عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۷
کریم پارس و اصیل عراق شمس الدین
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۳
هرگز ندید چشم جهان روی مکرمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۹
بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۸
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ انجام عمارت خان عادل
جهان عقل و دانش، «خان عادل »
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۳ - اصل ششم (در روزه است)
بدان که روزه رکنی است از ارکان مسلمانی و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «هر نیکویی را به ده مکافات کنند، مگر روزه که آن من است خاص و جزای آن من دهم» و خدای تعالی گفت، «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب مزد کسانی که صبر کنند از شهوت خود، در هیچ حساب نیاید، بلکه از حد بیرون بود و گفت رسول (ص) صبر یک نیمه ایمان است و روزه یک نیمه صبر است» و گفت (ص) «بوی دهن روزه دار، نزدیک خدای تعالی، از بوی مشک خوشتر است» خدای تعالی گوید، «بنده من از طعام و شراب برای من دست باز داشته خاص، جزای او من توانم داد» و گفت (ص) «خواب روزه دار عبادت است» و گفت، (ص) « چون ماه رمضان درآید، درهای بهشت بگشایند و درهای دوزخ ببندند و شیاطین را در بند کنند و منادی آواز دهد که یا طالب خیر بیا که وقت توست، و یا جوینده شر بایست که نه جای توست» و از عظیمی فضل اوست که این عبادت را به خود نسبت داد و گفت، «الصوم الی و انا اجزی به» اگرچه همه عبادات او راست، چنان که کعبه را خانه خود خواند و اگرچه همه عالم ملک اوست.
و روزه را دو خاصیت است که بدان مستحق این نسبت است یکی آن که حقیقت او ناخوردن است و آن باطن بود و از چشم خلق پوشیده باشد و ریا را بدو راه نبود، و دیگر آن که دشمن خدای تعالی ابلیس است و سپاه او شهوات است و روزه لشکر او بشکند که حقیقت روزه ترک شهوات است و برای این گفت رسول (ص) که شیطان در درون آدمی روان است چون خون در تن راه گذر وی بر وی تنگ کنید به گرسنگی و عایشه را گفت، «از کوفتن در بهشت هیچ میاسای» گفت، «به چه» گفت، «به گرسنگی» و نیز گفت: «الصوم الجنه روزه سپری است» و گفت (ص)، باب همه عبادات روزه است» و این همه برای آن است که مانع از همه عبادات شهوات است و مدد شهوات سیری است و گرسنگی شهوات را بکشد.
و روزه را دو خاصیت است که بدان مستحق این نسبت است یکی آن که حقیقت او ناخوردن است و آن باطن بود و از چشم خلق پوشیده باشد و ریا را بدو راه نبود، و دیگر آن که دشمن خدای تعالی ابلیس است و سپاه او شهوات است و روزه لشکر او بشکند که حقیقت روزه ترک شهوات است و برای این گفت رسول (ص) که شیطان در درون آدمی روان است چون خون در تن راه گذر وی بر وی تنگ کنید به گرسنگی و عایشه را گفت، «از کوفتن در بهشت هیچ میاسای» گفت، «به چه» گفت، «به گرسنگی» و نیز گفت: «الصوم الجنه روزه سپری است» و گفت (ص)، باب همه عبادات روزه است» و این همه برای آن است که مانع از همه عبادات شهوات است و مدد شهوات سیری است و گرسنگی شهوات را بکشد.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۵۲ - اصل هفتم (حج است)
بدان که حج از ارکان اسلام است و عبادت عمر است و رسول (ص) گفت، «هرکه مرد و حج نکرد،گو خواه جهود میر و خواه ترسا»، و گفت، «هرکه حج کند بی آن که تن به فسق آلوده کند و زبان به بیهوده و ناشایست مشغول دارد، از همه گناهان بیرون آید، همچون آن روز که از مادرزاد»، و گفت، «بسیار گناه است که آن را هیچ کفارت نیست، مگر ایستادن به عرفات»، و گفت، (ص) «شیطان را نبینند در هیچ روز خوارتر و حقیرتر و زردروی تر از آن که در روز عرفه، از بس رحمت که خدای تعالی بر خلق نثار کند و از بس کبایر عظیم که درگذرد»، و گفت، «هرکه از خانه بیرون آید بر اندیشه حج و در راه بمیرد تا قیامت هر سالی وی را مزد حجی و عمره می نویسند و هر که در مکه بمیرد یا در مدینه، وی را نه عرض بود نه حساب» و گفت، «یک حج مبرور بهتر از دنیا و هرچه در وی است و وی را هیچ جزا نیست مگر بهشت» و گفت، «هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی به عرفه بایستد و گمان برد که آمرزیده نیست».
و علی بن موفق یکی از بزرگان بوده است، گفت، «یک سال حج کردم، شب عرفه دو فرشته به خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند با جامه های سبز، یکی دیگر را گفت، دانی که امسال حاج چند بودند؟ گفت، ششصد هزار بودند گفت، دانی که حج چندتن پذیرفتند؟ گفت، نی، گفت، حج شش تن پذیرفتند و بس گفت، از خواب درآمدم از اهول این سخن و سخت اندوهگین گشتم و گفتم، « من به هیچ حال از این شش تن نباشم»، در این اندیشه و اندوه به مشعرالحرام رسیدم و به در خواب شدم همان همان دو فرشته را دیدم که همان حدیث با یکدیگر گفتند آنگاه آن یکی گفت، «دانی که حق تعالی امشب چه حکم کرده است میان خلق؟ گفت، نی، گفت، به هر یکی از آن شش تن صدهزار ببخشید و در کار ایشان کرد پس از خواب بیدار شدم شادان و شکر کردم خدای را تعالی»، و رسول گفت، (ص)، که حق تعالی وعده داده است که هر سالی ششصد هزار بنده این خانه را زیارت کنند به حج و اگر کمتر از این باشند، از ملایکه چندانی بفرستند که این عدد تمام شود و کعبه را حشر کنند چون عروسی که جلوه خواهد کرد و هرکه حج کرده باشد گرد وی گردد و دست در پرده های وی زند تا آنگاه که در بهشت شود و ایشان با وی در بهشت شوند.
و علی بن موفق یکی از بزرگان بوده است، گفت، «یک سال حج کردم، شب عرفه دو فرشته به خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند با جامه های سبز، یکی دیگر را گفت، دانی که امسال حاج چند بودند؟ گفت، ششصد هزار بودند گفت، دانی که حج چندتن پذیرفتند؟ گفت، نی، گفت، حج شش تن پذیرفتند و بس گفت، از خواب درآمدم از اهول این سخن و سخت اندوهگین گشتم و گفتم، « من به هیچ حال از این شش تن نباشم»، در این اندیشه و اندوه به مشعرالحرام رسیدم و به در خواب شدم همان همان دو فرشته را دیدم که همان حدیث با یکدیگر گفتند آنگاه آن یکی گفت، «دانی که حق تعالی امشب چه حکم کرده است میان خلق؟ گفت، نی، گفت، به هر یکی از آن شش تن صدهزار ببخشید و در کار ایشان کرد پس از خواب بیدار شدم شادان و شکر کردم خدای را تعالی»، و رسول گفت، (ص)، که حق تعالی وعده داده است که هر سالی ششصد هزار بنده این خانه را زیارت کنند به حج و اگر کمتر از این باشند، از ملایکه چندانی بفرستند که این عدد تمام شود و کعبه را حشر کنند چون عروسی که جلوه خواهد کرد و هرکه حج کرده باشد گرد وی گردد و دست در پرده های وی زند تا آنگاه که در بهشت شود و ایشان با وی در بهشت شوند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷ - فضیلت طعام خوردن با دوستان و برادران دینی
بدان که میزبانی کردن دوستی را به طعامی از بسیار صدقه فاضلتر است که در خبر است که بر سه چیز حساب نکنند: بنده را آنچه به سحور خورد و آنچه بدان افطار کند و آنچه با دوستان خورد. و جعفر بن محمد گوید، «چون با برادران خود بر خوان نشینی، شتاب مگیر تا مدتی دراز بکشد که آن مقدار از جمله عمر حساب نباشد» و حسن بصری گوید که هرچه بنده بر خویشتن و مادر و پدر نفقه کند، آن را حساب بود، مگر طعامی که پیش دوستان برد. و بعضی از بزرگان عادت داشتی که چون برادران را خوان نهادی، طعام بسیار بر خوان نهادی و گفتی، «درخبر است که هرکه از طعام خورد که از دوستان مانده بود، در آن حساب نکنند و ما می خواهیم که از آن خوریم، پس از این که از شما پیش شما برگرفته باشند.»
و امیر المومنین علی رضی الله عنه می گوید که یک صاع طعام پیش برادران نهم دوست تر دارم از آن که بنده ای آزاد بکنم. و در خبر است که حق تعالی گوید در قیامت، «یا بنی آدم! در دنیا گرسنه شدم مرا طعامی ندادی»، گوید، «الهی چگونه گرسنه شدی و تو خداوند همه عالمی؟» و گوید، «برادر تو گرسنه بود، اگر ورا طعام دادی مرا داده بودی». و رسول (ص) گفت، هرکه برادر مسلمان را طعام و شراب دهد تا سیر شود، ایزد تعالی ورا از آتش دور گرداند به هفت خندق، میان هر خندقی پانصد ساله راه»، و گفت، «خیرکم من اطعم الطعام بهترین شما آن است که طعام بیشتر دهد.»
و امیر المومنین علی رضی الله عنه می گوید که یک صاع طعام پیش برادران نهم دوست تر دارم از آن که بنده ای آزاد بکنم. و در خبر است که حق تعالی گوید در قیامت، «یا بنی آدم! در دنیا گرسنه شدم مرا طعامی ندادی»، گوید، «الهی چگونه گرسنه شدی و تو خداوند همه عالمی؟» و گوید، «برادر تو گرسنه بود، اگر ورا طعام دادی مرا داده بودی». و رسول (ص) گفت، هرکه برادر مسلمان را طعام و شراب دهد تا سیر شود، ایزد تعالی ورا از آتش دور گرداند به هفت خندق، میان هر خندقی پانصد ساله راه»، و گفت، «خیرکم من اطعم الطعام بهترین شما آن است که طعام بیشتر دهد.»
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل نهم
چون نفس خیر و فاضل باشد و بر نیل فضیلت و تحصیل سعادت متوفر و به اقتنای علوم حقیقی و معارف یقینی مشعوف، واجب بود بر صاحبش اهتمام به اموری که مستدعی محافظت این شرایط و اقامت این مراسم باشد، و چنانکه قانون حفظ صحت در طب استعمال ملایم مزاج بود قانون حفظ صحت نفس ایثار معاشرت و مخالطت کسانی باشد که در خصال مذکور با او مشاکل و مشارک باشند، چه هیچ چیز را در نفس تأثیر زیادت از تأثیر جلیس و خلیط نبود؛ و همچنین احتراز از مؤانست و مجالست کسانی که بدین مناقب متحلی نباشند، و علی الخصوص از اختلاط اهل شر و نقص، مانند گروهی که به مسخرگی و مجون شهرت یافته باشند یا همت به اصابت قبایح شهوات و نیل فواحش لذات مصروف گردانیده، چه تجنب از این طایفه حافظ این صحت را مهم ترین شرطی و واجب ترین چیزی بود؛ و همچنان که از مخالطت ایشان حذر واجب بود از اصغای احادیث و حکایات و استماع اخبار و مجازات و روایت اشعار و مزخرفات و حضور مجالس و محافل ایشان، خاصه وقتی که به استطابت نفس و میل طبیعت مشوب خواهد بود، حذر واجب بود. چه از حضور یک مجمع یا از استماع یک نادره یا از روایت یک بیت در آن شیوه چندان وسخ و خبث به نفس تعلق گیرد که تطهیر ازان جز به روزگار دراز و معالجات دشوار میسر نگردد، و بسیار بود که امثال آن حال سبب فساد فاضلان مبرز و ماده غوایت عالمان مستبصر شده باشد تا به جوانان مستعد و متعلمان مسترشد چه رسد!
و سبب آنست که محبت لذات بدنی و شوق به راحات جسمانی در طبیعت انسانی مرکوز است، از جهت نقصاناتی که به حسب جبلت اول در او مفطور شده است، و اگر نه سبب زمام عقل و قید حکمت بودی کافه نوع به این بلا مبتلا شدندی، و اقتصار افاضل و قناعت سعدا و اماثل بر مقدار ضروری متمشی نگشتی. و باید که دانسته باشد که مؤانست دوستان حقیقی و مداخلت با یاران موافق در مزاح مستعذب و حکایت مستطاب و فکاهت محمود که مستدعی لذت مباح و مرخص بود، بر وجهی که مقدر آن عقل باشد نه شهوت، و از حد توسط به درجه اسراف یا مرتبه نقصان نینجامیده بود، داخل نباشد در آنچه ازان احتراز فرمودیم؛ چه انبساط را نیز مانند دیگر اخلاق دو طرف بود، یکی با اجانب افراط و به سمت مجون و خلاعت و فسق موسوم، و دیگر با جانب تفریط و به تعریف فدامت و عبوست و تند خوئی معروف و مذموم، و مرتبه وسط که بر شرایط اعتدال مشتمل بود به هشاشت و طلاقت و حسن عشرت مشهور بود و استحقاق اسم ظرافت بر صاحب این رتبت مقصور.
و از اسباب حفظ صحت نفس التزام وظایف افعال حمیده بود، چه از قبیل نظریات و چه از قبیل عملیات، بر وجهی که روز به روز نفس را به خروج از عهده وظیفه ای از هر یک مؤاخذت می کند، و اخلال و اهمال آن به هیچ وجه جایز نشمرد، و این معنی به جای ریاضت بدنی است در طب جسمانی، و مبالغت اطبای نفس در تعظیم امر این ریاضت از مبالغت اطبای بدن در تعظیم نفی آن ریاضت بیشتر باشد، چه نفس چون از مواظبت نظر معطل شود، و از فکر درحقایق و غوص در معانی اعراض کند، به بله و بلادت گراید، و مواد خیرات عالم قدس ازو منقطع شود، و چون از حلیت عمل عاطل گردد با کسل الفت گیرد و به هلاکت نزدیک شود، چه این عطلت و تعطیل مستلزم انسلاخ از صورت انسانیت و رجوع با رتبت بهایم بود، و انتکاس حقیقی این است، نعوذ بالله منه.
اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود، و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد، و اگر این طالب، در علم و براعت، یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند، و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست، و فوق کل ذی علم علیم. و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند، که آفت علم نسیان است، و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که: إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار.
و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند، و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود، پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند، بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره، و محروم، خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند، و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خائب و خاسر می مانند، و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند، و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه، چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است، و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود، و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد.
و اگر طالب این نوع، پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود، انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد، چه از دور و چه از نزدیک، با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد، مضاف شود، و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود، تا به ارضای همه جماعت چه رسد، بر تواتر و توالی متصل، و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد، و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود.
و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود، چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد، چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه، پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود، و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود، و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای، تعالی، است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال، پس درویش ترین خلق ایشان باشند. و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق، رضی الله عنه، گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک، بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد، و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود، و استشعار بر دل او استیلا یابد؛ بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند، نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند، و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد، و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق، سبحانه و تعالی، بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون. تا اینجا سخن اوست، و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است.
استاد ابوعلی، رحمه الله علیه، می گوید: از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود، و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند، گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد، لا لعمر الله، که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند، و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش، چنانکه بعضی شرح داده آمد، مشغول. و اگر کسی خواهد، از حال مالک و ملک او، اگرچه اندک بود، دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود. و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود. و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند، در ابتدا ازان التذاذی یابد، و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید، تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند، و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید، تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود. فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخائر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود. اینست حال طالبان نعمتهای مجازی.
و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضائل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد، چنانکه گفته اند:
داده خویش چرخ بستاند
نقش الله جاودان ماند
و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است، اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود، و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم، و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند، و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند؟
و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود، و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که: غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات، نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید، بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است. پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت، هم صحت است و هم لذت، و در اقدام بران، نه لذت است و نه صحت.
و اما کسی که بر قدر سد ضرورت قادر نباشد و به سعی و طلب محتاج شود باید که از مقدار حاجت مجاوزت نکند، و از استیلای حرص و تعرض مکاسب دنی احتراز نماید و در معامله طریق مجامله نگاه دارد، و چنان فرانماید که او را از روی اضطرار در کاری خسیس خوض می باید کرد، و در دیگر جانورانی که چون شکم ایشان سیر شود از سعی در طلب زیادت کنند تأمل کند، چه بعضی از اصناف حیوانات به تناول جیفه ای و بعضی به تناول روثی روزگار گذرانند، و بدان قدر که قسمت ایشان افتد قانع و راضی شوند و تقزز و تنفر جز از اقوات اضداد خویش، مانند جعل و منج انگبین از غذای یکدیگر، ننمایند.
پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان، و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند، مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد، و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد، و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج، و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک، از مقتضای طبع است نه از روی عقل، چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است، و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد، و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است، و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل، نفی می کند و منفر می شمرد؛ و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد، چنانکه بارها گفتیم.
و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند، و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد، و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد، چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد؛ و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند، پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد، و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید. ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد، دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند، چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد، و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید، امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد.
و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد، تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود، و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید، عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود؛ مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند، و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند. و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند. در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی.
و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند. فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد، تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد.
و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سیئات را حقیر نشمرد، و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود، چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبائر باعث گردد.
و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود، چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود، بحدی که ازان متأثر نشوند، بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظائر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده؛ همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید.
و باید که به استعداد صبر و حلم پیش از حرکت شهوت و غضب استظهار و عدت حاصل کرده باشد و به پادشاهان حازم، که پیش از هجوم اعادی در مدت مهلت و امکان مجال رویت به اصناف آلات و استحکام حصون مستعد مقاومت ایشان شوند، اقتدا نموده.
و باید که حافظ صحت نفس عیوب خویش به استقصای تمام طلب کند، و بران اقتصار ننماید که جالینوس حکیم می گوید، در کتابی که در تعرف مردم عیوب نفس خویش را ساخته است، که: « چون هر شخصی نفس خود را دوست دارد معایب او برو مخفی ماند و آن را، و اگرچه ظاهر بود، ادراک نکند » پس در تدبیر آن خلل گفته است: « باید که دوستی کامل فاضل اختیار کند و بعد از طول مؤانست او را اخبار دهد که علامت صدق مؤدت او آنست که از عیوب نفس این شخص اعلام واجب داند تا ازان تجنب نماید، و در این باب عهدی استوار بر او گیرد و بدان راضی نشود که گوید « بر تو هیچ عیوب نمی بینم » بلکه با او به عتاب درآید و استکراه این سخن اظهار کند و او را به خیانت تهمت نهد و با سؤال اول معاودت نماید و الحاح زیادت بجای آرد، پس اگر بر اخبار ناکردن اصرار کند اندوهی تمام بر آن سخن و اعراضی صریح ازو فرانماید تا به چیزی از آنچه مقتضی تعییر داند اعتراف کند، و چون بدین مقام رسد البته انکاری اظهار نکند و در مواجهه او قبضی و کراهیتی فراخویشتن نیارد، بل به مباسطت و ابتهاج و مسرت آن را تلقی کند، و شکر آن به روزگار و در اوقات خلوت و مؤانست بگزارد، تا آن دوست هدیه و تحفه او اعلام او از عیوب شمرد، پس آن عیب را به چیزی که اقتضای محو آثار و قلع رسوم کند معالجت به تقدیم رساند، تا ثقت آن دوست به قول او و بدانکه غرض او بر اصلاح نفس خویش مقصور است مستحکم شود و از معاودت نصیحت انقباض ننماید ».
تا اینجا سخن جالینوس است اما چنین دوست عزیز الوجود تواند بود، و در اکثر اوقات طمع از انتفاع به چنین مردم منقطع، و یمکن که دشمن از دوست در این مقام با منفعت تر بود، چه دشمن در اظهار عیوب احتشامی نگاه ندارد و بر آنچه داند اقتصار نکند بلکه مجاوزت حد و تمسک به انواع افترا و بهتان نیز استعمال کند. پس مردم را بر عیوب خود تنبیه افتد و در آنچه افترا کرده باشد نفس را متهم شناسد و احتیاط خللی که متوقع بود بجای آرد.
و هم جالینوس در مقالتی دیگر گفته است که: خیار مردمان را به اعدا انتفاع باشد، و معنی همین است که یاد کردیم.
و یعقوب کندی که از حکمای اسلام بوده است می گوید: باید که طالب فضیلت از صورتهای آشنایان خویش آینه ای سازد تا از هر صورتی وضعی که مستتبع سیئه ای افتد استفادت کند، و بر سیئات خود اطلاع یابد، یعنی تفقد سیئات مردمان کند و بر هر یکی ازان، خود را به مذمت و عتاب ملامت کند، چنانکه گویی مگر آن فعل ازو صادر شده است، و در آخر هر شبانروزی تفحص هر فعلی که در آن شبانروز کرده باشد به استقصا، بی اهمال فعلی، به تقدیم رساند، چه زشت باشد که در حفظ آنچه انفاق آن اتفاق افتاده بود از سنگ پاره های رکیک و گیاه ریزه های خشک که به عدم آن چیزی از ما ناقص نشود اجتهاد کنیم و در حفظ آنچه از ذوات ما انفاق می افتد که بقای ما بر توفیر آن مقدر است و فنای ما بر تقصیر آن مقصور، اهمال نماییم، و چون بر سیئه ای وقوف یابیم در ملامت نفس مبالغت واجب دانیم، و حدی بر او اقامت کنیم که در تضییع آن رخصت را راه ندهیم؛ چه اگر چنین کنیم نفس از مساوی ارتداع نماید و با حسنات الف گیرد. و همیشه باید که قبایح در پیش خاطر ما بود تا آن را فراموش نکنیم و همین شرط در حسنات رعایت کنیم تا از ما فوت نشود.
پس گفته است: و باید که بران قناعت نکنیم که مانند دفترها و کتابها افادت حکمت کنیم دیگران را و خود ازان بی نصیب، یا مانند سنگ افسان باشیم که آهن تیز کند و خود نتواند برید، بل باید که چون آفتاب افاضت نور کنیم از ذات خویش بر ماه تا او را به خود مشابهت دهیم و اگرچه نور او از نور آفتاب قاصر بود؛ و حال ما در افاضت فضایل همین حال بود.
تا اینجا سخن کندی است و این معانی از سخن دیگران به مبالغت نزدیکتر است در این باب، والله اعلم بالصواب.
و سبب آنست که محبت لذات بدنی و شوق به راحات جسمانی در طبیعت انسانی مرکوز است، از جهت نقصاناتی که به حسب جبلت اول در او مفطور شده است، و اگر نه سبب زمام عقل و قید حکمت بودی کافه نوع به این بلا مبتلا شدندی، و اقتصار افاضل و قناعت سعدا و اماثل بر مقدار ضروری متمشی نگشتی. و باید که دانسته باشد که مؤانست دوستان حقیقی و مداخلت با یاران موافق در مزاح مستعذب و حکایت مستطاب و فکاهت محمود که مستدعی لذت مباح و مرخص بود، بر وجهی که مقدر آن عقل باشد نه شهوت، و از حد توسط به درجه اسراف یا مرتبه نقصان نینجامیده بود، داخل نباشد در آنچه ازان احتراز فرمودیم؛ چه انبساط را نیز مانند دیگر اخلاق دو طرف بود، یکی با اجانب افراط و به سمت مجون و خلاعت و فسق موسوم، و دیگر با جانب تفریط و به تعریف فدامت و عبوست و تند خوئی معروف و مذموم، و مرتبه وسط که بر شرایط اعتدال مشتمل بود به هشاشت و طلاقت و حسن عشرت مشهور بود و استحقاق اسم ظرافت بر صاحب این رتبت مقصور.
و از اسباب حفظ صحت نفس التزام وظایف افعال حمیده بود، چه از قبیل نظریات و چه از قبیل عملیات، بر وجهی که روز به روز نفس را به خروج از عهده وظیفه ای از هر یک مؤاخذت می کند، و اخلال و اهمال آن به هیچ وجه جایز نشمرد، و این معنی به جای ریاضت بدنی است در طب جسمانی، و مبالغت اطبای نفس در تعظیم امر این ریاضت از مبالغت اطبای بدن در تعظیم نفی آن ریاضت بیشتر باشد، چه نفس چون از مواظبت نظر معطل شود، و از فکر درحقایق و غوص در معانی اعراض کند، به بله و بلادت گراید، و مواد خیرات عالم قدس ازو منقطع شود، و چون از حلیت عمل عاطل گردد با کسل الفت گیرد و به هلاکت نزدیک شود، چه این عطلت و تعطیل مستلزم انسلاخ از صورت انسانیت و رجوع با رتبت بهایم بود، و انتکاس حقیقی این است، نعوذ بالله منه.
اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود، و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد، و اگر این طالب، در علم و براعت، یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند، و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست، و فوق کل ذی علم علیم. و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند، که آفت علم نسیان است، و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که: إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار.
و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند، و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود، پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند، بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره، و محروم، خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند، و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خائب و خاسر می مانند، و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند، و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه، چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است، و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود، و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد.
و اگر طالب این نوع، پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود، انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد، چه از دور و چه از نزدیک، با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد، مضاف شود، و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود، تا به ارضای همه جماعت چه رسد، بر تواتر و توالی متصل، و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد، و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود.
و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود، چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد، چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه، پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود، و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود، و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای، تعالی، است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال، پس درویش ترین خلق ایشان باشند. و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق، رضی الله عنه، گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک، بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد، و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود، و استشعار بر دل او استیلا یابد؛ بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند، نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند، و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد، و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق، سبحانه و تعالی، بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون. تا اینجا سخن اوست، و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است.
استاد ابوعلی، رحمه الله علیه، می گوید: از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود، و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند، گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد، لا لعمر الله، که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند، و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش، چنانکه بعضی شرح داده آمد، مشغول. و اگر کسی خواهد، از حال مالک و ملک او، اگرچه اندک بود، دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود. و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود. و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند، در ابتدا ازان التذاذی یابد، و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید، تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند، و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید، تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود. فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخائر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود. اینست حال طالبان نعمتهای مجازی.
و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضائل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد، چنانکه گفته اند:
داده خویش چرخ بستاند
نقش الله جاودان ماند
و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است، اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود، و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم، و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند، و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند؟
و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود، و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که: غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات، نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید، بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است. پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت، هم صحت است و هم لذت، و در اقدام بران، نه لذت است و نه صحت.
و اما کسی که بر قدر سد ضرورت قادر نباشد و به سعی و طلب محتاج شود باید که از مقدار حاجت مجاوزت نکند، و از استیلای حرص و تعرض مکاسب دنی احتراز نماید و در معامله طریق مجامله نگاه دارد، و چنان فرانماید که او را از روی اضطرار در کاری خسیس خوض می باید کرد، و در دیگر جانورانی که چون شکم ایشان سیر شود از سعی در طلب زیادت کنند تأمل کند، چه بعضی از اصناف حیوانات به تناول جیفه ای و بعضی به تناول روثی روزگار گذرانند، و بدان قدر که قسمت ایشان افتد قانع و راضی شوند و تقزز و تنفر جز از اقوات اضداد خویش، مانند جعل و منج انگبین از غذای یکدیگر، ننمایند.
پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان، و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند، مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد، و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد، و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج، و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک، از مقتضای طبع است نه از روی عقل، چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است، و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد، و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است، و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل، نفی می کند و منفر می شمرد؛ و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد، چنانکه بارها گفتیم.
و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند، و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد، و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد، چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد؛ و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند، پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد، و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید. ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد، دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند، چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد، و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید، امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد.
و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد، تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود، و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید، عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود؛ مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند، و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند. و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند. در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی.
و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند. فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد، تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد.
و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سیئات را حقیر نشمرد، و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود، چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبائر باعث گردد.
و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود، چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود، بحدی که ازان متأثر نشوند، بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظائر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده؛ همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید.
و باید که به استعداد صبر و حلم پیش از حرکت شهوت و غضب استظهار و عدت حاصل کرده باشد و به پادشاهان حازم، که پیش از هجوم اعادی در مدت مهلت و امکان مجال رویت به اصناف آلات و استحکام حصون مستعد مقاومت ایشان شوند، اقتدا نموده.
و باید که حافظ صحت نفس عیوب خویش به استقصای تمام طلب کند، و بران اقتصار ننماید که جالینوس حکیم می گوید، در کتابی که در تعرف مردم عیوب نفس خویش را ساخته است، که: « چون هر شخصی نفس خود را دوست دارد معایب او برو مخفی ماند و آن را، و اگرچه ظاهر بود، ادراک نکند » پس در تدبیر آن خلل گفته است: « باید که دوستی کامل فاضل اختیار کند و بعد از طول مؤانست او را اخبار دهد که علامت صدق مؤدت او آنست که از عیوب نفس این شخص اعلام واجب داند تا ازان تجنب نماید، و در این باب عهدی استوار بر او گیرد و بدان راضی نشود که گوید « بر تو هیچ عیوب نمی بینم » بلکه با او به عتاب درآید و استکراه این سخن اظهار کند و او را به خیانت تهمت نهد و با سؤال اول معاودت نماید و الحاح زیادت بجای آرد، پس اگر بر اخبار ناکردن اصرار کند اندوهی تمام بر آن سخن و اعراضی صریح ازو فرانماید تا به چیزی از آنچه مقتضی تعییر داند اعتراف کند، و چون بدین مقام رسد البته انکاری اظهار نکند و در مواجهه او قبضی و کراهیتی فراخویشتن نیارد، بل به مباسطت و ابتهاج و مسرت آن را تلقی کند، و شکر آن به روزگار و در اوقات خلوت و مؤانست بگزارد، تا آن دوست هدیه و تحفه او اعلام او از عیوب شمرد، پس آن عیب را به چیزی که اقتضای محو آثار و قلع رسوم کند معالجت به تقدیم رساند، تا ثقت آن دوست به قول او و بدانکه غرض او بر اصلاح نفس خویش مقصور است مستحکم شود و از معاودت نصیحت انقباض ننماید ».
تا اینجا سخن جالینوس است اما چنین دوست عزیز الوجود تواند بود، و در اکثر اوقات طمع از انتفاع به چنین مردم منقطع، و یمکن که دشمن از دوست در این مقام با منفعت تر بود، چه دشمن در اظهار عیوب احتشامی نگاه ندارد و بر آنچه داند اقتصار نکند بلکه مجاوزت حد و تمسک به انواع افترا و بهتان نیز استعمال کند. پس مردم را بر عیوب خود تنبیه افتد و در آنچه افترا کرده باشد نفس را متهم شناسد و احتیاط خللی که متوقع بود بجای آرد.
و هم جالینوس در مقالتی دیگر گفته است که: خیار مردمان را به اعدا انتفاع باشد، و معنی همین است که یاد کردیم.
و یعقوب کندی که از حکمای اسلام بوده است می گوید: باید که طالب فضیلت از صورتهای آشنایان خویش آینه ای سازد تا از هر صورتی وضعی که مستتبع سیئه ای افتد استفادت کند، و بر سیئات خود اطلاع یابد، یعنی تفقد سیئات مردمان کند و بر هر یکی ازان، خود را به مذمت و عتاب ملامت کند، چنانکه گویی مگر آن فعل ازو صادر شده است، و در آخر هر شبانروزی تفحص هر فعلی که در آن شبانروز کرده باشد به استقصا، بی اهمال فعلی، به تقدیم رساند، چه زشت باشد که در حفظ آنچه انفاق آن اتفاق افتاده بود از سنگ پاره های رکیک و گیاه ریزه های خشک که به عدم آن چیزی از ما ناقص نشود اجتهاد کنیم و در حفظ آنچه از ذوات ما انفاق می افتد که بقای ما بر توفیر آن مقدر است و فنای ما بر تقصیر آن مقصور، اهمال نماییم، و چون بر سیئه ای وقوف یابیم در ملامت نفس مبالغت واجب دانیم، و حدی بر او اقامت کنیم که در تضییع آن رخصت را راه ندهیم؛ چه اگر چنین کنیم نفس از مساوی ارتداع نماید و با حسنات الف گیرد. و همیشه باید که قبایح در پیش خاطر ما بود تا آن را فراموش نکنیم و همین شرط در حسنات رعایت کنیم تا از ما فوت نشود.
پس گفته است: و باید که بران قناعت نکنیم که مانند دفترها و کتابها افادت حکمت کنیم دیگران را و خود ازان بی نصیب، یا مانند سنگ افسان باشیم که آهن تیز کند و خود نتواند برید، بل باید که چون آفتاب افاضت نور کنیم از ذات خویش بر ماه تا او را به خود مشابهت دهیم و اگرچه نور او از نور آفتاب قاصر بود؛ و حال ما در افاضت فضایل همین حال بود.
تا اینجا سخن کندی است و این معانی از سخن دیگران به مبالغت نزدیکتر است در این باب، والله اعلم بالصواب.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
به جز ارواح مکرم که برون زین شمرند
همه...نهاد آنچه ز نوع بشرند
به مگو نسبت هفتاد و دو ملت به قیاس
کآزمودم همه...و ...ترند
کیست ارواح مکرم به حقیقت آنانک
آدمی چهر و ملک سیرت و مردم گهرند
از پیمبر که بدین سلسله سالار آمد
با تنی چند که دانیم و بهر حلقه درند
بیضه نشکسته و بر چرخ برین بال گشای
بال نارسته و پهنای زمین زیر پرند
گر گدا رنج تقاضا به توانگر ندهند
ور غنی عرض گدایان به مناعت نبرند
آتش ار چرخ بسوز کف خاکی گیرند
خاک در غلطد اگر آب به بادی شمرند
خود به اخلاق فزون ار به فضایل اندک
ور به اخلاق کم افزون به کمال و هنرند
بر به صورت اگرت زاغ نمایند و اسیر
در حقیقت همه بازان معانی شکرند
به جز از حلقه آن طره دیوانه پسند
بند گیتی چه گه از چنبر گردون بدرند
بر به هنجار طریقت پی سامان سلوک
بسته بر رشته ستوار شریعت کمرند
نه چو این خررمه...که سگ سان شب و روز
درهم افتاده همی پیش و پس هم بدرند
بسکه...گهر بر ز پی گادن مام
راست چون آب رزان خون برادر بخورند
من چنین پروز... ندیدم به خدای
در فراخای جهان و آنچه در او جانورند
گوهر خود به خریدار دگر کش سردار
کین حریفان همه... و ...ترند
همه...نهاد آنچه ز نوع بشرند
به مگو نسبت هفتاد و دو ملت به قیاس
کآزمودم همه...و ...ترند
کیست ارواح مکرم به حقیقت آنانک
آدمی چهر و ملک سیرت و مردم گهرند
از پیمبر که بدین سلسله سالار آمد
با تنی چند که دانیم و بهر حلقه درند
بیضه نشکسته و بر چرخ برین بال گشای
بال نارسته و پهنای زمین زیر پرند
گر گدا رنج تقاضا به توانگر ندهند
ور غنی عرض گدایان به مناعت نبرند
آتش ار چرخ بسوز کف خاکی گیرند
خاک در غلطد اگر آب به بادی شمرند
خود به اخلاق فزون ار به فضایل اندک
ور به اخلاق کم افزون به کمال و هنرند
بر به صورت اگرت زاغ نمایند و اسیر
در حقیقت همه بازان معانی شکرند
به جز از حلقه آن طره دیوانه پسند
بند گیتی چه گه از چنبر گردون بدرند
بر به هنجار طریقت پی سامان سلوک
بسته بر رشته ستوار شریعت کمرند
نه چو این خررمه...که سگ سان شب و روز
درهم افتاده همی پیش و پس هم بدرند
بسکه...گهر بر ز پی گادن مام
راست چون آب رزان خون برادر بخورند
من چنین پروز... ندیدم به خدای
در فراخای جهان و آنچه در او جانورند
گوهر خود به خریدار دگر کش سردار
کین حریفان همه... و ...ترند
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح وزیر
ای روز عید خلق وز خلق را نجات
بر تو بخیر باد و سعادت شب برات
باشد بلی بخیر و سعادت برات تو
چون خلق را زعدل تو باشد زغم نجات
در دیده مروت و اندر تن خرد
شایسته چون حیائی و بایسته چون حیات
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
پیوسته درفشانی چون ابر بر نبات
بر اعتقاد تست دل عام را قرار
بر رأی تست قاعده خاصر اثبات
صاحب توئی و صاحب دولت توئی و هست
دولت بتو فروخته خود را ببیع بات
گر در میان بادیه جوئی نشان کنی
آنجا رود بدولت تو دجله و فرات
هر شاهرا که چون تو وزیری بود بود
شطرنج ملک خصم رسیده بشاه مات
از فتح سومنات وز محمود زاولی
باقیست زنده نامی و او یافته وفات
محمود شاه مشرق دخر الملوک را
دیدار تو وزیر به از فتح سومنات
بهتر ز سومنات گشائی بنوک کلک
بر فال نیک چون بگشائی سر دوات
از خالق کریم سوی تو کرامت است
وز تو بخلق او همه بر است و مکرمات
دادی زکات جاه بسی بندگانش را
ایزد کناد جاه تو افزون ازین زکات
باز آمده به خیر و سعادت برات تو
پذرفته باد روز و شبت روزه و صلات
گر نیک بنگرند به لطف و به قهر تو
دانند کاین حیات دهد وآن دگر ممات
من بنده را نجات ده از محنت زمان
ای روز عید خلق و ز غم خلق را نجات
بر تو بخیر باد و سعادت شب برات
باشد بلی بخیر و سعادت برات تو
چون خلق را زعدل تو باشد زغم نجات
در دیده مروت و اندر تن خرد
شایسته چون حیائی و بایسته چون حیات
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
پیوسته درفشانی چون ابر بر نبات
بر اعتقاد تست دل عام را قرار
بر رأی تست قاعده خاصر اثبات
صاحب توئی و صاحب دولت توئی و هست
دولت بتو فروخته خود را ببیع بات
گر در میان بادیه جوئی نشان کنی
آنجا رود بدولت تو دجله و فرات
هر شاهرا که چون تو وزیری بود بود
شطرنج ملک خصم رسیده بشاه مات
از فتح سومنات وز محمود زاولی
باقیست زنده نامی و او یافته وفات
محمود شاه مشرق دخر الملوک را
دیدار تو وزیر به از فتح سومنات
بهتر ز سومنات گشائی بنوک کلک
بر فال نیک چون بگشائی سر دوات
از خالق کریم سوی تو کرامت است
وز تو بخلق او همه بر است و مکرمات
دادی زکات جاه بسی بندگانش را
ایزد کناد جاه تو افزون ازین زکات
باز آمده به خیر و سعادت برات تو
پذرفته باد روز و شبت روزه و صلات
گر نیک بنگرند به لطف و به قهر تو
دانند کاین حیات دهد وآن دگر ممات
من بنده را نجات ده از محنت زمان
ای روز عید خلق و ز غم خلق را نجات
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح محمدبن ابی بکر
دل مرا دل معشوق من موافق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح تاج الدین محمودبن عبدالکریم
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست