عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٣
با خرد در حجره دل دوش صحبت داشتم
شکوه ها میکردم از دوران این نیلی حصار
گه زحل و عقد او با هم سخن میراندیم
گاه میکردیم سر نحس و سعدش آشکار
گفتم آخر چیست موجب کاین سپهر دون نواز
با هنرمندان ندارد غیر خصمی هیچکار
داشت قصد آن که از پایم در آرد بیگناه
گر نمیشد دستگیر من مسیح روزگار
عالم عادل علاءالدین که از انفاس او
بر سپهر چارمین گردد مسیحا شرمسار
آنکه در قلب طبایع آن تصرف باشدش
کآرد اندر طبع دی پیدا مزاج نو بهار
و آندگر فرزند وی مولی شهاب الدین که نیست
در جهان امروز مثل او حکیمی هوشیار
آنکه لطف جانفزای او ز روی خاصیت
نوشدارو سازد از آب بن دندان مار
جان من بخشیده احسان ایشان هر دو شد
باد جان هر دو تا روز قیامت پایدار
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١ - کارنامه
نسیم صبح جانم تازه کردی
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد دل و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
ز بهر خاطرش بردار گامی
به فریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه ی فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
به هر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پر کبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
به صد شادی که دائم شاد بادی
برو اول به شهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
به کام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او ز توران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیر پای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را به تعظیم
که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته مدهوش حیران
رسان آنجا به عرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
به الماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بی ما
دگر مصراع یاد آید شما را
و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
به نزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سر تا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
به شرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه او زان بهره ور نیست
در آن ساعت که می بوسی جنابش
رسان خدمت ز من بیش از حسابش
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
به دانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت ز رنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
به رتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی ز روی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سر افراز قضای هر مکانی
ز عدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی ز عدل بیکرانش
نیازی عرضه دارو شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نطام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
ز هر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را ز دیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین معیر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحرو بر را
چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی
عقیب آن دعا ها کرده باشی
بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز برد باری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی از هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
وزانپس خواجه باد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنر ور نامور را
نخستین میر میران با یبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون بور دستان
ز من خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداریکه گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپبکار
مهار آرد به بینی در شتر وار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگوشکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان در وخسرو پرستند
ز من خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
وز آنجا چون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
ز دروازه برون باشد مزاری
ز لطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هر بند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
ز شهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
ز لطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
ز حرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چون به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
درخلد برین بر خود گشادی
وز آنپس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سر افرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت ز سوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
ز روح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چون شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر ز دوران
الهی عاقبت محمود گردان
وز آنجا بازگردای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر باو جودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
ز شوقم باز گو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
بس انگه از طریق دلنوازی
قدم در نه ز بهر کار سازی
گذر کن سوی بدر الدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکر افشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
ز من خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ایصبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زورگریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ایصبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندرو صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش ز اندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی و راد وعالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بو که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سر پای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
چو پرسیدیش ای باد سحر خیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
ز طرف جویبارش زود مگذر
دمی در چار سوی او بسر بر
نظر دروی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
ز نزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قر نفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بو سهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذرکن
جوانی باشد او بس با تواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دو ده اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نورالدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند ز شاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سر افراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
ز من بسیار پرسش کن مر او را
...
دو آزاده دو دانای خردمند
...
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
ز پا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی ز روغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بدات او مباهی ملک و ملت
هنرمندیکه گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید ز کلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
چو اینخدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زانپس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر ز پروین
ز منشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تابنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
ز اقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبر افشان
سفر را ساز کن دامن بر افشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه او را چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش ز کیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود درجنت گشادی
به دل گوئی چه جای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
به باغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هریک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
در اول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که گیتی را بذاتش افتخارست
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کز و شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق
مبلغ شو بدانمشهور آفاق
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
بر آرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش ز چاکر
رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده هر عام و هر خاص
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
به دانش در میان خلق مذکور
به عزالدین محمد گشته مشهور
ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو به سوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
ز من خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدو بر
بگو چونی تو ای گم کرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
به شفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار ما را
به همت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ای صبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - قصیده
کی است نوبت احسان و روزگار کرم
چه وقت میشکفد باز نو بهار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل ز صحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
نه مرغ همت کس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت کس راست برگ و بار کرم
ز بار شکر و ثنا می کشم هزاران کوه
کجاست کس که کشیدنیم ذره بار کرم
نهفته پرده امساک جمله چهره جود
گرفته گرد خساست همه عذار کرم
نیامد آخر یک گل ز غنچه احسان
نماند آخر یک طفل از تبار کرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خودنبدی
که خواست بودد گر در همه دیار کرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
که دست اوست بانصاف دستیار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی بکف جواد تو افتخار کرم
رفیع منصب تو تر و خشک عز و جلال
شریف خلق تو پنهان و آشکار کرم
گذشت آنکه کرم در دیار ما بودی
باو نزار و کنون بین همه مزار کرم
کرم بحضرت عالیش بسته شد ور نه
کجا رسیدی امید در غبار کرم
بخدمت در خود مر سپهر اخضر را
مکن قبول که اینست روزگار کرم
عدو کنون بملامت اگر چه میگوید
که می چه گوید آخر فلان ز کار کرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین کند که ترا
بخیر خیر شود شست خار خار کرم
کجاست حاتم طی تا ببیندی باری
ببارگاه تو از صاحب اعتذار کرم
توئی که آتش همت زنی بخر من بخل
که راه شکرزنی آب از بحار کرم
ز جانب کف تو یک نسیم می نوزد
که می نگیرد امید را کنار کرم
تو اینچنین وهم ا زشهر تو کسان دانم
که جان بعطسه برآرند از بخار کرم
بصرف ده صد نفروشمت بهیچ کریم
زهی شناختن از کوهرت عیار کرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم کرام
در اوفتاده بافلاس ا زاختیار کرم
ز در مدح تو شاها طویلۀ دارم
که عشرقیمت آن نیست دریساکرم
بحق من کن اگر میکنی کرم که مرا
بنظم و نثر زبانیست حقگذار کرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم بروز بار کرم
منم که ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم بشاخسار کرم
ولیک مرغ سخن گر چه کس بنپذیرد
شود بعاقبت کار هم شکار کرم
همیشه تا گهر و زر همیکنند نثار
بکوه و دریا از بذل بیشمار کرم
حصار اهل هنر باد آستانه تو
تو از نوایب ایام در حصار کرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - تعزل
ای حسن بسته برقمرت رنگ ارغوان
وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان
برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق
کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان
یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ
پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان
گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی
در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان
پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟
در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟
در باد بوی طره تو یافت چاکرت
بر باد از گزاف ندادست خان ومان
ترسم بتاکه فاش کند در اشک من
این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان
نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر
آنرا بجود صاحب عادل برد گمان
والانظام ملک و خداوند صدر دین
دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان
آویزه ایست حلم وراکوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران
ای از سرشک حاسد جاه عریض تو
عالم فیروزه طیلسان
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان
پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید
دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان
قاصر زعزم نهضت تو جره سفید
عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده همنفس روح را سخن
وی نام کرده نایژه رزق را بنان
گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم
فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان
مستغنیست بنده باقبال تو ازانک
آبحیات شعر فرو شد برای نان
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
زبس که ریختم از دیده خون دل بیرون
کنون برونم از خون پرست همچو درون
گرم برون چو درون پر زخون بود شاید
که عاشقان را یکسان بود درون و برون
حدیث از لب من بوی خون دل گیرد
از آن که دایم خون میخورم من از محزون
زبس که ریختم از دست هجر بر سر خاک
زبس که ساختم از دیدگان روان جیحون
گهی غریق درآبم گهی نهان در خاک
بسان لؤلوی شهوار و گوهر مکنون
اگر به یک کف آبم فلک گرفتی دست
پس از برای چه رخساره شستمی از خون
برای جامه و نان تا بچید بوسه زنم
بسان جامه ونان دست و پای مشتی دون
به سست پوشش من داغ های رنگارنگ
به سست روزی من دردهای گوناگون
چو من به ماتم ارباب علم جامه خویش
سیه کنم که سیه باد جامه گردون
زمن که کاش نباشم جزین که موزونم
چه جرم دید، ندانم سپهر ناموزون
فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد
لباس را کند از اشک در برم گلگون
دلا خموش مده جرم خویش را نسبت
گهی به چرخ خمیده گهی به بخت نگون
فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خویش
ز مدح شاه شهیدان نمی دمم افسون
شهی که هر سحر از شرم رای انور او
گرفته پنجه ی خورشید دامن گردون
اگر اشاره نماید به خط ابیض صبح
قدر به نبندد دست تصرف گردون
وگر اراده نمایی قضا در آویزد
محیط مهر فلک را زدرگه تونگون
به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم
زیمن مدح تو که اندیشه را بود میمون
چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد
به طوف خاطرم آید ز آسمان مضمون
ضمیر من که سیه تر زچاه بیژن بود
به آفتاب عطا میکند ضیا اکنون
مرا چه باک ز تاریکی لحد، دیگر
که با ضمیری زین گونه می شوم مدفون
به اختیار جدا نیستم ز خاک درت
که داردم فلک دون به دست غم مرهون
همین توقع دارم که همچو خاک درت
گذر کند ز سرشک روان من جیحون
به پارهای دل خون فشان من نگری
که رقعه هاست با خلاص دوستی مشحون
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شمس الملک
وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش
فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش
چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست
خط دستورست پنداری شب آبستنش
هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان
کافتابی سر بر آورد از ره پیراهنش
کشتگان غمزه را لعلش روان بخشد بلی
لعل جان بخشد چو باشد آب حیوان معدنش
گفتمش جانا دلم، سر در سر زلف تو کرد
کار او در هم مزن، چون زلف و در پا مفکنش
گفت رو تدبیر جان کن در سر زلفم مپیچ
کاین چنین خونها فراوان یابی اندر گردنش
آتش اندر، کشت زار صبر من، زد همتی
تا مگیرد شعله ی ز آه من، اندر خرمنش
آه دوزخ تاب دریا سوز ناگه گیر من
آه اگر بی من سحر گاهی بگیرد دامنش
ای امام نیکوان گر بر «امامی» بگذری
در زریر افسرده بینی شاخهای روئینش
چشم او در جستجوی روی تو پرویزن است
خون دل زینروی می پالاید از پرویزنش
جمله ی تن شد لبت گوئی که هر دم می کند
معجز مدح وزیر شرق جانی در تنش
آصف جمشید دولت، داور دنیا پناه
صاحب خورشید همت، خواجه گردون منش
آسمان داد، فخرالملک، شمس الدین، که هست
رام او و بنده درگاه، چرخ توسنش
آنکه دین را، آیت فتح است و برهان و ظفر
خامه ی شمشیر قدرت خنجر شیر اوژنش
و آنکه خورشیدی شود هر ذره از اجزای خاک
پرتوی گر بر زمین افتد ز رأی روشنش
جود او بی بار منت، گنج گوهر می کند
سکته ی سکان گیتی را ز خاک مخزنش
کین او از خاصیت زهر هلال می دهد
جوهر جانپرور، می، را ز جام دشمنش
بر جهان دانم از این پس فتنه نگشاید کمین
چون سپاه حزم او رو آورد در مکمنش
ای خداوندی که قصر قدر تو عالیتر است
ز آنکه یارد گشت دور نه فلک، پیرامنش
اولین دختر چو آتش بود گردونرا بسحر
کرد در حصنی میان سنگ و آهن، مسکنش
تا اسیر تست دور چرخ بیرون می برد
