عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
در بزم ملک زهره نواگر زیبد
خورشید شراب و ماه ساغر زیبد
گر صورت مملکت مصور گردد
رای ملک الملوکش افسر زیبد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
سپیده دم که صبا مژده بهار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۰
ز چشم ضعیفان گو افتاده‌تر
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربع‌نشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نام‌آوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعه‌ای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردون‌نوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیک‌بخت
ز نظّاره‌اش دیده‌ها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمی‌آید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمی‌شد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکسته‌ست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پاره‌سنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربه‌اش جا‌به‌جاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعه‌ای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفته‌ست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، باره‌اش
شکسته فلک شیشه بر خاره‌اش
سر کنگرش پیش فرزانه‌ها
کلید دکن راست، دندانه‌ها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیده‌ست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتاده‌ست در خاکریز عدم
بود آیت سجده‌اش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرف‌های گزین
که هرگز ندیده‌ست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگ‌های کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره می‌جوشد آب گهر
طلاکاری‌اش سربه‌سر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدف‌وار فرش از گهر
گل این‌جا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بی‌نیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعی‌ست این برج عالی جناب
که پروانه‌اش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوه‌گر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نه‌ای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّاره‌اش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهان‌دیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغ‌است، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبی‌ست چشم و چراغ جهان
بود دسته‌ای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دل‌های سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه می‌خواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگ‌زنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیده‌ها
ز خامی به نقشش مبین بی‌درنگ
مشو غافل از پختگی‌های رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورت‌نگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشه‌ناک
چو برگ خزان‌دیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادی‌اش را نخست
نگارد چو در خانه‌ای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورت‌نگار
کشد معنی‌اش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستی‌اش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشن‌نگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر می‌گماشت
کشد شکل خار آنچنان آب‌دار
که روید ز تردستی‌اش گل ز خار
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
شاها یکره بهر که افتد نظرت
ایمن شود از حادثه چون خاک درت
خورشید نیارد که بر آن تیغ کشد
خاکی که برو سایه فتد از سپرت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٠ - قصیده
دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ارسلان بن طغرل
روی او تشویر ماه آسمانی میدهد
قد او تعلیم سرو بوستانی میدهد
هندوی زلفش گررقص ورد س طرفه نیست
تا زجام لعل آن لب دو ستکانی میدهد
آتش رویت چرا داری دریغ از آن کسی
کو شررواراز غمت جان در جوانی میدهد
چشم بدسازت مرادر بینوائی هر زمان
گو شمالی آنچنان سوزان که دانی میدهد
هر نفس چون نایم ازوعده میخوش میدهی
اینت خوش دم کو امید زندگانی میدهد
من همیدانم که آن وعده سراپا مطلقست
لیک حالی طبع مارا شادمانی میدهد
از پس امروز و فردا آن رخ آیینه گون
آه میترسم که وعده آنجهانی میدهد
چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو
لعل و در کان و صدف را زان نهانی میدهد
یارب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال
چون ترا دستوری این دلگرانی میدهد
هم عفی الله اشک چشم من که بهر نام و ننگ
روی را گه گاه رنگ ارغوانی میدهد
مردم چشم من اندر درفشا نی روز و شب
از کف سلطان داد و دین نشانی میدهد
پادشاه دین و دولت ارسلان آنکز علو
جرم خاک تیره را لطف و روانی میدهد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست
طبع رادش طیره باد خزانی میدهد
شد سکندر دولت و بی منت آبحیات
ایزدش چون خضر عمر جاودانی میدهد
حزم رایش قوت سنگ زمینی مینهد
عزم تیزش سرعت طبع زمانی میدهد
رشک طبع او هوارا علت دق آورد
شرم خلق او صبارا ناتوانی میدهد
طبع گوهر بار او بحر است آری زین سبب
ابر را خاصیت گوهر فشانی میدهد
جز بمدح او زبان نگشود سوسن هیچوقت
لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی میدهد
رتبتش را آسان اعلی المعالی می نهد
دولتش را روز گارا قصی الامانی میدهد
ای خداوندی که خاک حلم و باد عدل تو
آب را با آتش از دل مهربانی میدهد
طاس زر در دست نرگس در بیابان خفته مست
عدل تو اورا فراغ از پاسبانی میدهد
شیر در بیشه بدندان بر کند ناخن زدست
تا بپارنج سگان کاروانی میدهد
با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا
غارت کانها و گنج شایگانی میدهد
صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن
مژده فتحت برسم ارمغانی میدهد
چرخ دولابی چو خصم خاکسا رت تشنه شد
آب او از چشمه تیغ یمانی میدهد
ظلم را عدلت شکال چارمیخی می نهد
آزرا جودت فقاع پنج گانی میدهد
عکس تیغت آفتاب آمد که چون برخصم تافت
از مسامش لعل و از رخ زرکانی میدهد
گردنی کز سرکشی بیرون شدت از چنبرت
ریسمان اوراشکوه طیلسانی میدهد
از برای آنکه مدحت عین صدق وراستیست
صبح صادق نیز تن در مدح خوانی میدهد
اینت خوش نظمی که از روی ترقی آسمان
با دعای مستجابش همعنانی میدهد
در سفری سوی معانی و هم دوراندیش من
همچو قدر تو نشان ازبی نشانی میدهد
تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن
چون قلم فر توأم چیره زبانی میدهد
چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه
مدح تو خود قوت لفظ و معانی میدهد
تا همی تاراج فرش باغ و زینتهای راغ
لشکر دم سرد باد مهرگانی میدهد
صرصر خشمت عدورا مهرگانی بادوهست
گش رخ آبی و اشک ناردانی میدهد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له
میمون شد و فرخ و مبارک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲
ای شاه! یاور تو درین غم خدای باد
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
بر سبزه همی آب روان آب دواند
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمنرا بنواند
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
گه شد که بماند بکف میر و لیکن
گر گوهر بارد بکف میر بماند
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
چندانش بقا باد بشادی و بشاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید
ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار
از گوهر شمشیر خداوندی زنگار
ای خلق بنازید که بار دگر آمد
فرخنده نهال چمن دولت پربار
دلشاد بخندید که از مطلع امید
بنمود هلال فلک شاهی دیدار
شکر از تو خدایا که از این جان مبارک
شد مردمک چشم جهانداری بیدار
آرام دل و روشنی چشم شهنشاه
خسرو شه فرخنده که باداش فلک یار
از رنج برون آمد المنة لله
چونان که در از آب و زر از کان و گل از خار
آسوده شد آن جان که تن نازک پاکش
از سایه برگ گل تر گیرد آزار
نرگس چو سمن گفت که ای دیده صحت
بیماری تو من کشم از دیده بیدار
ایام برو خواند که ای جان گرامی
بی از تو مبادام حیات اندک و بسیار
شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت
شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار
از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه
عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار
از بهر شفای تن او ثور و حمل را
هم نام تو خون کردی از خنجر خون خوار
بر پوست سبز فلک از کلک عطارد
تعویذ نوشتی پی او گنبد دوار
خود را چو سپند از جهت دفع گزندش
بر مجمر خورشید زدی کوکب سیار
یارب چه کم آید ز خداوندی و جاهش
کز بنده خود یاد کند شاه جهاندار
پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش
گوید که مرا بند گکی بود گهربار
خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست؟
تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار
آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک
چون ابر میان ره رحمت کن و مگذار
بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد
از روشنی دیده کنون هست گرانبار
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح بهرام شاه گوید
ای داده عارض چو گلت رنگ لاله را
با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را
همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس
از آرزوی آن دهن تنگ لاله را
تا آینه جمال تو در روی لاله داشت
در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را
در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام
اندر میان مجمر گل رنگ لاله را
آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ
تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را
خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد
بختی که برد ماند از سنگ لاله را
آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین
تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان
میها خوریم از لب می فام یاسمین
الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم
این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین
دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم
یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین
چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع
لاله به عذر گفت منم جام یاسمین
از آب تر و تازه برآمد عجب مدار
گر بر کبود می زند اندام یاسمین
در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت
بزمی شود خرم که برد نام یاسمین
آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای چهره منقش ما ماهتاب گل
درسایه تو خیمه زده آفتاب گل
برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ
بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل
برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت
بستم به نام نرگس بیدار خواب گل
درد دلست چون به حقیقت نگه کنی
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آباد آن دلی که به بستان کنون بود
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار
پیوسته دار آتش می را به آب گل
جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن
کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل
آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را
از نور مهر سلسله بسته تاج را
بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را
برآفتاب داد به حق دسته تاج را
تختی بود ثبات تو همواره تخت را
تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را
هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان
خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را
تاج سپهر تا کمر بندگی زند
هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را
میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست
چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را
از تو بلند قدری برفته ملک را
وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را
آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت
از روز تو خجسته شده روزگار تخت
هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین
هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت
رای چو آفتاب تو از روی چون مهت
آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت
هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ
آرند نور دیده زرین نثار تخت
تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت
بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت
بود آرزوی تخت جمال مبارکت
ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت
تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد
دستی که هست تا به ابد دستیار تخت
آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر
نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر
مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟
بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر
هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت
هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر
چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است
جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر
ای رای تو نموده شب و روز ملک دین
گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر
جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید
نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر
منت خدای را که به فرت متوجست
فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر
آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
شاها ز صفه فلکت بارگاه باد
افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد
شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس
اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد
گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است
چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد
از میل صبح دیده سعدش سپید گشت
از نیل شام چهره بختش سیاه باد
ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری
جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد
هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب
پیرایه عروس ثنای تو شاه باد
بر دعویی که نیست چو من در همه جهان
هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح علاء الدین محمد بن سلیمان
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها