عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در وصف خود و انتقاد از بی هنران
ازچهل سال فزون شد که به شیرین سخنی
من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور
آن سرافیل نفس سوخته ام کزتف دل
می دمد از گلوی خامهٔ من نفخهٔ صور
بالد از تربیت نالهٔ من شعلهٔ شوق
زیر بال نفسم، گرم شود آتش طور
هر گهر کز رک نیسان قلم ریخته ام
بود آویزه ی گوش و بر ایام و شهور
دشمن و دوست، چه دانا و چه نادان، گیرند
مصرعم را به صد اکرام چو بیت معمور
وحش و طیر از اثر نالهٔ من در شورند
چون سراییدن داوود، به آیات زبور
طرفی ازشهرت وازشعرکه بستم این است
که سخن، قدر مرا کرد به عالم مستور
ذلّت شعر، فرو برد مرا در دل خاک
زیر این گرد کسادی شدهام زنده به گور
آن فرومایهٔ بیچاره که امروز، زبان
بگشاید به سخن، با همه سامان قصور
نه شکوهی، نه شعوری، نه زبانی، نه دلی
لفظ را عار ز ربط وی و از معنی عور
از دهن هر چه برآرد، به گریبانش رود
می زند بیهده از بهر خود این خر، طنبور
به کتاب لغت و دفتر اشعار کند
از رَهِ کدیه، به دریوزهِ الفاظ مرور
کند از جهل مرکّب سیه ارچند ورق
آن سجلّی ست به حُمقش، برِ اصحاب شعور
طرف او چیست ندانم ز سخن، حیرانم؟
که به امّید چه، این پیشه به خود بسته به زور؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - بثّ و شکویٰ
چون زادم از نتایج علوی به مهد خاک
عنقای قاف همّتم از عرش زد صفیر
بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر
کای شیردل، چو دایه بشوید لبت ز شیر
لب را ز جوی کوثر و تسنیم تر مکن
خون جگر بس است تو را قوت ناگزیر
این نکته در طبیعت من گشت منطبع
نبن شعله، شمع فطرت من گشت مستنیر
عهد شباب و شیب برآمد بدین نمط
پنجاه سال رفت و مرا این نهج مسیر
اکنون که سیل عمر بود روی در نشیب
موی چو قیر من شده از شیب، جوی شیر
نم در جگر نمانده ز بس برمکیده ام
زین راتبم به جا نه قلیل است و نه کثیر
حاشا مجال نم،که جگر بود مدّتی
دندان گزای من، خهی از عیش دلپذیر
این قوت خوش گوار به خرج آمد و هنوز
خود مانده ام به قید حیات دژم اسیر
کالای من هنر بود و در بساط من
هرگز نبوده است، جز این جنس بی نظیر
بالیده در کف، از شکن نامه ام قلم
پیچیده در فلک ز نیِ خامه ام صریر
وزن گهر به کفهٔ میزان من، سبک
بُرد شرف به قامت والای من قصیر
گیرم خدا نکرده، شود کس هنر فروش
صد خرمن هنر نخرد جز به یک شعیر
زین روزگار سفله که آمد به روى کار
بخت زمانه خرّم و چشم فلک قریر
این مغز بوشناس،که یارانِ عهد راست
پشکش هزار بار، به از مشک و از عبیر
زین طبع پاکزاد، سزد گر بیاکنند
سرچشمهٔ زلال خضر را به نفت و قیر
جای شگفت نیست، کزین طبع منقلب
بیرون خم ازکمان رود و راستی زتیر
انصاف کو که زندگی تلخ و ناگوار
ندهد زیاده، زحمتِ این ناتوان پیر؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در وصف قلم پرتوان خود سروده است
ریزد شکرین نکته حزین از نی کلکم
کام همه شکرشکنان ساخته شیرین
از غاشیه داران کمیت است کمیتم
اندیشه چو بندد، به کمیت قلمم زین
خونین جگر ازحسرت او، اخطل واعشی
غرق عرق از خجلت او کوثر و غسلین
در مرحلهٔ وادی قدس است، سبکسیر
در مصطبهٔ عالم ذوق است به تمکین
بر اوج رسایی عروج است چو شهباز
در صید تذروان معانیست چو شاهین
درگنبدگردون چو فتد، بانگ صفیرش
مرغان اولی اجنحه، آیند به تحسین
گلریز، چه در انجمن نظم و چه در نثر
سرسبز، چه در موسم دیماه وچه تشرین
از خجلت او، خامه مانی است به صد رنگ
وز نکهت او، نافه نفس باخته در چین
در چشم دبیران نوآموخته، پیکان
بر فرق حریفان زبان، ساخته زوبین
ازهمّت فطریست، چودستم گهرافشان
وز جوهر ذاتی ست، چو تیغم گهرآگین
دستان زن عشق است به سوز دل و دارد
چون لاله در این باغ، جگرسوخته چندین
در طول بقای شکرافشانی این نی
دعوت ز دعاگوی و ز روح القدس، آمین
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - این قطعه را در داوری میان شعر جمال الدّین عبدالرّزاق اصفهانی و پسرش کمال الدین اسماعیل به میرزاابوطالب شولستانی نوشته
دوش از بَرِ یاری که دلم شیفتهٔ اوست
وز شرح کمال خردش، ناطقه لال است
آمد به برم، قاصد فرخنده سروشی
با نامهٔ عذبی، که مگر آب زلال است
نظمش نتوان گفت، که سلکی ست ز گوهر
هرسطری از آن در نظرم عقد لآل است
بگشودم و برخواندم و سنجیدم و دیدم
کز بنده رهی، حاصل آن نامه، سؤال است
کامروز، درین ناحیه عاشق سخنان را
غوغا به سر شعر جمال است و کمال است
القصه، درتن مساله یاران دوگروهند
در حجت ترجیح یکی زین دو، جدال است
این شعر پدر آورد، آن شعر پسر را
یکسو نشد این مشغله، امروز دو سال است
راضی شده اند آن همه یاران مجادل
کز کلک تو حکمی که رسد، وحی مثال است
بگشاد پی پاسخ سنجیده، پر خویش
سیمرغ خیالم که سپهرش ته بال است
مجموعهٔ آن هر دو، به دقّت نگرستم
گر معجزه گفتن نتوان، سحر حلال است
دیدم که دوات و قلم آن دو شهنشاه
در مملکت شوکتشان کوس و دوال است
آن هر دو، به فضل آیت و برهان بلاغت
در حجله‎ی آن هر دو، پریزاد خیال است
غرّایی هر مطلعشان مهر سپهری ست
سیرابی هر مصرعشان، تیغ مثال است
شعر شعرایی که قرینند به ایشان
نسبت به گهرسنجی آن هر دو سفال است
در چنگ دبیران قوی پنجه، قلمها
پر پیچ و خم، از خجلت آن هر دو، چو نال است
جمع، آن همه اتقان به لطافت کِه نموده؟
پیش دمشان، غاشیه بر دوش شمال است
هر صفحهٔ مشکین رقم آن دو گهر سنج
چون عارض خوبان، همه خط و همه خال است
امّا چو کسی دیدهٔ انصاف گشاید
این مطلع من آینهٔ صدق مقال است
در شعر جمال ارچه جمالی به کمال است
امّا نه به زیبایی ابکار کمال است
لفظش، به صفا آینهٔ شاهد معنی ست
معنی به شکوهی ست که طغرای جلال است
هر نکتهٔ سربستهٔ او نافهٔ مشکی ست
هر نقطهٔ او، شوختر از چشم غزال است
فیض رقمش، از تتق غیب سروش است
مد قلمش در افق فضل، هلال است
صد بار ز سرتاسر دیوانش گذشتم
لیلی ست،که سر تا به قدم غنج و دلال است
دریوزه گر رشحهٔ اویند، حریفان
الحق رگ ابر قلمش بحر نوال است
استاد سخن گر چه جمال است ولیکن
تکمیل همان طرز و روش، کار کمال است
تحقیق در اقوال دو استاد، حزین را
این است که گفتیم و جز این محض جدال است
رای همه این بود، که خلّاق معانی
آخر نه خطاب وی از اصحاب کمال است
معیار کمالم من و با من دگران را
در پلهٔ میزان خود، اندیشه وبال است
این نامه نوشتم به شب هفتم شوال
ماه این و هزار و صد و سیّ و دو به سال است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
هر جلوه که آن نرگس عیار کند
خوبان طراز را دل افگار کند
گر چشم فسونگر نبود بر سر کار
جادوی که در بابلیان کار کند؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۸
ترانه کرد صریر نیم، دراز اینجا
که دیگری نشود داستان طراز اینجا
درین دیار به حال هنر که پردازد؟
فتاده در عدم آباد، امتیاز اینجا
سماع دیر مغان کن، ز تار عود دلم
گشوده ناخن غم، پرده های ساز اینجا
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۹
سیمین عذار اوست، ز خط خوش عیارتر
آیینه در نقاط بود بی غبارتر؟!
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۶ - در گشایش این نامهٔ نامی گوید
شکست استخوان، طبع اندیشه زای
به دندانهٔ کلک پولاد خای
که اندیشه، جادونگاری گرفت
بنای سخن استواری گرفت
ز صد چشمه خون بیش، پیمود دل
که شد صفحه ام رشک چین و چگل
به دل، کاوش دیده نگذاشت نم
که گوهر فرو ریخت، ابر قلم
خرد دفتر جزء و کل را گشود
که اندیشه، کلک آزمایی نمود
به ییچ و خم فکر، عمری گذشت
که خاطر خداوند سررشته گشت
ز معنی، دلم جام جمشید زد
نیم، زخمه بر ساز ناهید زد
حزین، زلف معنی ست در مشت باد
به این تار، کلک خوش انگشت باد
رسایی ده، آوای اندیشه را
فراسوده مگذار این بیشه را
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲ - در گشایش این نامهٔ نامی و درج گرامی گوید
مغنّی نوایی بیا ساز کن
جهان را پر از گوهر راز کن
چنان تازه کن داغ دیرینهام
که دوزخ برد آتش از سینه ام
نی استخوانم، دم صور کن
چو منقار بلبل پر از شور کن
که بخشم قلم را پرآوازگی
نهال سخن را دهم تازگی
کشم پردهای معنی بکر را
دهم جلوه ای، شاهد فکر را
گه از دیده گویم بَرِ راستان
گهی از شنیده کنم داستان
سخن را به سر تاج شاهی نهم
زلال خضر در سیاهی نهم
بده ساقی آن جام یاقوت رنگ
که چون گل درم خرقهٔ نام و ننگ
بر آتش نهم دلق پندار را
بر آرم سر از پیرهن یار را
بیا تا نمانده ست در زیر گل
بر آریم دستی به اقبال دل
به راه وفا جانفشانی کنیم
به ملک بقا کامرانی کنیم
سرآریم در خطّ فرمان عشق
بریزیم خون را به میدان عشق
سر نافه بگشا حزین، دیر شد
تامّل دگر چیست؟ خون شیر شد
بیا بازکن دفتر راز را
بگو خامهٔ نکته پرداز را
که آهوی چین عزم جولان کند
بسیط زمین عنبر افشان کند
سخن راندن نغز، کار من است
سخن در جهان یادگار من است
فروغی که کردم ز دل اقتباس
سپردم به انصاف گوهرشناس
بود از دم پاک اهل حضور
زکید حسودان ناپاک دور
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴۱
شکر لله که هفته ای مهلت
یافتم از حیات کم فرصت
که برین چند صفحه، ریخت قلم
از خط مشک فام، طرح ارم
قلمم، سرو جویباران است
رقمم خطّ گلعذاران است
قرنها بگذرد که طبع و قلم
از یم فیض بخش، گیرد نم
می نیابی پس از هزاران سال
دل دریاکش و زبان مقال
همه گویا و گنگ، از کِه و مَه
منفذ سِفلیند، خامش به
سر و مغز مقلّدان پوچ است
جوز نغز مقلدان پوچ است
این به خود بستگان که می بینی
خام لفظند و خاسر معنی
همه لالند و خوش مقال این کلک
پیر زالند و پور زال این کلک
خامه البرز کوه لرزاند
رگ خارا به مصرعم ماند
فلتانم که در مجاز افتد
لخت کوه است کز فراز افتد
موج معنی، ز کلک دریا دل
ریخت چندان که بحر شد، ساحل
خامه ام قصر خلد کرد بنا
کس چه داند، درین سپنج سرا
قصرهای ریاض رضوانی
می نگنجد به کاخ دهقانی
مرد باید، حریف نامهٔ من
نفخ صور است، بانگ خامهٔ من
جان کند زنده، تن بمیراند
تن چه داند، قلم چه می راند؟
این نگفتم که عامیان خوانند
قدر این نامه، عارفان دانند
در جهان نکته رس نمی بینم
مرد این نامه کس نمی بینم
آتش است این نوا که می دارد
شعله را، مرد باد پندارد
زنده را نان غذای تن باشد
مرده را، خاک در دهن باشد
مرغ سدره ست، کلک دستان زن
گوش عامی ست، روزن گلخن
شکن نامه، رشک چین دارم
در رقم، مشک و انگبین دارم
نافه، دریوزه گر، دوات مراست
نیل، لب تشنهٔ فرات مراست
جوی شهدی که از قلم جاری ست
نه شراب عوام بازاریست
دل دریاکشی همی باید
که ازین جرعه، بحر پیماید
بوالهوس را، مزاج صفراوی ست
شهد بنمودنش، جگرکاویست
نبرد هر کسی ز حلوا بهر
که بود در مزاج بر وی، زهر
طفل شش روزه را طعام ترید
می فشارد گلو، به عصر شدید
لقمه ای گر دهی به کودک خرد
طمع از وی ببرکه کودک مرد
پیر کودک مزاج، بی حصر است
بالغ الرشد، نادر العصر است
ک...ون کشان، قد کشیده اند امروز
همه مالابکور و ریش به گوز
ریش گاوند، لافیان جهان
دم گاو است به، ز ریشِ چنان
مرد بالغ، به ریش و سبلت نیست
مردی و مردمی به حیلت نیست
مکر و تلبیس، خوی ابلیس است
همه ریش تو قحبه، تلبیس است
تیز بازیگران بازاری
ریشخندی به ریش خود داری
پَرِ پندار، عرش پرواز است
پشّه، در چشم خویش شهباز است
قید پندار، نشکند آسان
جز به عون خدای ذوالاحسان
تلخ اگر حرف ماست، در کامت
عقل، شیرین کناد، در جامت
داروی تلخ، رنج بزداید
سخن تلخ سودمند آید
صدق محضم، کتاب مرقومم
لب مدزد، از رحیق مختومم
رشح این خامه، موج تسنیم است
طعنه بر خود مدان،که تعلیم است
چه کنم چون تو فرق نگذاری؟
سخن راست، طعنه پنداری
نفس رعناست، خصم جانی تو
به زیان داد، زندگانی تو
کرد، ای دوغ خورده ی بد مست
خودپرستی تو را سپاس پرست
هیچ در دیدهٔ تو نیست فروغ
هجی راست، به ز مدح دروغ
دل آزاده، فارغ از مدح است
هرچه گویم زمانه را قدح است
نه هجا پیشه ام نه مدح شعار
خفته ای را مگر کنم بیدار
خیرخواهیست مقصد و نیت
پاک نیت چه باکش از تهمت؟
راست بینی و راست گفتاری
می کند برکجان، گرانباری
این نگویم که نیک و دانا شو
هرچه هستی، به خویش بینا شو
خواه نسناس باش و خواهی ناس
هرچه هستی، تو حد خود بشناس
کار مردان به خود مبند به زور
دل به دعوی گری مکن مغرور
نیست کار تو، بینش معنی
اینقدر بس که پیش پا بینی
نرساندی به هیچ دل، جز درد
لاف مردی چه می زنی، نامرد؟
نزده نقش بوربابافی
در شگفتم که از چه می لافی
پا ته و گام، خوش فراخی زن
با خریت، به ابر شاخی زن
مانده در کار خویش بیچاره
وندرین کارگاه، هر کاره
کار پاکان به خویشتن بستی
دستی و پشت دستی و پستی
نکنی درک، معرب و مبنی
از تو دور است راه تا معنی
چه کنی فکر در حدوث و قدم؟
باش درفکر فرج خویش و شکم
نشکیبد زکار خود مزدور
کار فرج و شکم تو راست، ضرور
لایق هرکسی بود کاری
به مثل، هر لُریّ و بازاری
در نگیرد تو را چو هیچ سخن
وقت تنگ است، هر چه خواهی کن
یک دو روزیست مهلت دنیا
چند پاید حیات سست بنا؟
حرف حق را، اگر رواجی نیست
مرض جهل را علاجی نیست
مرده از فیض عیسی، احیا گشت
عیسی از جاهلان گریخت به دشت
عامی خیره سر، بلاخیز است
دشمنی در جهان بداحیز است
نوش جاهل، همیشه نیش آمد
انبیا را ببین چه پیش آمد
همسریها به اولیا کردند
عهد بدگوهری ادا کردند
حق، بدان را بلای نیکان کرد
آفرینش، برای نیکان کرد
ز گزندی کزین گروه کشند
شهد جان پروری ز دوست چشند
دولتی را کز ابتدا دارند
همه زین خلق جانگزا دارند
خامه فرسوده شد ز رَه سپری
وه چه سازم به آتشین جگری
دل من تنگ بود و فرصت تنگ
غنچه را فصل دی چه بوی و چه رنگ؟
آنچه من دیدم از زمانهٔ خویش
آن ندیده ست از نمک، دل ریش
بار دردی که دل به دوش کشید
می نیارم تو را به گوش کشید
مدتی رفت و روزگاری شد
کز هنر، دل به زیر باری شد
بارها عهد بستمی با دل
که نریزد گهر،کف با دل
شکنم خامه، صفحه پاره کنم
سینه می جوشدم، چه چاره کنم؟
چه کنم؟ موج می زند دل ریش
موجهٔ بحر را، که بندد پیش
شور دل، چون لبم بجنباند
زور این لطمه، کوه غلتاند
نه به فکرم سر است و نه گفتار
سخنم چیست؟ موج دریا بار
حق علیم است کاندرین پیشه
روز اول، نبودم اندیشه
لبم از شیر شست، آب سخن
لوح پیشانیم، کتاب سخن
سخن از ماست جاودان، زنده
وز سخن های ماست، جان زنده
به من از چین رسید، قافله ها
پر شد از بوی مشک، مرحله ها
بوشناسان دماغ بگشایند
برو آغوش داغ بگشایند
صفحه ها، طبله های عطار است
نقطه ها، نافه های تاتار است
غیر مشک ختن طراز قلم
نبود داغ عشق را مرهم
می کند می، به کام مخمورم
مشک پرورده، داغ ناسورم
رگ جان تار و ناله مضراب است
ساغرم داغ و باده خوناب است
چکد آتش ز نالهٔ سردم
همه دردم، که عشق پروردم
خلفم، عشق کیمیاگر را
شعله می پرورد، سمندر را
مایه دار، از محیط بوی من است
آتشین باده در سبوی من است
مرحبا عشق جان و دل پرور
پخته نام من است از آن آذر
از بهارش، شکفته باغ دلم
آتشین لاله است، داغ دلم
دیده هر جا فشاند مژگانی
چهره افروز شد، گلستانی
از کنارم که خلوت یار است
ز جگر پاره پاره گلزار است
شد کمان گرچه قامت چو خدنگ
چنگ عشقم خمیده باشد تنگ
می خروشد، دل خراشیده
غمم از بهر آن تراشیده
چنگ باید که در خروش بود
نپرم سازم ار خموش بود
روم از خود به نالهٔ سحری
ناقه را، از حدی ست، رَه سپری
بی سماعم نمی شود رَه طی
می روم هم عنان ناله، چون نی
نی منم، نایی آن مسیح نفس
دم اقبال فیضه الاقدس
عشق می ‎گویم و زبان سوزد
لب ز تبخاله، خرمن اندوزد
نفسم آتش و زبان عشق است
تب گرمم در استخوان عشق است
در نیستانم آتش افتاده
کار با عشق سرکش افتاده
نیستان رفت و آتش است بلند
همه آتش بود، کجاست سپند؟
از سپند است، یک خروشیدن
چاره نبود به جز که جوشیدن
صبح در سینه، یک نفس دارد
دستگاه فغان، جرس دارد
فرصت گفتن و شنیدن کو؟
طاقت یک نفس کشیدن کو؟
رفته از جوش رعشهٔ پیری
از کفم قدرت قلم گیری
گوهری چند، از قلم سفتم
چند ساعت، ز هفته ای گفتم
داشتم گر مجال یک شبه ای
می رساندم سخن، به مرتبه ای
که به سالی نیاریش خواندن
لیک واماندم از سخن راندن
به کلیمی که آفریده سخن
که ندارم سر سخن گفتن
قلم اکنون به دیده ام خار است
صفحه بر طبع نازکم بار است
سر و برگ سخن سرایی کو
کلّ شیءٍ یزول اِلّا هو
غفر الله ربنا و عفی
حسبنا الله ربّنا وکفیٰ
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
هر نغمه که از هزار دستان شنوی
آن را بحقیقت از گلستان شنوی
هر ناله که از باده پرستان شنوی
آن می‌گوید ولی ز مستان شنوی
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و پنجم: در رسم شاعری
ای پسر، اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و بپرهیز از سخن غامض و بچیزی که تو دانی و دیگری نداند که بشرح حاجت افتد مگوی، که این شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش و بوزن و قوافیت قناعت مکن و بی‌صناعتی و ترتیبی شعر مگوی، که شعر راست ناخوش بود، صنعت و چربک باید که بود و شعر در ترجمه مردم را ناخوش آید، با صناعت باید برسم شعرا، چون:
مجانس، مطابق، متضاد، مشاکل، متشابه، مستعار، مکرر، مردف، مزدوج، موازنه، مضمر، مسلسل، مسجع، ملون، مستوی، موشح، موصل، مقطع، مخلع، مستحیل، ذوقافیتین، رجز، مقلوب
اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند بیشتر سخن مستعار گوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت بکار دار و اگر غزل و ترانه گویی سهل و لطیف و تر گوی و بقوافی معروف گوی، تازیهاء سرد و غریب مگوی، بر حسب حال عاشقانه و سخنهاء لطیف گوی و امثالهاء خوش بکار دار، چنانک خاص و عام را خوش آید، زینهار که شعر گران و عروضی نگویی، که گرد عروض و وزنهاء گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف، اما اگر بخواهند بگویی روا باشد و لکن عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیآموز، تا اگر میان شعرا مناظره افتد با تو کسی مکاشفتی نتواند کردن و اگر امتحانی کنند عاجز نباشی و این هفده دایره بحر که دایرهاء عروض پارسیان است، نام این دایره‌ها و نام این هفده بحر چون:
هزج، رجز، رمل، هزج مکفوف، هزج اخرب، رجز مطوی، رمل مخبون، منسرح، خفیف، مضارع، مضارع اخرب، مقتضب، مجتث، متقارب، سریع، قریب اخرب، منسرح کبیر
{و در وزنهای تازیها چون: بسیط و مدید و کامل و وافر و طویل و مانند آن عروضها}
این پنجاه و سه عروض و هشتاد و دو ضرب که در این هفده بحر بیاید جمله معلوم خویش گردان و آن سخن که گویی در شعر و در مدح و در غزل و در هجا و در مرثیت و زهد داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی سخنی نیز که بگویند تو در نظم مگوی، که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه، آن چیز که رعیت را نشاید پادشاه را هم نشاید و غزل و ترانه آبدار گوی و مدح قوی و دلیر و بلند همت باش و سزای هر کسی بدان و مدحی که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی که شمشیر تو شیر افکند و بنیزه کوه بی‌ستون برداری و به تیر موی بشکافی و آنک هرگز بر خری ننشته باشد اسب او را بدلدل و براق و رخش و شبدیز ماننده مکن و بدان که هر کسی را چه باید گفت؛ اما بر شاعر واجب بود که از طمع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید، آنگاه او را چنان ستاید که او را خوش آید و تا تو آن نگویی که او خواهد او ترا آن ندهد که ترا خوش آید و حقیر همت مباش و در قصیده خود را خادم مخوان، الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد و هجا گفتن عادت مکن، که همیشه سبوی از آب درست نیاید؛ اما بر زهد و توحید اگر قادر باشی تقصیر مکن، که بهر دو جهان نیکوست و در شعر دروغ گفتن از حد مبر، هر چند که مبالغت دروغ در شعر هنرست و مرثیت دوستان و محتشمان نیز گفتن واجب باشد اما غزل و مرثیت از یک طریق گوی و هجا و مدح از یک طریق، اگر هجا خواهی که بگویی و بدانی: همچنان که در مدح کسی را بستایی ضد آن مدح بگوی، که هر چه ضد مدح بود هجا بود و غزل و مرثیت هم‌چنین بود؛ اما هر چه گویی از سخن خرد گوی و از سخن مردمان مگوی، که طبع تو گشاده نشود و میدان شعر تو فراخ نگردد و هم بدان قاعده بمانی که اول در شعر آمده باشی؛ اما چون در شعر قادر باشی و طبع تو گشاده شده باشد و ماهر گشته اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا آن خوش آید و خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی مکابره مکن و هم آن لفظ را بکار مبر، اگر آن معنی در مدح بود تو در هجا بکار بر و اگر در هجا بود تو در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیت بکار بر و اگر در مرثیت شنوی در غزل بکار بر، تا کسی نداند که آن از کجاست و اگر ممدوح طلب کنی و کار بازار کنی مدبر روی و پلید جامه و ترش روی مباش، دایم تازه روی و خنده‌ناک باش، حکایات و نوادر و سخن مسکته و مضحکهٔ بسیار حفظ کن، در بازار پیش ممدوح گوی، که شاعر را ازین چاره نباشد. سخن بسیارست، اما بدین مختصر کردیم و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و ششم: اندر آداب خنیاگری
بدان ای پسر که اگر خنیاگر باشی خوش خوی و سبک روح باش و خود را بطاقت خویش همیشه پاک جامه دار و مطیب و معطر و خوب زبان باش و چون بسرایی درشوی بمطربی ترش روی و گرفته مباش و همه راههاء گران مزن و همه راههاء سبک مرن، که همه از یک نوع زدن شرط نیست، که آدمی همه یک طبع نباشند، هم چنانک مجلس مختلف است و ازین سبب است که استادان اهل ملاهی این صناعت را ترتیبی نهاده‌اند: اول دستان خسروانی زنند و آن از بهر مجلس ملوک ساخته‌اند و بعد از آن طریقها بوزن گران نهاده‌اند چنانک بدو سرود بتوان گفتن و آن را راه نام کرده‌اند و آن راهی بود که بطبع پیران و خداوندان جد نزدیک تر بود، پس این راه گران از بهر این قوم ساخته‌اند و آنگاه چون دیدند که خلق همه پیر و اهل جد نباشند گفتند این از بهر پیران طریقی نهاده‌اند و از بهر جوانان نیز طریقی بنهیم، پس بجستند و شعرها که بوزن سبکتر بود بر وی راههاء سبک ساختند و خفیف نام کردند، تا از پس هر راهی گران ازین خفیفی بزنند، گفتند تا در هر نوبتی مطربی هم پیران را نصیب باشد و هم جوانان را، پس کودکان و زنان و مردان لطیف طبع نیز بی‌بهره نباشند، تا آنگاه که ترانه گفتن پدید آمد، این ترانه را نصیب این قوم کردند، تا این قوم نیز راحت یابند و لذت، از آنک از وزنها هیچ وزنی لطیف‌تر از وزن ترانه نیست. پس همه از یک نوع مزن و مگوی که چنین باید که گفتم، تا همه را از سماع تو بهره باشد و در مجلسی که بشینی نگاه کن اگر مستمع سرخ روی و دموی روی باشد بیشتر بم بزن و اگر زردروی و صفرایی بود بیشتر زیر بزن و اگر سیاه گونه و نحیف و سودایی بود بیشتر سه تا بزن و اگر سپید پوست و فربه بود و مرطوب بود بیشتر بر بم بزن که این رودها را بر چهار طبع مردم ساخته‌اند؛ هر چند این که گفتم در شرط و آیین مطربی نیست، خواستم که ترا ازین معنی آگاه کنم، تا ترا معلوم بود. دیگر جهد کن تا آنجا که باشی از حکایت و مطایبت و مزاح کردن نیاسایی، تا از رنج مطربی تو کم شود و دیگر اگر خنیاگری باشی که شاعری دانی عاشق شعر خود مباش و همه روایت از شعر خویش مکن، چنانک ترا با شعر خود خوش بود آن قوم را نباشد، که خنیاگران راویان شاعرند، نه راوی شعر خویش‌اند و دیگر اگر نرد باز باشی چون بمطربی روی اگر دو کس با هم نرد می‌بازند تو مطربی خویش باطل مکن و بتعلیم کردن نرد مشغول مشو و بشطرنج، که ترا مطربی خوانده‌اند نی بقامری و نیز سرودی که آموزی ذوق نگاه دار: غزل و ترانه بی‌وزن مگوی و چنان مگوی که سرود جای دیگر بود و زخمه جای دیگر و اگر بر کسی عاشق باشی همه حسب حال خود مگوی، مگر این ترا خوش آید و دیگران را نباید و هر سرودی در معنی دیگر گوی، شعر و غزل بسیار یاد گیر، چون فراقی، وصالی و ملامت و عتاب و رد و منع و قبول و وفا و جفا و احسان و عطا و خشنودی و گله، حسب حالهای وقتی و فصلی، چون سرود های خزانی و زمستانی و تابستانی، باید که بدانی بهر وقت چه باید گفتن و نباید که اندر بهار خزانی گویی و در خزان بهاری و در تابستان زمستانی و در زمستان تابستانی، وقت هر سرودی باید که بدانی، اگر چه استاد بی‌نظیر باشی و در سر کار حریفان را می‌نگر، اگر قوم مردمان خاص و پیران عاقل باشند که صرف مطربی بدانند پس مطربی کن و راهها و نواهای نیک می‌زن، اما سرود بیشتر اندر پیری گوی و در مذمت دنیا و اگر قوم جوانان و کودکان باشند بیشتر طریقهای سبک زن و سرود هایی گوی که در حق زنان گفته باشند، یا در ستایش نبیذخواران و اگر قوم سپاهیان و عیاران باشند دو بیتیهاء ماوراءالنهری گوی، در حرب کردن و خون ریختن و ستودن عیار پیشه‌گی و جگرخواره مباش و همه نواهاء خسروانی مزن و مگوی و دیگر شرط مطربی نیست که نخست بر پردهٔ راست چیزی بزن، پس علی رسم بر هر پردهٔ چون پردهٔ باده و پردهٔ عراق و پردهٔ عشاق و پردهٔ زیر افگنده و پردهٔ بوسلیک و پرده سپاهان و پرده نوا و پرده بسته مگوی، که تا شرط مطربی بجای آورده باشی و آنگاه بر سر کوی ترانه روم، که تو تا شرط مطربی بجای آری مردمان مست شده باشند و رفته؛ اما نگر تا هر کسی چه خواهد و چه راه دوست دارند، چون قدح بدان کس رسد آن گوی که وی خواهد، تا ترا آن دهد که تو خواهی، که خنیاگری را بزرگترین هنری آنست که برای و طبع مستمع رود و در مجلسی که باشی پیش‌دستی مکن پیاله گرفتن را و سیکی بزرگ خواستن را، نبیذ کم خور تا سیم بحاصل کنی، چون سیم یافتی آنگاه تن در نبیذ ده و در مطربی با مستان ستیزه مکن بسرودی که خواهند، اگر چه محال باشد، تو از آن میندیش، بگذار تا میگوید؛ چون نبیذ بخوری و مردمان مست شوند با هم کاران در مناظره مشو، که از مناظره سیم بحاصل نشود و بنگر تا مطرب معربد نباشی که از عربدهٔ تو سیم مطربی از میان برود و سر و روی و دست افزار شکسته شود و یا جامهٔ دریده بخانه شوی و خنیاگران مزدوران مستانند و مزدور معربد را دانی که مزد ندهد و اگر در مجلس کسی ترا بستاید ویرا تواضع نمای، تا دیگران ترا بستایند، اول بهشیاری ستودن بود بی‌سیم، چون مست شود سیم از پس ستودن بود و اگر مستان بخانه میروند یا براهی یا سرودی سخت کردند، چنانک عادت مستان بود، تو از گفتن ملول مشو و می‌گوی تا آنگاه که غرض تو از آن حاصل شود، که مطربان را بهتر هنری صبرست که با مستان کنند و اگر صبر نکند محروم ماند و نیز گفته‌اند که: خنیاگر کر و کور و گنگ باید، یعنی گوش بجایی ندارد که نباید داشتن و بجایی ننگرد که نباید نگریستن و هر جایی که رود چیزی که در جایی دیگر دیده باشد و شنیده باز نگوید، چنین مطرب پیوسته با میزبان باشد و الله اعلم.
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد
چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد
به سمع هر که رسد نکته ای ز حسن رخت
سرور و ذوق و صفا بر دلش ندیده رسد
بلا و محنت و دردی که می رسد به درون
ز جان و دل مشمارش که هم زدیده رسد
بسوخت رشته جانم ز سوز رشته چنگ
ببین چه سوز از آن برکسی خمیده رسد
به لطف کوش و کرم ورز زان که ذکر جمیل
به جد و حسن و جمال از ره حمیده رسد
رسید لذت شعر تو شاهدی به مذاق
که لذت دهن از میوه رسیده رسد
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۳ - فصل در چگونگی شاعر و شعر او
اما شاعر باید که سلیم الفطرة عظیم الفکرة صحیح الطبع جید الرویة دقیق النظر باشد در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مستطرف زیرا که چنانکه شعر در هر علمی بکار همی‌شود هر علمی در شعر بکار همی‌شود و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفهٔ روزگار مسطور باشد و بر السنهٔ احرار مقروء بر سفائن بنویسد و در مدائن بخوانند که حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقاء اسم است و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی بحاصل نیاید و چون شعر بدین درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد و چون او را در بقاء خویش اثری نیست در بقاء اسم دیگری چه اثر باشد اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی‌خواند و یاد همی‌گیرد که درآمد و بیرون شد ایشان از مضایق و دقائق سخن بر چه وجه بوده است تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفهٔ خرد او منقش گردد تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش بجانب علو میل کند، هر کرا طبع در نظم شعر راسخ شد و سخنش هموار گشت روی بعلم شعر آرد و عروض بخواند و گرد تصانیف استاد ابو الحسن السرخسی البهرامی گردد چون غایة العروضین و کنز القافیه، و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم و انواع این علوم بخواند بر استادی که آن داند تا نام استادی را سزاوار شود و اسم او در صحیفهٔ روزگار پدید آید چنانکه اسامی دیگر استادان که نامهای ایشان یاد کردیم تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مدحت او هویدا شود اما اگر ازین درجه کم باشد نشاید بدو سیم ضائع کردن و بشعر او التفات نمودن خاصه که پیر بود و درین باب تفحص کرده‌ام در کل عالم از شاعر پیر بدتر نیافته‌ام و هیچ سیم ضائع‌تر از آن نیست که بوی دهند ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است کی بخواهد دانستن اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد اگر چه شعرش نیک نباشد امید بود که نیک شود و در شریعت آزادگی تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم، اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلسها برافروزد و شاعر بمقصود رسد و آن اقبال که رودکی از آل سامان دید ببدیهه گفتن و زود شعری کس ندیده است.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
تیر از نظر راست شود سوی نشانه
آن سوز که در سینه من دوش نهان بود
امروز به خورشید رسانید زبانه
گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را
بر عاشق دلداده نگیرند بهانه
پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت
آرند چو چنگ از در میخانه به خانه
آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم
وین بحر طلب را نه پدید است کرانه
خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم
بگرفت کناری و برون شد ز میانه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
به چشم خویش دیدم عاشق مست
چو جان نقشی نهاده بر کف دست
به جان آن نقش بیجان را خریدار
وزان صورت به حیرت نقش دیوار
بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر
به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
شدم نزدیک آن از خویش آزاد
مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
بگفتم کز کسی این یادگار است
بگفتا: نامه نی، کین عین یار است
بگفتم باز گو از سر به تفصیل
بگفتن شد زبان یکسر به تعجیل
بگفتا: نقشبندی بی نظیرم
که مانی جان فشاند بر حریرم
یکایک صورتی زینسان کشیدم
ز دست خویش دیدم آنچه دیدم
کنون در عشق آن جان می دهم جان
یکی خود کرده را خود نیست درمان
به نقشش آفرین را لب گشادم
به انصافش دو صد انصاف دادم
بگفتم دل به عشقش زان نهادی
که خود انصاف دست خویش دادی
مسیح از خام طبعی لب نبستی
ادب باید درین جا گرچه مستی
خدا نعت محمد داند و بس
نیاید کار مردان از دگر کس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۲ - گفتن بسوامتر زاهد حقیقت سیتا با رام و رفتن رام همراه بسوامتر در ترهت
جوابش داد اندر شهر ترهت
که معمورست خلق از ناز و نعمت
جنک فرمانده آن بوم یکروز
نشسته بر سریر ملک فیروز
پریزادان چندی در هوا دید
ز حسرت دست دل بر دست مالید
کزین گلشن اگر چینم گل بخت
بود مه پا ره و شایستۀ تخت
پسر گر نیست مشتاقم به دختر
که چون خورشید نبود شاید اختر
پریزادان چو دیدند آرزویش
دواندند ازسخن آبی به جویش
که ای فرمانده تخت کیانی
به دست خویشتن کن قبله رانی
از این محنت اگرچه رنج یابی
ز نقد آرزو خوش گنج یابی
جنک زانجا به صحرا شد شتابان
هما سایه فکنده بر بیابان
زمین را چون به زرین قبله بش کافت
به قفل زر یکی صندوق زان یافت
برآمد دختری زو رشک ناهید
خجل از جلوهٔ او ماند خورشید
چو دیده طالع آن ماه رو را
منجم خواند سیتا نام او را
جنک در خانه بر د و دخترش خواند
به مهد زر کنار دایه خوابان د
ز بی فرزندی او را خواند فرزند
به صد جان پرورش می کرد یکچند
جوان گشته است اکنون آن پریزاد
ز حسنش آتشی در عالم افتاد
مهش تا مصر حسن آباد کرده
چو یوسف صد غلام آزاد کرده
خیال آن رخ چون ماه تابان
کتان سازد به دلها جامۀ جان
لب نوشش زده صد خنده بر لعل
دهان تن گ چون سوراخ در لعل
به عشقش داغ بر دل ماهتابان
ز مهرش صبح را چاک گریبان
ز خو د بر تر شناسد ماهتابش
به خورشیدی پرستد آفتابش
فروغ عارضش خنداند جاوید
چراغ مرده را بر شمع خورشید
رخش خورشید را شمع شب افروز
لبش در خنده صبح عید نوروز
گل اندامی که داد از چشمۀ نوش
ز کوثر خلد را حسرت در آغوش
جهنده نرگسش آهوی بی قید
کمند طره دامی آسمان صید
به نوشین لب عیار افزای باده
به بالا از بلا حرفی زیاده
حدیثش را ز بس شیرین زبانی
به جان لب تشنه آب زندگانی
چو بر لطف تنش جان دیده بگشود
دگر رو چون پری در چشم ننمود
به خوبی آبروی حسن آفاق
به حسن و خلق چون ابروی خود طاق
چو جفت ابرو ی خود طاق گشت ه
ز طاقش جان ز طاقت طاق گشته
اشارتهای ابرو آفت هوش
کمان در چاشنی آورد تا گوش
تغافل با نگاهش عشوه آمیز
فریب اندود و نازش فتنه انگیز
به زلف و روی آن ماه کله پوش
شب معراج و روز عید همدوش
لبش لعل بدخشان و درخشان
تبسم موج آن لعل بدخشان
به لعلش موج خوبی از تبس م
به سوراخش خرد را رشته ای گم
دهان تنگ در لعلش نهانی
چو جان در ضمن آبِ زندگانی
مثال چشم او آمد محالش
مگر چشم دویم باشد مثالش
اگر بر جان زند شمشیر مژگان
تناسخ آرزو خواهد ز یزدان
خیال خویش چون ز آیینه بیند
گل مه کارد و خورشید چیند
شکر شیرین دهان از نوشخندش
تبسم جان فدای هر دو قندش
شکر لفظ و شکر نوش و شکرخند
زمین بو س رهش صد چاشنی قند
چو در جلوه دهد داد کرشمه
ز خارا خون گشاید چشمه چشمه
خم زلف سیاهش پیش در پیچ
ز بس تنگی دهانش هیچ در هیچ
مگر تیر نگاهش ساخت پرکم
که گردد گرد چشمش غمزه هر دم
به خوش رفتاری آن سرو سرافراز
قدم ننهاد جز بر دیدهٔ ناز
زر و زیور عروسی تازه روتر
ز بوی غنچۀ گل نرم خوتر
به گل رویی چمن زیر نگینش
به خوشخویی بهاران در جبینش
جبین او به چین نا آشنا رو
نگاهش را نه جز بر پشت پاخو
چو غنچه با نقاب شرم زاده
به باغ خود صبا را ره نداده
به مستوری چو راز مصلحت کیش
به معصومی چو عشق صادق اندیش
جمالش از حیا چون غنچۀ فکر
خیالش از دل اندیشه هم بکر
تنش را پیرهن عریان ندیده
چو جان اندر تن و تن جان ندیده
به زنّار حیا چون ستر همدوش
نه با کس جز وفا حسنش هم آغوش
به عصمت همچو عصمت پاک گوهر
حیا را چون حنا بر حسن زیور
به روحش پاکی مریم قسم خوار
پرستیدی حیا نقشش صنم وار
به هر خاک ی کزو سایه فتاده
بنای قبلۀ عصمت نهاده
درون پرده شرم آن بت دیر
چو در جان کریمان نیت خیر
ز عفت بسکه پرهیزد زهر چیز
نیارد آمدن در خواب خود نیز
حیا ابر نقاب ماه رویش
صبا نشنیده هرگز رنگ و بویش
پریزادی به صد آدم گری نیز
ز آدم گوی برده، از پری نیز
نقابی کی نقابش برنگارد
که نقش از بی حجابی شرم دارد
رخش گر در خیال ساغر آید
ز می خوردن حجاب دل فزاید
نه دیده روز روشن نی شب تار
درون خانه همچون نقش دیوار
به اقوالش سر ناموس بالا
به فعلش می کند همت تولا
حیا را نشئۀ نشو و نما اوست
غلط گفتم که خود عین حیا اوست
جنک را آمده ست از هفت کشور
پیام خواهش آن حور دختر
ولیکن او جواب کس نداده ست
کمان سخت بهر کش نهاده ست
برای آن عروس است این سوینبر
کسی را طاقت آن نیست یکسر
به پانصد کس خود از جابر نخیزد
چه جای آنکه کس با او ستیزد
چو از دست مهادیو آن کمانست
معلق کار سیتا هم برآنست
چو وصف حسن سیتا کرد در گوش
سخن بشنید رام افتاد بی هوش
ز چشمش چشمه های خون روان شد
شهید عشقش از تیغ زبان ش د
حدیث عشق کی ماند نهانی
اگر گویی و گر خاموش مانی
ندیده آرزوی او به جان داشت
ز زاهد لیک راز دل نهان داشت
چو دید از عشق تغییر مزاجش
ضرور افتاد بر زاهد علاجش
گرفته هر دو کس را همره خویش
روان شد سوی ترهت با دل ریش
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
از فقد شعیرم اسب و استر همه مرد
ور هست زری به شعر بایست شمرد
وین بار گران که بستم این جان از شعر
احمال سفر به دوش خود باید برد
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا مهره اشعار ترا نخ کردم
مردم ز بس آفرین و بخ بخ کردم
این معجزه بس بود ز شعر تو که من،
در فصل تموز شهر ری یخ کردم