بندگی را هر که می خواهد ز سنگ و آهنش
کو، سری بی سایه ی جاهت، که با سیلاب خون
روح نفسانی فرو ناید ز مغز گردنش
کو، دلی بی پر تو مهرت، که تاریکی چشم
آتش جان بر نمی آرد چو دود از روزنش
خشمت ار یاد آورد، ماهی شود در زیر آب
و عیبها مسمارهای آتشین بر جوشنش
ور بتابد لاجورد چرخ از ایوان تو روی
نقش ایوان را کنی چون سرمه اندر هاونش
ابر دست تست کز هر فیض او، هر سائلی
معجزی بیند که ننگ آید ز ابر بهمنش
نوک کلک تست کز هر نکته او در سواد
روشنائی که در سواد دیده یابد سرزنش
دین پناها، دیگر از تاب تفکر در دماغ
آتشی بر کرده ام، آب قبولی برزنش
لفظ من تا در معانی بنده ی فرمان تست
همچونی در بند فرمانند سرو و سوسنش
و آن که می خواهد از آب طور من در باغ نظم
ضمیران و یاسمین و یاس صدها خرمنش
بلبل گلزار ازین بستان نه صید مرغ اوست
گرچه این ترکیب و این طرز است دام و ارزنش
صورت روح الامین مشکل شود، روح الامین
ز آنکه بنگارند بر دیوان و کاخ و گلشنش
بر نمی افروزد آب لفظ قندیل سخن
تا نمی آرم برون از مغز معنی روغنش
تا چو در باغ شرف روی آورد، جمشید چرخ
سایبانها بر کشد ابر از حریر ادکنش
ز آب فرمان تو هر شاخی که سر سبز است باد
از زمرد برگ و بار از لعل و بیخ از چندنش
گلبن اقبال سیراب از سحاب دست تست
می نشان جائی و از جائی دگر برمیکنش
دشمنت گر دم زند ناگفتنیها از دهان
گو چو کرم ابرشم پیوسته بر تن میتنش
سایه حق بر سرت بادا که، کلکت هر نفس
کوکبی ز اکلیل را دری کند بر گردنش
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
درین سرای پر افسوس چند باشم آه
پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه
نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر
که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟
جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد
به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه
درین خرابه دریغا کجاست دیواری
که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه
چنین که همچو زنانم همیشه در چادر
خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه
تمام عمر حدیق سفر بود کارم
ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه
به رهروان سر و کار است دایمم، گویی
که مشت خاک من است از زمین قافله گاه
دو گام همره من شو، چو حال من پرسی
که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه
ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم
نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه
نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس
که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه
ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف
صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه
خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد
به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه
نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم
کدام خانه خرابم سپرده است به راه
ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام
فکنده دربدرم همچو حرف در افواه
ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا
که رشته می شود از خوردن گره کوتاه
فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت
به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه
مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند
ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه
سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد
ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه
دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی
به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه
فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب
که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه
ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری
اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه
فضای روی زمین، جای استراحت نیست
به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه
به چشم پاکروان قلمرو تجرید
جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه
عبث به تربیت من چه می کشد زحمت
زمانه را نیم از بندگان دولت خواه
حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم
مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه
به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد
ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه
مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست
به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه
ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر
نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله
فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست
به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه
خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده
کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه
عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش
تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه
به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست
که خضر راهنما باشد و خدا همراه
شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق
که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه
غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست
چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله
ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است
کسی به نسبت او نیست در حریم اله
عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش
چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه
نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه
تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر
ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه
کسی که راه به توحید برده، می داند
که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه
ز آستان تو باید اگر سرافرازی
چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه
ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد
ازان بود به لبش لااله الا الله
به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز
برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه
به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست
همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه
ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود
کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه
به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد
چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه
به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم
به حکم خویش سر برق را کند پرکاه
همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد
که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه
شها تویی که پی یاوری ترا طلبد
ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه
مرا که پیر خرد، کودک دبستان است
برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه
ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی
که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه
دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است
دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه
به خاک هند فرورفته پای من در قیر
بگیر دست مرا یا علی ولی الله
سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن
که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه
همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر
مرا جناب حریم تو باد منزلگاه
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح خواجه رئیس امین الدین محمد عبدالجلیل اهراسی
دلا دلا ز بلا هیچگونه نهراسی
حدیث عشق کنی و حریف نشناسی
کمر به عشق بتانی ببسته که میان
ببسته اند به زنار های شماسی
چو ماه سغبه هر چهره چو خورشیدی
چو لعل سفته هر غمزه چو الماسی
چو کبک سخره منقار زخم شاهینی
چو گور خسته دندان و چنگ هرماسی
ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی
ز بهر آب بلا کوزه بلیناسی
به شب ز خواب جدا بینمت ز علت رنج
مگر که قصر بلا را تو صاحب پاسی
چو آسیائی سرگشته بلا و تو خود
در آسیای غم عشق نیکوان آسی
به جهد رنگ سیاهی ز تو همی نشود
سیاه کرده و آهار داده کرباسی
هزار بار به خون شسته ام تو را و هنوز
هزار بار سیه تر ز حبر و انقاسی
اگر چه خوردن غم فربهت همی دارد
یقین بدان که از آن در ز چهره آماسی
چو نیست عادت تو مستقیم بر یک حال
رواست گر همه ساله اسیر وسواسی
ولی پناه تو گر خواجه رئیس بود
روا بود که ز جور زمانه نهراسی
اصیل زاده شروان گزین امین الدین
اجل محمد عبدالجلیل اهراسی
کریم رای صدری که فعل خصمش هست
خری و خربطی و نا کسی و نشناسی
زمانه هست ورا بنده که دور فلک
به ماه بیعت آن بنده کرد نخاسی
رسد به حضرت او هر زمان گروهی نو
به شکل بوعلی و کوشیار و کاراسی
چه فیلسوف و طبیب و منجم و شاعر
چه فال گیر و حکیم و محدث و آسی
زهی کریمی کز مرتبت به فضل و هنر
رسوم خانه دین را رسوم و آساسی
عیار زر کرم را به فضل معیاری
قیاس اصل خرد را به فضل مقیاسی
قبیله تو مسیحاست در خلافت جود
چو در خلافت دین خاندان عباسی
چو مصحف هنر و اندر او به حشمت و جاه
توئی که سوره الحمد و سوره ناسی
تو وزن هر سخنی را به لطف می دانی
تو قسط هر هنری را به طبع قسطاسی
سزاست خواجگی خود جهان عصر تو را
بکن بکن که نه در خورد نیل و روناسی
به دانهای سخا مرغ آز را (دامی)
به ساقه های کرم کشت بخل را داسی
رسید وقت تماشا و جام می هر چند
که تو نه مرد، می و جام و ساغر و کاسی
دمید باد بهاری دگر نباید خورد
غم وظیفه لزگی و برف بولاسی
کنون بود که خلایق همی برون آیند
ز قاقم و خز و دله، سمور بر طاسی
چه زادی ای (فلکی) زین نوایب ایام
که در سخن سیم بوتمام و نواسی
مگر که مایه راحند شعر و خط تو زآنک
بهر دو محی کلک و دوات و قرطاسی
ولیک چندین دعوی مکن که شعر تو را
نکو شناسد طبع حکیم کیلاسی
گر او به نقد سخنهای تو شود مشغول
ز شاعری برود نقد تو به اجناسی
ایا ثنای تو چون حرز برده از دلها
نشان وسوسه و فعلهای خناسی
مدام تا شود از سایه جرم ماه سیاه
بعقده ذنبی و بعقده راسی
همیشه تا نرود در معاملات صروف
به قیمت درم ده سه نقد خماسی
بقات باد دو چندان که گویدت گردون
که تو چهارم عیسی و خضر و الیاسی
خجسته باد و مبارک بهار نوروزت
که هم خجسته پی و هم مبارک انفاسی
قطران تبریزی : دیوان اشعار
مثنوی
ز نزدیک این کهتر کهتران
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مدح عمادالدین عبدالرحیم احمد قاید
در بند آن مشو که چرا پیر شد جهان
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش امیر نظام گروسی فرماید
چو در خواب شد دیده پاسبانها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۹
به حکم صدر معظم معین دولت و دین
ز گفته های خود او را نشان فرستادم
از آسمان سخن آمد نخست و من امروز
به یک اشارت بر آسمان فرستادم
ز عز و جاهش گفتم که جان فرستم پیش
چو جان حزین بد فرزند جان فرستادم
مرا تبیست کرم را که شمه آن باشد
که منعمی کند انفاق صد هزار درم
کرم همه نبود آنکه صاحب بخشش
ز تن قبای ببخشد و یا ز کیسه درم
لطیفه هاست کرم را به اختیار کریم
که بی وسیلت دست میانجیی به قلم
به صد هزار درم هر کسی نهد منت
که از خزانه وی یک درم نیاید کم
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته
پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر:
شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت
بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:
بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست
چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:
بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - آیینه پاک
دی آمد و کالای چمن برد به یغما
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - وله
زمشکین طره آن چشم چو بادام
بصید خلق آهوئیست بادام
ازان مشکین رسن عشاق مسکین
وزان بادام مردم مست مادام
زسیمین سینه اش چون وصف رانم
خرد را لرزد از صافیش اندام
همی خواهد چکد اندامش از لطف
بود از بسکه در وی لطف اندام
بیاد ساق او هر شب گروهی
گرفتارند در اضغاث و احلام
نسیمی کاورد بوئی زکویش
تو گوئی کز بهشت آورده پیغام
مذاق روح راهست از خدنگش
همان لذت که طفلانرااز ابهام
جهانی بر لبانش گشته مفتون
از او خوش گرم شد بازار اعدام
زر و سیم جهانرا بر من و او
تو گوئی کرده قسمت دور ایام
مرا روئیست همچون زر پخته
ورا ساقیست همچون نقره خام
دلم میمی است ز آن ابروی چون نون
قدم دالیست زآن گیسوی چون لام
مهی چون او نزاده هیچ مادر
گمان من که خورشیدش بود مام
بتی چون او کسی ناورده فرزند
یقین دارد پدر از جنس اصنام
غزال چشم او هر دم نماید
زیمن عهد آصف کار ضرغام
جهان مجد سعدالملک کافلاک
فتد درسجده چون از وی بری نام
شود کیوان قهر او چو طالع
بسان شخص چوبین است بهرام
نسنجد ارتقاع شوکتش وهم
که قدر اوست آنسوتر ز اوهام
سخنهای وی از کشی و نغزی
زده سر از لباس وحی و الهام
دو سعدالملک دارد یاد گیتی
کتب را دیدی ار ز آغاز و انجام
یکی صافی دل و مسعود و ستار
یکی بد اعتقاد و شوم و نمام
نخستین آصف سلطان محمد
کزو سلجوقیان را بخت بدرام
دویم دستور سلطان ناصرالدین
کزو قاجاریانرا تخت برکام
یکی درکین شه بر زهر آلود
زبان نشتر فصاد و حجام
یکی از مهر شه پر شهد فرمود
دهان دولت فرخنده فرجام
دو مادح این دو سعدالمک را خواست
که در فرقند چون ارواح و اجسام
گر اوبد سوزنی استاد هزال
منم جیحون ادیب راد فهام
الا ای بدر ایوان وزارت
که بوسد آسمانت خاک اقدام
مرا بس دلکش آمد سبک شوکت
که باد از جام شوکت باده آشام
بد این شعرش بدل از سوز نی یاد
بماند از بهر سعدالملک بدنام
توگوئی خواست تا از سعد اکبر
من این پیغامت آرم نزد خدام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
کنون هم سعداکبر را من از تو
بدین پیغام خواهم کرد اعلام
که تا من سعد ملک پادشاهم
تو خواهی بود سعدالملک اجرام
الا تا شعر را زیبد صنایع
بویژه صنعت تجنیس و ایهام
بود هنگامه مداحیت گرم
به رغم خصم در هر صبح و هر شام
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند
خوی بدبین که شبیخون به هر افتاده زند
گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر
هرچه نقش است به ما آن پسر ساده زند
بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر
کآب او آتش در دامن سجاده زند
سرو رابی ثمری از تو خجل کرد بلی
مرد باید که دم از دولت آماده زند
نازم آن آهوی چشمت که به همدستی زلف
شیر را برسرکوی تو به قلاده زند
باکه پیغام فرستم برت ای مایه ی ناز
که به پاسخ لب تو راه فرستاده زند
هرکه را نشئه ی چشم سیهت برد زدست
نشود مست اگر صد خم از باده زند
نه به شیرین پسران خیر و نه سیمین صنمان
ای خوش آن رند که بر زیر نر و ماده زند
طره اش برد دل خلق چه سازد جیحون
گرکسی شکوه ی او در بر شهزاده زند
رفعت الملک شهنشاه ملک زاده رفیع
که به گردون علم از فطرت آزاده زند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد