عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱ - روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما به ترتیب حروف تهجّی
ابوعلی سینای بلخی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۸ - وصال شیرازی
و هُوَ زبدة السالکین و العارفین وافصح المتأخّرین و المعاصرین میرزا محمد شفیع، الشّهیر به میرزا کوچک. والد آن جناب از اعزّه و اشراف آن شهر و عمش از طریقهٔ فقر به ابهر و میرزا قاسم نام داشته و مرید جناب مرحوم آقا محمد هاشم شیرازی بوده و چندی قبل از این وفات نموده. غرض، جناب میرزا در آغاز حال در نزد علما و حکمای معاصرین تحصیل علوم نمود و صحبت عرفای زمان را نیز طالب بود. چند تن از این طایفه را دیده و عاقبت ارادت حضرت شیخ الواصلین و اوحدالموحدین حاج میرزاابوالقاسم شیرازی را گزیده و به یمن خدمت آن حضرت به مقامات و حالات عالیه رسیده و اکنون در کنج عزلت به افادهٔ کمالات و کتابت کتاب اللّه اشتغال دارند و احبا صحبت ایشان را غنیمت میشمارند. آن جناب را کمالات چند حاصل است که در هر یک از آنها مسلم و کامل است. اولاً جمعیت فنون علم و حکمت ادبیه و عربیه، دیگر حصول صوت حسن و صورت مستحسن، دیگر مکارم اخلاق و استحضار از علوم انفس و آفاق، دیگر سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم، دیگر اینکه همهٔ خطوط را خوش مینگارد و در خط نسخ بر متقدمین و متأخّرین املحیت دارد. از ولایات بعیده طالب نوشتجات وی شده به شیراز آمده هدیه نموده میبرند. الحق سالهاست که در مملکت ایران چنین وجود شریفی که مجموعهٔ کمالات صوری و معنوی باشد از کتم عدم به عرصهٔ وجود نخرامیده. در هنگام نگارش این مطلب قطعه گفته شد:
طرفه حالی است اینکه مردم دهر
مردگان را به زنده فضل نهند
تا نمیرند جمله اهل کمال
خود ز انکار نقصان نرهند
غرض، آن جناب شاعری است فاضل و سالکی است کامل. عارفی است عاشق و عاشقی است صادق. حکیمی است نحریر و ندیمی است بی نظیر. فصیحی است خردمند و دبیری است بی مانند. خطّاً و ربطاً عربیّاً و فارسیّاً نظماً و نثراً ماهر و جامعیت کمالاتش بر صاحب نظران ظاهر. آن جناب را مثنوی است مسمی به بزم وصال مشتمل بر اصناف کمال. و نهایت امتیاز دارد و مثنوی فرهاد و شیرین وحشی را تمام فرموده و کمال فصاحت ظاهر نموده و به مراتب به از وحشی گفته و رسالهٔ اطواق الذهب زمخشری را به فارسی ترجمه نموده و به خطوط پسندیده رقم فرموده و بعد از تصحیح و تشریح و توضیح به قطعهای از خیالات خود مناسب مقام تلمیح کرده که موقوف به دیدن است و دیوان غزلیات و قصاید و قطعات و رباعیاتش تخمیناً شش هزار بیت میشود. چون فقیر اشعار شاعرانه کمتر مینویسد بعضی از افکار محققانهٔ او تحریر شد:
مِنْقصایده قُدِّس سِرُّه العَزیزُ فی الحِکمة
چو بی رنگ جهان رازدبه بی رنگی جهان آرا
مخور نیرنگرنگآخرگرترنگی است از مبداء
جهان آرای بی صورت به شکل خویش کردآدم
توزینسان سغبهٔ صورت زنسل آدمی حاشا
تراهم صورت خودپای بند راه معنی بس
به صورتها منه دل، بند محکمترمکن برپا
به این جانی که هرجا نور ز زورآب ونان دارد
نخواند مردمت مردم نداند بخردت دانا
به گویایی و بینایی ز جانوربه بودمردم
نه با گویایی طوطی نه با بینایی حربا
بلی گویابود مردم ولی با جان گوینده
بلی بینا بود انسان ولیکن با دل بینا
جهان بین رااگرجان بین کنی بینش ورت خوانم
وگرنه رو عصایی جو که داری چشم نابینا
چه سازی حس حیوان یاربهردیدن جانان
چه گیری پرِّ کرکس وام بهر منزل عنقا
دوبال کرکس نفس خودازسنگ فنابشکن
که کرکس نشکند این بال نتوان رفت زی بالا
به گیتی هرچه رانیکام، یابی بیش حرص خود
کهچندانکاب افزون نوشی، افزون یابی استسقا
تومردی باعروس معنی آن بهتر که آسایی
به زردوسرخ چندآساکنی برخود عروس آسا
ظفر برخویش گرخواهی زخویش اول گریزانشو
گریزی اصل فیروزی شکستی عین استیلا
تراهر آفتی کایدبه پیش از خویشتن دانش
چنار آری به خویش ازخویشتن، آتش کندپیدا
بسیج بی بسیجی جست بایدراه بی راهی
گرت زی منزل مردان بی پروا بود پروا
ره فقر و فناراساز هم فقر و فنا باید
نه هندی خیل با حربه نه ختلی خنگ باهرا
چنان بینی که باجانان چه گربرخصم آتش خو
چنان باشی که در گلشن چه گردرکام اژدرها
همه ابر ار بلا بارد زجستن برنتابی سر
همه دشت ار سنان روید ز رفتن وانگیری پا
شوی پولاداگر کوه آید وضرغام اگرپیشه
سمندر گردی ار آتش رسد مرغابی از دریا
مگردرسایهٔ احمدکنی این راه طی ور نه
ازو هارب شود راهب وز او ترسان بود ترسا
ابوالقاسم محمد(ص) کهف ملت هادی امت
ظهورش آیت رحمت وجودش مظهر اسما
وله ایضاً
مرا پیری جوان بخت استومن طفلزبان دانش
شکسته زان همی گویم که نغزآید زطفلانش
درستاین نقل من نقلی استکزاشکستهبهباشد
بلی این آب دندانست وباشد باب دندانش
مرامادر پدر بودند طبع و نفس و من بودم
ازین مادرپدردررنج چون یوسف زاخوانش
فطامم را نخست ازتلخی عیش وسیه روزی
به مادرگفت کانداید به صبر و دوده پستانش
همیدون چونپدررایافت دون طبع و فرومایه
مرا در پرورش خوباز کرد از آب و از نانش
بگفتاین بی بها گوهرنه دریایی صدف خواهد
یکی در یتیم است این و باید تاج سلطانش
خردراپسبهمن بگماشت گفت این را ادب فرما
مراگفتا مکش سرچون قلم از خط فرمانش
خرد کاف کفایت دید چون برسراز آن پیرم
مراچون دال جا فرمود در صدر دبستانش
به یمن رایض لطفش براقی شد جهان پیما
سمندی را که از نی داشتم در زیر دامانش
شکسته از زبانم نسخ گردد بست برکلکم
به آیینی که چون یاقوت لالا گشت ریحانش
همم اسرار حکمت گفت با احکام و ادوارش
همم تعلیم منطق کرد با اشکال و برهانش
همه از بوستان جان من بشکفت آن گلها
کهتخمافشاندچندیپیش ازاین درخاکیونانش
شدم چون خیک مستسقیوش از پیمانهاش اما
نبودش در سبوآبی که جان میبود عطشانش
ازیرا کاولم پیر ازنظر زدبر جگر تیری
که ازتدبیرهای عقل مرهم ساخت نتوانش
فسردم کِم خرد ننشاند آتش با همه سردی
که مدقوق ایچ ندهد سودسرمای زمستانش
چوسردم یافت دانست آذری باشدبه کانونم
که ننشاند شرار ار سیل بارد ابرنیسانش
به تکمیلم شریعت رابه خود همدست کرد اما
چوشرعآمیخت با وسواس بینی جمله نقصانش
چو آب از چشمهٔ آهن زهد مرگست حیوان را
اگرچه خوانده است ایزدحیات جان حیوانش
سخن گرچه زلقمانست و جان را لقمهٔ حکمت
چوز استیلای تب گوید نخوانی جز که هذیانش
سروشم گفت ننیوشی وصال این غَرّهٔ غولان
که مرغ سدره نبود لانه بر شاخِ مغیلانش
شریعت زبدهٔ عشقست و درد او بود کوثر
میامیز ار تمیزی باشدت با میز شیطانش
به گوشم از سروش آمد چونام عشق واوصافش
چنان گشتم که آید دردمندی بوی درمانش
خرد را گفتم این عشقی کزو هرکس سخن راند
نهان از تست یادآری ز من چون عشق پنهانش
چونام عشق بردم عقل همچون شعله شدسرکش
چنان شیری که آتش در زنی اندر نیستانش
تو گفتی غول را راندم به سر شمشیر لاحولش
تو گفتی دیو را خواندم ببر آیات قرآنش
بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر
که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش
یکیدریاست طوفان زا که چون موج آورد باشد
چو دریا نوح در تب لرزه از تشویش طوفانش
نگردد رام با کس تا نگردد نام چون ننگش
نسازد وصل با کس تا نسازد کفر ایمانش
هر آن دانش که سازم سازچون روشن دل پیران
کند بر طاق نسیان جفت با عهد جوانانش
کمالی را که از عین الکمالش لام اندودم
کشد از سرکشی بر سرچوبیند نون نقصانش
کسی را گر کند ممسوس بدنامی است تعویذش
دلی را کوکند مجروح جانبازیست درمانش
به مغزی کو مکان گیردکند با شور مجنونش
به مصری کو عیان گردد کند باقحط کنعانش
اسیرش بستهٔ بندی که خوانی زلف طرارش
شکارش خستهٔ تیری که گویی چشم فتانش
حریف لاابالی میپذیرد یار بی پروا
ز کفر کافرش ننگست وز اسلام مسلمانش
جهانی را همی خواهد به قلاشی و بی باکی
خلاف شرع احکامش نقیض عقل برهانش
به نقصان از کمالی کش بود کس را نیالاید
نه شیطان را ز انکارش نه آدم را ز عصیانش
گروهی پیروانش آرزو دشمن که هریکشان
به سر خصمی کنند اوهیچ باشد فکر سامانش
مرا فکر هزاران ساله هر دم رنجه میدارد
وزیشان هر کرا یابی نیابی فکر یک نانش
سرمویی نه و مویی نیرزد تاج جمشیدش
کف خاکی نه و بادی بود ملک سلیمانش
و لَه ایضاً فی النّصیحة و الموعظه
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
وله قصیدهٔ موسوم به آب زندگانی
مِنْ غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه
و له ایضاً
مِنْ قطعاته فِی فوائد الصّمت
و له فِی النّعت الکرم
و له فی آثار الفتوّة
و له فی وصف التّوکّل و القناعة
فِی شرایط الوداد و الاخوّة
فِی ذمّ العجب و الغرور
فِی کتمان الاسرار
و له ایضاً فِی ذمّ الغربة و مدح اسفار المعنوی
فی بیان الانصاف و السّلطنة الحقیقیّ
افتتاح مثنوی موسوم به اربعین
رباعی
الاای همنشین کز من نشان زان دلستان جویی
خبر از بی خبر پرسی نشان از بی نشان جویی
یکی دریاست بی ساحل من و توغرق اندروی
نشانساحلازغرقه چهسانگیری چه سان جویی
هزاران ساله رهآنسوی عقل است و زهی نادان
کزین سویی هزاران ساله ره وز وی نشان جویی
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
چرا چون تیرگانش هر نفس از روشنان جویی
بنه این خویشتن بینی واندر خویشتن بینش
نظربگشا وخودراجو که تا بینی همان جویی
به تونزدیکترازتست ازدوران چه میپرسی
میان کاروانی و ره از گم گشتگان جویی
نه نزدیکی زدرویشی ونه دوری زسلطانی
چودرتودرداوهست آنچه را میجویی آن جویی
بسادرویش کش یابی چو خواهی بردرسلطان
بسا سلطان که چون جوییش برآن آستان جویی
طرفه حالی است اینکه مردم دهر
مردگان را به زنده فضل نهند
تا نمیرند جمله اهل کمال
خود ز انکار نقصان نرهند
غرض، آن جناب شاعری است فاضل و سالکی است کامل. عارفی است عاشق و عاشقی است صادق. حکیمی است نحریر و ندیمی است بی نظیر. فصیحی است خردمند و دبیری است بی مانند. خطّاً و ربطاً عربیّاً و فارسیّاً نظماً و نثراً ماهر و جامعیت کمالاتش بر صاحب نظران ظاهر. آن جناب را مثنوی است مسمی به بزم وصال مشتمل بر اصناف کمال. و نهایت امتیاز دارد و مثنوی فرهاد و شیرین وحشی را تمام فرموده و کمال فصاحت ظاهر نموده و به مراتب به از وحشی گفته و رسالهٔ اطواق الذهب زمخشری را به فارسی ترجمه نموده و به خطوط پسندیده رقم فرموده و بعد از تصحیح و تشریح و توضیح به قطعهای از خیالات خود مناسب مقام تلمیح کرده که موقوف به دیدن است و دیوان غزلیات و قصاید و قطعات و رباعیاتش تخمیناً شش هزار بیت میشود. چون فقیر اشعار شاعرانه کمتر مینویسد بعضی از افکار محققانهٔ او تحریر شد:
مِنْقصایده قُدِّس سِرُّه العَزیزُ فی الحِکمة
چو بی رنگ جهان رازدبه بی رنگی جهان آرا
مخور نیرنگرنگآخرگرترنگی است از مبداء
جهان آرای بی صورت به شکل خویش کردآدم
توزینسان سغبهٔ صورت زنسل آدمی حاشا
تراهم صورت خودپای بند راه معنی بس
به صورتها منه دل، بند محکمترمکن برپا
به این جانی که هرجا نور ز زورآب ونان دارد
نخواند مردمت مردم نداند بخردت دانا
به گویایی و بینایی ز جانوربه بودمردم
نه با گویایی طوطی نه با بینایی حربا
بلی گویابود مردم ولی با جان گوینده
بلی بینا بود انسان ولیکن با دل بینا
جهان بین رااگرجان بین کنی بینش ورت خوانم
وگرنه رو عصایی جو که داری چشم نابینا
چه سازی حس حیوان یاربهردیدن جانان
چه گیری پرِّ کرکس وام بهر منزل عنقا
دوبال کرکس نفس خودازسنگ فنابشکن
که کرکس نشکند این بال نتوان رفت زی بالا
به گیتی هرچه رانیکام، یابی بیش حرص خود
کهچندانکاب افزون نوشی، افزون یابی استسقا
تومردی باعروس معنی آن بهتر که آسایی
به زردوسرخ چندآساکنی برخود عروس آسا
ظفر برخویش گرخواهی زخویش اول گریزانشو
گریزی اصل فیروزی شکستی عین استیلا
تراهر آفتی کایدبه پیش از خویشتن دانش
چنار آری به خویش ازخویشتن، آتش کندپیدا
بسیج بی بسیجی جست بایدراه بی راهی
گرت زی منزل مردان بی پروا بود پروا
ره فقر و فناراساز هم فقر و فنا باید
نه هندی خیل با حربه نه ختلی خنگ باهرا
چنان بینی که باجانان چه گربرخصم آتش خو
چنان باشی که در گلشن چه گردرکام اژدرها
همه ابر ار بلا بارد زجستن برنتابی سر
همه دشت ار سنان روید ز رفتن وانگیری پا
شوی پولاداگر کوه آید وضرغام اگرپیشه
سمندر گردی ار آتش رسد مرغابی از دریا
مگردرسایهٔ احمدکنی این راه طی ور نه
ازو هارب شود راهب وز او ترسان بود ترسا
ابوالقاسم محمد(ص) کهف ملت هادی امت
ظهورش آیت رحمت وجودش مظهر اسما
وله ایضاً
مرا پیری جوان بخت استومن طفلزبان دانش
شکسته زان همی گویم که نغزآید زطفلانش
درستاین نقل من نقلی استکزاشکستهبهباشد
بلی این آب دندانست وباشد باب دندانش
مرامادر پدر بودند طبع و نفس و من بودم
ازین مادرپدردررنج چون یوسف زاخوانش
فطامم را نخست ازتلخی عیش وسیه روزی
به مادرگفت کانداید به صبر و دوده پستانش
همیدون چونپدررایافت دون طبع و فرومایه
مرا در پرورش خوباز کرد از آب و از نانش
بگفتاین بی بها گوهرنه دریایی صدف خواهد
یکی در یتیم است این و باید تاج سلطانش
خردراپسبهمن بگماشت گفت این را ادب فرما
مراگفتا مکش سرچون قلم از خط فرمانش
خرد کاف کفایت دید چون برسراز آن پیرم
مراچون دال جا فرمود در صدر دبستانش
به یمن رایض لطفش براقی شد جهان پیما
سمندی را که از نی داشتم در زیر دامانش
شکسته از زبانم نسخ گردد بست برکلکم
به آیینی که چون یاقوت لالا گشت ریحانش
همم اسرار حکمت گفت با احکام و ادوارش
همم تعلیم منطق کرد با اشکال و برهانش
همه از بوستان جان من بشکفت آن گلها
کهتخمافشاندچندیپیش ازاین درخاکیونانش
شدم چون خیک مستسقیوش از پیمانهاش اما
نبودش در سبوآبی که جان میبود عطشانش
ازیرا کاولم پیر ازنظر زدبر جگر تیری
که ازتدبیرهای عقل مرهم ساخت نتوانش
فسردم کِم خرد ننشاند آتش با همه سردی
که مدقوق ایچ ندهد سودسرمای زمستانش
چوسردم یافت دانست آذری باشدبه کانونم
که ننشاند شرار ار سیل بارد ابرنیسانش
به تکمیلم شریعت رابه خود همدست کرد اما
چوشرعآمیخت با وسواس بینی جمله نقصانش
چو آب از چشمهٔ آهن زهد مرگست حیوان را
اگرچه خوانده است ایزدحیات جان حیوانش
سخن گرچه زلقمانست و جان را لقمهٔ حکمت
چوز استیلای تب گوید نخوانی جز که هذیانش
سروشم گفت ننیوشی وصال این غَرّهٔ غولان
که مرغ سدره نبود لانه بر شاخِ مغیلانش
شریعت زبدهٔ عشقست و درد او بود کوثر
میامیز ار تمیزی باشدت با میز شیطانش
به گوشم از سروش آمد چونام عشق واوصافش
چنان گشتم که آید دردمندی بوی درمانش
خرد را گفتم این عشقی کزو هرکس سخن راند
نهان از تست یادآری ز من چون عشق پنهانش
چونام عشق بردم عقل همچون شعله شدسرکش
چنان شیری که آتش در زنی اندر نیستانش
تو گفتی غول را راندم به سر شمشیر لاحولش
تو گفتی دیو را خواندم ببر آیات قرآنش
بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر
که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش
یکیدریاست طوفان زا که چون موج آورد باشد
چو دریا نوح در تب لرزه از تشویش طوفانش
نگردد رام با کس تا نگردد نام چون ننگش
نسازد وصل با کس تا نسازد کفر ایمانش
هر آن دانش که سازم سازچون روشن دل پیران
کند بر طاق نسیان جفت با عهد جوانانش
کمالی را که از عین الکمالش لام اندودم
کشد از سرکشی بر سرچوبیند نون نقصانش
کسی را گر کند ممسوس بدنامی است تعویذش
دلی را کوکند مجروح جانبازیست درمانش
به مغزی کو مکان گیردکند با شور مجنونش
به مصری کو عیان گردد کند باقحط کنعانش
اسیرش بستهٔ بندی که خوانی زلف طرارش
شکارش خستهٔ تیری که گویی چشم فتانش
حریف لاابالی میپذیرد یار بی پروا
ز کفر کافرش ننگست وز اسلام مسلمانش
جهانی را همی خواهد به قلاشی و بی باکی
خلاف شرع احکامش نقیض عقل برهانش
به نقصان از کمالی کش بود کس را نیالاید
نه شیطان را ز انکارش نه آدم را ز عصیانش
گروهی پیروانش آرزو دشمن که هریکشان
به سر خصمی کنند اوهیچ باشد فکر سامانش
مرا فکر هزاران ساله هر دم رنجه میدارد
وزیشان هر کرا یابی نیابی فکر یک نانش
سرمویی نه و مویی نیرزد تاج جمشیدش
کف خاکی نه و بادی بود ملک سلیمانش
و لَه ایضاً فی النّصیحة و الموعظه
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
وله قصیدهٔ موسوم به آب زندگانی
مِنْ غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه
و له ایضاً
مِنْ قطعاته فِی فوائد الصّمت
و له فِی النّعت الکرم
و له فی آثار الفتوّة
و له فی وصف التّوکّل و القناعة
فِی شرایط الوداد و الاخوّة
فِی ذمّ العجب و الغرور
فِی کتمان الاسرار
و له ایضاً فِی ذمّ الغربة و مدح اسفار المعنوی
فی بیان الانصاف و السّلطنة الحقیقیّ
افتتاح مثنوی موسوم به اربعین
رباعی
الاای همنشین کز من نشان زان دلستان جویی
خبر از بی خبر پرسی نشان از بی نشان جویی
یکی دریاست بی ساحل من و توغرق اندروی
نشانساحلازغرقه چهسانگیری چه سان جویی
هزاران ساله رهآنسوی عقل است و زهی نادان
کزین سویی هزاران ساله ره وز وی نشان جویی
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
چرا چون تیرگانش هر نفس از روشنان جویی
بنه این خویشتن بینی واندر خویشتن بینش
نظربگشا وخودراجو که تا بینی همان جویی
به تونزدیکترازتست ازدوران چه میپرسی
میان کاروانی و ره از گم گشتگان جویی
نه نزدیکی زدرویشی ونه دوری زسلطانی
چودرتودرداوهست آنچه را میجویی آن جویی
بسادرویش کش یابی چو خواهی بردرسلطان
بسا سلطان که چون جوییش برآن آستان جویی
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۱
درویشی بود در نشابور او را حمزة التراب گفتندی از بس تواضعی که در وی بودی. روزی به شیخ رقعۀ نبشت که تُراب قدمه. شیخ بر ظهر رقعه بنوشت این بیت را و بفرستاد:
گر خاک شدی خاک ترا خاک شدم
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم
و شیخ الاسلام جد این دعاگوی خواجه بوسعید چنین آورده است که جماعتی برآنند که بیتها که به زبان شیخ رفته است او گفته است و نه چنانست که اور ا چندان استغراق بودی بحضرت حقّ که پروای بیت گفتن نداشتی الا این یک بیت که بر ظهر رقعۀ حمزه نبشت و این دو بیت دیگر درست نگشته است که شیخ گفته است:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
در دادن صدهزار جان عاری نیست
دیگر همه آن بوده است که از پیران یاد داشته است.
گر خاک شدی خاک ترا خاک شدم
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم
و شیخ الاسلام جد این دعاگوی خواجه بوسعید چنین آورده است که جماعتی برآنند که بیتها که به زبان شیخ رفته است او گفته است و نه چنانست که اور ا چندان استغراق بودی بحضرت حقّ که پروای بیت گفتن نداشتی الا این یک بیت که بر ظهر رقعۀ حمزه نبشت و این دو بیت دیگر درست نگشته است که شیخ گفته است:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
در دادن صدهزار جان عاری نیست
دیگر همه آن بوده است که از پیران یاد داشته است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۵
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و از جوانب انکارها مینمودند و استاد امام هم از آن منکران بودو در آخرچون به مجلس شیخ آمد و آن انکار وی نماند گاه گاهی در اندرون استاد امام از راه آدمی گری اندکی داوری میبود. روزی در خدمت شیخ بکویی فرو میرفتند، سگی بیگانه بدانکوی درآمد، سگان محله بیکبار بانگ درگرفتند و در آن سگ افتادند و او را مجروح کردند و از آنجا بیرون کردند شیخ عنان بازکشید و گفت بوسعید درین شهر غریب است باوی سگی نشاید کرد. آن انکار و داوری بکلی از اندرون استاد امام برخاست و صفا پذیرفت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۵
آوردهاند کی روزی شیخ در خانۀ خویش شد، کدبانو فاطمه را دید کی دختر خواجه بوطاهر بود و نبیرۀ شیخ و ریسمان بر کلاف میزد و سر ریسمان گم کرده بود. شیخ گفت یا فاطمه! اگر این بارت سر ریسمان گم شود این آیت برخوان تا بازیابی وَلاتَکُونوُا کَالَّتِی نَقَضَتْ غَزلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍانْکاثاً کدبانو فاطمه آن آیت برخواند، سررشته و ریسمان بازیافت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۶
در آن وقت کی شیخ بوسعید بنشابور بود یک شب جمع را در خدمت شیخ بخانقاه صندوقی بردند بدعوت، و این خانقاه در همسرایگی سید اجل حسن بود، چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی ظاهر گشت و در رقص درآمدند، سید حسن را خواب ببشولید از رقص صوفیان، از چاکران خویش بپرسید کی چه بوده است؟ گفتند شیخ بوسعید درین خانقاه صندوقی است و او را دعوت کردهاند، صوفیان رقص میکنند. سید اجل صوفیان را منکر بودی گفت، بر بام شوید و خانقاه بر سرایشان فرو گذارید! چاکران سید اجل بر بام آمدند و سر خانقاه باز میکردند و خشت بخانقاه بزیر میانداختند. اصحابنا بشولیدند. شیخ گفت چه بوده است؟ گفتند کسان سید اجل خشت در خانقاه میاندازند. شیخ گفت آنچ فرو انداختهاند بیارید. جملۀ خشتها بر طبقی نهادند و به خدمت شیخ آوردند، چاکران سید از بام نظاره میکردند، شیخ آن یک یک خشت را بر میگرفت و بوسه میداد و بر چشم مینهاد و میگفت هرچ از حضرت نبوت رود عزیز و نیکو بود و آن را بدل و جان باز باید نهاد. عظیم بد نیامد کی بر ما این خرده فرو شد کی خواب چنین عزیزی بشولیدیم؟ ما را بخانقاه کوی عدنی کویان باید شد. حالی برخاست و بر اسب نشست و صوفیان هر دو خانقاه در خدمت شیخ برفتند و قوّالان همچنان در راه میگفتند تا بخانقاه. و آن شب سماعی خوش برفت و چون چاکران سید اجل حسن با سرای سید شدند، گریان و رنجور، سید اجل اعتقاد کرد کی صوفیان کسان او را زدهاند. بپرسید کی شما را چه بوده است که بدین صفت میگریید؟ ایشان ماجرایی کی رفته بود یک یک حکایت کردند. سید چون بشنید پشیمان شد از آن حرکت کی گفته بود. گفت آخر چه رفت؟ گفتند جمله برفتند. سید اجل رنجور شد و بگریست و آن داوری صوفیان از باطن او جمله بیرون آمد و همه شب برخویشتن میپیچید. دیگر روز بامداد بگاه برخاست و فرمود تا ستور زین کردند و بر نشست تا بعذر شیخ آید. شیخ خود بگاه برنشسته بود و با جماعت متصوفه بعذر سید میآمد، هر دو بسر چهار سوی نشابور بهم رسیدند، یکدیگر را در بر گرفتند و بپرسیدند و از یکدیگر عذر میخواستند و میگفتند ترا باز باید گشت. تا سید اجل گفت اگر هیچ عذر مرا قبول خواهد بود شیخ را باز باید گشت تا من به خدمت شیخ آیم و استغفار کنم. شیخ گفت فرمان سید راست. هر دو بازگشتند و بخانقاه آمدند و هر دو بزرگ عذرها خواستند و همۀ جمع صافی شدند. سید اجل گفت اگر سخن ما را به نزدیک شیخ قبولست، امشب شیخ را بخانۀ ما باید آمد. شیخ آن شب به نزدیک سید اجل رفت و سید تکلف بزرگانه راست کرده بودو جمع هر دو خانقاه آن شب آنجا بیاسودند و سید اجل را در حقّ شیخ ارادتی عظیم پدید آمد چنانک در مدتی کی شیخ در نشابور بود سی هزار دینار در راه شیخ خرج کرد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۵۸
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در مدح فتح علی شاه گفته
بالله ما هذالخبر بالله ما هذالخبر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۵ - مخاطب نامة معلوم نیست
هر شکر کز لفظ تو برچید طبع
هم بران لفظ و بیان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک تو دزدید سمع
هم بران کلک و بنان خواهم فشاند
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در، بدریا میفرستی زر بمعدن میبری
هزار افسوس و صدهزار دریغ که مرا چونان که بایست دستی در انشاء نثر و انشاء نظم تازی نیست، که آن همه عبارت پردازی را روده درازی و اسب تازی کنم. ماشاالله خامة ات که عنبر بیز است و آمه ات عبیرآمیز و نامة را عطرآمیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. کیست که با مایة درویشی با آن قافیه اندیش ها، لاف بیشی و پیش زند؟
مضی ز من والخلق یسنفیضون منی و یستفیدون من حسن مقالتی و یستلذون عن فصاحه بیانی.
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت.
حالا بیائید و ببینید که صریر کلک امیر در حل مشکلات و کشف معضلات و نشر بیان چه حشری عیان میکند.
کجاست مجنون تا عرض داد دریابد
نگارخانة چین و جمال لیلی را
در طی این عبارت یقین آهوی صحرای چین ناف بر زمین گذاشت و نساج و دیباج قسطنطین ببوریاباف اتصاف خواهد یافت. منهم تشبیهی به آن ها میورزم و این فرد خواجه علیه الرحمه را معترضم.
ثوابت باشد این دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
بیا بنصایح حکیم آلهی که میفرمایند: در هر مقام تشبه کامل خوبست. مرافعه من با شما محض استکمال و کسب افضالی است برای من. بر شماست که در جواب عتاب نفرمایند و اگر سماجت بینند محض حاجت بدانند، بی دست شناور نتوان رفت بپایاب. باشد که شما را نیز از این گونه چیز نویسی تذکر و تبحری بیش از این که هست دست دهد.
بلی، هر زبانی را بیانی است و هر انسانی را لسانی و هر میدانی را پهلوانی، هر دیوانی را عنوانی، و هر خوانی را نانی، و هر خانی را بازارگانی، و هر ایوانی را سلطانی، و هر سلطانی را دیوانی و هر سیستانی را پور دستانی، و هر بوستانی را خزانی، و هر سرعشر خوانی را قرآنی، هر سخندانی را دبستانی، هر نایب السلطنة را یحئی خوانی، هر قرآنی را سوره الرحمنی. اگر کاشان است پاسنگان میخواهد و اگر اصفهان است لنجان و اگر جوشقان است، دلیجان لازم دارد. آذربایجان بی صحرای مغان نیست و سمنان بی دامغان نمیشود، چنانچه شاعر در وصف قاطر میگوید:
قاطر مهدی روان است ای خدا
پشت سمنان دامغان است ای خدا
این معضل و مسلسل گفتن از آن بابت است که بدانید که کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد، انتهی کلامی یکی که بشما زیاد گستاخ است، رقعه شما را خواند و گفت این رقعه عروس بی زیور و طاوس بی پر مینماید، اگر عبادت عاریه از او برداشته شود، دشت ماریه خواهد شد، بل واد غیر ذی زرع، هر گاه آنچه از مردم است ببرند، ثبت الاعتراض و لا یبقی من سواده غیرالبیاض. بیاض من هم خدمت شما هست اگر از مطالب بخواهید.
والسلام
هم بران لفظ و بیان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک تو دزدید سمع
هم بران کلک و بنان خواهم فشاند
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در، بدریا میفرستی زر بمعدن میبری
هزار افسوس و صدهزار دریغ که مرا چونان که بایست دستی در انشاء نثر و انشاء نظم تازی نیست، که آن همه عبارت پردازی را روده درازی و اسب تازی کنم. ماشاالله خامة ات که عنبر بیز است و آمه ات عبیرآمیز و نامة را عطرآمیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. کیست که با مایة درویشی با آن قافیه اندیش ها، لاف بیشی و پیش زند؟
مضی ز من والخلق یسنفیضون منی و یستفیدون من حسن مقالتی و یستلذون عن فصاحه بیانی.
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت.
حالا بیائید و ببینید که صریر کلک امیر در حل مشکلات و کشف معضلات و نشر بیان چه حشری عیان میکند.
کجاست مجنون تا عرض داد دریابد
نگارخانة چین و جمال لیلی را
در طی این عبارت یقین آهوی صحرای چین ناف بر زمین گذاشت و نساج و دیباج قسطنطین ببوریاباف اتصاف خواهد یافت. منهم تشبیهی به آن ها میورزم و این فرد خواجه علیه الرحمه را معترضم.
ثوابت باشد این دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
بیا بنصایح حکیم آلهی که میفرمایند: در هر مقام تشبه کامل خوبست. مرافعه من با شما محض استکمال و کسب افضالی است برای من. بر شماست که در جواب عتاب نفرمایند و اگر سماجت بینند محض حاجت بدانند، بی دست شناور نتوان رفت بپایاب. باشد که شما را نیز از این گونه چیز نویسی تذکر و تبحری بیش از این که هست دست دهد.
بلی، هر زبانی را بیانی است و هر انسانی را لسانی و هر میدانی را پهلوانی، هر دیوانی را عنوانی، و هر خوانی را نانی، و هر خانی را بازارگانی، و هر ایوانی را سلطانی، و هر سلطانی را دیوانی و هر سیستانی را پور دستانی، و هر بوستانی را خزانی، و هر سرعشر خوانی را قرآنی، هر سخندانی را دبستانی، هر نایب السلطنة را یحئی خوانی، هر قرآنی را سوره الرحمنی. اگر کاشان است پاسنگان میخواهد و اگر اصفهان است لنجان و اگر جوشقان است، دلیجان لازم دارد. آذربایجان بی صحرای مغان نیست و سمنان بی دامغان نمیشود، چنانچه شاعر در وصف قاطر میگوید:
قاطر مهدی روان است ای خدا
پشت سمنان دامغان است ای خدا
این معضل و مسلسل گفتن از آن بابت است که بدانید که کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد، انتهی کلامی یکی که بشما زیاد گستاخ است، رقعه شما را خواند و گفت این رقعه عروس بی زیور و طاوس بی پر مینماید، اگر عبادت عاریه از او برداشته شود، دشت ماریه خواهد شد، بل واد غیر ذی زرع، هر گاه آنچه از مردم است ببرند، ثبت الاعتراض و لا یبقی من سواده غیرالبیاض. بیاض من هم خدمت شما هست اگر از مطالب بخواهید.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۵ - به یکی از دوستان نوشته است
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۳ - خطاب به محمدرضا خان
برادر عزیز: کاغذهای شما در دارالخلافه رسید و آنچه منتهای آرزوی دل ها بود از فضل خدا و مرحمت شاهنشاه روحل العالمین فداه بعمل آمد؛ طوری که همه عالم حیرت کردند. تا امروز هیچ پادشاه باین آشکاری و شکوه و شوکت هیچ ولیعهد تعیین نکرده بود. چادر مروارید مکلل را بر سر تپه اسلام زدند و مجموعه های طلا و نقره حلویات در وسط چادر و کاسه نبات و قند روسی بر روی باهوها و خوانچه های نبات و قند، در خارج پوش از چهار طرف سه قطار چیدند و شاهی اشرفی نثار و عود و عنبر و بهار و گلاب و شربت و ساز و نواز و عیش و عشرت و سقاخانهای مملو از نقل و شبت، اعلی وادنی زن و مرد، صغیر و کبیر، عارف و عامی، غریب وبومی از دروازه دولت تاتپه سلام وهمچنین از دروازه شمران تا آنجا بهم پیوسته زره و زنجیر ایستاده بودند. خروار قند و شش خروار شکر چینی صرف شربت تماشاچی شد و البته صد یک خلق از میوه های تازه باغات بشربت های سقاخانه عام میل نکردند و نواب صاحبقران میرزا که مباشر سپاه نظام دارالخلافه است، حامل خلعت همایون بود یک دست تمام از ملبوس مخصوص همایون و جبه مروارید و یک زوج بازوبند خاصه شاهنشاهی را باز زنار جواهر شاه شهید مرحوم و شمشیر مرصع مشهور بجهان گشای محمدحسن خان و خنجر مکلل فتحعلی خان جد، اعلی را آورد، نعم ماقبل:
این تیغ حسن شاه شه دانش و داد
وز شاه جهان سوز و محمد شه راد
ایزد بکف فتح علی شاه نهاد
یعنی که پدر بر پدر این ملک گشاد
و علما و عرفا و فضلا و شرفا خطبه ها خواندند و دعاها بدولت شاهنشاه روح العالمین فداه کردند و در ساعت سعد بتاریخ ۱۲ صفر سنه ۱۲۵۰ هجری خلعت همایون را پوشیده هفتصد و بیست توب شادی انداخته شد و از شلیک صالدات و سرباز گوش و هوش بزمین و آسمان نماند و خوانچه های شیرینی و مجموعه های حلویات و کله های قند و کاسه های نبات بامنا و امراء و خوانین و معارف و سرکردگان و کدخدایان و غلامان و عملجات علی قدر مراتبهم تفسیم و تسلیم گردید بعد ذلک مجلس های شیلان در تالارهای دریاچه واروسی ها و مناظر و غرفات نگارستان و دلگشا و حوض خاقان آراسته شد و سفره ها انداخته و انواع ماحضر ساخته بقول جلایر:
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آب دندان
نزاکت های نغذ باب دندان
مرباهای بالنگ و بو سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
ما تشتهی الانفس و تلذالاعین حاضر و موجود و بخوشی و خوشوقتی مصروف گردید و با کمال تنگدستی که از خراسان برگشتیم و منتهای امساک که بنده درگاه از بیم قرض مندی و وامداری کردم دوازده هزار تومان نقد و جنس در همان یکروز بمصرف خلعت و انعام رسید و تکلف و تعارف سوای اسب و شال و برک و عاقری و کلاغی و قالی و اسباب سنگ و روی مشهد که از خراسان با خود داشتیم و تفنگ و طپانچه و ساعت و دوربین و هزار پیشه که از آذربایجان بارمغان آوردند. خرج میوه و شیرینی را هم کلا حتی سقاخانه ها نواب مستطاب ظل السلطان برسم شگون دادند و مصارف شیلان من جمیع الجهات برای خیر و برکت از سرکار اقدس شاهنشاهی مرحمت و عنایت شد و ارباب طرب را نواب صاحبقران میرزا، شادیانه و بخشش کردند لاغیر و عصر آن روز که سلام عام در دیوانخانه بزرگ اتفاق افتاد و شاهنشاه عالم پناه بالای تخت نشست حضرت ولیعهد روحی فداه را فرمان ولیعهدی بر سر زدند، با کمال سرافرازی واقعی بین الخواص و العوام کالشمس فی وسط السماء از خرند وسط بحضور با هر النور بردند و از روی منتهای مرحمت خاص ببالای تالار احضار کردند و در پایه تخت همایون جای سلام دادند و بحضار محفل بهشت مشاکل مبارک باد فرمودند و همگی عرض تهنیت نمودند.
روز دیگر از سرکار شاهزادگان و خادمان حرم، فردا فردا تعارف و مبارک باد آمد و امناء و امراء و حکام و معارف و اشراف و قواد ممالک ایران هر یک فراخور حال، پیشکش و شیرینی از حضور ولیعهد روحی فداه گذراندند و حضرت ولیعهد هر چه از جنس و مبلوس بود بشاهزادگان و امیرزادگان و وزرای آنها مخصوص داشتند و با فرامین همایون ولیعهدی که بافتخار هر یک صادر شده بود فرستادند. اما اختصاص خراسان از سایر ممالک این بود که خلعت والی والاشان دامت شوکته و مرحمتی که به آن برادر مهربان شد، از سرکار اقدس همایون شاهنشاهی بود و یک نفر نایب یوزباشی خواهد آمد و فرامین قضا آئین مصحوب عالیجاه فضلعلی خان انفاد گردید؛ لقب وزارت بشما و سرداری بعالیجاه نور محمدخان و ریش سفیدی بعالیجاه نجفعلی شاه کشیکچی باشی بعالیجاه امیر مرحمت شد. والسلام
این تیغ حسن شاه شه دانش و داد
وز شاه جهان سوز و محمد شه راد
ایزد بکف فتح علی شاه نهاد
یعنی که پدر بر پدر این ملک گشاد
و علما و عرفا و فضلا و شرفا خطبه ها خواندند و دعاها بدولت شاهنشاه روح العالمین فداه کردند و در ساعت سعد بتاریخ ۱۲ صفر سنه ۱۲۵۰ هجری خلعت همایون را پوشیده هفتصد و بیست توب شادی انداخته شد و از شلیک صالدات و سرباز گوش و هوش بزمین و آسمان نماند و خوانچه های شیرینی و مجموعه های حلویات و کله های قند و کاسه های نبات بامنا و امراء و خوانین و معارف و سرکردگان و کدخدایان و غلامان و عملجات علی قدر مراتبهم تفسیم و تسلیم گردید بعد ذلک مجلس های شیلان در تالارهای دریاچه واروسی ها و مناظر و غرفات نگارستان و دلگشا و حوض خاقان آراسته شد و سفره ها انداخته و انواع ماحضر ساخته بقول جلایر:
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آب دندان
نزاکت های نغذ باب دندان
مرباهای بالنگ و بو سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
ما تشتهی الانفس و تلذالاعین حاضر و موجود و بخوشی و خوشوقتی مصروف گردید و با کمال تنگدستی که از خراسان برگشتیم و منتهای امساک که بنده درگاه از بیم قرض مندی و وامداری کردم دوازده هزار تومان نقد و جنس در همان یکروز بمصرف خلعت و انعام رسید و تکلف و تعارف سوای اسب و شال و برک و عاقری و کلاغی و قالی و اسباب سنگ و روی مشهد که از خراسان با خود داشتیم و تفنگ و طپانچه و ساعت و دوربین و هزار پیشه که از آذربایجان بارمغان آوردند. خرج میوه و شیرینی را هم کلا حتی سقاخانه ها نواب مستطاب ظل السلطان برسم شگون دادند و مصارف شیلان من جمیع الجهات برای خیر و برکت از سرکار اقدس شاهنشاهی مرحمت و عنایت شد و ارباب طرب را نواب صاحبقران میرزا، شادیانه و بخشش کردند لاغیر و عصر آن روز که سلام عام در دیوانخانه بزرگ اتفاق افتاد و شاهنشاه عالم پناه بالای تخت نشست حضرت ولیعهد روحی فداه را فرمان ولیعهدی بر سر زدند، با کمال سرافرازی واقعی بین الخواص و العوام کالشمس فی وسط السماء از خرند وسط بحضور با هر النور بردند و از روی منتهای مرحمت خاص ببالای تالار احضار کردند و در پایه تخت همایون جای سلام دادند و بحضار محفل بهشت مشاکل مبارک باد فرمودند و همگی عرض تهنیت نمودند.
روز دیگر از سرکار شاهزادگان و خادمان حرم، فردا فردا تعارف و مبارک باد آمد و امناء و امراء و حکام و معارف و اشراف و قواد ممالک ایران هر یک فراخور حال، پیشکش و شیرینی از حضور ولیعهد روحی فداه گذراندند و حضرت ولیعهد هر چه از جنس و مبلوس بود بشاهزادگان و امیرزادگان و وزرای آنها مخصوص داشتند و با فرامین همایون ولیعهدی که بافتخار هر یک صادر شده بود فرستادند. اما اختصاص خراسان از سایر ممالک این بود که خلعت والی والاشان دامت شوکته و مرحمتی که به آن برادر مهربان شد، از سرکار اقدس همایون شاهنشاهی بود و یک نفر نایب یوزباشی خواهد آمد و فرامین قضا آئین مصحوب عالیجاه فضلعلی خان انفاد گردید؛ لقب وزارت بشما و سرداری بعالیجاه نور محمدخان و ریش سفیدی بعالیجاه نجفعلی شاه کشیکچی باشی بعالیجاه امیر مرحمت شد. والسلام
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در معذرت از نرفتن بخانه سیدعلی عودی بطریق مطایبه
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تولد فرزند شاه جهان
یکی نیر از برج شاهی دمیده
که نورش گرفته ز مه تا بماهی
ز شاه جهان باد شه تا بآدم
پدر بر پدر صاحب تاج شاهی
زشاهان کسی این نسب را ندارد
بخوانم نسب نامه هر که خواهی
حسب در خور این نسب گشته تعیین
برایش ز دیوان فیض الهی
گرامی خلف این چنین ناید الحق
ز صاحبقران خلافت پناهی
بفر فریدونیش هر که دیده
بدارالشکوهیش داده گواهی
بگوش دل از بهر تاریخ آمد
(گل اولین گلستان شاهی)
که نورش گرفته ز مه تا بماهی
ز شاه جهان باد شه تا بآدم
پدر بر پدر صاحب تاج شاهی
زشاهان کسی این نسب را ندارد
بخوانم نسب نامه هر که خواهی
حسب در خور این نسب گشته تعیین
برایش ز دیوان فیض الهی
گرامی خلف این چنین ناید الحق
ز صاحبقران خلافت پناهی
بفر فریدونیش هر که دیده
بدارالشکوهیش داده گواهی
بگوش دل از بهر تاریخ آمد
(گل اولین گلستان شاهی)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - تاریخ تولد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - تاریخ تولد اورنگ زیب
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تعریف اکبرآباد و باغ جهان آرا
خوشا هندوستان مأوای عشرت
سواد اعظم اقلیم راحت
زخاک پاک او برداشتن کام
چنان آسان که بردارد کسی گام
متاع خاطر جمع و دل شاد
بسی ارزان بود در اکبرآباد
سوادش مشق کرده تخته خاک
و زان تخته سبق خوانست افلاک
هزاران مصر در هر کوچه اش گم
چو گنگش رودهای پرتلاطم
نیارد کرد دورانش مساحت
که آخر می شود در وی مسافت
سواد او گرفته صفحه ارض
نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض
چو خور بیرون شود از ملک گردون
رود شب در میان از شهر بیرون
بسان باد اگر هر سو شتابی
ره بیرون شدن زانجا نیابی
تعالی الله اگر مصرست اگر شام
بود یک گوشه باز این محشر عام
درو گردیده گم خلق دو دنیا
چو بارانی که می بارد بدریا
در آنجا گر خبرگیری زیاری
که باری در چه فکری در چه کاری
رسد پیغام تا سوی خبر گیر
خبر گردد کهن قاصد شود پیر
نماز شام دارد چند قبله
که در ملکی فتاده هر محله
درین معمور شهر بیکرانه
مجاور می کند گم راه خانه
اگر صد دشت لشکر زو برآید
خلل در ازدحامش کی درآید
نمی گردد تنک خلقش ز بردن
که دریا کمی نمی گردد ز خوردن
چنین شهری بعالم کس ندیدست
که در وی هفت اقلیم آرمیدست
درین شهر آهن ار بر سنگ آید
بجای آتش از آن آب زاید
ز هر کشور درو خلق آرمیده
تعدی را نه دیده نه شنیده
در آن از باج و از تمغا خبر نه
ز تکلیفات دیوانی اثر نه
نه خرج از مال و حاصل می شناسد
پریرویان همین دل می ستانند
زبردن بر کسی گر رفت بیداد
غریبان را وطن بردند از یاد
چه شهری بوستانی نو رسیده
بناها سروهای قد کشیده
همه چون خانه های چشم پرگار
بروی هم چو چین طره یار
عماراتش سر از افلاک بر کرد
زمین یکسر سوی بالا سفر کرد
چنان برداشته رفعت بنا را
که آب از ابر باشد خانه ها را
بپا انداز باران شد مهیا
برای کوچه هایش فرش خارا
عماراتش همه هم قامت هم
همه آئینه دار صورت هم
بناها سربسر از سنگ خارا
ز هر سنگی هنرها آشکارا
ز نقش تیشه ها بر صفحه سنگ
سراسر کوچه ها پرنقش ارژنگ
زصورت بسکه دارد سنگ تزئین
نماید بیستون و نقش شیرین
بپای هر بنای اکبرآباد
بیک پا ایستاده روح فرهاد
خیابانها و بازارش دل افروز
بکسب عیش اهل حرفه هر روز
فتاده در دکان یک مهاجن
همه سرمایه دریا و معدن
برون آید اگر باشد خریدار
زیک دکان او صد کاروان بار
بدکانها فتاده بر سر هم
متاع شیر مرغ و جان آدم
بدست پیر افتد رایگانی
ز دکانهاش کالای جوانی
بجای دارو از دکان عطار
توان صحت خریدن بهر بیمار
ببازارش ز خوبان گل اندام
شکفته گلبنی بینی بهر گام
قماش دلبری بزاز دارد
که بر دیبای چینی ناز دارد
بهر دکان که افتادست راهت
پی سودا بجا مانده نگاهت
قماشی کو برو ننهاده انگشت
همیشه جایش از عزت پس پشت
بت صراف با صد عشوه و ناز
بنقد قلب ما کی بنگرد باز
به پیش روی او از خرمن زر
نیاید مشتری اندر برابر
باین مغرور زر عاشق چه سازد
باین پرفن کدامین حیله بازد
بدستش نقد دل از هر که افتاد
درست از وی گرفت و جزویش داد
زتنبولی دلی دارم همه ریش
زغم پیچیده همچون بیره بر خویش
منه بر وعده تنبولیان دل
که جز خون خوردن از وی نیست حاصل
قراری نیست بر اقرار ایشان
ورق گرداندن آمد کار ایشان
مگو جوهرفروش آن آفت هوش
که گوهر گشته او را حلقه در گوش
چه غم دارد اگر عاشق هلاکست
گهر را چه، صدف گر سینه چاکست
بت خیاط شوخ جامه زیبست
صنوبر قامتی عاشق فریبست
بتان را خار در پیراهن از اوست
گریبانها همه تا دامن از اوست
بت زرگر بآن عاشق گدازی
سراپا راحتست و دلنوازی
عرق چون از رخش در بوته ریزد
گل تر از میان شعله خیزد
ز حسن شسته دوبی چگویم
از آن بی پرده محبوبی چگویم
تر و تازه شکفته آشنا روی
بسان سرو دایم بر لب جوی
چو آخر می شود سودای بازار
بتان خانگی آیند در کار
بتان را چپوت و شیخ زاده
شکیب عاشقان بر باد داده
همه افغان بسر عاشق نظاره
بدستی زلف و در دستی کناره
غرور حسن با جهل بیانی
چو گردد جمع نتوان زندگانی
قضا روزیکه نقش خیر و شر بست
بخوبی را چپوتان را کمر بست
بیابد تا کمرشان را بصارت
کند شمشیرشان زانگشت اشارت
نباشد چون سرین لرزان در آن زیر
که بر فرقش بمو بند است شمشیر
کمر افزوده بر ترکیبشان زیب
چنین می باید الحق بند ترکیب
بخوبی گرچه از گل عار دارند
گلند ار از چه با خود خار دارند
سپاهی زاده ها در پرده شرم
بسان تیغ هم تندند و هم نرم
همه چون شعله خون گرمند و مغرور
چو بوی گل همه رسوا و مستور
اگر در خلوت و گر در بر جمع
بعاشق آشنا چون شعله با شمع
چو گل خوشبوی و خوشروی و شکفته
متاع صبر عاشق پاک رفته
همین نه دلفریبی مردمش راست
در و دیوار آن محبوب دلهاست
عمارتهاش هر یک دلربائیست
خراج کشوری، خرج سرائیست
عماراتش که باشد رو بدریا
قوی گردیده ز آنها پشت دلها
چنان هر یک برفعت می گرایند
که آسان در خراسان می نمایند
ز نقل هر بنا هندو در آزار
که شد بسیار بر گاو زمین بار
نخستین قلعه آن سرکوب افلاک
که بالا برده نام عالم خاک
بگردون برج آن پیوند بسته
چنان چسبان که با آئینه دسته
کسی با کوه او را چون شمارد
که هر سنگش شکوه کوه دارد
بهندستان نیاید در نظر کوه
که صرف این بنا شد سربسر کوه
جهات اربع از دروازه هایش
گوائی کرده فیض جانفزایش
زیک دروازه اش جو، پست سائل
ازین یک شد قیاس آن سه حاصل
برفعت سرفرازه از روزگارست
براه سائلان چشمش چهار است
صفا اندوده دیوارش جلا دار
تمامی عکس شهر از وی نمودار
چه دیواری، نگه لب تشنه او
ز موی درز خالی صفحه او
چنان سنگش بسرخی می گراید
که رنگ آتش از وی می نماید
بسنگش صحبت آتش اثر کرد
که چون آتش سوی بالا سفر کرد
فلک را هر چه بود از نقد اختر
نثار کنگر او کرد یکسر
زمین را هر چه بود از گنج مدفون
بپایش ریخت حتی گنج قارون
برعنائی و خوبی آنچنان گشت
که چون خندق بگردش می توان گشت
بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت
که دایم از شفق بر کف حنا داشت
سعادت دستیارش باد پیوست
که با کف الخصیب افتاده همدست
برفعت گرچه رشک آسمانست
ولی خاک ره شاه جهانست
شکوهش را نمی دانم چه کم بود
که دولتخانه هم بر شأنش افزود
چه رو می کرد در تختش بلندی
ز قصر شاه دادش سربلندی
شهنشاهی که از اقبال سرمد
چو تاج از پادشاهان بر سر آمد
بدستش چون خدا کار جهان داد
خطابش ثانی صاحبقران داد
تفاوت در میان این و آن نیست
کز اول تا دوم ره در میان نیست
بعالم گیری و کشور ستانی
یکی با حضرت صاحبقرانی
همیشه پیرو حق در همه کار
که سایه تابع ذاتست ناچار
فلک کز طوع و رغبت شد غلامش
بنقد ماه زد سکه بنامش
خراشی کاشکار از روی ماهست
باین معنی که می گویم گواهست
بود بر فلس، ماهی هم بدریا
همین نام مبارک سکه آرا
زهی نامی که از عون الهی
مسخر کرده از مه تا بماهی
یکی برج شرف مأوای شاهست
که زرین قبه اش بر اوج ماهست
ز نور قبه اش خور تاب گیرد
زسنگ مرمرش ابر آب گیرد
چو دریا جمله درهایش گشاده
تماشائی درو چشم آبداده
بگردون برج ها را داغ یابی
زرشک این همیون برج آبی
همین برجی که شه را دلپذیرست
چنان در دلگشائی بی نظیرست
که نامش گر بقفل بسته خوانی
فتد در پره اش موج روانی
ستونها جمله مرمر قبه از زر
دمیده از سپیده مهر انور
زچینهای طاقتش چشم بد دور
بدرگه پیشکش آورده فغفور
ستاند شاه چون باج از سلاطین
رسد چینی خراج از کشور چین
صراحیهای طاق از چینی و زر
فروزان چون زطاق چرخ اخضر
به پیش قصر شاهنشاه والا
که بستست شهر از پیچ دریا
براه بندگی باید چنین بود
که تابست این کمر را باز نگشود
چو خوانی رفته از مشرق بمغرب
دو عالم بر کنارش از دو جانب
دو جانب شهر و دریا در میانه
کنار بحر بحر بیکرانه
زکشتی پل بروی آب بنگر
بسان کهکشان از چرخ اخضر
زکشتیها که هر جانب روانست
بدریا بیشتر از شهر خانه است
درین اندیشه حیرانست ادراک
بنا بر روی آب و سر بافلاک؟
کمان هیئت ولیکن تیز رفتار
که دید اینسان سبک سیر و گرانبار
گه شیرش بود بر تیر تقدیم
بمرغابی پریدن داده تعلیم
هلال عید را ماند بصورت
که در دیدن برد از دل کدورت
بسیر کشتی از دل غم بدر کن
سوی باغ جهان آرا گذر کن
برای رونمای این گلستان
خیال یار را از دیده بستان
نسیم گلشنش تا رفته هر سوی
حباب جوی شد چون غنچه خوشبوی
نهالش را که طوبی احترامست
ز سرو باغ جنت صد سلام است
ز شادابی این خرم گلستان
میان شبنم و گل فرق نتوان
هوایش دلگشا آبش روانبخش
نسیمش عطرها را عطر جانبخش
درختانش که سر در ابربر دست
ز راه برگ دایم آبخور دست
زمین در سبزه، سبزه در ته گل
نهان گردیده همچون نشئه در مل
هوا از پرتو گلهای الوان
پی قوس و قزح بگرفته سامان
شرابی دارد اندر جام لاله
که در می گیرد از جامش پیاله
گل خورشید کامد عالم افروز
به پیش لاله اش شمعیست در روز
ز نرگس هاش کز اندازه پیشست
سراپا دیده و حیران خویشست
زنرگس دیده روشن شد چمنرا
کزو روشن توانکرد انجمنرا
ز ساق او قلم سازد اگر کس
دواتش ناف گوهر زیبد و بس
ز شبنم جام زرینش پر از می
صبا در گردشش دارد پیاپی
بباده تا کرا باشد اراده
همیشه جام بر کف ایستاده
بشکل ناف اما ناف آهو
پیاز از نسبتش گردید خوشبو
مگو نرگس بخوبی چشم باغست
که گر چشمست او حنبه چراغست
چو حنبه شعله ور شمعی است بیدود
که آتش می زند در خرمن عود
نهالش چون بگلشن قد برافراشت
زسر قمری هوای سرو بگذاشت
گلی چون حنبه از وی می توان چید
چه خیر از سرد و بی بر می توان دید
دماغ خشک اگر زین گل ببوید
ز فرقش مو ازین پس چرب روید
بصورت چون گل خورشید زردست
ولی گلرا ز خجلت سرخ کردست
نشیند گر بشاخ حنبه بلبل
شود موی دماغ نکهت گل
به پیش قامت او سرو کشمیر
ز پا افتاده ای باشد زمین گیر
بهر باغی که رو آرد نسیمش
درختان را کند صندل شمیمش
ز برگش سایه تا بر خاک افتاد
زمین طومار مدح خویش بگشاد
نهالیرا که اینش برگ و بارست
بخاکپای او روی بهارست
ز موزونان نظر دریوزه دارم
که وصف بولسری را می نگارم
نهالش بسکه افتاده است موزون
کجی را برده است از ریشه بیرون
نهال بولسری در دور لاله
خیاره دار می گیرد پیاله
بگرد طبع می گردم چو پرگار
که یابم بهر تدویرش نمودار
بسرسبزی سرافرازست پیوست
که با چتر شهنشاهش سری هست
بصد گلزار معنی فکر گردید
که یک گل لایق دستار او چید
گلشن چون چشم تر کان تنگ خانه است
برای مرغ نکهت آشیانه است
ز چشم بد بود این چشم مستور
که بویش رفته چون نور نظر دور
گلشن در رشته فکرت کشیدم
دماغ از نکهت آن مست دیدم
ازین گل رشته چون زینت پذیرد
گهر را بعد از این در بر نگیرد
چو محبوبان سرو بر را نوازند
از آن گه طره گاهی تار سازند
زبویش ناف آهو خاک گلشن
بتان را منت پایش بگردن
هر آن رشته که گیرد عطر از این گل
ز بوی خویش بندد پای بلبل
بتحریک نسیم افتد دمادم
ازین گل بر عذار سبزه شبنم
نسیمی بر عذارش تا وزیده است
گلستان را بزیر گل کشیده است
گلش از باد گردد چون هواگیر
تو گوئی برف می بارد بکشمیر
زمین باغ را تا متن جدول
هزار گسترانده فرش مخمل
عجب نبود ز شور بلبل زار
که مخمل را کند از خواب بیدار
نگه بر هر نهال این گلستان
به پیچد خویشرا چون عشق پیچان
به پیش گلبن او بال طاووس
چو برگ گل کند هر دم زمین بوس
همیشه جدول از عکس ریاحین
نماید چون پر طاووس رنگین
چنان رنگی بروی کار آورد
کز آبش کاغذ ابری توان کرد
همیشه شبنمش از سبزه تر
نگردد دور چون از تیغ جوهر
زگلهایش که صد رنگ آشکارست
صدفها پیش نقاش بهارست
نسیمش عطرسائی چون کند سر
ز خیری می ستاند هاون زر
ببالیدن نهال ار کرد تقصیر
کشانده عشق پیچانش بزنجیر
زهر سبزه گلی رستست ناچار
گزیری نیست طوطی را ز منقار
عروس خوش نظر هر هفت کرده
عجب رنگی برون آرد ز پرده
نهالی را که هر برگش بود گل
دهد آبش ز خون خویش بلبل
رگ سرخی که از برگش عیانست
لب سبزان هندو رنگ پانست
زرنگ آمیزش باغست رنگین
بهارش خوانده طاوس والریاحین
سراپا همچو شعله در گرفتست
چسان آتش ببرگ تر گرفتست
بهم تاج خروس و جعفری یار
نشسته با هم اندر بزم گلزار
چنان با هم بسر یارانه بردند
که آبی در چمن بی هم نخوردند
در آغوش همند از مهربانی
چو یاقوتی که اندر زر نشانی
برای شاهدان این گلستان
بدست کیوره بین بیره پان
چه پانی دست صنعش بیره بسته
دماغش از نکهتش در گل نشسته
میان جمله گلها سرفرازست
زبان برگ گل بر او دراز است
گل کدهل نفهمیده است موسم
شکفته چون رخ یارست دایم
زبس در پایداری بر سر آمد
ز عیب بیوفائی گل برآمد
ز بیهوشی سمن بر سبزه غلطید
ز بد مستی معلق می زند بید
پر از لیلیست باغ از سرو موزون
عبث بیدش نگردیده است مجنون
مدام از جوش گل بینی درین باغ
فتاده گل بگل چون پنبه بر داغ
نهال نیمش از بس خوش نسیمست
دل طوبی زرشک آن دو نیم است
زشاخ دسته دسته سنبل تر
فرو آمیخته چون زلف دلبر
بهر برگش چو انگشت هنرمند
نهاد ایزد جدا خاصیتی چند
چنان با منفعت کز ریشه تا برگ
طلوع پیری است و داروی مرگ
اگر در سایه اش خوابیده بیمار
صحیح از خواب خوش گردیده بیدار
زمینی را که سازد سایه پرورد
ز خاک آن زمرد می توان کرد
بهارش قدر شاخ گل شکستست
گلستان از نسیمش نیم مستست
بسرسبزی چو بخت ارجمندان
برفعت همت فطرت بلندان
خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ
پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ
که سنگش بسکه هست آئینه کردار
بود عکس ریاحین زو پدیدار
از آن آب طراوت آشکارا
نمایان موج از آن مانند خارا
برین گلشن نظر هر کس که انداخت
خیابان را زجدول باز نشناخت
درین فردوس قصری دلفریبست
که چشم از دیدن او ناشکیبست
صفای خلد فرش آستانش
گرفته دلگشائی در میانش
سه جانب گلشن و در پیش دریاست
که هر موجش خم زلفی فرح ساست
در و دیوارش از تصویر گلزار
درو باید نشستن رو بدیوار
که از نظاره این قصر دلکش
گریزد غم زدل چون دود از آتش
ولی در دل بجا ماند همین درد
که نتوان چشم دیگر عاریت کرد
در آن حوضی پرآب زندگانیست
که موجش را خبر از ساحلش نیست
بود چشم حبابش رهزن هوش
کمند موج او در گردن هوش
زهر فواره اش آبی بر افلاک
روان همچون دعا از سینه پاک
از این بیش آب باریدی ز گردون
زمین بر آسمان می بارد اکنون
زبس تردستی وصفت نمائی
ز آب انداخته تیر هوائی
زمین تا از وجودش سرفرازست
زبان او بگردون خوش درازست
زوصفش چون توانم بود خاموش
که چون فواره معنی می زند جوش
بتوصیفش سخن را تا روا نیست
زبان فواره آب معانیست
بنای گلشن و این قصر والا
شد از ممتاز دوران مهد علیا
فرشته عصمت و بلقیس سیرت
چو مریم از تقدس پاک طینت
چنانش زاهل عالم برتری بود
که با شاه جهانش همسری بود
چو بانوی جهان بلقیس دوران
بجنت رفت از بزم سلیمان
همین جنت که از وی گشت آباد
بفرزند جهان آرای خود داد
چنین دلبند شه سر معلی
گرامی یادگار مهد علیا
بر اوج سروری خورشید دولت
ولی دائم نهان در ابر عصمت
همیشه باد این ثانی مریم
حریم افروز شاهنشاه عالم
بفرقش سایه باد از ظل یزدان
نشان تا باشد از خورشید تابان
سواد اعظم اقلیم راحت
زخاک پاک او برداشتن کام
چنان آسان که بردارد کسی گام
متاع خاطر جمع و دل شاد
بسی ارزان بود در اکبرآباد
سوادش مشق کرده تخته خاک
و زان تخته سبق خوانست افلاک
هزاران مصر در هر کوچه اش گم
چو گنگش رودهای پرتلاطم
نیارد کرد دورانش مساحت
که آخر می شود در وی مسافت
سواد او گرفته صفحه ارض
نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض
چو خور بیرون شود از ملک گردون
رود شب در میان از شهر بیرون
بسان باد اگر هر سو شتابی
ره بیرون شدن زانجا نیابی
تعالی الله اگر مصرست اگر شام
بود یک گوشه باز این محشر عام
درو گردیده گم خلق دو دنیا
چو بارانی که می بارد بدریا
در آنجا گر خبرگیری زیاری
که باری در چه فکری در چه کاری
رسد پیغام تا سوی خبر گیر
خبر گردد کهن قاصد شود پیر
نماز شام دارد چند قبله
که در ملکی فتاده هر محله
درین معمور شهر بیکرانه
مجاور می کند گم راه خانه
اگر صد دشت لشکر زو برآید
خلل در ازدحامش کی درآید
نمی گردد تنک خلقش ز بردن
که دریا کمی نمی گردد ز خوردن
چنین شهری بعالم کس ندیدست
که در وی هفت اقلیم آرمیدست
درین شهر آهن ار بر سنگ آید
بجای آتش از آن آب زاید
ز هر کشور درو خلق آرمیده
تعدی را نه دیده نه شنیده
در آن از باج و از تمغا خبر نه
ز تکلیفات دیوانی اثر نه
نه خرج از مال و حاصل می شناسد
پریرویان همین دل می ستانند
زبردن بر کسی گر رفت بیداد
غریبان را وطن بردند از یاد
چه شهری بوستانی نو رسیده
بناها سروهای قد کشیده
همه چون خانه های چشم پرگار
بروی هم چو چین طره یار
عماراتش سر از افلاک بر کرد
زمین یکسر سوی بالا سفر کرد
چنان برداشته رفعت بنا را
که آب از ابر باشد خانه ها را
بپا انداز باران شد مهیا
برای کوچه هایش فرش خارا
عماراتش همه هم قامت هم
همه آئینه دار صورت هم
بناها سربسر از سنگ خارا
ز هر سنگی هنرها آشکارا
ز نقش تیشه ها بر صفحه سنگ
سراسر کوچه ها پرنقش ارژنگ
زصورت بسکه دارد سنگ تزئین
نماید بیستون و نقش شیرین
بپای هر بنای اکبرآباد
بیک پا ایستاده روح فرهاد
خیابانها و بازارش دل افروز
بکسب عیش اهل حرفه هر روز
فتاده در دکان یک مهاجن
همه سرمایه دریا و معدن
برون آید اگر باشد خریدار
زیک دکان او صد کاروان بار
بدکانها فتاده بر سر هم
متاع شیر مرغ و جان آدم
بدست پیر افتد رایگانی
ز دکانهاش کالای جوانی
بجای دارو از دکان عطار
توان صحت خریدن بهر بیمار
ببازارش ز خوبان گل اندام
شکفته گلبنی بینی بهر گام
قماش دلبری بزاز دارد
که بر دیبای چینی ناز دارد
بهر دکان که افتادست راهت
پی سودا بجا مانده نگاهت
قماشی کو برو ننهاده انگشت
همیشه جایش از عزت پس پشت
بت صراف با صد عشوه و ناز
بنقد قلب ما کی بنگرد باز
به پیش روی او از خرمن زر
نیاید مشتری اندر برابر
باین مغرور زر عاشق چه سازد
باین پرفن کدامین حیله بازد
بدستش نقد دل از هر که افتاد
درست از وی گرفت و جزویش داد
زتنبولی دلی دارم همه ریش
زغم پیچیده همچون بیره بر خویش
منه بر وعده تنبولیان دل
که جز خون خوردن از وی نیست حاصل
قراری نیست بر اقرار ایشان
ورق گرداندن آمد کار ایشان
مگو جوهرفروش آن آفت هوش
که گوهر گشته او را حلقه در گوش
چه غم دارد اگر عاشق هلاکست
گهر را چه، صدف گر سینه چاکست
بت خیاط شوخ جامه زیبست
صنوبر قامتی عاشق فریبست
بتان را خار در پیراهن از اوست
گریبانها همه تا دامن از اوست
بت زرگر بآن عاشق گدازی
سراپا راحتست و دلنوازی
عرق چون از رخش در بوته ریزد
گل تر از میان شعله خیزد
ز حسن شسته دوبی چگویم
از آن بی پرده محبوبی چگویم
تر و تازه شکفته آشنا روی
بسان سرو دایم بر لب جوی
چو آخر می شود سودای بازار
بتان خانگی آیند در کار
بتان را چپوت و شیخ زاده
شکیب عاشقان بر باد داده
همه افغان بسر عاشق نظاره
بدستی زلف و در دستی کناره
غرور حسن با جهل بیانی
چو گردد جمع نتوان زندگانی
قضا روزیکه نقش خیر و شر بست
بخوبی را چپوتان را کمر بست
بیابد تا کمرشان را بصارت
کند شمشیرشان زانگشت اشارت
نباشد چون سرین لرزان در آن زیر
که بر فرقش بمو بند است شمشیر
کمر افزوده بر ترکیبشان زیب
چنین می باید الحق بند ترکیب
بخوبی گرچه از گل عار دارند
گلند ار از چه با خود خار دارند
سپاهی زاده ها در پرده شرم
بسان تیغ هم تندند و هم نرم
همه چون شعله خون گرمند و مغرور
چو بوی گل همه رسوا و مستور
اگر در خلوت و گر در بر جمع
بعاشق آشنا چون شعله با شمع
چو گل خوشبوی و خوشروی و شکفته
متاع صبر عاشق پاک رفته
همین نه دلفریبی مردمش راست
در و دیوار آن محبوب دلهاست
عمارتهاش هر یک دلربائیست
خراج کشوری، خرج سرائیست
عماراتش که باشد رو بدریا
قوی گردیده ز آنها پشت دلها
چنان هر یک برفعت می گرایند
که آسان در خراسان می نمایند
ز نقل هر بنا هندو در آزار
که شد بسیار بر گاو زمین بار
نخستین قلعه آن سرکوب افلاک
که بالا برده نام عالم خاک
بگردون برج آن پیوند بسته
چنان چسبان که با آئینه دسته
کسی با کوه او را چون شمارد
که هر سنگش شکوه کوه دارد
بهندستان نیاید در نظر کوه
که صرف این بنا شد سربسر کوه
جهات اربع از دروازه هایش
گوائی کرده فیض جانفزایش
زیک دروازه اش جو، پست سائل
ازین یک شد قیاس آن سه حاصل
برفعت سرفرازه از روزگارست
براه سائلان چشمش چهار است
صفا اندوده دیوارش جلا دار
تمامی عکس شهر از وی نمودار
چه دیواری، نگه لب تشنه او
ز موی درز خالی صفحه او
چنان سنگش بسرخی می گراید
که رنگ آتش از وی می نماید
بسنگش صحبت آتش اثر کرد
که چون آتش سوی بالا سفر کرد
فلک را هر چه بود از نقد اختر
نثار کنگر او کرد یکسر
زمین را هر چه بود از گنج مدفون
بپایش ریخت حتی گنج قارون
برعنائی و خوبی آنچنان گشت
که چون خندق بگردش می توان گشت
بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت
که دایم از شفق بر کف حنا داشت
سعادت دستیارش باد پیوست
که با کف الخصیب افتاده همدست
برفعت گرچه رشک آسمانست
ولی خاک ره شاه جهانست
شکوهش را نمی دانم چه کم بود
که دولتخانه هم بر شأنش افزود
چه رو می کرد در تختش بلندی
ز قصر شاه دادش سربلندی
شهنشاهی که از اقبال سرمد
چو تاج از پادشاهان بر سر آمد
بدستش چون خدا کار جهان داد
خطابش ثانی صاحبقران داد
تفاوت در میان این و آن نیست
کز اول تا دوم ره در میان نیست
بعالم گیری و کشور ستانی
یکی با حضرت صاحبقرانی
همیشه پیرو حق در همه کار
که سایه تابع ذاتست ناچار
فلک کز طوع و رغبت شد غلامش
بنقد ماه زد سکه بنامش
خراشی کاشکار از روی ماهست
باین معنی که می گویم گواهست
بود بر فلس، ماهی هم بدریا
همین نام مبارک سکه آرا
زهی نامی که از عون الهی
مسخر کرده از مه تا بماهی
یکی برج شرف مأوای شاهست
که زرین قبه اش بر اوج ماهست
ز نور قبه اش خور تاب گیرد
زسنگ مرمرش ابر آب گیرد
چو دریا جمله درهایش گشاده
تماشائی درو چشم آبداده
بگردون برج ها را داغ یابی
زرشک این همیون برج آبی
همین برجی که شه را دلپذیرست
چنان در دلگشائی بی نظیرست
که نامش گر بقفل بسته خوانی
فتد در پره اش موج روانی
ستونها جمله مرمر قبه از زر
دمیده از سپیده مهر انور
زچینهای طاقتش چشم بد دور
بدرگه پیشکش آورده فغفور
ستاند شاه چون باج از سلاطین
رسد چینی خراج از کشور چین
صراحیهای طاق از چینی و زر
فروزان چون زطاق چرخ اخضر
به پیش قصر شاهنشاه والا
که بستست شهر از پیچ دریا
براه بندگی باید چنین بود
که تابست این کمر را باز نگشود
چو خوانی رفته از مشرق بمغرب
دو عالم بر کنارش از دو جانب
دو جانب شهر و دریا در میانه
کنار بحر بحر بیکرانه
زکشتی پل بروی آب بنگر
بسان کهکشان از چرخ اخضر
زکشتیها که هر جانب روانست
بدریا بیشتر از شهر خانه است
درین اندیشه حیرانست ادراک
بنا بر روی آب و سر بافلاک؟
کمان هیئت ولیکن تیز رفتار
که دید اینسان سبک سیر و گرانبار
گه شیرش بود بر تیر تقدیم
بمرغابی پریدن داده تعلیم
هلال عید را ماند بصورت
که در دیدن برد از دل کدورت
بسیر کشتی از دل غم بدر کن
سوی باغ جهان آرا گذر کن
برای رونمای این گلستان
خیال یار را از دیده بستان
نسیم گلشنش تا رفته هر سوی
حباب جوی شد چون غنچه خوشبوی
نهالش را که طوبی احترامست
ز سرو باغ جنت صد سلام است
ز شادابی این خرم گلستان
میان شبنم و گل فرق نتوان
هوایش دلگشا آبش روانبخش
نسیمش عطرها را عطر جانبخش
درختانش که سر در ابربر دست
ز راه برگ دایم آبخور دست
زمین در سبزه، سبزه در ته گل
نهان گردیده همچون نشئه در مل
هوا از پرتو گلهای الوان
پی قوس و قزح بگرفته سامان
شرابی دارد اندر جام لاله
که در می گیرد از جامش پیاله
گل خورشید کامد عالم افروز
به پیش لاله اش شمعیست در روز
ز نرگس هاش کز اندازه پیشست
سراپا دیده و حیران خویشست
زنرگس دیده روشن شد چمنرا
کزو روشن توانکرد انجمنرا
ز ساق او قلم سازد اگر کس
دواتش ناف گوهر زیبد و بس
ز شبنم جام زرینش پر از می
صبا در گردشش دارد پیاپی
بباده تا کرا باشد اراده
همیشه جام بر کف ایستاده
بشکل ناف اما ناف آهو
پیاز از نسبتش گردید خوشبو
مگو نرگس بخوبی چشم باغست
که گر چشمست او حنبه چراغست
چو حنبه شعله ور شمعی است بیدود
که آتش می زند در خرمن عود
نهالش چون بگلشن قد برافراشت
زسر قمری هوای سرو بگذاشت
گلی چون حنبه از وی می توان چید
چه خیر از سرد و بی بر می توان دید
دماغ خشک اگر زین گل ببوید
ز فرقش مو ازین پس چرب روید
بصورت چون گل خورشید زردست
ولی گلرا ز خجلت سرخ کردست
نشیند گر بشاخ حنبه بلبل
شود موی دماغ نکهت گل
به پیش قامت او سرو کشمیر
ز پا افتاده ای باشد زمین گیر
بهر باغی که رو آرد نسیمش
درختان را کند صندل شمیمش
ز برگش سایه تا بر خاک افتاد
زمین طومار مدح خویش بگشاد
نهالیرا که اینش برگ و بارست
بخاکپای او روی بهارست
ز موزونان نظر دریوزه دارم
که وصف بولسری را می نگارم
نهالش بسکه افتاده است موزون
کجی را برده است از ریشه بیرون
نهال بولسری در دور لاله
خیاره دار می گیرد پیاله
بگرد طبع می گردم چو پرگار
که یابم بهر تدویرش نمودار
بسرسبزی سرافرازست پیوست
که با چتر شهنشاهش سری هست
بصد گلزار معنی فکر گردید
که یک گل لایق دستار او چید
گلشن چون چشم تر کان تنگ خانه است
برای مرغ نکهت آشیانه است
ز چشم بد بود این چشم مستور
که بویش رفته چون نور نظر دور
گلشن در رشته فکرت کشیدم
دماغ از نکهت آن مست دیدم
ازین گل رشته چون زینت پذیرد
گهر را بعد از این در بر نگیرد
چو محبوبان سرو بر را نوازند
از آن گه طره گاهی تار سازند
زبویش ناف آهو خاک گلشن
بتان را منت پایش بگردن
هر آن رشته که گیرد عطر از این گل
ز بوی خویش بندد پای بلبل
بتحریک نسیم افتد دمادم
ازین گل بر عذار سبزه شبنم
نسیمی بر عذارش تا وزیده است
گلستان را بزیر گل کشیده است
گلش از باد گردد چون هواگیر
تو گوئی برف می بارد بکشمیر
زمین باغ را تا متن جدول
هزار گسترانده فرش مخمل
عجب نبود ز شور بلبل زار
که مخمل را کند از خواب بیدار
نگه بر هر نهال این گلستان
به پیچد خویشرا چون عشق پیچان
به پیش گلبن او بال طاووس
چو برگ گل کند هر دم زمین بوس
همیشه جدول از عکس ریاحین
نماید چون پر طاووس رنگین
چنان رنگی بروی کار آورد
کز آبش کاغذ ابری توان کرد
همیشه شبنمش از سبزه تر
نگردد دور چون از تیغ جوهر
زگلهایش که صد رنگ آشکارست
صدفها پیش نقاش بهارست
نسیمش عطرسائی چون کند سر
ز خیری می ستاند هاون زر
ببالیدن نهال ار کرد تقصیر
کشانده عشق پیچانش بزنجیر
زهر سبزه گلی رستست ناچار
گزیری نیست طوطی را ز منقار
عروس خوش نظر هر هفت کرده
عجب رنگی برون آرد ز پرده
نهالی را که هر برگش بود گل
دهد آبش ز خون خویش بلبل
رگ سرخی که از برگش عیانست
لب سبزان هندو رنگ پانست
زرنگ آمیزش باغست رنگین
بهارش خوانده طاوس والریاحین
سراپا همچو شعله در گرفتست
چسان آتش ببرگ تر گرفتست
بهم تاج خروس و جعفری یار
نشسته با هم اندر بزم گلزار
چنان با هم بسر یارانه بردند
که آبی در چمن بی هم نخوردند
در آغوش همند از مهربانی
چو یاقوتی که اندر زر نشانی
برای شاهدان این گلستان
بدست کیوره بین بیره پان
چه پانی دست صنعش بیره بسته
دماغش از نکهتش در گل نشسته
میان جمله گلها سرفرازست
زبان برگ گل بر او دراز است
گل کدهل نفهمیده است موسم
شکفته چون رخ یارست دایم
زبس در پایداری بر سر آمد
ز عیب بیوفائی گل برآمد
ز بیهوشی سمن بر سبزه غلطید
ز بد مستی معلق می زند بید
پر از لیلیست باغ از سرو موزون
عبث بیدش نگردیده است مجنون
مدام از جوش گل بینی درین باغ
فتاده گل بگل چون پنبه بر داغ
نهال نیمش از بس خوش نسیمست
دل طوبی زرشک آن دو نیم است
زشاخ دسته دسته سنبل تر
فرو آمیخته چون زلف دلبر
بهر برگش چو انگشت هنرمند
نهاد ایزد جدا خاصیتی چند
چنان با منفعت کز ریشه تا برگ
طلوع پیری است و داروی مرگ
اگر در سایه اش خوابیده بیمار
صحیح از خواب خوش گردیده بیدار
زمینی را که سازد سایه پرورد
ز خاک آن زمرد می توان کرد
بهارش قدر شاخ گل شکستست
گلستان از نسیمش نیم مستست
بسرسبزی چو بخت ارجمندان
برفعت همت فطرت بلندان
خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ
پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ
که سنگش بسکه هست آئینه کردار
بود عکس ریاحین زو پدیدار
از آن آب طراوت آشکارا
نمایان موج از آن مانند خارا
برین گلشن نظر هر کس که انداخت
خیابان را زجدول باز نشناخت
درین فردوس قصری دلفریبست
که چشم از دیدن او ناشکیبست
صفای خلد فرش آستانش
گرفته دلگشائی در میانش
سه جانب گلشن و در پیش دریاست
که هر موجش خم زلفی فرح ساست
در و دیوارش از تصویر گلزار
درو باید نشستن رو بدیوار
که از نظاره این قصر دلکش
گریزد غم زدل چون دود از آتش
ولی در دل بجا ماند همین درد
که نتوان چشم دیگر عاریت کرد
در آن حوضی پرآب زندگانیست
که موجش را خبر از ساحلش نیست
بود چشم حبابش رهزن هوش
کمند موج او در گردن هوش
زهر فواره اش آبی بر افلاک
روان همچون دعا از سینه پاک
از این بیش آب باریدی ز گردون
زمین بر آسمان می بارد اکنون
زبس تردستی وصفت نمائی
ز آب انداخته تیر هوائی
زمین تا از وجودش سرفرازست
زبان او بگردون خوش درازست
زوصفش چون توانم بود خاموش
که چون فواره معنی می زند جوش
بتوصیفش سخن را تا روا نیست
زبان فواره آب معانیست
بنای گلشن و این قصر والا
شد از ممتاز دوران مهد علیا
فرشته عصمت و بلقیس سیرت
چو مریم از تقدس پاک طینت
چنانش زاهل عالم برتری بود
که با شاه جهانش همسری بود
چو بانوی جهان بلقیس دوران
بجنت رفت از بزم سلیمان
همین جنت که از وی گشت آباد
بفرزند جهان آرای خود داد
چنین دلبند شه سر معلی
گرامی یادگار مهد علیا
بر اوج سروری خورشید دولت
ولی دائم نهان در ابر عصمت
همیشه باد این ثانی مریم
حریم افروز شاهنشاه عالم
بفرقش سایه باد از ظل یزدان
نشان تا باشد از خورشید تابان
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٠ - ایضاً قصیده له در مدح علاءالدین محمد
این سعادت بین که باز اهل خراسان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کار و بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست درافشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ما حضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وینعجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را ز آب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت بایداز کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان در خم چو گان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کار و بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست درافشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ما حضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وینعجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را ز آب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت بایداز کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان در خم چو گان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند