عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
ای سر خیل صواحب من
ای صاحب وای مصاحب من
هم قبله و هم قبیله ی من
هم گوهر و هم طویله ی من
ای دوسترین برادر من
نی، جان با جان برابر من
طغرای کرم، بنام بادت
صهبای طرب، بجام بادت
خوی ملکیت، بیش ازین باد؛
خنگ فکلیت، زیر زین باد
دشمنت، ز دوست دوستر باد؛
یا تیغ تو را سرش سپر باد
شمشیر تو، درع دوستان باد
این خار، حصار بوستان باد
سالت به نشاط و کامرانی
از صد گذرد، دگر تو دانی
سالی ز هزار سال بیش است
کز تیغ فراق سینه ریش است
بس پیک آید زمن بآن کوی
گر من گویم یکی، تو ده گوی
اما باید جوابی از تو
آباد نشد خرابی از تو
ای صاحب وای مصاحب من
هم قبله و هم قبیله ی من
هم گوهر و هم طویله ی من
ای دوسترین برادر من
نی، جان با جان برابر من
طغرای کرم، بنام بادت
صهبای طرب، بجام بادت
خوی ملکیت، بیش ازین باد؛
خنگ فکلیت، زیر زین باد
دشمنت، ز دوست دوستر باد؛
یا تیغ تو را سرش سپر باد
شمشیر تو، درع دوستان باد
این خار، حصار بوستان باد
سالت به نشاط و کامرانی
از صد گذرد، دگر تو دانی
سالی ز هزار سال بیش است
کز تیغ فراق سینه ریش است
بس پیک آید زمن بآن کوی
گر من گویم یکی، تو ده گوی
اما باید جوابی از تو
آباد نشد خرابی از تو
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
حاجتی دارم و حاشا که بگفتار آید
حجت است آن که بگفتار پدیدار آید
سخن از پایه ی من خواست نه زانجا که تویی
من بوصف تو چه گویم که سزاوار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بردوست
هر چه دردل گذرد به که بگفتار آید
خیل شه خانه ی درویش بهم در شکند
چه عجب سینه گر از مهر تو افکار آید
وقت در صحبت یاران مده از دست نشاط
این نه یاریست که چون رفت دگر بار آید
حجت است آن که بگفتار پدیدار آید
سخن از پایه ی من خواست نه زانجا که تویی
من بوصف تو چه گویم که سزاوار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بردوست
هر چه دردل گذرد به که بگفتار آید
خیل شه خانه ی درویش بهم در شکند
چه عجب سینه گر از مهر تو افکار آید
وقت در صحبت یاران مده از دست نشاط
این نه یاریست که چون رفت دگر بار آید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۶
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۵ - تبریک عید متضمن ستایش اعلی حضرتان پادشاه عثمانی و ایران خلدالله ملکها و مدح نظام السلطنه مافی
تو گر آئی و گر نائی، روم من خود به کار خود
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گلعذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمیآید هزارانرا چه شد
دانهها بس تشنهلب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطرهای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گلعذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمیآید هزارانرا چه شد
دانهها بس تشنهلب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطرهای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
آمد امروز یار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینهایم و حیف که نیست
یار ما یار یار دیرینه
آمد و رسم دوستداری نو
کرد با دوستدار دیرینه
یاد از بنده کهن نکند
جز خداوندگار دیرینه
جوربس از تو ناامید مباد
گردد امیدوار دیرینه
کیست بر آستانهات مشتاق
بندهای خاکسار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینهایم و حیف که نیست
یار ما یار یار دیرینه
آمد و رسم دوستداری نو
کرد با دوستدار دیرینه
یاد از بنده کهن نکند
جز خداوندگار دیرینه
جوربس از تو ناامید مباد
گردد امیدوار دیرینه
کیست بر آستانهات مشتاق
بندهای خاکسار دیرینه
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۸
در این برف و سرما چه چیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق
رفیق موافق شراب مروق
عزیزند هر روز و هر وقت لایق
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
ز من بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
وگر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرت و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق
شراب مروق رفیق موافق
رفیق موافق شراب مروق
عزیزند هر روز و هر وقت لایق
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
ز من بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
وگر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرت و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر باده (با) مشافهه دوستان خوش است
جای چمانه بر چمن بوستان خوش است
گلهای بوستان چو رخ دوستان ماست
پس بوستان ما زرخ دوستان خوش است
گیتی جوان شد از سر و پیری گرفت می
مجلس به زیر سایه سرو جوان خوش است
هم ابر درفشان شد و هم باغ گلفشان
این گلفشان به صحبت این درفشان خوش است
گر جام می به دیده خوش آید شگفت نیست
در جام می لطافت جان است و جان خوش است
بلبل حکایت گل و مل خوش کند همی
او را زبهر این دو حکایت زبان خوش است
خوش دار دل به عشرت و شادی که در جهان
تا ما خوشیم و عشرت ما خوش جهان خوش است
جای چمانه بر چمن بوستان خوش است
گلهای بوستان چو رخ دوستان ماست
پس بوستان ما زرخ دوستان خوش است
گیتی جوان شد از سر و پیری گرفت می
مجلس به زیر سایه سرو جوان خوش است
هم ابر درفشان شد و هم باغ گلفشان
این گلفشان به صحبت این درفشان خوش است
گر جام می به دیده خوش آید شگفت نیست
در جام می لطافت جان است و جان خوش است
بلبل حکایت گل و مل خوش کند همی
او را زبهر این دو حکایت زبان خوش است
خوش دار دل به عشرت و شادی که در جهان
تا ما خوشیم و عشرت ما خوش جهان خوش است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۱