیاتنا فعوضنا عما فاتنا پیر گفت ای رفقه احرار و ای زمره اخیار قصه ای که مراست باسکبا، در ده شب یلدا گفته نشود.
ففی سمری مد کهجرک مفرط
و فی قصتی طول کصدغک فاحش
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد، چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند، تا نیک و بد احوال عالم بینند.
بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم، هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنائی ظاهر شد.
چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت، خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم.
روزی خواجه بزاز از روی اکرام و اعزاز با هزار ناز و اهتزاز روی بمن کرد، که من در شمایل تو مخایل فضایل می بینم، چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی که رسم ضیافت، قدیم است و حق ممالحت عظیم، و از آن است که: قسم آزادگان و عهد حلال زادگان است.
چون آفتاب و ماه قدم بر فلک زنیم
گر با خیال وصل تو نان بر نمک زنیم
ما را چو میزبانی وصل تو شد یقین
حاشا که بعد از این نفس از کوی شک زنیم
آندم مبادمان که با شراک و اشتراک
دست اندر آستین غم مشترک زنیم
ای داده وعده های کما بیش صبر کن
تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم
گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه، که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب، بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم.
پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل، فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی.
خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سائل وار بدرخانه، گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست.
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم، او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود، تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد.
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام، آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند
مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان، و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است، با خود گفتم خه خه و علیک عین الله.
نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد، هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود، پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم.
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه، کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله، ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است؟
از مادر شایسته بر فرزند بایسته مشفقتر است و از گنده پیر زال بر شوی جوان باجمال عاشق تر، امروز از مبادی صباح تا تمادی رواح در ترتیب کار و ترکیب جشن نوبهار تو بوده است
یکپای در مطبخ و یکپای در مسلخ، یکدست در تنور و یکدست در خنور دود سیاه بر عارض چون ماهش نشسته و پشت دست بلورش از آسیب دیگ چون شکم سمور گشته.
تابان زمیان دود چون ماه زمیغ
دانی که بود حور بدینکار دریغ
باش تا هم اکنون بینی و بدانی که اثر بیش از خبر است و عیان بیش از بیان، با خود گفتم وصف زن از برزن درگذشت، انشاء الله که این مفاکهه آخر سیر باشد و حکایت ثالث بخیر.
پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد، آخر نپرسی که از این اصل، فصل چنداست و از این زرع فرع چند.
اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم، بدانکه مرا از وی پسریست و دختری، یکی ماه و یکی آفتاب، یکی شمع و دیگری شهاب، دختر گوئی مادرستی در ملاحت و پسر گوئی پدرستی در فصاحت، این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده.
گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید، بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه، الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه.
و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا
لا یرتضی العجل السفیط ضجیعا
گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک، این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی، یاددار تا امشب جماعت خانه بازگوئی و مشبع و دراز گوئی.
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم، گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم، دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه، که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من.
فقدر المرء یظهر بالاقارب
فلا تقل الاقارب کالعقارب
اذاما المرء ساعده بنوه
فقد نال المطالب و المآرب
پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر.
از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر، چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم، مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد.
چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه، که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است.
خونیان را درین حجره نشاندندی و سرهای مردمان بدین خاک فشاندندی، هنوز در زیر این خاک هزار سر بی باک و شخص ناپاکست و من این را بلطائف الحیل و دقایق العمل بدست آورده ام و چون صیادان بحبایل شست، ورثه صاحب دار را بر سر دار برده ام و بسی غمز و سعایت بکار.
با هزار رنگ و نیرنگ این خانه را بچنگ آورده ام و هنوز یکی از آنها که خصم این خانه است طریح این ویرانه است واین بدان می گویم که تا نصیحت بپذیری و پندگیری و بدانی که کسب مال بی غصب و وبال نتوان کرد و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد.
بعد از آنکه بدین وجه بدست آوردم، جمله را پست کردم و دیگر باره هست، امانات فقراء و ودایع ضعفاء بر این در و دکان و صحن و ایوان بکار برده ام و بر این یک رواق که برسم عراق کرده ام سیم پنجاه مسلمان انفاق کرده ام، غرباء برخ این چه شناسند و ادباء نرخ این چه دانند؟
کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای، امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی، باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم.
پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم، آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت: ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده.
دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد
دم در دهان رسیده و جان تالب آمده
چون تنور سینه بدین آتش بتفت و میزبان از پی ترتیب خوان برفت گفتم: لیل الطالب صبح ساطع و فرصة الغالب سیف قاطع لا غروا انی اکون من المسلمین و افرار عن هذا المقام من سنن المرسلین هنوز وصف قدر وخنور و دیگ و تنور مانده است و مجمل و مفصل آن ناخوانده.
هنوز شراب این بدست ساقی است و وصف دیگران باقی، هیزم که سوخته است و آتش که افروخته، طبخ سکبا از که آموخته است و حوائج کدام بقال فروخته
سرکه از کدام انگور است و عسل از کدام زنبور، اصل نان از کدام گندم است واز خمیر چندم، آب آن از کدام سبو است و اصلش از کدام حوض و جوی، ثمر از کدام شجر است و کاسه از کدام حجر، خراط خوانش که بوده است و خیاط، سفره اش چگونه دوخته.
گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد، فنعوذبالله من لئیم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه.
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم:
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد
و قلت للقلب تسل و استرح
فمن نجا برأسه فقد ربح
میزبان چون حس صریر دربیافت فرزین وار بر اثر من بشتافت، من چون صید دام گسسته و مرغ از قفس جسته همه همت دویدن وهمه نهمت پریدن مصروف داشتم چون میزبان بسیار گوی بتک و پوی مرا درنیافت عنان طلب برتافت ومن بادوار بساط زمین می رفتم و با خود این بیت میگفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوی
زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم، چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان، سروپا برهنه، در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند.
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه، تا روزی از بهر دفع بینوائی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند.
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت، بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم، اتفاق را همشهرئی بمن رسید و تیز در من نگرید.
چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست، پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام.
چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه، برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند.
چون از آن سختی رهایش یافتم واز آن رج و بدبختی بآسایش رسیدم، از مسجد آدینه آغاز کردم وشکرانه آن خلاص باخلاص نماز دوگانه بگزاردم، عهدی مؤکد و نذری مؤبد کردم که هرگز با اناء و ابای سکبادر هیچ خانه ننشینم و در هوشیاری و مستی روی هیچ میزبان بازاری نبینم.
ای اصحاب و احباب قصه من با سکبا مختصر وابتر یکی از هزار و اندکی از بسیار است و این عهد و نذر از اسلام و دین، بعد از این فرمان فرمان شما است وسر و جان در پیش پیمان شما.
بر هر دل از این حال بسی رنج و درد رسید و هر یک بر این غم بسیار دم سرد کشید، گفتند ای کیمیای رنجوری بدین عربده معذوری وبدین اضطرار مشکوری، هر یک نذر کردیم و سگوند خوردیم که از آن ابا نخوریم و در آن اناء ننگریم.
بی سکبا آن شب بسر بردیم و آن شام بسحر آوردیم، گفتیم نبذل فیک جهد نا و لا ننقض فیک عهدنا، بلطایف قطایف و به ماجونی صابونی پناه جستیم و دست از ابای سکبای ناخورده شستیم، دل بر آن پیمان نهادیم و کاسه سکبا بدربان دادیم.
آن شب تا روز این حدیث در پیش افکنده بودیم و چون شمع گاه در گریه وگاه در خنده بودیم، چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید، پیر با صبح نخستین هم عنان شد و چون شب گذشته از دیده ها پنهان.
از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟
با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟
در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
شنیدم پشّهای بر پشت پیلی
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد
دستور گفت: در روزگار ماضی و ایام سالف، یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد، از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود، مبذول دارد. پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت:
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.