عبارات مورد جستجو در ۶۱ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خواب دیدن بهار سنائی را
خفته بودم شبی به خانهٔ خویش
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش
دیدم آنجا به مشهدم گویی
واندر آن پاک مرقدم گویی
می کنم خدمت اندر آن درگاه
با خضوع و خشوع بیاکراه
چون که فارغ از آستانه شدم
در رواق کشیکخانه شدم
چار دیگر بدند آنجا نیز
بنشستیم اندر آن دهلیز
چار تن سید عمامه سیاه
موی کافورگون وروی چو ماه
همه بالا بلند و نورانی
همه درکسوت مسلمانی
من هم آنجا نشسشه با مندیل
با عبا و ردا و ریش و سبیل
اندر آن حین به عادت معهود
یکی از خادمان بکرد ورود
بر تن او عبای عنابی
معتدل قد و ریش محرابی
بر تنش از قدک بغلبندی
عوض شال، دکمه وبندی
داشت بر سر عمامهای مقبول
چشمهایی سیاه و چهره خجول
وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا
جبههای پهن و چهره گندمگون
سالش از چل مینمود فزون
چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا
با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک میشناسد وی
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفتنرمک: «سنائی»اینت شگفت
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسیبر آن سر و چهر
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
داستانهای من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
بر من از لطفآفرینها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
همه از خاطرم گریختهاند
بس که زهرم به کام ریختهاند
چون کهٔادمز خواب خویش آمد
در سخن رهبریم پیش آمد
گفتم ایدون بودگزارش خواب
که زتهران برون شوم به شتاب
عارفان را ز جان کنم خدمت
بکشم همچو اولیاء صدمت
پس برابر شوم «سنائی» را
نوکنم کهنه آشنایی را
با بزرگان دین قرین گردم
درخور مدح و آفرین گردم
یاری از اوستاد کل یابم
مدد از هادی سبل یابم
خویشتن را به قدسیان بندم
خدمت خلق را میان بندم
دفتری سازم ازکلام دری
که نگردد به قرنها سپری
پس به هنجارآن بزرگ حکیم
اوستاد سخنوران قدیم
کردم این کارنامه را آغاز
تاکی آید به سر حدیث دراز
طیبتی شاعرانه سرکردم
ترش و شیرین به یکدگرکردم
جد و هزلی به یکدگر یارست
گرنه نیک است باب بازار است
نه هنرتوزی و سخنرانیست
که خیالات مرد زندانی است
جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه
نام او « کارنامهٔ زندان»
مایهٔ عبرت خردمندان
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش
دیدم آنجا به مشهدم گویی
واندر آن پاک مرقدم گویی
می کنم خدمت اندر آن درگاه
با خضوع و خشوع بیاکراه
چون که فارغ از آستانه شدم
در رواق کشیکخانه شدم
چار دیگر بدند آنجا نیز
بنشستیم اندر آن دهلیز
چار تن سید عمامه سیاه
موی کافورگون وروی چو ماه
همه بالا بلند و نورانی
همه درکسوت مسلمانی
من هم آنجا نشسشه با مندیل
با عبا و ردا و ریش و سبیل
اندر آن حین به عادت معهود
یکی از خادمان بکرد ورود
بر تن او عبای عنابی
معتدل قد و ریش محرابی
بر تنش از قدک بغلبندی
عوض شال، دکمه وبندی
داشت بر سر عمامهای مقبول
چشمهایی سیاه و چهره خجول
وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا
جبههای پهن و چهره گندمگون
سالش از چل مینمود فزون
چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا
با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک میشناسد وی
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفتنرمک: «سنائی»اینت شگفت
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسیبر آن سر و چهر
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
داستانهای من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
بر من از لطفآفرینها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
همه از خاطرم گریختهاند
بس که زهرم به کام ریختهاند
چون کهٔادمز خواب خویش آمد
در سخن رهبریم پیش آمد
گفتم ایدون بودگزارش خواب
که زتهران برون شوم به شتاب
عارفان را ز جان کنم خدمت
بکشم همچو اولیاء صدمت
پس برابر شوم «سنائی» را
نوکنم کهنه آشنایی را
با بزرگان دین قرین گردم
درخور مدح و آفرین گردم
یاری از اوستاد کل یابم
مدد از هادی سبل یابم
خویشتن را به قدسیان بندم
خدمت خلق را میان بندم
دفتری سازم ازکلام دری
که نگردد به قرنها سپری
پس به هنجارآن بزرگ حکیم
اوستاد سخنوران قدیم
کردم این کارنامه را آغاز
تاکی آید به سر حدیث دراز
طیبتی شاعرانه سرکردم
ترش و شیرین به یکدگرکردم
جد و هزلی به یکدگر یارست
گرنه نیک است باب بازار است
نه هنرتوزی و سخنرانیست
که خیالات مرد زندانی است
جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه
نام او « کارنامهٔ زندان»
مایهٔ عبرت خردمندان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - اشارت به خوابی که ناظم در اثنای این دیباچه دیده و تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمیده
چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۵
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۸
شیخ بوالفضل شامی مردی سخت عزیز و بزرگوار بوده است و از مشاهیر مشایخ متصوفه در شب بخواب دید کی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه درآمدی و طبقی در دست پر قند در میان جمع آمدی و ازکنار درگرفتی و هر کس را از آن قند نصیب میکردی چون به شیخ بوالفضل رسیدی آنچ بر طبق مانده بودی جمله در دهان وی کردی چنانک دهان او پر شدی. از آن شادی از خواب درآمد و دهان خویش را پر قند حالی خادم را آواز داد و گفت تا روشنایی آوردند و جمع را بیدار کردند و بنشستند و او خواب خویش بگفت و از آن قند جمع را نصیب کرد و برخاست و غسلی برآورد و دوگانه بگزارد و پای افزار خواست و گفت صلاء زیارت شیخ بوسعید! جمعی موافقت کردند و او پیاده از بیت المقدس بمیهنه آمد که در راه هیچ بدستور ننشست و درین وقت او را هشتاد سال زیادت عمر بود چون بمیهنه رسید چند روز مقام کرد و بوقت بازگشتن جملۀ فرزندان شیخ را بخواند و گفت شما را وصیت میکنم تا حرمت این بقعه و حقّ این تربت بزرگوار چگونه نگاه دارید و جمع را وداع کرد و به بیت المقدس بازگشت.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل شانزدهم
قالالله تعالی: «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر و ایتهم لی ساجدین».
و قالالنبی صلیالله علیه وسلم: «الرویاء الصالح جز من سته و اربعین جزء من النبوه».
بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود.
و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است: یکی از صورت دوم از معنی. از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعهای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که «المومن ینظر بنورالله».
خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود: یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد. آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد.
دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیهالسلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ائمه آن را تفسیر کردهاند که مدت نبوت خواجه علیهالسلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد. پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بودهاند علیهمالسلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بودهاند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیهالسلام گفت: «انی اری فیالنام انی اذبحک فانظر ماذا تری» و خواجه علیهالسلام میفرماید «نوم الانبیاء وحی».
و خواب صالح هم بر سه نوع است: یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیهالصلوه صریح بود «انی اری فیامنام انی اذبحک».
دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیهالسلام بود «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین». یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که «و خسروا له سجداً».
و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که «انی اری سبع بقرات سمان» الایه. جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود. «یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه».
و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی.
فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیهالسلام فرمود «لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له».
پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد: رویا صالح و رویاء صادق. صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود.
و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد: یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد. اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بلکه سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود. چنانک فرمود عزوجل و علا که «سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین».
دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که «سنریهم آیاتنا فیالافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بیواسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر میافتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید. چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد. بیت
کی بود ما زما جدا مانده
من و تو رفته وخدا مانده
پس زبانی که راز مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است: اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود. زیرا که این هریک را خیال نقشبندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی.
تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقشبندی کند. چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید.
و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد.
و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزههای خوش و روضهها و بستانها و قصرها و آینههای صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بیآلات این جمله مقامات روحانی است.
و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده. و اگر در مشاهدات انوار غیبالغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی. از هر نوع شمهای نموده آمدباقی هم برین قیاس میکند.
دوم فایده آنک وقایع دلی و روحی وملکی نیک با ذوق بود نفس را از آن شربی و قوتی و ذوقی و شوقی پدید آید که بدان شوق و ذوق انس از خلق و مألوفات طبع و مستلذات شهادتی و مشتهیات جسمانی باطل کند و با مغیبات وعالم روحانی و لطایف و معانی واسرار و حقایق انس پدید آورد و بکلی متوجه عالم طلب شود و مشرب او عالم غیب گردد «قد علم کل اناس مشربهم».
و بحقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز بشیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جانطلب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانک شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی بازمیگفت بتعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه الله علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد در میانه آن از خود غایب شد چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را علیهالسلام دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود «تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقه». گفت آن نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند.
سیم فایده آنک از بعضی مقامات این راه جز بتصرف وقایع غیبی عبور نتوان کرد و رکن اعظم در احتیاج به پیغامبر و شیخ از بهر این است که تا سالک سیر در وجود خویش میکند و سلوک او در صفات نفس ودل و روح بود ممکن است که بغیری حاجت نیفتد ولیکن چون بسرحد روحانیت رسید بخودی خود از آن مقام نتواند گذشت از بهر آنک هر تصرف که از سالک برخیزد هستی دیگر پدید آورد و او را بعد ازین راه بر نیستی است و نیستی بتصرف غیر تواند بود.
پس وقایعی که از فیض ولایت شیخ آید یا از حضرت نبوت یا از تجلیهای صفات خداوندی فنابخش بود و تا فنای حقیقی حاصل نشود ببقای حقیقی که مقصود و مطلوب از سلوک است نرسد. والله اعلم.
بعد ازین طرفی از وقایع که بکشف و مشاهده و تجلی و وصول تعلق دارد هریک در فصل آن بجای خویش گفته آید انشاءالله وحده. و صلی الله علی محمد و آله.
و قالالنبی صلیالله علیه وسلم: «الرویاء الصالح جز من سته و اربعین جزء من النبوه».
بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود.
و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است: یکی از صورت دوم از معنی. از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعهای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که «المومن ینظر بنورالله».
خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود: یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد. آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد.
دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیهالسلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ائمه آن را تفسیر کردهاند که مدت نبوت خواجه علیهالسلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد. پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بودهاند علیهمالسلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بودهاند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیهالسلام گفت: «انی اری فیالنام انی اذبحک فانظر ماذا تری» و خواجه علیهالسلام میفرماید «نوم الانبیاء وحی».
و خواب صالح هم بر سه نوع است: یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیهالصلوه صریح بود «انی اری فیامنام انی اذبحک».
دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیهالسلام بود «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین». یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که «و خسروا له سجداً».
و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که «انی اری سبع بقرات سمان» الایه. جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود. «یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه».
و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی.
فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیهالسلام فرمود «لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له».
پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد: رویا صالح و رویاء صادق. صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود.
و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد: یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد. اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بلکه سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود. چنانک فرمود عزوجل و علا که «سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین».
دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که «سنریهم آیاتنا فیالافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بیواسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر میافتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید. چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد. بیت
کی بود ما زما جدا مانده
من و تو رفته وخدا مانده
پس زبانی که راز مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است: اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود. زیرا که این هریک را خیال نقشبندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی.
تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقشبندی کند. چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید.
و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد.
و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزههای خوش و روضهها و بستانها و قصرها و آینههای صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بیآلات این جمله مقامات روحانی است.
و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده. و اگر در مشاهدات انوار غیبالغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی. از هر نوع شمهای نموده آمدباقی هم برین قیاس میکند.
دوم فایده آنک وقایع دلی و روحی وملکی نیک با ذوق بود نفس را از آن شربی و قوتی و ذوقی و شوقی پدید آید که بدان شوق و ذوق انس از خلق و مألوفات طبع و مستلذات شهادتی و مشتهیات جسمانی باطل کند و با مغیبات وعالم روحانی و لطایف و معانی واسرار و حقایق انس پدید آورد و بکلی متوجه عالم طلب شود و مشرب او عالم غیب گردد «قد علم کل اناس مشربهم».
و بحقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز بشیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جانطلب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانک شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی بازمیگفت بتعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه الله علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد در میانه آن از خود غایب شد چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را علیهالسلام دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود «تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقه». گفت آن نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند.
سیم فایده آنک از بعضی مقامات این راه جز بتصرف وقایع غیبی عبور نتوان کرد و رکن اعظم در احتیاج به پیغامبر و شیخ از بهر این است که تا سالک سیر در وجود خویش میکند و سلوک او در صفات نفس ودل و روح بود ممکن است که بغیری حاجت نیفتد ولیکن چون بسرحد روحانیت رسید بخودی خود از آن مقام نتواند گذشت از بهر آنک هر تصرف که از سالک برخیزد هستی دیگر پدید آورد و او را بعد ازین راه بر نیستی است و نیستی بتصرف غیر تواند بود.
پس وقایعی که از فیض ولایت شیخ آید یا از حضرت نبوت یا از تجلیهای صفات خداوندی فنابخش بود و تا فنای حقیقی حاصل نشود ببقای حقیقی که مقصود و مطلوب از سلوک است نرسد. والله اعلم.
بعد ازین طرفی از وقایع که بکشف و مشاهده و تجلی و وصول تعلق دارد هریک در فصل آن بجای خویش گفته آید انشاءالله وحده. و صلی الله علی محمد و آله.
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید
جهان گشت روشن چو از آفتاب
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۲ - خواب دیدن زال و سخن گفتن با رستم
در آن شب به تقدیر پروردگار
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۶ - دیدن شاه آتبین جمشید را در خواب
به خواب اندرون شد شبی سهمناک
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۴
دوش در خواب یکی درگه عالی دیدم
گنبدی برتر ازین طاق هلالی دیدم
قصری آراسته ز انواع لئالی دیدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالی دیدم
ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان ز بلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوی و شط پرزر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهی
قصر آکنده ز اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا ز آدیمان بود تهی
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهی
نه کدیور نه کشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم بر جای بماندم از هول
هردم از حیرت بر خویش بخواندم لاحول
کز چه رو نیست در اینجای بشر یاذالطول
نه نیوشنده صوت و نه سراینده قول
نه نماینده راه و نه گشاینده باب
آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد
کز درخشنده آن لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حرکت مرغ ز گفتار افتاد
خیمه زد ابر شبه گون به نشیب و به فراز
سایها گشت عیان کوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سیه و سینه دود
شعله ها شد به هوا سرخ و سیه زرد و کبود
تیره شد یکسره گیتی ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آوای سرود
وز دل دود برون امد چندین عفریت
همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهائی که سلیمان را بشکسته طلسم
هیچ نشنیده ز حق معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی بدو جسم
برزخ جانوران بود در ایشان همه قسم
شاخها خم بخم اندر زده مانند درخت
در کمر خنجر و در دست عمودی یکلخت
آب بینی شده بر سبلت و بر ریش روان
همچو شاخ گونی صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه ی چوبینه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر دندان
لفجها چون کتف گاو و دو سبلت چون یوغ
نعره گاو زدندی ز گلو در آروغ
من بلرزیدم و مبهوت و پریشان ماندم
حسبی الله و کفی ربی بر خود خواندم
اسب اندیشه و تدبیر بهر سو راندم
گرد سودا را القصه ز رخ افشاندم
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده
با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم و گفتم باشارت حرفی
لوح مشگین را سودم ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبت طرفی
جگر سوخته نوشید ز رحمت برفی
گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
که کیانند در این خانه و این خانه کجاست
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن دیوانه است
دیولاخی است که اهلش ز خدا بیگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جای پتیاره کنام دد و دیو است اینجا
اهرمن کار کن و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد کروات و فکلی
قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی
دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی
در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی
مصلح الدوله والدین سر دیوان قضاست
کار دیوان دیگر را بی امضا و رضاست
این که بنشسته جنب چیده کتب بر سر میز
دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز
کله اش باشد چون برج و دهان چون کاریز
از طراز دومین است و بود صدر تمیز
نه به تنهائی دستور تمیزش دانند
که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
گر بگوشت سخن بنده عجب می آید
بر خلاف سخن اهل ادب می آید
باب استفعال از بهر طلب می آید
صبر کن ز آنکه جوابت ز عقب می آید
طلب سیدنا از در دیگر باشد
جای بینی طلبی در طلب زر باشد
آنکه از هر طرفی خلق بر او کرده هجوم
بر در محکمه اش هست عیان غلغل روم
آن رئیسی است که خود مدعی آمد به عموم
هر زمان بر صفت پیل فرازد خرطوم
ماسوی الله را یک لحظه بدم در کشدا
جرمها را به یکی رشوه قلم در کشدا
آنکه مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است
چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بیابان اغول است
روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است
اصل بیداد و ستم قاضی دیوان جزاست
که ز جورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو که قدش زده سر بر عیوق
بر سر شاخ خود آویخته چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائین و عروق
هست فرمانده و مولا به دواوین حقوق
بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
این عجب ترکه دهل بوده و بوقش کردند
آنکه سرخاب و سفیداب به رخ مالیده
همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده
زخم نیمور فزون خورده و کم نالیده
با سپوزنده خود سخت بر آغالیده
مزد اجر است که با غمزه و شیرین کاری
آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آنکه بینی کتب از شاخ در آویخته است
هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است
عینک و محبره گستاخ در آویخته است
همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است
کتبش یکسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر شاخ به چندین شعبه
هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هریک از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است ز هر لعبه برب الکعبه
هر یک از آن شعب ای جان پدر محکمه ایست
که به هر محکمه ای جان پدر مظلمه ایست
گنبدی برتر ازین طاق هلالی دیدم
قصری آراسته ز انواع لئالی دیدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالی دیدم
ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان ز بلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوی و شط پرزر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهی
قصر آکنده ز اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا ز آدیمان بود تهی
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهی
نه کدیور نه کشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم بر جای بماندم از هول
هردم از حیرت بر خویش بخواندم لاحول
کز چه رو نیست در اینجای بشر یاذالطول
نه نیوشنده صوت و نه سراینده قول
نه نماینده راه و نه گشاینده باب
آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد
کز درخشنده آن لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حرکت مرغ ز گفتار افتاد
خیمه زد ابر شبه گون به نشیب و به فراز
سایها گشت عیان کوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سیه و سینه دود
شعله ها شد به هوا سرخ و سیه زرد و کبود
تیره شد یکسره گیتی ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آوای سرود
وز دل دود برون امد چندین عفریت
همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهائی که سلیمان را بشکسته طلسم
هیچ نشنیده ز حق معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی بدو جسم
برزخ جانوران بود در ایشان همه قسم
شاخها خم بخم اندر زده مانند درخت
در کمر خنجر و در دست عمودی یکلخت
آب بینی شده بر سبلت و بر ریش روان
همچو شاخ گونی صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه ی چوبینه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر دندان
لفجها چون کتف گاو و دو سبلت چون یوغ
نعره گاو زدندی ز گلو در آروغ
من بلرزیدم و مبهوت و پریشان ماندم
حسبی الله و کفی ربی بر خود خواندم
اسب اندیشه و تدبیر بهر سو راندم
گرد سودا را القصه ز رخ افشاندم
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده
با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم و گفتم باشارت حرفی
لوح مشگین را سودم ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبت طرفی
جگر سوخته نوشید ز رحمت برفی
گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
که کیانند در این خانه و این خانه کجاست
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن دیوانه است
دیولاخی است که اهلش ز خدا بیگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جای پتیاره کنام دد و دیو است اینجا
اهرمن کار کن و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد کروات و فکلی
قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی
دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی
در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی
مصلح الدوله والدین سر دیوان قضاست
کار دیوان دیگر را بی امضا و رضاست
این که بنشسته جنب چیده کتب بر سر میز
دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز
کله اش باشد چون برج و دهان چون کاریز
از طراز دومین است و بود صدر تمیز
نه به تنهائی دستور تمیزش دانند
که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
گر بگوشت سخن بنده عجب می آید
بر خلاف سخن اهل ادب می آید
باب استفعال از بهر طلب می آید
صبر کن ز آنکه جوابت ز عقب می آید
طلب سیدنا از در دیگر باشد
جای بینی طلبی در طلب زر باشد
آنکه از هر طرفی خلق بر او کرده هجوم
بر در محکمه اش هست عیان غلغل روم
آن رئیسی است که خود مدعی آمد به عموم
هر زمان بر صفت پیل فرازد خرطوم
ماسوی الله را یک لحظه بدم در کشدا
جرمها را به یکی رشوه قلم در کشدا
آنکه مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است
چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بیابان اغول است
روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است
اصل بیداد و ستم قاضی دیوان جزاست
که ز جورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو که قدش زده سر بر عیوق
بر سر شاخ خود آویخته چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائین و عروق
هست فرمانده و مولا به دواوین حقوق
بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
این عجب ترکه دهل بوده و بوقش کردند
آنکه سرخاب و سفیداب به رخ مالیده
همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده
زخم نیمور فزون خورده و کم نالیده
با سپوزنده خود سخت بر آغالیده
مزد اجر است که با غمزه و شیرین کاری
آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آنکه بینی کتب از شاخ در آویخته است
هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است
عینک و محبره گستاخ در آویخته است
همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است
کتبش یکسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر شاخ به چندین شعبه
هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هریک از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است ز هر لعبه برب الکعبه
هر یک از آن شعب ای جان پدر محکمه ایست
که به هر محکمه ای جان پدر مظلمه ایست
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۷ - خواب دیدن امام(ع)درشب عاشورا
ز سویی به خیمه درون شهریار
نشسته ز سرتا قدم محو یار
به پایان آن شب شه کامیاب
جهان بین زانی شدش گرم خواب
سراسیمه برداشت ازخواب سر
دو رخساره از آب بیننده تر
بفرمود کاین دم بدیدم به خواب
سگی چند آرند بر من شتاب
سگ ابلقی زان سگان بیشتر
زهر سوی برمن شدی حمله ور
برآنم کسی که سر پر خرد
برد سوی سالار لشگر چه رد؟
بزاده است نستوده اهریمنش
سراپا پلید است و تیره تنش
درآن دم پیمبر بیامد ز اوج
به همراه او از ملک فوج فوج
مرا گفت: کاین قدسیان سربه سر
به امر خداوند پیروزگر
ابا من فرود از فراز آمدند
روان تو را پیشباز آمدند
به مینو شب دیگر آیی چمان
منم میزبان و تویی میهمان
بدیدم همی قدسیان را چو من
رده در رده اندر آن انجمن
سروشی از آن جمله در پیش وصف
یکی شیشه ی سرخ بودش به کف
که این روح پاک ای شه هر چه هست
زبهر چه این شیشه دارد به دست؟
نبی گفت: این قدسی از آسمان
به امر خدای زمین و زمان
بیاورده این شیشه ی تابناک
که ریزند خون تو را چون به خاک
ببوسد تن چاک چاک تو را
کند اندر و خون پاک تو را
ازآن پس برد سوی عرش برین
سپارد به دست جهان آفرین
برای گنهکار احباب ما
نگهدارد آنرا امانت خدا
زگفتار آن شهریار جهان
برآمد زیاران به گردون فغان
نخستین خیابان این نغز باغ
که ازهرگلشن دردل لاله داغ
به عون جهاندار انجام یافت
زپرداخت آن دلم کام یافت
نشسته ز سرتا قدم محو یار
به پایان آن شب شه کامیاب
جهان بین زانی شدش گرم خواب
سراسیمه برداشت ازخواب سر
دو رخساره از آب بیننده تر
بفرمود کاین دم بدیدم به خواب
سگی چند آرند بر من شتاب
سگ ابلقی زان سگان بیشتر
زهر سوی برمن شدی حمله ور
برآنم کسی که سر پر خرد
برد سوی سالار لشگر چه رد؟
بزاده است نستوده اهریمنش
سراپا پلید است و تیره تنش
درآن دم پیمبر بیامد ز اوج
به همراه او از ملک فوج فوج
مرا گفت: کاین قدسیان سربه سر
به امر خداوند پیروزگر
ابا من فرود از فراز آمدند
روان تو را پیشباز آمدند
به مینو شب دیگر آیی چمان
منم میزبان و تویی میهمان
بدیدم همی قدسیان را چو من
رده در رده اندر آن انجمن
سروشی از آن جمله در پیش وصف
یکی شیشه ی سرخ بودش به کف
که این روح پاک ای شه هر چه هست
زبهر چه این شیشه دارد به دست؟
نبی گفت: این قدسی از آسمان
به امر خدای زمین و زمان
بیاورده این شیشه ی تابناک
که ریزند خون تو را چون به خاک
ببوسد تن چاک چاک تو را
کند اندر و خون پاک تو را
ازآن پس برد سوی عرش برین
سپارد به دست جهان آفرین
برای گنهکار احباب ما
نگهدارد آنرا امانت خدا
زگفتار آن شهریار جهان
برآمد زیاران به گردون فغان
نخستین خیابان این نغز باغ
که ازهرگلشن دردل لاله داغ
به عون جهاندار انجام یافت
زپرداخت آن دلم کام یافت
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۵ - نیزه دست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۰
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
احمد شاملو : هوای تازه
تردید
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور، گویا دیده بودم من...
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند...
□
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیریست تا من میچشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید اینچنین با خویشتن گفتم:
«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأسبارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم میدهم تصویر!»
آنگاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأسبارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!...»
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشقهای دورِ از کف رفته میمانست...
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...
۲۳ آذر ۱۳۳۳
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند...
□
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیریست تا من میچشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید اینچنین با خویشتن گفتم:
«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأسبارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم میدهم تصویر!»
آنگاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأسبارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!...»
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشقهای دورِ از کف رفته میمانست...
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...
۲۳ آذر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
۱
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
۱۳۳۳ زندانِ قصر
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
احمد شاملو : باغ آینه
خوابِ وجينگر