عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۰ - فرستادن محمد ابن حنفیه سرها و غنیمت ها را به حضور همایون
به ایوان چو خور بود پرتو فکن
چو انجم به گرد اندرش انجمن
زخالیگران خواست خوان و خورش
که با یاوران تن دهد پرورش
به فرمان آن شاه خالیگران
نهادند خوان از کران تا کران
زیثرب به ناگاه برخاست غو
تو گفتی که آمد یکی جشن نو
غو گریه و خنده با هم بخاست
بدانسان که گفتی سرچرخ کاست
گروهی شکفته رخ و شاد خوار
ز قتل عبیداله نابکار
گروهی چو نی با خروش و نوا
به یاد شهید صف نینوا
یکی آمد و گفت: کای شهریار
چو جد و پدر حجت کردگار
بده مژده کامد به یثرب زمین
به نیزه سر دشمن شاه دین
سر پور مرجانه آمد زراه
که او کشت باب تو را بیگناه
به همراه آن سر هزار از سران
به نیزه درونه ازکران تا کران
در این بود گوینده نگه زدر
سر پور مرجانه شد جلوه گر
چو چشم شه دین بدان سرفتاد
زشاهنشه کربلا کرد یاد
به روی همایون روان کرد رود
سپس داد سبط نبی را درورد
که ای شاه لب تشنه روحی فداک
که از خون پاک تو گل گشت خاک
سرتو که بد زیب دوش رسول (ص)
تنت آنکه پرورد آنرا بتول (س)
از آن شد سنان سنان سر بلند
وزین لعلگون نعل تازی سمند
همان به زگفتار بندم زبان
نگویم زدست تو و ساربان
از آن میهمان گشتنت در تنور
وزان کرده ی میزبان شرور
وزان درد صهبا و آن طشت زر
زلعل تو و چوب بیدادگر
چو این گفت یاران گرستند زار
زکار یزید و سر شهریار
از آن پس به شکرانه پیش خدای
دو رخ سود آن داور رهنمای
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که کردی بداندیش ما را هلاک
همی آه کرد و همی ناله کرد
ز ابر مژه چهره پر ژاله کرد
از آن پس چنین گفت با انجمن
که دل برگمارید برگفت من
چو درکوفه مازار و مضطر شدیم
به بزم خداوند این سر شدیم
به مجلس سر سفره بگشاده بود
بسی خان به هر سوی بنهاده بود
تن خود زهر گونه گونه خورش
همی داد با انجمن پرورش
سر سبط پیغمبر تاجدار
به طشت اندرون پیش آن نابکار
حریم پیمبر همه بسته دست
بر تخت آن دشمن بت پرست
من آن روز پوزش بیاراستم
چنین از خدای جهان خواستم
که یارب بیفکن زپیکر سرش
به بدتر عقوبت بده کیفرش
زقتلش مرا کامران کن همی
سرش را به سویم روان کن همی
به گاهی که من تن دهم پرورش
زخوان نوال و زنان و خورش
کنون با سرآمد به سویم همی
روا گشت آن آرزویم همی
خدایا براهیم و مختار را
دو فرزانه مرد وفادار را
به خلد برین جای ده جاودان
که از کارشان شد نبی شادمان
براهیم و مختار را آفرین
سزد از خداوند جان آفرین
کسی کش دعا کرد چارم امام
وزو شادمان شد رسول انام
خدا نیز راضی زکردار اوست
به هر دو جهان، شاه او یار اوست
شنیدم که سجاد (ع) آل رسول
چراغ دل و نور چشم بتول (س)
به هاشم نژادان بداد آگهی
که شد از بداندیش گیتی تهی
شما از زن و مرد شادی کنید
بن شاخ انده زدل برکنید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۵ - نامه فرستادن کوفیان به مصعب
که ایدر شتاب آر فرمان تو راست
همه گنج و شهر و تن و جان تو راست
براهیم جنگی به موصل دراست
سپه دور و، مختار بی یاور است
همه کوفیانند با وی به کین
تو خود گو چه آید زمردی چنین؟
بیا کام خود را برآورده بین
رخ بخت مختار در پرده بین
فرستاده اش برد و مصعب بخواند
همانگه سوی شهر لشگر براند
بدو کوفیان برنبستند راه
گشودند دروازه برآن سپاه
غو کوس ازکوفه شد بر سپهر
ببرید گردون زمختار مهر
همه شهر شد پر درفش و سنان
سواران جنگی عنان در عنان
غو گاو دم نعره ی باره گی
فلک را بدرید یکباره گی
زهر سو فروزان به سر مشعله
ز بانگ درا شهر پر غلغله
سپهبد چو بشنید آن های و هوی
بدانست کورا چه آمد به روی
همانا بدو از سروش آگهی
بیامد که کاخ از تو آید تهی
گزید از پی بنده گی گوشه ای
که گیرد پی آن سفر توشه ای
درآن گوشه بنشست و زاری گرفت
به خود برهمی اشکباری گرفت
بیفراشت دست و خدا را بخواند
ستایش بگفت و نیایش براند
که ای برتر از فکر و و هم و قیاس
زما بنده گان بر تو زبید سپاس
تو دادی مرا پایه ی ارجمند
کشیدی زخاکم به چرخ بلند
به کوفه مرا مهتری از تو بود
زگردنکشان برتری از تو بود
تو دادی مر این همه برگ و ساز
تو کردی به هر کار دستم دراز
به نیکی تو این نام دادی مرا
به دشمن کشی کام دادی مرا
تو کردی مرا اینچنین چیردست
که هر چیردستم بدی زیر دست
پس از کشتن دشمنان امام
مرا جز شهادت نمانده است کام
بپیوندم اکنون به شاه شهید
جگر بند و سبط رسول مجید
به مینو درون شادمان کن زمن
علی (ع) و بتول و حسین(ع) وحسن (ع)
ببخشا همه تیره گی های من
همان برگنه خیره گی های من
چو من بنده ی دوده ی حیدرم
پرستنده ی آل پیغمبرم
بدان دودمان و بدان شهریار
ببخشا گناهم به روز شمار
درآن شب به یکتا خداوند فرد
همی گفت از اینگونه با داغ و درد
چه گویم که مختار چون می گریست؟
نه اشک روان بلکه خون می گریست
سپیده پس از عجز و راز و نیاز
زبعد درود و سپاس و نماز
همانا به گوش دل او سروش
بگفت از شه کربلا با خروش
که من در بهشت ای یل رزم خواه
برای تو باشد دو چشمم به راه
میان تو و من همین جان بود
بده جان گرت میل جانان بود
پس از جانستانی زبدخواه من
گه جانفشانی است در راه من
چو مختار سالار پیروز روز
یل کشور افروز بد خواه سوز
بدینسان شنید از خجسته سروش
زکف داد جان و دل و صبر و هوش
به پیش خدا خاک بوسید و گفت:
که اکنون گل آرزویم شکفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به هوش سیر چمن کن که شاهدان مستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه گل این جا ز عشق خار فارغ
نه مل از شورش خمار فارغ
درین مجلس طرب هر دم فزونست
نگردد ساقی از ایثار فارغ
شب آمد نوبت سودای ما شد
ز شور و فتنه شد بازار فارغ
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ
رقیب و پاسبان خوابید و گردید
دل پوینده از زنهار فارغ
شکر لب بوسه ها بر کام جان داد
لب جوینده از اظهار فارغ
به یکرنگی و یک تایی رسیدیم
شدیم از مصحف و زنار فارغ
از آن سودای ما آخر نگردید
که حسن او نگشت از کار فارغ
به شب از بس که گستاخم «نظیری »
نگردم روز از استغفار فارغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به جست و جوی تو سرتاسر جهان بدوم
چنان که باد به هر سو دود چنان بدوم
ز بس ز شوق تو شوریده ام نمی دانم
که بر زمین بدوم یا بر آسمان بدوم
ز جهل ره بر پیران نکته یابم نیست
به لهو در صف طفلان خرده دان بدوم
کس از قبیله ما رند و عشقباز نبود
نصیب بود که دنبال این و آن بدوم
ضرور شد پی روزی شدن چه دانستم
کزین کران جهان تا بدان کران بدوم
شدم به جهد که آسوده گردم از منزل
کجا گمان که به منزل رسم همان بدوم
به گرد توسن مردی نمی رسم تا کی
به شرق و غرب پذیرای کاروان بدوم
نکرد بخت به معموره ای سبکبارم
چو ناله چند ز غم توشه بر میان بدوم
چنان ربوده «نظیری » جنون عشقم عقل
که بر زمین پی ماه و بر آسمان بدوم؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
کنم بی باده بدمستی که سودایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : اضافات
مرثیه شاه شهدا گوهر دریای امامت حضرت حسین بن علی «ع »
ای ناله زجا برخیز، که شد باز محرم
ای گریه فرو ریز، که شد نوبت ماتم
ای مردمک، از اشک فرو ریختن آموز
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
تابان نه هلالست دراین ماه ز گردون
بر سینه کشیده است الف قرص مه از غم
یا شعله افروخته یی، در دل چرخ است
کز آه مصیبت زدگان، گشته قدش خم
یا آنکه ز شمشیر ستم، در دل گردون
زخمی است که هر سال شود تازه از این غم
یا آنکه خراشی است برخسار، جهان را
در تعزیه اشرف ذریت آدم
یا ناخن آغشته بخونی است فلک را
از بس که خراشیده ز غم سینه عالم
نی نی غلطم پره قفل در شادی است
یا بر رخ ایام، کلید در ماتم
بر چهره ایام، چه خونها که روان کرد
این خنجر کج از جگر مردم عالم!
هرشب نه مه نو شود افزون، که فلک را
بر سینه خراش است که ریزد بسر هم
آتش همه را از تف این شعله بجان است
دل گر همه سنگ است، از این ماه، کتان است!
زآن دیده خود سنگ، پر از اشک شرر کرد
کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد
درکان نه عقیق است، که از غصه یمن را
بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر کرد
تا صورت این واقعه را دید، ندانم
چون آب دگر با قدح آینه سر کرد؟!
چون چشم جهان دید پر از ناوک بیداد؟
جسمی که ستم کرد بر او هر که نظر کرد
نگسست ز هم، قافله اشک یتیمان
تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد
هر شام نه خورشید نهان شد بته خاک
در ماتم آن خسرو دین خاک بسر کرد!
زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک
خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!
ز آن روز که بر خاک فتد آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم صبح قیامت
آفاق بسر خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا خیمه اورا
چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟!
بر نیزه، چو دید آن سر آغشته بخون را
پنداشت جهان، سرزده خورشید قیامت
هرکس که تن بی نفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس، بر لبش انگشت ندامت
آن کس که لب تشنه او دید و، نشد آب
بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت
از بار گران غم آن تشنه لبان بود
کآندم نتوانست ز جا خاست قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت؟!
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند ایام!
بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آبست
افلاک پر از آه، چو خرگاه حبابست
نگذاشته نم در دل کس گریه خونین
این موج فشرده است که گویند سرابست!
در سینه افلاک نه مهر است که، دایم
زین آتش جانسوز دل چرخ کبابست!
تا گل گل خون شهدا ریخته برخاک
چشم گل از این واقعه پر اشک گلابست
زین غصه که در خاک تپیدند شهیدان
بر خاک تپیدن صفت موج سرابست
از حسرت آن تشنه لب بادیه غم
هر موج، خراشی است که بر چهره آبست
با چهره پرخون، چو درآید بصف حشر
ز آن شور ندانم که کرا فکر حسابست؟!
خواهد که رساند به جزا قاتل او را
ز آن این همه با ابلق ایام شتابست
ای صبح جزا، سوخت دل خلق از این غم
شاید تو براین داغ شوی پنبه مرهم!
شمشیر نبود آنکه براو خصم ز کین زد
بود آتش سوزنده که بر خانه دین زد
هر گرد که برخاست از آن معرکه، خود را
بر آینه خاطر جبریل امین زد
باران نبود، کز غم لب تشنگی اش، بحر
خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد
تا تشنه لب دید عقیق یمن، از غم
صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد
خون ریخت بسر پنجه خورشید جهانتاب
از بس که زغم بر سر خود چرخ برین زد
روز و شب از این واقعه خونابه فشان است
چشم مه و خورشید چنین سرخ، از آن است!
آن روز قرار از فلک بی سر و پا رفت
کآرام دل فاطمه از دار فنا رفت
در ماتم او گنبد افلاک سیه شد
دود جگر سوخته از بس بهوا رفت
در ماتم او، آب بقا جامه سیه کرد
آن روز که او تشنه لب از دار فنا رفت
. . .
ز آن ظلم و ستمها که به شاه شهدا رفت
از ظالم سنگین دل بیرحم خسی چند
بر سرور اخیار چه گویم که چها رفت؟!
پر خون چو خدنگش بدل خاک فگندند
صد جا بدل همچو گلشن چاک فگندند!
پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را
تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را
آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!
ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام
خجلت بود از زیور خورشید جهان را
بسته است ره خنده بر ایام، ندانم
چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را؟!
زآن روز که گردید روان خون شهیدان
چون پای بره رفت دگر، آب روان را؟!
ز آن روز که گردید باین حرف، ندانم
در خویش چه سان داد دهن جای زبان را؟!
از جرأت قومی که بر او تیر کشیدند
انگشت ز ناوک بدهن بود کمان را
ز آن روز که آن نخل قد از پای درآمد
چون دید چمن بر سر پا سرو روان را؟!
پیش نفس صبح، ز مهر آینه گیرند
تا غرقه بخون دیده شه کون و مکان را
در حوصله لفظ، نگنجد دگر این حرف
واعظ ز سخن به که ببندیم زبان را
کز گریه دل و دیده خونبار فرو ماند
طاقت ز شنیدن، سخن از کار فروماند
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳
ماه مدینه از حرم کرد چو راه کربلا
گشت طلایه اجل قاید شاه کربلا
راهنمای قتل شد پیش خرام خیل غم
دید مباشر قدر سان سپاه کربلا
عرصه دار و گیر شد دامن ودشت ماریه
رسته تیغ و تیر شد سنگ و گیاه کربلا
با همه پستی از زمین سر ز قدوم شاه دین
سود به عرش و فرقدان تخت و کلاه کربلا
چند زمن مپرس و چون راست نکرده چرخ دون
ساخت به خاک سرنگون خیمه شاه کربلا
حمله گرگ شام زد چنگ در آهوی حرم
گشت عزیز مصر دین یوسف چاه کربلا
زرد ز روی تشنگان سبز ریاض آسمان
سرخ ز خون کشتگان خاک سیاه کربلا
با دل و چهره دمبدم ماهی و ماه زد بهم
سیل سرشک ماریه آتش آه کربلا
تا ز گزند خیل کین رفت پناه و پشت دین
حسرت ودرد و داغ شد پشت و پناه کربلا
روزن سور ماریه رخنه مخوان که منتظر
مانده به راه زایران بازنگاه کربلا
خسته بجو ز کربلا آنچه مراد بایدت
گر تو مسامحت کنی چیست گناه کربلا
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۵
خود کجا آن جسم نغز آن جان پاک ای ذوالجناح
جای جست از پشت زین بر روی خاک ای ذوالجناح
وقت جان دادن به بالین اندرش مادر نبود
چهر و چشم از خاک و خون گردش که پاک ای ذوالجناح
خورد دلسوزی غم تجهیز او یا آمدش
آب خون پیکان کفن کافور خاک ای ذوالجناح
تن کجا در خاک و خون غلطیدش از زوبین و تیغ
بعد از آن کز تیر و نی شد چاک چاک ای ذوالجناح
هیچ خاطر را بر او رحمت نیامد یا دلی
از خدا شرم از پیغمبر داشت باک ای ذوالجناح
چون فدا شد روح پاک آن کش سرود از جان و دل
آدم و جن و ملک روحی فداک ای ذوالجناح
یافت آن کو داشت در آغوش زهرا پرورش
سر به دامان که هنگام هلاک ای ذوالجناح
آن تن صد پاره در چشم که آمد یا که دارد
گوش بر آن ناله های دردناک ای ذوالجناح
صرف شد خون حرام او به حرمت یا نداشت
امتیاز آن خون پاک از خون تاک ای ذوالجناح
تا چرا یا رب به گوش دادخواهی ره نجست
ناله او کز سمک شد بر سماک ای ذوالجناح
غیر زخم خنجر و زوبین و تیغ و نی که کرد
بر تن صد پاره او سینه چاک ای ذوالجناح
بر اسیران حجازی وعده امن و امان
یا وعید از شامیان بیم است و باک ای ذوالجناح
تشنه لب تفسیده دل گردید مدفون یا بر او
خود لحدداری دریغ آمد مغاک ای ذوالجناح
از پس تمکین قتل او جز از اشرار چیست
بی تکلف بازگو خیرا جزاک ای ذوالجناح
کاش گردد خاک او در پای تو چون شد ز دست
خسته را با سرسپاران اشتراک ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۶
خود ندانم تا چه خواهد کرد یزدان با یزید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۷
زین عجب نشگفت اگر آمد شگفتی ها پدید
گوهر هستی هلاک و معنی کوثر شهید
تشنه کام از خون یک میدان شهید اندر شهید
بر زمین آورد گردون محشر کبری پدید
اندر آن معرض که دیوان سیاه است و سفید
فضل مغلوب عدالت و عد مقهور وعید
قهر استغنا زبان ها بسته از گفت و شنید
صد شهادت ز احتمال یک شفاعت ناامید
خیز اگر خواهی به فریاد گنه کاران رسید
ای فدای خاک راهت خون صد محشر شهید
آنچه اولاد علی ز ابنای بوسفیان کشید
کافرم در کار کافر کافر ار داند شنید
آن قیامت ها که نفس از وقعه کبری شنید
متفق از رستخیز کربلا آمد پدید
خود گرفتم در گرفت خیل دشمن خشم دوست
جاودان در هر قدم هفتاد نیران آفرید
بر یکی کف خاک کمتر کشتگان است آشکار
غبن یزدان در قصاص خون صد عالم یزید
برقع از کف دوختی بر چهر زینب ای شگفت
بی حیا تا چند خواهی پرده بر زهرا درید
تا چه سوک است این که هر شام و سحر خورشید و چرخ
ساز ماتم را به خاک افتاد و در خون آرمید
میر شام از خون هفتاد و دو تن در کربلا
رستخیزی فتنه هفتاد محشر آفرید
عرش رحمن بر به خاک تیره پامال سمند
برفراز نی نشان تیر قرآن مجید
موج اشک عرشیان است آنکه خوانند اختران
کاندرین ماتم سرا در دامن گردون چکید
شد ز عرشه زین نگون ماهی که هر شب در غمش
آفتاب افتاد بر خاک آسمان در خون طپید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۸
رزم شامی و حجازی کم تر از محشر نباشد
یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد
گرنه ثارالله آمد خون شاه نینوائی
جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد
از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل
بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد
سوخت خواهد دل کجا بر تیره روز ام لیلی
هرکرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد
تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون
وقعه کبری اجل از ماتم اصغر نباشد
این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم
کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد
بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران
کو سر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد
خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان
فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد
یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها
بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد
پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا
خار خشکی نیست کز خون شهیدی تر نباشد
خود چه داند حال آن کش خاربستر خشت بالین
تا کسی را جایگه برخشت و خاکستر نباشد
یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد
یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد
سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
بند بر پا روی در شام است مسکین دختران را
تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد
عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون
این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد
دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا
آخر این یک قطره خون خود سد اسکندر نباشد
باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی
کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد
وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد
آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد
جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما
جاودانش طبع و نطق و خامه ودفتر نباشد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۰
ای شمر شرمی از خدا خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۲
آسمان سا علم لشکر کفار دریغ
رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ
پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک
اختر نصرت عباس علمدار دریغ
هم علم دار علم وار نگونسار فسوس
هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند
پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
پاک جانی که بر او تار سنان پود خدنگ
رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ
روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل
حتم خوناب جگر آه شرربار دریغ
از کنون تا به قیامت به عزا و ز غزا
رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ
طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس
جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ
یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر
بست بر آل محمد در زنهار دریغ
مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک
سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ
تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم
تشنه لب مانده به ره دیده خونبار دریغ
سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل
جاودان ماند امل روی به دیوار دریغ
گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب
رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ
رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست
خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ
کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم
بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ
چکند گر نه خود آماده میدان گردد
شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام
روزگار سپه و روز سپهدار دریغ
چرخ بر کام دل دوده مروان نگذاشت
اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ
شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان
صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ
تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ
سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت
صبر وتاب همه تا خوشه ز خروار دریغ
روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش
که خورد نیک وبد از خجلت کردار دریغ
حق مولای جوانانی بهشتی که مدار
نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۶
شکوه از چرخ ستمگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
گله از گردش اختر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
غم عباس بلاکش چکشم گر نکشم
چکشم گر نکشم
ناله بر حسرت اکبر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
شیرمردان ولایت همه چو آهو بچگان
چنگ فرسود سگان
گله ز اهمال غضنفر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
رنج ناکامی قاسم چه برم گر نبرم
چه برم گر نبرم
یاد محرومی اصغر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
موج خون بر طرف افکند چو ناچیز صدف
در دریای نجف
دیدگان لجه گوهر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آه بر خواری خواهر چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
گریه در سوک برادر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آنچه بر آل علی کینه و عدوان وعناد
رفت ز اولاد زیاد
داوری پیش پیمبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سنگ از این غایله بر دل چه زنم گر نزنم
چه زنم گر نزنم
خاک از این واقعه بر سر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
تن شاهی که فراز فلکش پای گهست
خفته بر خاک رهست
خاک با چرخ برابر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سر به زنجیر اسیری چه دهم گر ندهم
چه دهم گر ندهم
گردن آماده چنبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
کودکان بسته زنجیر و زنان خسته بند
دختران در به کمند
التجا جانب مادر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
دل به بیداد اعادی چه نهم گر ننهم
چه نهم گر ننهم
صبر برغارت لشکر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
هر قدم زخمه دیگر چه خورم گر نخورم
چه خورم گر نخورم
هر نفس ناله دیگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
میل در دیده از این غم چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
نیل از این عارضه در بر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
والی هیچ بها را که در این خیل رهی است
سر صاحب کلهی است
خاکپای تواش افسر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۷
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید آذر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجر هم
زتاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یاقوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۸
ای تشنه لبان را سر و سردار حسینم
سردار حسینم
وی بر شهدا سرور و سالار حسینم
سردار حسینم
ای شخص تو را با همه اقبال پناهی
در موکب شاهی
حسرت سپه اندوه سپهدار حسینم
سردار حسینم
ترسم که کند خاک عزا بر سر ایام
سوگ تو سرانجام
با کاوش این لشکر خونخوار حسینم
سردار حسینم
تا زمزمه سوگ تو برخاست به عالم
بنشست به ماتم
از صومعه تا خانه خمار حسینم
سردار حسینم
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
ازتیر جگر تاب
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
از تیر جگر تاب
کشنید که از گل بدمد خار حسینم
سردار حسینم
با سرو سزد نخل دلارای تو مانند
ای شاخ برومند
سرو آرد اگر تیغ و سنان بار حسینم
سردار حسینم
تا غنچه سیراب تو آورد سمن بر
بر رست ز عبهر
کیهان همه را سوری و گلنار حسینم
سردار حسینم
در پای سمندت سر و جان کردمی ایثار
پیش از همه انصار
بودی اگرم رخصت پیکار حسینم
سردار حسینم
نگذاشتمی پنجه گشودن پی آورد
در پهنه ناورد
با شیر نیستان سگ بازار حسینم
سردار حسینم
کی راست چمیدی به حرم چهره به خون رنگ
از معرکه جنگ
گلگون تو با زین نگونسار حسینم
سردار حسینم
دادم به گرفتاری اعدا زن و فرزند
چه خویش و چه پیوند
تا دوده عزت نشدی خوار حسینم
سردار حسینم
طول املم بر به فدای تو چو دل بست
کوته نکنم دست
تا جان نکنم در سر این کار حسینم
سردار حسینم
تو کشته و من زنده سزد تا به قیامت
بر وجه غرامت
بنشینم اگر روی به دیوار حسینم
سردار حسینم
تنها نه من این مایه بد و نیک که هستند
یک رشته گسستند
در ماتم تو سبحه و زنار حسینم
سردار حسینم
با ما ز سرشک مژه وین آه فلک گرد
پیداست چه ها کرد
اندوه تو پنهان و پدیدار حسینم
سردار حسینم
در وقعه کبری که زند زال به دستان
شهروزه به سامان
غافل مشو از بهمن قاجار حسینم
سردار حسینم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۴
شهسوار دین فکندی از تکاور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آسمانی با زمین کردی برابر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
محشری بینم بپا در هفت کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شام عاشوراست این یا صبح محشر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
این تطاول ها که در پاس مراد مشرکین
خود زکین می کنی با شاه دین
کافرستم گر کند کافر به کافر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آفتابی را که شاه اختران زیبد غلام
زاهتمام صبح آوردی به شام
جاودان بر گشته بادت دور اختر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
هر طرف خصمی پی خونریز بر کف درکمین
تیغ کین مانده تنها شاه دین
شرمی آخر یکتن و یک دشت لشکر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
حنجری کآزرده بود از بوسه خیرالانام
تشنه کام بر مراد اهل شام
گوش تا گوشش بفرسودی به خنجر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شیشه آمد ساقی بزم شهادت را به سنگ
مست رنگ شیشه و جامت به چنگ
خاکت اندر شیشه و خونت به ساغر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
یوسف مصر ولایت را درافکندی به چاه
آه آه در جزای این گناه
جاودان بشکسته بادت چرخ و چنبر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
چند چند از چنگل زاغان کهسار خلاف
در مصاف از تطاول و اعتساف
طایران قدس را می بشکنی پر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
کام طفلان خشک و چشم لجه رحمت پر آب
ز اضطراب قلزمت گردد سراب
شرم از آن لب های خشک و دیده تر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ناله لب تشنگان می بشنو از منع فرات
در فلات دست شسته از حیات
زیبقت در گوش باد آخر نه ای کر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
بانوان ستر عصمت را که آمد ز افتخار
برده وار شخص حرمت پرده دار
رخ گشاده می بری کشور به کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
در بیابانی که ناید وحشی آنجا زالتهاب
دل کباب از پی یک جرعه آب
می بری صید حرم را بی گنه سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ساقیان بزم کوثر را جگر از قحط آب
زالتهاب همچو بر آتش کباب
می نگردی آب بادت خاک بر سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آهوان چین عزت بین به صد خواری اسیر
خیر خیر از سگان شیرگیر
چند گرگی شرمی از روی غضنفر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ذره آهن دلت از آه یغما نرم نیست
شرم نیست یک جوت آزرم نیست
شرمی آخر آسمان آزرمی آخر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان