عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴۸
امشب که شراب جان مدامست مدام
ساقی شه و باده با قوامست قوام
اسباب طرب جمله تمامست تمام
ای زنده‌دلان خواب حرامست حرام
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹۲
آمد بر من خیال جانان ز پگه
در کف قدح باده که بستان ز پگه
درکش این جام تا به پایان ز پگه
سرمست درآ میان مستان ز پگه
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۱۵
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا می‌خورم امروز که وقت طرب ماست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۹۱
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
ز بس که ریشه دوانده‌ست رعشه در دستم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۶۸
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
که بی‌تلاش به چنگ آمده‌ست شیشهٔ من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۵۴
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد
به ذوق نشاهٔ طفلی، می دوساله بده
عطار نیشابوری : خسرونامه
صفت جشن خسرو
نشسته شاه رومی همچو جمشید
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
ز‌آب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۲
مائیم به میخانه شده جمع امشب
داده به سماع مطربان سمع امشب
برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته
با شاهد و با شراب و با شمع امشب
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
خداوندا از افراط شراب شرب دوشینه
دمادم می‌رسد جانم به لب چون ساغر صهبا
ز موصول آنچه آوردند دوش امروز با ما خور
که خود خوردن مضر باشد شراب موصلی بی ما
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زآن پیش که پر کنند پیمانه ما
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بدست می کشان خالی ایاغ است
بدست می کشان خالی ایاغ است
که ساقی را به بزم من فراغ است
نگه دارم درون سینه آهی
که اصل او ز دود آن چراغ است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست
جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست
این همه جام مرصع پر ز می داریم ما
با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست
عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما
گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست
خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم
زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست
گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما
زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است
چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات
این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است
مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور
جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
گر بر افروزد آتش در دم
عالمی سوخته شود در دم
مرد گردن به بند در دینم
کشتهٔ عشق و مردهٔ دردم
داده ام دل بدست باد صبا
به هوائی که خاک او گردم
فاش کردند راز پنهانم
اشک گلگون و چهرهٔ زردم
ساقیا جام می به سید ده
که من از توبه توبه ای کردم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸۳
ساقی اگر باده از آن خم دهد
خرقهٔ صوفی ببرد می‌ فروش
مطرب اگر پرده ازین ره زند
باز نیایند حریفان به هوش
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۳
ساغر ما بود تو را در خور
می صافی ز جام ما می خور
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۹
* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
در هوای ابر لازم نیست در مینا شراب
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگنای شهر جای نشأه سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب
می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب
تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب
نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب
باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب
زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب
دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۴
میکشان را باده گلرنگ خندان می کند
یک گلابی مجلس ما را گلستان می کند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۰۱
پیاله ای به لبم چرخ آشنا نکند
که بخت شور نمک در شراب ما نکند