عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - فی المدیحه
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست
چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست
نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست
بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر
از سم سمند تو بر او بر اثری نیست
ناداده کف راد تو صد بار بمردم
در کنج ملوکان زمانه گهری نیست
بی رخنه گرز تو بحصنی بدنی نه
ناسفته ز تیر تو بحصنی سپری نیست
بی شکر تو در دهر گشاده دهنی نه
بی امر تو در گیتی بسته کمری نیست
مانند تو در مجلس دینار دهی نیست
برسان تو در میدان لشگر شکری نیست
از جمع امیران جهان چون تو ندیدم
وز جمله شاهان چو تو اندر خبری نیست
بی مدح و ثنای تو گزیده سخنی نیست
بی تیغ و سنان تو ستوده ظفری نیست
نزدیک تو کس رنج نبرده است بخدمت
کز دولت گنج تو بر او تازه تری نیست
دانا و توانا بسفر گردد مردم
از قصد بدرگاه تو بهتر سفری نیست
هرچند بدرگاه تو من قصد نکردم
چون من بجهان نیز تو را مدح گری نیست
وقفیست ز دو میر دهی خرد بمن بر
در ده بجز از جفت من و برزگری نیست
یک روز مرا باشد و یک روز مرا نه
زیرا که در این نعمت پیوسته سری نیست
هر کار گذاری که بدین ناحیت آید
گوید که مرا برده تو بر گذری نیست
چون راست شود کارش و ایمن بنشیند
گوید که مرا جز بده تو نظری نیست
در قسم نشد گویم در قسم شده گیر
در نیمه من کسرا آن داد وری نیست
هرچند بگویم سخن من ننیوشد
گوید که در این معنی ما را نظری نیست
غم نیست بگیتی که غمی نیست فزون زان
بد نیست در آفاق که زان بد بتری نیست
من باز نمودم بتو ای میر همه حال
کز گفته من هیچکسی را ضرری نیست
آن را خطری نیست بر تو به جهان را؟
کان را ببر من که رهی ام خطری نیست
خالی نکناد ایزد گوشت ز بشارت
زیرا که بجود تو بگیتی بشری نیست
باد از تو و یاران تو بیداد فلک دور
کاندر همه آفاق چو تو دادگری نیست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
آباد بر این بر که و این طارم آباد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه افروخته چون چشمه خورشید
وین طارم آراسته چون قبله نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچکس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده دجله
از نقش و نگار این همه چون حله بغداد
آرایش این تابان چون چهره شیرین
فواره آن باران چون دیده فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ار زیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده ببالین ترا باد کذا
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چون دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و همدانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
با هوش دل پیران با داد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولاد
ای شاه نهاده دل شاهی بجهان کیست
کو پیش تو بر خاک بسجده سر ننهاد
بادست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آنکس که ترا کشت همه فر و خرد کشت
آنکس که ترا زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد بپیروزی موجود
بگذار بپیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد بزیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم بزیاد آنکه دلش نیست ز تو شاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ابوالحسن علی لشکری در عید اضحی
ای نگار خند خندان یک زمان با من بخند
تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند
شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر
بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند
گر مرا بی بند خواهی بند بگشا از میان
ور مرا بی گریه خواهی شاد بنشین و بخند
سرخ می مانا بجام زر همیدادی مرا
آن لب و می مر مرا اندیشه ای در دل فکند
کاین چرا آمد برون زو لفظهای همچو زهر
وان چرا چون زهر کرده حرفهای همچو قند
حرف چندین در جهان یکشب نشد آن غمگسار
فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند
بهر این خواهم لب جام و لب جانان بهم
تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند
ای عدیل نرگس پرکین تو مشکین کمان
وی رفیق لاله رنگین تو پروین کمند کذا
مار کردار است زلفت زان قبل شد پیچ پیچ
کژدم آئین است جعدت زین سبب شد بند بند
دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک
دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند
خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن
آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند
تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید
پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند
کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی بجان
زرد هشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند
کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان
برگزید از بیم او کافرستان امروز پند
گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا
گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند
لشگری را کشت کو را مرگ نتوانست کشت
قلعه ای را کند کو را چرخ نتوانست کند
ز آتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک
هست نالان و طپان مانند بر آتش سپند
لشگر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا
شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند
ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست
ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند
باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس
سوی کس بی نامه های فتح نفرستی نوند
گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را
کاندرین آمد رضای ایزد بیچون و چند
ایزد از هر عید هست این عید راضی تر ز تو
زانکه کافر کشته بر جای گاو و گوسفند
تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود
تا بوند از سور خرم همچو از ماتم نژند
بد سگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور
دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - فی المدیحه
ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید
وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید
روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد
دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید
گرچه شد گیتی همه ویران ز بی داد ددان
نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید
دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد
دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید
کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب
حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید
گرچه از گودرز و گشوادت گهر یکموی تو
بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید
بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد
وز پی تو او ز می مانند بغداد آفرید
چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت
فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید
خاد چون باشد بپیش باز هنگام شکار
مر تو را باز آفرید و خصمر اخاد آفرید
شاید از شاهان همه پیش تو شاگردی کنند
کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید
گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید
آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین
ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید
خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی
کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید
نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد
آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید
طبع پاکم چون کشد بی داد از آنکس کش خدا
بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید
مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر
کش خدای از فتنه و آشوب و بی داد آفرید
بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان
کایزد از خصمان ترا بیداد فریاد آفرید
من بفرمان تو قصری ساختم نو شادوار
از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید
گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود
ور چه ایزد قصر من خوشتر ز نوشاد آفرید
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جان غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح میر ابونصر مملان
بابروان چو کمانی بزلفگان چو کمند
لبانت سوده عقیق و رخانت ساده پرند
پرند لاله فروش و عقیق لؤلؤ پوش
کمان غالیه توز و کمند مشگین بند
شکفته نرکس داری بزیر خم کمان
دمیده سنبل داری بزیر بند کمند
بخط جادوئی آراسته پرند بمشگ
بدست نیکوئی آمیخته عقیق بقند
دو چشم و دو لب و دو عارض و دو زلفت هست
نشاط و انده و ناز و نیاز و سود و گزند
هوات بر دل من چند گونه دام نهاد
بلات بر تن من چند گونه بند افکند
میان دامم و چشمم همی نبیند دام
بزیر بندم و چشمم همی نبیند بند
برنگ روی تو اندر هزار حیله و رنگ
ببند زلف تو اندر هزار چنبر و بند
بسان پشت منست آن دو زلف مشک آگین
بسان جان منست آن دو چشم سحر آگند
اگر نه پشت منست آن چرا شده است دو تا
و گرنه جان منست آن چرا شده است نژند
تو ایدری و شم زلف تو رسیده بشام
رواست گر شمنان پیش روی تو بشمند
چو نور قبله زردشت نور دو رخ تو
نوشته گرد وی اندرز مشگ و غالیه زند
دلم ز چشم ببردی بزلف بسپردی
اگر بجان نگرانم بدل شدم خرسند
ز هیچ بند نترسم که طبع من بگشاد
عطای خسرو کشور گشای دشمن بند
بلند رأی و بلندی فزای بو نصر آن
که پست باشد با قدرش آسمان بلند
ملک نهاد و ملک سیرت و ملک دیدار
ملک نژاد و ملک همت و ملک پیوند
نهال مردی در باغ مردمی بنشاند
درخت زفتی از بوم سفلگی برکند
بسا کسا که وی از بند شاه پند آموخت
که روزگار ندانست دادن او را پند
چنان ببالد از آواز سائلانش جان
که جان مادر ز آواز گم شده فرزند
عدو ز خنده تیغش همیشه نالا نال
ولی ز ناله کلگش همیشه خندا خند
بهیچ وعده او در نیوفتد تأخیر
بهیچ لفظ وی اندر نیوفتد ترفند
چو دست بر نهد او روز کین بدسته تیغ
بجای تیغ یلان آرزو کنند کمند
هر آنچه داود آن را بسالها پیوست
هر آنچه قارون آن را بعمرها آگند
یکی برزم سنانش بساعتی بکسست
یکی برادی دستش ببزم بپراکند
هر آن چه باید ایزد بخلق باز دهد
بنام نیک بکرده است از این میانه پسند
به رای او نرسد و هم هیچ زیرک باز
بفضل او نرسد فهم هیچ دانشمند
نه انجمست دلش نور و چون بتابد چون
نه قلزمست کفش مال چند بخشد چند
چنان ستوده بود در جهان بفضل و خرد
که هرچه گوید او بگروند بی سوگند
اگر بخواهی کز تو بلا گسسته شود
هوای او را با جان خویش کن پیوند
ایا نو آئین شاهی همیشه بخت تو نو
ز بهر خدمت تو این فلک بسان نوند
بماه مانی با جام می فراز سریر
بشیر مانی با تیغ کین فراز سمند
بسا کسا که خدایش جهان بداد تمام
نداد مال و نخورد و نه بوی یافت نه گند
تو را بداد خدای این جهان و نیکودار
بدان که کرد ترا ز آنچه داد روزی مند
بداد دادن میلان بهیچ کس نکفی
بداوری تو چه بیگانه و چه خویشاوند
همیشه تا نکند کس قیاس قند بزهر
همیشه تا نکند کس قیاس مار ببند
جو بند بادا بر دست دوستان تو مار
چو زهر بادا در کام دشمنان تو قند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
چون شمال مهرگان اندر هوا پویا شود
زاغ گنگ اندر میان بوستان گویا شود
نار چون بیجاده گردد سیب چون مرجان شود
آب چون پیروزه گردد خاک چون مینا شود
هست هم دینار و هم دیبا گرامی از چه رو
خوار گردد رز که چون دینار گون دیبا شود
گر گل رعنا برفت از گلستان پژمان بباغ
سیب زرد و لعل همرنگ گل رعنا شود
گر هزار آوا برفت از باغ و بستان باک نیست
بر عصیر اکنون هزاران کس هزار آوا شود
بوستان گردد پر از قندیل زرین از ترنج
وآسمان را بر سیه چون چادر ترسا شود
نقطه های سرخ پیدا بر کران سیب زرد
همچو عاشق را برخ بر خون دل پیدا شود
شب چو روز هجر مه رویان کند بالا دراز
روز چون شبهای وصلت کاسته بالا شود
لؤلؤ لالا شود همچون شبه بر تاک رز
هم شبه مانند عقد لؤلؤ لالا شود
شاخ به شد گوژ و به را کرد گرد از بهر آن
گه گهی چوکان و گوی میر ابوالهیجا شود
مهتر و مولا منوچهر آنکه مهر اندر سپهر
چهر او را هر زمانی کهتر و مولا شود
هاویه با فر او ماننده جنت شود
بادیه با جود او ماننده دریا شود
جد او را کرد والا کردگار اندر ز می
بس نماند تا چو جد خویشتن والا شود
حکمها را کردگار اندر ازل بخشیده کرد
این ملک امروز گردد آن ملک فردا شود
گر فلک ملکت بمردی بخشد و جود و خرد
او به خیل و مملکت والاتر از آبا شود
گر مرا گویند کی نازی پس از میر اجل
آن زمان نازم که نیمی از جهان او را شود
حسن یوسف دارد و تأیید یوسف زین قبل
مرد نابینا که بیند روی او بینا شود
از خلاف و کین او برنا بود پیر خرف
وز رضا و مهر او پیر خرف برنا شود
بر هواخواهان او و بر ثناگویان او
سنگ چون یاقوت گردد خار چون خرما شود
هرکجا مبداء بود با تیغ او مقطع شود
هرکجا مقطع بود با کلک او مبدا شود
مدح او گفتن کند تلقین فضائلهای او
شاعر نادان بگاه مدح او دانا شود
آفرین بر حاسدان او همی نفرین شود
مرغوا بر ناصحان او همی مروا شود
مردم کانا که دارد مهر او دانا شود
مردم دانا که جوید کین او کانا شود
او چنان تازد میان صف دشمن روز جنگ
کانکه در جنت بدیدار رخ حورا شود
روز کوشیدن بگیرد دشمن او پیش و پس
راست گوئی در میان دشمنان عمدا شود
شاد و خندانست خصم او که دور است او ز خصم
شاد باشد هرکه سوی داوران تنها شود
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود
باز زی تو بنگرد شاطرتر از شاهین شود
زاغ زی تو بگذرد نیکوتر از عنقا شود
چون تو نیکوروی و نیکوصورت و نیکولقا
کس نه بیند گر ز جابلقا بجابلسا شود
بر بداندیشان تو بر دشمن خویشان تو
پرنیان چون خار گردد در چون خارا شود
باد با نام تو راهش گر بشورستان فتد
خاک شورستان از او چون عنبر سارا شود
تا سرشگ ابر از خضرا بیاید سوی بوم
تا غبار از بوم سوی گنبد خضرا شود
باد سر خضر از شادی نیکخواهان تو را
تا ز غم روی بداندیشان تو غبرا شود
باد فرخ بر تو عید و ماه مهر و مهرگان
تا دل خلق جهان در مهر تو یکتا شود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح ابومنصور و هسودان
زمانه روی زمین را چو رنگ دیبا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ابوالیسر
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت
دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد
ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد
چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
بزخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار
وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی بتیغ برق نهاد
بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر
ببنده تو همیشه حسد برد آزاد
بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان ترا باد نعمت پرویز
مخالفان ترا باد محنت فریاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح ابوالمظفر فضلون
ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند
در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل برنگ خون و بوی مشگ این نشکفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرکس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان بجان خندان بلب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل بشب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آنکس بود کاکنون بزیر گلستان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هرکس نیکبخت آنکس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تخت از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند؟
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
اوبصد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
ز آنکه شکر بر بداندیشان بخشم افیون کند
بد سگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن برند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است بروی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گند گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا بفر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روز افزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند؟
جغد و بوم ار بگذارد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طائر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه موسی چه بود
گر بخواهد او ز سنکی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست
او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هرکس بر افلاطون کند
بس بلا کز وی بترکان بلا ساغون رسد
گر بکینه یاد درکان بلا ساغون کند
بر که و صحرا ز خون خصم روید ارغوان
گر ز بهر جنگ زین بر که نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هرکه ورزد مهر او قارونش کرداند بجود
هرکه جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهانرا بمهر اندر عطا چونین دهد
بد سگالان را بکین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو بدانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد وعمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگر گون کند؟
تا به نیسان گل نشان چهره لیلی دهد
تا بکانون ابر وصف دیده مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر
بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند
قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر
با عطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند
هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد
او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح ملک جستان
تا زمین را آسمان پر لؤلؤ عمان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
تا ترا گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود
هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود
بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح ملک جستان و ابوالمعالی قوام الدین
اگر ببرد ز بستان خزان نسیم بهار
بساز بزم چو بستان ز زلف و روی نگار
چو زلف او ندهد بوی هیچ اسپر غم
چو روی ندهد هیچ روزگار نگار
نسیم آن ببهار است و آن این همه روز
نگار این همه سالست و آن او ببهار
رخان دوست همی بین اگر بشد نسرین
لبان دوست همی بوس اگر بشد گلنار
بجای لاله ببینش دو خد دیبا گون
بجای مشگ ببوی آن دو زلف عنبر بار
بجای سوسن بس باد دوستان بر دوست
بجای نرگس بس باد چشم دل بر یار
اگر نثار نیارد بنفشه زار رواست
کند دو دیده من بر دو زلف یار نثار
سحرگهان بشنو زاری من ار نکند
تذرو زاری در سبزه کبک در کهسار
بجای ناله بلبل بس است ناله زیر
بجای لاله نعمان بس است جام عقار
اگرباصل خزان از بهار بهتر نیست
چرا شود بخزان بوستان بسان بهار
چرا نثار کند در بهار شاخ درم
نثار شاخ چرا در خزان بود دینار
چو روی دلبر من گل بخفت خار بخاست
بدست بادی چون آه عاشق غمخوار
بناف جانان ماند فراز شاخ بهی
ز مشگ مشگین زلفش بر او نشسته غبار
بسیب سرخ و بزرد آبی اندرون نگری
دلت طلب نکند گلستان و نرگس زار
چو صره های درخشنده نارها و چنانک
دریده یک یک صره کفیده یک یک نار
فراز تاک رزان خوشه ها سیاه و سپید
چو زنگ و روم بهم در شده معاشر و یار
یکی گرفته رخ خویشتن بزرد نقاب
یکی نهفته تن خویشتن بسرخ ازار
یکی چو زر گر آب زریز زاید زر
یکی چو قار کر آب عقیق بارد قار
نشسته زاغ سیه بر درخت گوئی هست
بدار بر سر خصمان شاه گیتی دار
خزینه بخش و ولایت ستان ملک جستان
دمار جان بداندیش و آفتاب تبار
جهانش گشته برادی و راستی خوشنود
زمانه داده برادی و راستیش اقرار
قرار خلق جهان از قرار دولت اوست
بدولت و طربش باد جاودانه قرار
از او شده است کریمی بلند و زفتی پست
وز او شده است گرامی مدیح و خواسته خوار
بصلحش اندر شادی بجنگش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
بنانش هست زمینی که روزی آرد بر
سنانش هست درختی که مرگ دارد بار
نشاط و ناز و خوشی باد کار او هر سال
که با سعادت او رنج و غم ندارد کار
همه جهانش بزنهار تیغ تیز ولی
درم نیابد از دست رادا و زنهار
دل موافق با مهر او جدا ز نهیب
تن موالی با فر او بری زنهار
موالیانش بلیل و نهار در طربند
معادیانش ندانند لیل را ز نهار
ز بیم خصم سراسر جهان حصار کنند
همی کشند بدنیا و بر فلک دیوار
اگر حصار ندارد ز خصم باکش نیست
بس است در کف شمشیر پیش خصم حصار
قوام ملک و دل و دین و تاج و فخر ملوک
ابوالمعالی دشمن گداز و شیر شکار
ز خسروان جهان بیش هست مقدارش
از آنکه خواسته را نیست نزد او مقدار
بدین جهان دل خصمانش فارغ است ز نور
بد آن جهان تن یارانش ایمن است ز نار
چو خشم گیرد بر دشت و می خورد بسرای
ازو سوار پیاده شود پیاده سوار
اگر مخالف با کین او کمر بندد
ز کین او کمرش بر میان شود زنار
بتن جوان و ولیکن به رای و دانش پیر
بسال اندک و لیکن بداد و دین بسیار
ز شاعران بخرد آفرین بسیم حلال
ز زائران بستاند دعا بزر عیار
چو او ستاند باقی سخن بعامش خیر
کجا کسی سخنش را خرد کند معیار کذا
نیافرید برادی چو او فلک مخلوق
نپرورید بمردی چو او فلک دیار
ز وصف خویش خالی نماند آنچه زمین
ز نام جودش فارغ نماند آنچه دیار
نه ز آب خیزد آتش نه از زبانش بدی
نه ز آتش آب بریزد نه نام نیکش عار
از او هزار عطا وز ولی سؤال یکی
یکی پیاده ازو وزعد و هزار سوار
اگر بجوید آرام از او زمانه سزد
کزو نیافته است ایچ راد مرد آزار
اگرچه زار کسی مدح او کند ز سخاش
چنان کند که نماند کس از نژادش زار
بمدح او نرسد رنج مدح گویان را
که طبع تیز نباشد ز تیزی بازار
بداد و دانش و دین و بفر و بخت و ظفر
چو کردگار ز همت جداست میر از یار
مخالفش نشناسد که چون بود شادی
موافقش نشناسد که چون بود تیمار
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار
همیشه بادی از ملک خویش خرم و شاد
همیشه بادی از عمر خویش برخوردار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالفتح علی
اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر
روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر
نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید
نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر
بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل
یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر
بگل بر تافته زلفش بهم بربافته زلفش
بعنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر
پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو
همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر
بدل ماننده آهن زو شی کرده پیراهن
بپای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر
قبای زرد پوشیده برخ بر ماه جوشیده
خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر
دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران
دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر
نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی
همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر
هرآنگه کم بیاد آید همه تدبیر باد آید
از او بی داد و داد آید بدین و داد من ایدر
شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم
که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور
بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی
ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر
بخوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری
نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور
تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم
برخ ماننده کاهم گشاده بر رخ از غم در
بدان با دام شیرافکن سپاه صبر من بشکن
چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور
سرگردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان
بوند اندر زمین گردان بخون اندر نهاده سر
علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی
بپیروزی و برنائی شده بر خسروان سروان سرور
جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او
ندارد پای پیش او بروز رزم شیر نر
می آراید ایران را همی مالد دلیران را
چو روبه کرد شیران را بنوک نیزه و خنجر
بدشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد
جهان پرداختن خواهد بشمشیر از بلا و شر
همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش
کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور
ولی و بد سگال او همی یابند مال او
فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریک بر
چو بر بالای میمون او برزم اندر نهد یون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر
چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید
درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر
بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او
ز بیم جان بجنگ او زمین اندر زند مغفر
چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد
زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر
از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده
سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر
ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم در مان
کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر
عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو
ندیده کس گریغ از تو بروز رزم در لشگر
سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو
بناز اندر قرار تو بهر جائی و هر محضر
مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو
بهر دولت رساندی تو سرم را تا بماه و خور
همی نازم بفر تو همی نازم بزر تو
رسیدم زیر پر تو بنام و عز و کام و فر
ایا چون تندرستی خوش بکردار جوانی کش
شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در
الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش
الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور
بباغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل
بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر
به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت
از انده جان جدا بادت بتو پیوسته و فخر و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر
عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر
غم عشق تو روانم بلب آورده بلب
درد هجر تو توانم بسر آورده بسر
شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم
پریان چون تو نزادند و نزایند پسر
تا فراق تو خبر بود عیان بود تنم
تا فراق تو عیان گشت تنم گشت خبر
گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک
ور بگزیم کنم از آب مژه هامون تر
تو بزر اندر پوشیده همی داری سیم
من بسیم اندر پوشیده همی دارم زر
من بیارایم هر روز رخان را بسرشگ
تو بیارائی هر روز میان را بکمر
نه همی کم شود از تف جگر آب مژه
نه همی کم شود از آب مژه تف جگر
قمر از چرخ دو صد بار مرا سجده برد
گر یکی بار کنم وصف رخانت بقمر
بدو بادام تو اندر همه احکام سرور
بدو یاقوت تو اندر همه احکام ثمر
من بخیلی نکنم هرگز با تو بروان
تو بخیلی چکنی با من چندین بنظر
نکنی شکر مرا گرت ببوسم بلبی
که بر او کرده بود مدح خداوند گذر
آفتاب همه شاهان جهان لشگری آن
که گه خشم شرنگست و گه جود شکر
بوالحسن آن دل احسان که ز گفتارش نور
علی آن گنج معانی که ز کردارش در؟
نه درم را بر او هست گه جود محل
نه عدو را بر او هست گه جنگ خطر
تخت راز و محل آمد چو فلک را ز نجوم
ملک را زو شرف آمد چو صد فراز درر
ای همه سال مظفر شده بر خیل عدو
بر تو نایافته یک روز عدوی تو ظفر
نیک خواهان ترا شر همی گردد خیر
بد سکالان ترا خیر همی گردد شر
درم از دست تو باشد هم ساله بفغان
اجل از تیغ تو باشد همه ساله بحذر
بگه رزم چه مردم شکری و چه شکار
بگه بزم چه دریا شمری و چه شمر
تو همه جنگ سگالی و بداندیش گریز
تو همه تیر فشانی و بداندیش سپر
قیمت تاج بسر باشد و اکنون که توئی
تاج اشرار بتاج است همه قیمت سر
برده از جود تو افضال همه ساله حشم
برده از گنج تو ارزاق همه ساله حشر
شاعران سوی تو آرند همه گنج ثنا
زائران پیش تو آرند همه کان هنر
بدل گنج ثناشان تو دهی گنج درم
عوض کان هنرشان تو دهی کان گهر
درمت هست بسی لیک نه در خورد سخا
گهرت هست بسی لیک نه در خورد گهر
نوک خشت تو بجسم اندر سازد چو روان
نوک تیر تو بچشم اندر تازد چو بصر
رهیان تو بر تو رهیان تو بوند
نبوندت رهی ارشان بکنی دور زبر
من رهی سر بتو افرازم و فخر از تو کنم
گر بر تو بوم و گر بر شاهان دگر
تا ز تاریکی همواره نشان دارد ابر
تا ز رخشانی همواره اثر دارد خور
باد تاریکی بر حاسد تو کرده نشان
با درخشانی بر ناصح تو کرده اثر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - فی المدیحه
ای کرده تیره روز معادی بتیغ و تیر
آمد بخدمت تو گرانمایه ماه تیر
بنشین بناز شاهی و باده دریده خور
لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر
رفتی بتاختن بسوی شهر دشمنان
تا چون کجا رود ز کمان سوی صید تیر
آن خیلها شکستی کش تیر دل گذار
آن قلعه ها گرفتی کش سرفراز تیر
پژمرده شد ز تیر تو جان مخالفان
چونانکه لاله پژمرد از باد ماه تیر
اکنون که خیلها بشکستی تو شکر کن
واکنون که قلعه ها بگرفتی تو پند گیر
ار جو که تو بگیری ملک همه جهان
چونانکه ملک ایران از دشمن اردشیر
این کارها که بر تو گشاده شود همی
باشد دلیل آنکه شوی بر ملوک میر
در دشمنانت گرچه کثیرند خیر نیست
چونانکه گفت یزدان لاخیر فی کثیر
گردون ترا مطیع و زمانه ترا سمیع
یزدان ترا ظهیر و زمانه ترا نصیر
باشد میان ترکان قد تو راست زآنکه
نبود ترا شبیه و نباشد ترا نظیر
چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن بجهد نگذرد ازو شی و حریر
در کام دشمنانت شود شهد چون شرنگ
در دست حاسدانت شد زر چون زریر
گردون بجای همت تو پست چون زمین
دریا بجای دو کف تو خرد چون غدیر
چون در عرین هژبر بوی از بر سمند
چون بر سپهر مهر بوی از بر سریر
از کف و تیغ تست همه اصل صاعقه
وز زهر خشم تست همه اصل زمهریر
گیتی بدانش و هنر خویش یافتی
کس پادشه نگردد بر خلق خیر خیر
تا بانگ نای زیر کند گوشها چو گل
تا زخم تیغ و تیر کند چشمها چو قیر
چشم عدوت باد پر از زخم تیر و تیغ
گوش ولیت باد پر از بانگ نای وزیر
تا این جهان پیر بود باش تو جوان
وز خیل دشمنانت مباد ایچ خلق پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ای ماه خوش حدیث و نگار نکو کنار
با شاخ زی من آر یکی نازه کو کنار
کرده تهی ز دانه زمانه میان او
کرده پر آب لاله همه تنش روزگار
ماند بمانده ناری بر شاخ نار بر
بگداخته بنار درون دانه های نار
زان آب نار و لاله بپیمانه می خورند
آزادگان بنام شهنشاه تاجدار
خورشید روزگار جهاندار بوالخلیل
جعفر که هست مفخر میران روزگار
چون او نیافرید خدا هیچ تاج بخش
چون او نپرورید جهان هیچ نامدار
آنکس که هست ناصح او تاجدار باد
وآنکس که هست حاسد او باد تاج دار
خرم شود ز زائر چون مفلس از درم
شادان شود ز سائل چون عاشق از نگار
مجلس چنو ندید ببزم اندرون جواد
میدان چنو ندید برزم اندرون سوار
در حلق دشمنانش زانده بود کمند
در دست دوستانش ز شادی بود سوار
تا آفریدگار جهان را بیافرید
چون او نیافرید بفضل آفریدگار
مانند چرخ علم دو گیتی نگاشته است
بر طبع او جهان چو بپولاد بر نگار
چونانکه گاه مردی شاهان شکار او
گنجش بگاه رادی خواهنده را شکار
مردی و مردمی بجهان گشت زو پدید
رادی و راستی بزمین زو شد آشکار
تا شاد کام باشد با ناز و نوش جفت
تا سوگوار باشد با درد و رنج یار
خیل موافقانش باشند شادکام
قوم منافقانش بادند سوگوار
بر شاه باد خرم و فرخنده فرودین
چشم عدوش دائم چون ابر نوبهار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح شاه ابونصر جستان و پسرش ابوالمعالی شمس الدین
باد فروردین بگیتی در کند هر شب سفر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
باشد بجهان عید همه ساله بیکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار