عبارات مورد جستجو در ۳۵ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و له ایضاً یمدحه حین وصول بشارة انصافه
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۲
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طرب ایبلبلان بهار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
عید من باشد گرفتاری به یار تازه ای
بشکفد گل گل دلم از خار خار تازه ای
در دم پیری به عشق نوجوانان شاد باش
با شراب کهنه می باید نگار تازه ای
دل به تنگ آمد چه خوش بودی اگر می ریختند
طرح دنیای نوی و روزگار تازه ای
گر رهم این بار از دست غمت بار دگر
پیش گیرم پیشهٔ دیگر، شعار تازه ای
حسن صورت دیگر و حسن جوانی دیگر است
خوشتر است از صد گل پژمرده خار تازه ای
بی تکلف می رود زنگ کدورت از دلم
با خط نو خیز یاری با بهار تازه ای
بار خاطر گشته کار شاعری جویا مرا
بعد ازین در پیش گیرم کار و بار تازه ای
منظور دیده ها نه ای و نور دیده ای
در عالمی و پای ز عالم کشیده ای
در هر طرف که می نگرم جلوه گر تویی
بر روی گل به کسوت رنگ آرمیده ای
ای نفس قطع راه فنا یک نفس شود
هنگامه ای به هستی مرهوم چیده ای
از شوخی تو برق شرروار می رمد
ای شعله خوی من تو هنوز آرمیده ای
بشکفد گل گل دلم از خار خار تازه ای
در دم پیری به عشق نوجوانان شاد باش
با شراب کهنه می باید نگار تازه ای
دل به تنگ آمد چه خوش بودی اگر می ریختند
طرح دنیای نوی و روزگار تازه ای
گر رهم این بار از دست غمت بار دگر
پیش گیرم پیشهٔ دیگر، شعار تازه ای
حسن صورت دیگر و حسن جوانی دیگر است
خوشتر است از صد گل پژمرده خار تازه ای
بی تکلف می رود زنگ کدورت از دلم
با خط نو خیز یاری با بهار تازه ای
بار خاطر گشته کار شاعری جویا مرا
بعد ازین در پیش گیرم کار و بار تازه ای
منظور دیده ها نه ای و نور دیده ای
در عالمی و پای ز عالم کشیده ای
در هر طرف که می نگرم جلوه گر تویی
بر روی گل به کسوت رنگ آرمیده ای
ای نفس قطع راه فنا یک نفس شود
هنگامه ای به هستی مرهوم چیده ای
از شوخی تو برق شرروار می رمد
ای شعله خوی من تو هنوز آرمیده ای
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۵ - در منقبت حضرت امیر علیه السلام
راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به گلستان چو روی گل شود از روی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نبندد مرد عاقل دل بد این فرتوت زن دنیا
که سودش جملگی سو کستوشکرش سربسرشکوی
بلی عاقل نداند شش جهه را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز باستهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
بسان راد سعدالملک کز نیروی دانائی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف بگیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد ازگونه گون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون بخود دیدی خلوص افزون
زوی پیش از وفاتش خواست مرتاریخ را انشا
مردد درحیات و بر مماتش فکرها کردم
که برافنای او خوفم بدو زابقای اوبشری
خرد هی زد به من اخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی
که سودش جملگی سو کستوشکرش سربسرشکوی
بلی عاقل نداند شش جهه را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز باستهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
بسان راد سعدالملک کز نیروی دانائی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف بگیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد ازگونه گون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون بخود دیدی خلوص افزون
زوی پیش از وفاتش خواست مرتاریخ را انشا
مردد درحیات و بر مماتش فکرها کردم
که برافنای او خوفم بدو زابقای اوبشری
خرد هی زد به من اخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۰
رخش که از نظر خلق جمله محجوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهار را باور کن
باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهء گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهء گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
افسونگر
گردونهء بهار،
که با صد هزار گل،
در صد هزار رنگ
با نور مهر، زینت و زیور گرفته بود
از درّه های ساکتِ پر برف می گذشت
*
در درّه های سرد و برهنه
در باغ های زرد و خزان دیده
می گشت.
*
زیبا، ظریف، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست،
هر برگ آن هزار ستاره،
بر هرچه می نواخت،
تنها به یک اشاره،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!
*
افسونگری است آیا ؟
یا معجزه ست این که ازین شاخه های خشک
سرما چشیده، یخ زده،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق،
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد؛
افسونگری است آیا؟
یا معجزه ست؟
*
بر این ظریف زیبا
ز ما درود باد!
که با صد هزار گل،
در صد هزار رنگ
با نور مهر، زینت و زیور گرفته بود
از درّه های ساکتِ پر برف می گذشت
*
در درّه های سرد و برهنه
در باغ های زرد و خزان دیده
می گشت.
*
زیبا، ظریف، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست،
هر برگ آن هزار ستاره،
بر هرچه می نواخت،
تنها به یک اشاره،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!
*
افسونگری است آیا ؟
یا معجزه ست این که ازین شاخه های خشک
سرما چشیده، یخ زده،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق،
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد؛
افسونگری است آیا؟
یا معجزه ست؟
*
بر این ظریف زیبا
ز ما درود باد!
امام خمینی : غزلیات
بهار جان
بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر