عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۸ - گذشتن فرامرز از آب و رزم کردن با مهارک
چو خورشید بر چرخ گشت آشکار
جهان کرد روشن به رنگ بهار
فرامرزیل ساز رفتن گرفت
به دل اندر اندیشه کردن گرفت
که بر ما گر ایشان کمین آورند
به آب اندرون رخ به چین آورند
نباشد بجز کامه هندوان
به نامردی از ما بپرد روان
خردمند گوید به هنگام جنگ
شتاب آوریدن به جای درنگ
همه انده و رنج بارآورد
پشیمانی و غم به کار آورد
به اندیشه بفکند نزدیک رای
بدان تا ببیند در آن کار رای
بدوگفت رای ای سرافراز گرد
تواین جاودان را مپندار خورد
که ایشان بداندیش و بد گوهرند
به افسون ونیرنگ کین آورند
در این کار،اندیشه باید بسی
ره آب پرسیدن از هرکسی
سگالید باید یکی چاره ای
کزان ناید از پیش بیغاره ای
مگر کان سپاه گران پرشتاب
فراتر شود از لب رود آب
تو آنگه گذرکن بدین آب تیز
که دشمن زپیش تو گیرد گریز
سپهبد چنین پاسخش داد باز
که ای شاه دانای گردن فراز
چنین دان که هرکس که او نام جست
به خون شست رخسار خود از نخست
نه از آب و آتش بپرهیزد او
زتیغ اجل نیز نگریزد او
بدو گر در آید زمانه فراز
نگردد به مردی و پرهیز باز
چنین گفت روشن دل رهنما
که گر نام جویی مترس از بلا
من این رزم را چاره پیش آورم
کزین آب،بی رنج دل بگذرم
بفرمود تا زان درخت بلند
فراوان ببرند وگردآورند
از آن پس ببندند بر یکدگر
فشاندند خاشاکشان بر زبر
فراوان ازین گونه برساختند
چو کشتی به آب اندر انداختند
نشستند بر هر یکی زان هزار
کمان ور سپردار و مردان کار
به اسپان برافکنده بر گستوان
دوان گشته مانند کوه روان
فرامرز گردافکن نامدار
چو تنگ اندرآمد سوی رودبار
زپشته،مهارک زمین برگشاد
بیامد سپاهش به کردار باد
به تیر و به زوبین زهر آبدار
بکشتند از ایرانیان،بی شمار
زخون،آب دریا چو شنگرف گشت
بدرید بانگ یلان کوه ودشت
سپهبد چنین گفت با سرکشان
که یکسر برآرید بر زه کمان
بر ایشان ببارید همچون تگرگ
زابر کمان،تیر باران مرگ
سپه چون به ترکش درآورد چنگ
رها گشت از شست تیر خدنگ
زپیکان پولاد جوشن گذار
زمین بر لب آب شد لاله زار
چو از تیر،آن رزم را ساختند
لب آب از ایشان بپرداختند
به هامون برآمد سپهبد زآب
سپاه از پی او همه با شتاب
چو شیران نشستند بر بارگی
کشیدند خنجر به یکبارگی
سپاه از دورویه رده برزدند
به هم نیزه و تیر و خنجر زدند
به هندوسپه بد چو مور و ملخ
کشیده به هامون چو بر کوه یخ
فرامرز گردنکش رزمخواه
به نیزه برآمد به آوردگاه
به هر حمله زان نیزه جان ستان
فکندی دو صد شیردل را روان
فراوان بیفکند مرد و ستور
برآورد از لشکر هند شور
زهندو یکی شیر دل پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
دلاور سواری به کردار کوه
زمین از گرانیش گشته ستوه
خروشید چون پهلوان را بدید
یکی خنجر آبگون برکشید
بیامد بگردید با پهلوان
چو پیل دمان یا هژبر ژیان
بینداخت زهر آبگون خنجرش
که از تن ببرد همه پیکرش
سپر بر سر آورد آن نامدار
بزد آن چنان تیغ زهرآبدار
سپرگشت از ضرب آن تیغ تیز
دو نیمه به روز نبرد و ستیز
سپهبد یکی تیغ زد بر سرش
به سختی بیفتاد خود از سرش
برآهیخت هندو ازین گونه گرز
فروهشت چون گرز بالای برز
پیاده درآویخت با پهلوان
ستیزنده هندی تیره روان
بیامد به نزد سپهدار گرد
گرفت آن کمربند جنگی گرد
کش از پشت زین در رباید مگر
سپهبد گرفتش بر ویال و سر
بپیچد چون گردن گوسفند
ویاگور در جنگ شیران،نژند
بکند از تنش سر به کردار گوی
دو لشکر بمانده شگفت اندروی
بینداخت آن سرسری هندوان
زهولش بترسید جمله روان
مهارک چو دید آنچنان دستبرد
به ایران سپه بر یکی حمله برد
زگرد سپه تیره شد روی روز
گریزان شد از چرخ،گیتی فروز
همانگاه تیره شب اندر رسید
جهان،چادر تا بر سرکشید
زهم بازگشتند هردو سپاه
نبد گاه وبیگاه آوردگاه
مهارک چو تیره شب آمد پدید
سپه را برآن کوه گرد آورید
برآن بد که آن شب شبیخون کند
زدشمن،در ودشت پرخون کند
سواری فرستاد زان سو به راه
به کارآگهی نزد ایران سپاه
طلایه بداند که چنداست و چیست
زلشکر که خفتست و بیدارکیست
بیامد نگه کرد هرسو بسی
طلایه ندید او زایران کسی
فرامرز،تنها لب رود و دشت
همی از پاس لشکر بگشت
پژوهنده هندو از آن سرفراز
نبود آگه اندر شب دیرباز
شبی بود بس تیره چون آبنوس
نه آوای اسب و نه آواز کوس
سپهبد چو نزدیک هندو رسید
سمندش خروشید واندر چمید
همیدون زبالای هندو خروش
بیامد فرامرز بگشاد گوش
خدنگی به هنجار آواز اسب
بینداخت برسان آذرگشسب
بزد بر سر هندو تیره جان
همانگه برون رفتش از تن روان
مهارک زمانی همی بود دیر
زکار فرستاده برگشت سیر
چه هندو نیامد به نزدیک او
پر از درد شد جان تاریک او
بدانست کو را از ایران سپاه
بدآمد به سر،کار گشتش تباه
سرش گشت پردرد و دل پر زکین
به ابرو درآورد از خشم،چین
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۹ - رزم فرامرز با مهارک هندی
چه خورشید با تیغ و زرین سپر
نشست از بر تخت و دیهیم زر
سراسر درخشنده شد زو زمین
دو لشکر نشستند بر پشت زین
مهارک سپه را به هامون کشید
زگرد سپه شد جهان ناپدید
چو رعد بهاران بغرید کوس
زمین،تیره گشت و سپهر،آبنوس
دمید آتشی اندر آن کارزار
شرارش سنان بود و خنجر،شرار
همی گرد بر رفت مانند دود
زآسیب،رخساره مه کبود
مهارک چنان ساخت مانند کوه
زمین بود از لشکر او ستوه
بدش هفت گرد دلاور جوان
همه کار دیده چو پیل ژیان
به تن هریکی همچو کوهی سیاه
به مردی فزون هریک از صد سپاه
به تندی چوباد وبه پویه چو برق
سراپای ایشان به پولاد،غرق
بیاورد پیش سپه شان بداشت
پس هر یکی لشکری بدگماشت
به پیلان بیاراست پس میمنه
پس و پشت لشکرش جای بنه
بیاراست چون میمنه میسره
به پیلان جنگ آزما یکسره
باستاد در قبلگه خویشتن
ابا او یکی نامدار انجمن
سپهبد نگه کرد و خیره بماند
به دل برهمی نام یزدان بخواند
همی گفت کاندر جهان کس ندید
بدین گونه لشکر نه هم کس شنید
بدو رای گفت ای چهان پهلوان
بمان تا هم اکنون به روشن روان
فرستم به هر گوشه ای مهتری
به هرجا که مردیست درکشوری
دگر نامداران که با من بدند
کنون پیش آن بد کنش ریمن اند
بخوانم یکایک دهم شان نوید
به گنج و به کشور به خوبی امید
بدان تا بیایند نزدیک من
برافروزد این رای تاریک من
سپهبد بدوگفت کاین خود مباد
که من یارخواهم ز هندو نژاد
همی چشم دارم به روز نبرد
مگر در زمانه نماندست مرد
تواین لشکر اندک من مبین
هنر باید از مرد،هنگام کین
توای نامور شاه،دلشاد باش
زتیمار این لشکر آزادباش
دلاور بیاراست لشکرش را
گزیده سواران در خورش را
ابر میمنه اشکش شیردل
که از خاک کردی به شمشیر گل
سوی میسره گردنستور بود
زتیغش دل دیو،رنجور بود
چو با میمنه میسره برگماشت
به قلب اندرون رای را بازداشت
به پیش اندرون جای خود برگزید
زآوردگه گرد کین بردمید
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه خنجر و گرز و نیزه به کف
چنان بر زدند و برآویختند
که از خاک و خون،گل برانگیختند
برون کرد از آن سپه هفت گرد
که بنماید اندر هنر دستبرد
به پیش آمدش پهلو شیردل
به دست اندرش خنجر جان گسل
بیاویخت آن دیو با پهلوان
خروشی برآمد زهردو جوان
خروشید هندو بر کردار ابر
به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر
حواله نمود از سر گرد تیغ
سپهبد به کردار غرنده میغ
سپر بر سرآورد چون شیر نر
فرو برد چنگش به بند کمر
گرفت و برآورد و زد بر زمین
برو رای هندی بکرد آفرین
چو او کشته شد دیگری همچو دیو
که بود از نهیبش جهان پر غریو
بیامد بر نامور پهلوان
به زین اندر افکند گرز گران
سنان بر سپهدار یل راست کرد
برافشاند بر چرخ گردنده گرد
بزد نیزه بر سینه پهلوان
سوار هنرمند روشن روان
به تن برش جوشن همه بردرید
فرامرز یل تیغ کین برکشید
زهندو غمی گشته و دل دژم
بزد خنجر و نیزه کردش قلم
دگر ره برآورد و زد بر سرش
به خون غرقه شد دوش و یال و برش
یکی شادی آمد زایرانیان
کزآن درد بفزود بر هندوان
بیامد بر او تیغ کین کارگر
زجای اندر آمد یل پرهنر
بزد تیغ بر گردن نامدار
به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار
دگر هندوی همچو کوه سیاه
زآهن قبا و زآهن کلاه
بیامد گرازان بر پهلوان
زمین گشته در زیر اسبش نوان
به دست اندرش نیزه آهنین
دلش پر ز خشم و رخش پر زچین
به نیزه بر آن شیردل حمله کرد
زگردش رخ هور شد لاجورد
سپهبد بیامد برش تازیان
برو راست کرده به تندی سنان
چو آمد بزد بر کمربند اوی
ز زین در ربودش به کردار گوی
زپشت تکاور برافراشتش
به کردار مرغی بینداختش
همه پشت و یال و برش کرد خورد
روان پلیدش به دوزخ سپرد
بیامد دگر هندوی چون هیون
لبان پر زکف،دیده ها پر زخون
همی آتش افشاند گفتی زابر
خروشش بدرید گوش هژبر
یکی خشت زهرآبداده به چنگ
دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ
بگردید با پهلوان دلیر
یکی باره ای همچو کوهی به زیر
بینداخت رخشنده خشت گران
برآمد به بازوی شیرژیان
سپهبد برآشفت چون پیل مست
چوبازوش از خشت هندو بخست
از این گونه برداشت کوپال را
به گردون برافراشته یال را
برآورد و زد سخت بر مغفرش
چو گو زیر پا اندرآمد سرش
بیامد زهندو دگر سروری
به زیر اندرش بادپا اشقری
همیدون براویخت با نامور
سرافراز با خود ودرع و سپر
زکینه پرند آوری برکشید
خروشید و جوشید واندر دمید
بزد بر سمند سپهدار گرد
سر بادپا بر زمین را سپرد
چو اسپ گرانمایه آمد به گرد
زپشت سمند،آن یل شیر مرد
بجست و دم اسب هندو گرفت
بگرداند و زد بر زمین ای شگفت
چنان زد که شد خورد در کارزار
همان اسب جنگی و نامی سوار
پیاده چو دیدند ایرانیان
فرامرز را همچو شیر ژیان
ببردند یک خنگ پولاد سم
خروشید با نای رویینه خم
نشست از بر اسب و پولاد تیغ
گرفت وبیامد چو غرنده میغ
برآن لشکر هندوان حمله کرد
بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد
زتیغش زمین گشت دریای خون
پس سروران اوفتاده نگون
به هفتم دگر هندوی سرفراز
به دست اندرش خنجر جان گداز
بیامد بغرید چون دیو زوش
گرانمایه خنجر نهاده به دوش
بزد خنجر آبگون بر سرش
به دو نیمه شد کتف و یال و برش
چو از هفت سرور بینداخت سر
سپاهش ابر هندوان گشت فر
به جنگ اندرآمد سراسر سپاه
برآمد همه خاک آوردگاه
وز آن سو مهارک بزد کوس ونای
بجنبید و برداشت لشکر زجای
به پیش اندر آورد پیلان مست
کجا زیر پیشان شدی کوه،پست
به ایران سپه برفکندند پیل
زگرد سپه شد هوا همچو نیل
دلاور سواران ایرانیان
کمان بر زه و تنگ بسته میان
یکی تیره باران بکردند سخت
تو گفتی فروریخت شاخ درخت
زمین شد زباران تیر خدنگ
ابر پیل و بر پیلبان تار وتنگ
بدوزید خرطوم پیلان به تیر
شد از تیر،روی زمین،آبگیر
زتیر یلان روی برگاشتند
همه رزمگه خوار بگذاشتند
سپردند لشکر همه زیر پای
زهندو نماندند لشکر به جای
فکندند و گشتند و خستند شان
گرفتند و بردند و بستندشان
از ایشان بسی خواسته یافتند
چو در جستن نام بشتافتند
ز اسب و زدیبا و در و گهر
زپیل و ز تخت و ز تاج و کمر
به غارت هرآن چیز،هرکس که داشت
فرامرز یکسر به ایشان گذاشت
شب آمد به خرم دلی بازگشت
ابا بخت فرخنده دمساز گشت
چنین است آیین جنگ ونبرد
سری بر سپهر و سری زیر گرد
گهی شادکامی دهد گاه رنج
بود شادی و رنج،هردو سپنج
چو بر مرد،سر خواهد آمد زمان
نخواهد به گیتی بدن جاودان
همان به که با نام نیکو رود
به مردی زگیتی بی آهو رود
وز آن سو چو هندو سپه برشکست
کس از نامداران هندو نرست
بزرگی ابا سی هزار از سران
ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان
گریزان شداز مهرک بدنژاد
بیامد بر رای نیکو نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۱ - رزم شیروی با مهارک
سپه را برانگیخت شیروی گرد
برایشان هم از گرد ره حمله برد
بزد بر سپاه مهارک سپاه
یکی رود خون خاست زآوردگاه
سپه را به یک حمله از جا بکند
به دروازه شهرشان درفکند
فراوان زهندو سپه کشته شد
زکشته در شهر چون پشته شد
مهارک چو افکند خود را به شهر
زبیشی نمودن،غم آمدش بهر
ببستند دروازه شهر،تنگ
زباره فراوان ببارید سنگ
سپهدار شیر یل نامجوی
ندید ایستادن به دروازه روی
سپاه از درشهر بیرون کشید
بیامد سوی دشت وهامون کشید
کس از شهر،بیرون نیامد به جنگ
به مردی نجستند وهم نام وننگ
خردمند شیروی آزاده مرد
به سوی فرامرز یل نامه کرد
نویسنده را خواند نزدیک خود
بدو گفت ای موبد پر خرد
چنان چون سزای جهان پهلوان
یکی نامه بنویس در دم روان
نخستین که بر نامه بنهاد دست
سر نامه بر نام یزدان ببست
ازآن پس فراوان ستایش گرفت
فرامرز یل را نیایش گرفت
به جنگ مهارک به روز نخست
به دروازه شهر کو راه جست
کنون شهر کشمیر دارد حصار
ندارد همی مایه کارزار
من ایدون در شهر دارم نشست
مگر بد سگال آیدم پیش دست
اگر رای بیند جهان پهلوان
سوی شهر کشمیر پیچد عنان
که من درگمانم که در شهر چین
پر از لشکر و پر سلاح گزین
بدین مایه لشکر نیاید به جنگ
همان بوم وبر از عدو هست تنگ
کنون برهیونی جگردار باد
فرستاد زی گرد فرخ نژاد
وز آن سو به روز چهارم پگاه
چو خورشید از گرد شد لاجورد
برون برد از شهر، مردان کار
سوی رزم شیرو ده ودو هزار
سپهدار شیروی با هوش و هنگ
شتابش بیامد به جای درنگ
چنان دان که سالار با هوش وتاب
کجا بازداند درنگ از شتاب
به هوشی شکیب و جوانی خرد
سربخت دشمن به چنگ آورد
بدین سان همی بود شیروی گرد
سپه را به تیزی سوی کس نبرد
ولیکن برابر صفی برکشید
بدان تا که دشمن به جا آورید
نبودش مر آن رزم را آرزوی
مگر پهلوان در رسد اندروی
وز آن سو فرامرز با رای هند
بیامد به قنوج از راه سند
به شهر اندر آورد رای برین
چنان چون سزا بود با آفرین
به مردیش بنشاند بر تخت عاج
نهادش به سر بر دل افروز تاج
مسخر شدش بوم هندوستان
برو راست شد ملک جادوستان
به رامش نشستند با فرهی
برآراسته بزم شاهنشهی
شب و روز با گور و نخجیر و می
همه شادمانی فکندند پی
فرستاده ای کرد شیرو به شب
به نزد فرامرز شد با ادب
چوآن نامه را بر فرامرز داد
سپهبد روانی به خواننده داد
زشیرو چو آگاه شد پهلوان
زرامش سوی جنگ شد در زمان
نباید که با رامش و رود و می
نشیند ورا دشمن آید زپی
بدان گه نشین خرم و شادمان
که نبود زگیتی به دشمن نشان
همانگه بفرمود تا کوس جنگ
ببستند بر اسب و بر پیل،تنگ
چوآمد به گوش سپه بانگ کوس
شد از گرد،رخسار مهر آبنوس
چو شبرنگ مه لعل در زین کشید
در ابرو زخشم اندرون چین کشید
همی راند روز وشبان با شتاب
چو اندر هوا مرغ و ماهی درآب
زمنزل شبانگه چو برداشتی
دو منزل زیک روز بگذاشتی
چنان در شب تیره کردی گذر
که از نامده روز رفتی به در
همی تاخت زین گونه شیرژیان
نخورد ونیاسود روز و شبان
چو تنگ اندرآمد به شیروی گرد
هم از گرد ره بر عدو حمله برد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۲ - رسیدن فرامرز به یاری شیروی
در آن روز شیرو چو شیرژیان
به رزم اندرون بود با هندوان
سپاه مهارک چو مور وملخ
کشیده در آن دشت کشمیر نخ
بسی کشته گشته زایرانیان
یلان را از آن جنگ آمد زیان
پراکنده گشته سواران جنگ
رها کرده یکباره ناموس وننگ
به سیری رسیده یلان از نبرد
گریزنده و گشته صحرانورد
یل پر منش مهتر نامجوی
دلاور فرامرز پرخاشجوی
به ناگاه خود را برایشان فکند
به یک حمله از جایشان بربکند
به دست اندرون تیغ چون پیل مست
همی کشت هندی و می کرد پست
زخنجر به گرز گران برد چنگ
ببارید چون کوه بر مرد، سنگ
چو او گرز بگذاردی بر گروه
زسختی شدی گاو ماهی ستوه
سپه را بدان سو زهم بردرید
که پور و پدر همدگر را ندید
ندانست شیروی گردن فراز
که آن شیردل مهتر رزمساز
رسیدست واین جنگ و پیکار از اوست
پراکنده دشمن ز آهنگ اوست
شگفت آمدش گفت زین سان سوار
به گیتی ندیدم دگر نام دار
مگرمان به یاری،سروش آمدست
که در کینه پولادپوش آمدست
در این بود ناگاه از پهلوان
یکی نعره آمد چو شیر ژیان
به شیروی گفت ای گو نامجوی
زکشمیریانت چه آمد به روی
بکوش این زمان ای یل نامدار
بدان تا برآرم از ایشان دمار
چو شیروی،بانگ سپهبد شنید
زاسب اندر آمد به سر او دوید
به شادی ببوسید روی زمین
بسی کرد بر پهلوان آفرین
وز آن پس به ایرانیان شد خبر
که شیر ژیان گرد پرخاشخر
رسیدست وبر هم شکسته سپاه
به کیوان رسانیده گرد سپاه
چو ایرانیان نام سالارخویش
شنیدند یکباره رفتند پیش
کشیدند شمشیر و گرز گران
زمین گشت جیحون زخون سران
چنان لشکر افتاد در یکدگر
که کوه و زمین گشت زیر و زبر
زهندو به خنجر بسی کشته شد
همان زنده را روز برگشته شد
زکشته به هر جا برافتاده کوه
زشمشیرشان کوه و صحرا ستوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۷ - رفتن فرامرز به جزیره فراسنگ و جنگ کردن با شاه جزیره
از آن پس جزیری به پیش آمدش
که فرسنگ از صد به پیش آمدش
فراسنگ میخواندندش به نام
درو خسروی بود با رای وکام
اباپیل و با کوس و گنج و سپاه
همش نام شاهی،همش تاج و گاه
چو آگه شد از لشکر پهلوان
که آمد بدان مرز،روشن روان
سپاهی برآراست آن نامدار
همه گرد و شایسته کارزار
بیاورد نزدیک دریا کنار
بدان تا برآرد ز دشمن دمار
گوانی به تن همچو کوه سیاه
همه جنگجوی و همه کینه خواه
زدندان ماهی و پیل استخوان
به دست اندرون تیغ و گرز گران
گروهی فلاخن گرفته به دست
که از زخم ایشان شدی کوه،پست
به بالا چو کوه و به تن،همچو باد
زدیو است گفتی مگرشان نژاد
به تن،سهمگین زورمندان بدند
به جنگ اندرون،پیل دندان بدند
به تک در ربودندی از پشت اسب
پیاده به کردار آذرگشسب
چو در دستشان اوفتادی کسی
از آن پس زمانشان نماندی بسی
به دندان بکندند آن را چوچرم
بخوردندی اندر زمان گرم گرم
فرامرز رستم چو آمد زآب
برآن جنگ و کینه گرفته شتاب
زکشتی برآمد سراسر سپاه
برآمد به خورشید گرد سپاه
برآراستند از پی نام و ننگ
گرفتند کوپال و خنجر به چنگ
بغرید کوس و بنالید نای
سپهبد برانگیخت لشکر زجای
برآن نره دیوان ببارید تیغ
چو باران نوروز از تیره میغ
سپاه جزیره برآورد جوش
به مغز سپهر اندرآمد خروش
زسنگ فلاخن به ایرانیان
زدندان ماهی واز استخوان
زمین تنگ شد آسمان تیره گشت
سر سرفرازان از آن خیره گشت
فلاخن ببارید همچون تگرگ
به ایرانیان،سنگ وباران مرگ
چواز سنگ ازهوا آمدی بر سپر
شدی همچو ناوک ز اسپر گذر
سپردار از آسیب سنگ سیاه
به چرخ آمدی اندرآوردگاه
بخستند از ایرانیان بی شمار
به سنگ فلاخن در آن کارزار
به سختی رسید آن سپاه بزرگ
از آن نره دیوان گرد سترگ
سپهبد چو آن دید برداشت گرز
برانگیخت آن تند بالای برز
به ایشان همی کوفت گرز گران
چو خایسک و سندان آهنگران
فراوان از آن دیو چهران بکشت
به گرز گران و به زخم درشت
یکی نره دیوی بیامد برش
تو گفتی که بر چرخ ساید سرش
ازین هولناکی روان خواره ای
دژآگاه دیوی و پتیاره ای
یکی استخوانی به دست اندرون
که بودی درازیش چل رش فزون
برآویخت با پهلوان جهان
بینداخت بر پهلوان،استخوان
سپر بر سرآورد گرد دلیر
فرو برد چنگال چون نره شیر
گرفتش کمر بند واز زین بکند
برآوردش از جا چو کوه بلند
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
زدو رویه بر وی نظاره گروه
بفرمود کز تن بریدن سرش
فکندند بر نامور لشکرش
دگر نیزه بگرفت مانند باد
درآن بدمنش نره دیوان فتاد
نگه کرد تا جای خسرو کجاست
به پیش سپه دیدش از دست راست
بتازید تا پیش خسرو رسید
جهان شد به گرد اندرون ناپدید
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
بیامد دمان نزد ایران سپاه
بیفکند آن شاه و کردش تباه
چوافکنده شد خسرو بی همال
رمه بی شبان گشت و شد پایمال
به تاراج دادان بر وبوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
بسی بدره و برده تخت عاج
زکرسی زرین و زرینه تاج
به دست آمد ایرانیان را زشهر
از آن رزم هرکس بسی یافت بهر
زن و کودکان زینهاری شدند
به نزد سپهبد به زاری شدند
فرامرز یکسر ببخشیدشان
ز راه محبت نوازید شان
دو ماهی در آنجا به شادی بماند
زماه سیم لشکری برنشاند
یکی را برآن شهر،سالارکرد
زکشتی ودریا برآورد گرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۵ - رفتن فرامرز به خاور زمین و رزم کردنش با مردمان جزیره
دو مه بر سر آب زین سان برفت
سوی راه خاور بسیچید تفت
سه ماهه رسیدند نزد زمین
نیازرده کس زان سپاه گزین
چنین گفت ملاح با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
جزیری بدین راه باشد همی
که شیر ژیان نگذرد زان زمی
پر از مردم گرد و شمشیر زن
نسازند هرگز به ما انجمن
نه کارند و ورزند و نه بدروند
نه نیکی شناسند و نه بدروند
در آن بیشه از میوه و خوردنی
که تن را بدانست پروردنی
فراوان زهر گونه آید به دست
مرآن دیو چهران زبالا و پست
کسانی که خوانندشان پادوال
درآنجاست ای پهلو بی همال
به گیتی مبیناد کسشان اثر
که بس کینه جویند و پرخاشخر
فرامرز بشنید و شد تنگ دل
وزآن مردم بدرگ سنگ دل
به ملاح گفتا بباید شدن
بدین راه و لشکر بدین ها زدن
به زور خداوند جان آفرین
از ایشان کنم پاک،روی زمین
بگفت این و ملاح،کشتی براند
چو تنگ اندر آمد یلان را بخواند
بفرمود تا جوشن کارزار
بپوشند گردان خنجر گذار
چوبرساحل آمد سپهبد برآب
از آن زشت چهران دلش پرشتاب
چو نزد جزیره رسید آن سپاه
برآراستند از پی رزمگاه
برآمد به ایران سپه یک خروش
کزان ژرف دریا برآورد جوش
همان دیو چهران برون تاختند
به ساحل یکی رزمگه ساختند
زدیوان فرون تر زپنجه هزار
به رزم اندر آمد سوی کارزار
از آن هریکی را به چنگ اندرون
یکی استخوان از درختی فزون
بجستند اندر هوا همچو گرد
رسیدند چون باد،نزدیک مرد
زدندی از آن استخوان بر سرش
بکردی همه خرد یال وبرش
فراوان زگردان ایران زمین
بکشتند و خستند بر دشت کین
سپهبد چنین گفت با سروران
که ای نامداران و جنگی سران
به نیزه درآیید زی کارزار
مگر اندرآرید از ایشان دمار
سواران سوی نیزه بردند دست
خروشان به کردار پیلان مست
نیستان شد از نیزه،آوردگاه
زنیزه نه خورشید پیدا نه ماه
هرآنگه کزآن دیو چهران یکی
بجستی زباد هوا اندکی
زدی در هوا برسنان نیزه زن
به کردار مرغ از در باب زن
همه تن بدان نیزه ها در زدند
زنوک سنان جمله خسته شدند
بکشتند بسیار ازآن بدتنان
بسی خسته نالان و زاری کنان
بدانگه کزیشان فراوان نماند
فرامرز،لشکر سوی بیشه راند
کسی را که بد زنده ایرانیان
خروشان و جوشان ونعره زنان
زنیزه به شمشیر بردند دست
بکشتند و کردند یکباره پست
جزیره از آن بدتنان گشت پاک
بجستند بالا و جای مغاک
ندیدند از ایشان کسی را به جای
سپهبد سوی رفتن آورد پای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۷ - رزم کردن فرامرز با فیل گوشان
برآمد زدریا گو نره شیر
پی او گوان ویلان دلیر
سراسر در و دشت و دریا کنار
سراپرده و خیمه زد نامدار
شه فیل گوشان چوآگاه شد
که هامون پر از اسب و خرگاه شد
سپه برنشاند وبزد بوق و کوس
زمانه شد از گرد چون آبنوس
سپاهی کز آسیب ایشان زمین
بلرزید مانند دریای چین
جزیره بشد جنب جنبان زتاب
تو گفتی همی غرقه گردد زآب
یلانشان به کردار دیو سفید
دمان همچو بر چرخ گردنده شید
به آورد ایران سپاه آمدند
بسیچیده و رزمخواه آمدند
سپهبد چو گرد سپه دید گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
مرا گر جهاندار یزدان پاک
بدین مرز و این بوم سازد هلاک
نمیرم همانا به جای دگر
نگردد مرا زندگی بیشتر
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
بفرمود کردن سپه را دو نیم
یکی نیمه در راه دریا بداشت
دگر نیمه بر روی دشمن گماشت
بدان تا که از دشمن بد گمان
سپاهی نیاید ز راه نهان
خود اندر برابر صفی برکشید
بدان سان که از مردی او سزید
به گردان لشکر چنین گفت شیر
که ای نامداران گرد و دلیر
سپه چون به تنگ اندرآید نخست
بباید به تیر وکمان دست جست
چو از تیر تان ترکش آید تهی
سوی نیزه آرید دست مهی
به نیزه چو از جایشان برکنید
سوی خنجر و گرز دست افکنید
دگر روز،شمشیر زهر آبدار
برآرید ازین فیل گوشان دمار
بگفت این و برخاست مانند گرد
سوی دشمن خیره آهنگ کرد
به دست اندرون آهنین نیزه ای
به پای ایستاده ابا فرهی
به تیزی برآمد به جای نشست
به کردار باد دمنده بجست
بن نیزه زد از هوا بر زمین
زبالا چو باد اندر آمد به زین
ابا جوشن و خود و ببر بیان
همان ترکش و خنجرش بر میان
گوان وبزرگان ایران زمین
گرفتند یکسر بروآفرین
نشستند بر باد پایان همه
چو بنشست براسب،شیر ورمه
همه تیر بر دست و بر زه،کمان
دل آکنده از کینه بدگمان
چوتنگ آمد از فیل گوشان سپاه
همی گرد پرخاش بر شد به ماه
فرامرز گردافکن شیر گیر
کمان بر زه و ترکشش پر زتیر
به چاچی کمان اندر آورد چنگ
زترکش برآهیخت تیره خدنگ
نهاد از بر چرخ و اندر کشید
زتیرش همی آتش آمد پدید
چو سوفار در زه آمیختی
به چرخ اندرافکندش آهیختی
چو پیکان درون قبضه آورد سنگ
ببرد از رخ ماه و خورشید رنگ
گره شست آویخت زه باز کرد
خدنگ از بر چرخ پرواز کرد
بزد بر کمربند گرد دلیر
گذر کرد از او تیز پیکان تیر
برآمد به پهلوی گردی دگر
وز آن پهلوی دیگر آمد به سر
همه نامداران چو ابر بهار
ببارید تیر اندر آن کارزار
به هر تیر کز شستشان جسته شد
تن نامداران از آن خسته شد
چه خسته چه کشته شدی در زمان
روانش برون رفتی اندر زمان
زدشمن به تیر اندر آن کارزار
فکندند از آن بیشه پنجه هزار
فکندند وکشتند در دشت کین
که دریای خون گشت روی زمین
چواز تیر بر دشمن آمد شکست
سوی نیزه بردند آنگاه دست
سپاه اندر آمد به نیزه چو کوه
از ایشان بشد فیل گوشان ستوه
زنیزه شد آوردگه نیستان
همان روی کشور زخون،می ستان
سپهدار بگرفت نیزه به دست
به جنگ اندرآمد چو یک پیل مست
هرآنگه که او نیزه بگذاردی
سپه را چنان تنگ بفشاردی
چونیزه بر سینه یک زدی
زپشت دگر کس همی سر زدی
همه باز از ایشان یکان و دوگان
به زین در ربودی به نوک سنان
چو مرغان فکندند بر باب زن
برافراختی اندرآن انجمن
یکی فیل گوشی چو باد دمان
بیامد به تندی بر پهلوان
سنان برتن پهلوان کرد راست
خروشان تو گفتی یکی اژدهاست
به دل گفت شیرژیان پهلوان
که آمد روانم همی را زمان
چوتنگ اندر آمد بر شیرمرد
یکی حمله آورد با دار و برد
بزد نیزه ای بر بر روشنش
بدرید در بر همه جوشنش
زره بود زیرش سنان بربتافت
تن روشنش زان گزندی نیافت
سپهبد برآورد یک تیغ سخت
بزد نیزه اش را که شد لخت لخت
برآورد گرز گران نره دیو
درافکند بر چرخ گردان غریو
برآورد و بنمود حمله به شیر
سپر برسرآورد گرد دلیر
سپر بر سر پهلوان گشت خرد
سپهبد به شمشیر کین دست برد
کشید از میانش یکی تیغ تیز
برآورد از جان او رستخیز
چنان زد که یک نیمه از اسب ودیو
بماند و دگر نیمه بد در غریو
چو او کشته شد جوشن زابلی
بپوشید با خنجر کابلی
بیامد گرازان به دشت نبرد
دگر باره آهنگ آورد کرد
در آن رزمگه داد مردی بداد
چوآتش در آن فیل گوشان فتاد
یکی را کمر بند بگرفت خوار
برآورد اندر صف کارزار
چنان بر زمین زد که اندام وی
فرو ریخت مهره چو بگسست پی
یکی را زپس یال بگرفت و گوش
برآورد و زد بر زمین با خروش
یکی رابه بال ویکی را به مشت
یکی را به گرز و به زخم درشت
بکشت و در آن رزمگه توده کرد
به مغز وبه خون،خاک آلوده کرد
زکردار او خیره مانده سپاه
همه آفرین خوان بدان رزمخواه
نگه کرد تا خسرو آن سپاه
کجا برفرازد درفش وکلاه
چو دیدش به جنگ اندر آمد به تنگ
که بد نیزه جان ستانش به چنگ
بزد تند برکوهه زینش به بر
کزآن کوشه دیگر آمد به در
دو زانوش برکوهه زین بدوخت
روانش به نوک سنان برفروخت
چو کشته شد آن شهریار رمه
سپه هر چه ماندند با دمدمه
گریزان به بیشه نهادند روی
روان تیره و با غم و گفتگوی
زشمشیر آن شیرمردان کین
تهی گشت از آن فیل گوشان زمین
به تاراج بستند از آن پس کمر
چه گردان و چه مهتر نامور
فراوان بت خوب رخ یافتند
به جستن چو رفتند و بشتافتند
بسی گوهر و زر وتاج وکمر
همان پیل واسبان با زین وبر
زهرگونه آلات گستردنی
ببردند چندان که بد بردنی
از آن پس به دریا نهادند روی
همه با دل شادمان بزم جوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۵ - رزم فرامرز با شاه خاور زمین
بدان خرمی بازگشتند شاد
به کشتی نشستند مانند باد
سوی مرز خاور کشیدند رخت
خبر شد از ایشان بر شاه تخت
بیاراست لشکر سوی کارزار
سپه بد ز زنگی فزون از شمار
سپاهان کوشنده کوه کوه
که دیده ز دیدارشان بد ستوه
به بالا چو کوه وبه چهره چو دیو
زبون بود در جنگشان نره دیو
نبد آلت رزمشان دستگیر
نه اسب ونه جوشن نه گرز و نه تیر
به چنگ اندرون استخوان داشتند
که در رزم بر کوه بگذاشتند
ز شمشیر واز نیزه و گرز و تیغ
نبدشان به هنگام مردی گریغ
دمنده بدان رزمگاه آمدند
دلاور به جنگ سپاه آمدند
فرامرز چون دید از آن گونه کار
برآراست لشکر یل نامدار
برآن زنگیان رزم و پیکار کرد
برآورد از جان بدخواه،گرد
یکی گرد برخاست از دشت جنگ
که بگرفت از روی خورشید رنگ
سپهبد چنین گفت با سروران
که نه تیغ باید نه گرز گران
به تیر و کمان رزم جویید وبس
که یزدان بود یار و فریاد رس
برآمد غریو و خروش از سپاه
یکی ابر بر خاست در رزمگاه
بباریداز آن ابر،باران مرگ
نبد زخم جز بر تن وتار وترگ
نگون شد ز زنگی بسی سروران
نگشتند از جنگ ایران سران
به نزدیک ایران سپاه آمدند
پر از کینه و رزمخواه آمدند
سپهبد بفرمود تا تیغ تیز
کشند و برآرند از کین ستیز
کشیدند شمشیر و گرز گران
بیامیخت با هم سپاه گران
زدیدار زنگی و گرد سپاه
چنان بود تیغ اندرآوردگاه
که بر ابر تیره درخشنده برق
همی آمدی بر سر ویال و فرق
بسی نامداران ایران و زنگ
بدادند سر از پی نام وننگ
سه روز و سه شب جنگ بد زین نشان
شده خنجر واستخوان سرفشان
چهارم یکی باد برخاست سخت
به هامون برآورد گردی زبخت
بزد بر تن لشکر زنگیان
یکی حمله کردند ایرانیان
سپهبد سوی خنجر آهنگ کرد
برآورد واز لشکر زنگ کرد
سپاهش بدین سان همه هم گروی
سوی لشکر دشمنان کرد روی
به شمشیر از آن لشکر نامدار
بکشتند بسیار در کارزار
چو دریای الماس شد کان لعل
سرکشته فرسود در زیر نعل
سپهبد فرامرز روشن روان
به چنگ اندرون تیغ همچون کیان
به هر زخم،ده سر فکندی به دوش
ز بانگش سراسر جهان پرخروش
به سیری رسید آن سپاه دلیر
گریزان برفتند بالا و زیر
چو نوگوسفندان زچنگال گرگ
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
به تاراج داد آن همه بوم زنگ
جهان بر دل زنگیان کرد تنگ
همه دشت از ایشان سرو پا و دست
به زیر پی پیل نر کشته پست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۸ - رسیدن فرامرز به ملک باختر
به دو مه بیامد سوی باختر
بدید آن بر و بوم با زیب و فر
یکی خسروی بد در آن مرز،شاه
که هم با گهر بود وبا دستگاه
یکی لشکری داشت از صدبرون
همه جنگجوی وهمه با فسون
چو با مرز او پهلوان تنگ شد
دلش را دگر بهر سرجنگ شد
یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ
درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ
یکایک چو بشنید کامدسپاه
زبیگانه لشکر، برآشفت شاه
همان شاه را بود فرغان به نام
سبکسار و تند و بد و خویش کام
سپاهی که بودش همه برنشاند
بزد کوس واز شهر،بیرون براند
گوان دلاور چو شیر وپلنگ
همه نامدار وهمه تیز چنگ
در آهن نهان چون که بیستون
همه چنگ شسته سراسر به خون
ز گرد سواران که بر شد به ابر
زمین،تیره شد همچو کام هژبر
جهان،تارشد آسمان خیره گشت
رخ ماه و خورشید هم تیره گشت
زآواز اسبان و بانگ یلان
فلک پرخروش وزمین پر فغان
سه فرسنگ از این گونه لشکر براند
همی گرد کین بر فلک بر فشاند
به منزل رسید و فرود آمدند
به نزدیکی دجله رود آمدند
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا لشکر گشن دشمن فکن
همی راند چون نزد ایشان رسید
سپه را برابر فرود آورید
شب آمد جهان شد چو کام نهنگ
هوا را زمشک سیه داد رنگ
طلایه زهر دو سپه شد برون
گوان را به تن در بجوشید خون
نگهبان ایران،کیانوش بود
که در جنگ او شیر،بی توش بود
همی گشت با نامداران هزار
یلان سرافراز خنجرگذار
طلایه ز دشمن درآن تیره شب
بدی سه هزار از دلیران حسب
به هم باز خوردند گردن کشان
شب تار و بی آگهی ناگهان
برآمد ده و دار وهم گیر وبند
غریوان سپاه وخروشان سمند
همه گرز و زوبین و خنجر زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
میان سپه بود فرسنگ چار
دو لشکر نه آگاه از کار زار
برآن گونه بر هم زدند آن سپاه
شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه
یکی ابر بسته شد از تیره ابر
ببارید از او گرز برخود وگبر
درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند
چوبرق از دل ابر رخشان شدند
همه شب به جنگ اندرون با سپاه
بسی گذشت از نامداران تباه
بدین گونه تا خور برآورد سر
برآمد به بالا چو زرین سپر
نیاسود یک تن در آن دارو گیر
که نوک سنان بود باران تیر
زفرغانیان اندرون کارزار
تبه گشته بودند بیش از هزار
دلاورکیانوش گردن فراز
به زیر اندرش باره تندتاز
یکی نیزه در دست چون اژدها
شده گرد اسبش به روی از هوا
به حمله برآمد به کردار کوه
شد آن لشکر از حمله او ستوه
بیفکند از ایشان بسی نامدار
سراسیمه شد دشمن از کارزار
همانا که ماندند مردی دویست
هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست
همه ساز و آلت فرو ریختند
از آن تند لشکر چو بگریختند
برفتند بی کام و بی نام وهوش
نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش
به فرغان چنین گفت هریک به درد
که شد هور بر چشم ما لاجورد
ازآن نامور پهلوان دلیر
که آمد بر این مرز چون نره شیر
نگه کرد باید به رای بلند
به اندیشه خوب و پیغام و پند
پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو
که از جنگ او ما نداریم تاو
به گفتار شیرین مگر بگذرد
دم اژدها خیره کس نشمرد
مراین رزم کامروز ما دیده ایم
نه رزمیست کان را پسندیده ایم
یکی پهلوان بود با یک هزار
از آن لشکر گشن و مردان کار
بکردیم کوشش چو ما سه هزار
مر ایشان چو شیران و ما چون شکار
بکردند ما را بدین سان تباه
برفتند زی پهلون سپاه
سپهدار ایشان نبود آگهی
بکردند کشور ز مان را تهی
هنوز از بدی تا چه پیدا شود
چو سالارشان رزم جویا شود
به خوبی،بلا دور گردان زخود
که خوبی بسی به زکردار بد
ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست
نه هر کس زگردون دل افروزییست
مبادا شکستی بدین پیشگاه
رسد از بداندیش گم کرده راه
چو بشنید فرغان از ایشان سخن
برآشفت از نامدار انجمن
پسندش نیامد چنان گفتگوی
پراز خشم و کین کرد چشمان وروی
یکی بانگ برزد بدان مهتران
که ترسنده گشتند نام آوران
همی گفت کز کیست چندین سخن
که گفتارتان می نیاید به بن
شمارا دل از رزم،پربیم گشت
جگرتان از ایشان به دو نیم گشت
گروهی پریشان و بی ارج ونام
شب وروز پویان به ناکام و کام
پراکنده آواره هر سو روان
چو مردار،چون گرگ گرد جهان
از این سان کسی بر سر انجمن
نگوید بدین گونه چندین سخن
دلاور که هنگام ننگ ونبرد
هنرهای دشمن پدیدار کرد
ازو نام مردی نیاید پدید
نشاید زگفتار او آرمید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۹ - رزم فرامرز با شاه باختر و با شاه فرغان
بگفت این و هم در زمان برنشست
به کینه نهاد از بر تیغ،دست
سپه بر نشاند و بزد بوق و کوس
زمین از سم اسب گشت آبنوس
بیامد به نزدیک ایران سپاه
سواران جنگ آور کینه خواه
سوار طلایه چو باد دمان
از ایران بیامد بر پهلوان
بدو گفت کامد ز دشمن سپاه
جهان شد سراسر زلشکر سیاه
چو بشنید پهلو برآمد چو دود
بر شه درآن رزم،تندی نمود
به اسب اندر آمد به کردار باد
زتندی یکی کرد سوگند،یاد
به جان و سرشاه ایران زمین
به تاج و به تخت و به تیغ و نگین
که بی جوشن و درع وببر بیان
به جنگ اندرآیم به گرز گران
برآرم زفرمان یزدان دمار
به نیروی یزدان پروردگار
بزد چنگ و آمد دمان همچو ابر
چو تنگ اندر آمد به سان هژبر
بغرید و گرز گران برکشید
یکی آتش از رزمگه بردمید
درافتاد در لشکر بدگمان
به مانند سیل از برآسمان
به گرز و به تیغ اندرآورد دست
بسی مرد را کرد با اسب،پست
به گرزش زمین شد چو دریای خون
زتیغش سر سروران شد نگون
شده تیره وش سرخ،رخسار مهر
زبس خون که افشاند او بر سپهر
کمندش به کردار نراژدها
زدم می نکردی یلان را رها
خدنگش دل کوه خارا بخست
نهیبش پی چرخ گردون ببست
برافراز چون تاختی از نشیب
دل کوه بگداختی از نهیب
به هامون چو در کوه کردی شتاب
شدی کوه پولاد،دریای آب
بدین گونه پیش و پس و چپ وراست
همی تاخت هرجا بدان سان که خواست
به خنجر زدشمن به روز نبرد
ددان جهان را یکی سورکرد
زشمشیر آن شیر مرد دلیر
زکوپال واز گرز آن نره شیر
نماندند زنده در آن رزمگاه
زگردان فرغان یکی رزمخواه
همیدون سپاه جهان پهلوان
به کوشش درون بود با نوجوان
چوفرغان بدید آن چنان رزم سخت
بدانست کش روز برگشت وبخت
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
ندید هیچ راه فسون و درنگ
زمین از سپه شد به مانند خون
درفش سر نامداران نگون
عنان برگرایید و بگریخت زود
چو از رزم جستن نیود آنچه بود
به تنها گریزان ودل با دو نیم
زگردان ایران پر اندوه وبیم
به شهر اندرون رفت و در سخت کرد
دلش پر زتیمار از آن کار کرد
فرامرز فرمود تا تیغ تیز
کشیدند و کردند دل پر ستیز
از ایشان که مانده بدان جایگاه
دهستان که بد نزد آن جنگگاه
بکشتند و خستند ازیشان بسی
نماند از بزرگان در آنجا کسی
چو از مرز فرغان برآورد دود
زکشور هر آن کس که فرزانه بود
به نزد سپهبد به زاری شدند
خروشان زبد زینهاری شدند
زبیدادی بی خرد شهریار
بگفتند با پهلو نامدار
که از راه بیداد شد رزمجوی
وگرنه کس این بد نکرد آرزوی
کنون چون خداوند فیروزگر
تورا داد مردی و نیروی وفر
ازین بیگناهان ستم دور دار
بیندیش از این چرخ ناپایدار
به فیروزی روزگار نبرد
سزد گر ببخشایی ای رادمرد
ببخشا واز روزگار دژم
دل نیکخواهان مکن پر زغم
به یزدان که جان و جهان آفرید
زمین و سپهر و زمان آفرید
که بیزار گشتیم ازین شهریار
که نفرین براو باد روزگار
سپهبد ببخشودشان یکسره
امان داد گرگ ژیان از بره
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن فرامرز به کلان کوه و جنگ با دیوان
چو چندین برآسود گرد دلیر
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۳ - کشتن فرامرز، سر جادوان را
زجا اندر آمد چو کوه گران
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۸ - پاسخ نامه زال از نزد فرامرز
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
به خون دل و دیده اندر سرشت
سرنامه، نام توانا خدای
جهاندار نیروده رهنمای
خداوند پیروزی نام وکام
رساننده بندگان را به کام
ازو آفرین باد بر زال زر
جهان پهلوان نامدار و هنر
روان باد بر کام او چرخ پیر
خلیده دل دشمنانش به تیر
بدان ای جهاندیده فرخنده باب
که گر بخت را سر نیابد به خواب
نه اندیشم از بهمن ولشکرش
که نه لشکرش باد ونه کشورش
ابا این جوانی واین فر نو
تو گویی که ازوی گریزنده شو؟
به جانت که تا جان به جایست مرا
همان خشت جنگی ببایست مرا
نگردانم از بهمن شوم،روی
اگر درجهان،خون شود همچو جوی
تو هشیار باش ونگهدار شهر
که امشب بتازم برآن شوم سر
شبیخون همی کرد خواهم کنون
زدشمن برانم همی جوی خون
همانگه فرستاده زال پیر
به زودی برفت او به کردار شیر
به زال ستم دیده برد او پیام
چو برخواند آن نامه را زال سام
گهی شادمان بود گاهی نژند
گهی خنده ناک و گهی مستمند
گهی بود ترسنده از بهر پور
گه از تاختن رفت در خانه سور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۴ - آمدن بهمن با لشکر به کابل از پی فرامرز به جنگ
دگرباره هردوبرابرشدند
همه پیش زوبین وخنجرشدند
بدان اندکی لشکرپهلوان
یکایک فداکرده پیشش روان
فرامرزدرپیش صف بانگ زد
که ای نامداران پاکیزه قد
بدانید کامروز روزیست بد
اگر نام مانیم وگر سر رود
هرآن کس که برگردد از کارزار
ازو دشمن دون برآرد دمار
بگفت این و لشکر برآمدبه جوش
تو گفتی زمین گشت پولاد پوش
یکی ابر پیوست خونبار گشت
رخ بددلان همچو بیمار گشت
هوا گشت از تیغ،زنگارگون
زمین را زخون رنگ گلنارگون
جهان گشت لرزه سران همچو پیل
روان از برخاک،رودی چو نیل
ز زوبین،هوا گشت پربال وار
زجوشن،زمین گشت پولادوار
زکشته،درو ودشت انبوه شد
زجوشن،زمین چون یکی کوه شد
سپه بازگردید آرام کرد
تکاور به زیر اندرون رام کرد
سپهبد سوی لشکر شاه شد
وزآن لشکر شاه، آگاه شد
چنین گفت کای نامداران کین
دلیران روم و سواران چین
بدانید کین رزم ما بی گمان
همی بر بزرگان سرآید زمان
فراوان به ما سالیان برگذشت
نیاسود لشکر زپیکار دشت
میان من وبهمن کینه ساز
چنین کار یکبارگی شد دراز
سپاه سه کشور همه کشته شد
جهانی زخون،چون گل آغشته شد
به هر خون که شد اندرین روزگار
گرفتار باشد به روز شمار
که مردم همه بی گناهند ازین
ندارد کس از من به دل،رنج کین
ودیگر که با ما سپاه اندکیست
چنان کز شما پانصد،ازما یکیست
همانا که داند به جز دادگر
که کوشش بدیشان نباشد هنر
چه مردی بود خیره خون ریختن
دو صد با سواری برآویختن؟
بدین رزم اگر داد خواهید داد
ابا شاه،پیمان بباید نهاد
که ما هر دو بیرون شویم از میان
نیاید بدین نامداران زیان
به آوردگه آزمایش کنیم
به مردی،هنرها نمایش کنیم
ببینیم تا چرخ ناسازگار
که را زین دوگانه کند کامکار
گر امروز باشد مرا دسترس
کنم با شما آنچه کردید پس
سواری نیازارم از روم وچین
نه از جنگجویان ایران زمین
همه در پناه خداوند هور
سرخویش گیرید مرد و ستور
وگرشاه را دست بر من بود
سپه زیر فرمان بهمن بود
بگو هر چه خواهی بکن با سپاه
ببخشای ورنه فروبند راه
سپه را پسندیده آمد سخن
همی گفت با یکدیگر تن به تن
که گفتار این مرد،بیهوده نیست
درین سالیان شکر انبوه نیست
اگر کینه کش بهمنت ای شگفت
یکی راه میدانش باید گرفت
بدیشان همی گفت لشکر همه
چو بشنید شاه آن چنان از رمه
همن گاه پوشید ساز نبرد
برون شد ز لشکر پس آهنگ کرد
چو دستور فرزانه دید آن چنان
چوآتش بجست و گرفتش عنان
بدو گفت ای شاه خورشید فش
تن خویشتن پیش آتش مکش
فرامرز را خوار دادی همی
به دست سبک بر گراهی همی
فراوانش دیدی به هنگام کین
همی نعل اسبش بدوزد زمین
سپاهی به نزدیک او یک تن است
زتیغ و زنیروی خود ایمن است
خدنگش بدوزد دل آفتاب
کمندش درآرد زگردون عقاب
ندارد دمان پیل جنگش به جای
درآرد گران کوه،گرزش ز پای
گه رزم،ازو دیو گردد دژم
ز ده پیل،نیرو نیایدش کم
چو با اژدهایی تو هم سر شوی
ازآن به که با او برابر شوی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که چون او بود مر مرا خواستار
مرا گر به رفتن درنگی بود
گه نام جستن چو ننگی بود
عنان بست از دست داننده مرد
بزد اسب و آهنگ آورد کرد
ازآن کار،داننده آگاه بود
سپهبد نه اندر خور شاه بود
همانگه رهام گودرز را
بخواند آن دلیران آن مرز را
چو سقلاب روم ودگر رزم یار
بهان رود ودیلم دلاور سوار
بدیشان چنین گفت کای سرکشان
مدارید گفتار پیران گوان
بدانید کین شاه ما سرکش است
هم آورد او چون یکی آتش است
چوبا او برابر نیاید به کین
نباید که آسیب یابد چنین
سزد گر شما نزد ایشان شوید
به یاری بر شاه ایران شوید
چو دانید کان اژدهای دژم
به شاه جهان اندرآید به دم
شما حمله آرید و اندر نهید
سپاسی به شاه جهان برنهید
برفتند پرمایگان هر چهار
نهانی به نزدیکی شهریار
همه بر سپهبد کمین ساختند
همه تیغ کین از میان آختند
چو چشم سپهبد به بهمن رسید
فرودآمد و آفرین گسترید
وزآن پس بدو گفت کای شهریار
به گیتی همه تخم زشتی مکار
چنان دان که گیتی سراییست تنگ
نباشد درو برکسی را درنگ
گر از پهلوان کینه ای داشتی
کنون سر زگردون برافراشتی
به کام تو شد کشور نیمروز
شب آمد که ما خود نبینیم روز
زما کینه پهلوان آختی
زمین از بزرگان بپرداختی
گرانمایه زالی که هنگام کین
ستوه آمد از سم اسبش زمین
کنون چون اسیران به بند اندر است
به پیری به دام گزند اندراست
زتخم نریمان سام سوار
نماندست جز من کسی یادگار
سزدگر به جایی که اکنون مرا
نریزی بدین خیرگی خون مرا
یکی باشم از چاکران سپای
اگر کینه از دل بریزی به جای
وگر خود نخواهی که بینی رخم
به خون یکی بازده پاسخم
بمان تا زهندوستان بگذرم
دگر باره ایران زمین نگذرم
اگر دشمنم،دشمن،آواره به
زخون،دست کوتاه،یکباره به
بدان سر چه سختست بازار خون
مباد هیچ مردم،گرفتار خون
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که سوگند دارم به پروردگار
که از تخم رستم نمانم یکی
نه از کشور و کاخ او اندکی
وگرنه به جانت ببخشودمی
زخون،روزگاری برآسودمی
بیاور کنون تا چه داری به بر
کجا روزگار تو آمد به سر
زگفتار بیهوده،دم بسته به
به پیکان، تن دشمنان خسته به
سپهبد چو از شاه نومید گشت
تن از خشم، لرزنده چون بید گشت
چنین گفت کز مردم بدنژاد
همانا بماند همی عدل و داد
هر آن کز خرد،مغز دارد تهی
نباشد درو شادی وفرهی
تو شاهی،کنون پیش دستی نمای
ببینیم تا چرخ را چیست رای
برانگیخت شبرنگ را شهریار
به دست اندرون گرزه گاوسار
درآمد به کردار کوه گران
بزد گرز چون پتک آهنگران
نه دست سپهبد شد از زخم،خم
نه نیرو شد از چنگ پیروز،کم
سپهبد خروشید کای شیردل
نیای تواز زخم تو شد خجل
تو را کاندرآورد، زخم این بود
ره کینه جستن نه آیین بود
ببینی کنون زخم مردان جنگ
که گردد زخونت زمین،لعل رنگ
بگفت این و پس جنگ را زان نمود
برآمد زجا اسب،مانند دود
برافراخت گرز صد و شصت من
چوکوهی برافکند بر شاه تن
چوسقلاب روم و دلیران شاه
بدیدند کامد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند با دار وگیر
نهادند هریک درو تیغ و تیر
سپهبد چو آن دید برگشت ازو
بدان پنج سردار بنهاد روی
در افکندشان پیش،همچون رمه
گریزان ازو نامداران همه
چوباد اندر آمد به سقلی رسید
خروشی به چرخ برین برکشید
بزد گرز برگردن بادپای
روانش تو گفتی به تن در نماندش روان
سپهبد به زخم دگر کرد دست
به هوش آمد وزود بر پای جست
پشوتن زقلب سپه چون بدید
خروشید و تیغ از میان برکشید
بیامد و برآویخت با پیل تن
برایشان نظاره شدند انجمن
چو این پنج با وی برآویختند
ازو شاه و سقلاب بگریختند
شدند از میانه میان سپاه
نهیب آمدش پیش سقلاب شاه
چنین نازنین تیره گون گشته دشت
سپهبد از آن پنج تن برنگشت
یکی گرز زد بر سر رزم یار
تو گفتی که شد خاک را خواستار
گریزان شدند آن چهار دگر
بدان خاک خشک و پر از خون،جگر
ببود آن شب و بامدادان دگر
سرکوه بگرفت زرین سپر
غوکوس برخاست وآواز نای
سپاه اندرآمد چو دریا زجای
جهانی کجا بود دینارگون
زگرد سپه گشت زنگارگون
زمین را نمودند چون لاله زار
پر از کشته کردند از خسته،خار
هوا گفتی آهن بپوشد همی
زمین گفتی از خون بجوشد همی
زنوک سنان ها میان هوا
زخاک پی اسب فرمان روا
ستاره تو گفتی که ریزان شده است
وگر هور تابان گریزان شده است
بدان گه که بر دشت برکینه خاست
فرستاد بهمن سوی چپ و راست
که یکسر سپه را به جنگ آورید
نخواهم کسی کو درنگ آورید
بکوشید تا یک تن از دشمنان
نمانند زنده از این بدنشان
زگفتار شاه،آن سپاه بزرگ
یکی گشت چون شیر و دیگر چوگرگ
یکی حلقه کرد آن شگفت اژدها
کزآن جان مردم نیابد رها
یکی مارجان گیر را برفراشت
یکی تیر دلدوز را برگماشت
چنان حلقه کردند بر سگزیان
که بیرون سواری نماند از میان
نهادند بر تیغ برنده دست
زخون یلان،خاک کردند پست
فرامرز با چند خویشان خویش
نهادند یکبارگی پای پیش
بنا آخت خود از سران نامدار
زخویشان پس پشت او ده سوار
درافتاد اندر میان سپاه
چو در خرمن افتاد باد سیاه
بدان روی کو خنگ را ره نمود
برآورد از آن روی،یکباره دود
از ایران سپه،مرد چندان بکشت
که در دسته تیغش افشرد مشت
چو بگذشت یک نیمه از تیره روز
زگردون فروگشت گیتی فروز
ازآن رو سیه مرد،هشتصد هزار
درآمد یکایک چو دریای قار
زبس چاک چاک و زبس دار وگیر
بنالید مریخ و کیوان پیر
تو گفتی نماندست برچرخ،هور
نه در مرد،نیرو نه در باره،زور
زکشته چنان گشت هر دو سپاه
که بر زندگان تنگ شد جایگاه
یکی تیغ بر کتف بانو گشسب
بیامد ولیکن نیفتاد از اسب
تخواره چو او را بدان سان بدید
باستاد بر سرش زخمی رسید
فراوان بکشتند از آن سرکشان
چنان روز را کس ندارد نشان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۰ - رسیدن ایرانیان و چینیان بهم
یکی روز ناگاه سالار چین
یکی تاختن کرد بر آتبین
ز بیرون بیشه بدو باز خورد
برآمد ز ناگه ده و دار و بَرد
فزون آمد از چینیان ده هزار
ز ایرانیان بود سیصد سوار
یکی رزم ناگاه پیوسته شد
تنی چند از ایران سپه خسته شد
چو دید آن چنان آتبین از سپاه
بُنه سوی بیشه گسی کرد شاه
بجوشید و برگستوان برفگند
چو باد اندر آمد به اسب سمند
خروشید کای نامداران جنگ
یک امروزتان کرد باید درنگ
که گر سستی آرید در کارزار
نیابید از این دشمنان زینهار
وگر پیش دشمن بدارید پای
نباید بریدن امید از خدای
کز اوی است پیروزی و دستگاه
به لشکر که را کرد باید نگاه؟
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به فرمان ضحاک جادو سرند
بسا لشکر گشن از اندک سپاه
گریزند ناگاه از رزمگاه
بگفت این وز باد، اسب سمند
بر آن لشکر دشمنان برفگند
اگر گرز زد، مرد را کرد پست
وگر تیغ زد، سر بیفگند و دست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۱ - جنگ کوش پیل دندان با چینیان
چو شاه آتبین را چنان دید کوش
برآورد مانند تندر خروش
کمان داشت و ده چوبه تیر خدنگ
نبودش سلیحی جز این خود به چنگ
بدان دَه بیفگند دَه نامدار
ز چینی دلیران خنجرگزار
غمی شد ز ترکش چو تیرش نماند
ز لشکر یکی خیره سر را بخواند
همه بستدش جوشن و خود و ترگ
چو بر ساخت خود را ز بیگانه برگ
خروشان به اسب اندر آورد پای
به یک حمله برداشت لشکر ز جای
تو گفتی یکی پیل سرمست بود
همه دشت پای و سر و دست بود
چو ایران سپه کوششِ کوش دید
مر او را بدان کین و آن جوش دید
همه حمله کردند و برداشتند
سپه را و از رود بگذاشتند
پرندش ز خون بر زمین جوی کرد
سمندش سرسرکشان گوی کرد
به هرکس که گرزش برآمد درشت
همی جان به تن درش بنمود پشت
هوا گشته بی جان ز پیکان او
زمین گشته مرجان ز میدان او
هر آن کس که او را ز ناگه بدید
دلش همچو دیوانه درهم رمید
گریزان همی برد نام خدای
نیامد دلش ماهیان بازجای
در آن حمله افزون ز پانصد دلیر
بکشتند و شد آتبین شاه، چیز
از آن ننگ سالار چین شد درشت
همی جان به تن درش بنمود پشت
چنین گفت کای نامداران جنگ
همی بر تن خویش کردید ننگ
از این مایه لشکر چه دارید باک
که بی تیغ شایند گشتن به خاک
برامد کنون سال سیصد درست
که این دشمنان را همی شاه جُست
همی باز گردید، چون یافتیم
ز چین ما بدین کار بشتافتیم
چه گویید فردا به نزدیک شاه
اگر بازگردید از ایران سپاه
ز گفتار او لشکر آمد بجوش
برآمد ز کوس و تبیره خروش
کشیدند شمشیر کین از نیام
نه جای درنگ و نه جای پیام
هوا پر شد از جان گردان کین
ز خون گشت سیراب روی زمین
تنی چند از ایران سپه کشته شد
سر هر یک از رزم برگشته شد
چنین بود تا شب سپه تاز گشت
پس آن هر دو لشکر ز هم بازگشت
فرود آمد آن جا سپهدار چین
به سوی سراپرده رفت آتبین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۳ - شبیخون کردن کوش پیل دندان در شب تیره
سپه را بدو داد هنگام خواب
به رفتن گرفتند گردان شتاب
چو یک نیمه از شب گذر، کوش
بزد نای رویین، برآمد خروش
دلیران به شمیر بردند دست
ز خواب گران چینیان نیمه مست
یکی بر ره بیشه آورد تگ
یکی را ز سستی نجنبید رگ
یکی راست ناکرده بر تن قبای
رسید اندر او نیزه ی جانگزای
یکی نانشسته به اسب نبرد
همی تیغ برّان به تن باز خورد
شبی بود با هول و با گیر و دار
نشد هیچ نرم آتش کارزار
چو شد روز سالار چین بنگرید
همه دشت پر کشته و خسته دید
بترسید و یکسر سپه را نیافت
بشد بر پی اش کوش و اندر شتافت
به لشکرگه چینیان بازگشت
سپاهش از آن ساز با ساز گشت
همه خواسته بر گرفت و بداد
بر او آتبین آفرین کرد یاد
یکایک ببوسید رویش به مهر
هنر گفت بهتر یلان را ز چهر
بدادش بسی جامه و سیم و زر
هم اسب و ستام و کلاه و کمر
بدان مایه لشکرش سالار کرد
ز ساز آن سپه را بی آزار کرد
همان روز آن جا بُنه برنهاد
همی رفت در بیشه مانند باد
چو ببرید از آن بیشه دو روز راه
به شادی فرود آمد او با سپاه
تنی چند از این مردم پیش بین
فرستادشان بر درخت آتبین
بدان تا گر آید ز دشمن سپاه
ببینند، آگاهی آرند به شاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۵ - فرستادن شاه چین، نیواسب را به جنگ ایرانیان
وز آن لشکر خویش کآورده بود
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۷ - جنگ کوش پیل دندان و نیواسب
نگه کرد در کار گردان سپهر
که چون گشت خواهد همی ماه و مهر
چنان سخت پیروز دید اخترش
که شیری شود هر یک از لشکرش
ز شادی تو گفتی برآمد ز جای
همی گفت کای داد دِه یک خدای
دل رادمردان تو آری به راه
تن نیکبختان تو داری نگاه
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که همواره پشت و پناهم توی
کیانی کمر بر میان تنگ کرد
بتندی سوی دشمن آهنگ کرد
گزین کرد مردی دویست از سپاه
پسندیده ی رزم و آوردگاه
فرستاد با کوش از پیش خویش
همی تاختند آن دلیران ز پیش
چو از راه نزدیک ایشان رسید
طلایه تنی چند را کشته دید
برآشفت و برچینیان حمله کرد
برآورد غیو و برانگیخت گرد
چو شیر دژ آگاه و چون پیل مست
به یک زخم گُردی همی کرد پست
چو نیواسب آن دید از دست کوش
خروشید ماننده ی شیرزوش
همی تا سوی پیل دندان رسید
تنی چند را بر زمین خوابنید
چو زخمش بدیدند ایران سپاه
یله کرد هرکس همی جایگاه
بهم برفگند آن سواران کین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
برآشفت کوش از سواران خویش
چنین گفت با نامداران خویش
که این شیر دل مرد هم یک تن است
نه نیواسب و نه پیل در جوشن است
شما را نیاید همی شرم و ننگ
که پیشش نگیرد همی کس درنگ
بگفت این و مانند آذرگشسب
همی تاخت تا پیش نیواسب اسب
زمانی بران سان برآویختند
که از خاک و از خون گِل انگیختند
چو نیواسب از او این دلیری بدید
یکی خشک پولاد را برکشید
بر آمد ز زین و گران شد رکیب
به نیرو بینداخت نیو از نهیب
سنان را ز دانش به سر بازداشت
که گردون ز کارش بسی راز داشت
درآمد بزد گرز بر مغفرش
به زخمی برون کرد مغز از سرش
به خاک اندر افتاد و زو رفت هوش
سپاهش چو حلقه شد از گرد کوش
ز کینه بر او برگشادند دست
تو گفتی زمین پای اسبش ببست
بکشتند در زیر رانش سمند
به تن برنیامد مر او را گزند
دلیران ایران بدو تاختند
ز کینه سنانها برافراختند
بکشتند چندان ز گردان چین
ز خون سرخ شد خاک روی زمین
رها گشت کوش و ز کشتن برست
برآسود و اسبی دگر برنشست
بینداخت از کینه مغفر ز سر
برآهخت گرزگران از کمر
به دشمن برهنه چو بنمود روی
همی هر که دیدش بپرسید از اوی
ز زشتی همی دیو بردش گمان
ز دستش بیفتاد تیر و کمان
همی گفت هر کس که جز دیو نیست
که پیشش سوار و پیاده یکی ست
سرِ خوک دارد تنِ دیو زوش
به پیلانش ماند دو دندان و گوش
گریزان شد آن لشکر شیردل
از آن پیلِ پیکر سرِ جان گسل
همی تاخت کوش و سپاهش ز پس
به شمشیر کشتند از ایشان و بس
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۱ - آگاه شدن آتبین از آمدن لشکر
وز آن سوی رود از پس کارزار
فرستاده بود آتبین ده سوار
نشانده همه بر درخت بلند
که ناگه ز دشمن نیاید گزند
یکایک چو دیدند ناگه سپاه
سوی آتبین بر گرفتند راه
که روی هوا سرخ و زرد و بنفش
ز تابیدن رنگهای درفش
هوا سربسر بود نالد همی
زمین از گرانی بنالد همی
همانا که خود شاه چین آمده ست
کجا چین و ماچین به کین آمده ست
بیاراست پس آتبین با گروه
فرستاد یکسر بنه سوی کوه
لب رود بگرفت و راه سپاه
کشیدند دیده همه سوی راه