عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خسرو شرق سوی غرب همیکرده سفر
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زلال خضر کزان تشنه ماند اسکندر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۱
ای مولد فرخنده دارای جهاندار
امسال فراز آمده ای خوب تر از پار
خوب آمدی و فرخ و فرخنده و نیکو
شاد آمدی و خرم و زیبا و بهنجار
هر سال تو از سال دگر خوب تر آیی
امسال به از پاری چون پار ز پیرار
روزی که تو آیی برود انده دلها
یارب که تو در دهر همی آیی بسیار
گر روشنی چرخ ز ماهش بودای عید
تو روشنی از شاه جهان داری هشدار
این گنبد گردان برخ شاه تو نازد
با آن همه خورشید و مه و ثابت و سیار
سلطان جهان داور بخشنده گیتی
خورشید جهان سایه پاینده دادار
شمس ملکان و ملک تاج گذاران
تاج سر شاهان جهان سید احرار
شیران به گه رزمش چون ضیغم پرچم
شاهان به صف بزمش چون صورت دیوار
فرخنده مظفر شه عادل که هماره
با بخت جوان باشد و با طالع بیدار
گیتی ز عطایش ببرد نعمت جاوید
گردون ز رکابش طلبد خاتم زنهار
گنج است نوالش بگه بخشش و رادی
شیرست شکارش بگه کوشش و پیکار
دینار پراکنده کند دست کریمش
گوئی دل و دستش به ستوهست ز دینار
در باغ جهان شاه درختی است که دارد
از دانش و داد و دین شاخ و تنه و بار
در سایه هر شاخش آسوده جهانی
وز سایه یزدان نه شگفت است چنین کار
زین کشن درخت است یکی شاخ برومند
نوئین جهان گیر جهان بخش جهاندار
آن نیر دولت که ز تأیید الهی
بر کشور شرق آمده فرمانده و سالار
آن قاعده دولت و آن قائمه ملک
آن داهیه دهیا و آن صارم بتار
بینا بهمه راز و خجسته بهمه امر
دانا بهمه شغل و ستوده به همه کار
از لهو و لعب معرض و از عیش و طرب دور
با فضل و هنر جفت و به فرهنگ و خرد یار
گوشش پی فرمان شه و رای اتابیک
قصدش سوی شرع و روش احمد مختار
باده نخورد ور بخورد مست نگردد
می مست ازو گردد و وی ماند هشیار
اندیشه و کلک و لبش آسوده نباشند
یک لحظه ز تدبیر و ز تحریر و ز گفتار
در فکرت او سهو و خطا راه نیابد
این را من ازو تجربه کردستم صد بار
اشباه فزونند مر او را بهمه ملک
اما همه گفتاری و او یکسره کردار
آنجا که ببارد ز کف رادش گوهر
آنجا که بتابد ز رخ پاکش انوار
خیره ز چه رو باری ای ابر بهاری
یافه بکجا تابی ای ماه ده و چار
ای مایه دانش را فرهنگ تو میزان
ای گوهر معنی را فضل تو خریدار
تا من ببر و دوش عروسان معانی
از مدح تو آراستم این دیبه زرتار
برکند ز بر فرخی و افکند از سر
آن حله دهقانی و آن سگزی دستار
تا در سر بازار جهان در طلب سود
آن را که متاعیست کشد بر سر بازار
هر ساله به میلاد شهنشاه جوان بخت
بنشین ز بر تخت باقبال و بده بار
تابنده به شکرانه سر سبزی دولت
در پای تو از شعر گهر سازد ایثار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۳
چو مرد بست بفرمان کردگار کمر
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - قصیده در تهنیت نوروز
هژیر و نغز و خوش ای باد نوبهار بوز
که دیرگاه براه تو مانده دختر رز
پرند سبز بگلبن بپوش تا ما نیز
ز یادگار خزان برکنیم جامه خز
بیا که رایت کیخسرو بهار رسید
گذشت نوبت افراسیاب و گرسیوز
بشد سپاه زمستان ز جیش فروردین
چنانکه باز نگردد چو قارظان عنز
اگر نه شاعر فحل است عندلیب چرا
گهی به تعمیه خواند سرود و گه به لغز
وگرنه راوی اشعار شد تذرو چرا
نشید اعشی خواند همی ببحر رجز
هما ببارد مشک تتار و نافه چین
شجر بپوشد هندی حریر و رومی بز
ز فرط لطف تو گوئی نوشته بر رخ باغ
ز فضل میر جهاندار نکته موجز
بلند مرتبه میری که عهد او ستوار
بزرگوار وزیری که وعد او منجز
چنو نیارد توقیع نامه بن یحیی
چنو نتاند تلفیق چامه بن معتز
بنانش مرغی شیرین زبان و شکر نوش
سنانش ماری ضیغم شکار و ثعبان گز
یکی ز دشنه چنگیز برکشد چنگال
یکی ز دوده پرویز آورد پروز
سحر شنیدم گیتی سرود با یکتن
ز حاسدان در این خدایگان اعز
حجاب شکرش کشتی گمان زشت مبر
حساب فضلش کردی خیال خام مپز
کسی نیارد اندود آفتاب بگل
کسی نتابد پیمود ماهتاب بگز
خدایگانا بر عکس این حدیث شریف
که من طمع هوذل و من قنع هوعز
طمع بفضل تو عز است و ترک آن ذلت
و دوح فضلک فی روضة الندی یهتز
ولی من ایچ نخواهم ز حضرت تو جز آنک
جهان محیطی باشد تو اندر او مرکز
ستاره هم بتو سازد مطاوعت هم بر
زمانه هم بتو جوید مفاخرت هم از
بر نصایح تو پند نامه لقمان
بود چه پیش نبی لوح ابجد و هوز
گل مصفا از روی چون بهار ببوی
می گوارا از لعل چون عقیق بمز
مخالف تو بزندان غم چو بوتیمار
عدوت میرد همچون به پیله دودالقز
برات پردگیان معاندان ترا
نوشته اند بزخم عمود بن القز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا گرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا یکدم
چو بردار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیرالوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که بر خواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من که برخوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعثم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
برآنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توام
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم کر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستوران دولت
سرو سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده ی گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ایا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چره تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دیدارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
فکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رای با یحیی بن اکثم
بیحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور با هم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیرگون پر وحشت و غم
ازیدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فزوران
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بگسستند ز استم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک و ملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و چنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - چکامه
وقتی پسرم عیسی را که آنوقت دو سال و دو ماه از سنش گذشته بود از جانب کارگذاران حضرت اقدس ولینعمت روحی فدا خلعت استیفاء بدادند در پاداش چاکری من زیرا که کودک مهد که زبان پدر و مادر نیک نیاموخته استیفاء و دبیری هیچ نداند که چیست و بزرگان کار شگرف بنااهلان و خوردان ندهند مگر در جبلت وی استعدادی نگرند یا حقوق خدمت پدرانش را از ذمت عالی ادا کنند چون وزارت دیوان رسائل خاصه سرکاری و ریاست دارالانشاء در این وقت که بیست و پنجم صفر یکهزار و سیصد و هشت بود بر عهده جناب دبیرالسلطنه میرزا فضل الله خان طباطبائی مفوض میبود و آنجناب را با من محبتی فراوان مشاهده میشد باین ابیات او را ستایش کرده مطلع آنرا ترجمه این بیت تازی قرار دادم که گفته اندبیت
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - چکامه
روز یکشنبه دویم ماه ربیع الثانی سال یکهزار و سیصد و هشت بود که خدایگانم با همراهان چون جناب اجل ساعدالملک و نواب والانصرة الدوله و خانبابا خان قاجار و دیگران که هم بشمار بزرگان میرفتند در ارومی بخانه امیرالامرای آن سامان بمهمان آمدند و آن مرد کسی است که در نزد شاهنشاه اسلامیان پناه خلدالله ملکه و دولته آبروئی فراوان دارد و روزگار جوانی را در سایه درخت دولت بپیری رسانیده و بنام و لقب ویرا آقاخان امیر تومان خواندندی و در این روز میزبانی بسزا کرده چندان خوان خورش بیاراست که آنهمه بخوردند و هنوز بسا خوانهای بزرگ که همچنان برجای مانده بود پس از آنکه خوردنی برداشتند خدایگان ایده الله تعالی ببازی شطرنج پرداخت و من در گوشه بسرودن این ابیات مشغول شدم و مسوده آن را در آن حضرت برخواندم تا دوستانم برشکفتند و دشمنانم بشگیفتند. و آن این است
هزار باغ بدیدم من و هزار چمن
کز آن گشایش و نزهت نیافت خاطر من
بسی بگشتم خاک ری و دیار عراق
نیارمید دلم کو رمیده بد ز وطن
غریب بودن من در وطن شگفت نه زانک
غریب تر ز من آمد شعیب در مدین
غریب باشد آری به لجه در لؤلؤ
غریب باشد آری به بیشه در چندن
وطن نخواستم ایدر که در وطن ز دلم
سخن نبود کسی را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
که در دبستان ناخوانده ابجد و کلمن
سفر گزیدم ناچار از آن دیار که بود
چنین مسافرت ار ماندی چنان احسن
شنیده بودم کرمانشهان بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سو و نگشود خاطرم که جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفهان شدم کز آن سامان
صفای جان طلبم یافتم هلاکت تن
بدارالایمان رفتم مگر شوم آنجا
بکوی حضرت معصومه از قضا ایمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاک
شنیدم آن نفسی را که مصطفی ز یمن
سپس برخصت آن بانوی حریم وجود
بطوف کوی رضا بر کمر زدم دامن
در آستان همایون آن امام مبین
دلم گرفت قرار و تنم گزید سکن
ز کیمیای خداوند کارگاه وجود
مرا فریشته شد طبع همچو اهریمن
چو سال و اندی ماندم در آن خجسته مکان
قضا تنم را بنمود دور از آن مامن
ز ملک طوسم افکند در ممالک روس
سپهر کژ حرکات و زمانه ریمن
شدم بخطه باورد و از بصر ماورد
همی فشاندم بر یاد آن حکیم ز من
حکیم انوری آن شاعر ابیوردی
که دستیار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد دیگر چنان حکیم بیاد
نه هیچ بیند چون او یکی بدانش وفن
خراب شد همه باورد و آن حکیم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بدیده و سن
کنون بخیره بود نام شهر عشق آباد
که عشق را نبود هیچ ره در آن مسکن
کنام غولانستی و جای عفریتان
مقام دیوانستی و کاخ اهریمن
دوباره زین جازی شهر بادکوبه شدم
چو نقش سکه نشستم به سکه آهن
شبانه روزی در کشتی اندر آسودم
دلم چو کشتی بر روی آب کرده وطن
همی بدیدم در بادکوبه از کم و بیش
نشان دولت پیشینیان بسرو علن
فسوس خوردم ازیرا که دست دشمن دین
ز خسروان کهن دیدم آن بنای کهن
که را شکیب و توان تا بچشم خود بیند
گرفته جایگه دوستان، صف دشمن
بجای گوهر، سنگ و بجای شکر، زهر
بجای بلبل زاع و بجای کبک زغن
همی تو گوئی بر طاق کعبه بار دگر
نهاده پیکر عزی و لات و جبت و وثن
کجا که جامع اسلام گورخانه شدی
مرا چو گور شدی خانه، دل چو بیت حزن
بجای بانگ اذان و ترانه تهلیل
همی شنیدم آوای خاچ با ارغن
بجای آنکه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بینم زده چو عقد پرن
بدیدمی بکنایس درون کشیشان را
بفرق برنس و افکنده خاچ در گردن
ز بسکه بیختم از مژه گوهر اندر خاک
ز بسکه ریختم از دیده اشک بر دامن
کریم بار خدا لطف کرد بر دل زار
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
ز بادکوبه رساندم بساحت تبریز
همی تو گوئی بیرون ز چاه شد بیژن
مگر زمانه همی خواست رنجهای مرا
دهد ز دست خداوند کار پاداشن
وزیر افخم با همت بزرگ منش
امیر اعظم با صولت هژبر افکن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صریر کلک بدیعش خدایگان سخن
هم اوست تالی لقمان و ثانی یحیی
ز بیشی خرد و هم ز پاکی دامن
اگر ببودی لقمان امین دولت و دین
وگر ببودی یحیی معین شرع و سنن
خلاصه چون سوی تبریز آمدم رستم
هم از عقود مهالک هم از قیود محن
رسید بار دگر روزم از پی شب تار
دمید صبح دگر آفتابم از روزن
خدایگان فرشته فر هریمن کش
ز گردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سکینه رحمت
بگوش جانم برخواند بانگ لاتحزن
همان تلطف دیدم من از امیر نظام
که دید از علی مرتضی اویس قرن
نماند آرزوئی در دلم مگر بدو روز
ز فضل خویش روا کرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنین دیدم
فرا کشیدم از کبر بر زمین دامن
بر آن شدم که ببازوی جهد راست کنم
خمیده قامت این آسمان پیر کهن
سبک شمرد ترازوی چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شکستم سر کلوخ افکن
خدایگان سفری ساز کرد و خواست رهی
در آن رکاب ز گردون همی کند توسن
از آن سپس که لگدکوب همچو سبزه بدم
شدم سرافراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سرکشی ملک کشید
که ملک شد چمن و خواجه همچو سرو چمن
بگشت ساحت ساوجبلاغ و در آن بوم
یکی دو روز بگسترد از کرم دامن
بگوش مدعیان داد گوشمال سخط
بسمع ملتجیان از امید راند سخن
بباغ چاکر دولت ازو دمید شجر
بقلب دشمن ملت از او رسید شجن
سپس بسوی ارومی عنان همت تاخت
که کشوری است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پیوسته دست فروردین
بریده از چمنش پنجه دی و بهمن
ز لاله بیخته بر فرش عنبرین گوهر
ز سبزه ریخته بر سطح زمردین لادن
یکی معاینه چون تخت خسرو پرویز
یکی علانیه چون زلف بانوی ارمن
هوای گاه خزانش بدیع تر ز ربیع
صفای برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بید چو ترکی بدستش اندر تیغ
گسسته سبزه چو کردی به پیکرش جوشن
بگرد جوی درش سبزه ها دمیده ز نو
بسان مورچه لنگ در میان لگن
ز انگبین و لبن نهرها نگر گر زانک
بود بخلد یکی نهر از انگبین و لبن
کنار دریا گلها چو آن نقوش زرین
بگرد جدول و آیات مصحف ذوالمن
خیام اردو در آن چمن بعینه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خیمه بود هویدا در این خیام که چرخ
نموده سجده برایشان چو در بهار شمن
یکی چو مهر بلند و یکی چو بدر منیر
یکی بعقل مکان و یکی بجان مسکن
یکی بساط همایون حضرت اقدس
ولی عهد ملک آسمان فضل و منن
ملک مظفر دین شه که تف هیبت وی
کند چو دریا کوهی بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خر گهی که در آن
خدایگان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومی مکان گزید امیر
مبارک آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوشدل ازین مکرمت چه شیخ و چه شاب
شدند خرم ازین عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاکر دیرین دولت جاوید
امیر تومان آن نامدار شیر اوژن
سپهر مجد و مکارم جهان عقل و هنر
که چرخ خوانده بر احسان وجود وی احسن
کسیکه از اثر تیغ کژ و نیزه راست
دهد بقامت این چرخ کوژپشت شکن
کجا که عرصه گردان و گردنان باشد
کسی چو او نفرازد بمردمی گردن
بسنگ جودش چون خاک تیره زر عیار
بخاک کویش چون سنگریزه در عدن
بعقل و بینش و فکرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حکمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه از رخ او دوست شادمان لیکن
ز جان خصم برآرد مهابتش شیون
ز بسکه تنها جان یافتند از دم وی
تو گوئی او همه جان است و دیگران همه تن
به پیشباز خداوندم آمد از ره دور
به شکر و نعت و ثنایش گشود باب سخن
پی حصول مزیت نمود استدعا
که محفلش کند از خاکپای خود گلشن
خدایگان اجل عرض میر تومان را
همپذیرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خرگه وی
براند میر مهین از ره کرم توسن
امیر تومان چون از جمال میر اجل
بدید خانه اقبال خویش را روشن
بخوان چرخ بچربید خوان همت وی
که یافت کاسه اش از چشمه فلک روغن
ز خلد مائده آورد بر حواریون
و یا برامت موسی ز چرخ سلوی و من
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
که واقفی تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع رای تو طفل خیال پرورده
بمهر روی تو شبهای قدر آبستن
امیر را ز کمند تو نیست میل خلاص
غریب را بحضور تو نیست یاد وطن
اگر عروس توان گفت ملک گیتی را
خجسته تیغ درخشان تو است خشتامن
همان توانی کردن بدفع خصم ملک
که کرده با سپه قادسیه بوالمحجن
بداده من نفزائی که در ترازوی تو
هزار خروار آید سبکتر از یک من
بروزگار سزد منشی رسائل تو
عمید ملک بود یا نظام ملک حسن
بصدر با وزارت تو شمع انجمنی
دگر وزیران پروانها به پیرامن
تو نیکنامی و دانشوری و پخته کلام
نه چون دگر وزرا، شوخ چشم و خام سخن
بساکسان که بداندیش جان خلق بدند
دهان بستند اینک فسانه شان بدهن
چنانکه بر حسنک روزگار رفت و بماند
بزشت نامی بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف کسان کز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشی ز لطف پیراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پای فرج
بریده قهر تو در روزگار دست فتن
همیشه باش چو گل شاد و سرخ رو که رهی
بصد زبانت سرآید مدیحه چون سوسن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲
همی بداد زر و گنج سیم وی بخرید
که سیم ساده گران بود و زر ناب ارزان
بسان روح روانش کشید اندر بر
ز ملک روم شد اندر صف حجاز روان
نخست خواست که آهن دلی کند لیکن
بکوفت با زر، آن، سیم ساده بر سندان
ز بیم آنکه ملامت همی کنند قریش
ورا بخویش پسر خواند و برد در ایوان
بخلوت اندر زن گشت و برملا فرزند
که زشتکاره ندارد حذر ز طعن کسان
چو عبد شمس ز دنیا برفت آن مدبر
چو بوم شوم ز ویران بماند در بستان
شریک قسمت اولاد وی شد اندر ارث
که همچنو همه بودند ز ادعیا اخوان
ز خویش جعل نکردم من این که بن میثم
بشرح نهج بلاغت همی کند تبیان
کتابتی که رقم کرده است شیر خدای
ابر معاویه کای زشت ابله نادان
طلیق نی چو مهاجر کحیق نی چو لصیق
بخیره خود را از مردم قریش مخوان
ز پای تا سر اگر خوانده ای و آگاهی
ز من نجوئی دیگر در این سخن برهان
از او بزاد مر، آن حرب نابکار پلید
وزان بزاد مر، آن زشتکار بوسفیان
یکی زنی را آورد در سرای که بود
ز صلب عتبه شومش نژاد و نام و نشان
بنام هند و ز فرط شبق دو صدرایت
بداشت نصب همی در برون شادروان
حمامه مادر وی صد هزار رایت داشت
به آشکار فزون زانچه داشت در پنهان
نه هیچ لنگر در وی بقعر آب رسید
نه هیچ کشتی آمد غریق در طوفان
شنیده ام سخنی نی بطنز بلکه شده است
درون نامه پیران باستان عنوان
که شد جوانی روزی بکار مزدوری
بکاخ هندو بشد هند شیفته بجوان
مر آن جوان را صباح نام بود و ببرد
صباحتش ز دل وی شکیب و تاب و توان
بکوه اجیاد اندر همی شدی شب و روز
که دست در کمر آرد بدان بت خندان
فکند در عوض صخر صخره در بن چاه
نهاد از قبل فخر حلقه بر حمدان
چکاند قطران اندر تنور و در برابر آن
ز لیف هند جلب دوخت جامه قطران
پس از زمانی از ثقبه اسافل وی
در آن معاویه چون عاویات گشت عیان
وگر بخواهی این داستان کنی ثابت
یکی نظاره درافکن بنامه حسان
زمخشری بکتابش رقم نموده چنین
وگر ابوالفرج اندر ورق نوشته چنان
که چارتن پدرستی مرآن معاویه را
ز راستی بجز آن قلتبان ابوسفیان
مسافربن ابی عمر و دویمین صباح
که نام بردم و گفتم چه کرد و در چه مکان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
ببال ای تخت افریدون بناز ای تاج نوشروان
که آمد شه درون کاخ و تابد مه بشادروان
بگشت اندر شود دهقان و آرد آب اندر جو
بباغ اندر شود رزبان و کارد سرو در بستان
سپهر پیر بر شاه جوان زودا که بسپارد
نگین و رایت شاپور و تخت و افسر ساسان
سحر در نامه «شوری » چنین خواندم بتوقیعی
که والا حضرتش فرمود بر فرماندهان اعلان
که در سال هزار و سیصد و سی و دو از هجرت
سه شنبه دوم مرداد و بیست و هفتم شعبان
زحل در برج جوزا زهره و بهرام در خوشه
عطارد با مه و خورشید ماوی جسته در سرطان
بفالی نیک و سالی خوب و روزی سعد و ماهی خوش
که گل با شاخ هم پیوند و می با جام هم پیمان
خدیو شرق «احمدشاه » با اقبال روز افزون
گذارد تاج بر تارک فرازد تخت در ایوان
سپهرم گفت یا بشری کزین پس در همه گیتی
نبینی ملک بی صاحب نیابی گله بی چوپان
بگفتم لاتقل بشری و لکن بشریان زیرا
دو شادی دست برهم داد توأم گشت در یک آن
یکی تشریف تاج از تارک شه دوم آن باشد
که ملک آزاد از فتنه است و بحر آسوده از طوفان
بهار عمر شد شاداب و باغ دولتش ایمن
ز سرمای زمستان است و از گرمای تابستان
ز والا حضرت ایدون شکرها باید که در کشور
عنایت راند بر مردم نیابت کرد از سلطان
چو موسی روز و شب این گوسفندانرا چرانیدی
کنار چشمه صداء و گرد روضه سعدان
مرا باشد شگفت از معجزش زیرا محال آید
دو کار اندر یکی پنجه دو گوی اندر یکی چوگان
ولی این خواجه با یکدست هم گوی زمین در کف
گرفته هم ربوده گوی فضل و دانش از اقران
ز دست و پنجه مشگل گشا آن عقده بگشاید
بآسانی که کس نتواندش بگشود با دندان
بدستی کرد خامش فتنهای خارج از سوزش
بدستی کرد ساکن انقلاب داخل از طغیان
حسودش خویشتن را همچو او پنداشته است اما
کجا قاف تهجی هست همچون ق و القرآن
چنو بسیار دیدستم به صورت یا بنام اما
ندیدم همچو او یکتن بمعنی در همه کیهان
همی سنجد اشیا را بثقل و جثه و پیکر
خلاف مرد کورا دانش و حکمت بود میزان
دو دست ایزد بما داد است با هم جفت چون بینی
ز دست راست آنچ آید پدید از دست چپ نتوان
برادر بود با سلمان ابوذر لیک کی شاید
که گنجد در دل صد بوذر اندک راز یک سلمان
سفینه ملک کامد مضطرب ز امواج پی در پی
در این گرداب بی پایان و این دریای بی پایان
عنان این سفینه بود اندر دست او گفتی
عنان رخش خود را داشت در کف رستم دستان
هر آنکس دید این قدرت سرود از گفته سعدی
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
سپردندش کلید مملکت پیش از ملک زیرا
نخست آرند کنیت آنگهی نامست در عنوان
بصورت کنیه پیش از نام باشد لیک در معنی
بقای شخص از نام است و زو شد زنده جاویدان
شنیدستم که اندر دور استبداد شیطانی
خطاب معشرالجن خواند اندر سوره رحمن
در آنجا کرد استدلال کاندر صفحه گیتی
نباید مملکت بی شه نشاید خلق بی سلطان
بدو گویم که ای ناخوانده از قرآن بجز حرفی
بریش خویشتن خندیدنت بایست ازین برهان
ندیدی خواجه چندین سال بی شه ملک و دولت را
بآیین شهی بخشید آب و رونق و سامان
خداوندا تن این ملک مجروح است و دل خسته
طبیبان عاجز از تدبیر و تب در آخرین بحران
نه خاصیت دهد معجون نه بهبودی رسد ز افسون
نه سود از عوذه خاتون و حرز مادر صبیان
تو غمخواری طبیبی کیمیا دانی روان بخشی
لبت چون عیسی مریم کفت چون موسی عمران
ببین اوضاع را درهم اساس ملک را برهم
بنه این زخم را مرهم ببار این درد را درمان
ببین بر میزبان تنگ است منزل بس فرود آید
بناهنگام و ناخوانده بخرگاه اندرش مهمان
بویژه اندرین خانه که از غوغای بیگانه
نیارد هشت خالیگر بغیر از خون دل برخوان
خدا را با کلید فکر بگشا قفل این مشکل
که رای مرد باشد چیره بر شمشیر و بر سوهان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - چکامه
طهماسب خداوند راستین
داردیم و کان در دو آستین
دریا ز یسارش برد یسار
گردون بیمینش خورد یمین
خوانده است مؤید بدولتش
دارای جهان شهریار دین
زیرا که خیام جلال را
حبلی است ز تایید او متین
بالد ز سرش رایت و کلاه
نازد بکفش خامه نگین
ای خامه تو موی مهوشان
ای نامه تو روی حور عین
ای خسته کمانت پر عقاب
ای بسته گمانت در یقین
جمشید بگیرد ترا رکاب
خورشید ببوسد ترا زمین
با برز منوچهر و کیقباد
با گرز فریدون و آبتین
فرهنگ ترا خوانده مرحبا
اقبال ترا گفته آفرین
شاها ملکا آسمان بمن
بی سابقتی بسته است کین
آویخته حلقم بریسمان
آمیخته زهرم بانگبین
جز خون نخورم روز و شب مگر
دنیا چو مشیمه است و من جنین
ز آن رو که بود درگهت مرا
حصنی ز جفای فلک حصین
در بارگهت ملتجی شدم
دادم بستان از سپهر هین
درگاه تو باشد پناه من
فردوس بود جای متقین
ایاک نولی و نستمد
ایاک نرجی و نستعین
بر خلق توئی صاحب و عمید
بر شاه توئی ناصح و امین
تا مشک ترا بارد از قلم
تا ماه ترا تابد از جبین
تا میل بنین است زی بنات
تا شرم بنات است از بنین
باشی بهمه سروران مطاع
باشی ز همه خسروان گزین
جور از فلک و مردمی ز تو
شعر از من و مشک از غزال چین
معروف بلشکر کشی شوی
در شرق چو پور سبکتکین
مشهور بدشمن کشی شوی
در غرب چو فرزند تاشفین
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
دو ماه چارده امشب بطالع میمون
طلوع کرد بما هر دو میمنت مقرون
دو ماه عالمگیر منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارک میمون
یکی دمیده همایون ز مشرق دولت
یکی چمیده همیدون ز مطلع گردون
ولی میانه این هر دو فرق بسیار است
که این بکاهد و آن دیگری است روزافزون
یکی ز تابش آفاق زاد فی الاشراق
یکی ز کاهش ایام عاد کالعرجون
یکی مهی است که گه بدروگه هلال شود
بر این فراشته گردون بشکل بوقلمون
یکی شهی است که بدر و هلال میباشد
بنعل مرکب و شکل رکاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفرالدین شاه
که از ولادت او عید عالم است اکنون
خدایگان سلاطین که داده یزدانش
بارث افسر جمشید و تاج افریدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سیاستش قانون
دمنده امرش بر هر سری چو در تن جان
رونده حکمش بر هر تنی چو در رگ خون
رسیده گرد سپاهش ز شام تا قنوج
گرفته ابر عطایش ز دجله تا جیحون
ملوک را همه چشم از جمال او روشن
که اوست مردم چشم و دگر ملوک جفون
اگر که شاه نباشد چه ایمنی بجهان
اگر که ماه نتابد چه روشنی بعیون
بعون ایزدی ایدون سفر گزیده ملک
که دارد ایزدش از حادثات دهر مصون
در این سفر که خدایش ز بد نگه دارد
ظفر دلیل دلست و خدای راهنمون
بهر کجا که رود این شه شگفت نیست اگر
دمد ز آذر تیغش ز خاک آذریون
چو از مشیمه صنع و مشیت دادار
در این شب آمد این شمسه ملوک برون
پدید گفتی رخشنده گوهری آمد
ز درج قدرت یزدان بامر کن فیکون
بلی جهان ز بهار شرف یکی صدف است
در اوست گوهر این شاه لؤلؤ مکنون
ازین خلاصه شاهان دهر بر سر ملک
خدای منت بنهاد و ملک شد ممنون
هلا بعشرت میلاد شه چراغان است
زمین سراپا ربعی که آمده مسکون
ز نیرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم تولیت از شمع های گوناگون
حجابدار حریم علی بن موسی
رضا ولی خداوند ایزد بیچون
ستوده خواجه والاگهر نصیرالملک
که هست گردون با همت بلندش دون
عبید او نشمارم ز خواجگان عظام
قرین او نشناسم ز قادرات قرون
بنیروی قلمش پشت مملکت ستوار
چنانکه بازوی موسی بیاری هارون
بآب رحمت پاکیزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طینتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
که خانه را باساس است خیمه را بستون
بجشن و شادی میلاد شه از او زیبد
طراز محفلی این گونه نوربخش عیون
فروغ لاله در آن رشک طلعت لیلی
سرشک شمع در آن اشک دیده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئی از ملک این بزم آمده مشحون
هرآنکه بیند این محفل بهشت آیین
سپس بهشت تمنا کند بود مغبون
برهن می چه غم ار خرقه میرود کامشب
در این بساط نشاط جهان بود مرهون
ایا ستاره عزت بر آسمان شرف
که دور باد ز توکید اختر وارون
نخواهد آنکه تو را سر بلند همچو الف
ز بار محنت قدش خمیده باد چو نون
هماره تا که بخال و بزلف مهرویان
کنند خاطر عشاق خویشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاک سیاه
سر عدوی تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همایون باد
بزیر سایه شه عمر کن ز حد افزون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - قطعه
از دو چشمم آب یکسر گشته جاری خون ز یکسو
دست و پایم بسته دین از یکطرف قانون ز یکسو
قامتم را کوژ دارد خون دل از دیده بارد
آن قد موزون ز سوئی و آن رخ گلگون ز یکسو
بسته عهد اتفاق اندر پی تاراج دلها
غمزه جانان ز سوئی گردش گردون ز یکسو
دست و پیمان داده با هم بر سر ویرانی ما
اختر کجرو ز سوئی طالع وارون ز یکسو
هر زمان نقشی عجب بر چهره ما برنگارد
دهر بازیگر ز سوئی چرخ بوقلمون ز یکسو
کارمان افتاده با بیمار مهجوری که جانش
خسته دارد تب ز سوئی تلخی معجون ز یکسو
درد او را چاره نتوان کرد با جلاب و دارو
گر ارسطو کوشد از سوئی و افلاطون ز یکسو
حاصل از رنج طبیبان نیست کو را کشته دارد
دردهای اندرون سوئی غم بیرون ز یکسو
آن مریضی را که عزرائیل فرماید عیادت
حال دیگر شد ز سوئی کار دیگرگون ز یکسو
کی تواند زیست بیماری که جانش را بکاهد
طعنه طاعن ز سوئی حمله طاعون ز یکسو
چون توان رستم ازین سیلاب بنیان کن که دایم
دیده بارد اشک سوئی دل فشاند خون ز یکسو
کشتی ما غرقه در دریا و تن محبوس هامون
باد در دریا ز سوئی سیل در هامون ز یکسو
آفتابا در مدار خویش گردش کن که ترسم
مرکزت از یکطرف ویران شود کانون ز یکسو
از پی تخریب ناموس تو ای خورشید روشن
مشتری از یک طرف طغیان کند نپتون ز یکسو
آبی ام ابر کرم افشان بر این آتش که سوزد
خیمه لیلی ز سوئی پیکر مجنون ز یکسو
ای رسول هاشمی بردار سر اسلام را بین
نالد از عیسی ز سوئی وز حواریون ز یکسو
بر هلاک شیعه آل محمد گشته جازم
لشکر لوقا ز سوئی امت شمعون ز یکسو
وز پی نسخ کتاب ما فراز آرد کتائب
سفر یوحنا ز سوئی صحف انگلیون ز یکسو
دوست از راهی بکین ما و دشمن از طریقی
پطر یکسو در کمین ما و ناپلیون ز یکسو
باد از جائی خرابم می کند باران ز جائی
کنت از سوئی کبابم می کند بارون ز یکسو
هر چه در جیب عجائز بود و در کیس ارامل
راه آهن از طریقی می برد واگون ز یکسو
سرمه یکجا برده هوشم غمزه مشاطه یکجا
غازه از یکسو فریبم می دهد صابون ز یکسو
پاسبان یکجا دل از کف داده و دربان ز جائی
خواجه سوئی مست خواب افتاده و خاتون ز یکسو
سامری گوساله را بر تخت بنشاند چو بیند
غیبت موسی ز سوئی غفلت هارون ز یکسو
وای بر داود از آن ساعت که دید از لشکر خود
باغ دین ویران ز سوئی داغ ایسالون ز یکسو
ای دریغا رفت آن قصری که بود اندر کنارش
دامن قلزم ز سوئی ساحل جیحون ز یکسو
ای دریغا رفت آن گنجی که بروی رشک بردی
دست موسی یکطرف گنجینه قارون ز یکسو
آنچه کالای شرف بد یا متاع آدمیت
چرخ دون پرور ز سوئی برد و خصم دون ز یکسو
زین تجارت آتشم در دل فروزد چونکه بینم
سود سوداگر ز سوئی حسرت مغبون ز یکسو
ای دریغا کرد غارت آنچه بود اندر عمارت
غاصب مردود یکسو صاحب ملعون ز یکسو
مغزهامان را پریشان کرده دلهامان مکدر
سبزه روشن ز سوئی شیره افیون ز یکسو
چشمها گه مست افیونند و گاهی مست باده
گوشها ز افسانه سوئی گرم و از افسون ز یکسو
گر فشانم زنده رود از دیده جا دارد که دارم
غصه اهواز از سوئی غم کارون ز یکسو
گردمان دیواری از بدبختی و غفلت کشیده
فقر بی پایان ز سوئی قرض سی ملیون ز یکسو
ترسم ای ایرانیان تورانیان را قسمت افتد
تخت کیخسرو ز سوئی تاج افریدون ز یکسو
بیستون از یکطرف نالد دل فرهاد یکجا
تخت شیرین یکطرف غلطد سم گلگون ز یکسو
نوعروس ملک را کابین کنند از بهر خصمان
اعتدالیون ز سوئی انقلابیون ز یکسو
ای امیری بر دو چیز امیدواری منحصر شد
همت ملت ز سوئی رحمت بیچون ز یکسو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز اصل پاک و نژاد بلند و طبع نکو
بدی نزاید چونانکه نیکی از بدخو
هزار مرتبه گر قند را بجوشانی
لطیف گردد و افزون شود حلاوت او
ولی درخت مغیلان ترنجبین ندهد
گرش چشانی از کوثر آب در مینو
کراگهر نبود خاصیت نمی بخشد
گر آستینش آکنده سازی از لؤلو
نه ماهتاب کند رنگ هندوئی رومی
نه آفتاب کند شکل رومیئی هندو
اگر عجوزی چون شاهدان مشکین خط
بر وی غازه نهد یا که وسمه، بر ابرو
همی بگوید روی کژ و قد کوژش
کزین دو شاهد عادل طریق صدق مجو
وگر عروسی رعنا برای مصلحتی
پلاس پوشد و اندر زند نقاب به رو
بود دو شاهد دانای راستگو او را
نخست راستی قد، دویم خم گیسو
پس از شکستن دندان و رنجه کردن کام
شود هویدا کان نقل بود و این پینو
تن لطیف چه در خزچه در عبا چه گلیم
شراب ناب چه در بط چه در قدح چه سبو
من این مقدمه زان چیدمی که این سخنان
نمایم اثبات اندر گه جدل به عدو
که شاهزاده فرخ منش امامقلی
بسوی رستاق از شهر اگر نماید رو
عجب مدار که شاهین در آشیانه خویش
همی نگردد صیاد کبک یا تیهو
از آن بساحل دریا مکان گزیده که هیچ
نهنگ تر نکند کام خویش اندر جو
بلند مرتبه شهزاده که همت وی
ز ارتفاع بگردون همی زند پهلو
نشانده مهرش از آفتاب تکمه زر
از آن سپس که گریبان چرخ کرده رفو
خدایگانا گویند کاندر این دریا
جزیره است ترا همچو روضه مینو
دران جزیره یکی کوه و اندران کهسار
با من و عیش چرد شیر بیشه با آهو
شنیده ام من و باور ندارم این گفتار
مگر کنایه شمارم حدیث این هر دو
همی بگویم کهی ز عفو و حلم تراست
محیط گشته بر آن کوه رشحه کف تو
تمام جانوران در پناه مرحمتت
همی شوند پرستش گرو ستایش گو
شنیده ام که هلاکو مراغه را بگزید
در آن بساخت سرای و عمارت و مشکو
کنون مراغه اسبان و استران توشد
مراغه ای که بدی تختگاه هولاکو
امیدوارم کاندر زمانه شاد زیئی
ابا صلابت چنگیز و حشمت منکو
سر خیامت اندر فراز چرخ فرا
بن سنانت اندر فرود خاک فرو
خدای عز و جل دولتت کند جاوید
بحق اشهد ان لا اله الا هو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در ذم وزیر داخله
هر که می بینی تو برگرد وزیر داخله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
مرا بروز غدیر آن پریوش دلخواه
چشاند شربتی از جام وال من والاه
ز نور می بدلم پرتوی فروغ افکند
کز او نبوده بجز پیر میفروش آگاه
شنیدم آنچه کلیم از درخت طور شنید
و یا بلیله اسری ز حق رسول الله
من از کشیدن می مست و اینت بوالعجبی
که بود ساغر باده از آن دو چشم سیاه
مرا بنیم نگاه آنچنان پریشان کرد
که هوش خویش نیارستمی بداشت نگاه
زدم بهمت پیر مغان بگردون پای
چو بندگان ولیعهد آسمان خرگاه
بلند رتبه محمدعلی شه آنکه گزید
ز خسروانش والا مظفرالدین شاه
بدو ببالد دیهیم و تخت و تیغ و نگین
بدو بنازد اقبال و بخت و ملک و سپاه
حسود گو گله کم کن که نیست هر دستی
سزای خاتم و نه هر سری سزای کلاه
نه هر درخت که روید ز خاک باشد سرو
نه هر ستاره که تابد بچرخ باشد ماه
یکی مقاله سرایم بصدق و میطلبم
خدای عزوجل را در این مقاله گواه
که گر نباشد با طعم انگبین حنظل
وگر نیارد رخسار لاله خشک گیاه
نه لاله را بود اصلا در این عمل تقصیر
نه انگبین را باشد در این قضیه گناه
خدایگانا شاها توئی که چرخ بلند
بروز حادثه آرد بسایه تو پناه
بدامنت نرسد دست آسمان زیرا
که دامن تو بلند است و دست او کوتاه
امیدوار چنانم که سال عمرت باد
هزار و سیصد و هشتاد و پنج در پنجاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷
تبارک الله از این نغزنامه دلخواه
که بر کمال نگارنده شاهد است و گواه
اگر کسی را باشد در این جریده نظر
وگر کسی را افتد بر این صحیفه نگاه
ز کار مردم گیتی همی شود واقف
ز حال مشرق و مغرب می شود آگاه
همی بداند کاندر فرنگ و امریکا
چگونه باشد سامان ملک و کار سپاه
بخاک شرق کجا خیزد از صدف گوهر
بملک غرب چسان بردمد ز خاره گیاه
سوی کدام ره آید کس از کدام بلد
سوی کدام بلد آید از کدامین راه
معاینه کندت داستان کوه وز وو
که چاه در دل کوه است و دود در دل چاه
درست گوئی جام جهان نمای اینست
بیادگار ز جمشید آفتاب کلاه
در آن نبشته خط استوا و محور قطب
مدار مهر و نقوش زمین و گردش ماه
فسون چشم غزالان روس و روی سپید
فنون عشق نکویان روم و زلف سیاه
نگاشت با خط خود این کتاب وافی را
معین سلطنه میر گزیده طال بقاه
سپهر مجد محمدعلی که درگه فخر
بود ز دامن او دست آسمان کوتاه
کف جوادش بخشد بهر فقیر عطا
در بلندش باشد بهر غریب پناه
در آن سفر که بامر یک شد ز خاک فرنگ
بعهد خسرو مبرور ناصرالدین شاه
بقصد دیدن بازارگاه شیکاگو
شتافت با دل روشن در آن نمایشگاه
بسیر انفس و آفاق شد دلش مشغول
پس از اجازه فرخ پدرش طاب ثراه
بشهرهای بدیع و بملکهای وسیع
سفر گزید و نیاسود درگه و بیگاه
ز قله ای که نیارد پلنگ کرد گذر
بلجه ای که نتابد نهنگ کرد شناه
گذشت و گشت بگرد زمین تو پنداری
که گرد شمس زمین گرد خاک گردد ماه
کسی نبودش جز رای مستقیم ندیم
کسی نگشتش جز عقل دوربین همراه
در آن بلاد بسی دید نقشهای شگرف
که ذکرشان باسماع در نه در افواه
سپرد خامه همت بدست منشی فضل
نبشت نامه اسفار خود بعون الله
امیدوار چنانم که کردگار جهان
همی بداردش از گردش زمانه پناه