عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۳ - نامه نوشتن هیتال شاه به اکره دیو و آمدن شنگاوه گرد گوید
چو کرد اژدهای شب قیر فام
نهان مهره مهر در زیر جام
دو لشکر دگر باره شد باز جای
نشستند بر تخت آوای نای
طلایه برون از دو لشکر شدند
ابا گرز و شمشیر و خنجر شدند
غونای برد از سر مرد هوش
بدرید بانک تبیره دو گوش
بفرمود در لحظه ارژنگ شاه
که نسناس آمد به نزدیک گاه
از آن نوش دارو که در گنج داشت
ز بهر چنین روز و این رنج داشت
بدادش جهانجوی تا شد درست
چنان شد تن او که بود از نخست
به هیتال مردمی فرستاد زود
که ای شاه با رای باکبر و خود
یکی گفت باید که شادان شویم
نیاریم آهنگ کین بغنویم
بدان تا بر آسوده گردد سپاه
سر هفته آئیم در رزمگاه
پذیرفت هیتال چون او شنید
ز جنگ و ز شورش فرود آرمید
وز آن پس طلب کرد دانا دبیر
بدو گفت کای مرد دانای پیر
به اکره یکی نامه بفرست زود
بر شاه اکره به مانند دود
که گر هست مارا جهان جوی یار
سپاهی فرستد بدین کارزار
ابا گرد شنگاوه تیز چنگ
کزو لرزه دارد به دریا نهنگ
کزین گونه کاری مرا اوفتاد
ندارد کسی رزم اینگونه یاد
بدیشان مرا نیست در کینه تاو
که ایشان عقابند و من چون چکاو
بجز گرد شنگاوه نامور
نبندد درین کین ابا شه کمر
چو آن نامه بشنید لشکر کشید
فرستاد با ساز کین چون سزید
سپهبد چو شنگاوه شیرگیر
ابا سی هزار از یلان دلیر
ز پیلان جنگی دگر یک هزار
بیاورد شنگاوه نامدار
شنیدم که شنگاوه تیز چنگ
بدی حره اش درکه کینه سنگ
یکی جامه بودش ز چرم پلنگ
هم از چرم کرکان بدی ساز چنگ
به گاهی که او سوی میدان شدی
پی رزم شیران و گردان شدی
یک تبره در پیش زین پر ز سنگ
همی داشت در بهر میدان جنگ
ورا چون هژبر ژیان جنگ بود
همه حربه اش گاه کین سنگ بود
زره پیش چنگش چو کرباس بود
تو چنگش مگو کان الماس بود
بدیدی در آن چنگ از خاره راه
در آخر نه چنگ و نه سنگ سیاه
چو آمد به نزدیک هیتال شاد
ببردش نماز و زمین بوسه داد
بدو گرد هیتال شاه آفرین
یکی مجلس آراست در دم کزین
به می خوردن اندر نشستند شاد
به کردند از رزم ارژنگ یاد
که اکنون از ارژنگ غم کی بود
که سورش دگر جمله ماتم بود
یکی هفته زین گونه پیمود نوش
کاز خوردن می نشد کس خموش
صدای دف و چنگ می بود و بس
به مجلس درون جوش می بود و بس
سرهفته برخاست آوای نای
دگرباره جنبید لشکر ز جای
نهان مهره مهر در زیر جام
دو لشکر دگر باره شد باز جای
نشستند بر تخت آوای نای
طلایه برون از دو لشکر شدند
ابا گرز و شمشیر و خنجر شدند
غونای برد از سر مرد هوش
بدرید بانک تبیره دو گوش
بفرمود در لحظه ارژنگ شاه
که نسناس آمد به نزدیک گاه
از آن نوش دارو که در گنج داشت
ز بهر چنین روز و این رنج داشت
بدادش جهانجوی تا شد درست
چنان شد تن او که بود از نخست
به هیتال مردمی فرستاد زود
که ای شاه با رای باکبر و خود
یکی گفت باید که شادان شویم
نیاریم آهنگ کین بغنویم
بدان تا بر آسوده گردد سپاه
سر هفته آئیم در رزمگاه
پذیرفت هیتال چون او شنید
ز جنگ و ز شورش فرود آرمید
وز آن پس طلب کرد دانا دبیر
بدو گفت کای مرد دانای پیر
به اکره یکی نامه بفرست زود
بر شاه اکره به مانند دود
که گر هست مارا جهان جوی یار
سپاهی فرستد بدین کارزار
ابا گرد شنگاوه تیز چنگ
کزو لرزه دارد به دریا نهنگ
کزین گونه کاری مرا اوفتاد
ندارد کسی رزم اینگونه یاد
بدیشان مرا نیست در کینه تاو
که ایشان عقابند و من چون چکاو
بجز گرد شنگاوه نامور
نبندد درین کین ابا شه کمر
چو آن نامه بشنید لشکر کشید
فرستاد با ساز کین چون سزید
سپهبد چو شنگاوه شیرگیر
ابا سی هزار از یلان دلیر
ز پیلان جنگی دگر یک هزار
بیاورد شنگاوه نامدار
شنیدم که شنگاوه تیز چنگ
بدی حره اش درکه کینه سنگ
یکی جامه بودش ز چرم پلنگ
هم از چرم کرکان بدی ساز چنگ
به گاهی که او سوی میدان شدی
پی رزم شیران و گردان شدی
یک تبره در پیش زین پر ز سنگ
همی داشت در بهر میدان جنگ
ورا چون هژبر ژیان جنگ بود
همه حربه اش گاه کین سنگ بود
زره پیش چنگش چو کرباس بود
تو چنگش مگو کان الماس بود
بدیدی در آن چنگ از خاره راه
در آخر نه چنگ و نه سنگ سیاه
چو آمد به نزدیک هیتال شاد
ببردش نماز و زمین بوسه داد
بدو گرد هیتال شاه آفرین
یکی مجلس آراست در دم کزین
به می خوردن اندر نشستند شاد
به کردند از رزم ارژنگ یاد
که اکنون از ارژنگ غم کی بود
که سورش دگر جمله ماتم بود
یکی هفته زین گونه پیمود نوش
کاز خوردن می نشد کس خموش
صدای دف و چنگ می بود و بس
به مجلس درون جوش می بود و بس
سرهفته برخاست آوای نای
دگرباره جنبید لشکر ز جای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۹ - بخشیدن جام انجمن نمای با آئینه حکمت ارژنگ شاه به شهریار گوید
چو زین باغ طاووس زرین پر
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۶ - آمدن رسول پادشاه خاور زمین به پیش لهراسپ و شکایت کردن او از ابلیس دیو گوید
کنون بشنو از شاه ایران سخن
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۷ - خواب دیدن رستم شاه کیخسرو را کوید
تهمتن شب تیره راخواب شد
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۸ - آمدن رستم به خدمت لهراسپ شاه گوید
شهنشاه رفتش پذیره به پیش
ببوسید روی یل پاک کیش
که شاد آمدی ای سرانجمن
برافروختی جان تاریک من
تهمتن ببوسید مر دست شاه
که بادا فروزنده تاج وکلاه
سر سروران زیر پای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
جهان جوی بردش به نزدیک شاه
نشستند گردان بردست گاه
سه روزش جهان جوی مهمان بداشت
به روز چهارم به هنگام چاشت
سپهدار را گفت لهراسپ شاه
که ای از تو روشن مرا تاج و گاه
به هنگام هر شاه ای نامدار
بکردی بگرز گران کارزار
بگاه قباد آن شه کامیاب
گرفتی کمربند افراسیاب
به هنگام کاووس شاه جهان
گزیدی همه جنگ مازندران
به هنگام کیخسرو تاج دار
بکردی به خاقان چین کارزار
ربودیش از پشت پیل بزرگ
کشیدیش در پیش شاه بزرگ
مرا نیز امروز یک کار هست
تو را نیز نیروی پیکار هست
بدان ای سپهدار لشکر شکن
همی نامه آمد ز خاور به من
ز پیش شه خاور انگیس شاه
بمن جسته از شهریاران پناه
یکی دیو در خاور ابلیس نام
بر انگیس کرده جهان تیره فام
همه شهر خاور خرابی از اوست
بجوی اندران خون و آبی از اوست
کنون گوید آن شاه با رای و کام
که مؤبد چنین بوده از چرخ نام
که گردد تباه آن دد خیره سر
بدست یکی تخمه زال زر
کنون چیست رای تو ای پهلوان
بگو تا شوم شاد و روشن روان
تهمتن بدو گفت کای شهریار
سرت سبز و دل خرم از روزگار
بدی گر جهان جو فرامرز نیو
به بستی کمر از پی کین دیو
کنون هفت ماه است آن نامدار
بشد سوی هند از پی شهریار
که فرزند برزوی شیر اوژن است
سپهدار گرد و دلیر افکن است
بخشم از بر من برفت آن دلیر
نبودم من آن روز ای شاه چیر
کنون هند را کرده زیر و زبر
نموده هنرها پدید از گهر
فرامرز اکنون بشد سوی او
که بیند یکی شاد دل روی او
من استاده اینک به نزدیک گاه
چو فرمایدم شه نهم رخ بماه
سرش پیش درگاه ماه آورم
بر یوزبانان شاه آورم
چو گو پیرم و گوژ پشت من است
نشان جوانی بمشت من است
همان فره زور یزدانیم
بجا هست تیغ سرافشانیم
بهر گه که فرمان دهد شاه نو
کمر بندم از کین دین راه نو
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
کنون رفت باید پی کارزار
بدو گفت رستم که فرمان برم
تزلزل برآن بوم خاور برم
ز بلخ گرامی چو لشکر برم
نپیچم ز فرمان خسرو سرم
به برم سر شوم ابلیس را
کنم شاد دل شاه انگیس را
همی باش زین درد آرام باش
همه روزه با باده و جام باش
چو گر شد ز بس عمر مویم سفید
هنوزم به نیروی باشد امید
به پیرایه سر گوژ کین برکشم
سپه را سوی ملک خاور کشم
بگیرم همه ملک خاور زمین
نه خاور بمانم نه ما چین و چین
بشد شاد لهراسپ بگشاد گنج
از آن گنج نابرده اندوه و رنج
ز جام لبالب ز یاقوت ناب
فروزنده تر از مه و آفتاب
سه جام دگر پر در شاهوار
یکی دست خلقت همه زرنگار
ز اسبان تازی و زرین لجام
یمانی یکی تیغ زرین نیام
برستم سپرد آن زمان شهریار
بشد شاد از شاه آن نامدار
شهش گفت اکنون بسیج سفر
بکن ای سرافراز پرخاشخور
مرآن مرد کامد ز خاور زمین
چنین گفت کای شهریار وزین
نباید بدین راه لشکر کشید
که راهست در پیش من ناپدید
بس است آنکه آید سپهدار شیر
به خاور زمین از پی دار و گیر
شود گر به لشکر مر این کارزار
به خاور سپاهست بیش از شمار
پسندید از او پهلوان گزین
به رخش گزین گفت بندید زین
نهادند زین از بر رخش شاد
نشست از بر زین جهان بخش شاد
دو صد مرد همراه او کرد شاه
دو منزل به همراه او شد براه
ببوسید روی یل پاک کیش
که شاد آمدی ای سرانجمن
برافروختی جان تاریک من
تهمتن ببوسید مر دست شاه
که بادا فروزنده تاج وکلاه
سر سروران زیر پای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
جهان جوی بردش به نزدیک شاه
نشستند گردان بردست گاه
سه روزش جهان جوی مهمان بداشت
به روز چهارم به هنگام چاشت
سپهدار را گفت لهراسپ شاه
که ای از تو روشن مرا تاج و گاه
به هنگام هر شاه ای نامدار
بکردی بگرز گران کارزار
بگاه قباد آن شه کامیاب
گرفتی کمربند افراسیاب
به هنگام کاووس شاه جهان
گزیدی همه جنگ مازندران
به هنگام کیخسرو تاج دار
بکردی به خاقان چین کارزار
ربودیش از پشت پیل بزرگ
کشیدیش در پیش شاه بزرگ
مرا نیز امروز یک کار هست
تو را نیز نیروی پیکار هست
بدان ای سپهدار لشکر شکن
همی نامه آمد ز خاور به من
ز پیش شه خاور انگیس شاه
بمن جسته از شهریاران پناه
یکی دیو در خاور ابلیس نام
بر انگیس کرده جهان تیره فام
همه شهر خاور خرابی از اوست
بجوی اندران خون و آبی از اوست
کنون گوید آن شاه با رای و کام
که مؤبد چنین بوده از چرخ نام
که گردد تباه آن دد خیره سر
بدست یکی تخمه زال زر
کنون چیست رای تو ای پهلوان
بگو تا شوم شاد و روشن روان
تهمتن بدو گفت کای شهریار
سرت سبز و دل خرم از روزگار
بدی گر جهان جو فرامرز نیو
به بستی کمر از پی کین دیو
کنون هفت ماه است آن نامدار
بشد سوی هند از پی شهریار
که فرزند برزوی شیر اوژن است
سپهدار گرد و دلیر افکن است
بخشم از بر من برفت آن دلیر
نبودم من آن روز ای شاه چیر
کنون هند را کرده زیر و زبر
نموده هنرها پدید از گهر
فرامرز اکنون بشد سوی او
که بیند یکی شاد دل روی او
من استاده اینک به نزدیک گاه
چو فرمایدم شه نهم رخ بماه
سرش پیش درگاه ماه آورم
بر یوزبانان شاه آورم
چو گو پیرم و گوژ پشت من است
نشان جوانی بمشت من است
همان فره زور یزدانیم
بجا هست تیغ سرافشانیم
بهر گه که فرمان دهد شاه نو
کمر بندم از کین دین راه نو
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
کنون رفت باید پی کارزار
بدو گفت رستم که فرمان برم
تزلزل برآن بوم خاور برم
ز بلخ گرامی چو لشکر برم
نپیچم ز فرمان خسرو سرم
به برم سر شوم ابلیس را
کنم شاد دل شاه انگیس را
همی باش زین درد آرام باش
همه روزه با باده و جام باش
چو گر شد ز بس عمر مویم سفید
هنوزم به نیروی باشد امید
به پیرایه سر گوژ کین برکشم
سپه را سوی ملک خاور کشم
بگیرم همه ملک خاور زمین
نه خاور بمانم نه ما چین و چین
بشد شاد لهراسپ بگشاد گنج
از آن گنج نابرده اندوه و رنج
ز جام لبالب ز یاقوت ناب
فروزنده تر از مه و آفتاب
سه جام دگر پر در شاهوار
یکی دست خلقت همه زرنگار
ز اسبان تازی و زرین لجام
یمانی یکی تیغ زرین نیام
برستم سپرد آن زمان شهریار
بشد شاد از شاه آن نامدار
شهش گفت اکنون بسیج سفر
بکن ای سرافراز پرخاشخور
مرآن مرد کامد ز خاور زمین
چنین گفت کای شهریار وزین
نباید بدین راه لشکر کشید
که راهست در پیش من ناپدید
بس است آنکه آید سپهدار شیر
به خاور زمین از پی دار و گیر
شود گر به لشکر مر این کارزار
به خاور سپاهست بیش از شمار
پسندید از او پهلوان گزین
به رخش گزین گفت بندید زین
نهادند زین از بر رخش شاد
نشست از بر زین جهان بخش شاد
دو صد مرد همراه او کرد شاه
دو منزل به همراه او شد براه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۴ - خبردار شدن زال رز از آمدن ارهنگ دیو گوید
از آن رو چه ارهنگ پولادوند
سوی سیستان شد بگرز و کمند
خبر یافت از آن زال گیتی ستان
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان سپاهی بکین آمد است
تو گو آسمان بر زمین آمد است
سپهدارشان پور پولادوند
که بتواند از کوه پولاد کند
در آن رو سپاهی بارجاست تفت
ز کین بر (سوی) شاه لهراسب رفت
رخ زال زر گشت چون شنبلید
ز کار آگه این ناگهان چون شنید
بفرمود کاید روان ره دلیر
بیامد زواره به کردار شیر
چه آمد بدو گفت زال ای پسر
دلیر و سرافراز پر خاشخور
یک امروز دل را پر از درد کن
بسیج و نبرد هم آورد کن
برون بر سپه را خود از سیستان
بگردان بگرز این بد از سیستان
بدان دیو در راه کین جنگ کن
چه شیر اندرین رزم آهنگ کن
سرگرد ار هنگ آور بدست
بگرز گران ده سپه را شکست
تهمتن چه نبود درین کینه گاه
بجای تهمتن تو برکش سپاه
زواره برون رفت با مرزبان
چو خورشید مینو دلیر جوان
دگر نامور سام با ارز بود
که پور جهان جو فرامرز بود
تخاره که پور زواره بدی
کزو شیر را دل دو پاره بدی
دلیران زابل سه ره ده هزار
برفتند با وی پی کارزار
سوی سیستان شد بگرز و کمند
خبر یافت از آن زال گیتی ستان
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان سپاهی بکین آمد است
تو گو آسمان بر زمین آمد است
سپهدارشان پور پولادوند
که بتواند از کوه پولاد کند
در آن رو سپاهی بارجاست تفت
ز کین بر (سوی) شاه لهراسب رفت
رخ زال زر گشت چون شنبلید
ز کار آگه این ناگهان چون شنید
بفرمود کاید روان ره دلیر
بیامد زواره به کردار شیر
چه آمد بدو گفت زال ای پسر
دلیر و سرافراز پر خاشخور
یک امروز دل را پر از درد کن
بسیج و نبرد هم آورد کن
برون بر سپه را خود از سیستان
بگردان بگرز این بد از سیستان
بدان دیو در راه کین جنگ کن
چه شیر اندرین رزم آهنگ کن
سرگرد ار هنگ آور بدست
بگرز گران ده سپه را شکست
تهمتن چه نبود درین کینه گاه
بجای تهمتن تو برکش سپاه
زواره برون رفت با مرزبان
چو خورشید مینو دلیر جوان
دگر نامور سام با ارز بود
که پور جهان جو فرامرز بود
تخاره که پور زواره بدی
کزو شیر را دل دو پاره بدی
دلیران زابل سه ره ده هزار
برفتند با وی پی کارزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۰ - نامه فرستادن زال زر به نزد ارده شیر و به مدد طلبیدن گوید
چه از ساز آن باره پرداخت زال
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۵ - برون آمدن گودرز با چهار صد مرد جنگ آور به پای دار گوید
ابا چارصد مرد رزم آزمای
برآمد خروشیدن کرو نای
بدان لشکر ترک اندر زدند
بسرشان همی گرز و خنجر زدند
چه ترکان بدیدند آن کارزار
گرفتند گرد یل نامدار
ره دار بستند و برخاست جنگ
ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ
جهان دیده گودرز چون فیل مست
سر از تن همی کرد با خاک پست
خروشیدن چوب و شمشیر خواست
زمین خاکدان گشته در زیر کاشت
به ارجاسپ گفتند برخیز زود
که برخواست از دشت آورد دود
نشست از بر باره ارجاسپ شاه
بجنبید یکباره از جا سپاه
مر آن چارصد مرد را در میان
گرفتند برخاست بانگ فغان
بهر چند می خواست گودرز پیر
که زی دار آید بکردار شیر
نبد ره که بودش فزون از شمار
ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار
چه لهراسپ آن دید آمد برون
جهان شد ز شمشیر دریای خون
یکی اسب گودرزا زد به تیر
فتاد از بر باره گودرز پیر
پیاده برآویخت با بدگمان
بدان پیر سالی چه شیر ژیان
چه بخت از سر شاه برگشته بود
همه دشت از مردمش کشته بود
چو خورشید بر چرخ دامن کشید
سوی بلخ گودرز یل تن کشید
تنش خسته از تیر بدخواه شد
به شهر اندر آمد خود از راه شد
به شهر اندر آمد جهان جوی شاه
رخ از بیم بودش به مانند گاه
در شهر بستند برخاست غو
برآمد به بالا سپهدار نو
همه دشت کین کشته افکنده دید
ز خون ژرف رودی دران سنده دید
بفرمود ارجاسپ تا یوزبان
یلان را بدار اندر آرد روان
یلان را چه دژخیم در پیش دار
رسانید با ترک بیش از هزار
چه زینگونه کردار بیورد دید
رخ نامداران ز غم زرد دید
بیاد آمدش نامه زال پیر
بشه گفت دستور روشن ضمیر
که شاها مکن تندی و باش کند
که شاهان نباشند هر جای تند
کنون کوش خود سوی بیورد کن
ز گفتار من دل پر از درد کن
مکش این یلان را و در بند دار
که در پیش داری بسی کازار
دگر آنکه دستور بد پیر و گوز
رسید است نخجیر عمرش بیوز
بمیرد و یا کشته گردد به جنگ
نباشد در ایران کسی را درنگ
ز شاهان بسی گنج دارند زیر
به شاهان نمایند این چار شیر
وز آن پس که ایران گرفتی همه
تو کشتی شبان و جهان را رمه
تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار
کنون شان ببخشای و در بند دار
چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند
به پروین دز این چار یل را ببند
ببردند آن چار یل را سوار
شب تیره تازان به پروین حصار
که روئین دزش نیز خواننده گفت
حصار شگفت است راه شگفت
یلان را بدان قلعه دادند بند
بفرمان بدخواه شاه بلند
فرستاد بیورد مرد دلیر
برگرد دستان روشن ضمیر
از آن گرد مرزال را باخبر
که شه را به پیچیدم از کینه سر
نهشتم که بکشد یلان تو را
بکردم ازین شادمان ترا
ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه
همی بود در کین لهراسپ شاه
چهل روز آشوب در بلخ بود
به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود
برآمد خروشیدن کرو نای
بدان لشکر ترک اندر زدند
بسرشان همی گرز و خنجر زدند
چه ترکان بدیدند آن کارزار
گرفتند گرد یل نامدار
ره دار بستند و برخاست جنگ
ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ
جهان دیده گودرز چون فیل مست
سر از تن همی کرد با خاک پست
خروشیدن چوب و شمشیر خواست
زمین خاکدان گشته در زیر کاشت
به ارجاسپ گفتند برخیز زود
که برخواست از دشت آورد دود
نشست از بر باره ارجاسپ شاه
بجنبید یکباره از جا سپاه
مر آن چارصد مرد را در میان
گرفتند برخاست بانگ فغان
بهر چند می خواست گودرز پیر
که زی دار آید بکردار شیر
نبد ره که بودش فزون از شمار
ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار
چه لهراسپ آن دید آمد برون
جهان شد ز شمشیر دریای خون
یکی اسب گودرزا زد به تیر
فتاد از بر باره گودرز پیر
پیاده برآویخت با بدگمان
بدان پیر سالی چه شیر ژیان
چه بخت از سر شاه برگشته بود
همه دشت از مردمش کشته بود
چو خورشید بر چرخ دامن کشید
سوی بلخ گودرز یل تن کشید
تنش خسته از تیر بدخواه شد
به شهر اندر آمد خود از راه شد
به شهر اندر آمد جهان جوی شاه
رخ از بیم بودش به مانند گاه
در شهر بستند برخاست غو
برآمد به بالا سپهدار نو
همه دشت کین کشته افکنده دید
ز خون ژرف رودی دران سنده دید
بفرمود ارجاسپ تا یوزبان
یلان را بدار اندر آرد روان
یلان را چه دژخیم در پیش دار
رسانید با ترک بیش از هزار
چه زینگونه کردار بیورد دید
رخ نامداران ز غم زرد دید
بیاد آمدش نامه زال پیر
بشه گفت دستور روشن ضمیر
که شاها مکن تندی و باش کند
که شاهان نباشند هر جای تند
کنون کوش خود سوی بیورد کن
ز گفتار من دل پر از درد کن
مکش این یلان را و در بند دار
که در پیش داری بسی کازار
دگر آنکه دستور بد پیر و گوز
رسید است نخجیر عمرش بیوز
بمیرد و یا کشته گردد به جنگ
نباشد در ایران کسی را درنگ
ز شاهان بسی گنج دارند زیر
به شاهان نمایند این چار شیر
وز آن پس که ایران گرفتی همه
تو کشتی شبان و جهان را رمه
تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار
کنون شان ببخشای و در بند دار
چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند
به پروین دز این چار یل را ببند
ببردند آن چار یل را سوار
شب تیره تازان به پروین حصار
که روئین دزش نیز خواننده گفت
حصار شگفت است راه شگفت
یلان را بدان قلعه دادند بند
بفرمان بدخواه شاه بلند
فرستاد بیورد مرد دلیر
برگرد دستان روشن ضمیر
از آن گرد مرزال را باخبر
که شه را به پیچیدم از کینه سر
نهشتم که بکشد یلان تو را
بکردم ازین شادمان ترا
ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه
همی بود در کین لهراسپ شاه
چهل روز آشوب در بلخ بود
به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۸ - گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید
چنین تاز که خور برآمد بلند
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۳ - در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید
شب تیره چون خفت بر تخت زال
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له
میمون شد و فرخ و مبارک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - ایضاً له
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۸ - در مدح سلطان مغفور ناصرالدین شاه
نو بهار آمد و باد سحری غالیه بو است
گاه طرف چمن و سایه ی بید و لب جو است
خیز تا بهر تفرّج سوی گلزار رویم
که صبا غالیه افشان و زمین غالیه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر این مونس جان هم دم آن حلقه ی مو است
در رُخش پرتو خورشید بود سایه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آینه رو است
روز عید است و مرا از کرم شاه جهان
یار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سایه ی یزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ی او است
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نیکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را می نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فیروزی بر تخت شهی کرده جلوس
ساحت ملک زیمن قدمش چون مینو است
گاه طرف چمن و سایه ی بید و لب جو است
خیز تا بهر تفرّج سوی گلزار رویم
که صبا غالیه افشان و زمین غالیه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر این مونس جان هم دم آن حلقه ی مو است
در رُخش پرتو خورشید بود سایه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آینه رو است
روز عید است و مرا از کرم شاه جهان
یار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سایه ی یزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ی او است
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نیکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را می نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فیروزی بر تخت شهی کرده جلوس
ساحت ملک زیمن قدمش چون مینو است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح شاه فقید سعید ناصرالدین شاه می فرماید
نو بهار آمد و آراست چمن را چو عروس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
پارسی جامه بخوانید غزلهای دری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه اسماعیل گوید
رسید آن گل که می بخشد طراوت گلشن جان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه اسماعیل و کمان او گوید
شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست