عبارات مورد جستجو در ۵۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۷ - دعوات پراکنده
بدان که دعاهای ماثوره بسیار است که رسول (ص) گفته و فرموده است و سنت است خواندن آن بامداد و شبانگاه و پس از نمازها و در اوقات مختلف و بسیاری از آن جمع کرده ایم در کتاب احیا و دعایی چند نیکوتر در کتاب بدایه الهدایه آورده ایم. اگر کسی خواهد از آنجا یاد گیرد که نبشتن آن در این کتاب دراز شود و تفسیر آن معروف باشد و هرکسی از آن چیزی یاد گرفته باشد.
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۳
مدت غذای مستمره مطبخ صاحب اختیار طولی دارد، در خانه ما هم ما حضری از الوان نعمت جز خون دل و لخت جگر نیست، ولی الحمدلله در دولت منزل سرکار خربزه و ماست که همان مصلحت شما و ماست هست مرا مرخص کن بیایم و لقمه ای دو خورده شکر نعمت کرده به جهنم واصل شوم، یعنی، فرد:
زخانه توکشم رخت سوی خانه خویش
نهم رخی به رخ دلبر یگانه خویش
زخانه توکشم رخت سوی خانه خویش
نهم رخی به رخ دلبر یگانه خویش
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۷- تاریخ اتمام دکان صباغی وفائی فرزند شاعر - ۱۳۰۸ق
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - لاادری قائله
با هر که راز دوستی اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵ - مولانا علی دردزد فرماید
هرچند روی دوست نبینیم سالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
نام آن لب بخط سبز بجائی دیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - سلمان ساوجی فرماید
چو دیده در طلبت واجبست گردیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۰
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۸
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - حنائی
دید حنائی به . . . یلر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۹ - به شاهد لغت رنبه، بمعنی موی زهار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در بیان تعریف و توصیف نانوا
نگار نانوا آتش مزاج است
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
ز نانش دین و ایمان را رواج است
چه نان رخسار خوبان گل اندام
چه نان در چرب و نرمی مغز بادام
تماشایش برد از جا گدا را
تمنایش کند صاف اشتها را
بود سرخ و سفید و پخته و نرم
کند سودای او بازار را گرم
خراب پشت و رویش خان و مانها
کباب مغز او دستار خوانها
به راهش چون گدا گردون نشسته
هلالش در بغل نان شکسته
همیشه سایلان خشنود از وی
دکانش خیرگاه حاتم طی
رخش افروخته چون نان گندم
سیه دانه به رویش چشم مردم
شفق در خون ز رنگ خوی پاکش
تنور چرخ باشد سینه چاکش
بنفشه کرده روغن در خمیرش
زبان برگ سوسن خوی گیرش
پر جبرئیل باشد نان پر او
ملایک پر زنان گرد سر او
نباشد در گرو سامان آتش
کباب آب و خالش جان آتش
تنورش سرخ رو از آتش گل
خس و خارش بود مژگان بلبل
خمیر او نمک را آب کرده
گرسنه چشم را در خواب کرده
مه و خورشید نان نه دکانش
فلک یک تخته ای از پیشخوانش
به روی پیشخوانش آرمیده
خمیرش چون جوانان رسیده
بود پرویزن او گردش چرخ
خریدارم سبوسش را به هر نرخ
چو مجنون گردم از گرد دکانش
فتاده بر سرم سودای نانش
مسیحا خورده رشک آرد بیزش
خضر در آرزوی آب ریزش
مرا جوش خریدارانش کشتست
به بالای خمیرش جنگ مشتست
دکان او کشاده خوان احسان
رسانده عاشقان را بر لب نان
نمایان بر فلک نبود ستاره
شده از رشک نانش ماه پاره
تماشا محو بر روی دکانش
هوس در آرزوی پشت نانش
تنور آتشم از اشتیاقش
دلم باشد هلاک نان قاقش
سخن از ایلکش گویم به پرده
غم او استخوانم آرد کرده
به عهد او شده افتاده عاشق
بسی نان گفته و جان داده عاشق
به نانش آرزو هر کس نبردست
ز عمر خویش گویا برنخوردست
نباشد گر به کف تیغ هر اسپش
به چشمان می خورم نان پلاسش
تماشایش به جانم آتش افروخت
مرا رخسار گندمگون او سوخت
به دکانش مقیم روز و شب را
که تا بندم زبان نان طلب را
مرا نان می دهد باغم سرشته
گلوگیر است چون نان نوشته
به من کردست آن کان لطیفه
چو لاله سوخته نانی وظیفه
مرا سودای نان او تنگ کرد
فلک بازار من گرم و خنک کرد
ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام
مرا باشد برابر پخته و خام
به او دادم دل از بی اختیاری
نکردم روز اول پخته کاری
نگاه گرم او برده قرارم
ز بی آرامی خود خام کارم
بیا ساقی ز محنت بی نیازم
به جام باده گردان سرفرازم
دری چون سیدا بگشا برویم
سخن از هر چه گویم پخته گویم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸ - قناد