عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
انگیزههای خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید
و سایهها همهجا بر خاک میجنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت
و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت.
۱۵ اسفندِ ۱۳۳۹
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید
و سایهها همهجا بر خاک میجنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت
و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت.
۱۵ اسفندِ ۱۳۳۹
احمد شاملو : مدایح بیصله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
احمد شاملو : مدایح بیصله
دست زی دست نمیرسد
احمد شاملو : در آستانه
طبيعتِ بیجان
سهراب سپهری : آوار آفتاب
برتر از پرواز
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
پرچین راز
بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فغضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتورساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فغضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتورساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!
سهراب سپهری : مرگ رنگ
جان گرفته
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
سهراب سپهری : زندگی خوابها
برخورد
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
دریافت
در حباب کوچک
روشنایی خود را می فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هُرم زهر آلود تنفس ها
شب ...
گوش دادم
در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم ...
نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم ...
تنم از وسوسهٔ
متلاشی گشتن .
روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک می شد در کف ، در زردی ، در خفقان
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی راکد
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لِرد می بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفرهٔ خود
یک سرود زشت مُهمَل را
با وقاحت می خواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
و روان می شد بر سطح فراموشی
آه من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز می شد در بهتی معصوم
تا بیامیزد با آن مبهم ، آن گنگ ، آن نامعلوم
در حباب کوچک
روشنایی ، خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید .
روشنایی خود را می فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هُرم زهر آلود تنفس ها
شب ...
گوش دادم
در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم ...
نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم ...
تنم از وسوسهٔ
متلاشی گشتن .
روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک می شد در کف ، در زردی ، در خفقان
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی راکد
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لِرد می بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفرهٔ خود
یک سرود زشت مُهمَل را
با وقاحت می خواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
و روان می شد بر سطح فراموشی
آه من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز می شد در بهتی معصوم
تا بیامیزد با آن مبهم ، آن گنگ ، آن نامعلوم
در حباب کوچک
روشنایی ، خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید .
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
عروسک کوکی
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران ، تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
( دوستت می دارم )
می توان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش
دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنهٔ دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
( آه ، من بسیار خوشبختم )
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران ، تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
( دوستت می دارم )
می توان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش
دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنهٔ دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
( آه ، من بسیار خوشبختم )
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
دلم برای باغچه می سوزد
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانهٔ ما تنهاست .
پدر میگوید :
( از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست . )
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت می کند به تمام گلها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازهٔ ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود .
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهٔ قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است .
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود .
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانهٔ ما تنهاست .
پدر میگوید :
( از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست . )
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت می کند به تمام گلها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازهٔ ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود .
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهٔ قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است .
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود .
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
چون سبوی تشنه...
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
ــ مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ــ
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا
« هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید؟!
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
ــ مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ــ
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا
« هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید؟!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
دوستی
دل من دیر زمانی است که می پندارد؛
«دوستی» نیز گُلی است؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه تُردِ ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
ـ دانسته ـ
بیازارد !
*
در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدان گونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو درآمیزد این روحِ لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بینیازت سازد، از همه چیز و همه کس.
*
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
*
در ضمیرت اگر این گُل ندمیده است هنوز،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد.
رنج می باید برد.
دوست می باید داشت!
*
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
ـ شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان
گلباران باد.
«دوستی» نیز گُلی است؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه تُردِ ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
ـ دانسته ـ
بیازارد !
*
در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدان گونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو درآمیزد این روحِ لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بینیازت سازد، از همه چیز و همه کس.
*
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
*
در ضمیرت اگر این گُل ندمیده است هنوز،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد.
رنج می باید برد.
دوست می باید داشت!
*
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
ـ شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان
گلباران باد.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
خار و روزگار
چو خاری به دل داری از روزگار،
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو نیاید به دست،
زر و زور بازو نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو،
نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار...
به گُل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل …
رها کن تنِ خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن!
سبکبال
پروانه وار…
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو نیاید به دست،
زر و زور بازو نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو،
نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار...
به گُل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل …
رها کن تنِ خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن!
سبکبال
پروانه وار…
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار
ایرج میرزا : مثنوی ها
برای کتابِ آقای مخبر السَّلطنه گفته شد در خیالاتِ عالیِ طفل
بچهٔی با شعور با فرهنگ
بود با بختِ خود همیشه به جنگ
که چرا من بزرگتر نشدم
مثلِ این مردمِ دگر نشدم
گشتهام پیشِ خلق خوار و ذلیل
زان که نه ریش دارم و نه سبیل
در سر و پام نیست کفش و کلاه
که چرا قدِّ من بود کوتاه
لُخت و بیبرگ و بینوا شدهام
مثل یک بَچّه گدا شدهام
من بکلّی ز جامه عریانم
جوجه مرغِ دو روزه را عالم
ننهام متّصل کُتَک زندم
پدم بام و عَمّه چک زَنَدم
مردمانِ بزرگ را در تن
کُت و سرداری است و پیراهن
بهرِ خود جامههای نو بِبُرند
هرچه خواهند هر زمان بخورند
هرکجا میلشان کشد بروند
تابعِ میلِ هیچ کس نشوند
پس مَن آیا چه وقت خان کردم؟
صاحبِ قدرت و توان کردم؟
من هم ار خود بزرگ کردم و مَرد
کارهای بزرگ خواهم کرد
ابتدا درسِ دِهقَنَت خوانم
تا ره و رسمِ دِهقَنَت دانم
بعدِ چندی کلنگ و گاله و بیل
میکنم از برای خود تحصیل
گوسفندی و گاومیش و بزی
گندمی، ماشی، ارزنی، اُرُزی
پیش گیرم طریقِ دهقانی
در کمال صفا و آسانی
می کنم قِطعه زمینی شخم
از پس شُخم میفَشانم تخم
گندمم چون به بار آمد و جو
متموِّل شوم به گاهِ درو
بعد کمکم زمین زیاده کنم
از زمینِ خود استفاده کنم
صاحبِ خانه و عِلاقه شَوَم
با حِمار و بَعیر و ناقِه شوم
ناز و نعمت چو در زمین باشد
کارِ من در زمین همین باشد
کارِ من گیرد از زمین بالا
میشوم از برای خویش آقا
مِنَّت هیچکس نخواهم بُرد
نانِ بازویِ خویش خواهم خورد
در ادارات نوکری نکنم
نوکری را به دیگری نکنم
نوکر گام و گوسفند شوم
من از این کار سربلند شوم
تا رود کارِ کِشت از پیشَم
بنده خویش و خواجۀ خویشم
بود با بختِ خود همیشه به جنگ
که چرا من بزرگتر نشدم
مثلِ این مردمِ دگر نشدم
گشتهام پیشِ خلق خوار و ذلیل
زان که نه ریش دارم و نه سبیل
در سر و پام نیست کفش و کلاه
که چرا قدِّ من بود کوتاه
لُخت و بیبرگ و بینوا شدهام
مثل یک بَچّه گدا شدهام
من بکلّی ز جامه عریانم
جوجه مرغِ دو روزه را عالم
ننهام متّصل کُتَک زندم
پدم بام و عَمّه چک زَنَدم
مردمانِ بزرگ را در تن
کُت و سرداری است و پیراهن
بهرِ خود جامههای نو بِبُرند
هرچه خواهند هر زمان بخورند
هرکجا میلشان کشد بروند
تابعِ میلِ هیچ کس نشوند
پس مَن آیا چه وقت خان کردم؟
صاحبِ قدرت و توان کردم؟
من هم ار خود بزرگ کردم و مَرد
کارهای بزرگ خواهم کرد
ابتدا درسِ دِهقَنَت خوانم
تا ره و رسمِ دِهقَنَت دانم
بعدِ چندی کلنگ و گاله و بیل
میکنم از برای خود تحصیل
گوسفندی و گاومیش و بزی
گندمی، ماشی، ارزنی، اُرُزی
پیش گیرم طریقِ دهقانی
در کمال صفا و آسانی
می کنم قِطعه زمینی شخم
از پس شُخم میفَشانم تخم
گندمم چون به بار آمد و جو
متموِّل شوم به گاهِ درو
بعد کمکم زمین زیاده کنم
از زمینِ خود استفاده کنم
صاحبِ خانه و عِلاقه شَوَم
با حِمار و بَعیر و ناقِه شوم
ناز و نعمت چو در زمین باشد
کارِ من در زمین همین باشد
کارِ من گیرد از زمین بالا
میشوم از برای خویش آقا
مِنَّت هیچکس نخواهم بُرد
نانِ بازویِ خویش خواهم خورد
در ادارات نوکری نکنم
نوکری را به دیگری نکنم
نوکر گام و گوسفند شوم
من از این کار سربلند شوم
تا رود کارِ کِشت از پیشَم
بنده خویش و خواجۀ خویشم
ایرج میرزا : مثنوی ها
شکوۀ شاگرد
چنین می گفت شاگردی به مَکتَب
که این مکتب چه تاریکست یارب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوحِ سیاهِ تیره و تار
همان درس و همان بحث مُبَیَّن
همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که در پیشَست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت
که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت
همین مِنبَر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحدم این درس تَکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس
چنان تنبل به وقتِ درس خواندن
که هم خود را کسل سازد و هم من
به شاگرد و معلِّم بار بسیار
به گردن هست و باید بُرد ناچار
که این مکتب چه تاریکست یارب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوحِ سیاهِ تیره و تار
همان درس و همان بحث مُبَیَّن
همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که در پیشَست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت
که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت
همین مِنبَر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحدم این درس تَکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس
چنان تنبل به وقتِ درس خواندن
که هم خود را کسل سازد و هم من
به شاگرد و معلِّم بار بسیار
به گردن هست و باید بُرد ناچار
ایرج میرزا : رباعی ها
شمارۀ ۴
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱۲
نهج البلاغه : حکمت ها
ارتباط ظاهر و باطن انسان