عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
یادبود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و من روی شن‌های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی‌ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می‌کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چه‌گونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت.
این‌بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن‌های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
مرداب
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیَم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر ، با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای
ننگم از دلپاکی ِ بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهٔ پنهانیَش
شرمگین چهرهٔ انسانیَش
کو به کو در جستجوی جفت خویش
می دود ، معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان ، سودای محکومانه ای
وصلشان ، رویای مشکوکانه ای


آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود


آهوان ، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونهٔ طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطرِ بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگِ در مرداب را یاد آورید
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
دیدار در شب
و چهرهٔ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
( حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من ، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است . )

و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد :
( باور کنید
من زنده نیستم )

من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم ، آه ، ولی او ...

او بر تمام این همه می لغزید
و قلبِ بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .

حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید ؟

من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خستهٔ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست .

خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه ، تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسّم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار ِ سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و سادهٔ انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟

اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند .

افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون ، که جز حماسهٔ خونین نمی سرود
و از غرور ، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود
( دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند )

لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی ، به سوی من
پیش آمدند

( سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش
زاری کنان نماز گزارد ؟ )

شاید پرنده بود که نالید
یا باد ، در میان درختان
یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
( خداحافظ . )
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
باعی شمارۀ ۱۱
حق پشتی و مرتضا علی مولایت
طغرایِ‌محمّدی لواآرایت
روحِ همه اولیات خشنود ای بلخ!
من صدقه شوم ادهم و مولانایت
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستش
ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را، با او بگو حکایت شب زنده داری‌ام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق، شاید وفا کند، بشتابد به یاری‌ام
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین؛ آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جدایی چه می ‌کند، کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست، راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش؛ کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه، مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستاره‌ها، رحمی به حال عاشق خونین‌جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی‌درنگ، یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من، زین آه و ناله راه به جایی نمی‌ برم
جز ناله‌ای تلخ نریزد ز ساز من، از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من، عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من، او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است، داند من آن نی‌ام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند، اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری...
فریدون مشیری : ریشه در خاک
آفتاب و گل...
من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم.
من و شب هر دو حال درهم آشفته‌ای داریم.

پریشانیم، دلتنگیم
به خود پیچیده‌تر، از بغض خونین شباهنگیم.

هوا: دَم کرده، خون‌آلود، آتش‌خیز، آتش‌ریز،
به جانِ این فرو غلتیده در خون
آتش تب ‌تیز!

تنی اینجا به خاک افتاده
پرپر می‌زند در پیش چشم من
که او را دشنه‌آجین کرده ‌دست دوست یا دشمن
وگر باور توانی کرد دست دوست با دشمن!
*
جهان بی ‌مهر می‌ماند که می ‌میرد مسیحایی
نگاهی می‌شود ویران که می‌ارزد به دنیایی
*
من این را نیک می‌دانم، که شب را، ساعتی دیگر،
فروزان آفتابی هست
چون لبخند گل پیروز.
شب آیا هیچ می‌داند گر این بدحال،
نماند تا سحرگاهان
- زبانم لال،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل،
دگر در چشم من تاریک تاریک است
چون امروز
امام خمینی : رباعیات
رها باید شد
از هستیِ خویشتن، رها باید شد
از دیو خودیّ خود، جدا باید شد
آن کس که به شیطان درون سرگرم است
کی راهی راه انبیا خواهد شد؟
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۹
حرف اغیار دغا در حق یاران مشنو
آشنایان بگذار و پی بیگانه مرو
ای که در مزرع روی تو دهد حاصل مهر
بینوایم بنوازم که رسد وقت درو
بامیدی که بابروت مشابه گردد
ز ریاضت شده چون موی میانت مه نو
پیش آنروی گل و سنبل و زلفی که ترا است
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو
جز به آن مطلع انوار که دید و که شنید
که بود مهر درخشنده قرین با مه نو
ترسم این دلق ملمع که تو داری اسرار
می فروشش بیکی جرعه نگیرد بگرو
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
لیکن نه سری که غیر پا پنداری
تا آنک آری بدین سخن انکاری
آن پا و سر آن سر است و پاهان بشنو
‌‌گر دانش اسرار معما داری
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هستی ...
چشمه ی پیری است
در انتهای ِ راه ِ کویر ِ کور
باید گذشت از این راه ؟
این مرد ِ راه ،
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش ...
بََرَهوتیان ِ کَلافه ی تنهایی !
باید ز راه ِ مانده ، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن .
*
این چشمه در انتظار ِ عبث نیست ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دو گانه ...
پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ،‌ دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
قیرخلار میدانی
قیرخلار میدانینا واردیم,
گل بری, ائی جان, دئدیلر.
عزت ایله سلام وئردیم,
گل, ایشده مئیدن, دئدیلر.
قیرخلار بیر یئرده دوردولار,
اوتور دئیه, یئر وئردیلر,
اؤنومه سوربا سردیلر,
ال لوبمایا سون, دئدیلر.
قیرخلارین قلبی دورودور,
گلنین قلبین آریدیر,
گلیشین هاردان بریدیر,
سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر.
گیر سیماه, بئله اوینا,
سیلینسین, آچیلسین آینا,
قیرخ ایل قازاندا دور قاینا,
داها چیی, بو تن, دئدیلر.
گؤردویونو گؤزون ایله,
سؤیله‌مه سن سؤزون ایله,
اوندان سونرا بیزیم ایله,
اولاسان مئهمان, دئدیلر.
دوشمه دونیا مؤهنتینه,
طالب اول حاق حضرتینه,
آبی-زمزم شربتینه,
بارمابینی بن, دئدیلر.
شیخ خطای نه دیر حالین,
حاقا شوکر ائت, قالدیر الین,
قئیبتدن کسه گؤر دیلین,
هر قولا یئیسن, دئدیلر.
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۳
خدایا کن تو بر من مهربانی
که جز تو نیست دردم را ، تو دانی
فتادم کوی تو بیمار عشقت
مداوا کن طبیبا نبض دانی
ندیدم در جهان جز تو طبیبی
طبیبا! حاذقا! دردم تو دانی
زدرد دل بسی آه است و ناله
زشوق جان ضمیرم را تو دانی
که داند جز تو حال درد مندان
یقین دانی تو حال یار جانی
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۰
بارها گفتم ترا دل بارها
گرد این هرگز مگرد این کارها
تو نه ء واقف ز درد دلبران
عشق آسان نیست، مشکل کارها
بوالهوس گر رو برراهش آورد
می خلد در پای هایش خار ها
جای آسایش ندیدی ای دلا
بالیقین دان شعله های نارها
دم زدن در راه عشق یار نیست
پاره شو در راه او صد پارها
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۱
کارها این مشکل است این کارها
زارها باید دل خود زارها
تا زمین دل نگردد لایقش
کی برآید از گلی گلزار ها
دل ز دستم رفت جانم شد خراب
تار زلفش چونکه دیدم مارها
بر مراد کس نه گردد هیچ چیز
تاچه سازند عاشقان بیچارها
یار باید جان فدا خود کرد نیست
غیر جان دادن ندیدم چار ها
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱
اگر مرد کاری در دوست باز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهره ای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
در ستایش سرور کائنات رسول اکرم ﷺ
از پس حمد ملک ذوالجلال
بعد درود مه برج کمال
به که به اوصاف شه دادگر
خامه کنم رشک ده نیشکر
آن شه دریا دل والا تبار
داور دادار سیر جم وقار
کوه شرف، کان سخا و هنر
هر که شود از کرمش بهره ور
رتبه عالیش بدانسان شود
تاج سرش صیقل کیوان شود
کشتن تن در یم احسان او
خرد کند موجه طوفان او
خصم خجل گشته شمشیر او
چرخ سراسیمه تدبیر او
خواست برد سر به در از امر او
خورد دو سیلی ز کف قهر او
اینکه بر او چشمه شمس و قمر
مانده نشان بسته ز جوزا کمر
شاهد اقبال در آغوش او
صد جم و کی غاشیه بر دوش او
عالم و رغبت ده ارباب شرع
ارض و سمائی است به اصل و به فرع
گشت ز همنامی او پیش ازین
آتش نمرود چو خلد برین
تا زده آن مهر عدالت علم
رخت برون برده ز عالم الم
باز به گنجشک دهد دانه را
شمع نسوزد پر پروانه را
الغرض از غایت امن و امان
داغ نهد بر دل نوشیروان
مهدی اگر گردد از این باخبر
یحسبه سنه خیر البشر
بانی این بلده جنت نهاد
رشک ده روضه ذات العماد
بس که فرح می دهد آن گلستان
حافظ شیراز بلاغت نشان
بیند اگر یک نفسش جای خویش
نسخ کند نعت مصلای خویش
کرد خرد ختم سخن اینچنین
انک فیها لمن الخالدین
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۵
قبیله م فیراقت، قبیله م فیراقت
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری
ایرج میرزا : قطعه ها
مرثیه
رسمَست هرکه داغ ِ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت ِ آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی ِ او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را
آن دگری بر او بِفَشانَد گُلاب و شَهد
تا تقویت کند دلِ مِحنِت چَشیده را
یک جمع دَعوَتَش به گُل و بوستان کنند
تا بر کنندش از دل خارِ خَلیده را
جمعِ دگر برای تسلّایِ او دهند
شرح ِ سیاه کاریِ چرخِ خمیده را
القصّه هر کَسی به طریقی ز روی ِ مِهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رَسیده را
آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین؟
چون دید نعشِ اکبرِ در خون تپیده را
آیا که غمگساری و اَندُه بَری نمود
لیلایِ داغ دیده ی زَحمت کَشیده را
بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد
آتش زدند لانه ی مرغِ پریده را