عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در تعریف عمارت و مدح بورشد رشید خاص
ای همایون بنای آهو پای
آهویی نانهاده در تو خدای
ایمن از مکر و قصد یکدیگر
در تو شیران و آهوان سرای
سقف تو چون فلک نگارپذیر
حسن تو چون بهشت روح افزای
نقش دلبند دلگشای ترا
خامه فتنه بود چهره گشای
کرده با مطربان صدای خمت
به نشاط تمام هایاهای
گفته با زایران صریر درت
مرحبا مرحبا درآی درآی
روی دیوار تو ز بس پیکر
شکل عالم گرفته سر تا پای
هم در او مرکبان گور سرین
هم در او سرکشان تیغ گرای
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او در وای
دست چنگیش بر دویده به چنگ
لب نائیش دردمیده بنای
می پرستش میی چشیده به رنگ
رشگ تاج خروس و چشم همای
سوده از رزمگاه مجلس او
قالب رزم خواه بزم آرای
لیک آرام داده هر یک را
حشمت خاص شاه بر یک جای
ناصر حق جمال ملت و ملک
صدر دنیا رشید روشن رای
آنکه با عدل او نیارد گفت
سخن کاه طبع کاه ربای
وآنکه بی حرز او نداند گشت
گرد سوراخ مارمار افسای
دایمش در چنین بنا خواهم
شاد کامی و خرمی افزای
سایه قصر او نپیموده
قرص خورشید آسمان پیمای
جامه عمر او نفرسوده
گردش گنبد جهان فرسای
آهویی نانهاده در تو خدای
ایمن از مکر و قصد یکدیگر
در تو شیران و آهوان سرای
سقف تو چون فلک نگارپذیر
حسن تو چون بهشت روح افزای
نقش دلبند دلگشای ترا
خامه فتنه بود چهره گشای
کرده با مطربان صدای خمت
به نشاط تمام هایاهای
گفته با زایران صریر درت
مرحبا مرحبا درآی درآی
روی دیوار تو ز بس پیکر
شکل عالم گرفته سر تا پای
هم در او مرکبان گور سرین
هم در او سرکشان تیغ گرای
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او در وای
دست چنگیش بر دویده به چنگ
لب نائیش دردمیده بنای
می پرستش میی چشیده به رنگ
رشگ تاج خروس و چشم همای
سوده از رزمگاه مجلس او
قالب رزم خواه بزم آرای
لیک آرام داده هر یک را
حشمت خاص شاه بر یک جای
ناصر حق جمال ملت و ملک
صدر دنیا رشید روشن رای
آنکه با عدل او نیارد گفت
سخن کاه طبع کاه ربای
وآنکه بی حرز او نداند گشت
گرد سوراخ مارمار افسای
دایمش در چنین بنا خواهم
شاد کامی و خرمی افزای
سایه قصر او نپیموده
قرص خورشید آسمان پیمای
جامه عمر او نفرسوده
گردش گنبد جهان فرسای
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم و پسرش شیرزاد عضدالدولة
نو گشت به فر ملک این صفه زرین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای سرافرازی که بر خورشید چرخ
شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۲ - در رثاء و تاریخ رحلت سلطان سعید ناصرالدّین شاه
سزد بگرید گردون اگر به حال زمین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح فخرالملک
یا ساقی الصبوح که پیک صبا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - حضرت جان پرور دستور شاه
حضرت جان پرور دستور شاه
ای باستحقاق گیتی را پناه
ای براق وهم با ارشاد فکر
بر سپهر قدر تو نابرده راه
وی ز تاب مهر تو خورشید روی
در جهان آورده هر روزی پگاه
پیش عرض مسندت عرش مجید
از سر تعظیم بنهاده کلاه
بسته در صف مقیمانت کمر
آسمان پیر با پشت دو تاه
جز فروغ ساحت و سطح تو نیست
آفتاب دولت و گردون جاه
موجب احسان و صدر قدر تست
سایه ی توفیق و تعظیم اله
دین پناها چون شکوه دست تست
اهل معنی را بمعنی دستگاه
جان من بشنو و گر بینی صواب
چون کنی در صورت عالم نگاه
عرض کن بر رای خورشید زمین
صاحب سیف و قلم دستور شاه
آن خداوندی که دست لطف او
دارد اندر آب آتش را نگاه
و آن کزو بر دست او خاک امید
بر دماند بی نیازی چون گیاه
آنکه بر دارد ز گیتی گاه حکم
دستبرد عفو او نام گناه
و آنکه دایم انجم و افلاک را
بر در تعظیم او باشد جباه
گو خداوندا امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گرچه بود امروز پیش جاهلی
بیتی از اشعار دلخواهش تباه
هر فرو مگذار از خاطر که هست
بر در مدح تو حاضر سال و ماه
تا ز روز و شب فرو پوشد جهان
حلّه ی زر بفت اکسون سیاه
همچنین پیرایه جاه تو باد
زیور شام و سحر بیگاه و گاه
دست احسانت کشیده بر سپهر
یوسف مصر معانی را بچاه
تیره گشته باز بر دستی و چرخ
ز آتش قهر تو آب و مهر و ماه
ز انتقام عدل تو آورده راه
کهربا در رشته ی پیمان کاه
هم جهانت بر جهانداری دلیل
هم خدایت بر خداوندی گواه
ای باستحقاق گیتی را پناه
ای براق وهم با ارشاد فکر
بر سپهر قدر تو نابرده راه
وی ز تاب مهر تو خورشید روی
در جهان آورده هر روزی پگاه
پیش عرض مسندت عرش مجید
از سر تعظیم بنهاده کلاه
بسته در صف مقیمانت کمر
آسمان پیر با پشت دو تاه
جز فروغ ساحت و سطح تو نیست
آفتاب دولت و گردون جاه
موجب احسان و صدر قدر تست
سایه ی توفیق و تعظیم اله
دین پناها چون شکوه دست تست
اهل معنی را بمعنی دستگاه
جان من بشنو و گر بینی صواب
چون کنی در صورت عالم نگاه
عرض کن بر رای خورشید زمین
صاحب سیف و قلم دستور شاه
آن خداوندی که دست لطف او
دارد اندر آب آتش را نگاه
و آن کزو بر دست او خاک امید
بر دماند بی نیازی چون گیاه
آنکه بر دارد ز گیتی گاه حکم
دستبرد عفو او نام گناه
و آنکه دایم انجم و افلاک را
بر در تعظیم او باشد جباه
گو خداوندا امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گرچه بود امروز پیش جاهلی
بیتی از اشعار دلخواهش تباه
هر فرو مگذار از خاطر که هست
بر در مدح تو حاضر سال و ماه
تا ز روز و شب فرو پوشد جهان
حلّه ی زر بفت اکسون سیاه
همچنین پیرایه جاه تو باد
زیور شام و سحر بیگاه و گاه
دست احسانت کشیده بر سپهر
یوسف مصر معانی را بچاه
تیره گشته باز بر دستی و چرخ
ز آتش قهر تو آب و مهر و ماه
ز انتقام عدل تو آورده راه
کهربا در رشته ی پیمان کاه
هم جهانت بر جهانداری دلیل
هم خدایت بر خداوندی گواه
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱
ای خانه و ضمیر تو خورشید و تیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۲
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۶ - در مدح پادشاه جم جاه نصفت پناه اکبر شاه وصفت عدل او
زبان شوریده کلک شعله تحریر
چنین کرد از زبان شعله تقریر
که در دوران شاه عیسی اورنگ
که عیسی خواند پیشش درس فرهنگ
جهان کیوان خدیو عدل و انصاف
اطاعت سنج امرش قاف تا قاف
فلک قدری عطارد خیل تاشی
قیامت از شکوهش دور باشی
به تیغ صبحگاه و آه شبگیر
زمین و آسمان را کرده تسخیر
گرامی گوهر نه بحر اخضر
مسمی ذوالجلال الله اکبر
خرد کامل ترین حق شناسان
سپاس آموزگار نا سپاسان
به شاهی خوی درویشان گرفته
طریق رهنما کیشان گرفته
اگر موری شدی از فتنه پامال
ز بازوی هما دادی پروبال
وگر خاری زدی برپای کس نیش
به دست خویش بردی مرهمش پیش
به عهدش طفل نومیدی نزاده
و گر هم زاده جان در راه داده
چنان آسوده عهدش از حوادث
که در مستی نگشتی فتنه حادث
جوانی زادش از عهد می اندود
تو گفتی وصل یوسف عهد او بود
بهشتی بود عهد ناشناسی
زبان پرمدح در دل ناسپاسی
زمین شوره هرجا ابر می شست
بغیر از شکر شکرش نمی رست
نبودی در چنین خرم بهاری
مقیم خاک را در دل غباری
بجز نوعی که از ناکس نهادی
مرادش شد شهید نامرادی
چنین کرد از زبان شعله تقریر
که در دوران شاه عیسی اورنگ
که عیسی خواند پیشش درس فرهنگ
جهان کیوان خدیو عدل و انصاف
اطاعت سنج امرش قاف تا قاف
فلک قدری عطارد خیل تاشی
قیامت از شکوهش دور باشی
به تیغ صبحگاه و آه شبگیر
زمین و آسمان را کرده تسخیر
گرامی گوهر نه بحر اخضر
مسمی ذوالجلال الله اکبر
خرد کامل ترین حق شناسان
سپاس آموزگار نا سپاسان
به شاهی خوی درویشان گرفته
طریق رهنما کیشان گرفته
اگر موری شدی از فتنه پامال
ز بازوی هما دادی پروبال
وگر خاری زدی برپای کس نیش
به دست خویش بردی مرهمش پیش
به عهدش طفل نومیدی نزاده
و گر هم زاده جان در راه داده
چنان آسوده عهدش از حوادث
که در مستی نگشتی فتنه حادث
جوانی زادش از عهد می اندود
تو گفتی وصل یوسف عهد او بود
بهشتی بود عهد ناشناسی
زبان پرمدح در دل ناسپاسی
زمین شوره هرجا ابر می شست
بغیر از شکر شکرش نمی رست
نبودی در چنین خرم بهاری
مقیم خاک را در دل غباری
بجز نوعی که از ناکس نهادی
مرادش شد شهید نامرادی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - تعریف قصر خان مذکور و ستایش او
نشود خاک تا به روز شمار
همچو خورشید، پنجه ی معمار
که عجب رونقی به عالم داد
زین همایون بنای فیض آثار
کرده برگ شکوفه ی باغش
باد را همچو ابر، گوهربار
بس که سامان خرمی دارد
از نم ابر فیض این گلزار،
گم شود در میان سبزه، اگر
نشود بوی گل به باد سوار
در فضایش ز بس که کیفیت
می زند جوش از نسیم بهار،
همچو مستان به هر خیابانش
صبح از پی کشان برد دستار
نبرد ره به این چمن، هرچند
در همه کوچه ای دویده غبار
سبد گلفروش را ماند
خانه ی بلبلان این گلزار
شاخ زنبق که مشرف گل اوست
دارد از غنچه در میان طومار
جوی آبی ست سایه ی سروش
که گذشتن ازان بود دشوار
زین لطافت که هست با خاکش
افتدش رخنه ای چو بر دیوار،
در زمان همچو چاک جامه ی گل
باغبان دوزدش به سوزن خار
در بنای عمارتش، گویی
آینه جای خشت رفته به کار
گوهر شبچراغ برده درو
روشنایی ز مهره ی دیوار
دارد از ابر فیض در همه فصل
پشت بامش هوای روی بهار
از صفا بس که گشته عکس پذیر
این طربخانه را در و دیوار،
شده از کثرت نظارگیان
همچو آیینه خانه، صورت کار
بود از نکهت گل قالی
روزنش ناف آهوی تاتار
در فضایش که رشک فردوس است
پای غم کوته است همچون مار
در حریمش چو پا نهی، بینی
مردمی ها ز صورت دیوار
کی نسیمی قدم نهاد درو
که به تعظیم برنخاست غبار
بس که رنگینی جهان جمع است
در فضایش چو ساحت گلزار،
به تماشا چو پا نهاده درو
یافته رنگ رفته را بیمار
گفته هردم درو به یکدیگر
نقش قالی و صورت دیوار،
که درین گلشن بهشت آیین
باد گسترده تا به روز شمار،
بزم اسلام خان که ساغر جم
نیست آنجا قبول دردی خوار
آن که شد در بهار تربیتش
قابل کار و بار، دست چنار
آن هزبرافکنی که از جرأت
بودش روز جنگ، روز شکار
شد ازو زهره ی نهنگان آب
تلخ ازان است آب دریابار
کوه چون سنگ پشت، سردزدد
هرگه افروخت تیغ برق آثار
در تن اوست حلقه های زره
چشمه سار دیار رستمدار
خوشی دور عدل او افکند
سایه تا بر جهان چو ابر بهار،
نعره ی شیر شد غزالان را
از نیستان صدای موسیقار
در صلاح جهان عدالت او
سرکشی خوش ندارد از اشرار
باغبان چمن بود دلگیر
از درختان شاخ بر دیوار
از کف او به بحر آشوب است
موج خود را ازان کشد به کنار
دشمنش را رهی که در پیش است
میل فرسنگ اوست لوح مزار
بس که امنیت از عدالت او
پاسبان شد به کوچه و بازار،
خال خوبان، نشیمن خود را
همچو هندو ز خط کشیده حصار
گوهر گوشوار خصمش نیست
همچو ضحاک، غیر بیضه ی مار
طوطیان را ز لذت مدحش
می کند کار نیشکر، منقار
سفره ی نعمتش به صفه ی فیض
آسمانی ست با زمین هموار
گردباد از نهیب تمکینش
خشک گردد به جای خود چو منار
بار سنگین حلم او به زمین
کرده کوهان کوه را هموار
در بهار عدالتش که کسی
جز ستمکر نمی کشد آزار،
داغ ها شد ز بس نصیب پلنگ
لاله بی داغ روید از کهسار
ای ز قانون مهربانی تو
نقش بالین، طیب هر بیمار
نام گل هرکه بی رضای تو برد
شد چو ماهی زبان او پرخار
چه عجب گر حسود بزم ترا
ندهد گردش جهان آزار
شد ز همواری خرابه ی او
سیل چون موج بوریا هموار
سرورا! از پی دعای تو کرد
بر زبان قلم دو قطعه گذار
تا درین چارباغ عقل فریب
بود از قصر آفتاب آثار
این بنا را که روضه ی خلد است
چون هما باد سایه ات معمار
تا دلیران به دلربایی خصم
کاکل سر کنند زلف عقار
باد در پیش پیش خیل ظفر
نیزه ی مردافکنت سردار
همچو خورشید، پنجه ی معمار
که عجب رونقی به عالم داد
زین همایون بنای فیض آثار
کرده برگ شکوفه ی باغش
باد را همچو ابر، گوهربار
بس که سامان خرمی دارد
از نم ابر فیض این گلزار،
گم شود در میان سبزه، اگر
نشود بوی گل به باد سوار
در فضایش ز بس که کیفیت
می زند جوش از نسیم بهار،
همچو مستان به هر خیابانش
صبح از پی کشان برد دستار
نبرد ره به این چمن، هرچند
در همه کوچه ای دویده غبار
سبد گلفروش را ماند
خانه ی بلبلان این گلزار
شاخ زنبق که مشرف گل اوست
دارد از غنچه در میان طومار
جوی آبی ست سایه ی سروش
که گذشتن ازان بود دشوار
زین لطافت که هست با خاکش
افتدش رخنه ای چو بر دیوار،
در زمان همچو چاک جامه ی گل
باغبان دوزدش به سوزن خار
در بنای عمارتش، گویی
آینه جای خشت رفته به کار
گوهر شبچراغ برده درو
روشنایی ز مهره ی دیوار
دارد از ابر فیض در همه فصل
پشت بامش هوای روی بهار
از صفا بس که گشته عکس پذیر
این طربخانه را در و دیوار،
شده از کثرت نظارگیان
همچو آیینه خانه، صورت کار
بود از نکهت گل قالی
روزنش ناف آهوی تاتار
در فضایش که رشک فردوس است
پای غم کوته است همچون مار
در حریمش چو پا نهی، بینی
مردمی ها ز صورت دیوار
کی نسیمی قدم نهاد درو
که به تعظیم برنخاست غبار
بس که رنگینی جهان جمع است
در فضایش چو ساحت گلزار،
به تماشا چو پا نهاده درو
یافته رنگ رفته را بیمار
گفته هردم درو به یکدیگر
نقش قالی و صورت دیوار،
که درین گلشن بهشت آیین
باد گسترده تا به روز شمار،
بزم اسلام خان که ساغر جم
نیست آنجا قبول دردی خوار
آن که شد در بهار تربیتش
قابل کار و بار، دست چنار
آن هزبرافکنی که از جرأت
بودش روز جنگ، روز شکار
شد ازو زهره ی نهنگان آب
تلخ ازان است آب دریابار
کوه چون سنگ پشت، سردزدد
هرگه افروخت تیغ برق آثار
در تن اوست حلقه های زره
چشمه سار دیار رستمدار
خوشی دور عدل او افکند
سایه تا بر جهان چو ابر بهار،
نعره ی شیر شد غزالان را
از نیستان صدای موسیقار
در صلاح جهان عدالت او
سرکشی خوش ندارد از اشرار
باغبان چمن بود دلگیر
از درختان شاخ بر دیوار
از کف او به بحر آشوب است
موج خود را ازان کشد به کنار
دشمنش را رهی که در پیش است
میل فرسنگ اوست لوح مزار
بس که امنیت از عدالت او
پاسبان شد به کوچه و بازار،
خال خوبان، نشیمن خود را
همچو هندو ز خط کشیده حصار
گوهر گوشوار خصمش نیست
همچو ضحاک، غیر بیضه ی مار
طوطیان را ز لذت مدحش
می کند کار نیشکر، منقار
سفره ی نعمتش به صفه ی فیض
آسمانی ست با زمین هموار
گردباد از نهیب تمکینش
خشک گردد به جای خود چو منار
بار سنگین حلم او به زمین
کرده کوهان کوه را هموار
در بهار عدالتش که کسی
جز ستمکر نمی کشد آزار،
داغ ها شد ز بس نصیب پلنگ
لاله بی داغ روید از کهسار
ای ز قانون مهربانی تو
نقش بالین، طیب هر بیمار
نام گل هرکه بی رضای تو برد
شد چو ماهی زبان او پرخار
چه عجب گر حسود بزم ترا
ندهد گردش جهان آزار
شد ز همواری خرابه ی او
سیل چون موج بوریا هموار
سرورا! از پی دعای تو کرد
بر زبان قلم دو قطعه گذار
تا درین چارباغ عقل فریب
بود از قصر آفتاب آثار
این بنا را که روضه ی خلد است
چون هما باد سایه ات معمار
تا دلیران به دلربایی خصم
کاکل سر کنند زلف عقار
باد در پیش پیش خیل ظفر
نیزه ی مردافکنت سردار
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح یعقوب خان گوید
باز جا بر تخت عزت خسرو دانا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت
پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت
نو عروش ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی تنواندش زیبا گرفت
گر نمک پرورده یی بر تافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت
سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت
شهر ایمن شد ز شر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت
کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه معراج «سبحان الذی اسری» گرفت
روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت برید بیضا گرفت
برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت
در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت
گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه پروین که جا در خرمن جوزا گرفت
فیض ابر رحمتش هر گه که در دریا رسید
در صدف هر قطه شکل لولو لالا گرفت
دست زرپاشش بیکدم بر فقیران بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دارا گرفت
نامه شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت
هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت
این همان بزم است کزوی بر نمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت
کلک او چون نو خطان هر گه رقم ز دبر بیاض
خط مشکینش من در عنبر سارا گرفت
ای سلیمان فر تو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت
تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجها نگیر یکه تیغت هر دو عالم را گرفت
مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه عشرت ز ساز زهره زهرا گرفت
هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد رو سفید
برق غیرت از دورنگ در گل رعنا گرفت
تا بد شواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز همر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت
جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت م هو نعمت دنیا گرفت
تا نهال فتنه نو خیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ بر کندن چوپا بر جا گرفت
زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای با ماری که آخر گرد ما را فسا گرفت
بد سرشت آخر جفا جویی کند از روی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت
جزو کل محتاج هم شد بارعیت خوش بر آی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت
کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت
آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت
چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را وا گرفت
لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینایی درو نبود به نابینا گرفت
چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت
نافه با زلف تو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت
عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت
عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نعمتی او را غم فردا گرفت
دست کوته کن ز جانم ورنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت
درد سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت
تا درین فیروزه گلشن مرغ زرین بال مهر
میتواند جافراز گنبد اعلا گرفت
گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت
پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت
نو عروش ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی تنواندش زیبا گرفت
گر نمک پرورده یی بر تافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت
سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت
شهر ایمن شد ز شر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت
کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه معراج «سبحان الذی اسری» گرفت
روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت برید بیضا گرفت
برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت
در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت
گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه پروین که جا در خرمن جوزا گرفت
فیض ابر رحمتش هر گه که در دریا رسید
در صدف هر قطه شکل لولو لالا گرفت
دست زرپاشش بیکدم بر فقیران بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دارا گرفت
نامه شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت
هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت
این همان بزم است کزوی بر نمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت
کلک او چون نو خطان هر گه رقم ز دبر بیاض
خط مشکینش من در عنبر سارا گرفت
ای سلیمان فر تو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت
تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجها نگیر یکه تیغت هر دو عالم را گرفت
مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه عشرت ز ساز زهره زهرا گرفت
هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد رو سفید
برق غیرت از دورنگ در گل رعنا گرفت
تا بد شواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز همر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت
جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت م هو نعمت دنیا گرفت
تا نهال فتنه نو خیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ بر کندن چوپا بر جا گرفت
زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای با ماری که آخر گرد ما را فسا گرفت
بد سرشت آخر جفا جویی کند از روی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت
جزو کل محتاج هم شد بارعیت خوش بر آی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت
کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت
آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت
چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را وا گرفت
لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینایی درو نبود به نابینا گرفت
چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت
نافه با زلف تو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت
عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت
عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نعمتی او را غم فردا گرفت
دست کوته کن ز جانم ورنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت
درد سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت
تا درین فیروزه گلشن مرغ زرین بال مهر
میتواند جافراز گنبد اعلا گرفت
گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضا در مدح شاه اسماعیل گوید
ز دود ظلمت ظلم از حضور حضرت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲ - در ولادت ملک منصور گوید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۷ - مدح سلطان یعقوب
زهی لطف خدا خورشید تابان
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
به پایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش به صد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
به صورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
به تخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
به پایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
خورد پروانه را آتش به صد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
چو گیرد حلقه ی زنجیر دادش
دهد چون حلقه ی کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
به معنی خسروان چون او نشایند
به صورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه ی او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
به تخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۸ - مدح امیر اعظم شاه قلی بیگ
فلک قدری که هست از عزت و جاه
بصورت شه بمعنی چاکر شاه
برحمت دستگیر هر بد و نیک
چراغ دیده عالم قلی بیگ
ز خورشید فزون روشن ضمیری
بلند از قدر او نام امیری
چنان ضبط امور ملک فرمود
که هم حق راضی و هم خلق خشنود
همه پرگاروش آن رای گیرد
که حق در مرکز خود جای گیرد
از آن کوتاه دست شبروان است
که شمع او چراغ کاروان است
ز عدل او چو مهر و صبح صادق
بود با پنبه هم آتش موافق
چو آتش هر که باشد تند و سرکش
به لطفش میزند آبی بر آتش
به حشمت طور درویشانه دارد
از و شمع فلک پروانه دارد
زهی خلق و کرم کز دور و نزدیک
همی گوید دعایش ترک و تاجیک
گرش باشد کسی دشمن درین جمع
ز سر تا پا برآرد رشته چون شمع
الهی تا ز نور شمع خورشید
بود روشن چراغ ماه جاوید
بکام دوستان کوری بدخواه
چراغش زنده باد از دولت شاه
بصورت شه بمعنی چاکر شاه
برحمت دستگیر هر بد و نیک
چراغ دیده عالم قلی بیگ
ز خورشید فزون روشن ضمیری
بلند از قدر او نام امیری
چنان ضبط امور ملک فرمود
که هم حق راضی و هم خلق خشنود
همه پرگاروش آن رای گیرد
که حق در مرکز خود جای گیرد
از آن کوتاه دست شبروان است
که شمع او چراغ کاروان است
ز عدل او چو مهر و صبح صادق
بود با پنبه هم آتش موافق
چو آتش هر که باشد تند و سرکش
به لطفش میزند آبی بر آتش
به حشمت طور درویشانه دارد
از و شمع فلک پروانه دارد
زهی خلق و کرم کز دور و نزدیک
همی گوید دعایش ترک و تاجیک
گرش باشد کسی دشمن درین جمع
ز سر تا پا برآرد رشته چون شمع
الهی تا ز نور شمع خورشید
بود روشن چراغ ماه جاوید
بکام دوستان کوری بدخواه
چراغش زنده باد از دولت شاه
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۳ - مدح شاه اسماعیل
ساقی از آن جوهر آرام سوز
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲ - در ستایش سلطان محمود رحمه الله
دل پادشاهان شه خسروان
که رایش بلندست و بختش جوان
بزرگی کی سازد همی رای اوی
برافراز هفتم فلک پای اوی
همیشه چنین دولتش یار باد
خدای جهانش نگه دار باد
گل دولتش سال و مه تازه باد
بزرگی و قدرش بی اندازه باد
کی تا آسمان بگذرد قدر اوی
نهد بخت بر مشتری صدر اوی
نتابد جهان گردن از رای اوی
دهند اختران بوسه بر پای اوی
زمین بر نتابد همی گنج اوی
زمانه نیاساید از خنج اوی
گه جود ابر سخا گستری
گه فضل دریای پر گوهری
هزبر عرین سخرهٔ رزم اوست
بهشت برین چاکر بزم اوست
نعیمست جایی کجا رام اوست
جحیمست جایی که صمصام اوست
بهارست جایی کجا روی اوست
بهشتست جایی کجا خوی اوست
چو جودش ببارد نبارد امل
چو تیغش بخندد بگرید اجل
فلک پایهٔ همتش را رهیست
که در طلعتش فر شاهان شهیست
ثنا را جز او کس خریدار نیست
ثنا خود جز او را سزاوار نیست
بر حلم او کوه را سنگ نیست
بر طبع او باد را رنگ نیست
همیشه جهان بستهٔ نام اوست
کز ایام او خوشتر ایام اوست
کرا زامر ملک اندر آرام نیست
مبارک تر از نام او نام نیست
همه مملکت همت و سنگ اوست
جهانی همه فضل و فرهنگ اوست
زمانه مزین به تأثیر اوست
ولایت معین به تدبیر اوست
سپهر برین بستهٔ چهر اوست
جهان را همه رغبت مهر اوست
رخش لعل باد و دلش شاد باد
همیشه جهان را جهان دار باد
همه ساله دل شاد و خرم زیاد
از اهوال این دهر بی غم زیاد
بدو تازه بادا دل دوستان
چو برگ گل سرخ در بوستان
همی تا به محشر مبیناد رنج
ز فرزند و مال وز ملک و ز گنج
تو عیوقیا گرت هوش است و رای
به خدمت بپیوند به مدحت گرای
به دل مهر سلطان غازی بجوی
به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دول
شهنشاه عالم امیر ملل
نبیند جهان و نزاید سپهر
چون او راد و فرزانه و خوب چهر
در اقبال و در فضل و در هر فنی
جهانیست در زیر پیراهنی
گه جود چون ابر با بخشش است
گه علم دریای پر دانش است
تن جود و آزادگی را سر است
سر فضل و فرهنگ را افسر است
گه فضل آرایش عالم است
به هر علم فخر بنی آدم است
گه جود با شرم و با حشمت است
کی با گنج و مالست و با هیبت است
خدای جهان مر او را یار باد
ز هر بد خدایش نگه دار باد
نهای کی در اول نو بهار
نشانده بدی عیدت آمد ببار
به باغ طرب در به فرخنده بخت
نکشتست زو طرفه تر کس درخت
درختی که بیخش همه دانش است
درختی که شاخش همه رامش است
درختی کی برگش همه نزهت است
درختی کی بارش همه حکمت است
گل پایدار اندرو بادرنگ
که تا حشر ازو نگسلد بوی و رنگ
بهر برگ او در هزاران کشیست
بهر بوی او در هزاران خوشیست
کنون کآمد این گلبن نو به بر
بر شاه ازو یادگاری ببر
کی این دستهٔ گل در ایام تست
بهر برگ گل بر رقم نام تست
چنان کن کنون تا به روز قضا
نگردد ز رامش زمانی جدا
ازیرا که هرگز نگردد کهن
گل تازه کش اصل باشد سخن
که رایش بلندست و بختش جوان
بزرگی کی سازد همی رای اوی
برافراز هفتم فلک پای اوی
همیشه چنین دولتش یار باد
خدای جهانش نگه دار باد
گل دولتش سال و مه تازه باد
بزرگی و قدرش بی اندازه باد
کی تا آسمان بگذرد قدر اوی
نهد بخت بر مشتری صدر اوی
نتابد جهان گردن از رای اوی
دهند اختران بوسه بر پای اوی
زمین بر نتابد همی گنج اوی
زمانه نیاساید از خنج اوی
گه جود ابر سخا گستری
گه فضل دریای پر گوهری
هزبر عرین سخرهٔ رزم اوست
بهشت برین چاکر بزم اوست
نعیمست جایی کجا رام اوست
جحیمست جایی که صمصام اوست
بهارست جایی کجا روی اوست
بهشتست جایی کجا خوی اوست
چو جودش ببارد نبارد امل
چو تیغش بخندد بگرید اجل
فلک پایهٔ همتش را رهیست
که در طلعتش فر شاهان شهیست
ثنا را جز او کس خریدار نیست
ثنا خود جز او را سزاوار نیست
بر حلم او کوه را سنگ نیست
بر طبع او باد را رنگ نیست
همیشه جهان بستهٔ نام اوست
کز ایام او خوشتر ایام اوست
کرا زامر ملک اندر آرام نیست
مبارک تر از نام او نام نیست
همه مملکت همت و سنگ اوست
جهانی همه فضل و فرهنگ اوست
زمانه مزین به تأثیر اوست
ولایت معین به تدبیر اوست
سپهر برین بستهٔ چهر اوست
جهان را همه رغبت مهر اوست
رخش لعل باد و دلش شاد باد
همیشه جهان را جهان دار باد
همه ساله دل شاد و خرم زیاد
از اهوال این دهر بی غم زیاد
بدو تازه بادا دل دوستان
چو برگ گل سرخ در بوستان
همی تا به محشر مبیناد رنج
ز فرزند و مال وز ملک و ز گنج
تو عیوقیا گرت هوش است و رای
به خدمت بپیوند به مدحت گرای
به دل مهر سلطان غازی بجوی
به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دول
شهنشاه عالم امیر ملل
نبیند جهان و نزاید سپهر
چون او راد و فرزانه و خوب چهر
در اقبال و در فضل و در هر فنی
جهانیست در زیر پیراهنی
گه جود چون ابر با بخشش است
گه علم دریای پر دانش است
تن جود و آزادگی را سر است
سر فضل و فرهنگ را افسر است
گه فضل آرایش عالم است
به هر علم فخر بنی آدم است
گه جود با شرم و با حشمت است
کی با گنج و مالست و با هیبت است
خدای جهان مر او را یار باد
ز هر بد خدایش نگه دار باد
نهای کی در اول نو بهار
نشانده بدی عیدت آمد ببار
به باغ طرب در به فرخنده بخت
نکشتست زو طرفه تر کس درخت
درختی که بیخش همه دانش است
درختی که شاخش همه رامش است
درختی کی برگش همه نزهت است
درختی کی بارش همه حکمت است
گل پایدار اندرو بادرنگ
که تا حشر ازو نگسلد بوی و رنگ
بهر برگ او در هزاران کشیست
بهر بوی او در هزاران خوشیست
کنون کآمد این گلبن نو به بر
بر شاه ازو یادگاری ببر
کی این دستهٔ گل در ایام تست
بهر برگ گل بر رقم نام تست
چنان کن کنون تا به روز قضا
نگردد ز رامش زمانی جدا
ازیرا که هرگز نگردد کهن
گل تازه کش اصل باشد سخن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۹ - جواب دادن برهمن
به پاسخ بدو گفت پیر گزین
که آرام در زیر تیغت زمین
به گیتی فراتر زعدل کیان
ندانم به عالم چه بندد میان
فراخی به کیهان بود داد کی
که تنگی نسازد به گیتیش پی
شهی را که نه داد باشد نه دین
به گیتی نباشد ورا آفرین
دگرداد و دینش برآید زکاخ
شود ایمن آنگه جهان فراخ
شهی کو ز داد و دهش شد تهی
از آن شه بسی بهتر آمد رهی
که آرام در زیر تیغت زمین
به گیتی فراتر زعدل کیان
ندانم به عالم چه بندد میان
فراخی به کیهان بود داد کی
که تنگی نسازد به گیتیش پی
شهی را که نه داد باشد نه دین
به گیتی نباشد ورا آفرین
دگرداد و دینش برآید زکاخ
شود ایمن آنگه جهان فراخ
شهی کو ز داد و دهش شد تهی
از آن شه بسی بهتر آمد رهی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۶ - ستمهای کوش
سراینده دهقان بسیار هوش
چنین یافت از کار و کردار کوش
که با مردمان سخت بد باز گشت
ز درگاه ضحاک چون بازگشت
همی بستد از هر کسی هرچه یافت
به خون گرانمایه مردم شتافت
زنان را سوی بستر خویش برد
همان کودکان را بر خویش برد
نه بر خواسته مرد را دسترس
نه ایمن به فرزند و زن ایچ کس
چو بیداد از اندازه اندر گذشت
زمانه ره نیکوی بر نوشت
نهانی برفتند مردم هزار
به درگاه ضحّاک ناهوشیار
بنالید هرکس ز بیداد کوش
به گردون برآمد غریو و خروش
که زنهار، شاها، تو فریاد رس
ستمها که برماست بس کن تو بس
چو ضحّاک آگه شد از کار کوش
ز درخورد دیدار و کردار کوش
شنیدن همان بود و گفتن همان
دلش شد ز کردار او شادمان
مرا گفت، اگر در همه کشوری
چنو پیشکاری بُدی کهتری
نبودی مرا دشمن اندر جهان
نه بر آشکارا نه اندر نهان
ستمدیدگان را چنین گفت شاه
که دیگر مباشید فریاد خواه
که آن مرز یکسر بدو داده ام
مر او را به شاهی فرستاده ام
کند هرچه خواهد، نترسد ز کس
شما را ز من پاسخ این است و بس
ستمدیده نومید چون بازگشت
از ایشان همه چین پر آواز گشت
به کوش آمد این آگهی زآن گروه
ز خمدان برون رفت تا پیش کوه
یکایک ز برزن برآوردشان
به شاخ درخت اندر آوردشان
به شهر اندر افتاد از آن زلزله
دگر کس نیارست کردن گله
همی هر زمان برفزودی ستم
همه زیر دستانش با رنج و غم
زمانه نبینی بتر زآن که شاه
همه راه بیداد دارد نگاه
چنین یافت از کار و کردار کوش
که با مردمان سخت بد باز گشت
ز درگاه ضحاک چون بازگشت
همی بستد از هر کسی هرچه یافت
به خون گرانمایه مردم شتافت
زنان را سوی بستر خویش برد
همان کودکان را بر خویش برد
نه بر خواسته مرد را دسترس
نه ایمن به فرزند و زن ایچ کس
چو بیداد از اندازه اندر گذشت
زمانه ره نیکوی بر نوشت
نهانی برفتند مردم هزار
به درگاه ضحّاک ناهوشیار
بنالید هرکس ز بیداد کوش
به گردون برآمد غریو و خروش
که زنهار، شاها، تو فریاد رس
ستمها که برماست بس کن تو بس
چو ضحّاک آگه شد از کار کوش
ز درخورد دیدار و کردار کوش
شنیدن همان بود و گفتن همان
دلش شد ز کردار او شادمان
مرا گفت، اگر در همه کشوری
چنو پیشکاری بُدی کهتری
نبودی مرا دشمن اندر جهان
نه بر آشکارا نه اندر نهان
ستمدیدگان را چنین گفت شاه
که دیگر مباشید فریاد خواه
که آن مرز یکسر بدو داده ام
مر او را به شاهی فرستاده ام
کند هرچه خواهد، نترسد ز کس
شما را ز من پاسخ این است و بس
ستمدیده نومید چون بازگشت
از ایشان همه چین پر آواز گشت
به کوش آمد این آگهی زآن گروه
ز خمدان برون رفت تا پیش کوه
یکایک ز برزن برآوردشان
به شاخ درخت اندر آوردشان
به شهر اندر افتاد از آن زلزله
دگر کس نیارست کردن گله
همی هر زمان برفزودی ستم
همه زیر دستانش با رنج و غم
زمانه نبینی بتر زآن که شاه
همه راه بیداد دارد نگاه