عبارات مورد جستجو در ۴۵ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
عشق بازی روان از جان برخیز
عاشقانه ز جان روان برخیز
قدمی نه به خانهٔ خمّار
منشین در خمار هان برخیز
سر سودای عشق اگر داری
از سر سود و از زیان برخیز
خیز مستانه بر فشان دستی
در سماعی چنین چنان برخیز
تو حجاب توئی چنین منشین
کرمی کن از این میان برخیز
در خرابات عشق رندانه
بنشین و ازین جهان برخیز
نعمت اله در سماع آمد
وقت وقتست یک زمان برخیز
عاشقانه ز جان روان برخیز
قدمی نه به خانهٔ خمّار
منشین در خمار هان برخیز
سر سودای عشق اگر داری
از سر سود و از زیان برخیز
خیز مستانه بر فشان دستی
در سماعی چنین چنان برخیز
تو حجاب توئی چنین منشین
کرمی کن از این میان برخیز
در خرابات عشق رندانه
بنشین و ازین جهان برخیز
نعمت اله در سماع آمد
وقت وقتست یک زمان برخیز
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۲
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۱
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۲۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۳
خشت از سرخم پنبه ز مینا بربایید
برچهره خود روزن جنت بگشایید
در پرده نشستن به زنبان است سزاوار
مردانه ازین پرده نیلی بدر آیید
از سایه ببرید اگر مهر پرستید
از خودبگریزید اگر مرد خدایید
این راه نه راهی است که با بار توان رفت
رندانه ازین خرقه سالوس برآیید
گل پیرهنانید بگردید در آفاق
یوسف صفتانید ازین چاه برآیید
ز آماجگه خاک کمانخانه گردون
یک منزل تیرست چو از خود بدرآیید
پهلو اگر از پرتو خورشید ندزدید
چون ماه در این دایره انگشت نمایید
سر بر خط چوگان حوادث بگذارید
تا در خم این دایره بی سروپایید
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است
ای آینه های دل اگر راست نمایید
در پرده دیدست نهان گوهر مقصود
یک بار به گرد نظر خویش برآیید
تا چند توان لاف زد از عقده گشایی
هان عقده دل حاضر اگر عقده گشایید
تا نقد روان در قدم خصم نریزید
حیف است که خود را به سخاوت بستایید
در ابر سفید ولب خاموش خطرهاست
با شیشه وپیمانه دلیری منمایید
تا صائب ما بر سر گفتار بیاید
ای اهل سخن بر سر انصاف بیایید
این آن غزل مرشد روم است که گفته است
ای قوم به حج رفته کجاییدکجایید
برچهره خود روزن جنت بگشایید
در پرده نشستن به زنبان است سزاوار
مردانه ازین پرده نیلی بدر آیید
از سایه ببرید اگر مهر پرستید
از خودبگریزید اگر مرد خدایید
این راه نه راهی است که با بار توان رفت
رندانه ازین خرقه سالوس برآیید
گل پیرهنانید بگردید در آفاق
یوسف صفتانید ازین چاه برآیید
ز آماجگه خاک کمانخانه گردون
یک منزل تیرست چو از خود بدرآیید
پهلو اگر از پرتو خورشید ندزدید
چون ماه در این دایره انگشت نمایید
سر بر خط چوگان حوادث بگذارید
تا در خم این دایره بی سروپایید
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است
ای آینه های دل اگر راست نمایید
در پرده دیدست نهان گوهر مقصود
یک بار به گرد نظر خویش برآیید
تا چند توان لاف زد از عقده گشایی
هان عقده دل حاضر اگر عقده گشایید
تا نقد روان در قدم خصم نریزید
حیف است که خود را به سخاوت بستایید
در ابر سفید ولب خاموش خطرهاست
با شیشه وپیمانه دلیری منمایید
تا صائب ما بر سر گفتار بیاید
ای اهل سخن بر سر انصاف بیایید
این آن غزل مرشد روم است که گفته است
ای قوم به حج رفته کجاییدکجایید
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ الایة میگوید: نوح را بقوم وى فرستادیم و امت وى همان بودند، و در زیر علم رسالت وى بیش از آن نیامدند، و آن گه در هزار، کم پنجاه سال، که ایشان را دعوت کرد، از هشتاد کم یک مرد که مؤمن بودند عقد هشتاد تمام نشد، و نوح هم چنان دعوت همى کرد، و امید همى داشت، تا آیت آمد که: لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ. نوح چون از ایشان نومید گشت، گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً.
باز مصطفى عربى رسول قرشى (ص) که فرستادند، بکافه خلق فرستادند، و جهانیان را همه از روى دعوت زیر علم نبوت و رسالت وى درآوردند، و فرمان آمد که: یا محمد! نومید مشو که تو رحمت جهانیانى، و امان بندگانى، تا نه بس روزگار بینى گروه گروه از عالمیان روى بعزت اسلام نهاده، و بساط ایمان در عالم گسترده، و خورشید شرع مقدّس از افق دولت نبوت تو برآمده، و بمکان عز تو و جاه و منزلت تو این دین اسلام قوى گشته، و رشته دولت آن با دامن ابد پیوسته: وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. نوح همى گفت: بار خدایا! از کافران دیّار مگذار، و مصطفى قرشى (ص) همى گفت: بار خدایا! در عالم کفر مگذار. چون سید (ص) این دعا کرد، از حضرت عزت ندا آمد که: یا محمد! دل خوش دار، که اگر از دور فلک یک روز بیش نماند، و آن روز بوقت نماز دیگر رسیده باشد، جبرئیل را فرمایم، تا شاخ آفتاب درین میدان على بگیرد، و نگذارد که شب آید، تا در آن باقى روز شادروان شرع ترا بشرق و غرب باز کشم، نه در هند و ثنى گذارم، نه در روم چلیپایى، نه در هیچ سینه ظلمت شرکى، نه در هیچ دل زحمت شکى، نه در پنجه شیرى قهرى، نه در نیش مارى زهرى، و این کار در نیمه آخر خواهد بود که مصطفى (ص) گفته: «خیر هذه الامة اولها و آخرها».
نوح را بقوم خود فرستادند، گفتند: أَنْذِرْ قَوْمَکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ مصطفى را بخلق فرستادند، گفتند: بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیراً. از بهر آنکه نوح را بعقوبت فرستادند، و مصطفى را برحمت. نه بینى که در حق نوح بیم فرا پیش داشت، و مغفرت با پس داشت، گفت: أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ، پس بآخر گفت: لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ، و در حق مصطفى بشارت و رحمت فرا پیش داشت و بیم واپس داشت: إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. چون نوح دعا کرد که: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً»، جبرئیل آمد، گفت: یا نوح! بر دشمنان دعا کردى! دوستان را دعا کن. گفت: از خود بدیگرى نپردازم: رَبِّ اغْفِرْ لِی. گفت: یا نوح! سلطان رحمت دست. کرم فرو گشاده بیفزاى. نوح گفت: «وَ لِوالِدَیَّ» جبرئیل گفت: عقوبت بدان فراوانى خواستى، و رحمت بدین اندکى! گفت: وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً. جبرئیل گفت: بیفزاى که هنوز اندک است، گفت: وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ. سید را گفتند.
یا محمد! تو چه مىگویى؟ گفت ما را در بدایت این کار این ادب درآموختند که: وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ، همى گویم: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات»، لا جرم چون بود مصطفى (ص) همه نصیب خلق بود و همه بامت مشغول بود. رب العالمین وى را نیابت داشت، و بى وى کار وى راست کرد، و خصم وى را جواب داد.
چون دشمنان گفتند: مجنون است و ضالّ، رب العزة گفت: ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ، ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوى، و نوح که بخود مشغول بود، چون او را گفتند: إِنَّا لَنَراکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ، جواب هم خود داد که: یا قَوْمِ لَیْسَ بِی ضَلالَةٌ وَ لکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ. فشتّان بین من دفع عن نفسه، و بین من دفع عنه ربه.
و همچنین فرق است میان کسى که گوید: لکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ، و کسى که حق جلّ جلاله از بهر وى گوید: یس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ. إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ، آن تفرقت است و این جمع. آن صفت مرید است، و این نعت مراد، و بینهما بون بعید..
أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبِّی هر چند پیغام میرسانم، و نصیحت میکنم، لکن میدانم که خسته قهر ردّ ازلى را لطف نصح ما بکار نیاید، و گفت ما در وى اثر نکند: من اسقطته القسمة لم تنعشه النصیحة.
قوله: أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ عجب آنست که شخص رسول را برسولى شگفت میداشتند، و دست تراشیده خود را بخدایى مىپسندیدند، و شگفت نمىداشتند. اینست کمال جهالت و غایت ضلالت! و از این عجبتر آنست که رب العزة جل جلاله با آن تمادى و طغیان ایشان، و آن گفت ناسزاى ایشان نعمت این جهان بایشان روان میدارد، و هیچ باز نگیرد، و نیک خدایى خود با یاد ایشان میدهد که: وَ اذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَکُمْ فِی الْخَلْقِ بَصْطَةً میگوید: منتهاى من بر خویشتن یاد کنید، که شما را ساکنان زمین کردم، و پس از گروهى که گذشتند شما را جهانداران کردم، و شما را نعمت و دسترس تمام دادم، و آن گه بر خلقت و قوت شما را بر جهانیان افزونى دادم. از حق نعمت بدین تمامى! و از ایشان کفر بدان صعبى! مصطفى (ص) گفت: «ما احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه عز و جل. یدعون له ولدا و هو یرزقهم و یعافیهم».
آن گه دیگر باره بر سبیل تأکید گفت: فَاذْکُرُوا آلاءَ اللَّهِ، لکن چه سود که دیده حق بین و سمع صواب شنو نداشتند: إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ، أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ؟! چون پذیرد پند دلى که مهر شقاوت در آن زدهاند؟! و چه بیند دیدهاى کش از بینایى محروم کردهاند؟!
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم!
باز مصطفى عربى رسول قرشى (ص) که فرستادند، بکافه خلق فرستادند، و جهانیان را همه از روى دعوت زیر علم نبوت و رسالت وى درآوردند، و فرمان آمد که: یا محمد! نومید مشو که تو رحمت جهانیانى، و امان بندگانى، تا نه بس روزگار بینى گروه گروه از عالمیان روى بعزت اسلام نهاده، و بساط ایمان در عالم گسترده، و خورشید شرع مقدّس از افق دولت نبوت تو برآمده، و بمکان عز تو و جاه و منزلت تو این دین اسلام قوى گشته، و رشته دولت آن با دامن ابد پیوسته: وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. نوح همى گفت: بار خدایا! از کافران دیّار مگذار، و مصطفى قرشى (ص) همى گفت: بار خدایا! در عالم کفر مگذار. چون سید (ص) این دعا کرد، از حضرت عزت ندا آمد که: یا محمد! دل خوش دار، که اگر از دور فلک یک روز بیش نماند، و آن روز بوقت نماز دیگر رسیده باشد، جبرئیل را فرمایم، تا شاخ آفتاب درین میدان على بگیرد، و نگذارد که شب آید، تا در آن باقى روز شادروان شرع ترا بشرق و غرب باز کشم، نه در هند و ثنى گذارم، نه در روم چلیپایى، نه در هیچ سینه ظلمت شرکى، نه در هیچ دل زحمت شکى، نه در پنجه شیرى قهرى، نه در نیش مارى زهرى، و این کار در نیمه آخر خواهد بود که مصطفى (ص) گفته: «خیر هذه الامة اولها و آخرها».
نوح را بقوم خود فرستادند، گفتند: أَنْذِرْ قَوْمَکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ مصطفى را بخلق فرستادند، گفتند: بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیراً. از بهر آنکه نوح را بعقوبت فرستادند، و مصطفى را برحمت. نه بینى که در حق نوح بیم فرا پیش داشت، و مغفرت با پس داشت، گفت: أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ، پس بآخر گفت: لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ، و در حق مصطفى بشارت و رحمت فرا پیش داشت و بیم واپس داشت: إِنَّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. چون نوح دعا کرد که: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً»، جبرئیل آمد، گفت: یا نوح! بر دشمنان دعا کردى! دوستان را دعا کن. گفت: از خود بدیگرى نپردازم: رَبِّ اغْفِرْ لِی. گفت: یا نوح! سلطان رحمت دست. کرم فرو گشاده بیفزاى. نوح گفت: «وَ لِوالِدَیَّ» جبرئیل گفت: عقوبت بدان فراوانى خواستى، و رحمت بدین اندکى! گفت: وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً. جبرئیل گفت: بیفزاى که هنوز اندک است، گفت: وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ. سید را گفتند.
یا محمد! تو چه مىگویى؟ گفت ما را در بدایت این کار این ادب درآموختند که: وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ، همى گویم: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات»، لا جرم چون بود مصطفى (ص) همه نصیب خلق بود و همه بامت مشغول بود. رب العالمین وى را نیابت داشت، و بى وى کار وى راست کرد، و خصم وى را جواب داد.
چون دشمنان گفتند: مجنون است و ضالّ، رب العزة گفت: ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ، ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوى، و نوح که بخود مشغول بود، چون او را گفتند: إِنَّا لَنَراکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ، جواب هم خود داد که: یا قَوْمِ لَیْسَ بِی ضَلالَةٌ وَ لکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ. فشتّان بین من دفع عن نفسه، و بین من دفع عنه ربه.
و همچنین فرق است میان کسى که گوید: لکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ، و کسى که حق جلّ جلاله از بهر وى گوید: یس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ. إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ، آن تفرقت است و این جمع. آن صفت مرید است، و این نعت مراد، و بینهما بون بعید..
أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبِّی هر چند پیغام میرسانم، و نصیحت میکنم، لکن میدانم که خسته قهر ردّ ازلى را لطف نصح ما بکار نیاید، و گفت ما در وى اثر نکند: من اسقطته القسمة لم تنعشه النصیحة.
قوله: أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ عجب آنست که شخص رسول را برسولى شگفت میداشتند، و دست تراشیده خود را بخدایى مىپسندیدند، و شگفت نمىداشتند. اینست کمال جهالت و غایت ضلالت! و از این عجبتر آنست که رب العزة جل جلاله با آن تمادى و طغیان ایشان، و آن گفت ناسزاى ایشان نعمت این جهان بایشان روان میدارد، و هیچ باز نگیرد، و نیک خدایى خود با یاد ایشان میدهد که: وَ اذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَکُمْ فِی الْخَلْقِ بَصْطَةً میگوید: منتهاى من بر خویشتن یاد کنید، که شما را ساکنان زمین کردم، و پس از گروهى که گذشتند شما را جهانداران کردم، و شما را نعمت و دسترس تمام دادم، و آن گه بر خلقت و قوت شما را بر جهانیان افزونى دادم. از حق نعمت بدین تمامى! و از ایشان کفر بدان صعبى! مصطفى (ص) گفت: «ما احد اصبر على اذى یسمعه من اللَّه عز و جل. یدعون له ولدا و هو یرزقهم و یعافیهم».
آن گه دیگر باره بر سبیل تأکید گفت: فَاذْکُرُوا آلاءَ اللَّهِ، لکن چه سود که دیده حق بین و سمع صواب شنو نداشتند: إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ، أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ؟! چون پذیرد پند دلى که مهر شقاوت در آن زدهاند؟! و چه بیند دیدهاى کش از بینایى محروم کردهاند؟!
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم!
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدس: یا أَیُّهَا النَّاسُ خداوند بزرگوار، جبّار کردگار، میگوید: جلّ جلاله اى مردمان نداى عامّ است واهمگان میگوید، تا خود که نیوشد، خطاب جامع است تا که پذیرد، همه را میخواند تا کرا خواهد، نداى عامّ است و بار دادن خاصّ دعوت عامّ است و هدایت خاص فرمان عامّ است و توفیق خاصّ اعلام عامّ است و قبول خاصّ، نه هر کرا خواند او را خواهد نبینى که آنجا گفت: وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ ناخواسته را خواند حجّت را، و خواسته را خواند قربت را، ظاهر ندا یکى و باطن ندا مختلف.
یا أَیُّهَا النَّاسُ اى مردمان قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ آنک آمد بشما موعظتى از خداوند شما یعنى قرآن که یادگار مؤمنان است، جایى دیگر گفت: وَ ذِکْرى لِلْمُؤْمِنِینَ یادگار مؤمنان است و مونس عارفان، و سلوة محبان و آسایش مشتاقان وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ شفاى بیمار دلان، و آسایش اندوهگنان، جایى دیگر گفت: وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ قرآن شفاء دردها است، و داروى علّتها و شستن غمها و چراغ دلها، چراغ توحید است که از دلهاى کافران تاریکى کفر ببرد، چراغ اخلاص است که از دلهاى منافقان تاریکى شک ببرد، چراغ ارشاد است که از دلهاى مبتدعان تاریکى حیرت ببرد، چراغ هدى است که از دلهاى متحیّران تاریکى جهل ببرد، چراغ رضا است که از دلهاى بخیلان تاریکى شح ببرد، چراغ عنایت است که از دلهاى متعلّقان تاریکى اسباب ببرد.
وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ شفا در قرآن بر سه وجه است: شفاى عامّ است، و شفاى خاص، و شفاى خاص الخاص، شفاى عامّ آنست که گفت: فِیهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ و شفاى خاص آنست که گفت: ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ و شفاى خاصّ الخاص وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ شفاى عامّ نعمت اوست، شفاى خاصّ کلام اوست، شفاى خاصّ الخاصّ خود اوست، و گفتهاند: درین آیت قرآن را چهار صفت گفت: موعظت و شفاء و هدى و رحمت، موعظت عوام راست، شفا خواص راست، هدى خاصّ الخاص راست، رحمت همگنان راست، فبرحمته و صلوا الى ذلک. و بدان که شفاى هر کس بر اندازه درد اوست، شفاى گنهکاران در رحمت اوست، شفاى مطیعان بیافت نعمت اوست، شفاى عارفان بزیادت قربت اوست، شفاى واجدان در شهود حقیقت اوست، شفاى محبّان در قرب و مناجات اوست.
قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ یا محمد مؤمنان را بشارت ده ایشان را بگو بفضل و رحمت من شاد باشید، بایمان و قرآن و اسلام و محمد شما را گرامى کردم بنازید، بیاد من انس گیرید، بر وعد من چشم دارید، بر درگاه من خوى کنید، با ذکر من آرام گیرید، عهد من بجان پذیرید، بمهر من بنازید، عبدى شاد آنست که شاد است بمن، شادى نیست مگر شادى بمن، شاد مبادا که نه شاد است بمن، بنده را دو شادى از من، امروز شاد بمن، و فردا شاد با من.
روى ما شاد است تا تو حاضرى با روى تو
جان ما خوش باد چون غائب شوى با یاد تو
و قیل فضل اللَّه و رحمته الّذى لک منه فى سابق القسمة خَیْرٌ مِمَّا تکلّفته من صنوف الطّاعة و انواع الخدمة. از روى اشارت میگوید: بنده من بر فضل و رحمت من اعتماد کن نه بر طاعت و خدمت خویش، که اعتماد نه جز بر فضل من، و آسایش نه جز با رحمت من، هر کس را مایهاى و مایه مؤمنان فضل من، هر کس را خزینهاى و خزینه درویشان رحمت من، هر کس را تکیهگاهى و تکیهگاه عارفان سبق من، هر کس را گنجى و گنج متوکّلان ضمان من، هر کس را عیشى و عیش ذاکران بیاد من، هر کس را امّیدى و امّید دوستان بدیدار من.
در بنى اسرائیل زاهدى بود هفتاد سال در صومعه نشسته، و خداى را عبادت کرده، بعد از هفتاد سال به پیغامبر آن روزگار وحى آمد که زاهد را گوى نیکو روزگار بسر آوردى و عمر گذاشتى در عبادت من، وعده دادم ترا که بفضل و رحمت خویش بیامرزم ترا. زاهد گفت: مرا بفضل خویش ببهشت میرساند، پس آن هفتاد ساله عبادت من کجا وادید آید، و از آن چه آید؟ ربّ العزّة همان ساعت بر یک دندان وى دردى عظیم نهاد که از آن بفریاد آمد بر پیغامبر شد و زارى کرد و شفا خواست، وحى آمد به پیغامبر که زاهد را گوى عبادت هفتاد ساله خواهم، تا ترا شفا دهم، زاهد گفت: رضا دادم و نقدى شفا خواهم فردا تو دانى خواه بدوزخ فرست خواه ببهشت، فرمان آمد از جبار کاینات که آن عبادت تو جمله در مقابل آن یک درد دندان افتاد چه ماند اینجا مگر فضل و رحمت من، فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ تؤملون من الثواب على الافعال.
أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ اولیاى خدا ایشانند که در بحار علوم حقیقت غوّاصان گوهر حکمتاند، و در آسمان فطرت خورشید ارادت و مستقر عهد دولتاند، مقبول حضرت الهیّت و صدف اسرار ربوبیّتاند، عنوان شریعت و برهان حقیقتاند، نسب مصطفى در عالم حقایق بایشان زنده، و منهج صدق بثبات قدم ایشان معمور، ظاهرشان باحکام شرع آراسته، باطنشان بگوهر فقر افروخته، آثار نظر این عزیزان بهر خارستان خذلان که رسد عبهر دین برآید، برکات انفاس ایشان بهر شورستان ادبار که تابد عنبر عشق بوى دهد، اگر بعاصى نظر کنند مطیع گردد اگر بزنّار دارى دیده باز کنند مقبول و محفوظ درگاه عزّت شود، چنان که از آن عزیز روزگار و سیّد عصر خویش شبلى باز گویند که وقتى بیمار گشت و خلیفه روزگار او را دوست داشتى، بوى رسید که شبلى بیمار است طبیبى ترسا بود سخت حاذق او را بشبلى فرستاد تا مداواة کند طبیب آمد و شبلى را گفت: اى شیخ اگر ترا از پوست و گوشت خود دارو باید کرد دریغ ندارم و علاج کنم شبلى گفت: داروى من کم از این است، گفت: داروى تو چیست؟ گفت: اقطع زنّارک و قد عوفیت.
طبیب گفت: شرط جوانمردى نباشد که دعوى کردم و بسر نبرم اگر شفاى تو در قطع زنّار ما است آسان کاریست. طبیب زنّار مىبرید و شبلى از بیمارى بر مىخاست، خبر بخلیفه رسید که حال چنین رفت خلیفه را خوش آمد گفت: من پنداشتم که طبیبى بر بیمار مىفرستم ندانستم که خود بیمارى را بر طبیب مىفرستم أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ گفتهاند: علامت ولىّ آنست که سر تا پاى وى عین حرمت شود، چشمش بحرمت بیارایند تا بهیچ ناشایست ننگرد، زبانش بادب بند کنند تا بیهوده نگوید، قدم وى را بند حقیقت بر نهند تا بهر کوى فرو نشود، خلق وى را بند شریعت بر نهند تا جز حلال بخود راه ندهد، جوارح وى را در بند بندگى کشند تا جز کمر بندگى حقّ بر میان نبندد، در دنیا چنین دارند و در عقبى لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ در دنیا بخدمت و حرمت آراسته، و در عقبى بنعمت و رؤیت رسیده، در دنیا شناخت و محبت، و در عقبى نواخت و مشاهدت، در دنیا صفا و وفا دیده، و، در عقبى بلقا و رضا رسیده، اینست که رب العالمین گفتهُمُ الْبُشْرى فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ
ایشان را دو بشارت است یکى امروز یکى فردا، امروز وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ فردا یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ اینت نواخت بىکران، و نعیم جاودان، و شاد دوستان، ملک خشنود و بندهنازان، بندگان من هر چه جویید مه از خشنودى من نجوئید، بهرچه رسید به از فضل من نرسید، هر کرا گزینید بدوستى چون من نگزینید، و هر کرا بینید هرگز چون من نبینید، الدّار دارکم و انا جارکم.
بزرگوار آن روزگار که سرانجامش اینست، عزیز آن بندهاى که سزاش اینست، نیکو آن تخمى که برش اینست، مبارک آن شبى که بامدادش اینست، سراى از نور، جاوید سرور، و مولى غفور.
قولوا لاحبابنا قرّت عیونکم
فقد دنت من سلیمى دمنة الدّار
یا أَیُّهَا النَّاسُ اى مردمان قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ آنک آمد بشما موعظتى از خداوند شما یعنى قرآن که یادگار مؤمنان است، جایى دیگر گفت: وَ ذِکْرى لِلْمُؤْمِنِینَ یادگار مؤمنان است و مونس عارفان، و سلوة محبان و آسایش مشتاقان وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ شفاى بیمار دلان، و آسایش اندوهگنان، جایى دیگر گفت: وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ قرآن شفاء دردها است، و داروى علّتها و شستن غمها و چراغ دلها، چراغ توحید است که از دلهاى کافران تاریکى کفر ببرد، چراغ اخلاص است که از دلهاى منافقان تاریکى شک ببرد، چراغ ارشاد است که از دلهاى مبتدعان تاریکى حیرت ببرد، چراغ هدى است که از دلهاى متحیّران تاریکى جهل ببرد، چراغ رضا است که از دلهاى بخیلان تاریکى شح ببرد، چراغ عنایت است که از دلهاى متعلّقان تاریکى اسباب ببرد.
وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ شفا در قرآن بر سه وجه است: شفاى عامّ است، و شفاى خاص، و شفاى خاص الخاص، شفاى عامّ آنست که گفت: فِیهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ و شفاى خاص آنست که گفت: ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ و شفاى خاصّ الخاص وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ شفاى عامّ نعمت اوست، شفاى خاصّ کلام اوست، شفاى خاصّ الخاصّ خود اوست، و گفتهاند: درین آیت قرآن را چهار صفت گفت: موعظت و شفاء و هدى و رحمت، موعظت عوام راست، شفا خواص راست، هدى خاصّ الخاص راست، رحمت همگنان راست، فبرحمته و صلوا الى ذلک. و بدان که شفاى هر کس بر اندازه درد اوست، شفاى گنهکاران در رحمت اوست، شفاى مطیعان بیافت نعمت اوست، شفاى عارفان بزیادت قربت اوست، شفاى واجدان در شهود حقیقت اوست، شفاى محبّان در قرب و مناجات اوست.
قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ یا محمد مؤمنان را بشارت ده ایشان را بگو بفضل و رحمت من شاد باشید، بایمان و قرآن و اسلام و محمد شما را گرامى کردم بنازید، بیاد من انس گیرید، بر وعد من چشم دارید، بر درگاه من خوى کنید، با ذکر من آرام گیرید، عهد من بجان پذیرید، بمهر من بنازید، عبدى شاد آنست که شاد است بمن، شادى نیست مگر شادى بمن، شاد مبادا که نه شاد است بمن، بنده را دو شادى از من، امروز شاد بمن، و فردا شاد با من.
روى ما شاد است تا تو حاضرى با روى تو
جان ما خوش باد چون غائب شوى با یاد تو
و قیل فضل اللَّه و رحمته الّذى لک منه فى سابق القسمة خَیْرٌ مِمَّا تکلّفته من صنوف الطّاعة و انواع الخدمة. از روى اشارت میگوید: بنده من بر فضل و رحمت من اعتماد کن نه بر طاعت و خدمت خویش، که اعتماد نه جز بر فضل من، و آسایش نه جز با رحمت من، هر کس را مایهاى و مایه مؤمنان فضل من، هر کس را خزینهاى و خزینه درویشان رحمت من، هر کس را تکیهگاهى و تکیهگاه عارفان سبق من، هر کس را گنجى و گنج متوکّلان ضمان من، هر کس را عیشى و عیش ذاکران بیاد من، هر کس را امّیدى و امّید دوستان بدیدار من.
در بنى اسرائیل زاهدى بود هفتاد سال در صومعه نشسته، و خداى را عبادت کرده، بعد از هفتاد سال به پیغامبر آن روزگار وحى آمد که زاهد را گوى نیکو روزگار بسر آوردى و عمر گذاشتى در عبادت من، وعده دادم ترا که بفضل و رحمت خویش بیامرزم ترا. زاهد گفت: مرا بفضل خویش ببهشت میرساند، پس آن هفتاد ساله عبادت من کجا وادید آید، و از آن چه آید؟ ربّ العزّة همان ساعت بر یک دندان وى دردى عظیم نهاد که از آن بفریاد آمد بر پیغامبر شد و زارى کرد و شفا خواست، وحى آمد به پیغامبر که زاهد را گوى عبادت هفتاد ساله خواهم، تا ترا شفا دهم، زاهد گفت: رضا دادم و نقدى شفا خواهم فردا تو دانى خواه بدوزخ فرست خواه ببهشت، فرمان آمد از جبار کاینات که آن عبادت تو جمله در مقابل آن یک درد دندان افتاد چه ماند اینجا مگر فضل و رحمت من، فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ تؤملون من الثواب على الافعال.
أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ اولیاى خدا ایشانند که در بحار علوم حقیقت غوّاصان گوهر حکمتاند، و در آسمان فطرت خورشید ارادت و مستقر عهد دولتاند، مقبول حضرت الهیّت و صدف اسرار ربوبیّتاند، عنوان شریعت و برهان حقیقتاند، نسب مصطفى در عالم حقایق بایشان زنده، و منهج صدق بثبات قدم ایشان معمور، ظاهرشان باحکام شرع آراسته، باطنشان بگوهر فقر افروخته، آثار نظر این عزیزان بهر خارستان خذلان که رسد عبهر دین برآید، برکات انفاس ایشان بهر شورستان ادبار که تابد عنبر عشق بوى دهد، اگر بعاصى نظر کنند مطیع گردد اگر بزنّار دارى دیده باز کنند مقبول و محفوظ درگاه عزّت شود، چنان که از آن عزیز روزگار و سیّد عصر خویش شبلى باز گویند که وقتى بیمار گشت و خلیفه روزگار او را دوست داشتى، بوى رسید که شبلى بیمار است طبیبى ترسا بود سخت حاذق او را بشبلى فرستاد تا مداواة کند طبیب آمد و شبلى را گفت: اى شیخ اگر ترا از پوست و گوشت خود دارو باید کرد دریغ ندارم و علاج کنم شبلى گفت: داروى من کم از این است، گفت: داروى تو چیست؟ گفت: اقطع زنّارک و قد عوفیت.
طبیب گفت: شرط جوانمردى نباشد که دعوى کردم و بسر نبرم اگر شفاى تو در قطع زنّار ما است آسان کاریست. طبیب زنّار مىبرید و شبلى از بیمارى بر مىخاست، خبر بخلیفه رسید که حال چنین رفت خلیفه را خوش آمد گفت: من پنداشتم که طبیبى بر بیمار مىفرستم ندانستم که خود بیمارى را بر طبیب مىفرستم أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ گفتهاند: علامت ولىّ آنست که سر تا پاى وى عین حرمت شود، چشمش بحرمت بیارایند تا بهیچ ناشایست ننگرد، زبانش بادب بند کنند تا بیهوده نگوید، قدم وى را بند حقیقت بر نهند تا بهر کوى فرو نشود، خلق وى را بند شریعت بر نهند تا جز حلال بخود راه ندهد، جوارح وى را در بند بندگى کشند تا جز کمر بندگى حقّ بر میان نبندد، در دنیا چنین دارند و در عقبى لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ در دنیا بخدمت و حرمت آراسته، و در عقبى بنعمت و رؤیت رسیده، در دنیا شناخت و محبت، و در عقبى نواخت و مشاهدت، در دنیا صفا و وفا دیده، و، در عقبى بلقا و رضا رسیده، اینست که رب العالمین گفتهُمُ الْبُشْرى فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ
ایشان را دو بشارت است یکى امروز یکى فردا، امروز وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ فردا یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ اینت نواخت بىکران، و نعیم جاودان، و شاد دوستان، ملک خشنود و بندهنازان، بندگان من هر چه جویید مه از خشنودى من نجوئید، بهرچه رسید به از فضل من نرسید، هر کرا گزینید بدوستى چون من نگزینید، و هر کرا بینید هرگز چون من نبینید، الدّار دارکم و انا جارکم.
بزرگوار آن روزگار که سرانجامش اینست، عزیز آن بندهاى که سزاش اینست، نیکو آن تخمى که برش اینست، مبارک آن شبى که بامدادش اینست، سراى از نور، جاوید سرور، و مولى غفور.
قولوا لاحبابنا قرّت عیونکم
فقد دنت من سلیمى دمنة الدّار
رشیدالدین میبدی : ۱۰۶- سورة قریش- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
لِإِیلافِ قُرَیْشٍ (۱) از بهر فراهم داشت قریش بود و خوى داشتن ایشان.
إِیلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ (۲) آن خوى داشت ایشان که شد آمد زمستان و تابستان مىداشتند.
فلیَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَیْتِ (۳) پس ایدون بادا که خداى این خانه پرستند.
الَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ آن خداى که ایشان را از گرسنگى سیر کرد وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (۴) و ایشان را از بیم بىبیم کرد.
لِإِیلافِ قُرَیْشٍ (۱) از بهر فراهم داشت قریش بود و خوى داشتن ایشان.
إِیلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ (۲) آن خوى داشت ایشان که شد آمد زمستان و تابستان مىداشتند.
فلیَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَیْتِ (۳) پس ایدون بادا که خداى این خانه پرستند.
الَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ آن خداى که ایشان را از گرسنگى سیر کرد وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (۴) و ایشان را از بیم بىبیم کرد.
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱ - وله ایضا
ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
به خود چند ای دل بیطاقت از افسانهها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانهها پیچی
گریبان لباس کعبه دل میتوان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانهها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانهها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتمسرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانهها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانهها پیچی
چو خم در گوشهگیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بیمغزی چو بوی باده در میخانهها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانهها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانهها پیچی
گریبان لباس کعبه دل میتوان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانهها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانهها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتمسرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانهها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانهها پیچی
چو خم در گوشهگیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بیمغزی چو بوی باده در میخانهها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانهها پیچی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ز من گرت نبود باور انتظار، بیا
بهانه جوی مباش و ستیزه کار، بیا
به یک دو شیوه ستم دل نمی شود خرسند
به مرگ من که به سامان روزگار بیا
بهانه جوست در الزام مدعی شوقت
یکی به رغم دل ناامیدوار بیا
هلاک شیوه تمکین مخواه مستان را
عنان گسسته تر از باد نوبهار بیا
ز ما گسستی و با دیگران گرو بستی
بیا، که عهد وفا نیست استوار، بیا
وداع و وصل جداگانه لذتی دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بیا
تو طفل ساده دل و همنشین بدآموزست
جنازه گر نتوان دید بر مزار بیا
فریب خورده نازم چه ها نمی خواهم؟
یکی به پرسش جان امیدوار بیا
ز خوی تست نهاد شکیب نازکتر
بیا که دست و دلم می رود ز کار، بیا
رواج صومعه هستی ست زینهار مرو
متاع میکده مستی ست هوشیار، بیا
حصار عافیتی گر هوس کنی غالب
چو ما به حلقه رندان خاکسار بیا
بهانه جوی مباش و ستیزه کار، بیا
به یک دو شیوه ستم دل نمی شود خرسند
به مرگ من که به سامان روزگار بیا
بهانه جوست در الزام مدعی شوقت
یکی به رغم دل ناامیدوار بیا
هلاک شیوه تمکین مخواه مستان را
عنان گسسته تر از باد نوبهار بیا
ز ما گسستی و با دیگران گرو بستی
بیا، که عهد وفا نیست استوار، بیا
وداع و وصل جداگانه لذتی دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بیا
تو طفل ساده دل و همنشین بدآموزست
جنازه گر نتوان دید بر مزار بیا
فریب خورده نازم چه ها نمی خواهم؟
یکی به پرسش جان امیدوار بیا
ز خوی تست نهاد شکیب نازکتر
بیا که دست و دلم می رود ز کار، بیا
رواج صومعه هستی ست زینهار مرو
متاع میکده مستی ست هوشیار، بیا
حصار عافیتی گر هوس کنی غالب
چو ما به حلقه رندان خاکسار بیا
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۹۴- تاریخ فوت محمد علی خطر پسر کوچک یغما و برادر صفائی (۱۳۰۲ق)
خطر چون برد بیرون از جهان رخت
بر احوال غریبش سوختم سخت
همی با نفس خود گفتم که هین باز
شد از دنیا یکی ز ارباب دین باز
دریغ حسرتا دردا که هر دم
ز چندین ره قضا افزود دردم
فرو بردند خاری در درونم
که چون گل پای تا سر غرق خونم
سپهر آمیخت داروئی به جامم
که جاوید ازخواصش تلخ کامم
به فرط گریه افتادم ز فریاد
چه بی منت سرشکم داد دل داد
درین ماتم که ماتم گر ثباتم
مگر زین غم هلاک آید حیاتم
اگر کردم فزع بر من نگیرند
برادر مردگان عذرم پذیرند
صفائی آی و در اصلاح خود کوش
چرا از خویشتن گردی فراموش
از این زال عروس آذین بپرهیز
ز دامان مهره مهرش فرو ریز
برادر را دعاکن کش به میعاد
ولی در بزم خوبش جای بخشاد
که ازنیک و بد اینجا می بماند
خوشا هر کس که خود رفتن تواند
به تاریخش رقم کن قصه کوتاه
ریاست نالد از مرگ رئیس آه
بر احوال غریبش سوختم سخت
همی با نفس خود گفتم که هین باز
شد از دنیا یکی ز ارباب دین باز
دریغ حسرتا دردا که هر دم
ز چندین ره قضا افزود دردم
فرو بردند خاری در درونم
که چون گل پای تا سر غرق خونم
سپهر آمیخت داروئی به جامم
که جاوید ازخواصش تلخ کامم
به فرط گریه افتادم ز فریاد
چه بی منت سرشکم داد دل داد
درین ماتم که ماتم گر ثباتم
مگر زین غم هلاک آید حیاتم
اگر کردم فزع بر من نگیرند
برادر مردگان عذرم پذیرند
صفائی آی و در اصلاح خود کوش
چرا از خویشتن گردی فراموش
از این زال عروس آذین بپرهیز
ز دامان مهره مهرش فرو ریز
برادر را دعاکن کش به میعاد
ولی در بزم خوبش جای بخشاد
که ازنیک و بد اینجا می بماند
خوشا هر کس که خود رفتن تواند
به تاریخش رقم کن قصه کوتاه
ریاست نالد از مرگ رئیس آه
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صبح است و صبوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۲ - رقعه وعده گیری
ای به خویب یگانه ی آفاق
نبود برملازمان گر شاق
لیله الجمعه را زروی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله السبت را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب دوشنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب سه شنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله الاربعا ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
مر شب پنجشنبه را ز کرم
رنجه فرما به بنه خانه قدم
نبود برملازمان گر شاق
لیله الجمعه را زروی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله السبت را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب دوشنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
شب سه شنبه را ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
لیله الاربعا ز روی کرم
رنجه فرما به بنده خانه قدم
مر شب پنجشنبه را ز کرم
رنجه فرما به بنه خانه قدم