عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۰ - پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چون که نزد چاه آمد شیر، دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر؟
زاندرون خود می‌دهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده ا‌ست
چشم عارف سوی سیما مانده‌ است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی‌ اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیل‌های هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کل‌ها مختلط
فهم می‌کن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی ‌زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف داده‌ست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس مانده‌ام زین بندها
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطی‌یی
در قفص محبوس، زیبا طوطی‌یی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آن‌جا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می‌شاید که من در اشتیاق
جان دهم این‌جا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
 من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدح‌ها می‌خورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی‌خواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتاده‌ی خاک‌بیز
چون که خوردی، جرعه‌‌یی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعده‌های آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگی‌ست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوب‌تر
وانتقام تو ز جان محبوب‌تر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوت‌ها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشی‌ست
جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشی‌ست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویش‌جو
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
 چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده هم‌چنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوش‌آواز من
ای دریغا همدم و هم‌راز من
ای دریغا مرغ خوش‌الحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان می‌کند
گرچه هرچه گویی‌اش آن می‌کند
ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی
ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم می‌دهی ای بی‌امان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیده‌‌یی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمت‌سوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست
آن که افزون از بیان و دمدمه‌ست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطی‌یی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
می‌پذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن می‌سوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیه‌اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیه‌ی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی‌این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی‌ما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بی‌ذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بنده‌ی خودند
جمله خلقان مردۀ مرده‌ی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بی‌دلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدی‌اش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوش‌تر آید یا زبر؟
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر؟
پاره کرده‌ی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بی‌مرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستاره‌ش خون‌بهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خون‌بها را یافتیم
جانب جان‌باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیده‌یی؟
ای دو دیده دوست را چون دیده‌یی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقی‌ام که غرق است اندرین
عشق‌های اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی‌گویم ز صد سر لدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۰ - تفسیر بیت حکم رضی‌الله عنه «آسمانهاست در ولایت جان کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و دریاهاست»
غیب را ابری و آبی دیگر است
آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری، ناز پروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
هم‌چنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
هم‌چنین در غیب انواع است این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزه‌زار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیک‌بخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جان‌افزا مدان
باد کار خویش کرد و بروزید
آن که جانی داشت، بر جانش گزید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحان‌های زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برق‌ها
تا پدید آرد عوارض فرق‌ها
تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیده‌ست این خاک دژم
از خزانه‌ی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنه‌ی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جان‌هاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده‌ها انگیخته‌ست
بهر این نیک و بدی کآمیخته‌ست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می‌بایدش بگزیده‌یی
در حقایق امتحان‌ها دیده‌یی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایه‌ی بد سرش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۴ - قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان
تخم بطی گرچه مرغ خانه‌ات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بده‌ست
دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زنده‌یی
نی چو مرغ خانه خانه‌گنده‌یی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیده‌ور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر می‌داند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشم‌بند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او مانده‌ست در جوی روان
بی‌خبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سبب‌های جهان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گوید بط را  کز آب خیز
تا ببینی دشت‌ها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امن است و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویید رو رو، بازگرد
از سر ما دست دار ای پای‌مرد
ما بری از دعوتت، دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیه‌ات، بستان، تو را
چون که جان باشد، نیاید لوت کم
چون که لشکر هست، کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم، آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه روی‌زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
می‌رسد از من، همی‌جوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره؟
بعد ازان درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟
هرچه آید زآسمان سوی زمین
نه مفر دارد، نه چاره، نه کمین
آتش از خورشید می‌بارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را می‌کند ویران برو
او شده تسلیم او ایوب‌وار
که اسیرم، هرچه می‌خواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چون که بینی حکم یزدان، درمکش
چون  خلقناکم  شنودی من تراب
خاک‌باشی جست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
گرد خاکی و، منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی دررود
آن‌گه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد ازان او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد ازان سرها برآورد از دفین
اصل نعمت‌ها ز گردون تا بخاک
زیر آمد، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل دررود
جز کسی کندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵ - روان شدن خواجه به سوی ده
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است
یار ما آن‌جا کریم و دلکش است
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیره‌ی ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلکه باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهار است و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست، استدراج توست
گرچه تخت و ملکت است و تاج توست
شاد از غم شو، که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجی‌ست و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور هم‌تک می‌دوند
ای خران کور این سو دام‌هاست
در کمین این سوی خون‌آشام‌هاست
تیرها پران، کمان پنهان ز غیب
بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زان که در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آباد است دل ای دوستان
چشم‌ها و گلستان در گلستان
عج الی القلب وسریا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بی‌نور و بی‌رونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز این‌ها چه درود؟
وان که ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت درزده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم‌بسته در خراس
این رها کن، صورت افسانه گیر
هل تو دردانه، تو گندم‌دانه گیر
گر به در ره نیست، هین بر می‌ستان
گر بدان ره نیستت، این سو بران
ظاهرش گیر، ارچه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورت است
بعد ازان جان، کو جمال سیرت است
اول هر میوه، جز صورت کی است؟
بعد ازان لذت که معنی وی است
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان، معنیت ترک
معنی‌ات ملاح دان، صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی‌سفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود
حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از هم‌خانه صحرا می‌شود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش
ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن به مهر خانه‌شینی می‌دود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب
بر امید زنده‌یی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلب‌ها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود
نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که درخور می‌رود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند
چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید
هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیده‌یی
پس تو جان را جان و ما را دیده‌یی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۹ - نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل
هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان
نور شعله‌ی هر یکی شمعی ازان
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمع‌ها افروخته‌ست
کین دو دیده‌ی خلق ازین‌ها دوخته‌ست؟
خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود
چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها
بندشان می‌کرد یهدی من یشا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۲ - باز شدن آن شمعها هفت درخت
باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیک بخت
زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوه‌ی فراخ
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود؟ از خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین
بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر
عقل ازان اشکالشان زیر و زبر
میوه‌یی که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۰ - صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان
اصلشان بد بود آن اهل سبا
می‌رمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که می‌افتاد از پری ثمار
تنگ می‌شد معبرره بر گذار
آن نثار میوه ره را می‌گرفت
از پری میوه ره‌رو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوه‌فشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامن‌ها بسی
خوشه‌های زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده می‌زده
مرد گلخن‌تاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمت‌های قوم
که زیادت می‌شد آن یوما بیوم
مانع آید از سخن‌های مهم
انبیا بردند امر فاستقم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۵ - رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا
رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز
دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان
در سمرقند است قند اما لبش
از بخارا یافت وان شد مذهبش
ای بخارا عقل‌افزا بوده‌یی
لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌یی
بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بی هوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی می‌زدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نه‌یی
با شکر مقرون نه‌یی گرچه نی یی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۶ - تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر
روی داوود از فرش تابان شده
کوه‌ها اندر پی اش نالان شده
کوه با داوود گشته هم رهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده
گفت داوودا تو هجرت دیده‌یی
بهر من از هم دمان ببریده‌یی
ای غریب فرد بی‌مونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوه‌ها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بی‌لب و دندان ولی را ناله‌هاست
نغمهٔ اجزای آن صافی‌جسد
هر دمی در گوش حسش می‌رسد
هم نشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
هم نشین او نبرده هیچ بو
صد سوآل و صد جواب اندر دلت
می‌رسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوش‌ها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیده‌یی چون نگروی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمی‌دانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر می‌رود
نه بدان کز جوش از سر می‌رود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پاره‌دوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگ‌هاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگ‌ها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج می‌زد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بی‌گمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بی‌دستی دگر
تشنه می‌نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آب‌خوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهن‌ربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این می‌پرورد
چون نماند گرمی‌اش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تری‌اش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابه‌ی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویی‌ها می‌کند
بر ولادات و رضاعش می‌تند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان می‌کنند
گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند
پس چرا چون جفت در هم می‌خزند؟
بی‌زمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۴ - بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همی‌بینم جهان را پر نعیم
آب‌ها از چشمه‌ها جوشان مقیم
بانگ آبش می‌رسد در گوش من
مست می‌گردد ضمیر و هوش من
شاخ‌ها رقصان شده چون تایبان
برگ‌ها کف‌زن مثال مطربان
برق آیینه ‌است لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود؟
از هزاران می‌نگویم من یکی
زان که آکنده‌ست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه؟ نقد من است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸ - پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
آب چون پیکار کرد و شد نجس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب
تا بشستش از کرم آن آب آب
سال دیگر آمد او دامن‌کشان
هی کجا بودی؟ به دریای خوشان
من نجس زین جا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
درپذیرم جملهٔ زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را
چون شوم آلوده باز آن جا روم
سوی اصل اصل پاکی‌ها روم
دلق چرکین برکنم آن جا ز سر
خلعت پاکم دهد باردگر
کار او این است و کار من همین
عالم‌آرای‌ست رب العالمین
گر نبودی این پلیدی‌های ما
کی بدی این بارنامه آب را؟
کیسه‌های زر بدزدید از کسی
می‌رود هر سو که هین کو مفلسی
یا بریزد بر گیاه رسته‌یی
یا بشوید روی رو ناشسته‌یی
یا بگیرد بر سر او حمال‌وار
کشتی بی‌دست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زان که هر دارو بروید زو چنان
جان هر دری دل هر دانه‌یی
می‌رود در جو چو داروخانه‌‌یی
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
چون نماند مایه‌اش تیره شود
همچو ما اندر زمین خیره شود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۶ - غالب شدن حیلهٔ روباه بر استعصام و تعفف خر و کشیدن روبه خر را سوی شیر به بیشه
روبه اندر حیله پای خود فشرد
ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کو تا که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت‌؟
چون که خرگوشی برد شیری به چاه
چون نیارد روبهی خر تا گیاه‌؟
گوش را بر بند و افسون‌ها مخور
جز فسون آن ولی دادگر
آن فسون خوش تر از حلوای او
آن که صد حلواست خاک پای او
خنب‌های خسروانی پر ز می
مایه برده از می لب‌های وی
عاشق می باشد آن جان بعید
کو می لب‌های لعلش را ندید
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمه ی آب شور‌؟
موسی جان سینه را سینا کند
طوطیان کور را بینا کند
خسرو شیرین جان نوبت زده‌ست
لاجرم در شهر قند ارزان شده‌ست
یوسفان غیب لشکر می‌کشند
تنگ‌های قند و شکر می‌کشند
اشتران مصر را رو سوی ما
بشنوید ای طوطیان بانگ درآ
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزان‌تر شود
در شکر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی کوری صفراییان
نیشکر کوبید کار این است و بس
جان بر افشانید یار این است و بس
یک ترش در شهر ما اکنون نماند
چون که شیرین خسروان را برنشاند
نقل بر نقل است و می بر می هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
سرکهٔ نه ساله شیرین می‌شود
سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود
آفتاب اندر فلک دستک‌زنان
ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان
چشم‌ها مخمور شد از سبزه‌زار
گل شکوفه می‌کند بر شاخسار
چشم دولت سحر مطلق می‌کند
روح شد منصور انا الحق می‌زند
گر خری را می‌برد روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۷ - حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانه‌ای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می‌گیرند به سخره گفت مبارک خر می‌گیرند تو خر نیستی چه می‌ترسی گفت خر به جد می‌گیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند
آن یکی در خانه‌یی در می‌گریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی‌لرزد تورا چون پیر دست‌؟
واقعه چون است‌؟ چون بگریختی‌؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی‌؟
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی‌گیرند امروز از برون
گفت می‌گیرند کو خر جان عم‌؟
چون نه‌یی خر رو تورا زین چیست غم‌؟
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاسته‌ست
چون که بی‌تمییزیان‌مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیع است و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نه‌یی ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پر است
حاش لله کی مقامت آخر است‌؟
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری
میر آخر دیگر و خر دیگر است
نه هر آن که اندر آخر شد خر است
چه در افتادیم در دنبال خر‌؟
از گلستان گوی و از گل‌های تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بی‌حساب
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناور است
یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند
بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان می‌پرند
نردبان‌هایی‌ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بی‌خبر
ملک با پهنا و بی‌پایان و سر
این دران حیران که او از چیست خوش‌؟
وان درین خیره که حیرت چیستش‌؟
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصه‌ی فراخ
بلبلان گرد شکوفه‌ی پر گره
که از آنچه می‌خوری ما را بده
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۹ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود من کنت مولاه فعلی مولاه تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش کی ما مطیعی و چاکری نمودیم او را چاکری کودکی خلم آلودمان هم می‌فرماید الی آخره
زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا؟ آن که آزادت کند
بند رقیت ز پایت برکند
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک می‌گویید هر دم شکر آب
بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب
بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار
شکر آب و شکر عدل نوبهار
حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان
مست و رقاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح
ماه ما بی‌نطق خوش بر تافته‌ست
هر زبان نطق از فر ما یافته‌ست
نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکرای ثقات
پس نبات دیگراست اندر نبات
عکس آن این جاست ذل من قنع
اندرین طور است عز من طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو