عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - وله نورالله قبره
در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام
او تار پرده می‌تند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی به راه پی
او با یکی چراغ بیاید زره به در
گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت
ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
گفتی که: سایه‌ام، بپسودیش از آفتاب
گفتی که: دایه‌ام، بربودی ازو پسر
کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی
داریش زرد روی و نگرداند از تو سر
صیاد نیستی، چه نهی دام بی‌وقوف؟
شیاد نیستی، چه زنی چرخ بی‌خطر؟
داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز
داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور
پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز
قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر
آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت
آن سینه گرم‌تر شد و آن رخ سیاه‌تر
گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر
داری هزار چشم و نکردی یکی نظر
پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی
نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟
جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور
اینها کنند مردم دانای دیده ور؟
پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان
و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در
سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک
زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر
کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار
ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر
زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس
راز ترا ز زیر ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا
شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر
در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنیه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه
دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر
داری خبر ز صورت احوال هر کسی
جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۸
ما را به سر چاه بری دست زنی
لاحول کنی و شست بر شست زنی
بر ما به ستم همیشه دستی داری
گویی عسسی و شامگه مست زنی
ملک‌الشعرای بهار : گزیده اشعار
تصنیف مرغ سحر
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۳
کنون داری نظر گو واکیانم
ز جورت در گدازه استخوانم
بکه اندیشه‌ای بیداد پیشه
که آهم تیر بو ناله کمانم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۰
هزاران دل به غارت برده ویشه
هزارانت دگر خون کرده ویشه
هزاران داغ ریش ار ویشم اشمرد
هنو نشمرده از اشمرده ویشه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۸
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
به دست این عوانان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
عوانان اندرو گویی سگانند
به سال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
به چاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
که از جوعی بدین سان اوفتاده،
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
به جای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده،
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ در ایشان اوفتاده،
بسی مردم ز سرما بر زمین‌اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
به دست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
به عهد این سگان از بی‌شبانی ست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند می‌خواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن‌زنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
به خواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دو بینی
عوانان کشته، میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
به خواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیا پرستان اوفتاده
چه می‌دانند کار دولت این قوم
که در دین‌اند نادان اوفتاده
به فرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
به آه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده ز اسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بی‌بر
به بادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۷
گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد
ای مست محتسب کش حدیست این ستم را
گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن
ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را
آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۹
حاکم ظالم به سنان قلم
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
گله ما را گله از گرگ نیست
این همه بیداد شبان می‌کند
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق
فهم ندارد که زیان می‌کند
چون نکند رخنه به دیوار باغ
دزد، که ناطور همان می‌کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۴ - در شکر تشریف
خدایگان وزیران و پادشاه صدور
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ می‌جوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
در آن لباچه که تشریف داده‌ای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوه‌ای بخرم وان لباچه بفروشم
وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش
همی برآید از این غصه دم به دم هوشم
ستارگان را صدره به من شفیع آورد
بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم
بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد
هزار بار گرفته است اندر آغوشم
ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست
ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم
مرا زبون نتواند گرفت روبه‌وار
که در پناه تو من شیر شیر او دوشم
به کردگار که انصاف من ازو بستان
کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم
مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس
که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم
به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم
ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم
خطی کشیده‌ام ار خط در این ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بی‌تن و توشم
یقین شناس که گر دیگران سخن گویند
دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم
بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش
کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم
ز پرده‌دار تو تشریف باشد آنچه دهد
بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم
وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش
قبای کحلی او کافرم اگر پوشم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۸ - در تقاضا
خداوندا حریفان آمدستند
که تا با من کنند امشب عدیلی
به زر سیکی نمی‌یابم در این شهر
وگرنه نیست در طبعم بخیلی
اعانت کن مرا امشب به سیکی
و یا بیرون کن اینها را به سیلی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۸۰
ز بس خاک خورده‌ست خون عزیزان
به هر جا که ناخن زنی خون برآید
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۹
دردا که دلم را تن بَطّال بکشت
مهدی مرا به ظلم دجّال بکشت
در بادیهای، چراغکی میبردم
یک صر صر تند آمد و در حال بکشت
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۲
چون من به خلاف تو نکردم کاری
از بنده چرا گرفتهای آزاری
هر روز جهان بر من مسکین مفروش
بازم خر ازین فروختن یکباری
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۰
پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک به موجب خشمی که ترا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۶
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند.
خراج اگر نگزارد کسی به طیبت نفس
به قهر ازو بستانند و مزد سرهنگی
قاضی چو بر شوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
افسوس که زندگی دمی بود و غمی
قلبی و شکنجه ای و چشمی و نمی
یا جور ستمگری کشیدن هر روز
یا خود به ستمکشی رساندن ستمی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۴
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زآنروی که تا فوق گریبان عدم
آمد شد سیل غم و سنگ بلاست
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در عدل و سیاست و جود پادشاه
روزی از روزها به وقت بهار
رفت محمود زاولی به شکار
دید زالی نشسته بر سرِ راه
رویش از دود ظلم گشته سیاه
بر تن از ظلم و جور پیراهن
از گریبان دریده تا دامن
هر زمان گفتی ای ملک فریاد
چیست این ظلم و چیست این بیداد
چاوشی رفتا تا کند دورش
دید از دور شاه و دستورش
راند محمود اسب را برِ زال
تا همی باز پرسد آن احوال
کاین چه آشوب و بانگ و فریادست
باز گو کز که بر تو بیدادست
گنده پیر ضعیف تیره روان
آب حسرت ز دیده کرد روان
گفت زالی ضعیف و درویشم
کس نیازارد از کم و بیشم
پسری دارم و دو دختر خُرد
پدر هر سه شد دو سال که مرد
از غم نان و جامهٔ ایشان
می‌دوم بر طریق درویشان
خوشه چینم به وقت کِشت و درو
ارزن و باقلی و گندم و جو
سال تا سال از آن بُوَد نانم
تا نگویی که من تن‌آسانم
بر من از چیست جور تو پیدا
آخر امروز را بُوَد فردا
چند از این ظلم و رعیت آزردن
مال و ملک یتیمگان خوردن
بودم اندر دهی مهی مزدور
از برای یکی سبد انگور
دی سرِ ماه بود و من ز نشاط
بستدم مزد تا روم به رباط
پنج ترک آمد از قضا پیشم
خواند از ایشان یکی برِ خویشم
بگرفت آن سبد ز گردن من
من برآوردم از عنا شیون
دیگری آمد و زدم چوبی
تا زمن برنخیزد آشوبی
گفتم این کیست وین که شاید بود
کو برآورد از تن من دود
گفت جاندار شاه محمودست
زین جَزَع مر ترا چه مقصودست
بر خود و جان خود مخور زنهار
راه را پیش گیر و بانگ مدار
من ز گفتار وی بترسیدم
راه اشکار تو بپرسیدم
به سرِ راه تو دویدم تفت
از من آرام و صبر جمله برفت
من ترا حال خویش کردم درس
از دعای من ضعیف بترس
گر نیابم ز نزد تو من داد
در سحر نزد او کنم فریاد
آه مظلوم در سحر بیقین
بتر از تیر و ناوک و زوبین
در سحرگه دعای مظلومان
نالهٔ زار و آه محرومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن
آنچه در نیم شب کند زالی
نکند چون تو خسروی سالی
گر تو انصاف من نخواهی داد
روزی از ملک خود نباشی شاد
این چه بیرسمی و ستمگاریست
وین چه فرعونی و چه جبّاریست
گرت در ملک عادلی بودی
باد کاهی ز من نبربودی
آخر از حشر یاد باید کرد
شاه را عدل و داد باید کرد
تخت سلطان چه تو بسی دیده‌ست
داد و بیداد هرکس اشنیده‌ست
بگذرد دور عمر تو ناگاه
بر سرِ دیگری نهند کلاه
خورد او مال و تو حساب دهی
اندر آن روز چون جواب دهی
اندر آن روز کی رسد فریاد
مر ترا هیچ بنده و آزاد
ماند محمود زاولی حیران
اندر آن گنده پیر چیره زبان
زار زار از حدیث او بگریست
گفت ما را چنین چه باید زیست
تا نیارد که از رزی انگور
سوی خانه برد زنی مزدور
روز حشر آخر این بپرسندم
بنگر از جهل من چه خرسندم
ملک اگر هست یا نه این چه غمست
بر من این غم ز نام من ستمست
خصم من گر همین زن پیرست
در قیامت مرا چه تدبیرست
زن نگردد اگر ز من خشنود
در قیامت چه زار خواهد بود
گفت آخر نگر کیند ایشان
که نمایند رنج درویشان
زال را پیش خواند و گفت بگوی
آنچه باید ترا مراد بجوی
زار بگریست زال و گفت ای شاه
گرچه دستم ز مال شد کوتاه
به خدا ار به من دهی صد گنج
برنخیزد ز جان من این رنج
خسرو از بهر عدل باید و داد
ورنه هرکس ز پشت آدم زاد
تا چه باید که چون تو باشی شاه
بادی از پیش من رباید کاه
خورد سوگند شهریار جهان
به خدا و پیمبر و قرآن
گفت هر پنج را برآویزم
اسب از اینجای پس برانگیزم
زود هر پنج را بیاوردند
حلقشان سوی ریسمان بردند
هریکی را به گوشه‌ای آویخت
لشکر از دیدگان همی خون ریخت
زال را گفت هان شدی خشنود
از تو بر رهزنان نصیب این بود
باغی از خاص خود بدو بخشید
تا ازو جود و عدل هردو بدید
خسرو کامران چنین باید
تا ازو ملک و دین برآساید
هرکه در ملک و دین چنین باشد
درخور حمد و آفرین باشد
دست انصاف تا تو بگشادی
این جهان بست کلّهٔ شادی
گر تو نیکی کنی جزا یابی
در جهان جاودان بقا یابی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*‌
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که‌آب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نام‌آورگذشت
پیش این روز سیه‌، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیه‌بختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت