عبارات مورد جستجو در ۳۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارتهای جان، از هاتف دل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دل که با درد غم عشق تو محرم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسی را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمی زاد از این اسم معظم گردد
کوهیا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسی را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمی زاد از این اسم معظم گردد
کوهیا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۰ - سجودالقلب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۸ - القطب
بود قطب آن محل نظره الله
که عالم را بود در هر زمان شاه
خود او بر قلب اسرافیل باشد
مراتب را از او تکمیل باشد
شنو باز از مقام قطب الاقطاب
شد آن قطبیت کبری در القاب
بود آن باطن احمد بتخصیص
که از وی مانده میراث آن بتشخیص
بود میراث فرزندان و آلش
خلیقه زادگان با کمالش
بآل او او شود ختم ولایت
ولایت هست هم بطن نبوت
ز حیث اکملیت قطب الاقطاب
بود بر باطن آن فخر اطیاب
که عالم را بود در هر زمان شاه
خود او بر قلب اسرافیل باشد
مراتب را از او تکمیل باشد
شنو باز از مقام قطب الاقطاب
شد آن قطبیت کبری در القاب
بود آن باطن احمد بتخصیص
که از وی مانده میراث آن بتشخیص
بود میراث فرزندان و آلش
خلیقه زادگان با کمالش
بآل او او شود ختم ولایت
ولایت هست هم بطن نبوت
ز حیث اکملیت قطب الاقطاب
بود بر باطن آن فخر اطیاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۳ - اللوامع
لوامع باشد آن انوار ساطع
که مر اهل بدایت راست لامع
بحس مشترک عکس خیال است
و زآنجا منعکس بر حس و حال است
مشاهد را شود پیدا بظاهر
چه نور مهر و مه مشهور و باهر
گهی باشد که آید سرخ در دید
خود آن از قهر برنفس است و تهدید
و گر از لطف و احسانست و رحمت
مکاشف را بود مایل بخضرت
غلبه نور لطف و قهر غالب
بسبز و سرخ لامع بر مناسب
ز بهر مبتدی اغلب لوامع
بود نوری که بر دل گشت طالع
گه احمرگاه اخضر باشد آنهم
بحکم قهر و لطف الله اعلم
که مر اهل بدایت راست لامع
بحس مشترک عکس خیال است
و زآنجا منعکس بر حس و حال است
مشاهد را شود پیدا بظاهر
چه نور مهر و مه مشهور و باهر
گهی باشد که آید سرخ در دید
خود آن از قهر برنفس است و تهدید
و گر از لطف و احسانست و رحمت
مکاشف را بود مایل بخضرت
غلبه نور لطف و قهر غالب
بسبز و سرخ لامع بر مناسب
ز بهر مبتدی اغلب لوامع
بود نوری که بر دل گشت طالع
گه احمرگاه اخضر باشد آنهم
بحکم قهر و لطف الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۴ - لیله القدر
کنم از لیلهالقدرت بیانی
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۳
منم آئینه وجه الهی
شده مظهر صفاتش را کماهی
منم سلطان کون بر مسند فقر
کمینه ملک من مه تا بماهی
چو عریانی لباس فقر آمد
چرا در بر کنم دیبای شاهی
تو شاه ظاهری من شاه باطن
تو مست جاه و من مست الهی
ترا شوکت اگر چه از سپاهست
مرا شوکت بود در بی سپاهی
ز سوز سینه مستان بپرهیز
که سوزاند جهانی را بآهی
نهانی گنجها نور علی راست
بخواه از وی هر آن گنجی که خواهی
شده مظهر صفاتش را کماهی
منم سلطان کون بر مسند فقر
کمینه ملک من مه تا بماهی
چو عریانی لباس فقر آمد
چرا در بر کنم دیبای شاهی
تو شاه ظاهری من شاه باطن
تو مست جاه و من مست الهی
ترا شوکت اگر چه از سپاهست
مرا شوکت بود در بی سپاهی
ز سوز سینه مستان بپرهیز
که سوزاند جهانی را بآهی
نهانی گنجها نور علی راست
بخواه از وی هر آن گنجی که خواهی
امام خمینی : رباعیات
لَن تَرانی