عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۰ - شریف جرجانی
اسم شریفش میرسید شریف، مشهور به علامه. در کمالات یگانهٔ آفاق و از علمای معاصرین خود طاق. با امیر تیمور گورکانی معاصر و زبان بیان از عهدهٔ توصیفش قاصر. صاحب کتاب نفحات. وی را از اصحاب خواجه علاء الدین نقشبند دانسته و صاحب رشحات نیز در این قول با وی موافقت کرده. درمجالس العشاق آمده که علامه با سلطان حسین اخلاطی مصری صحبت داشته. غرض، احوالات آن جناب در کتب مفصّلاً مسطور است و تألیفاتش مشهور است. این رباعی از اوست:
ای حسن ترا به هر مقامی نامی
وی از تو به هر دل شدهای پیغامی
کس نیست که نیست بهره ور از توولیک
اندر خور خود به جرعهای یا جامی
ای حسن ترا به هر مقامی نامی
وی از تو به هر دل شدهای پیغامی
کس نیست که نیست بهره ور از توولیک
اندر خور خود به جرعهای یا جامی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۴ - شفایی اصفهانی
نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانستهاند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم عالم پریشانم نمیکرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمیترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
میکند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستیات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن میدید
عشق با روی خویش میورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
همه راهِ خیال میپویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشتهای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوهای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهرهور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف میشود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
میکند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمیبیند
هیچ دانی چرا نمیبیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
میکند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر میرسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
مینمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند میگردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانهاش دیدند
به خداییش میپرستیدند
حبّذا مایهای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمیزنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو مینماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکردهای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش میبیند
عکس رخسار خویش میبیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمیدانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم عالم پریشانم نمیکرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمیترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
میکند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستیات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن میدید
عشق با روی خویش میورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
همه راهِ خیال میپویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشتهای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوهای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهرهور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف میشود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
میکند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمیبیند
هیچ دانی چرا نمیبیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
میکند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر میرسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
مینمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند میگردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانهاش دیدند
به خداییش میپرستیدند
حبّذا مایهای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمیزنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو مینماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکردهای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش میبیند
عکس رخسار خویش میبیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمیدانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۵ - صاین اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش خواجه صاین الدین علی ترکه. از فضلا و حکمای روزگار بوده، در تازی و دری تألیفات فرموده، مِنِ جمله شرح فصوص و کتاب مفاحص و رسالهٔ اسرار الصّلوة و شرح قصیدهٔ ابن فارض است. با سلطان شاهرخ معاصر و در یزد قاضی بوده و بعضی از علماء با وی معارضه داشتهاند و تفصیل آن در کتاب مجالس المؤمنین قاضی نوراللّه مسطور است. آن جناب و ابن فارض و مولانا شرف الدّین علی یزدی از سلطان حسین اخلاطی تربیت یافتهاند. این دو بیت از جملهٔ اشعار اوست:
اگرچه طاعت این شیخکان سالوس است
که جوش و ولوله در جان انس و جان انداخت
ولی به کعبه که گر جبرئیل طاعت شان
به منجنیق تواند بر آسمان انداخت
اگرچه طاعت این شیخکان سالوس است
که جوش و ولوله در جان انس و جان انداخت
ولی به کعبه که گر جبرئیل طاعت شان
به منجنیق تواند بر آسمان انداخت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۶ - صدر شیرازی
و هُوَ صدرالمتألهین و فخر المحقّقین، مولانا صدر الدین محمد بن ابراهیم بن یحیی، المعروف به ملاصدرا. ظهورش در زمان سلاطین صفویه، علوم عقلیه و نقلیه را در خدمت عظمای علماء و کبرای حکمای معاصرین خود تحصیل فرموده، مانند جناب سید سند، عارف مجرد مولانا میرابوالقاسم فندرسکی استرآبادی و جناب مولانا میرمحمد باقر مشهور به داماد و حضرت شیخ المشایخ بهاءالدّین محمد العاملی؛ و مولانا در حکمت الهی پایهاش از همگی درگذشت و مسلم عالم گشت. مولانا مرتضی المدعوّ به محسن کاشانی و مولانا عبدالرزاق لاهیجانی و غیرهم، در خدمت آن حضرت تلمذ کرده و از افاضل گردیدهاند. غرض، او را درترک و تجرید و تحقیق وتوحید پایهای بلند و رتبهای ارجمند بوده و سالهاست که عدیل وی ظهور ننموده. تألیفات آن جناب مانند اسفار اربعه و شواهد ربوبیه و غیره بین الحکماء معروف و مشهور و رسالهٔ مدققانهاش موفور، مِنْجمله رسالهٔ فارسیه موسوم به سه امل در طریقهٔ سلوک و معارف از آن جناب به نظر رسیده، تحقیقات پسندیده دارد. تیمّناً این رباعی از او قلمی شد:
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۰ - طالب جاجرمی
از اهل جاجرم و جاجرم از توابع بسطام است. اما مشارالیه سی سال در شیراز به سر برده. ارادت جناب شیخ نورالدین آذری طوسی را گزیده و در گوشهٔ انزوا خزیده. مثنوی گوی و چوگان به نام سلطان عبداللّه بن ابراهیم بن شاهرخ میرزا منظوم نموده. در سنهٔ ۸۸۴ وفات یافته. در مقبرهٔ خواجه حافظ شیرازی مدفون گردیده. این رباعی از اشعار اوست:
در کوچهٔ عاشقی به پیمان درست
میگفت به من اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست
در کوچهٔ عاشقی به پیمان درست
میگفت به من اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۲ - عزیز کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ شیخ عزیز الدین محمود. از افاضل حکما و اکامل فضلا جناب شیخ نورالدین عبدالصمد نطنزی او را تربیت نموده و در زمان خود از مشایخ عرفا محسوب بوده. در علوم ظاهریه و باطنیه جامعیت داشته و تصانیف محققانه از خود در روزگار گذاشته. عشقنامه و عقل نامه و ترجمهٔ عوارف و شرح قصیدهٔ تائیه ابن فارض از اوست و هم این اشعار از اوست:
قطعه
تا تویی در میانه خالی نیست
چهرهٔ وحدت از غبار شکی
گر حجاب خودی براندازی
عشق و معشوق و عاشق است یکی
رباعیّات
دل گفت مرا علم لدنی هوس است
تعلیمم کن گرت بدان دسترس است
گفتم که الف گفت دگر گفتم هیچ
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
٭٭٭
ای عکس رخ تو داده نورِ بصرم
تا در رخ تو به نور تو مینگرم
گفتی منگر به غیر ما آخر کو
غیر تو کسی که آید اندر نظرم
٭٭٭
ای دوست میان ما جدایی تا کی
چون من توام این تویی و مایی تاکی
با غیرت تو مجال غیری چو نماند
پس در نظر این غیر نمایی تا کی
قطعه
تا تویی در میانه خالی نیست
چهرهٔ وحدت از غبار شکی
گر حجاب خودی براندازی
عشق و معشوق و عاشق است یکی
رباعیّات
دل گفت مرا علم لدنی هوس است
تعلیمم کن گرت بدان دسترس است
گفتم که الف گفت دگر گفتم هیچ
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
٭٭٭
ای عکس رخ تو داده نورِ بصرم
تا در رخ تو به نور تو مینگرم
گفتی منگر به غیر ما آخر کو
غیر تو کسی که آید اندر نظرم
٭٭٭
ای دوست میان ما جدایی تا کی
چون من توام این تویی و مایی تاکی
با غیرت تو مجال غیری چو نماند
پس در نظر این غیر نمایی تا کی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۴ - علی سرهندی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۷ - عمربن فارض مصری
و هُوَ الشیّخ الموحّد عمربن حسن بن علی بن رشید الحمویّ الاندلسی المغربی ثم المصری. از قبیلهٔ بنی سعد. پدرش از اندلس بوده، در مصر نشو و نما نموده چون جناب شیخ در علم فرایض علم کمال افراشته بناء علیه به ابن الفارض شهرت داشته. تربیت از سلطان حسین اخلاطی مصری یافته و در راه ارادت او شتافته، بسیاری از علما و عرفا وی را تمجید کرده و برخی از جهلا به وی نسبت الحاد داده. دیوان حکمت بنیانش مشتمل بر معارف روحانیه و منطوی بر حقایق ایمانیه. یکی از قصاید آن قصیدهٔ وحیدهٔ خمریهٔ میمیه است و دیگری قصیدهٔ تائیه که قریب به هفتصد و پنجاه بیت میشود وبسیاری از حکما و فضلاء بر آن شروح نوشتهاند، بلکه بیشتر در شرح آن عاجز گشتهاند. جناب سید عارف میرسید علی همدانی هم شرحی موسوم به مشارب الاذواق بدان نگاشتهاند. غرض، از اکابر محققین موحد و از اماجد عارفین مجرد بوده است و نود سال عمر نموده است. وفاتش در سنهٔ ۶۳۲ از اشعار اوست:
مِنْاشعارِهِ
زِدْنِی بِفَرْطِ الْحُبِّ فِیْکَ تَحَیُّرا
وَارْحَمْحَشَاً بِلَظَی هَوَاکَ تَسَعُّرا
وَإذا سَأَلْتُکَ لَنْأَرَاکَ حَقیِقَةً
فَاصْمَعْوَلاَ تَجْعَلْجَوابیٍ لَنْتَرَا
یَا قَلْبُ أَنْتَ وَعَدْتَنِی فِی حُبِّهِمْ
صَبْرافَحاذِرْأنْتَضِیْقَ وَتَضْجَرا
اِن الْغَرامَ هُوَ الْحَیاتُ فَمُتْبِهِ
صَبًاً فَحَقُّکَ اَنْتَمُوْتَ وَتَعْذِرا
وَلَقَدْحَلَّت بَیْنَ الْحَبِیْبِ وَبَیْنَنَا
سَرادِقٌ مِن النَّسِیْم إذَا سَرَا
وَاَباحَ نَظَرِی طَرْفَةَ اِمْلَتِها
وَغَدَوْتُ مَعْرِوفاً وَکُنْتُ مُنَاکَرا
فَدَهِشْتُ بَیْنَ جَمالِهِ وجَلالِهِ
وَغَدَا لِسانُ الْحالِ عَنِّی مخْبِرا
فَاَدِرْلِحاظَکَ مِنْمَحاسِنِ وَجْهِهِ
تَلْقَ جَمِیْعَ الْحُسْنِ فِیْهِ مُصَوَّرَا
وَلَوْاَنَّ کُلَّ الْحُسْنِ یَکمُلُ صُوْرَةً
وَرَاهُ کانَ مُهَلِّلاً وَمُکَبِّرا
وَاحَسْرَتی، ضَاعَ الزَّمانُ وَلَمْأَفُزْ
مِنْکُم، اُهَیْلَ مَوَدَّتی بِلِقاءِ
وَمتی یُؤَمِّلُ رَاحةً مَنْعُمْرُهُ
یَوْمَانِ یَوْمُ قِلَیَ وَیْومُ تَنَاءِ
وَحَیَاتِکُمْ، یا أَهْلَ مکَّةَ، وَهِیَ لی
قَسَمٌ، لَقَدْکَلِفَتْبِکُمْأَحْشَائی
حُبُّکُمْفِی النّاسِ اَضْحَی مَذْهَبِی
وَهَواکُمْدِیْنِی وَعَقْدُ وَلائِی
یَالائِمی فِی حُبِّ مَنْمِنْاَجْلِهِ
قَدَ جَدَّ بِی وَجدی وَعَزَّ عَزَائی
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانِبی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتَکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالْأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِی الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الْحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الْحَنَقِ الْحَقُوْدِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ الْمَأْجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیُقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورُ
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانبِی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتّکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِیِّ الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصَّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الحنقِ الْحَقُودِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ المأجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیْقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورٌ
نُسِخَتْبِحُبِّی آیةُ الْعِشقِ مِن قَبْلُ
فَأَهْلُ الْهَوَی جُنْدِی وَحُکمْی عَلَی الْکُلِّ
وَلی فی الْهَوی عِلْمٌ تَجْهَلُ مَقامَةُ
وَمَنْلَمْیُفْقِههُ الهَوَی فَهْوَ فِی جَهْلِ
وإنْحُدِّدُوا بِالْهِجْرِ مَاتُوا مَخَافَةً
وَإنْأُعِدُّ بِالقَتْلِ حَیُّوا اِلَی القَتْلِ
لَعَمْرِی هُمُ الْعُشاقُ عِنْدِی حَقِیقةً
عَلَی الجِدِّ و البَاقُوْنَ عِنْدی عَلَی الهَزْلِ
وَکُلٌّ لَهُمْسُؤْلٌ وَدِیْنٌ وَمَذْهَبُ
وَ وَصْلُکُمْسُؤْلِی وَدِیْنِی هَوَاکُمُ
وَأَنْتُمْمِنَ الدُّنیا مُرادِی وَهِمَّتِی
مُنَائِی مُنَاکُمْوَاخْتِیاری رِضَاکُم
اَنْتُمْفُرُوضِی وَنَفَلِی أنْتُم حَدِیْثِی وَشَغْلِی
یَا قِبْلَتی فِی صَلَوتِی إذا وَقَفْتُ أُصَلِّی
جَمالُکُمْنَصْبُ عَیْنِی إلَیْهِ وَجَهْتُ کُلِّی
وَسِرُّکُمْفِی ضَمِیْری وَالقَلْبُ طُوْرُ التَّجّلی
آنَسْتُ فِی الْحَی نارا ًلیلاً فَبَشَّرْتُ أَهْلِی
قُلْتُ امْکثوا فَلَعِلّی أَجِدْهُدَایَ لِعَلیّ
دَنَوتُ مِنْهَا فَکانتْنارَالْمُکَلِّمِ قَبْلِی
نُؤدِیْتُ مِنْهَا کِفاحاً رَدُّوا الِبالی وُصْلَی
وَصِرْتُ مُوسَی زَمانِی قَدْصَآرَ بَعْضِی کُلِّی
وَلاحَ سِرٌّ خَفِیٌّ یَدْرِیْهِ مَنْکانَ مِثْلِی
فَالْمَوْتُ فِیْهِ حَیاتِی وَفِی حَیاتِی قَتْلِی
یَاکُلَّ کُلِّی فَکُنْلِی إنْلَمْتَکُنْلِی فَمَنْلِی
حَتَّی اِذا ما تَدَانِی الْمِیقاتُ فی جَمْعِ شَمْلِی
صَارَتْجِبالِی دَکّاً مِنْهَیْبَتهِ التَّجَلِّی
مِنْاشعارِهِ
زِدْنِی بِفَرْطِ الْحُبِّ فِیْکَ تَحَیُّرا
وَارْحَمْحَشَاً بِلَظَی هَوَاکَ تَسَعُّرا
وَإذا سَأَلْتُکَ لَنْأَرَاکَ حَقیِقَةً
فَاصْمَعْوَلاَ تَجْعَلْجَوابیٍ لَنْتَرَا
یَا قَلْبُ أَنْتَ وَعَدْتَنِی فِی حُبِّهِمْ
صَبْرافَحاذِرْأنْتَضِیْقَ وَتَضْجَرا
اِن الْغَرامَ هُوَ الْحَیاتُ فَمُتْبِهِ
صَبًاً فَحَقُّکَ اَنْتَمُوْتَ وَتَعْذِرا
وَلَقَدْحَلَّت بَیْنَ الْحَبِیْبِ وَبَیْنَنَا
سَرادِقٌ مِن النَّسِیْم إذَا سَرَا
وَاَباحَ نَظَرِی طَرْفَةَ اِمْلَتِها
وَغَدَوْتُ مَعْرِوفاً وَکُنْتُ مُنَاکَرا
فَدَهِشْتُ بَیْنَ جَمالِهِ وجَلالِهِ
وَغَدَا لِسانُ الْحالِ عَنِّی مخْبِرا
فَاَدِرْلِحاظَکَ مِنْمَحاسِنِ وَجْهِهِ
تَلْقَ جَمِیْعَ الْحُسْنِ فِیْهِ مُصَوَّرَا
وَلَوْاَنَّ کُلَّ الْحُسْنِ یَکمُلُ صُوْرَةً
وَرَاهُ کانَ مُهَلِّلاً وَمُکَبِّرا
وَاحَسْرَتی، ضَاعَ الزَّمانُ وَلَمْأَفُزْ
مِنْکُم، اُهَیْلَ مَوَدَّتی بِلِقاءِ
وَمتی یُؤَمِّلُ رَاحةً مَنْعُمْرُهُ
یَوْمَانِ یَوْمُ قِلَیَ وَیْومُ تَنَاءِ
وَحَیَاتِکُمْ، یا أَهْلَ مکَّةَ، وَهِیَ لی
قَسَمٌ، لَقَدْکَلِفَتْبِکُمْأَحْشَائی
حُبُّکُمْفِی النّاسِ اَضْحَی مَذْهَبِی
وَهَواکُمْدِیْنِی وَعَقْدُ وَلائِی
یَالائِمی فِی حُبِّ مَنْمِنْاَجْلِهِ
قَدَ جَدَّ بِی وَجدی وَعَزَّ عَزَائی
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانِبی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتَکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالْأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِی الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الْحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الْحَنَقِ الْحَقُوْدِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ الْمَأْجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیُقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورُ
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانبِی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتّکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِیِّ الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصَّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الحنقِ الْحَقُودِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ المأجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیْقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورٌ
نُسِخَتْبِحُبِّی آیةُ الْعِشقِ مِن قَبْلُ
فَأَهْلُ الْهَوَی جُنْدِی وَحُکمْی عَلَی الْکُلِّ
وَلی فی الْهَوی عِلْمٌ تَجْهَلُ مَقامَةُ
وَمَنْلَمْیُفْقِههُ الهَوَی فَهْوَ فِی جَهْلِ
وإنْحُدِّدُوا بِالْهِجْرِ مَاتُوا مَخَافَةً
وَإنْأُعِدُّ بِالقَتْلِ حَیُّوا اِلَی القَتْلِ
لَعَمْرِی هُمُ الْعُشاقُ عِنْدِی حَقِیقةً
عَلَی الجِدِّ و البَاقُوْنَ عِنْدی عَلَی الهَزْلِ
وَکُلٌّ لَهُمْسُؤْلٌ وَدِیْنٌ وَمَذْهَبُ
وَ وَصْلُکُمْسُؤْلِی وَدِیْنِی هَوَاکُمُ
وَأَنْتُمْمِنَ الدُّنیا مُرادِی وَهِمَّتِی
مُنَائِی مُنَاکُمْوَاخْتِیاری رِضَاکُم
اَنْتُمْفُرُوضِی وَنَفَلِی أنْتُم حَدِیْثِی وَشَغْلِی
یَا قِبْلَتی فِی صَلَوتِی إذا وَقَفْتُ أُصَلِّی
جَمالُکُمْنَصْبُ عَیْنِی إلَیْهِ وَجَهْتُ کُلِّی
وَسِرُّکُمْفِی ضَمِیْری وَالقَلْبُ طُوْرُ التَّجّلی
آنَسْتُ فِی الْحَی نارا ًلیلاً فَبَشَّرْتُ أَهْلِی
قُلْتُ امْکثوا فَلَعِلّی أَجِدْهُدَایَ لِعَلیّ
دَنَوتُ مِنْهَا فَکانتْنارَالْمُکَلِّمِ قَبْلِی
نُؤدِیْتُ مِنْهَا کِفاحاً رَدُّوا الِبالی وُصْلَی
وَصِرْتُ مُوسَی زَمانِی قَدْصَآرَ بَعْضِی کُلِّی
وَلاحَ سِرٌّ خَفِیٌّ یَدْرِیْهِ مَنْکانَ مِثْلِی
فَالْمَوْتُ فِیْهِ حَیاتِی وَفِی حَیاتِی قَتْلِی
یَاکُلَّ کُلِّی فَکُنْلِی إنْلَمْتَکُنْلِی فَمَنْلِی
حَتَّی اِذا ما تَدَانِی الْمِیقاتُ فی جَمْعِ شَمْلِی
صَارَتْجِبالِی دَکّاً مِنْهَیْبَتهِ التَّجَلِّی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۹ - غالب خوزی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ عبداللّه بن ابی عبداللّه منجی الثّانی بن ابی حفص منجی الماضی بن عبداللّه یقظان الایدجی الخوزی. به وفور کمالات از همگنان پیش بوده و شیخ محی الدّین عربی در تصانیف خود وی را ستوده. گویند تصانیف عالیه دارد. من جمله طراز الذهب و آن مشتمل است بر فضایل و مناقب ائمهٔ اثناعشر علیهم السلام و در حقیقت ایشان براهین قاطعه در آن کتاب ثبت کرده، با شیخ بن عربی موافق و معاصر و زبان بیان از اوصافش قاصر. این رباعی منسوب به آن جناب است:
بی تو نفسی قرار و آرامم نیست
بی نام تو ذات و صفت و نامم نیست
بی چاشنی تو در جهان کامم نیست
بی روی تو صبح و موی تو شامم نیست
بی تو نفسی قرار و آرامم نیست
بی نام تو ذات و صفت و نامم نیست
بی چاشنی تو در جهان کامم نیست
بی روی تو صبح و موی تو شامم نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۱ - فارسی خجندی
نامش ضیاءالدّین و چون سلسله نسبش به حضرت سلمان فارسی- رضی اللّه عنه- میرسد، بدین مناسبت فارسی تخلص کرده. فاضلی بلندپایه و حکیمی گرانمایه است. شرحی بر محصول فخرالدّین رازی نوشته. معاصر سلطان محمد ایلدگز بوده و امورات شرعیه بخارا را رتق و فتق مینموده. در سنهٔ ۶۲۲ در هرات وفات یافت. این ابیات از اوست:
روز ندانم چگونه شب کند آن کس
کز تو امید شب وصال ندارد
گفتا بهای بوس من آمدهزار جان
این هم ز لطف اوست که چندین بها نکرد
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
مینهم هیچ شب از عشق تو سر بر بالین
گفتی ز درد من نگرستی و برحقی
فرق است از فشاندن خون تا گریستن
روز ندانم چگونه شب کند آن کس
کز تو امید شب وصال ندارد
گفتا بهای بوس من آمدهزار جان
این هم ز لطف اوست که چندین بها نکرد
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
مینهم هیچ شب از عشق تو سر بر بالین
گفتی ز درد من نگرستی و برحقی
فرق است از فشاندن خون تا گریستن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۲ - فیض کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ مولانا مرتضی المدعو به ملامحسن، از تلامذهٔ فاضل صدرالحکما ملّاصدرای شیرازی بوده و به مصاهرت آن جناب مفاخرت نموده. همشیره زادهٔ مولانا ضیاءالدّین نورای کاشی است که معاصر شاه عباس ثانی بوده. غرض، آن جناب جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. او را تألیفات است. مِنْجمله تفسیر صفی وصافی و مفاتیح و وافی و مُهَجَّة البیضا که در اخلاق نگاشته از اخلاق خویش نموداری گذاشته. رسالهٔ موسوم به کلمات مکنونه و رسالهٔ اسرار الصّلوة هم از اوست.در کاشان رحلت نموده. اشعار بسیار دارند بدین چندبیت اکتفا رفت:
آنکهمست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعلهگربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری میکشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
آنکهمست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعلهگربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری میکشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۳ - فاتح گیلانی
اسمش میرزامحمد رضی و مشهور به شاه فاتح. مولد و منشأ او رشت و در ملک هندوستان درگشت بود. یک سال در دهلی مانده و بعد به عزم زیارت مکّهٔ معظّمهٔ مشرفّه به جانب حج راند. پس از طیّ منازل قاطعان طریق بر آن قافله ریخته، دست قتل و غارت گشادند و حکیم را به عالم آخرت فرستادند. چهار هزار بیت دیوان دارد. از آن جناب است:
مطلب ما دیگرومقصودموسی دیگراست
عاشقان را با نظربازان نماند کارها
هست در کوی یار خانهٔ ما
لن ترانی بود ترانهٔ ما
ما درس جزحدیث خموشی نخواندهایم
در بزم ما اشاره کم از قیل و قال نیست
دو رکعت کز سرهردوجهان برخاستن باشد
بههرکس کو به شرع عشق بالغ گشت واجب شد
مطلب ما دیگرومقصودموسی دیگراست
عاشقان را با نظربازان نماند کارها
هست در کوی یار خانهٔ ما
لن ترانی بود ترانهٔ ما
ما درس جزحدیث خموشی نخواندهایم
در بزم ما اشاره کم از قیل و قال نیست
دو رکعت کز سرهردوجهان برخاستن باشد
بههرکس کو به شرع عشق بالغ گشت واجب شد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۶ - فیّاض لاهیجی
و هُوَ مولانا عبدالرّزّاق. جامع علوم عقلی و نقلی و تلمیذ مولانا صدرای شیرازی. گوهر مراد و شوارق از جملهٔ تصانیف محقّقانهٔ اوست و بر فصوص الحکم شیخ ابن عربی به فارسی شرحی نوشته. در حکمت عقلی نادرهٔ زمان و وحید اوان خود بوده. چهار و پنج هزار بیت دیوانش به نظر رسید. این چند بیت او قلمی گردید. رَحْمةٌ اللّهِ عَلَیه:
گفتهای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدهٔ بیدار ما
تو به هر کوچه خرامان و من از رشک هلاک
که نبسته است کسی چشم تماشایی را
هرکه بینی لبش ازدعوی منصورپر است
لیک رندی که کشد سرزنش دار کم است
قسمت ما زین چمن بار تعلق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی عالم مرا از یاد رفت
در و دیوار به محرومی من میخندند
من به این خوش که به رویم درِ گلشن باز است
حیف است که در گردن حور افکندش کس
دستی که به یاد تو در آغوش توان کرد
روح در قالب انسان ز پی معرفت است
کردهاند این تله در خاک که عنقا گیرند
رباعی
وقت است که ترک پیر استاد دهیم
آموختهها را همه از یاد دهیم
با جام میِ دو ساله در میکدهها
ناموسِ هزار ساله بر باد دهیم
گفتهای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدهٔ بیدار ما
تو به هر کوچه خرامان و من از رشک هلاک
که نبسته است کسی چشم تماشایی را
هرکه بینی لبش ازدعوی منصورپر است
لیک رندی که کشد سرزنش دار کم است
قسمت ما زین چمن بار تعلق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی عالم مرا از یاد رفت
در و دیوار به محرومی من میخندند
من به این خوش که به رویم درِ گلشن باز است
حیف است که در گردن حور افکندش کس
دستی که به یاد تو در آغوش توان کرد
روح در قالب انسان ز پی معرفت است
کردهاند این تله در خاک که عنقا گیرند
رباعی
وقت است که ترک پیر استاد دهیم
آموختهها را همه از یاد دهیم
با جام میِ دو ساله در میکدهها
ناموسِ هزار ساله بر باد دهیم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۸ - فخر الدّین رازی
وهُوَ ابوعبداللّه محمدبن حسن القرشی التمیمی البکری. ازمعارف فضلا و حکماست و در فنون علوم قدرت داشته. تصانیف بسیار دارد و به امام المتکلمین مشهور شده و اکثر عارفین در وی طعن کردهاند. مفصلِّ احوال وی در کتب ثبت است. ولادتش در سنهٔ ۵۴۴، وفاتش در سنهٔ ۶۰۶. این اشعار منسوب به اوست و قلمی میشود:
عربیه
نِهایَةُ إقْدامِ الْعُقُولِ عِقْالُ
وَأَکْثَرُ سَعْی العالَمینَ ضَلالُ
وَکَمْرَأَیْنَا مِنْرِجالٍ وَدَوْلَةٍ
فَبَادُوا جَمِیْعاً مُسْرِعیْنَ وَزَالُوا
وَکَمْمِنْجِبالٍ قَدْعَلَتْشُرُفَاتِها
وِعالٌ فَزَالُوا وَالْجِبالُ جِبالُ
وَأَرْواحُنَا فِی وَحْشَةٍ مِنْجُسُومِنا
وَحاصِلُ دُنْیانَآ إَذیَّ وَوَبالُ
وَلَمْنَسْتَفِدْمِنْبَحْثِنا طُوُلَ عُمْرِنا
سِوَی اَنْجَمْعَنا فِیْهِ قِیْلٌ وَقَالُ
رباعیات
هرجا که زمهرت اثری افتاده است
سودازدهای بر گذری افتاده است
در وصلِ تو کی توان رسیدن کانجا
هرجا که نهی پای سری افتاده است
کنه خردم در خور اثبات تو نیست
و آرامش جان بجز مناجات تونیست
من ذات ترا به واجبی کی دانم
دانندهٔ ذاتِ تو بجز ذاتِّ تو نیست
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
ترسم بروم عالم جان نادیده
بیرون شوم از جهان جهان نادیده
در عالم جان چون روم از عالم تن
در عالم تن عالم جان نادیده
عربیه
نِهایَةُ إقْدامِ الْعُقُولِ عِقْالُ
وَأَکْثَرُ سَعْی العالَمینَ ضَلالُ
وَکَمْرَأَیْنَا مِنْرِجالٍ وَدَوْلَةٍ
فَبَادُوا جَمِیْعاً مُسْرِعیْنَ وَزَالُوا
وَکَمْمِنْجِبالٍ قَدْعَلَتْشُرُفَاتِها
وِعالٌ فَزَالُوا وَالْجِبالُ جِبالُ
وَأَرْواحُنَا فِی وَحْشَةٍ مِنْجُسُومِنا
وَحاصِلُ دُنْیانَآ إَذیَّ وَوَبالُ
وَلَمْنَسْتَفِدْمِنْبَحْثِنا طُوُلَ عُمْرِنا
سِوَی اَنْجَمْعَنا فِیْهِ قِیْلٌ وَقَالُ
رباعیات
هرجا که زمهرت اثری افتاده است
سودازدهای بر گذری افتاده است
در وصلِ تو کی توان رسیدن کانجا
هرجا که نهی پای سری افتاده است
کنه خردم در خور اثبات تو نیست
و آرامش جان بجز مناجات تونیست
من ذات ترا به واجبی کی دانم
دانندهٔ ذاتِ تو بجز ذاتِّ تو نیست
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
ترسم بروم عالم جان نادیده
بیرون شوم از جهان جهان نادیده
در عالم جان چون روم از عالم تن
در عالم تن عالم جان نادیده
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۰ - فانی دهدار
و هُوَ خواجه محمدبن محمود دهدار. از فضلا و علمای روزگار. رسالات و تصنیفات و شروح متعدده و متکثره دارد. فقیر بعضی از آنها را مطالعه نموده. حواشی محققانه نیز بر بعضی کتب و خطب نوشته. مِنْجمله شرح خطبة البیان و حاشیهٔ رشحات و حاشیهٔ نفحات و شرح گلشن راز. غرض، فاضلی درویش نهاد و حکیمی خوش اعتقاد بوده. این رباعی از اوست:
منظور یقین دو حالت است از اشیا
هر لحظه وجود دگر و حکم بقا
تجدیدوجود ازعدم ذاتی ماست
وان حکم بقا رابطهٔ فعل خدا
منظور یقین دو حالت است از اشیا
هر لحظه وجود دگر و حکم بقا
تجدیدوجود ازعدم ذاتی ماست
وان حکم بقا رابطهٔ فعل خدا
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۷ - کاشفی سبزواری
و هُوَ زبدة الحکماء و قدوة العرفاء مولانا کمال الدّین حسین الواعظ. فاضلی یگانه و عالمی مشهور زمانه. به تحقیق در علوم نجوم و انشاء و فنون عربیه اعلم عهد خود بود. به صوتی خوش و آهنگی دلکش خلایق را موعظه و نصیحت مینمود. معانی آیات قرآنی و احادیث نبویّهؐرا به عبارات لایقه و اشارات رایقه بیان میساخت. در هرات با مولانا جامی ملاقات کرد و مصاهرت جامی را پذیرفت و مولانا فخرالدّین علی از او متولد شد. غرض، او را تصانیف نیکوست. مِنْجمله جواهر التّفسیر و لبّ لباب کتاب مثنوی مولوی نیز از اوست و مواهب علیه هم ازکتب وی است. در اخلاق نیز تصنیف دارد. تفصیل حالات او در تواریخ مفصّلاً مسطور است. مدتها در نیشابور موعظه میکرده و واعظ بوده و این بیت از آن جناب است:
چون که خوشیهای دهر باقی و پاینده نیست
از خوشیاش خوشدلی هیچ خوشاینده نیست
چون که خوشیهای دهر باقی و پاینده نیست
از خوشیاش خوشدلی هیچ خوشاینده نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹۴ - ناصر خسرو علوی
و هُوَ ناصر بن خسرو بن حارث بن عیسی بن حسن بن محمد بن موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضاؑ. جامع جمیع علوم بوده و شیخ ابوالحسن خرقانی را ملاقات نموده. خود در رسالهای که در بیان حالاتش نگاشته، میگوید که در سن نُه سالگی قرآن مجید و احادیث بسیار حفظ نمودم و پنج سال لغت و صرف و نحو و عروض و قافیه را سنجیدم و بعد از آن مدت سه سال تّتبع نجوم و هیئت و رمل و اقلیدس و مجسطی کردم. از هفده سالگی تا پانزده سال دیگر متوجه علوم فقه و تفسیر و اخبار و ناسخ و منسوخ بودم.قریب به هفتصد تفسیر مطالعه کردم و در سن سی و دو سالگی تورات و انجیل و زبور را به فضلای این مذهب آموختم و شش سال به تهذیب باطن و سایر علوم باطنی پرداختم در چهل و چهار سالگی صاحب تسخیرات و طلسمات و نیرنجات و علوم غریبه شدم. غرض، حکیم مزبور مدتها صدارت نیز کرد و به خواهش ملک ملاحده تفسیری بر قرآن مجید نوشت و بنا به رخصت شرع و حفظ نفس به وفق مشرب ایشان تأویل آیات نمودو نسخهٔ آن منتشر شد و علماء و فقهای عهد حکیم را به کفر و زندقه و الحاد نسبت دادند. بعد از اینکه به هزار مشقت از چنگ ملک ملاحده خلاص یافت به هرجا رسید دید که او را تکفیر مینمایند. خود گوید در نیشابور با برادر خود ابوسعید خواستم مرمت موزهٔ خود کنم. به دکّان موزه دوزی برآمدم. ناگاه در آخر بازار غوغایی برخاست. موزه دوزهم رفته چون باز آمد پارهای گوشت بر سر درفش خود کرده بود از وی سؤال کردم. گفت یکی از شاگردان ناصرخسرو به این شهر آمده بود و اشعار ناصر میخواند به جهت ثواب او را کشتند من نیز به این سبب قدری گوشت او را بر سر درفش کرده، آوردم. حکیم گفت موزه به من ده که در شهری که شعر ناصر خسرو بخوانند و نامش مذکور شود، من نخواهم ماند. در حال از خوف از نیشابور برآمدم. به هر صورت حکیم زحمت بسیار کشید. بیست و پنج سال در غار بدخشان به ریاضت و عزلت گذرانید. گویند به مرتبهای رسید که در سی شبانه روز یک مرتبه طعام میخورد. العهدة علی الرّاوی. از حکماء با شیخ رئیس موأخات داشت و با بونصر فارابی لوای مباحثه افراشت. صد و چهل سال عمر یافت و در سنهٔ ۴۳۴ به عالم باقی شتافت. بعضی از اشعارش این است:
به چشم نهان بین نهانِ جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
سوی این جهان آن جهان نردبان است
به سر برشدن باید این نردبان را
گویند عقابی به در شهری برخاست
پر را ز پی طعمه به پرواز بیاراست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر افکند بدو راست
در آهن و در چوب نگه کرد به صد فکر
کز آهن و از چوب مرا مرگ چرا خاست
چون نیک نظر کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
در ستایش عقل و نفس وحقیقت و نکوهش ابنای زمان و مقلّد جهان گوید
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه دروهست برترند
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر به خاور و از بحر تا برند
هستند ونیستند و نهانندو آشکار
هم بی تو اند و با تو به یک خانه اندرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
گویی مرا که جوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمان همه ازگل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
اینها ز آدماند چرا جملگی خرند
دعوی کنند آنکه براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک شاخ زبانهاند
این ابلهان که در طلب حوض کوثرند
خویشی کجا بود که در اینجا برادران
از بهر لقمهای همه خصم برادرند
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
وانان که هستشان به ابوبکر دوستی
چون دوستند چون همگی خصم حیدرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به همه که نه الفخ نه قنبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او
بدین امید که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
در تطبیق آفاق و انفس و تأویل اسرار نقلی به آثار عقلی فرماید
هر آن چیزی که موجود است در آفاق هستی را
در انفس مثل آن بنهاده ایزد سر به سر برخوان
چوزین عالم برون رفتی شود همراه تو جمله
محلهای بدونیکت در آن عالم چو فرزندان
همه اندیشههای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای خوش، ترا حورند با رضوان
عدم خوابست و بیداری به نزدعاقلان هستی
ارم دان خاطردانا و دوزخ سینهٔ نادان
توهم هست عزرائیل و فهمت هست میکائیل
چو اسرافیل دان نطقت خرد جبریل درطیران
قدم نه اول اندرشرع وان گاهی طریقت جو
چو علم هردو دریابی فرس اندرحقیقت ران
تو هم نوری وهم ظلمت، توهم فعلی و هم علت
توهمعقلیوهمصورت،تو هم جانیّ و هم جانان
به تعظیم و جلال و منزل و قدررفیع تو
فلک قاصر، ملک ناصر، قدر واله، قضا حیران
به معنی یونس حوتی، چرایی خفته درماهی
بهصورتیوسف مصری، چرایی مانده در زندان
در بیان دُنُّوِ دنیا و نعمت آن و فنای هستی عنصری گوید
ناصر خسرو به راهی میگذَشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
آنش نعمت اینش نعمت خوارگان
همه رنج من از بلغاریان است
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری تو ترکان را ز بلغار
برای پردهٔ مردم دریدن
سخن پدیدکند کز من و تومردم کیست
که بی سخن تو ومن هردونقش دیواریم
چوبدخود کنیم از که خواهیم داد
مگر خویشتن را به داور بریم
چهرهٔ هندو و روی ترک چرا شد
همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش عالم
چون همه را دایه و مشاطه توگشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی
در حدوث فلک گوید
چون آسیات بینم ای چرخ آسیایی
خود سوده مینگردی ما را همی بسایی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی
هرگز قدیم باشد جنبده مکانی
زین قول میبخندد شهری و روستایی
چند گردی گرد این بیچارگان
ناکسان را جویی از بس ناکسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون در مفلسی
به چشم نهان بین نهانِ جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
سوی این جهان آن جهان نردبان است
به سر برشدن باید این نردبان را
گویند عقابی به در شهری برخاست
پر را ز پی طعمه به پرواز بیاراست
ناگه زکمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر افکند بدو راست
در آهن و در چوب نگه کرد به صد فکر
کز آهن و از چوب مرا مرگ چرا خاست
چون نیک نظر کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
در ستایش عقل و نفس وحقیقت و نکوهش ابنای زمان و مقلّد جهان گوید
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند
کز کاینات و هرچه دروهست برترند
از نور تا به ظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر به خاور و از بحر تا برند
هستند ونیستند و نهانندو آشکار
هم بی تو اند و با تو به یک خانه اندرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
گویی مرا که جوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمان همه ازگل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
اینها ز آدماند چرا جملگی خرند
دعوی کنند آنکه براهیم زادهایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک شاخ زبانهاند
این ابلهان که در طلب حوض کوثرند
خویشی کجا بود که در اینجا برادران
از بهر لقمهای همه خصم برادرند
این سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
وانان که هستشان به ابوبکر دوستی
چون دوستند چون همگی خصم حیدرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به همه که نه الفخ نه قنبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او
بدین امید که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند
در تطبیق آفاق و انفس و تأویل اسرار نقلی به آثار عقلی فرماید
هر آن چیزی که موجود است در آفاق هستی را
در انفس مثل آن بنهاده ایزد سر به سر برخوان
چوزین عالم برون رفتی شود همراه تو جمله
محلهای بدونیکت در آن عالم چو فرزندان
همه اندیشههای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای خوش، ترا حورند با رضوان
عدم خوابست و بیداری به نزدعاقلان هستی
ارم دان خاطردانا و دوزخ سینهٔ نادان
توهم هست عزرائیل و فهمت هست میکائیل
چو اسرافیل دان نطقت خرد جبریل درطیران
قدم نه اول اندرشرع وان گاهی طریقت جو
چو علم هردو دریابی فرس اندرحقیقت ران
تو هم نوری وهم ظلمت، توهم فعلی و هم علت
توهمعقلیوهمصورت،تو هم جانیّ و هم جانان
به تعظیم و جلال و منزل و قدررفیع تو
فلک قاصر، ملک ناصر، قدر واله، قضا حیران
به معنی یونس حوتی، چرایی خفته درماهی
بهصورتیوسف مصری، چرایی مانده در زندان
در بیان دُنُّوِ دنیا و نعمت آن و فنای هستی عنصری گوید
ناصر خسرو به راهی میگذَشت
مست و لایعقل نه چون می خوارگان
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
آنش نعمت اینش نعمت خوارگان
همه رنج من از بلغاریان است
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان خطا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری تو ترکان را ز بلغار
برای پردهٔ مردم دریدن
سخن پدیدکند کز من و تومردم کیست
که بی سخن تو ومن هردونقش دیواریم
چوبدخود کنیم از که خواهیم داد
مگر خویشتن را به داور بریم
چهرهٔ هندو و روی ترک چرا شد
همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش عالم
چون همه را دایه و مشاطه توگشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی
در حدوث فلک گوید
چون آسیات بینم ای چرخ آسیایی
خود سوده مینگردی ما را همی بسایی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی
هرگز قدیم باشد جنبده مکانی
زین قول میبخندد شهری و روستایی
چند گردی گرد این بیچارگان
ناکسان را جویی از بس ناکسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون در مفلسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹۶ - نوری شوشتری عَلَیه الرَّحمة
اسم شریفش قاضی نوراللّه و از کمالات صوری و معنوی آگاه. به وفور فضایل و خصایل نفسانی و روحانی معروف و به صفت تحقیق و معرفت موصوف. کتاب مجالس المؤمنین بر فضیلت وی گواهی است امین. در دولت اکبر شاه قاضی القضاة مملکت هندوستان و مرجع دشمنان و دوستان میبود. بالاخره در عهد جهانگیر شاه به سبب تعصب مذهب به ضرب دِرّهٔ خاردار به جوار ابرار شتافت. مدت عمرش هفتاد سال و طریقهٔ نوربخشیه داشته. این چند بیت از ایشان است:
عشق تو نهالیست که خواری ثمر اوست
من خاری از آن بادیهام کاین شجرِ اوست
بر مائدهٔ عشق اگر روزه گشایی
هشدار که صد گونه بلا ماحضر اوست
وه کاین شب هجران تو بر ما چه دراز است
گویی که مگر صبح قیامت سحر اوست
فرهاد صفت این همه جان کندن نوری
در کوهِ ملامت به هوای کمر اوست
ای درسر زلف تو صد فتنه به خواب اندر
درعشق تو خواب من نقشی است بر آب اندر
در شرع محبت زان فضل است تیمم را
کزدامن پاکان هست گردی به تراب اندر
عشق تو نهالیست که خواری ثمر اوست
من خاری از آن بادیهام کاین شجرِ اوست
بر مائدهٔ عشق اگر روزه گشایی
هشدار که صد گونه بلا ماحضر اوست
وه کاین شب هجران تو بر ما چه دراز است
گویی که مگر صبح قیامت سحر اوست
فرهاد صفت این همه جان کندن نوری
در کوهِ ملامت به هوای کمر اوست
ای درسر زلف تو صد فتنه به خواب اندر
درعشق تو خواب من نقشی است بر آب اندر
در شرع محبت زان فضل است تیمم را
کزدامن پاکان هست گردی به تراب اندر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۹۹ - نظیری نیشابوری
اسمش محمد حسین. اصلش از جوین. به سبب توطن در نشابور از اهل نشابور مشهور. به هندوستان رفته و بادرویشان انس گرفته. در زمان اکبرشاه در گجرات وفات یافت. دیوانش دیده شد و چند بیتی از آن جناب گزیده شد:
غزلیّات
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهرگشت و باطل کردمذهبها
به اندک التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگرنازی کند در دم فرو ریزند قالبها
شهود بت ز پراکندگیم باز آورد
دلیل راه حقیقت برهمنی است مرا
بر چهرهٔ حقیقت اگر مانده پردهای
جرم نگاه دیدهٔ صورت پرست ماست
تا یک دلت قبول کند قرب حق مجو
سرمایهٔ قبول در انکار عالمی است
هیچ کس نامهٔ سر بستهٔ ما فهم نکرد
نه همین خاتمهاش نیست که عنوانش نیست
سرو سامان سخن گفتن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
هر کسی از تو نشانی به گمان میگوید
کس ندیدم که در بزم تو محرم باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که میترسم در آن جای تو باشد
ما را به صد افسانه در خواب چو میکردی
از بهرچه میکردی بیدار ز خواب اول
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار میبینم
نهان از چشم ظاهربین تماشای دگر دارد
قومی ترا زخلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنهٔ بازار بودهای
پرسش چه میکنی ز خطا و ثواب ما
چون هرچه کردهایم خبردار بودهای
رباعی
رو جانب حق از همه سو باید بود
در کوشش نفی مو به مو باید بود
از بهر ظهور تو نهان کرده ترا
در سرّ خود و ظهور او باید بود
غزلیّات
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهرگشت و باطل کردمذهبها
به اندک التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگرنازی کند در دم فرو ریزند قالبها
شهود بت ز پراکندگیم باز آورد
دلیل راه حقیقت برهمنی است مرا
بر چهرهٔ حقیقت اگر مانده پردهای
جرم نگاه دیدهٔ صورت پرست ماست
تا یک دلت قبول کند قرب حق مجو
سرمایهٔ قبول در انکار عالمی است
هیچ کس نامهٔ سر بستهٔ ما فهم نکرد
نه همین خاتمهاش نیست که عنوانش نیست
سرو سامان سخن گفتن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
هر کسی از تو نشانی به گمان میگوید
کس ندیدم که در بزم تو محرم باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که میترسم در آن جای تو باشد
ما را به صد افسانه در خواب چو میکردی
از بهرچه میکردی بیدار ز خواب اول
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار میبینم
نهان از چشم ظاهربین تماشای دگر دارد
قومی ترا زخلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنهٔ بازار بودهای
پرسش چه میکنی ز خطا و ثواب ما
چون هرچه کردهایم خبردار بودهای
رباعی
رو جانب حق از همه سو باید بود
در کوشش نفی مو به مو باید بود
از بهر ظهور تو نهان کرده ترا
در سرّ خود و ظهور او باید بود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۰۴ - همام تبریزی
و هُوَ خواجه همام الدین محمد. از معارف شعراء و فضلاست و حکیمی با مرتبهٔ اعلی است. مراتب حکمیه را در خدمت جناب قدوة المحققین خواجه نصیر الدین طوسی تحصیل نموده و با مولانا قطب الدین علامهٔ شیرازی نسبت سببی داشته و با شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی ملاقات کرده. مطایبات لطیفه که میان ایشان دست داده مشهور است و در السنه و افواه، مذکور. در نسخهٔ اول آتشکده تخلص او را غلط همایی نوشتهاند و همچنین غلط مانده است. وفاتش در سنهٔ ۷۱۳ اتفاق افتاده. این دو بیت از اوست:
ذوق وصلی که عاشقان تراست
همه آسایش جهان ارزد
چون خیال تو ز پیش نظر من نرود
شرم دارم که شکایت کنم از تنهایی
ذوق وصلی که عاشقان تراست
همه آسایش جهان ارزد
چون خیال تو ز پیش نظر من نرود
شرم دارم که شکایت کنم از تنهایی