عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۷ - رفتن فرامرز به جنگ کناس دیو (و) کشته شدن کناس به دست فرامرز
چوشد هفته ای پهلو نامدار
بفرمود رفتن سوی مرغزار
گرانمایه نوشاد بربست رخت
بپیمود ره سوی مرغ و درخت
دو روز و دو شب چون بریدند راه
بدیدند آن گنبد و جایگاه
چنین گفت نوشاد کی پرهنر
چراغ کیانی جهان سربه سر
از این پیشتر ما نداریم روی
تو را باید اکنون شدن جنگجوی
فرامرز و گرگین و بیژن به راه
کشیدند زان پس بدان جایگاه
نهادند رخ سوی آن مرغزار
نخستین پدید آمد آن جویبار
همه بیشه و آب و آهو و گور
گذاری گور اندر آن آب شور
یکی رود شیرین روان بد بره
به پهلوی آن مرغزاری سره
بساطی بیفکنده نیلوفری
خروشان به هر گوشه کبک دری
درختی در آن مرغزار اندر آن
همه برگ او سبز و بارش چو خوان
فروبسته در پیش شاخ بزرگ
چه شیر و چه ببرو چه یوز و چه گرگ
گرانمایه چون شد به نزدیک کاخ
به گنبد نگه کرد کاخ فراخ
فرودآمداز ابرش تیزگام
به بیژن چنین گفت کای نیکنام
نگه دار و در پی به نرمی خرام
ببینم من این گنبد تیره فام
بیامد به درگاه قصربلند
دو شیر ژیان دید بسته به بند
فرامرز شیر اندر آمد چو گرگ
برآورد و زد آن عمود بزرگ
چو شیران بدیدند مر آدمین
به چنگل دریدند یک یک زمین
سر هردو با خاک هم راز کرد
دری دید عالی ورا بازکرد
چودر شد دو صفحه برآورده دید
بسی آدمین دید کرده قرید
وزآن پس دری دید بر در دو مار
بزرگ و سیه تن به کردار قار
چو گاوان برآورده هریک سروی
فروهشته چون گوسفندانش موی
چو آن پهلوان اژدها را بدید
زکینه بجوشید و پیشش دوید
کمان را برون کرد آنگه ز دوش
ببارید تیر وهمی زد خروش
بدو یک به یک اژدها حمله برد
بزد دست تیغ نریمان گرد
برون کرد وآن هردو را پاره کرد
چو آن هردو را زار و بیچاره کرد
بزد دست وآنگه فراشد ز در
یکی دیو دید اندرون با دو سر
سری چون سرگاو دیگر چو شیر
به تن پیل،چنگل چو ببر دلیر
بدو بانگ زد گفت کای آدمین
چگونه بپیمودی اینجا زمین
نترسی زکناس و آشوب او
بگفت این و آمد سوی جنگجو
برآویخت آن دیو با پهلوان
دمادم بزد چنگ گرز گران
بدین گونه شد رزم تا وقت دیر
پس آنگه جهان پهلوان دلیر
بزد تیغ دو نیمه کشتش میان
بپوشید زان صفه پرنیان
یکایک چو روی و دل دردمند
چو دید آنگهی چارخانه بلند
دری دید عالی بلند وبزرگ
فراشد بران نامدار و سترگ
یکی گنبد تیره و تار دید
مر او را نه فرش ونه دیوار دید
دو دیده بمالید پس مرزبان
به شیب اندر آن دید یک نردبان
فروشد بدان نردبان زورمند
بدید اندر آن کاخ جای بلند
سه دختر نشسته چو تابنده خور
فکنده یکی فرش نرم از بلور
فروخفته بر فرش،کناس دیو
همه مکر وفن وهمه رای و ریو
یکی دختری بدگل افروز نام
پذیره شد اورا همین چندگام
بدو گفت کای آدمی کیستی
چنین آمده در پی چیستی
نترسی زکناس مردارخوار
که بیدار گردد برو زینهار
ببخشا یکی بر تن و جان خویش
برون برهمین ساز وسامان خویش
ستبر و بلندی و بس زورمند
گریز ای جوان زین بلای گزند
فرامرز گفتش که خود گوش دار
همه لاف او را فراموش دار
جهانجوی آمد فراتر به خشم
زخواب آنگهی دیو بگشاد چشم
خروشید و گفت ای بد بدسگال
که بی تو نشیناد کاوس و زال
فراوان تو کشتی به میدان کین
بپیمودی بسیار روی زمین
کنون آمدستی سوی مرغزار
به بالای کناس مردارخوار
دل دیو از آن گفت او بردمید
عمود گران از میان برکشید
بزد بر سر ومغز کناس دیو
به گنبد درافتاد شور وغریو
شکستش سر ومغز او با دو دوش
برآمد از آن دیو تیره خروش
بیازید چنگ و یکی خاره سنگ
گرفت و برآمد بزد بی درنگ
سپر پیش بردش فرامرز گرد
سپر برسر دست او گشت خورد
دگر باره گرز گران برکشید
بزد تا شدش مغز سر ناپدید
چو دیو اندر افتاد و بیهوش گشت
همان گنبد تیره پرجوش گشت
جهان پهلوان با سه دخت گزین
برون شد زگنبد برو پر زچین
گل افروز بر وی ستایش گرفت
ازآن گرز و نیروی او شد شگفت
دلیر وگرانمایه و ارجمند
بدو گفت کای پهلوان بلند
زدیو دژآگه شنیدم من این
که هرگز به خاکش مبادآفرین
که در زیر این تخته سنگ ورخام
یکی گنج یابی همه لعل فام
کنون بشنواز من تو بردار گنج
رهایی تو را و مرا پای رنج
ازآن صفه وگند تیره گون
دل افروز با پهلوان شد برون
به بیژن چنین گفت گرگین شیر
همانا که دیو اندر آورد زیر
کزین سان سه گلروی دارد به چنگ
برهنه چنین تیغ هندی به چنگ
دلیران برفتند نزدیک اوی
به گرگین چنین گفت کای جنگجوی
کزین در فرو شو یکایک ببین
مگر تاهمی گو ببینی چنین
ببرش سرو یال وبفکن دو نیش
چو جنگ آورد او نگه دارخویش
بشد پور میلاد یک یک بدید
وزآن پس سردیو جنگی برید
بیاورد بروی گرفت آفرین
که ای نامور مرد با آفرین
جهان ا زچنین دیو بی خو کنی
به هند اندر آرایش نوکنی
به گرزگران مرز هندوستان
بشویی نهی رخ سوی سیستان
بخندید گو گفت که ای سرفراز
همانا کت آمد به ایران نیاز
دل از بوم استخر برکن نخست
که هندت بباید به شمشیر شست
بگیر ای سردیو چون بادبر
به نزدیک دل خسته نو شاد بر
بگویش که شد دیو، تو شاد زی
به کام دل خود به آباد زی
سراپای دختت رها شد زدیو
به فرمان والای کیهان خدیو
بشد تیز گرگین برآن شاه را
چو دیده بدیدش هم از دیدگاه
چنین گفت کای شاه باهوش رک
زهامون سواری بیامد سبک
بترسید نوشاد کان فره مند
مبادا که آید زدیوش گزند
شتابان دویدند پیش فراز
چنین گفت کای شاه گردن فراز
تهی گشت گنبد زروی کناس
جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس
سرگنبد آسای دیو بلند
بیاورد در پهن میدان فکند
از آن سربسا مرد مدهوش گشت
بسا سست انکار،خاموش گشت
فرود آمد از باره نوشاد چست
ستایش کنان رخ به خوناب شست
سرش پیش دادار خورشید وماه
نهاد و برآمد ببرید راه
چو آمد سوی پهلوان گزین
زدادار کردش بسی آفرین
بدو گفت کای شاه گیتی فروز
چراغ ستخر و مه نیمروز
تو سازی چنین دیو را خوار و پست
که ببرید یال و برافکند پست
چو نوروز کردی همه روز من
نمودی مرا سه دل افروز من
چو چشمش سه دخت گرامی بدید
زاشکش دو رخ شد همی ناپدید
بفرمود تا سوی کشور برند
از ایدر به نزدیک مادر برند
به گنبد درون شد شبان ورمه
بدیدند گردان سراسر همه
تن تیره دیو بیرون کشید
زگنبد سوی پهن هامون کشید
دو دیو فرومایه هر دو بلند
بیاورد بر روی میدان فکند
دل هر یک خیره زان گو بماند
جدا هریکی نام یزدان بخواند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۶ - گفتار اندر نامه نوشتن فرامرز برکید هندی(و) رفتن گستهم در هند
چو بشنید از من جهان پهلوان
به گل زد گلابی زنرگس روان
بدادش بسی خواسته دلپذیر
به نزدیک خود خواند گویا دبیر
به گفتار من سوی آن شهریار
یکی نامه بنویس الماس وار
دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت
به کید آنگهی نامه ای برگرفت
نخست آفرین برجهاندار کرد
وز آن پس سرکید بیدارکرد
که این نامه از مهتر سیستان
نوشته سوی کید هندوستان
زنزد فرامرز گرد دلیر
نژاد وی از رستم زال شیر
زجنگی نریمان سام سوار
پدر بر پدر پهلو ونامدار
کمربسته شاه کاوس کی
که دارد خجسته همین یال و پی
جهان داور و پاک و یزدان پرست
که بر شهریاران گیتی سرست
به دین نیاکان سر افراخته
بتان را سراسر تبه ساخته
جهان تیره از بند و شیران اوی
زپیلان فزون تر دلیران اوی
نوشته چنان رفت فرمان کی
که من بسپرم هند را زیر پی
سر بدسگالان به راه آورم
گرفته همه نزد شاه آورم
گرت تاج باید که داری به سر
ببایدت گردن نهادن به در
برابر شوی جم و ضحاک را
ویا سرنهی چون رهی خاک را
گرت آشتی رای خیزد همی
و گر دل به کینه ستیزد همی
خبرده کزین دو کدامی یکی
گذر کن سوی نیک نامی یکی
هرآن کو در آشتی کوبد او
در کینه از وی نیاشوبد او
دو چشم بدی را بخواباند اوی
درخت بلا را نجنباند اوی
مرا شاه با او نفرمود رزم
همانا که او پیش سازد ز بزم
هرآن کو بلا را بجنبد زجای
به نیروی دارار گیتی خدای
زتیغ نریمانش پاره کنم
به کوپال گرشاسب چاره کنم
من این دیو از لشکر بی شمار
نیندیشم از دولت شهریار
من از دیو کناس وارونه گرگ
وز آن کرگدن ها و ماربزرگ
زنیروی یزدان نپیچیده ام
چنین رزم من بی شمر دیده ام
نشسته دو روزم درین مرغزار
تفرج کنان بر لب جویبار
زمانت دهم تا پیمبر رسد
چوآمد تو را تیغ بر سر رسد
چو نامه به سر شد دلاور به هم
بفرمود کآید برش گستهم
بدو داد گفتا برکید بر
بگویش سخن ها همه سر به سر
چو پاسخ کند زود زو بازگرد
نگهدارش یئین وساز نبرد
ستد نامه گستهم و بر زین نشست
به بور نکو خسرو آیین نشست
بشد روز و شب تا به مرز کلیو
به نیروی یزدان کیهان خدیو
خبرشد برکید هندی روان
که آمد فرستاده پهلوان
گروهی پذیره فرستاد شاه
فرستاده چون شد هم از گرد را
بیامد به نزدیک سالار بار
یکایک ببردش سوی شهریار
چوآمد برکاخ و تخت بلند
ستایش گرفت آنگهی هوشمند
زمین را ببوسید گستهم شیر
بدادش پیام دلیران دلیر
نوشته همان نامه دلپذیر
بداد و بخواندش یکایک دلیر
زریری شد از نامه رخسار او
چو گل کاه شد روی گلنار او
به گستهم گفت ای نبرده سوار
چه مایه مر او را دلیران کار
زنسل که این نام بردار گرد
مرو را زتخم که باید شمرد
دلیران کدامند و شیران که اند
به رزم اندرون شیر مردان که اند
بدو گفت کای خسرو هندبار
مر او را دلیران بود ده هزار
همه گرد و شیرند و شمشیر زن
زهند و همه چل هزار انجمن
گرش مرد جنگی بود ده هزار
همه گرد مرد وهمه نامدار
بدارد مر او را به کردار کوه
به تنها زند خویش تن برگروه
مر او را زششصد من افزون عمود
که آرد نبردش دمی آزمود
یکی تیغ دارد به هنگام جنگ
زالماس بران دو ده من به سنگ
ورا نیزه آهنینش سراست
سمندش یکی کوه چون پیکر است
که او کره رخش رستم بود
به گیتی سپرکش چنو کم بود
سیه ابر شش تازی تیزتک
به میدان چهل گز جهد دیورگ
به دریا چو باد است و غران به راغ
به هامون چو شاهین و طاوس باغ
نگوید سخن نیک داند همی
زخندق چهل گز جهاند همی
یکی کوه خاراش بینی سوار
بدان گرز وآن آلت کارزار
دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ
به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ
به تنها زند لشکر صدهزار
سپاهی به یک حمله زو تارمار
فراسان دیوان گر از اسپروز
رسیدند گیتی بشد تیره روز
فراسان بکشت و فراهان گرفت
وزو این چنین ها نباید شگفت
در آن مرز نوشاد و کناس بود
همی جنگ و مکر همه یاس بود
چنان گرگ گویا و آن کرگدن
چنان مارجوشا به یال و بدن
بکشت و جهان گشت زان بد تهی
وز آن پس تو را کرد خواهد رهی
نژاد وی از رستم زال زر
زسام نریمان والاگهر
زگرشسب و ز اطرط و جمشید
به شادی و کندی چو تابنده شید
پذیره شدش ناگهان نوشدار
برابر کشیدش سپه ده هزار
جهان پهلوان بود اندر سپاه
به نیزه ز زین برگرفتش ز راه
به تیغ جهان گیر سام سوار
بدان لشکری کرد یک یادگار
که گویندش از یلمه تیغ تیز
به آسایش رزم تا رستخیز
کینه جو نباشی تو با پهلوان
مرنجان تن خویش و دیگر سران
کسی را که با او نیایی به جنگ
اگر صبح سازی نباشدت ننگ
که خورشید با تیغ ایرانیان
نبندد همانا به کینه میان
دلیران لشکر چو بیژن دلیر
زبیمش نتازد برآهوی،شیر
زراسب جهانگیر کز تیغ اوی
هژبر ژیان زو گریزد به کوی
چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ
به میدان او کس ندارد درنگ
سپاهش همه یک به یک نره شیر
به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر
چو آهو رباید سپاه تو را
چو گلزارشان رزمگاه تو را
سری زان برآید که صد مرد ازین
بگویم که برخیزدت درد ازین
چو بینی تواو را بدانی که من
دروغی نگفتم در این انجمن
تو دانی که هرکو بگوید دروغ
نگیرد سخن هاش در دل فروغ
چو بشنید کید دلاور سخن
برآشفت با نامور انجمن
بدو گفت اگر کوه خارا بود
چو سنگ آورد آشکارا بود
مرا نیز چندان دلیران بود
که شیران از ایشان گریزان بود
به هنگام جنگ و به روز شکار
به میدان شتابد چو باد بهار
فلک سرنپیچد ز زوبین من
زمین و زمان هم ز آیین من
من امروزت از روز فرخ کنم
که از صبح آن پاسخ نو کنم
خروش شبستان به هامون بریم
به دشت خوش و پاک گلگون کنیم
وز آن پس نگه کن که گردان سپهر
زبالای سر بر که گردد به مهر
بفرمود آورده شد خوان ومی
پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی
چوگستهم شد مست کاخ بلند
سزاوار آن مهتر هوشمند
بفرمود تا راست کردند جای
گروهی نشستند با کدخدای
چو طهمور و دستور پاکیزه تن
به اندیشه ها مهتر رای زن
چوفیروز و بهروز شمشیر زن
گلنگوی زنگی که بد از یمن
سمن رخ که بد پهلوان سپاه
سمن بر که بد کهتر دخت شاه
فلارنگ شیر اوژن پیلتن
چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن
همه پهلوانان شه مرد شیر
به هنگام کین اژدهای دلیر
شدند انجمن آن شب دیرباز
سخن رفت زان پهلو سرفراز
همه شب سخن های آورد بود
دلیران بگفتند و خسرو شنود
سرانجامشان هم زکین شد سخن
به رزم گران داستان شد به بن
چو شد زعفرانی در و دشت هند
چو الماس شد خاک دریای سند
همان گشت سیماب سرزان زکوه
برآمد شب تیره زان شب ستوه
بفرمود شه تادر آمد دبیر
زگل گشت مشکین به روی حریر
نوندی شب آسای و گوهرفشان
دوانید و ماند از پی او نشان
که ای پهلوان،سرفراز ستخر
که کاوس دارد به روی تو فخر
درودت زما باد کندآوران
بزرگان سند ودلاور سران
وز آن پس بدان ای سر سیستان
به آسان گرفتی تو هندوستان
مشو غره برلشکر نوشدار
زنوشاد کناس مردارخوار
به گیتی چنان دان که مرز کلیو
نشاید گرفتی به رای وبه ریو
سپاهم فراوان و پیلان جنگ
یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ
چوهندی کم آید زایرانیان
سزد گر ببندد از ایشان میان
چنانم که ترسم من از گفتگوی
هم اکنون به هامون شدم جنگجوی
پلنگ و دهل گور وآهو دمد
زگردان که چون شیر جنگی دمد
درخت بلاها به جای آوریم
درآن گه که در رزم پای آوریم
زضحاک تازی که بد ماردوش
که گرشاسب برزد زهندو خروش
ندارد کسی با شه هند تاو
زدریا نیابد همی باژ و ساو
کنون گر تو ساز نو آیین کنی
بترسم که سردر سرکین کنی
بدین سان سخن های نا دلپسند
نه فرخ بود زان چنان هوشمند
زبان خردمند گویا بود
سخن یکسره مشک بویا بود
چو بیهوده گفتن نیاید به کار
همین مغز گوید سخن هوش دار
چو سرشد همان نامه با قدر وغم
بخواندند از آن پس همین گستهم
رسول گرانمایه را خواستند
تنش را به خلعت بیاراستند
برون شد ز درگاه او گستهم
دژم چهره بستی بر ابروش خم
هم ا زگرد ره شد سوی نامدار
یکایک بدو راست کرد آشکار
سراسر چو دانسته شد کار کید
بفرمود رفتن به پروا به صید
براند آن گرانمایه لشکر چو باد
به مرز کلیو آمد آن پاکزاد
وز آن پس بفرمود کید بزرگ
پذیره شدندش به کردار گرگ
به فرمان او نامور صدهزار
پذیره شدن را بر آراست کار
چنان پیل جنگی و آشفته مرد
بیامد خروشان به دشت نبرد
زپیلان همانا که ششصد فزون
همه تن در آهن شده نیلگون
بیابان یکایک سپر بر سپر
همه نیزه ها در هوا کرد سر
جهان پر شد از ناله گاودم
زشیپور وآوای رویینه خم
زمین شد یکایک چو دریای موج
به هر سو دلیران همه فوج فوج
چپ وراست،لشکر بیاراستند
عقابان زهرگونه برخاستند
رده برکشیدند یک یک خروش
بلرزید دشت و بگردید جوش
فرامرز زآن سو صفی برکشید
که کیوان،زمین را به دیده ندید
گرانمایه بیژن سوی میمنه
ابا شاه نوشاد چندین بنه
سوی میسره هوش ور گستهم
ابا نوشدار و دلیران به هم
زرسب گرانمایه دلبند توس
به قلب اندرون با علم بود و کوس
فرامرز هر سو صف آرای بود
به هرگوشه چون شیر بر پای بود
وز آن سو صف آرای شد کید هند
جهان نیلگون شد چو دریای سند
سوی راست طهمور اروند شاه
زمین شد چو دریای جوشان سیاه
چو فیروز و بهروز در رزمگاه
چو شه مرد چندین دلیران شاه
سمن رخ به پیش سپه بد به در
جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر
ابا جوشن و تیغ کین و سپر
همی بانگ برزد چو پر خاشخر
نهاده سریر زبرجد به پیل
زپیلان، هوا و زمین پر زنیل
برآن تخت برشاه هندوستان
نظاره کنان لشکر سیستان
نخستین سمن رخ به میدان جنگ
بیامد به کردا غران پلنگ
چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب
چو آتش سوی او جهانید اسب
بدو گفت کای هندی بد سگال
چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال
چه تازی به میدان ایران زمین
ندیدی تو رزم دلیران همین
بپوشم تو را جامه پرنیان
کزین خود نبندی به مردی میان
سمن رخ بدو گفت کای پارسی
چو تو گشته ام نیزه در بار سی
سمن رخ منم دختر شاه کید
که افکنده ام چون تو بسیار صید
به مردی کسی پشت من بر زمین
نیارد به میدان و هنگام کین
زرسب از سخن های او بردمید
زکوهه عمود گران برکشید
سمن رخ برآورد با او عمود
زمین شد پرآتش، هوا پر زدود
چکاچاک برشد به هرمزد و ماه
زدو روی کردند گردان نگاه
خمیده زکوپال شد پایشان
برآمد سنان،رفت کوپالشان
نیامد سنان نیزه هم کارگر
برآمد یکی تیغ پرخاشخر
به شمشیر بران برآمد نبرد
چرنگیدن تیغ و آشوب مرد
چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب
گریز اندر آورد و پیچید اسب
کمند اندر آورد و زد خم به خم
سمن رخ دوان در پی او دژم
چو بفکنده شد حلقه در چین به چین
به بند اندر افتاد دخت گزین
بپیچید وافکند بر روی خاک
درآمد به خاک آن تن تابناک
ندم گرانمایه جنگی زرسب
فرو جست مانند آذر گشسب
ببستش دو بازی گرد جوان
کشان آوریدش بر پهلوان
برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش
زکوس ودهل ها برآمد خروش
فرامرز گفتش سمن رخ تویی
که داری به میدان رگ پهلوی
کله خودش از سرفکندند خوار
پدیدن آمد آن گوهر آبدار
رخی چون بهار ولبی همچو نوش
به گرد سنان لشکرستان به جوش
بفرمود کین را بسازید بند
ولیکن چو جانش کنید ارجمند
زاندوه دختر،دل هندوان
بپیچید هر یک به جایی نوان
گلنگوی جنگی چو دریای قیر
دوان شد زلشکر به صد دارو گیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۷ - جنگ فرامرز با گلنگوی (و) گرفتار شدن به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز گفت این نبرد منست
دلیری چنین نیز خورد منست
ببینم که چون برخروشد همی
چو پیل دمنده بجوشد همی
چو باد اندر آمد به میدان اوی
دژم گشته آن چهر خندان اوی
گلنگو یکی نیزه بازی گرفت
کجا پهلوان ماند از او درشگفت
فرامرز گفت ای دلاور چه بود
بدین بازیت من نخواهم ستود
به میدان فراشد یکایک دلیر
دو تا شد به بازی چو چنگال شیر
ز زین اندر آورد کوه سیاه
ببردش همیدون به نزد سپاه
به نوشاد بسپرد و گفت این دلیر
به میدان خرامید مانند شیر
به میدان بسی لاف زد جنگجوی
زچنگال شیر اندر آورد روی
فرستش هم اکنون سوی ماه چهر
که با او نشیند زمانی به مهر
بگو تا برندش به کردار تیر
که دانم ندارد زبانو گزیر
بدو آفرین کرد نوشاد هند
که از موج تیغت چو دریای سند
ندارد همی شیر و پیل و نهنگ
چه باشد چنین دختر کید هند
دل کید خون شد از آن پرهنر
به دل گفت کاین شیر پرخاشخر
نباشد بجز بچه پور زال
نبینی چه سانش برآورده یال
به اروند گفت ای برادر ببین
نیاید بدین سان گوی بر زمین
نزیبد بجز تو هم آورد اوی
دگر کس نبینم هم آورد اوی
به میدان همی شد دوان شاه هند
ابا گرز و کوپال و هندی پرند
خروشید کای نره شیر و پلنگ
که شیران همی بر ربایی به چنگ
هم آوردت آمد تو دل سخت کن
دل از بوم ایران بپردخت کن
فرامرز رستم زجا بردمید
زقربان کمان کئی برکشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۸ - رزم فرامرز با اروند شاه و گرفتار شدن اروند شاه به دست فرامرز
یکی نیزه در مشت گرشاسبی
خدنگی به پیکان تهماسبی
بدو شست پیوست و چپ راست کرد
همان راست، خم شد زیروی مرد
بزد تیر بر سینه اسب شیر
بیفتاد شیر اندر آمد به زیر
بیازید چنگ و گرفتش میان
برآمد دم کوس ز ایرانیان
به یاری بیامد دلاور چهل
همه گرد و جنگ آور و شیردل
فرامرز چون دید کآمد سپاه
بزد دست و بگرفت بازوی شاه
گرفته کشانش به بیژن سپرد
دل کید هند از برادر بمرد
به شه مرد گفت این گو ژنده پیل
نیندیش از موج دریای نیل
بدو گفت شه مردکای شهریار
تو ایرانیان را به بازی مدار
زسیصد فزون سال دارم همی
زشاهان بسی یاد دارم همی
بسی دیده و خوانده ام داستان
زگرشاسب و زتخمه راستان
هرآن کو زتخم نریمان بود
زمین و زمان زو غریوان بود
تو را آشتی بهتر از شورجنگ
نیندیشی از دوده نام و ننگ
سمن رخ گرفت وبرادر گرفت
مرا و تو را خوش نباشد شگفت
بسا سر که اندر پی کین رود
تو را گیرد و سوی ایران شود
بسا نامداران هندوستان
شود کشته بر دست این پهلوان
چو بشنید زو شه ورا خوار کرد
بدو گفتن زشت بسیار کرد
چو طهمور جنگی بر او بنگرید
زگردان،دل خسرو آزرده دید
سمند جوان را به میدان فکند
خروشی به گردون گردان فکند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۹ - نبرد فرامرز با طهمور(و) گرفتار شدن طهمور به دست فرامرز در صف جنگ
فرامرز را گفت کای نامدار
کجا مرد هند از تو گیرد فرار
سزد گر کنون پا به میدانی نهی
که چون می نهی پا به زندان نهی
فرامرز یل سوی آویز شد
سمند جهانگیر زو تیز شد
بدو گفت کای هندوی بدنژاد
به مادر بزادی چه نامت نهاد
نبینی که دریا به موج اندر است
به هر موج کآید نهنگش سر است
زمان بر زمین تیغ بارد همی
پلنگ از شدن سر ببارد همی
هم اکنون یکی تیغ ریزان شود
که آشوب گردان گریزان شود
چنین یک یک از لشکر بی شمار
بدین تیغ سامی نمایم سمار
جهانی به یک لقمه سازد نهنگ
که یک یک چنین پیشش آرد درنگ
بگفت این و آمد دمان و دوان
برو راست کرده یکایک سنان
بزد نیزه وز اسب زیرش فکند
گرفت و ببرد آن دلاور نهنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۱ - گفتگو کردن فرامرز با گردان ایران (و) پا سخ دادن نوشاد
کنون گفته زاد سروست بیش
که باد آفرینش زاندازه بیش
که روزی فرامرز با انجمن
نشسته چو گل در بساط چمن
دلیران یکایک همی تاختند
چو شیران همه گردن افراختند
به نوشاد رخ کرد زان غم وزید
که تا کی بتابیم زی مرز کید
بتازیم او را به دام آوریم
از آن پس همین رای جام آوریم
کجا باشد آن شهریار بلند
که بفرستمش نامه پندمند
چو سر پیچد از تخت شاهنشی
شود نزد کاوس کی چون رهی
شود رام و آید بدین بارگاه
بجزآشتی نیستمان هیچ راه
اگر سر بپیچم هم از راستی
من وکید و کوپال گرشاسبی
به میدان او چون ببندم میان
ز تیغش ببندم به مردی میان
به پاسخ بدو گفت کای رای زن
که ای شیرپرورده پیلتن
از ایدر به کید است فرسنگ صد
نخستین بیابان بیراه وبد
چو زین صد گذشتی همه بوم اوست
به هر مرز وبومی دلیران اوست
نخستین یکی شهر بینی فراخ
همه باغ و ایوان ومیدان و کاخ
همه سبز و خرم زمین کشت و ورز
چه بینی چه دیده همه روی مرز
مراو را همه نیک نور است نام
دلیری درو جست با رای کام
کجا نام او نوشدار دلیر
به رزم اندرون نام بردار شیر
وزآن پس چو بگذشتی از نیک نور
ببینی زمین همچو پشت سمور
جهان تیره بینی چو فرسنگ شصت
نه جای شکیب و نه جای نشست
وزآن پس زمین بینی و سبزجای
درختان بسیار در وی به پای
چه عود و چه عنبر چو دارد به غم
جهان سربه سر چهره زادشم
در آن مرز چندین سپاه نبرد
همه شیر وکند آور و گردمرد
مر آن مرز را نام باشد برنج
همه جوز و بوزست هندی ترنج
از آن مرغزار است شش روز دور
درو یک بلا کرده نامش سنور
چو گربه به آواز و چون شیر،جنگ
به تن،ژنده پیل و به گونه،پلنگ
ز زر رسته او را چو نیزه دو شاخ
دو چشمش همی تنگ و سینه فراخ
جهانی از آن دد به تنگ اندرند
شب وروز با او به جنگ اندرند
یکی تنگ تا پیش آن مرغزار
بپیوست بهره دلیران کار
همه پاس دارند بر تیره کوه
بدان تا نیابد از آن سو گروه
چو زو در گذشتی به دو روز راه
یکی مرغزار است و آب وگیاه
درو گنبدی سالخورده بلند
برهمن نشسته یکی هوشمند
خردمند نام ودل هوشیار
همانا که سالش بودیک هزار
همه سر به سر هوش وفرهنگ ورای
زبانش پر از آفرین خدای
همه مرز هندش به جان پرورند
مر او راشهان جمله فرمان برند
یکایک بگوید تو را سرگذشت
که آرد زگفتار او سرگذشت
ازو چون گذشتی به دو روز راه
پدید آید آن مرز اروند شاه
یکی مرز بینی همه چون بهشت
توگویی گلش دارد از گل سرشت
همه کشت و زرع و همه بید و سرو
به باغ،انجمن طوطیان با تذرو
درختی به طرفی ومرغی دروی
زقمری و بلبل چمن گفتگوی
گل کیری ونسترن صدهزار
برون آید از پهلوی جویبار
هوا مشکبار و زمین مشک بوی
بتان سوی باغ و چمن کرده روی
همه کشته بینی جهان نیشکر
درختان یکایک همه بارور
مرآن مرز را نام باشد کلیو
چنان آفریدش جهانبان خدیو
وز آن پس همه برکمین زمین
همه مرز بینی چو دریای چین
همه ملک آباد باشد خراب
پراز کشت و زرع وهمه باغ و آب
دهی که درش شهریار دگر
چوکیدش همه کار وبار دگر
چو کیدش هزاران کمربند پیش
یکایک همه کیش و پیوند خویش
شماره که آرد سپاه ورا
که داند همی دستگاه ورا
ستوه آید از گنج آن شه زمین
نیندیشد از دشمنان روز کین
به هند اندرش هست جیپال نام
زمین زیرکان و زمان زیرنام
نخستین چو پیموده خواهی زمین
به هند اندرون لشکر کید بین
ندانم که با او به آوردگاه
برآیی بدین خوار مایه سپاه
فرامرز گفت ای شه بی جگر
به نیروی دارنده دادگر
من وکید و جبپال و بی مر سوار
برآرم به کوپال و خنجر دمار
بگی تا سپاهت برآید به زین
به پیش اندر آی و بپیما زمین
بفرمود نوشاد تا مهتران
دلیران و کارآزموده سران
برفتند و بستند یک رویه بار
همه بامداد ازدر کارزار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۴ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۶ - شبیخون زدن طورگ بر فرامرز و شکست خوردن طورگ
برون شد از آن لشکر بی شمار
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۷ - نامه نوشتن طورگ به افراسیاب
طورگ آن زمان نامه از درد وتاب
نبشت او به نزدیک افراسیاب
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و پروردگار
ازو باد بر شاه تور آفرین
خداوند ماچین و توران زمین
دگرگفت کآمد ز ایران زمین
سپاهی پر از خشم و اندوهگین
سپهبد فرامرز لشکر شکن
جهان دیده پور گو پیل تن
نخستین فرستاد بر من پیام
که بگذار مرز و بینداز نام
از ایدر به توران گذر بی درنگ
وگرنه بیا و بیارای جنگ
دریغ آمدم از چنین مرز وبوم
که جای شما را سپارم به بوم
برآراستم لشکری نامدار
پسندیده و درخور کارزار
سپاه فرامرز با آن سپاه
چو سیاره بودند بر چرخ وماه
شبیخون سگالش گرفتم نخست
مرا در دل،اندیشه ای بد درست
که من دشت از ایشان چو دریا کنم
زبالا چو آهنگ بالا کنم
به هنگام مستی و آرام و خواب
شب تیره لشکر کشیدم به تاب
سپه، خنجر کینه چون برکشید
زبختم چو یاری نیامد پدید
کمین کرده بودند ایرانیان
چوآمد سپاه من اندر میان
به ما برگشادند یکبار دست
بکشتند بسیار و کردند پست
کنون من رهی با سواری هزار
نشست در دژ که تا شهریار
چه فرمایدم پیش گیرم همان
که ترسم که چیره شود بدگمان
فرستاده ای جست مردی دلیر
بدو گفت ای مرد با هوش و ویر
نباید که جایی درنگ آوری
مگر نامه من به خسرو بری
فرستاده برجست مانند باد
پراندیشه سر سوی توران نهاد
وز این سو فرامرز با یال و فر
نگه کرد در رزمگه سر به سر
جهانی زدشمن پر از کشته دید
زکشته همه دشت چون پشته دید
که ایرانیان شیرمردان کار
همه کشته بودند در کارزار
همه دشت خرگاه بد خواسته
چو بازار چین بود و آراسته
همان تازی اسپان زهر سو گله
کجا کرده بودند ترکان یله
سراسر ببخشید بر لشکرش
مر او را بدان سان که بد درخورش
چنین گفت پس با دلیران جنگ
که ای شیرمردان باهوش و هنگ
طورگ بداندیش و چندی سوار
برفتند در اندرون حصار
زدریا به کشتی گذر یافته است
چو از رزم ما روی بر تافته است
چو دشمن گریزان شود در حصار
نیابد زپیکار او هیچ کار
گمانم که از کار من سربه سر
فرستاده باشد به توران خبر
زمان تا زمان لشکر آمد برش
زپستی به گردون برآید سرش
بباید گذر کرد ما را زآب
از آن پیشتر کو زافراسیاب
سپاه آید و کار بدتر شود
کزان دژ دگر پر زلشکر شود
ره چاره بر وی بگیریم زود
از آن لشکر و دژبرآریم دود
به پاسخ بگفتند نام آوران
که ای نامدار و جهان پهلوان
به فرمان و رایت کمر بسته ایم
اگر تندرستیم و گر خسته ایم
چنان کن که رای تو باشدبدان
چو بشنید پاسخ زکند آوران
بیامد دمان تا به دریا کنار
به کشتی گذرکرد و برساخت کار
به پای دژ آمد هم از گرد راه
به خیره همی کرد در وی نگاه
مگر جایگاهی به دست آیدش
که آن دژ چوماهی به شست آیدش
به هر چند گردش بگردید بیش
به دژ در نبد راه بیرون و پیش
ندید از برش جای پرواز باز
از آن جایگه خیره برگشت باز
پراندیشه بد جان مرد دلیر
سگالید تدبیر و بنشست دیر
که این رزم را چاره چون آورد
مگر دشمنان را نگون آورد
در ایران و زابلستان مرد کار
سواره پیاده بدش سی هزار
سپه را سراسر به سه بخش کرد
دو مرد سرافراز با داد و برد
گزیده دو لشکر بدیشان سپرد
چنین گفت ای نامداران گرد
سه راهست از ایدر به توران زمین
که آن را همی داشت باید کمین
وزین سه سپردم شما را دو راه
مباشید کامل به بیگاه و گاه
به تندی بباید کنون تاختن
دل از خواب و خورد پرداختن
طلایه شب و روز با دیده بان
به آگاه بودن به روز و شبان
مبادا که ناگه سپه در رسد
شما را از آن رنج بر سر رسد
که من بی گمانم که چونین حصار
گشاده نگردد به صدکارزار
مگر پاک یزدان بود رهنمای
برآرم من این حصن و باره زپای
از آن پس برفتند دو پهلوان
بدان راه بستند از کین میان
سپاه دگر خویشتن برگرفت
بمانده از آن باره اندر شگفت
بیامد به راه سیم درنشست
دل پرخرد را در اندیشه بست
طلایه فرستاد هر سو هزار
بدان تا دهد آگهی از حصار
جوان خردمند با فر وهوش
گشاده به فرزانگی چشم وگوش
وزآن سو چو نامه به توران رسید
به شه گفت حاجب از آن چون سزید
که آمد فرستاده ای از طورگ
به نزد سرافراز شاه سترگ
بگفتا بیارش بدین جایگاه
ببینیمش آیین گفتار و راه
چوآمد زمین را ببوسید و گفت
که با شاه توران بود بخت،جفت
بدو داد نامه چو برخواند شاه
پراز خشم و کین شد زکار سپاه
بغرید از آن پس چو خیره بماند
فرستاده را سخت گفت و براند
از آن پس چنین گفت کان بی خرد
نداند به اندیشه نیکی برد
کسی را که باشد حصاری چنان
بزرگ وبلندیش تا آسمان
زخورد و خورش هر چه آید به کار
بود اندر آن دژ فزون از شمار
هم آب روان و همان کشتمند
سواران گردنکش دیو بند
چرا سوی هامون گذارد سپاه
کند کار برخویش تنگ وسیاه
که نفرین برآن بی خرد مرد باد
برآن ناکس بدرگ بدنژاد
یکی بود نام آور سرفراز
به مردی بسی دیده شیب وفراز
به نامش همی خواندی شیرمرد
که پیوسته با شیر کردی نبرد
شه تور فرمود تا شیرمرد
ببندد کمر سوی جنگ ونبرد
از آن نامداران خنجر گذار
سپردش گزیده دو ره ده هزار
بدو گفت درکار،هشیار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۸ - نامه افراسیاب به سوی طورگ و فرستادن شیر مرد
یکی نامه فرمود سوی طورگ
به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ
تو را از چنان جایگاه و حصار
که گفتست لشکر به هامون گذار
همی بود بایست برجای خویش
نه بنهادن از دژ یکی پای پیش
که گر بدکنش دشمن بد گمان
نشستی بدین بوم تا سالیان
نبودیش جز کوه خارا به دست
نه نیز آمدی بر شما هم شکست
به بی دانشی ای بد بدنژاد
سپاهی بدین گونه دادی به باد
کنون چون بباید برت شیرمرد
تو پیرامن لشکر و دژ مگرد
سپاه و دژ و مرز،او را سپار
تو برگرد و با کس مکن کارزار
چو آن نامه را مهر کرد و بداد
بدان نامور شیر شیرونژاد
بدوگفت ای شیر مرد دلیر
سرافراز گردنکش ونره شیر
سوی مرز خرگات باید شدن
نباید به راه اندرون دم زدن
نگهدار آن مرز و لشکر تو باش
برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش
به رفتن شو آگاه تا برتو راه
نگیرد فرامرز یل با سپاه
که همچون دلیری به گیتی کمست
زپشت یل پیل تن رستمست
امیدم به دادار روزشمار
که باشی سرافراز از این کارزار
چو بشنید ازو شیرمرد دلیر
سرافراز و گردنکش و نره شیر
نیاسود روز و شب از تاختن
ابا نامداران آن انجمن
سه روز وسه شب راند لشکر چو باد
بدان سان کسی را نیامدش یاد
چهارم شب تیره گون در رسید
به بی راه،لشکر فرود آورید
فرود آمدنشان بدان مرز بود
که آنجا سپاه فرامرز بود
سپاه فرامرز آگه شدند
به دیدار لشکر سوی ره شدند
بدان تا بدانند کیشان کیند
از آن تاختن نیمه شب از چه اند
چو دیدند گفتند با پهلوان
که آمد سپاهی چو پیل دمان
بدانست کان لشکر کینه خواه
که آمد شب تیره زان جایگاه
زتوران سپاهند بهرحصار
شتابنده اند از پی کارزار
بفرمود تا لشکرش برنشست
کمر بر میان تاختن را ببست
بیامد شب تیره مانند کوه
چو ابر سیه بر سر آن گروه
ببارید از آن ابر،باران تیر
همی گفت برکس ده ودار وگیر
چو از خواب بیدار شد شیر مرد
سراسیمه گردید و تدبیرکرد
به اسپ تکاور بیاورد پای
برانگیخت بر سان آتش زجای
خروشی برآورد برسان شیر
تو گفتی زگیتی برآمد نفیر
به گرز و به زوبین و شمشیر تیز
برآورد از ایرانیان رستخیز
فراوان تبه گشت از ایران سپاه
کسی را نبد تاب آن رزمخواه
فرامرز از آن سو نه آگاه بود
به کینه ابا رزم بدخواه بود
بگفتند با پهلوان سپاه
یلانی که بودند در رزمگاه
که بر دست آن دیو بی ترس وباک
فراوان شد از نامداران هلاک
سپهبد برانگیخت خنگ نبرد
یکی حمله آورد بر شیرمرد
به دستش بدی گرز،بر زه،کمان
چو دیدش بدو گفت ای بدگمان
تهی دیده ای بیشه از نره شیر
که ای دون به جنگ آمدستی دلیر
ببینی تو آورد مردان جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
جوابش چنین داد پس شیرمرد
که ای مرد بی هوش بی دار و برد
نبینمت آیین مردانگی
نباشد زتو فر و فرزانگی
به پای خود ایدر به دام آمدی
پی رزم جستن زنام آمدی
بگفت این و انگیخت اسبش زجای
به دستش یکی نیزه جان ربای
یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر
ببرید خفتان مرد دلیر
فرامرز یل،آب داده سنان
بزد در بر و سینه پهلوان
چواز نیزه هردو نگشتند رام
کشیدند پس تیغ تیز از نیام
یکی تیغ زد شیر مرد دلیر
به فرق فرامرز چون نره شیر
سپر بر سر آورد گرد جوان
نشد کارگر تیغ آن پهلوان
فرامرز،باره برانگیخت زود
بغرید چون شیر و خشمش فزود
به گردن برآورد پولاد گرز
چنان بر سرش زد زبالای برز
که با ترک در گردنش خورد کرد
بیفکندش اندر زمین نبرد
چو پرداخت از کار آن مرد خام
چو تندر بغرید و برگفت نام
بزد خویش را بر سپاه گران
تو گفتی که شیر است و دشمن رمان
بدان آبگون تیغ آتش نثار
همی کرد چون بادشان خاکسار
هم ایدون سوارای ایران سران
چو دیدند آن نامور پهلوان
کشیدند از کین همه تیغ تیز
نموده به تورانیان رستخیز
چو دیدند تورانیان،شیرمرد
بشد کشته در دشت جنگ و نبرد
گریزان برفتند همچون رمه
ازآن رزمگاه پر از همهمه
پس اندر سواران ایران سپاه
فراوان بکردند از ایشان تباه
بکردند تاراج بنگاهشان
همه خیمه و اسب و خرگاهشان
سپهبد فرامرز روشن روان
ابا نامداران و کند آوران
چو از رزم دشمن بپرداختند
سوی منزل خویشتن تاختند
یکی نامداری ز ایرانیان
بیامد بر خیمه پهلوان
که از منزل ترک ناورد خواه
یکی نامه دید فکنده به راه
بیاورد و برخواند فرخ دلیر
نوشته یکی نامه ای بر حریر
پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب
زسالار توران شه افراسیاب
به نزد سرافراز جنگی طورگ
که چون پیشت آید سپاه بزرگ
تو باید که مرد و سپاه نبرد
سپاری بدین نامور شیرمرد
چو برخواند نامه بر پهلوان
دل پهلوان شد پر اندیشه زان
کجا چاره دژ به چنگ آیدش
اگر چه از آن کار ننگ آیدش
ولیکن خردمند گوید که کار
چو تنگ اندر آید در آن گیرودار
چودست از هنر ماند خواند تهی
دل آن به که بر چاره جستن نهی
به چاره،خردمند بسیار هوش
به بند اندر آرد پلنگ و وحوش
یکی نامه نزدیک هردو سپاه
که بنوشته بودند در پیش راه
نوشت و چنین گفت کای بخردان
سواران و کار آزموده ردان
بدانید کز گردش روزگار
به نزدیک ما اندر آن کارزار
یکی لشکر آمد زتوران زمین
کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین
سرانجام،یزدان مرا یار شد
سربخت توران نگونسار شد
من ایدون گمانم که سوی حصار
همی رفت آن لشکر نامدار
کنون در دژ اندیشه دارم همی
که لشکر بدان سو گذارم همی
چو از من شما را رسد آگهی
از این لشکر گشن با فرهی
شما هم به آیین جنگ ونبرد
بیارید واز ره برآرید گرد
چو با لشکر من برآیید جنگ
زمانی به تندی بسازید جنگ
از آن پس گریزان شوید از برم
بدان تا که من پیشتان بگذرم
چو از دژ ببیند سپاه طورگ
که ترسنده شد زی سپاه بزرگ
کمان باشدش کآن دلاور سپاه
زتوران همی آید از پیش شاه
در دژ گشایند تا من دمان
سپه را در آن دژ برم در زمان
بدین چاره بستانم آن دژ مگر
که چاره جز این نیست ما را دگر
فرستاده رفت و سپهدار گرد
یکایک سپه را همه برشمرد
بفرمودشان تا کلاه و قبا
بپوشند بر رسم توران سپاه
همه جوشن و اسب و هم تیغ کین
بدان سان که باشد زتوران زمین
بسازند و اندیشه ره کنند
ره رنج بر خویش کوته کنند
فرامرز،خود جوشن شیرمرد
همان خود و اسب وسلیح نبرد
بپوشید پس اسب را برنشست
همان خنجر خونفشانش به دست
دمان با سپه سر سوی راه کرد
بدان تا برآرد از آن باره گرد
وز آن سو فرستاده پهلوان
بیامد به نزدیک آن سروران
چو آن نامه خواندند برخاستند
به نزد فرامرز یل تاختند
مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد
به گرد اندرون مرز تاریک شد
سه لشکر بدان سان به هم بر زدند
که بر سر همه گرز و خنجر زدند
زمانی ببودند هردو سپاه
گریزان برفتند زآوردگاه
به بیغاره گردنکش سرفراز
بشد نیم فرسنگ و برگشت باز
چو از دور دیدند گردان دژ
خروش آمد از شیرمردان دژ
گمانشان چنان بد که از کارزار
چو زین گونه بگریخت ایران سوار
که از لشکر شاه تورانیان
گریزان برفتند ایرانیان
چوما نیز آهنگ هامون کنیم
بن وبیخ ایرانیان برکنیم
سپاه و سپهبد در این گفتگوی
که لشکر سوی دژ نهادند روی
جوان خردمند خورشید فر
سرافراز و گردنکش و نامور
فکنده عنان از بر یال اسب
دمنده به کردار آذرگشسب
بیامد به درگاه دژ در شتاب
چنین گفت کز شاه افراسیاب
یکی نامه دارم به گرد سترگ
سپهدار جنگی دلاور طورگ
همیدون نهانی سرافرازشاه
سخن گفت با من زبهر سپاه
چنین گفت کز کار ایرانیان
سرم گشت پرتاب و دل پرگران
در آن کار مرز و حصار و سپاه
برایشان بسی دل گران گشت شاه
سپاهی بدین گونه کرده گزین
مرا داد شاهنشه پیش بین
به یاری مرا گفت باید شدن
به دژ با سپه رای نیکو زدن
نگهدار دژباش و هم یارمند
از ایران مبادا که آید گزند
بدادند نامه چو برخواندند
زشادی همه جان برافشاندند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۲ - رزم فرامرز با تجانوی هندی
وز آن سو دمنده کیانوش گرد
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۳ - کشتن تجانو، پیل هندی را و ترسیدن فرامرز
تجانوی جنگی زجا در بجست
به خرطوم پیل اندر آورد دست
بکوشید بسیار پیل ژیان
که خرطوم بستاند از آن جوان
کشید از بر پیل مانند پیل
هوا گشت از گرد مانند نیل
همی جست ازو پیل، راه گریز
تجانوی پرکینه و پر ستیز
دگر پیل را پای بگرفت و پشت
برآورد و زد بر زمین درشت
از آن پس بزد خویش را برسپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
زهم قلب ایران سپه بردرید
یکی گرد از آورد او بردمید
که شد روز روشن چو دریای قیر
بپوشید رخسار خورشید و تیر
زهولش پراکنده گشت آن سپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
سپهبد فرارز گرد دلیر
خروشید بر سان غرنده شیر
زگردان پراز خشم و کین شد سرش
یکی بانگ زد سخت بر لشکرش
به لشکر چنین گفت کز کارخویش
ندارید شرمی زکردار خویش
کزین دیوتان دل پر از بیم گشت
پراکنده گشتید برکوه ودشت
چو فردا بر شاه ایران روید
چه گویید این را چه پاسخ دهید
که از بیم دیو بد تیره رای
همه پست گشتید و بی دست و پای
چوآواز گردنکش شیردل
شنیدند و گشتند لشکر خجل
از آن تاختن روی برتافتند
به سوی فرامرز بشتافتند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۴ - گرفتن فرامرز،تجانو را به خم کمند
از آن پس بر دیو شد نامدار
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۸ - رزم فرامرز با ده پهلوان و کشتن ایشان را
سپهبد برآمد به کردار شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
به دست اندرون گرزه سرگرای
به زیر اندرون باره بادپای
چو تنگ اندر آمد بدان هندیان
دمنده به کردار شیرژیان
بدان ده مبارز،یکی حمله برد
به اسب نبردی یکی پی فشرد
یکی را کمربند بگرفت و پشت
برآورد بر دیگری زد بکشت
یکی را کمربند بگرفت و سر
بپیچید و زد بر سرآن دگر
دم اسب دیگر سواری گرفت
بگرداند بر گرد سراز شگفت
به سان فلاخن بینداخت تیز
ابر دیگری آن یل پرستیز
به یک زخم دو کشته شد زان چهار
دو دیگر بیامد بر نامدار
به شبگیر تا گشت خورشید راست
گهی تاختند از چپ و گه ز راست
چنان ده دلاور که با ده هزار
برابر بدندی گه کارزار
همه از پی مردی و نام و ننگ
یکایک بدادند سر را به جنگ
زپیمان گری شاه بی هوش وداد
چنان نامداران ابر باد داد
دل رای،پرکین بدی از فراز
نگهدار پیمان شد از پیش باز
فرامرز گفتا به رای گزین
ابا شاه با دانش و بافرین
به پیمان کنون باج و بپذیر و ساو
چو بگریخت از شیر درنده گاو
چو بشنید از او شاه هندی سخن
غمی گشت از آن پهلو پیلتن
سگالید تدبیر تا چون کند
کز ایرانیان دشت پرخون کند
به کار اندر آورد پند وفریب
دلش رفت بر سوی مکر ونهیب
به شیرین زبان گفت با پهلوان
که ای شیر دل گرد روشن روان
فرود آی و بنشین و رامش پذیر
بدین فرخی باده و جام گیر
بگروم به پیمان و وعده درست
بدان ره روم من که فرمان توست
چو روشن شود کشور از آفتاب
سرنامداران درآید به خواب
شود تازه دل ها به دیدار تو
بسازیم برآرزو کار تو
به گفتار،شیرین،به دل پر دروغ
درونش بدان نامور بی فروغ
فرودآمد از بارگی شیردل
به دست اندرون،خنجر جان گسل
ندانست کز مکر،روباه پیر
همی دام سازد ابر نره شیر
چه گفت آن خردمند بیدار دل
چو دشمنت گشتست آزرده دل
منه دل به گفتار شیرین او
کزآن خرمی،تلخی آرد به روی
نشستند با رای هندی به هم
فرامرز و نام آوران،بیش و کم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۹ - طلب کردن فرامرز،همایون را
سپهبد دو پرمایه مرد دلیر
فرستاد نزد همایون شیر
بدان تا بگویند کز جایگاه
بزودی ابا پیل و کوس و سپاه
به تنگ اندرآید زی هندوان
که گر بدکنش دشمن بد گمان
ز روی فریب و ره مکر و رنگ
کمین کرده باشند بر دشت جنگ
وی آگاه باشد زکردار ما
بزودی شود با سپه یارما
برفتند ایشان وایرانیان
به رامش نشستند با پهلوان
سپهبد چنین گفت یارانش را
دلیران گرد و سوارانش را
که ای شیرمردان فرخنده پی
به اندازه باید که نوشید می
چنان چون که تان هوش برتن بود
نباید که از دشمن ایمن بود
چنین گفت روشن دل پرهنر
بدان گه که اندرز کردش پدر
که ای شیرمرد خردمند گو
به مهمانی دشمن ایمن مشو
تو آنگه زدشمن حذرکن که او
سوی دوستی آورد با تو روی
بگفت این و بنشست وساغر گرفت
زکردار گیتی بمانده شگفت
که چون گشت بر سرش خواهد سپهر
چگونه نماید ورا بخت،چهر
برآراست بزمی سپهدار هند
سپاهی زقنوج و کشمیر وسند
همه دیبه خسروانی فکند
زگستردنی پرنیان و پرند
همه دشت پربانگ رود و سرود
جهان داشت از خرمی تار و پود
بتان پری پیکر مشک بوی
نگاران سیمین بر خوب روی
به پا ایستاده به کف جام می
گل وسنبل ولاله در زیر پی
می خوشگوار و زمین پرنگار
بنالید ابریشم از زیر زار
بفرمود پس خسرو هندوان
به گردان و خویشان و نام آوران
که چون شیر دل بچه پیلتن
کند رای زی لشکر خویشتن
کمینگه گشایند بر وی کمین
مگر کشته گردد یل پاک دین
سه گرد گرانمایه و پهلوان
ابا هرکسی سی هزار از گوان
گزین کرد رای از در کارزار
سواران جنگی خنجر گذار
زپرنده مرغان بفرمود چند
که باخود به سوی کمینگه برند
به اندرز با نامداران بگفت
که لشکر سه بهره بباید نهفت
چو گاه کمین برگشادن بود
نه آگاهی کاردادن بود
میان سه لشکر نشان باشد آن
که مرغان بپرند برآسمان
ببیند و لشکر گشاده شوند
سپاه و سپهدار کشته شوند
بدین سان سگالیده و ساخته
برفتند از کینه سرآخته
وز آن سو فرامرز تا نیمه شب
به بزم وبه رامش گشاده دولب
چو هنگام آسایش آمد فراز
یل دانش افروز با کام وناز
سوی خیمه خویشتن شد به بزم
دلش پر زاندیشه گاه رزم
نیاسود یک تن زایرانیان
همه شب زپیکار بسته میان
چو خورشید بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ فیروزه رنگ
به پیروزی آمد سوی برج رنگ
سپهبد بیامد بر شاه هند
بدو گفت ای سرور ارجمند
پیام مرا زود پاسخ گذار
همان باج بپذیر وبرساز کار
نگه دار پیمان و زان برنگرد
که پیمان شکن زود آید به گرد
شنیدی که آن پیردهقان چه گفت
که پیدا نموده ز راه نهفت
که پیمان شکن مردم پر دروغ
نیابد بر مرد دانا فروغ
چنین پاسخش داد سالارهند
که ای نامور پهلوان بلند
تورا هر چه گویی به جای آورم
ز پیمان نگردم چو رای آورم
دگرگفت پس مهتر هندوان
که ای پیلتن گرد روشن روان
پذیرفتم از نامور باج وساو
که با ین ایران نداریم تاو
ولیکن دو هفته بدین بوم و بر
بیاسا وز ایدر مرو پیشتر
که در مرز ما هست نخجیرگاه
به هامون و کوه و به بی راه و راه
همان مرغ پرنده اندر هوا
شما را بدین بوم سازد هوا
همه جای یوز است و پرواز باز
شما را بدین مرز باشد نیاز
بدان تا من از کشورم زر وگنج
فراز آورم شادمان یا به رنج
فرستم بر شاه ایران زمین
به یک سونهم خشم و پیکار وکین
که گیتی فسوس است و پر باد و دم
زمهرش چه داریم جان را دژم
چنین گفت پرمایه مرد خررد
که هرکو شناسد ره نیک وبد
بداند که گیتی فسوس است و باد
به دل ناورد از غم و رنج یاد
همان به که اندر سرای سپنج
شود شادمان مرد از درد و رنج
بگفت این و چند اشتر از سیم و زر
دو صد از غلامان زرین کمر
بدو گفت ای شیر با دستبرد
مر این پای رنج سپهدار گرد
تو اکنون ابا نیکویی بازگرد
نجویی تو با لشکر من نبرد
دگر هرکه بودند با پهلوان
همه خلعت آراست پیر وجوان
به اندازه مر هر یکی را بداد
زاسب و غلام فرستنده شاد
سپهبد بدین گونه خرسند کرد
زنیرنگ و افسون رهش بند کرد
گمانش چنین بدکه آن شیر مرد
به روز نبرد اندر آید به گرد
درآمد فرامرز با فر و زور
سوی بازگشتن ز پشت ستور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۰ - بازگشتن فرامرز و کمین گشادن لشکربرو
همان نامور شیر مردان هزار
که بودند با او درآن کارزار
همی راند چون باد،لشکر به راه
نه آگه زکار کمین گاه شاه
وزین سو همایون ابا سرکشان
زگفت سپهدار گردنکشان
روان بود وآمد سوی رای هند
نه آگاه از کار مردان سند
چونزد کمینگه رسیدند باز
فرامرز از آن سو بیامد فراز
سواران دشمن چوآگه شدند
پذیره همه سوی راه آمدند
کمین برگشادند هردو سپاه
چو پرواز مرغان برآمد زراه
همه صف کشیدند بهر نبرد
بدان تا زایران برآرند گرد
به گردان ایران فرامرز گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
بکوشید و چون شیر جنگ آورید
مگرنام نیکو به چنگ آورید
نمردست هر کو میان مهان
برآورده نام نکودر جهان
برآمد ده ودار گردان جنگ
جهان گشت بر هندوان کار تنگ
جزآن گونه بد کار کاندیشه بود
ولیکن نیامد زپرهیز سود
به ناچار با هم درآویختند
ز ایران و هندی برانگیختند
کسی را که بختش بود نوجوان
چه غم از کمین و سپاه گران
بویژه که باشد خرد یاورش
برآید به گردون گردان سرش
چودید آن همایون یل پهلوان
بگفتا به گردان نام آوران
که ای شیرمردان با دار و برد
بکوشید در دشت جنگ و نبرد
گه رزم نام نکو جستن است
رخ تیغ هندی به خون شستن است
همه خنجر کینه بیرون کنید
زدشمن همه دشت پرخون کنید
که دشمن چو نیرنگ پیش آورد
دلیرش زنام آوران نشمرد
کمین و فریبش زبیچارگیست
بدین کار ایشان بباید گریست
برانگیختند اسب وبرخاست گرد
برآمد خروش از دلیران مرد
چکاچاک شمشیر و گرز سپاه
برآمد بپوشید خورشید وماه
شب از روز روشن پدیدار شد
سران،زیر خنجر گرفتارشد
کمان ور نبود اندر آن رزم،کس
همه نیزه و گرزشان بود بس
زیک دست،پور گو پیلتن
به دیگر همایون شمشیرزن
فکندند بر یال اسپان عنان
به زخم تبرزین و گرز سنان
بکشتند از آن هندوان بی شمار
ببارید آتش در آن کارزار
هرآنگه که ایشان زبالای برز
فرو ریختندی زآورد گرز
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صد هزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فرو هنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاد از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
سر وترک و جوشن ابا اسپ و مرد
چنان خورد گشتی به دشت نبرد
که از خاک بشتافتی کرکسی
بدان خاک خون بنگریدی بسی
چنین باشد انجام کردار بد
بداندیش را بی گمان بد رسد
یکی داستان زد بدین سالخورد
هشیوار وداننده کارکرد
هرآن کس که افکند دامی ز راه
نخستین خود افتند در آن دامگاه
به بیداد چون بر رهی چه کنی
سر بخت خود را در آن افکنی
تو تا زنده ای یار یکرنگ باش
به مردانگی از درجنگ باش
بدین گونه تا گشت خورشید،زرد
نیاسود لشکر زجنگ و نبرد
زچندان سپردار هندی سوار
نماندند جز اندکی در شمار
وگر بد،فکنده گروها گروه
به هرگوشه ای تل تل و کوه کوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۱ - آگاهی یافتن رای از لشکر وآمدن از پی فرامرز
چو تاریکی شب پدیدار شد
سپه را زسر،رزم و پیکار شد
فروهشت در کوه چون پر زاغ
برافروخت کیوان زکوکب چراغ
فرامرز آسوده با لشکرش
به کام دل خود از آن کشورش
وزآن سو گریزان شده هندوان
سوی رای رفتند جان ناتوان
بگفتند با نامور شهریار
که ما را بد آمد ازین روزگار
فرامرز آمد بر ما دمان
ابا نامداران و جنگ آوران
بکردیم رزمی نه برآرزو
زما کشته شد لشکر جنگجو
همانا که مان بخت برکشته است
کزین گونه لشکر همه کشته است
چو بشنید رای فرومایه بخت
به تندی برآشفت و آمد زتخت
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صدهزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فر وهنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاده از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
وزآن سو فرامرز،مانند کوه
زبس تاختن،لشکر او ستوه
طلایه فرستاد بر سوی هند
مبادا که آن بدنژادان سند
بیارند در تیره شب تاختن
فتد در هژبران زهر سو شکن
همه هر چه بایست کرد وبگفت
سوی خوابگه شد زمانی بخفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۳ - رزم کردن رای هندی با فرامرز
زمشرق چو خورشید بفراخت سر
بگسترد زرآب بر کوه و در
زعکسش جهان کان یاقوت گشت
شب قیرگون روز را توت گشت
بیامد سپهدار هندوستان
به سوی فرامرز کشورستان
برآراست رای برین لشکری
زهندوستان هرکجا مهتری
ابا هفتصد پیل ومردان کار
زنام آوران پنج ره صدهزار
به تن،پیل ها چون که بیستون
که از خشمشان آتش آمدبرون
زگرز و ز شمشیر زهر آبدار
زخفتان و وز خنجر کارزار
جهان شد زپولاد،چون کوه قاف
تبیره به دلش اندر افتاد کاف
چوآمد به نزدیک ایران سپاه
برآراست لشکر چو کوه سیاه
یکی صف کشیدند از بهر جنگ
یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ
سپهبد چو دشمن بدین گونه دید
روان شد بر کوه و صف برکشید
همایون به قلب اندرون جای کرد
دلیرو سرافراز روز نبرد
ابر میسره گرد شیروی بود
دلاور سوار جهانجوی بود
سوی میمنه بد کیانوش گرد
که رنگ از رخ خور به شمشیر برد
پس و پشتشان گرد جنگی تخوار
به پیش اندرون خود برآراست کار
چو شد راست قلب و جناح سپاه
شد از گرد،رخسار گردون سیاه
به مغز سپهر اندرون زلزله
تن بد دلان کرد جان را یله
بتوفید کوه و بجوشید دشت
زمانه زهیبت دگرگونه گشت
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
ده و گیر برخاست زآوردگاه
سپهبد به لشکر نگه کرد وگفت
که کمی و بیشی نشاید نهفت
شمار سپاه تن دشمنان
اگر رای سازم ابا همگنان
به مانند دریا به تل ژرف اوی
ندانم که چون سازم و چیست روی
مگربخت فرخنده یاری دهد
مرا بر عدو کامکاری دهد
زهندوستان،مرد پانصدهزار
همه نامداران خنجر گذار
زپیش اندرون هفتصد ژنده پیل
زمین گشت از گرد ایشان چو نیل
کنون مرد باشید ای سروران
بکوشید با نامور مهتران
همی نام بهتر که ماند به جای
به مردی بکوشیم و داریم پای
همه نامداران ایران زمین
فرامرز را خواندند آفرین
که تا سر دراین کار ندهیم و جان
نگردیم از لشکر هندوان
چو بشنید پورگو پیلتن
به دل شادمان گشت از آن انجمن
یکی بانگ زد بر شهنشاه هند
که ای بدنژاد فرومایه سند
تو بر رای شیران کمین آوری
ببین تاکنون چون کنم داوری
من و گرز وشمشیر در دشت کین
زخونت کنم سرخ روی زمین
برآرم زفرمان یزدان پاک
روان سیاهت یکایک به خاک
برآشفت ازو سرور هندوان
بدو گفت ای سگزی تیره جان
ترا حد کجا تا چنین گفتگوی
هم اکنون برانم زخون تو جوی
زجا اندر آمد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند شاه و سپاه
چو دریای جوشان که آید به موج
سراندازد از آب ماهی به اوج
به ایرانیان نیزه بگذاردند
سپه را سوی کوه بفشاردند
ابر دامن کوه بردندشان
به زیر پی اندر سپردندشان
زپیلان و آن لشکر بی شمار
شکست اندر آمد به ایران سوار
بکشتند از ایران سپه ده هزار
سواران گردنکش نامدار
سرنامداران ازآن تیره گشت
چو رخساره بختشان خیره گشت
بدادند یکبارگی جای خویش
بکندند از آوردگه پای خویش
فرامرز فرخنده پاک رای
به آوردگه بر بیفشرد پای
همی کشت از نامداران هند
زچنگش زبون بود کوه بلند
یکی ژنده پیلی برو تخت زر
نهاده مرصع به در و گهر
نشسته برو خسرو هندوان
چنین گفت با نامور جادوان
بکوشید و پیکار و جنگ آورید
مگر دشمن من به چنگ آورید
فرامرز را پیش من بسته دست
گرفته بیارید برسان مست
چو بشنید لشکر ز رای این سخن
گرفتند گرد یل پیلتن
چو دیوار،گرد اندرش جاودان
ببستند و کردندش اندر میان
فراوان برو تیر بگذاردند
به نوک سنانش بیفشارند
فرامرز چون رزم،آن گونه دید
خروشید چون شیر واندر دمید
پرندآور سرفشان از نیام
برآورد غرنده و گفت نام
بزد خویشتن بر سپاه گران
بیفکند بسیار نام آوران
به یک حمله زان لشکر بی شمار
بیفکند بر خاک و خون یک هزار
ازآن قلبگه،تن فراتر کشید
زگردان ایران یکی را ندید
یکی بانگ زد بر همایون گرد
نکوهش بکرد او بدان دستبرد
بدو گفت کای نامور پهلوان
یکی لشکرآور بر من دمان
همایون سپه را همه گرد کرد
سوی پهلوان اندرآمد چو گرد
فرامرز چون دید،گفت ای سران
نه هنگام تیغ است و گرز گران
نسازید کس را رزم را جز به تیر
زمین را زپیکان کنید آبگیر
چو آرید سوفار زه را به شست
سوی پیل دارید یکباره دست
بدوزید خرطوم هاشان به تیر
که از تیر سازید پیلان اسیر
کمان برگرفتند گردان جنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
چو شست از بر زه فکندی گره
کمان چین برو بر نهادی زره
چو تنگ آمدی گوش نزدیک گوش
زپیکان شدی قبه،پولاد پوش
به یکبار تیرازکمان سی هزار
برفتی به سان تگرگ از بهار
زخرطوم پیلان بکردی گذر
زسینه نهادی سر اندر جگر
سه نوبت بدین گونه انداختند
زمین را زپیلان بپرداختند
از آوردگه،پیل برتافت روی
زپیکان پولاد شد چاره جوی
سراسر سپه را به هم برزدند
بکشتند و بستند وبر سر زدند
چوآوردگه شد زپیلان تهی
فرامرز فرمود تا آنگهی
سوی گرز و شمشیر دست آورند
به خنجر بر ایشان شکست آورند
گرفتند کوپال و خنجر به دست
برآمد هیاهوی،بر سان مست
چکاچاک شمشیر و گرز و تبر
خروش سواران پرخاشخر
زمین و زمان را زهم بردرید
فلک،دامن از بیم درهم کشید
سپهبد،کمندی زفتراک در
دلش پرزکین و پر از جنگ سر
به تیغ و سنان و به گرز و به مشت
زهندو فراوان دلیران بکشت
کیانوش شیراوژن از میسره
ابا لشکر خویشتن یکسره
برآمد چو ابری پر از گرز و تیغ
ببارید زوبین و خنجر زمیغ
شکسته شد از میسره میمنه
یله کرد هندو سلاح و بنه
چو از میمنه دید شیروی گرد
کیانوش را با چنان دستبرد
برون تاخت با لشکر از دست راست
سنان بر دل هندوان کرد راست
به اندک زمان زان سپاه بزرگ
نماندند یک تن دلیر و سترگ
چه کشته چه افکنده در راه پست
همه سرنگون گشته مانند مست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۴ - گرفتن فرامرز،رای هندی را به کمند
فرامرز شیرافکن پهلوان
همی تاخت هر سو چو شیر ژیان
زگرزش سران اوفتاد چو گو
زتیغش روان گشته خون آب جو
درفش شه هندوان را بدید
کزآن سو بر قلبگه شد پدید
برون تاخت مانند کوهی زجای
به سوی سپهبد شه هند رای
رسید اندر آن زنده پیل ژیان
که بود از برش خسرو هندوان
چو نزدیک شد گرزه گاوسار
فروبرد در زین،یل نامدار
کمند از بر زین،روان برگشاد
چوآمد به نزدیک جادو نژاد
بینداخت آن تابداده کمند
سرشاه هند اندرآمد به بند
زبالا زدش بر زمین همچو گوی
پراز خاک کرد و پر از گرد،روی
فرودآمد از بارگی نره شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
ببستش دو بازو به خم کمند
چنین است آیین چرخ بلند
کسی را اگر سال ها پرورد
به جز نیک وپاکی در او ننگرد
چو ایمن کند مرد را یک زمان
از آن پس به جانش نبخشد امان
زتخت اندرآرد نشاند به خاک
ازین کار،نه ترس دارد نه باک
چنان پادشاهی سرافراز بخت
به شبگیر با تاج و باکام و تخت
کند چند روزش اسیر کمند
به خواری سر ویال در زیر بند
فلک را ندانم چه داری گمان
که ندهد کسی را به جان خود امان
به مهرش مدار ای برادر،امید
اگر چه دهد بیکرانت نوید
که فرجام از وی نبینی وفا
اگر چه به ظاهر بود با صفا
فرامرز چون دست خسرو ببست
سپردش به گردان و خود بر نشست
یکی حمله آورد بر چپ وراست
برآن هم چنین هندیان کرد راست
چوباد از بن و بیخ برکندشان
چه کشته چه خسته برافکندشان
زنیزه زمین کان یاقوت گشت
اجل را از آن جاها قوت گشت
ابا نامداران هندوستان
همان سندی وبلکه جادوستان
نماندند یک نامور را به جای
چه کشته چه افکنده در زیر پای
یکی بهره زیشان گریزان شدند
زبیم فرامرز،بی جان شدند
یکی غلغل آمد زایرانیان
فرامرز بشنید نام آوران
همان گه یکی گرد تیره بخاست
که گفتی زمین گشت با کوه راست
درفش تهمتن بیامد زراه
ابا نامداران زابل سپاه
همان در زمان پیلتن در رسید
فرامرز چون روی رستم بدید
فرود آمد از اسپ و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین
چورستم،فرامرز یل زنده دید
توگویی فلک نزد خود بنده دید
ببوسید چهر فرامرز شیر
بدو گفت کای پور سام دلیر
سپاس از جهانبان روز شمار
که دیدم تو را زنده در کارزار
دلم شادگشت از تو ای نامور
که هم پهلوانی وهم با گهر
فرامرز،پای پدربوسه داد
دل از دیدنش گشت خندان و شاد
شه هندوان را هم اندر زمان
برهنه سرو پا به بند گران
چوآمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید وکردش نماز
بدوگفت رستم که ای نامدار
تو نشنیده ای گفته شهریار
که هرکس که جویای نامست و ننگ
نخستین به خون شست باید دو چنگ
دریغ آیدم برز و بالای تو
تبه کردن کشور و جای تو
که باب توآن مرد روشن روان
مرا یاربودی به گاه توان
ولیکن به بندت برم نزد شاه
بدان تا بدانی تو ارج کلاه
از آن پس سپهدار روشن روان
نگه کرد صحرا کران تا کران
همه دشت هندوستان سربه سر
پراکنده هرجای،زر و گهر
همان تاج و تخت و کلاه و کمر
چه گرز و چه جوشن،چه تیغ و چه سر
بفرمود رستم که گردآورید
یکایک به نزدیک من بسپرید
فراز آوریدند چون کوه کوه
که گشتی زدیدنش دیده ستوه
تهمتن از آن بهر شاه جهان
نخستین برون کرد پیش مهان
بفرمود از آن پس که سازید بند
ز زر گرانمایه بندی بلند
نهادند بالای سالار هند
سرافراز شاه و سپهدار سند
ابر پشت پیل ژیانش نشاند
به ایران همانگاه لشکر براند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۷ - نامه فرامرز با مهارک هندی
بفرمود شیر ژیان تا دبیر
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند