عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۵ - مشکلات راه کشمیر و کوه پیرپنجال
به کشمیر اعتقاد ما درست است
ولی ایمان به راهش سخت سست است
بود قطع ره کشمیر، مشکل
به حق نتوان رسید از راه باطل
مگر زین راه باریکت خبر نیست؟
که گویی کوه را موی کمر نیست
ز بین این ره باریک خون‌خوار
خلد موی کمر در دیده چون خار
رهی، پیمودن آن آرزویی
به سر زال فلک را تار مویی
رهی افتاده چون طول امل پیش
که در هر گام دارد صد خطر بیش
گروهی دست از جان برفشانده
در آن ره، چون گره بر تار مانده
ز قطع ره، به سر غلتیده یک سر
چنان کز ریسمان پاره، گوهر
ره فقر از ره کشمیر پیداست
که گام اول آن، ترک دنیاست
درین ره، رهنوردان تا به منزل
چنان لرزان، که بر موی کمر، دل
ازین ره چون توان آسان گذشتن؟
که گام اول است از جان گذشتن
مسافر کی تواند زین بلا جست؟
مگر لغزیدن پا گیردش دست!
درین ره، نقش پایی گر فتاده
در تکلیف لغزیدن گشاده
رهی همچون دم شمشیر، باریک
جهان در چشم ره‌پیماش تاریک
رهی پیچیده‌تر از موی زنگی
به تندی چون دم تیغ فرنگی
ز بس در رفتنش تدبیر کرده
فلک را فکر این ره پیر کرده
ازین پیمانه‌های زندگی، آه
که پر می‌گردد از پیمودن راه
معاذالله ز کوه پیرپنجال
که مثلش دیده کم، چرخ کهنسال
صبا در دامنش زان می‌خرامد
که نتواند به بالایش برآمد
به قصد رهروان تیغی کشیده
به این سنگین‌دلی، ره کس ندیده
سراپا گشته حیرت چرخ والا
که راه این کوه را چون رفته بالا؟
گدازانم ز فکر این گذرگاه
که باریکی ز تنگی مانده در راه
ازین ره طی شود تا چار انگشت
قیامت را توان کردن پس پشت
جوان گر پوید این راه پر اندوه
به پیری می‌رسد، پیش از سر کوه!
به بالا رفتنش مقدور کس نیست
بلندی را بر اوجش دسترس نیست
به آن سنگین‌دلی، کوه گذرگاه
دلی دارد دو نیم از جور این راه
ز وهمش قاف در کنجی نشسته
فلک را پایه‌اش کرسی شکسته
به سر غلتیده می‌افتد سلامت
ز دامانش به دامان قیامت
به قدر آن که تیغ کوه تندست
درین ره، راهرو را پای کندست
درین ره، استخوان زان گونه انبوه
که گویی برف باریده‌ست بر کوه
به طرف دامنش از خون مردم
شفق را در میان لاله، پی گم
نگردد رهروش را عمر کوتاه
که نتواند گذشتن عمر ازین راه
بود با شیر گردون، عزم جنگش
که از بالا به زیر آید پلنگش
مگر مجموعه قاف است این کوه؟
که هر لختش بود کوهی ز اندوه
زمین دارد به حیرت آسمان را
که چون برداشت این کوه گران را؟
کند گر جامه‌اش چرخ اطلس خویش
نیاید تا سر زانوی او بیش
چو مظلومان، ز جور بی‌دریغش
نشسته آسمان در پای تیغش
رهش ز آیینه تیغ است روشن
بود مهرش چراغ زیر دامن
گرفته زیر زانو آسمان را
چه بر سر می‌برد تا لامکان را؟
ز بس شد استخوان فیل، انبوه
گمان دسته بردش، تیغه کوه
چو آیی بر فراز کوه ازین راه
گذاری آسمان را بر کمرگاه
نزد بر هم شکوه آسمان را
چه تمکین است این کوه گران را!
چو برخردان، بزرگان دست یابند
ز قانون مروت سر نتابند
به این کوه ار نهد بالا قدم را
نفس در سینه سوزد صبحدم را
به پیشش از بزرگی گر زند لاف
ز دامن سنگ ریزد بر سر قاف
به نوعی بی‌طریق است این گذرگاه
که گردون را بود بر گردنش راه
فتادی گر به این کوهش سر و کار
ز شیرین، کوه‌کن می‌گشت بیزار
نبیند کس درین ره پاره‌سنگی
که رهرو را نفرماید درنگی
بود عمر طبیعی سخت کوتاه
حیات خضر بایستی درین راه
درین ره، مرغ نتواند پریدن
به مقراض پر این ره را بریدن
برد این ره به سر گر مرد، مردست
که صد راه عدم اینجا به گردست
درین راه دغل، فرسنگ فرسنگ
چو مینا عالمی غلتیده بر سنگ
ازین ره چون توان رفتن به سویی؟
که صد کوه خطر بسته به مویی
ره این قاف را هرکس بریده
به جز تیغ و رگ گردن ندیده
ز بس کشت آدمی این کوه اندوه
ز خون شد ممتلی، رگ‌های این کوه
چه گوید شکر این ره، راه‌پیمای؟
که بخشد عالمی لغزش به هر پای!
بود مشکل، گذشتن زین ره تنگ
درین ره، راهرو نقشی‌ست بر سنگ
ازین ره چون توان رفتن سلامت؟
که در هر گام دارد صد قیامت
ز داغ لاله این کوهسارست
که گویی چشم اختر سرمه دارست
چنان هر پاره‌سنگش فتنه‌انگیز
که تیغ صد هلاکو را کند تیز
به حیرت چون دو مرغ پرشکسته
دو عالم بر دو زانویش نشسته
رهی در غایت نیرنگ‌سازی
که با پیچیدگی دارد درازی
ازان سر هر قدم صد جا شکسته
که لغزش در کمین پا نشسته
ز خون اخترانش تیغ در زنگ
گرفته صبح را ره بر نفس تنگ
ازین ره چون توان رفتن مسلّم؟
اجل در زیر پا چون آخرین دم
درین ره، هرکسی درمانده خویش
به ناخن، کار صد فرهاد در پیش
چه می‌پرسی ز پستی و بلندی؟
نباشد عزم این ره، راه رندی
درین ره، نقش پا، نقش مزارست
ازین ره تا عدم یک گام‌وارست
به راه شانه ماند این گذرگاه
چو مو، باریک باید شد درین راه
بود گر خضر اینجا رهنمایت
نهد نعلین لغزش پیش پایت
ازین کوه آسمان چون رفته بالا؟
که می‌ریزد ملائک را پر اینجا
سلامت چون جهد زین راه، یک تن؟
نباید حرف دور از راه گفتن
چه می‌پرسی ازین راه پراندوه؟
زبان سنگین شود در وصف این کوه
به وصفش قطع باید کرد دم را
ز حرفش پای می‌لغزد قلم راه
ز دامانش فلک را دست کوتاه
ازو تا عرش، تا عرش از زمین، راه
خلیدی در جگر این راه، چون تیر
نبودی در میان گر پای کشمیر
مرا زین قصه تن فرسود و جان هم
دلم زین حرف سنگین شد زبان هم
نفس شد منقطع در قطع این راه
درازست این حکایت قصه کوتاه
برون شد کوه را دامن ز چنگم
که چون فرسنگ، آمد پا به سنگم
چو بگذشتی ز کوه پیرپنجال
همان ساعت دگرگون می‌شود حال
گلستانی که راه آن بهشت است
ببین دهقان در آن گلشن چه کشته‌ست
ز راهش کی چرا دلتنگ باشد؟
زمرد در میان سنگ باشد
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۶
چو همت ز هر قید آزاده باش
بشو دفتر خواهش و ساده باش
چه بهتر ز عمر طمع کوتهی
چراغ امل به ز روغن تهی
نخودوار در دیگ هرکس مجوش
کفن پوش و تشریف مردم مپوش
به یک خرقه عمری چو گل بگذران
مده تن به دیبای این سروران
طلبکار اطلس چو پوشد پلاس
ز حق می‌کند شکوه‌ای در لباس
غنی در دو عالم همان است و بس
که غیر از خدا نیست محتاج کس
به خون جگر بگذرد تا معاش
مکن بر سر خوان مردم تلاش
چو کشتی پذیرفت شبنم ز ابر
نشاید گذشت از کنارش به بحر
چنین داده‌اند اهل همت قرار
که عاشق نگیرد سر زلف یار
درختی که از بار نگرفت بر
نیاید ز بیداد، سنگش به سر
گلی کز بهارست منت‌پذیر
مبین و مچین و مبوی و مگیر
ز خواهش چنان گشته‌ام بی‌نیاز
که شرم آیدم از دعا در نماز
چنان با تهی چشمی‌ام زود خشم
که نرگس ز خاکم دمد سیر چشم
دلم از قناعت خوش آسوده‌ است
نگاهم به حسرت نیالوده است
به حرف طلب، آشنا نیستم
شه ملک فقرم، گدا نیستم
به دست قناعت فشردم گلو
به درد شکم گو بمیر آرزو
چراغ تجرد برافروختم
بسوز ای تعلق که وا سوختم
نمی‌گردم از خلق منت‌پذیر
زبانش بگیرد که گوید بگیر!
حدیث کریمان رها کن، رها
که گوید ز حاتم به غیر از گدا؟
***
یک ممسکی را به بخشش ستود
که ای برتر از معن و حاتم به جود
نشاندند گل گرچه ایشان به باغ
ز بذل تو چون لاله داغند و داغ
به یکتایی‌ات در کرم نیست کس
سخاوت همین بر تو ختم است و بس
نماند به دست تو ابر مطیر
که در بی‌نظیری نداری نظیر
به جایی که بذل تو بگشاد دست
به غیر از گدا هرچه خواهند، هست
یکی گفتش ای ساحر نکته‌سنج
که در زیر کلک تو خفته‌ست گنج
لئیمی که در روزنش نیست دود
به خود بد بود از شباهت به جود
اگر باشدش مدح‌گستر سروش
به از میم مدح است میخش به گوش
چنین گستری مدح این بدسرشت
ثنای کریمان چه خواهی نوشت؟
ثناگوی گفتش کریم آن کس است
که ناگفتن مدح، مدحش بس است
***
مرا پاره‌نعلی که بخشد شرار
ز آیینه‌ای به که گیرد غبار
تعلق هوا دان و برگش هوس
بود ترک این هر دو، تجرید و بس
ز ننگ کریمان این کهنه‌ده
شکن چون فلاخن پر از سنگ، به
ز هر قید وارسته شو زینهار
به وارستگی هم تعلق مدار
قناعت کند عزتت را زیاد
توقع دهد آبرویت به باد
ز نخل طمع برنخورد آنکه کشت
طمع پخته و خام زشت است، زشت
ز باغ توکل گلی چیده‌ام
که چون غنچه بر خویش بالیده‌ام
زند تاب خورشید فقرم صلا
نیَم مایه‌پرورد بال هما
نیفکنده‌ام از طمع سر به پیش
زنم از که لاف ار نلافم ز خویش؟
گرفتن تمام آفت جان بود
ازان دزد نگرفته سلطان بود
بس از ناگرفتن همین حاصلم
که با صد جهان غم، نگیرد دلم
ازان ناکس این خاکدان باد پاک
که گیرد پس از مرگ، دامان خاک
چو بدمستی آز با هرکس است
مرا نشئه ناگرفتن بس است
هلال از توکل نهد کج کلاه
شود روی بدر از گرفتن سیاه
نیَم با گرفتن چنان کینه کیش
که گیرم در افتادگی دست خویش
مکن تخته‌بندش چو دستت شکست
مده فرصت ناگرفتن ز دست
ز آیینه خاطرم شرمسار
که هرگز نمی‌گیرد از کس غبار
ندارم ازان شوربختی هوس
که گیرد نمک چشم بسیار کس
کسی را کند پیروی آفتاب
که چون صبح، مویش نگیرد خضاب
مسیحا سپارد به من گر نفس
نگیرم پی امتحان، نبض کس
چو گل، مرد را بر تن از پوست دلق
بود به ز دیبای تشریف خلق
ز مردن همین بازی‌ام کرده مات
که در حشر باید گرفتن حیات
چنار از هر اندیشه فارغ نشست
که دستش ز گیرایی افشاند دست
مگیر از کسی، گر یکی ور صدست
گرفتن اگر بیش اگر کم، بد است
بود با کسی آشنایی حرام
که اهل کرم را شناسد به نام
به خون خیره شد اشک گلگون من
که داند نمی‌گیردش خون من
به چشمم نهد منّت توتیا
غباری که نگرفته باشد هوا
بود تا به خدمت مرا دسترس
نگیرم به جز پای خُم، پای کس
رسد دست گیرنده از زر به داغ
نسوزد، اگر درنگیرد چراغ
چو گیری، بگو بیش یا اندکی‌ست
کم و بیش در ناگرفتن یکی‌ست
چو ماه نو از ناگرفتن ببال
که فارغ بود از گرفتن هلال
مریزاد دستی که پیش امیر
به وقت گرفتن بود شانه‌گیر
چنان کرده نگرفتنم هوشیار
که ساغر نگیرم ز کس در خمار
گرفتن سراپا ملامت بود
سر ناگرفتن سلامت بود!
دو عالم گرفتن نیرزد به هیچ
سر از ناگرفتن چو مردان مپیچ
فروغی ندارد چراغ طلب
مسوز آرزو گو دماغ طلب
مرا حرف صلح است ازان دلپذیر
که در جنگ باشد بگیرابگیر
به فتوای همت ز برنا و پیر
بود نکته‌دان بهتر از نکته‌گیر
ز خواهش بود مرد را کاستن
که بی کاستن کم بود خواستن
جوانی مده گو به من چرخ، باز
که شادم به پیری و عجز و نیاز
اگر استخوانم شود توتیا
ز صرصر نگیرد غبارم هوا
ز مغزی نباشد تهی هیچ پوست
من و مهر دشمن که نگرفته دوست
ندارم جز این تیرگی با سپهر
که ماهش چرا نور گیرد ز مهر
درم، خوار ازان شد به چشم کرم
که از سکه گیرد روایی درم
چه خوش گفته است آن خردمند پیر
که مجنون شو اما سر خود مگیر
شد از بر گرفتن نگون شاخسار
نیاسود نخلی که بگرفت بار
چو شمع آتش از دیده افروختن
به از چشم بر دست کس دوختن
به دستی که آید ازان کار گل
به گل چیدن از کس مدارش خجل
چو نرگس کسی را که شرم است کیش
ندوزد مگر دیده بر دست خویش
ز خوان حیات ار کشی پای، باز
به از دست بر خوان مردم دراز
ز خواهش چو دل را دهی شستشوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به داس ار کنی خوشه جان درو
ازان به که منت کشی نیم جو
ازان زندگی، مرگ بهتر بسی
که منت کشی بهر جان از کسی
اگر شاه منت نهد، ور گدای
مکش منت از کس به غیر از خدای
گران‌تر بود بر دلم بی‌گزاف
جوی بار منت ز صد کوه قاف
کشد اره بر فرق اگر دشمنت
به از منت دوست بر گردنت
غم منت آن کرد با جان مرد
که با گردن شمع، آتش نکرد
سبک بهتر آن را ز سر، پیکرش
که دستار منت بود بر سرش
ز منت کشد شیر نر، مادگی
ز منت نجسته جز آزادگی
به منت برآید گر از چشمه آب
شود چشمه قربان موج سراب!
به منت ز خضر آب حیوان مگیر
درین آرزو چون سکندر بمیر
ز تن پوست بهتر بود گر کشی
که منت ز تشریف قیصر کشی
به گردن ز سر شمع را منت است
ز سر، گردنش را ازان زحمت است
خوش آن کس که در کنج ویرانه‌ای
ندارد به سر منت از خانه‌ای
به صحرا رو و از جنون گیر بهر
مکش منت سنگ طفلان شهر
توکل ز صحرانشین یاد گیر
که از شهر و ده نیست منت‌پذیر
تمنا ز جیحون سوی پل مبر
مبر آبروی توکل، مبر
اگر جای آب از سبو خون کشی
ازان به که منت ز جیحون کشی
کسی را که ره بر توکل بود
کفَش بهر سیم روان، پل بود
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۵۳
الهی جُز از شناخت و تو شادی نیست و جُز از یافت تو زندگانی نه، زندهٔ بی تو چون مُردهٔ زندانی است و زنده به تو زندهٔ جاودانی است.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۳
الهی مرا دردی است که بهی مباد پس این درد مرا صواب است، با خرسندی دردمندی به درد خود کسی را چه حساب است.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
این چه خبر جستن و پرسیدن است
این طلب کیست چه پرسیدن است
بر سر آن کوی چه کردید گم
بافت نشد این چه خروشیدن است
داغ که دارید چه سوزست و آه
زخم که خوردید چه نالیدن است
عشق نه در سینه چه غوغاست این
هیچ نه در دیگ چه جوشیدن است
آنیته خواندید شما ماه را
نیست چنین این همه رو دیدن است
وصل میر نشود جز به قطع
قطع نخست از همه ببریدن است
رهبر این رو طلبید از کمال
بی رهه ها ، این چه دوانیدن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
عارف پنهان ز پیدا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی است
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندرین پستی دلت نگرفت هیچ
عزم بالا کن که بالا خوشتر است
عاشقان را دل به وحدت می کشد
مرغ آبی را به دریا خوشتر است
خواجه انکار قیامت سرو می کند
زانکه امروزش ز فردا خوشتر است
یک نظر قانع شو از عالم کمال
نخل مومین را تماشا خوشتر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
هر که در عالم کم از یک لحظه دور از بار زیست
کرد نقد زندگانی شایع اره پسیار زیست
عاشق نالان می نگرفت بی رویش قرار
عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست
ا گر شنیدی بوی تر از خود برفی بیخبر
زاهد خود بین که عمری عاقل و هوشیار زیست
با خیال بار عاشق شب به عمر خود نخفت
شمع چندانی که بودش زندگی بیدار زیست
شربت دردت مریض عشق را باید حلال
گر کسی درمان بجست او سالها بیمار زیست
با رقیبانت به بوی وصل خوشدل میزیم
بر امید گل چو بلبل می توان با خار زیست
ا گر برآید سرو شاید از سر خاک کمال
سالها چون با خیال آن تد و رخسار زیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
باز گل دامن به دست عاشقان خود نهاد
غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد
ابر درهای عدن پیش گل و سوسن کشید
باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد
سرو ما بر کرد ناگه سر ز صحن بوستان
پیش او هر جا درختی بود بر پا ایستاد
گل حکایت کرد و سرو از نازکی و لطف بار
آب گریان آمد و در پای این و آن فتاد
در بهشت باغ خوش باشد می چون سلسبیل
خاصه از دست تان گلرخ حوری نژاد
هر بهاری را که هست ای دل حزانی در قفاست
خوش برآ روزی در چونگل بالب خندان وشاد
بر ورق دارد گل رنگین بخون این خط کمال
شاد زی چون عمر باد است ای برادر عمر باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بیزارم از آن دل که در درد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
دوشینه ازو کلبه ما شاه نشین بود
غمخانه درویش به از خلد برین بود
هم دولت سلطانی و هم پایه شاهی
در بارگه عشرت ما عیش کمین بود
حاجت بمی و نقل نبده مجلسیانرا
کان لب بشکر خنده هم آن بود
از گوشه خاطر بنشاط نظر او
و همین بود اندیشه برون آمد و غم نیز بر این بود
دل رفت به حیرت همه شب در سر آن زلف
کر طالع شوریده امیدش به چنین بود
القصة بنظاره آن روی براندیم
عیشی که به از مملکت روی زمین بود
من بعد کمال از اجل اندیشه ندارد
کز زندگیش غایت مقصود همین بود
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
مطبخ بی برگ مرا در سفر
نیست بحق نمک اوماج خشک
همچو ستونی که بود خیمه را
میگذرانیم بکوماج خشک
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
حاجی احمد گله میکرد که در خانه مرا
نیست برگ و شده ام راضی ازین غصه به مرگ
گفتم ای کله کدو فهم نشد اینقدرت
که زمستان نبود هیچ کدو خانه به برگ
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
زفاقه ره پر محنت و عذاب سفر
طباع مردم دانا بغایت است ملول
که از ملال به بیتی نمی کنند شروع
که تا نخست به بیتی نمی کنند نزول
در ابتلای سفر من قصیده گفتم
اگر چه السفر قطعه گفته است رسول
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
دی جلوه گری بین که آراست مرا
خوان کرم خدا مهیاست مرا
حلوا چو زغاره بود در سفره ما
امروز همان زغاره حلواست مرا
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ای آیت کارگاه صنع صمدی
چندی پی تکمیل در این کالبدی
هر روز که از زندگیت می گذرد
گامی است بسوی جایگاه ابدی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
گفتم جانا گفت بگو گر مردی
گفتم مردم گفت که نیکو کردی
گفتم چشمم گفت بس این بی آبی
گفتم نفسم گفت مکن دم سردی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آتش عشق کنون سوخت دیگر پیکر ما
بعد از این تا چه کند باد به خاکستر ما
کوس آزادی ما سر و صفت گشت بلند
سوخت بابرق محبت همه بال و پر ما
می‌شود کشتی تن زود غریق یم اشک
نشود سستی اندام اگر لنگرها
همه نقشی نبود نقش کف پای نگار
بر وای خاک تو خود راهنما همسر ما
موسم خرج معین شود و وقت حساب
حالیا فاش بود قلبی سیم و زر ما
فلک از گردش وارونه مترسان ما را
زآنکه از دفتر تو فرد شده اختر ما
(صامت) آسوده نشین در کف همت دوست
که نبسته است کمر هیچ کس از کیفر ما