عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۹ - ناتمام بخط ادیب الممالک
گشت چون فاروق بر مسند مکین
خلق خواندندش امیر المؤمنین
کارها با تیغ کج فرمود راست
داد مظلوم از ستمگر باز خواست
بود روزی بر سریر عدل حق
برده در فکرت سبق از ماسبق
اختران آسمان دین و داد
یعنی اصحاب رسول پاکزاد
جمله برگردش همی کرده هجوم
خواجه همچون بدر و ایشان چون نجوم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۰ - ناتمام بخط ادیب الممالک
این خبر گفت یکی از اصحاب
که بدور عمر بن خطاب
روزی آن خواجه به همراهی بخت
برد در مسجد پیغمبر رخت
مسند فصل قضایا گسترد
باطل از خانه حق بیرون کرد
سوده در حضرتش اصحاب نبی
جهت بندگی از شیخ و صبی
انجمن گشته به گردش ز نیاز
همه اشیاخ و بزرگان حجاز
ناگه از خارج مسجد برخاست
شور و غوغا و فغان از چپ و راست
خلق نظاره غوغا گشته
حاضر از بهر تماشا گشته
دو جوان با رخ چون ماه منیر
نوجوان دیگری کرده اسیر
دستها در کمرش از دو طرف
وز پس و پیش گروهی زده صف
چون رسیدند بر آن دکه داد
بر شد از سینه ایشان فریاد
کای خداوند . . .
. . .
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۵ - خبر دادن تیمور از انقلاب روس
سال سی و شش نهد زین شاه آزادی برخش
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آن روز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا بموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آن زمان
غلغل اندازد به گردون بانگ اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد به روز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲
چند روزی پیش و پس شد ورنه از دور سپهر
بر سکندر نیز بگذشت آنچه بر دارا گذشت
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۵
حق تعالی مر ترا آورده از ایران پدید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۳
همایون باد و فرخ باد و میمون
جلوس شاه بر تخت همایون
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۹
ببال ای تخت افریدون نیار ای تاج کیخسرو
که این ملک کهن را داد یزدان شهریاری تو
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - قصیده در تعریف میرزا نصیر طبیب اصفهانی
از صفاهان، بوی جان آید همی؛
بوی جان از اصفهان آید همی!
اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
یوسفی بر هر دکان آید همی!
رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ریسمان آید همی!
اصفهان، شام و، صفای صبح آن
چشم را بر دل گران آید همی!
نیم شب شعری برون آید ز شام؛
تا بسوی اصفهان آید همی!
اصفهان چین و، غزال وادیش
مشک بر صحرافشان آید همی
هر که پا بر خاک مشکینش نهد
مشک چینش، تا میان آید همی
اصفهان بغداد و، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آید همی
وصف بی آسیب سیبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آید همی
اصفهان، یونان و از یونانیان؛
گر حدیثی در میان آید همی
کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر یونانیان آید همی
بشر حافی، زاهدانش راز پی
از ارادت سایه سان آید همی
در ریاض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آید همی
گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستانی در میان آید همی
هم ز فردوسی برآید الحذر
اسم ز سعدی الامان آید همی
گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آید همی
ور نویسم پردلانش را جگر
زابلستان را زیان آید همی
گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بیان آید همی
سال و مه، مالندشان تا سر به پای
حور و غلمان از جنان آید همی
دلبرانش، غیرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زبانی آید همی
روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آید همی
از خیانت، خالی است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آید همی
در دیانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آید همی
از وفا لیک اندکی بیگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آید همی
جاودان بادا، که هر صبحش نسیم؛
از بهشت جاودان آید همی
چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آید همی
زنده رودش، عین آب زندگی است؛
زان بچشم مرده جان آید همی
وین عجب، کان آب گویند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عیان آید همی
سنگ کوه و، خاک صحرایش بپا؛
چون پرندو پرنیان آید همی
چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آید همی!
سایه ی برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سایبان آید همی
تا نوا آموز از مرغان آن
طوطی از هندوستان آید همی
بی گمان، باغ جنان هر کس شنید
اصفهانش در گمان آید همی
در صفاهان، هر که دارد خانه، کی
یادش از باغ جنان آید همی!
داشتم من نیز آنجا خانه یی
جان دهم، چون یاد از آن آید همی
کرد از آنجا، آسمان آواره ام
این ستم از آسمان آید همی
یاد آن ویرانه، کش از کاهگل
بوی مشک و زعفران آید همی
در همان ویرانه، کز جانهای پاک
گنجها، آنجا نهان آید همی
هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آید همی
ریزم اشک ارغوانی، چون بیاد
آن گل و آن ارغوان آید همی
حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشیان آید همی
شد خراب آن بوستان، تا بوی گل
از کدامین بوستان آید همی؟!
راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامین کاروان آید همی؟!
میکنم تیر دعا هر شب روان
تا یکی زان بر نشان آید همی
کی بود کی کز دم باد بهار
گل بسوی گلستان آید همی
بلبل ناکام رفته ز آشیان
باز سوی آشیان آید همی
با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آید همی
الغرض، بودم شبی در فکر این
کآسمان کی مهربان آید همی؟!
صبحدم، دیدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آید همی
بر سر راهش دویدم، گفتمش:
از تو بوی اصفهان آید همی
خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش:
بر تن از بوی تو جان آید همی!
گفت: آری، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آید همی؟!
گفت: با من عندلیبی پرفشان
اینک از آن بوستان آید همی
عندلیبی نه، حمامی بر پرش
نامه یی از دوستان آید همی
گفتمش: از دوستان یا رب کسی
یادش از این ناتوان آید همی؟!
گفت: من از دیگران آگه نیم
پیکی از فخر زمان آید همی
از نصیر المله و الدین سوی تو
قاصدی با کاروان آید همی
گفتمش: گر پیک مخدوم من است
جبرئیل از آسمان آید همی
نکهت پیراهن یوسف به مصر
سوی کنعان رایگان آمد همی
ریح رحمان است، کز ملک یمن؛
سوی یثرب بیگمان آید همی
آن مسیح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آید همی
چون کند تشریح، جالینوس هم؛
کاردش بر استخوان آید همی
گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز
بر درش زانو زنان آید همی
آن ارسطو، کش فلاطون حکیم؛
در خم از خجلت نهان آید همی
ور به فارابش فتد روزی گذار
بر تن بو نصر، جان آید همی
بوعلی، زابروی او گر بنگرد؛
یک اشارت رمزدان آید همی
این نصیر و آن نصیر، اینک ببین
بس تفاوت در میان آید همی
گر بسنجم فضلشان، با یکدگر
فضلها این را بر آن آید همی
گر نویسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معانی در بیان آید همی
کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آید همی
از ره دانش چو اخفش، سیبویه
بردرش چون خادمان آید همی
وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامی نظم خوان آید همی
سعدی، از شیراز آرد خدمتش
انوری از خاوران آید همی
ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس
از قرن، با او قران آید همی
حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آید همی
خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون میزبان آید همی
بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده میهمان آید همی
صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آید همی؟!
در دلم، نبود غمی غیر از فراق
گویمت هان، تا عیان آید همی
بحر خونخواری است هجران، ناخدا
می نخواهم در میان آید همی!
شاید از لطف خدا، نه ناخدا
کشتی من، بر کران آید همی
گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آید همی
باز امید وصل دارم ز آسمان
هر چه گویی ز آسمان آید همی
چو بخاطر مهربانیهای تو
آید، اینم بر زبان آید همی:
رودکی گو نشنود کز اصفهان
«بوی یار مهربان آید همی
نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بویت ز اصفهان آید همی
پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید
نور در چشمش عیان آید همی
ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر
کاروان در کاروان آید همی
آل سامان، لاف سامان کی زنند؟!
جود تو گر در میان آید همی
رودکی را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بیان آید همی
آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آید همی
نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوی گل، از گلستان آید همی!
تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آید همی
دوستت را، بر دو دست جام گیر؛
هم گل و هم ارغوان آید همی
دشمنت را، بر دو چشم عیب بین؛
هم خدنگ و، هم سنان آید همی
اصفهان، آباد باد از بوی تو
بوی تو از اصفهان آید همی
زنده باشی صبا تا زنده رود
سوی اصفاهان روان آید همی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲ - تعریف شمشیر
درخشنده تیغ ابوالفتح خان
زلالی است از چشمه ی آفتاب
روان از سر سرکشان بگذرد
چو خونخواره دریاست، این قطره آب
از آن گیسوی عدل یابد شکنج
از آن ابروی فتح گیرد خضاب
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ جلوس ابوالفتح خان ابن کریم خان زند - (۱۱۹۳ ه.ق)
چرا خون نگریم، چرا می ننوشم؟!
که رفت از جهان کسری و خسرو آمد!
پدر رفت و، آمد پسر لوحش الله؛
جهان از کرم خالی و مملو آمد
کریم اسم، شاه کردم پروری شد؛
سخن سنج ماهی، سخا پرتو آمد
ز گیتی ابوالنصر شاه کهن شد
بعالم ابوالفتح شاه نو آمد
ز خلقش، جهان رشک باغ جنان شد
ز جودش، گهر در شمار جو آمد
درین ماتم و سور جانسوز دلکش
که تاریخ را هر کسی پیرو آمد
رقم کرد آذر کز ایوان شاهی
برون رفت کاووس و کیخسرو آمد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - تاریخ زفاف ابوالفتح خان زند (۱۱۸۵ ه.ق)
المنه لله، که سراسر همه ایران
شد غیرت روضات جنان، رشک فرادیس
از عدل خداوند ظفرمند عدو بند
کز همت او رسم کرم یافته تأسیس
خاقان، فلک گاه، ملک جاه، که عیسی
سلطان کریم اسم کرم رسم، که ادریس
در سطح فلک، گشته دعا گوش بتسبیح؛
با خیل ملک، گشته ثنا جوش بتقدیس!
کز منظر او کور بود، چشم بد اندیش؛
وز کشور او، دور بود لشکر ابلیس!
رمال قضا، از اثر کوکب بختش؛
چون نصره و لحیان نگر و علقه و انکیس
د رکعبه، ز عدلش بود آسایش حجاج
در دیر، ز لطفش بود آرامش قسیس!
از یاوریش، باز دهد دانه ی عصفور؛
وز داوریش، شیر بود دایه ی جامیس
هم زابلیانش چو برد حمله، قدم بوس
هم برمکیانش، چو کشد سفره، قدح لیس
هم خانه بدوش، از غضبش، خسرو کابل؛
هم حلقه بگوش، از ادبش، والی تفلیس!
در نوبت شاهیش، ز ایران بولایات
غیر از خبر فتح نبردند جواسیس
چون تیر خدنگ است، ازو پشت ولی راست؛
چون پشت پلنگ است، از و روی عدو پیس!
فرزند جوانبخش، ابوالفتح بهادر
کز صولتش ابلیس کند توبه ز تلبیس
آن زاده ی جمشید، که در خرگه اقبال
آن سایه ی خورشید، که در حلقه ی تدریس
هم مهر علم داشت بفرقش، که تو بشتاب؛
هم تیر قلم داد بدستش، که تو بنویس!
بر خاک فتد، از علمش خنجر بهرام؛
بر باد رود از قلمش، دفتر برجیس
بودش، هوسن خطبه ی محجوبه ی عفت؛
میخواست سلیمان که شود همسر بلقیس
آراست یکی حجله، چو عشرتگه کاووس
کآنجا چو گل تازه کشد مهد فرنگیس
آن روز که میدید بمه مهر بتثلیث
ناهید نظر داشت بیرجیس بتسدیس
آن وقت که با زهره قمر بود مقارن
زان سان که به رامین زوفا رام شود ویس
مانند دو گوهر، بیکی رشته کشیدند؛
در مجلس عقد آمده چون هرمس و والیس
ناسفته دری، از صدف بحر معالی؛
نشکفته گلی، از چمن اهل نوامیس
دید و شد از آن مرسله پیدا گه تزویج
چید و شد از آن لخلخه فرما شب تعریس
از نغمه ی نی، نای غوانی، چو عنادل،
وز نشأه نی، روی سواقی چو طواویس
فارغ ز غم، آسوده ز فقر آمده مردم؛
کرده همه لبریز ز می کاس و ز زر کیس
می ریخته در ساغر زر، پیر خشن پوش
آویخته در رشته گهر، زال رسن ریس
هر کس به نثاری شده نازان بخود، آذر
کز مرتبه نازند به او اهل نوامیس
چون دید روا نیست نثاری نفرستد!
این قطعه که آراست بترصیع و به تجنیس
با نقد دعا کرد روان چامه ی تاریخ
شد جای سلیمان، بسرا پرده ی بلقیس
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - تاریخ آب انبار (۱۱۸۹ ه.ق)
فخر زمانه، حضرت حاجی ابوالحسن
کو راست صفوت صفی ز خلت خلیل
آن کو بکار نیک، نه در کنیتش نظیر
آن کو بفعل خیر، نه در عالمش عدیل
آن صافدل، که در طلب آب زندگی
شد رای روشنش همه جا خضر را دلیل
یاد آمدش، چو از شه لب تشنگان حسین
کرد از برای تشنه لبان بر که یی سبیل
آبش، چو آب روی شهیدان کربلا
غیرت فزای چشمه ی کافور و زنجبیل
شیرین و صاف و سرد و گوارا و مشکبوی
چون زنده رود و دجله و جیحون، فرات و نیل
ظلمات نیست ساحت کاشان و، شد عیان؛
آبی که شد حیوه ابد خضر را کفیل
آبی که خضر خاصه ی خود میشمرد، شد
بر خلق ازو سبیل، که بادا جرا و جزیل
هر تشنه را، که کام ازین برکه تر شود
گوید که: ای خدای جهان داور جلیل
بانی این بنا بودش عاقبت بخیر
آمین سرای دعوت او باد جبرئیل
در تشنگی بروز قیامت دهد مدام؛
ساقی کوثرش، قدح از آب سلسبیل
هم بخت او سعید بود، نامه اش سفید
هم دوستش عزیز بود، دشمنش ذلیل
تاریخ خواستند ز خیل سخنوران
اتمام برکه را که بود ظل او ظلیل
برداشت آذر آب و بتاریخ آن نوشت:
این برکه بر حسین شد از بوالحسن سبیل
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - تاریخ آب انبار اصفهان (۱۱۸۹ ه.ق)
بعهد دولت دارای گیتی
سپهدار جهان، سالار عالم
کریم الطبع و الاخلاق و الاسم
که هست او را جوانمردی مسلم
جوان بختی که داده آستانش
بسجده قامت پیر فلک خم
جهانداری، که شد از عدل و جودش
خجل نوشیروان، شرمنده حاتم
دلیری، کش بروز رزم بوسند
رکاب افراسیاب و پای رستم
بحکم حاکم ملک صفاهان
کزو بنیاد حکمت گشت محکم
سمی شاه دین، ختم النبیین
محمد زبده ی اولاد آدم
عدالت پیشه یی کز پاس عدلش
در اصفاهان که گلزاری است خرم
پرد تیهو، نه او را خوف شاهین؛
چرد آهو، نه او را بیم ضیغم
عیان گردید، یوسف خیز چاهی
که شه ز آبش سرشته خاک آدم
چهی لبریز، چون چاه زنخدان؛
روان آب حیوه از وی دمادم
غرض، آن فخر حجاج حرم کوست
ز حرمت، در حریم کعبه محرم
بکار نیک، شد از حق موفق
بامری خیر گشت از غیب ملهم
نوشت آذر پی تاریخ سالش
در اصفاهان عیان شد بئر زمزم
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - ماده تاریخ (۱۱۸۸ ه.ق)
بفرمان دارای ایران که بودش
بکف تیغ رستم، بسر تاج خسرو
کردم رسم، سلطان جمشید پایه؛
کریم اسم، خاقان خورشید پرتو
شه زند، کز نام او زنده ماند؛
جهان کو بداد و دهش کرد مملو
کنون بندد اندر میان رشته ی در
کسی کو نبودش بکف خوشه جو
یکی مسجد آراست از لطف ایزد
به شیراز کافگند بر نه فلک ضو
چه مسجد، که سودی، گر امروز بودی؛
بخاکش لب جم، رخ کی، سرزو
مگو هست زینگونه مسجد بگیتی
وگر دیگری گویدت هست، مشنو
پی ضبط تاریخ آن سال فرخ
فتادند دانشوران در تک و دو
رقم کرد کلک گهر سلک آذر:
«بشیراز وا شد در کعبهٔ نو»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
غریب آزار دزد ساوجی شد
به ساوه شحنه، نه هوشی نه هنگی
همانا مانده زان دریا که شد خشک
ز یمن مولد احمد نهنگی
اگر رحم شهش گردن رهاند
ز تیغ عدل، باری پالهنگی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - قطعه در مدح میرزا محمد حسین وزیر در مطالبه ی کلیات جامی
در ایام سلطان حسین، آنکه نامش
سرآمد بعدل از سلاطین نامی
شنیدم: وحید زمان عبد رحمن
چه الطاف آن خسروش گشت حامی
چنان در فن نظم شد شهره آخر
که گردیده قائمقام نظامی
چو جامی کشید از می التفاتش
ز ارباب دانش، لقب یافت جامی
تو سلطان حسین زمانی و، خواهم
که سازی مرا همچو جامی گرامی
دهی، یعنی آن نسخه کوهست مشحون
هم از خط، هم از شعر جامی تمامی
نیم جامی، اما ز لطفت چه باشد
که پیوسته نوشم می از جام جامی؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵ - ماده تاریخ (۱۱۷۶ ه.ق)
در عهد کریم خان، شه ملک قباد
از سعی سلیم حاکم پاک نهاد
تعمیر چو یافت باغ فین، آذر گفت:
«آباد شده عمارت فین آباد»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵ - ماده تاریخ (۱۱۸۶ه.ق)
چون صدر جهان ازین جهان شاد چنان
شد سوی جنان برینجهان خنده زنان
تاریخ نگار گشت آذر ز بنان
«شد صدر جهان، بمنزل صدر جنان»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
آه از حسنین، کز جهان شیون و شین
سر زد زغم آن دو امام کونین
ای وای از آن زمان که خورد آب حسن
فریاد از آن دم که نخورد آب حسین
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در نعت و منقبت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله
محمد که همتای او از نخست
سهی سروی از خاک آدم نرست
خدا را مطیع و جهان را مطاع
زهی خواجه گز فقر بودش متاع
پسند آمد «الفقر فخری» از او
که ملک سلیمان نکرد آرزو
بچشم اشکریز و بلب خنده ناک
بتن جان روشن، بجان نور پاک
گل طاوها میوه ی یا و سین
بهار نخستین، ترنج پسین
نرفته بمکتب، نخوانده کتاب؛
کتاب ملل را فگنده در آب
ز هفتم زمین گیر، تا نه فلک
بفرمان او انس و جن و ملک
گهی شهپر جبرئیلش بسر
گهی پرده ی عنکبوتش بدر
ز خلق جهان کس باین پایه نه
جهانیش در سایه و، سایه نه
بود سایه هر کالبد را ولی
نبد سایه آن کالبد را بلی
چو مهرش دمید از زمین و زمان
زمین سایه افگند بر آسمان
تهی دست و، پر دست خلقش ز دست؛
گرسنه، از آن سیر هر کس که هست
ز بردست هر کشورش، زیر دست؛
از او بت شکن هر کجا بت پرست
هنوز آب در خاک آدم نبود
نشانی ز هستی عالم نبود
که از نو رخود آفرید ایزدش
نه نوری که اختر فرو ریزدش
شد آن نور چون گوهر دلپسند
به پیرایه ی خاتمی سر بلند
صدف یافت از صلب آدم نخست
در آنجا بهر صلب کان راه جست
سرافرازیش داد از همسران
چه دین پروران و چه پیغمبران
چنین از فلک تا بخاک آمده
در اصلاب ارحام پاک آمده
چو نخلش دمید از ریاض عرب
رطب یافت نخل عرب از طرب
برآمد چو خورشیدش از زیر میغ
بدستیش تاج و بدستیش تیغ
ز غمگین غم، از سرکشان سرگرفت؛
بدوریش داد از توانگر گرفت
به بتخانه ها ز اختر واژگون
فتادند از پا بتان سرنگون
شد از رایتش رایت کفر پست
در افتاد بر طاق کسری شکست
ز دریاچه ی ساوه گفتی سحاب
بر آتشگه فارس افشاند آب
بملک عرب از عجم تاج رفت
درفش فریدون بتاراج رفت
بشست آب زمزم، می از جام جم
بمخموری افتاد شاه عجم
گرش نامه پرویز بدخو درید
همش تیغ فرزند، پهلو درید
چو تابید آن مه ببام قریش
قریش از وفا و جفا شد دو جیش
چو دارد جماد و نبات اختلاف
عجب نیست در نوع انسان خلاف
چنان کز افق شاه انجم گروه
درفش زر افشاند بر دشت و کوه
شد از خار و خارای نزهت زدا
گل لعل گون، لعل گلگون جدا
نبی هم بتکمیل چون یافت نام
تمامی از او یافت هر ناتمام
یکی سنگ، تسبیح گفتش بدست؛
یکی سنگش، از درج گوهر شکست!
سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب؛
جدا گشت چون حمزه از بولهب
رؤف، رحیم،کریم، کظیم
که ایزد ستودش بخلق عظیم
خدیو جهان خواجه ی کائنات
علیه السلام و علیه الصلوه
تو و انبیا یا نبی الوری
فاین الثریا و این الثری
فرستنده ات از فرستادگان
بپا داشته بر در استادگان
تو را داده پی بهره آدم ز روح
خدا ناخدایی کشتی نوح
ذبیح و خلیل اند دل خوش ز تو
بجان رسته از تیغ و آتش ز تو
گر آراست در خاک بطحا خلیل
سرایی بنام خدای جلیل
همانا نبودش مرادی جز این
که سازی مقام ای رسول گزین
اگر نه، غنی بود حق ا زمکان
نخواهد مکان صانع کن فکان
گر آورد از طور، موسی قبس؛
ز روی تو بود آن قبس مقتبس
سلیمان کند، بیندار مشتری؛
در انگشت سلمانت انگشتری
دهن شست عیسی بشهد و بشیر
که شد از قدومت بشر را بشیر
گرفت ای ز پیغمبران سرفراز
ز نام تو هر چار دفتر طراز
بچار آینه از تو افتاد نور
به انجیل و تورات و فرقان، زبور
سر از تاج معراج بادت بلند
ز تشریف رحمت تنت بهره مند