عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه بهگونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ زند برگل سفید صفیر
بهکودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران کند چو گردد پیر
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هماکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی نقشها کند بر شیر
ز حلق خویش زبان ساخته استگاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است گاه مسیر
به جسم هست مریض و بهعقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به فهم هست بصیر
ندیدهام به جهان پیکری عجبتر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او بهدست کفات
اگر بود صدف و خیزران بهبحر و غدیر
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرفالدین شریفگشت و خطیر
وجیه ملک جمالکفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتریکه سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید بهمقدور بر خط تقدیر
بود بهقدرت او ذات قادری بهکمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
بهحَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو بهقدرت او شد بهدست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشتهای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به عصر تو بودی محمد بن جریر
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیلکند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمینکه بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت کنی گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَلشود چو سدیر
جماعتی که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منمکه آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
هر آن شبیکه خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبویتر ز بوی عبیر
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آنگناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکردهام تقصیر
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند بهجهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایدهگیر
چو نوبهار بههر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به هر کشوری تو را تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی بهزاری زیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه بهگونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ زند برگل سفید صفیر
بهکودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران کند چو گردد پیر
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هماکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی نقشها کند بر شیر
ز حلق خویش زبان ساخته استگاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است گاه مسیر
به جسم هست مریض و بهعقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به فهم هست بصیر
ندیدهام به جهان پیکری عجبتر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او بهدست کفات
اگر بود صدف و خیزران بهبحر و غدیر
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرفالدین شریفگشت و خطیر
وجیه ملک جمالکفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتریکه سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید بهمقدور بر خط تقدیر
بود بهقدرت او ذات قادری بهکمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
بهحَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو بهقدرت او شد بهدست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشتهای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به عصر تو بودی محمد بن جریر
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیلکند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمینکه بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت کنی گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَلشود چو سدیر
جماعتی که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منمکه آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
هر آن شبیکه خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبویتر ز بوی عبیر
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آنگناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکردهام تقصیر
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند بهجهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایدهگیر
چو نوبهار بههر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به هر کشوری تو را تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی بهزاری زیر
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۷
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٣ - ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
وقتی ای جاذبه عشق نکردی کششی
که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی
ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق
سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی
گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز
تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی
آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی
که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی
گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد
از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی
نخری حور بهشتی به پشیزی فردا
اگر امروز بیابی صنمی حور وشی
بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش
از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی
با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش
آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی
بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی
مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی
هوس باده کوثر نکنی ای زاهد
اگر از میکده عشق شرابی بچشی
نیست آشفته بدامان علی دست رست
لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی
که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی
ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق
سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی
گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز
تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی
آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی
که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی
گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد
از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی
نخری حور بهشتی به پشیزی فردا
اگر امروز بیابی صنمی حور وشی
بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش
از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی
با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش
آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی
بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی
مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی
هوس باده کوثر نکنی ای زاهد
اگر از میکده عشق شرابی بچشی
نیست آشفته بدامان علی دست رست
لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از صفای خاطر ما هیچکس آگاه نیست
عکس را در خلوت آیینهٔ ما راه نیست
فارغ از قید عبادت نیست در عالم دلی
این نگین را نقش شیر از بندهٔ درگاه نیست
قامت خم بسته از حرص آنکه از طول امل
رشتهٔ قلاب صید مطلبش کوتاه نیست
داغ خواری لازم روی طلب افتاده است
دعوی ما را دلیل روشنی چون ماه نیست
هر طرف رو می کنی جویا به مقصد می رسی
در ره از خویش رفتن هیچکس گمراه نیست
عکس را در خلوت آیینهٔ ما راه نیست
فارغ از قید عبادت نیست در عالم دلی
این نگین را نقش شیر از بندهٔ درگاه نیست
قامت خم بسته از حرص آنکه از طول امل
رشتهٔ قلاب صید مطلبش کوتاه نیست
داغ خواری لازم روی طلب افتاده است
دعوی ما را دلیل روشنی چون ماه نیست
هر طرف رو می کنی جویا به مقصد می رسی
در ره از خویش رفتن هیچکس گمراه نیست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۲
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
باده از ابر خورد فصل بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لالهعذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژدهام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمهسرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر بادهگساران گل سرخ
هر کسی مایل همجنس خود آمد فیّاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
که برافروخته چون لالهعذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژدهام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمهسرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر بادهگساران گل سرخ
هر کسی مایل همجنس خود آمد فیّاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
رخت هستی دل سوی آن جامه گلگون می کشد
بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد
بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد
از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد
عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد
بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد
بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد
از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد
عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد
ایرج میرزا : رباعی ها
شمارۀ ۸