عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشگری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی المدیحه
آن کجا کاوس کرد او نیت جادوستان
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح ابونصر مملان
ای جان من از آرزوی زلف تو پیچان
بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان
زهره بدو رخسار تو داده همه زیور
هاروت بدو چشم تو داده همه دستان
از دو رخ تو نور برد چشمه خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمه حیوان
کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون
کردی دل من بسته بدو سنبل فتان
این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را
در چاه زنخدان تو کرده است بزندان
از دو لب چون نوش دوای دل من کن
یا چاره کن و برکشش از چاه زنخدان
چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت
چون قامت من گوژ ترا دائم پیمان
مانند دو سیاره دو رخساره روشنت
بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان
آرایش دل باشد پیدا شدن این
آرامش جان باشد پنهان شدن آن
دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس
آسان بربائی دل و آسان ببری جان
نزدیک من آسانی تو باشد دشوار
نزدیک تو دشواری من باشد آسان
چندانکه ز نادیدن تو هست زیانم
از دیدن شاهست مرا سود دو چندان
سردار بزرگان ملک عالم ابونصر
سالار امیران ملک گیتی مملان
هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا
هم مایه انس آمد و هم سایه یزدان
خدمت کن او را همه احرار بخدمت
فرمان ببر او را همه آفاق بفرمان
ای کف تو گفتار کریمی را معنی
وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان
مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد
آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان
از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار
از جود فراوان تو شد فضل فراوان
ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد
شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان
آنرا که دل از طلعت تو گردد خرم
وانرا که لب از نعمت تو گردد خندان
روزی بهمه عمر نبینندش غمگین
ماهی بهمه عمر نیابندش گریان
با تیغ تو از آب روان گرد برآید
با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان
از شاعر و زائر خبر آرد بتو حاجب
از قاصد و سائل خبر آرد بتو دربان
گوئی که همه نعمت گیتی بتو داد این
گوئی که همه ملکت عالم بتو داد آن
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هرچند بگیلان همه شب باران بارد
هرچند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش خشم تو بیابند بگیلان
یکروز بده ساله بگیلان نبودنم
در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان
آید ملک و حور بمیدان بنظاره
چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان
در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را
هر ماه شود ماه بسان سر چوگان
در طاعت تو دارد یزدان همه کسرا
زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان
شد در سخن را دل رخشنده تو بحر
شد زر سخا را کف بخشنده توکان
مه کهتر حسان نسزیدم بگه شعر
احسان تو کرده است مرامهتر حسان
خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری
خاصه که بتبریزم فرمائی دیوان
تا پاره آهن نشود رخنه بناخن
تا پاره سندان نشود سوده بدندان
از تیغ تو رخنه شود آن پاره آهن
وز تیر تو سوده شود آن پاره سندان
بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان
زهره بدو رخسار تو داده همه زیور
هاروت بدو چشم تو داده همه دستان
از دو رخ تو نور برد چشمه خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمه حیوان
کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون
کردی دل من بسته بدو سنبل فتان
این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را
در چاه زنخدان تو کرده است بزندان
از دو لب چون نوش دوای دل من کن
یا چاره کن و برکشش از چاه زنخدان
چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت
چون قامت من گوژ ترا دائم پیمان
مانند دو سیاره دو رخساره روشنت
بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان
آرایش دل باشد پیدا شدن این
آرامش جان باشد پنهان شدن آن
دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس
آسان بربائی دل و آسان ببری جان
نزدیک من آسانی تو باشد دشوار
نزدیک تو دشواری من باشد آسان
چندانکه ز نادیدن تو هست زیانم
از دیدن شاهست مرا سود دو چندان
سردار بزرگان ملک عالم ابونصر
سالار امیران ملک گیتی مملان
هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا
هم مایه انس آمد و هم سایه یزدان
خدمت کن او را همه احرار بخدمت
فرمان ببر او را همه آفاق بفرمان
ای کف تو گفتار کریمی را معنی
وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان
مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد
آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان
از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار
از جود فراوان تو شد فضل فراوان
ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد
شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان
آنرا که دل از طلعت تو گردد خرم
وانرا که لب از نعمت تو گردد خندان
روزی بهمه عمر نبینندش غمگین
ماهی بهمه عمر نیابندش گریان
با تیغ تو از آب روان گرد برآید
با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان
از شاعر و زائر خبر آرد بتو حاجب
از قاصد و سائل خبر آرد بتو دربان
گوئی که همه نعمت گیتی بتو داد این
گوئی که همه ملکت عالم بتو داد آن
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هرچند بگیلان همه شب باران بارد
هرچند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش خشم تو بیابند بگیلان
یکروز بده ساله بگیلان نبودنم
در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان
آید ملک و حور بمیدان بنظاره
چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان
در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را
هر ماه شود ماه بسان سر چوگان
در طاعت تو دارد یزدان همه کسرا
زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان
شد در سخن را دل رخشنده تو بحر
شد زر سخا را کف بخشنده توکان
مه کهتر حسان نسزیدم بگه شعر
احسان تو کرده است مرامهتر حسان
خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری
خاصه که بتبریزم فرمائی دیوان
تا پاره آهن نشود رخنه بناخن
تا پاره سندان نشود سوده بدندان
از تیغ تو رخنه شود آن پاره آهن
وز تیر تو سوده شود آن پاره سندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح امیر عضدالدین
ای جان من خریده بدیدار خویشتن
کرده مرا بمهر خریدار خویشتن
من جان و مال خویش ندارم ز تو دریغ
وز من دریغ داری دیدار خویشتن
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم گلنار خویشتن
دو چشم من بسان دو نار کفیده شد
تا دور کردیم تو ز دو نار خویشتن
خستی مرا بغمزه غماز خویشتن
بستی مرا بطره طرار خویشتن
گوئی ز چشم مست تو ترسیده روی تو
مشگین حصار کرده نگهدار خویشتن
رخسار خویش بردی ز دشمنان من
کردی سرشک من چو دو رخسار خویشتن
بر من بدی ز چشم آید آزار من رسید
زاری کنم ز چشم دل آزار خویشتن
مر یار خویشرا نمائی بدی که تو
هرگز بدی ندیدی از یار خویشتن
آزار او مجوی و میآزار جانش را
کازار تو خریده بآزار خویشتن
گر گل نیابم از تو من ای گلشن مراد
باری جدا کن از دل من خار خویشتن
تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن
خوارم مکن بنرگس خونخوار خویشتن
ز آن خوابدار نرگس وزان تابدار گل
دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن
ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو
کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن
آزار این دلی و باین جان خریدمت
جز من که داد جان بدل آزار خویشتن
چندین جفا مکن که نه نیک اوفتد ترا
گر من بنالم از تو بسالار خویشتن
میر عضد که مرکز فخر زمانه را
بنده کند بطبع ملک وار خویشتن
چون او عزیز باشد در نزد هرکسی
هرکو دلیل دارد دینار خویشتن
دادی همه جهان بفرومایه بنده ای
گر ملک یافتی بسزاوار خویشتن
ابر بهار گر بکفش بگذرد همی
ننگ آیدش همیشه ز امطار خویشتن
زیر زمین شود گهر دشمنان ملک
چون برکشی حسام گهربار خویشتن
خصمش بسی زیاد ولیکن بهیچ ملک
پرداخته مباد بتیمار خویشتن
ای آنکه دشمنان تو از بیم تیغ تو
زاری کنند بر دل بیمار خویشتن
تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را
قیصر همی ببرد زنار خویشتن
قارون اگر برآید با زر خود ز خاک
نشناسیش تو باز ز زوار خویشتن
هرکس کند رضای ترا جفت خویشتن
هرکو کند وفای ترا یار خویشتن
شادی کند بجود تو اندوه خویش را
آسان کند بفر تو دشوار خویشتن
ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران
بخریده ای بنعمت بسیار خویشتن
بسیار مردمند خریدار بنده لیک
بنده ترا گزید خریدار خویشتن
من ناز بر تو از قبل آن نمیکنم
کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن
سردار شاه من توئی و ناز بندگان
باشد همیشه بر سر سردار خویشتن
گر من عتاب کردم با او چه اوفتاد
هرکس جدا چه سازد بازار خویشتن
ای میر بر سواران طعنه چرا زند
آن کو پیاده باشد بر کار خویشتن
وآنکس که اندر آمدش از بار دیگران
با دیگران چرا فکند بار خویشتن
گر دیگری نداند مقدار من رواست
من سخت نیک دانم مقدار خویشتن
ایشان بفضل من همه اقرار داده اند
بهتر ز صد گواست یک اقرار خویشتن
گر بیم تو نبودی بر من بیک سخن
بنمود می بر ایشان کردار خویشتن
ایشاخ جود و رادی در باغ مردمی
چندان بزی که برخوری از بار خویشتن
کرده مرا بمهر خریدار خویشتن
من جان و مال خویش ندارم ز تو دریغ
وز من دریغ داری دیدار خویشتن
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم گلنار خویشتن
دو چشم من بسان دو نار کفیده شد
تا دور کردیم تو ز دو نار خویشتن
خستی مرا بغمزه غماز خویشتن
بستی مرا بطره طرار خویشتن
گوئی ز چشم مست تو ترسیده روی تو
مشگین حصار کرده نگهدار خویشتن
رخسار خویش بردی ز دشمنان من
کردی سرشک من چو دو رخسار خویشتن
بر من بدی ز چشم آید آزار من رسید
زاری کنم ز چشم دل آزار خویشتن
مر یار خویشرا نمائی بدی که تو
هرگز بدی ندیدی از یار خویشتن
آزار او مجوی و میآزار جانش را
کازار تو خریده بآزار خویشتن
گر گل نیابم از تو من ای گلشن مراد
باری جدا کن از دل من خار خویشتن
تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن
خوارم مکن بنرگس خونخوار خویشتن
ز آن خوابدار نرگس وزان تابدار گل
دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن
ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو
کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن
آزار این دلی و باین جان خریدمت
جز من که داد جان بدل آزار خویشتن
چندین جفا مکن که نه نیک اوفتد ترا
گر من بنالم از تو بسالار خویشتن
میر عضد که مرکز فخر زمانه را
بنده کند بطبع ملک وار خویشتن
چون او عزیز باشد در نزد هرکسی
هرکو دلیل دارد دینار خویشتن
دادی همه جهان بفرومایه بنده ای
گر ملک یافتی بسزاوار خویشتن
ابر بهار گر بکفش بگذرد همی
ننگ آیدش همیشه ز امطار خویشتن
زیر زمین شود گهر دشمنان ملک
چون برکشی حسام گهربار خویشتن
خصمش بسی زیاد ولیکن بهیچ ملک
پرداخته مباد بتیمار خویشتن
ای آنکه دشمنان تو از بیم تیغ تو
زاری کنند بر دل بیمار خویشتن
تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را
قیصر همی ببرد زنار خویشتن
قارون اگر برآید با زر خود ز خاک
نشناسیش تو باز ز زوار خویشتن
هرکس کند رضای ترا جفت خویشتن
هرکو کند وفای ترا یار خویشتن
شادی کند بجود تو اندوه خویش را
آسان کند بفر تو دشوار خویشتن
ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران
بخریده ای بنعمت بسیار خویشتن
بسیار مردمند خریدار بنده لیک
بنده ترا گزید خریدار خویشتن
من ناز بر تو از قبل آن نمیکنم
کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن
سردار شاه من توئی و ناز بندگان
باشد همیشه بر سر سردار خویشتن
گر من عتاب کردم با او چه اوفتاد
هرکس جدا چه سازد بازار خویشتن
ای میر بر سواران طعنه چرا زند
آن کو پیاده باشد بر کار خویشتن
وآنکس که اندر آمدش از بار دیگران
با دیگران چرا فکند بار خویشتن
گر دیگری نداند مقدار من رواست
من سخت نیک دانم مقدار خویشتن
ایشان بفضل من همه اقرار داده اند
بهتر ز صد گواست یک اقرار خویشتن
گر بیم تو نبودی بر من بیک سخن
بنمود می بر ایشان کردار خویشتن
ایشاخ جود و رادی در باغ مردمی
چندان بزی که برخوری از بار خویشتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در تعریف برکه و مدح امیر جعفر
ای برکه مبارک این بزمگاه میمون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح شرف الدین
بتی بمهر چو لیلی بچهر چون شیرین
بوصل او دل من شاد و عیش من شیرین
مثل زنند بشیرین لبش و لیکن هست
حدیث کردن شیرین او به از شیرین
اگر بچین بنگارند نقش چهره او
ز نقش مانی نارند یاد مردم چین
دهان تنگش چون حلقه ای ز بیجاده
خدای کرده نگینش ز سیم نوش آگین
همیشه تافتن ماه از آسمان بوده است
ز بهر فتنه فکندیش ز آسمان بزمین
کس از بنفشه و گل یاد ناورد چو بتم
بزلف روی بیاراید و بجعد جبین
مرا دو دیده بدیدار او شود روشن
رواست گرش خریدم بچشم روشن بین
هزار غم بگسارد دلم بدیدن او
بطاعت شرف الدین قوام دولت و دین
اگر چه کینش سگالند دشمنان همه سال
یکی زمان ز کرم در دلش نیاید کین
اگر چه کین نستاند همی خدای جهان
همی ستاند کینش ز دشمن مسگین
سخاش بیعدد است و وفاش بی شمر است
عوضش نیست بدان و بدلش نیست بدین
ز فضلش آنچه بگوئید ممکنست چنانکه
هر آن خبر که ز دریا دهند هست یقین
نه هیچ گنج کند پیش او بجود مقام
نه هیچ حصن بود پیش او بجنگ حصین
هر آن خبر که دهد خلق بیند او بعیان
هر آن گمان که برد خلق داند او بیقین
بجای دو کف او هست خشک نیل و فرات
بجای همت او هست پست چرخ برین
اگر بخشم بتابد دلش ز پروین روی
شود ز بیمش پران بر آسمان پروین؟
عدو چو میش بود روز جنگ او چو پلنگ
عدو تذرو بود روز رزم او شاهین
اگرش خلق جهان جمله بدسگال شوند
کند بزیر زمینشان بلای دهر دفین
ز بدسگال کجا ترسد و کی اندیشد
که را بود پسری چون امیر شمس الدین
ابوالمعالی فرخنده روی و فرخ روز
بگاه رادی دستش چو ابر فروردین
قوام دولت و فخر ملوک تاج الملک
که روزگار نیارد بصد قرانش قرین
بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین
همش خراج پذیرد همش دهد جزیت
اگر بجنگ کند قصد شاه قسطنطین
بروز جنگ مر او را بامر خالق خلق
نگاه دارد روح الامین یسار و یمین
از او حسام بود وز حسود و دشمن سر
ز شیر چنگ بود وز گوزن و گور سرین
هزار لشگر سنگین شکست و فخر نکرد
هزار گنج پراکند و بود با تمکین
اگر بخواهی از چرخ بگذری ز شرف
در آستانه درگاه فرخش بنشین
چنو زمانه نیاورد و دهر هم نارد
بجزو را مستای و بجز ورا مگزین
چو او بشادی میگیرد و درم بخشد
ولی بنازد لیکن شود خزانه حزین
دوام دولت و اقبال و حشمت او را
همی ببالد از کردگار خواست همین
منش ثنا کنم و ساکنان فرش دعا
منش دعا کنم و قدسیان عرش آمین
همیشه تا که میان دو مذهب متضاد
همی سخن بود از کیش خویش و از آئین
بتو بنازد عدل و بتو بنازد داد
ز تو ببالد کیش و ز تو ببالد دین
بوصل او دل من شاد و عیش من شیرین
مثل زنند بشیرین لبش و لیکن هست
حدیث کردن شیرین او به از شیرین
اگر بچین بنگارند نقش چهره او
ز نقش مانی نارند یاد مردم چین
دهان تنگش چون حلقه ای ز بیجاده
خدای کرده نگینش ز سیم نوش آگین
همیشه تافتن ماه از آسمان بوده است
ز بهر فتنه فکندیش ز آسمان بزمین
کس از بنفشه و گل یاد ناورد چو بتم
بزلف روی بیاراید و بجعد جبین
مرا دو دیده بدیدار او شود روشن
رواست گرش خریدم بچشم روشن بین
هزار غم بگسارد دلم بدیدن او
بطاعت شرف الدین قوام دولت و دین
اگر چه کینش سگالند دشمنان همه سال
یکی زمان ز کرم در دلش نیاید کین
اگر چه کین نستاند همی خدای جهان
همی ستاند کینش ز دشمن مسگین
سخاش بیعدد است و وفاش بی شمر است
عوضش نیست بدان و بدلش نیست بدین
ز فضلش آنچه بگوئید ممکنست چنانکه
هر آن خبر که ز دریا دهند هست یقین
نه هیچ گنج کند پیش او بجود مقام
نه هیچ حصن بود پیش او بجنگ حصین
هر آن خبر که دهد خلق بیند او بعیان
هر آن گمان که برد خلق داند او بیقین
بجای دو کف او هست خشک نیل و فرات
بجای همت او هست پست چرخ برین
اگر بخشم بتابد دلش ز پروین روی
شود ز بیمش پران بر آسمان پروین؟
عدو چو میش بود روز جنگ او چو پلنگ
عدو تذرو بود روز رزم او شاهین
اگرش خلق جهان جمله بدسگال شوند
کند بزیر زمینشان بلای دهر دفین
ز بدسگال کجا ترسد و کی اندیشد
که را بود پسری چون امیر شمس الدین
ابوالمعالی فرخنده روی و فرخ روز
بگاه رادی دستش چو ابر فروردین
قوام دولت و فخر ملوک تاج الملک
که روزگار نیارد بصد قرانش قرین
بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین
همش خراج پذیرد همش دهد جزیت
اگر بجنگ کند قصد شاه قسطنطین
بروز جنگ مر او را بامر خالق خلق
نگاه دارد روح الامین یسار و یمین
از او حسام بود وز حسود و دشمن سر
ز شیر چنگ بود وز گوزن و گور سرین
هزار لشگر سنگین شکست و فخر نکرد
هزار گنج پراکند و بود با تمکین
اگر بخواهی از چرخ بگذری ز شرف
در آستانه درگاه فرخش بنشین
چنو زمانه نیاورد و دهر هم نارد
بجزو را مستای و بجز ورا مگزین
چو او بشادی میگیرد و درم بخشد
ولی بنازد لیکن شود خزانه حزین
دوام دولت و اقبال و حشمت او را
همی ببالد از کردگار خواست همین
منش ثنا کنم و ساکنان فرش دعا
منش دعا کنم و قدسیان عرش آمین
همیشه تا که میان دو مذهب متضاد
همی سخن بود از کیش خویش و از آئین
بتو بنازد عدل و بتو بنازد داد
ز تو ببالد کیش و ز تو ببالد دین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ابونصر جستان
بت پیمان شکن دائم شکسته زلف چون پیمان
رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان
بچین زلف دام دل برنک روی کام جان
ز پیوندش روان نازان و از دو ریش دل لرزان
ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان
برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان
دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نو گل بستان
ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران
عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره لرزان
ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان
بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان
ز دل رفتن و ز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان
ببالا سرو میدانی بعارض نسترن میدان
ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان
چو جانان جام میدارد بیفزاید مرا زان جان
ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان
دلم چون زلف او بی جان تنم چون جعد او بی جان
لبش چون اشگ من رنگین رخش چون رای من تابان
هر آن دردی که از دوریش در من بود شد درمان
بدیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان
امیر مشتری طینت بهمت برتر از کیوان
ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان
خداوند جهانداران و خورشید خداوندان
تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان
بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان
غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان
بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان
چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان
نه خلای شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان
همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان
بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان
ز داد او نمیبیند کسی اندر جهان نقصان
یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان
یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان
ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان
تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان
مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ایران
که ایران بی وجود تو بیک ساعت شود ویران
توئی شیرین بدانائی بسان مهر دلبندان
هر آن مدحی که من گویم ترا هستی دو صد چندان
نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان
کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قران
ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان
توئی پاینده گیتی ترا پاینده بادا جان
ندارد پای با دست تو زر و گوهر اندر کان
وفا و جود را کانی و داد فضل را ارکان
توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان
ندیده است و نبیند چون تو رادی کنبد گردان
عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان
بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان
خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان
کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان
الا تا قطره باران شود در دریم عمان
بخوشی باش با خویشان بشادی باش با یاران
همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان
بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان
رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان
بچین زلف دام دل برنک روی کام جان
ز پیوندش روان نازان و از دو ریش دل لرزان
ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان
برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان
دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نو گل بستان
ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران
عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره لرزان
ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان
بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان
ز دل رفتن و ز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان
ببالا سرو میدانی بعارض نسترن میدان
ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان
چو جانان جام میدارد بیفزاید مرا زان جان
ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان
دلم چون زلف او بی جان تنم چون جعد او بی جان
لبش چون اشگ من رنگین رخش چون رای من تابان
هر آن دردی که از دوریش در من بود شد درمان
بدیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان
امیر مشتری طینت بهمت برتر از کیوان
ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان
خداوند جهانداران و خورشید خداوندان
تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان
بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان
غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان
بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان
چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان
نه خلای شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان
همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان
بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان
ز داد او نمیبیند کسی اندر جهان نقصان
یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان
یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان
ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان
تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان
مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ایران
که ایران بی وجود تو بیک ساعت شود ویران
توئی شیرین بدانائی بسان مهر دلبندان
هر آن مدحی که من گویم ترا هستی دو صد چندان
نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان
کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قران
ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان
توئی پاینده گیتی ترا پاینده بادا جان
ندارد پای با دست تو زر و گوهر اندر کان
وفا و جود را کانی و داد فضل را ارکان
توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان
ندیده است و نبیند چون تو رادی کنبد گردان
عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان
بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان
خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان
کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان
الا تا قطره باران شود در دریم عمان
بخوشی باش با خویشان بشادی باش با یاران
همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان
بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح ابومنصور وهسودان
بتی چون رامش اندر می مهی چون دانش اندر جان
بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان
دو چشمش مایه درد است و دو لب مایه درمان
دو زلفش مایه کفر است و دو رخ مایه ایمان
اگر با من بخندیدی نبودی چشم من گریان
ور از من رخ نپوشیدی نبودی راز من عریان
ترا دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان
مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان
لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان
ببالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان
اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان
ببین دو زلف پرتابش بران دو عارض تابان
بکردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان
ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان
بدو رخ چشمه مهری بدو لب چشمه حیوان
دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بیجان
خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان کذا
ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن
که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان
خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان
ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان
چنان گردن کشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران
اگرچه نیک و بد باشد ز گشت کنبد گردان
تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر اودان
اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان
عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان
چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان
که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان
بزیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران
بجز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران
میان مدح نام او بسان سجده در فرقان
بیاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان
بروز بزم چون دارا بروز رزم چون ماکان
بمهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان
ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان
موافقرا دهد بار این مخالف را دهد باران
اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان
چنان گردد که از اقبال برتر باشد از احسان
همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان
سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان
بروز خشم چون دوزخ بروز مهر چون ریحان
بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان
بدی را خنجر وی گنج (کذا) و نیکی را کف او کان
ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران
سخای او گه مجلس وغای او گه جولان
موالیرا دهد نصرت معادی را دهد خذلان
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان
جدا گفتارش از تنبل بری کردارش از دستان
ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان
سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان
به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان
برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان
که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان
الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان
الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان
بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان
نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان
بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان
دو چشمش مایه درد است و دو لب مایه درمان
دو زلفش مایه کفر است و دو رخ مایه ایمان
اگر با من بخندیدی نبودی چشم من گریان
ور از من رخ نپوشیدی نبودی راز من عریان
ترا دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان
مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان
لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان
ببالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان
اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان
ببین دو زلف پرتابش بران دو عارض تابان
بکردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان
ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان
بدو رخ چشمه مهری بدو لب چشمه حیوان
دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بیجان
خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان کذا
ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن
که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان
خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان
ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان
چنان گردن کشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران
اگرچه نیک و بد باشد ز گشت کنبد گردان
تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر اودان
اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان
عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان
چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان
که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان
بزیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران
بجز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران
میان مدح نام او بسان سجده در فرقان
بیاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان
بروز بزم چون دارا بروز رزم چون ماکان
بمهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان
ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان
موافقرا دهد بار این مخالف را دهد باران
اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان
چنان گردد که از اقبال برتر باشد از احسان
همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان
سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان
بروز خشم چون دوزخ بروز مهر چون ریحان
بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان
بدی را خنجر وی گنج (کذا) و نیکی را کف او کان
ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران
سخای او گه مجلس وغای او گه جولان
موالیرا دهد نصرت معادی را دهد خذلان
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان
جدا گفتارش از تنبل بری کردارش از دستان
ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان
سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان
به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان
برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان
که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان
الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان
الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان
بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان
نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح امیر وهسودان
بتی که لاله چند از رخانش لاله ستان
چه لاله ای که ندیده است خلق لاله چنان
بلای دین و دل آمد بسنبل و بادام
شفای جان و تن آمد بلاله و مرجان
همی رباید دلرا بناز در وصلت
همی ستاند جانرا بناز در هجران
چرا نباشم در هجر او نوان و نوند
چرا نباشم از هجر او نوند و نوان
کسیکه دلبر باشد نباشدش غم دل
کسیکه جانان باشد نباشدش غم جان
مرا بتر که نه دل با من است و نه دلبر
مرا بتر که نه جان با منست و نه جانان
چو یادم آید زان نرگس عذاب انگیز
چو یادم آید زان شکر عذاب نشان
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز خبر
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز نشان
لبش چو مرجان لیکن بزیر او لؤلؤ
برش چو وشی ولیکن بزیر او سندان
چو روی او ندهد نور ماه و هور فروغ
چو قد او نبود شاخ سرو در بستان
مراست تاوان در هجر آن نگار بسی
که هیچ روی نیاید بر او گهی تاوان
کسیکه کار وی از فعل او تباه شود
بود پشیمان چون خصم میر وهسودان
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
که هست زیر نگینش همه زمین و زمان
نه بی رضاش کسی شاد باشد از نصرت
نه با رضاش کسی باک دارد از خذلان
هزار بهتان در مدح او بگوید خلق
چو بنگری همه بوده است راست آن بهتان
بجز فتح نشد تیغ او جدا ز نیام
بجز بسعد نشد تیر او جدا ز کمان
ایا مظفر کشورگشای و دشمن بند
ایا موید دینار بخش و شهرستان
بناز یار شد آن کز پی تو جست نیاز
ز سود دور شد آن کز پی تو جست زیان
سخاوت تو گسسته زو عده و تقصیر
شجاعت تو بریده ز تنبل و دستان
بروز جود تو بی نام حاتم طائی
بروز حرب تو بینام رستم دستان
کسی نبیند خان تو خالی از زائر
کسی نبیند خوان تو خالی از مهمان
کدام دشمن کز بیم تو نشد غمگین
کدام حاسد کز هول تو نشد ترسان
که بود کو ببدی با تو پیشدستی کرد
که نه بپای بلاش اندرون فکند زمان
کدام شاه که یکروز با تو دندان سود
که بنده تو نگشت آخر از بن دندان
اگر گهی حد ثانی فتاد ملک ترا
چه بود پس نبود ملک خالی از حدثان
کنون نگر که ز بخت جوان و دولت پیر
همه شهان هم از آن تواند پیر و جوان
بغم گذاشت همه عمر و آخر از غم مرد
هر آنکسیکه بغمناکی تو شد شادان
رضای یزدان جستی بهر چه کردی تو
بهر چه میکنی از تو رضا شود یزدان
ترا ز خلق جهان کردگار بگزیده است
کسی که خصم تو شد خصم کردگارش دان
اگرچه شاهان گه گه ترا خلاف کنند
بدرگه تو بود بازگشتن ایشان
بود همیشه گذرگاه حبل بر چنبر
بود همیشه گذرگاه گوی بر چوگان
بدولت تو همه کار ملک نیکو کرد
نشاط جانت فرزند مهترت مملان
پسر چنین بود آن را که تو پدر باشی
گهر نخیزد نیکو مگر ز نیکوکان
مرا چنانکه تو دانی نداند ایچ کسی
هم آنچنانم دار و هم آنچنانم دان
بچشم تو که مرا از پی تو باید چشم
بجان تو که مرا از پی تو باید جان
دلم بمدح تو رخشنده چون روان بخرد
تنم بمدح تو پاینده همچو تن بروان
بمن حقوق تو بسیار حبذا آن حق
که خون منت حلالست گر کنی قربان
بهیچ وجه ندارد بطبع ظلم و لیک
بدان و بدمنشان را بریده باد زبان
چنانکه رأی تو باشد هزار سال بزی
چنانکه کام تو باشد هزار سال بمان
چه لاله ای که ندیده است خلق لاله چنان
بلای دین و دل آمد بسنبل و بادام
شفای جان و تن آمد بلاله و مرجان
همی رباید دلرا بناز در وصلت
همی ستاند جانرا بناز در هجران
چرا نباشم در هجر او نوان و نوند
چرا نباشم از هجر او نوند و نوان
کسیکه دلبر باشد نباشدش غم دل
کسیکه جانان باشد نباشدش غم جان
مرا بتر که نه دل با من است و نه دلبر
مرا بتر که نه جان با منست و نه جانان
چو یادم آید زان نرگس عذاب انگیز
چو یادم آید زان شکر عذاب نشان
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز خبر
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز نشان
لبش چو مرجان لیکن بزیر او لؤلؤ
برش چو وشی ولیکن بزیر او سندان
چو روی او ندهد نور ماه و هور فروغ
چو قد او نبود شاخ سرو در بستان
مراست تاوان در هجر آن نگار بسی
که هیچ روی نیاید بر او گهی تاوان
کسیکه کار وی از فعل او تباه شود
بود پشیمان چون خصم میر وهسودان
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
که هست زیر نگینش همه زمین و زمان
نه بی رضاش کسی شاد باشد از نصرت
نه با رضاش کسی باک دارد از خذلان
هزار بهتان در مدح او بگوید خلق
چو بنگری همه بوده است راست آن بهتان
بجز فتح نشد تیغ او جدا ز نیام
بجز بسعد نشد تیر او جدا ز کمان
ایا مظفر کشورگشای و دشمن بند
ایا موید دینار بخش و شهرستان
بناز یار شد آن کز پی تو جست نیاز
ز سود دور شد آن کز پی تو جست زیان
سخاوت تو گسسته زو عده و تقصیر
شجاعت تو بریده ز تنبل و دستان
بروز جود تو بی نام حاتم طائی
بروز حرب تو بینام رستم دستان
کسی نبیند خان تو خالی از زائر
کسی نبیند خوان تو خالی از مهمان
کدام دشمن کز بیم تو نشد غمگین
کدام حاسد کز هول تو نشد ترسان
که بود کو ببدی با تو پیشدستی کرد
که نه بپای بلاش اندرون فکند زمان
کدام شاه که یکروز با تو دندان سود
که بنده تو نگشت آخر از بن دندان
اگر گهی حد ثانی فتاد ملک ترا
چه بود پس نبود ملک خالی از حدثان
کنون نگر که ز بخت جوان و دولت پیر
همه شهان هم از آن تواند پیر و جوان
بغم گذاشت همه عمر و آخر از غم مرد
هر آنکسیکه بغمناکی تو شد شادان
رضای یزدان جستی بهر چه کردی تو
بهر چه میکنی از تو رضا شود یزدان
ترا ز خلق جهان کردگار بگزیده است
کسی که خصم تو شد خصم کردگارش دان
اگرچه شاهان گه گه ترا خلاف کنند
بدرگه تو بود بازگشتن ایشان
بود همیشه گذرگاه حبل بر چنبر
بود همیشه گذرگاه گوی بر چوگان
بدولت تو همه کار ملک نیکو کرد
نشاط جانت فرزند مهترت مملان
پسر چنین بود آن را که تو پدر باشی
گهر نخیزد نیکو مگر ز نیکوکان
مرا چنانکه تو دانی نداند ایچ کسی
هم آنچنانم دار و هم آنچنانم دان
بچشم تو که مرا از پی تو باید چشم
بجان تو که مرا از پی تو باید جان
دلم بمدح تو رخشنده چون روان بخرد
تنم بمدح تو پاینده همچو تن بروان
بمن حقوق تو بسیار حبذا آن حق
که خون منت حلالست گر کنی قربان
بهیچ وجه ندارد بطبع ظلم و لیک
بدان و بدمنشان را بریده باد زبان
چنانکه رأی تو باشد هزار سال بزی
چنانکه کام تو باشد هزار سال بمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح امیر شمس الدین و ابوالمعالی
بزلف غالیه رنگی بروی آینه گون
ز عشق هر دو مرا روی زرد و رای نگون
برنگ آب گل و می شده است دیده من
ز مهر آن لب می رنگ و چهره گلگون
نه سرو نازد چون قامت تو در بستان
نه ماه تابد چون عارض تو بر گردون
زمانه تا برخت چشم بد همی نرسد
همی نویسد گردش ز غالیه افسون
اگر کمر بندی زی میانت راهنمای
وگر سخن گوئی زی دهانت راهنمون
کس از میانت نگفتی خبر که مدحش چیست
کس از دهانت نداری نشان که وصفش چون
از آن فزاید هر روز بر تو مهر مرا
که نیکوئیت فزونست و مردمی افزون
بباغ پر گل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته بشمشاد گرد او پر هون
لب تو خسته مژگانت را دهد مرهم
دل من از پی این شد بمهر تو مرهون
چو موم شد دل سنگ من از هوای رخت
چو شد ز بهر ملک نرم روزگار حرون
جهان ستان چو ملوکان باستان جستان
که هست خانه فرهنگ را بفضل ستون
بشهریاری شکاری بسان اسکندر
بروزگار شناسی بسان افریدون
نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون
کفش چو بحری موج گهر بخارش جود
سنانش ابری با رانش سیل و سیلش خون
بتیغ تیز دمار صناعت داود
بکف راد هلاک فکنده قارون
هزار یک بنیاید برون دریا آب
که در و دینار آید ز دست او بیرون
بگاه خشم بود دور طبع او ز شتاب
بگاه جود بود دور طبع او ز شتاب
جفا بگوید و پیش آورد همی تأخیر
سخا بگوید و پیدا کند بکن فیکون
گه مجالسه خلقش چو عنبر سار است
گه مذاکره لفظش چو لؤلؤ مکنون
ایا بدانش چون مهتر ارسطالیس
بدین و دولت چون اوستاد افلاطون
همه ببدره دهی جعفری و منصوری
همه برزمه دهی ششتری و سقلاطون
بروز رامش و رادی زبون دست و دلی
بروز کوشش و فرمان ترا زمانه زبون
ترا عدو نبود مرد طالع مسعود
ترا ولی نبود مرد اختر وارون
اگرچه عالم مامور بود مامون را
تراست بر در مامور مهتر از مامون
نکو خصال و نکوحال امیر شمس الدین
که کمترینش عطا هست بار صد گردون
باوالمعالی عالم نمای و عالم رای
که هست همت عالیش برتر از گردون
بسا مغاک کز او راست گشته با پشته
بسا حصار گز او راست گشته با هامون
هر آن هنر که ز رستم همی دهند خبر
از او همی بعیان یافتن توان اکنون
بروز بخشش قارون از او شود درویش
بروز رامش شادان از او شود محزون
ز بانک سائل شادان شود روانش چنانکه
ز بانگ لیلی خرم شود دل مجنون
نداد و هم ندهد هیچ خلق را تیمار
نکرد و هم نکند هیچ خلق را معجون
بروز بزم چو یوسف بود فراز سریر
بروز رزم چو رستم بود فراز هیون
زمین ز جود کف او میان زر پنهان
هوا ز خلق خوش او بغالیه معجون
شود چو افیون بر دشمنان او شکر
شود چو شکر بر دوستان او افیون
همیشه تا نکند با فنا بقا پیوند
همیشه تا نبود فتنه با خرد مقرون
بقا و دولت با هر دو میر مقرون باد
بر این سعادت عاشق بر آن ظفر مفتون
فزون طربشان هر روز و بختشان فیروز
خجسته عید بر ایشان خجسته و میمون
ز عشق هر دو مرا روی زرد و رای نگون
برنگ آب گل و می شده است دیده من
ز مهر آن لب می رنگ و چهره گلگون
نه سرو نازد چون قامت تو در بستان
نه ماه تابد چون عارض تو بر گردون
زمانه تا برخت چشم بد همی نرسد
همی نویسد گردش ز غالیه افسون
اگر کمر بندی زی میانت راهنمای
وگر سخن گوئی زی دهانت راهنمون
کس از میانت نگفتی خبر که مدحش چیست
کس از دهانت نداری نشان که وصفش چون
از آن فزاید هر روز بر تو مهر مرا
که نیکوئیت فزونست و مردمی افزون
بباغ پر گل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته بشمشاد گرد او پر هون
لب تو خسته مژگانت را دهد مرهم
دل من از پی این شد بمهر تو مرهون
چو موم شد دل سنگ من از هوای رخت
چو شد ز بهر ملک نرم روزگار حرون
جهان ستان چو ملوکان باستان جستان
که هست خانه فرهنگ را بفضل ستون
بشهریاری شکاری بسان اسکندر
بروزگار شناسی بسان افریدون
نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون
کفش چو بحری موج گهر بخارش جود
سنانش ابری با رانش سیل و سیلش خون
بتیغ تیز دمار صناعت داود
بکف راد هلاک فکنده قارون
هزار یک بنیاید برون دریا آب
که در و دینار آید ز دست او بیرون
بگاه خشم بود دور طبع او ز شتاب
بگاه جود بود دور طبع او ز شتاب
جفا بگوید و پیش آورد همی تأخیر
سخا بگوید و پیدا کند بکن فیکون
گه مجالسه خلقش چو عنبر سار است
گه مذاکره لفظش چو لؤلؤ مکنون
ایا بدانش چون مهتر ارسطالیس
بدین و دولت چون اوستاد افلاطون
همه ببدره دهی جعفری و منصوری
همه برزمه دهی ششتری و سقلاطون
بروز رامش و رادی زبون دست و دلی
بروز کوشش و فرمان ترا زمانه زبون
ترا عدو نبود مرد طالع مسعود
ترا ولی نبود مرد اختر وارون
اگرچه عالم مامور بود مامون را
تراست بر در مامور مهتر از مامون
نکو خصال و نکوحال امیر شمس الدین
که کمترینش عطا هست بار صد گردون
باوالمعالی عالم نمای و عالم رای
که هست همت عالیش برتر از گردون
بسا مغاک کز او راست گشته با پشته
بسا حصار گز او راست گشته با هامون
هر آن هنر که ز رستم همی دهند خبر
از او همی بعیان یافتن توان اکنون
بروز بخشش قارون از او شود درویش
بروز رامش شادان از او شود محزون
ز بانک سائل شادان شود روانش چنانکه
ز بانگ لیلی خرم شود دل مجنون
نداد و هم ندهد هیچ خلق را تیمار
نکرد و هم نکند هیچ خلق را معجون
بروز بزم چو یوسف بود فراز سریر
بروز رزم چو رستم بود فراز هیون
زمین ز جود کف او میان زر پنهان
هوا ز خلق خوش او بغالیه معجون
شود چو افیون بر دشمنان او شکر
شود چو شکر بر دوستان او افیون
همیشه تا نکند با فنا بقا پیوند
همیشه تا نبود فتنه با خرد مقرون
بقا و دولت با هر دو میر مقرون باد
بر این سعادت عاشق بر آن ظفر مفتون
فزون طربشان هر روز و بختشان فیروز
خجسته عید بر ایشان خجسته و میمون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح ابومنصور
بقد سرو رسائی بزلف غالیه گون
یکی همیشه فراز و یکی همیشه نگون
ز عشق آن رخ چون برف خون فشانده بر او
سرم چو برف شد و آب دیده گشت چو خون
بت عزیزی لیکن پر از هوات هوا
وفات پیشه ولیکن پر از جفات جفون
ایا بچهره چو شیرین بزهره چون فرهاد
ایا بحسن چو لیلی بمهر چون مجنون
یکی که دارد بند و شکنج گوناگون
دگر که گونه او هست چون شب شبه گون
هر آن دلی که بزلف تو اندرون افتاد
ز بند او نتواند شدن دگر بیرون
بشب نیابد کس ره در او بماند دل
مگر که باشد نور رخ تو راهنمون
نه عنبر است و طرازش بعنبر آلوده
نه غالیه است و شکنجش بغالیه معجون
گهی از او گل پوشد ز مشگ پیراهن
گهی از او مه دارد ز غالیه پرهون
گهی بجنگ بود با من او و گاه بصلح
گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
بگو که تا من بی دوست چند باشم چند
بگو که تا من بی یار چون شکیبم چون
کنون بسنگ گرانی بود همه کسرا
بود بسنگ درون خوار لولو مکنون
تو عاشقانرا داری زبون ز چشم سیاه
چو خسروانرا دارد ملک ز تیغ زبون
ستون دولت و دین شهریار ابومنصور
که هست زیر ز نخ دست دشمنانش ستون
سخنش گاه سخا خستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون
ز هفت گردون بگذشت نام قدرش از آنکه
یکی عطاش بود بار هفتصد گردون
همیشه باد نگهبان جان او ایزد
همیشه باد نگهدار ملک او گردون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
بنزد همت او پست آسمان بلند
بجای دولت او نرم روزگار حرون
ایا بجام جم و سهم سام و زهره زال
ایا بچهر منوچهر و فر افریدون
خدای کرد یکی را چو تو بچندین گاه
بیافرید جهانی چنین بکن فیکون
چو تو نباشد ز امروز تا برستاخیز
ز گاه آدم چون تو نبود تا اکنون
از آنکه در تو بنزدیک تو نیابد راه
ترا نیارد پیش ایچ کار گردون دون؟
ز طمع نعمت خدمت زبون دهند همه
ز پیش خدمت نعمت دهی همه تو زبون
همه جهان بفنون حاشیه کشند ز خلق
تو خلق را بستم حاشیه دهی نه فنون
بدست دجله و جیحون کنی ببادیه در
ز تف تیغ کنی خشگ دجله و جیحون
همیشه مردم بر دولت تو مفتونند
از آنکه هستی بر وجود و مردمی مفتون
ترا چه ناله کوس و چه ناله ارغن
بروز جنگ تو باشی نشسته بر ارغون
بفتح نامه همیشه ترا براه نوند
بخلق خواندن دائم ترا بکار هیون
هلاک باد چو قارون عدو که هستی تو
بکف راد هلاک فکنده قارون
همیشه روز تو میمون بود خداوندا
که تو نزادی الا بطالع میمون
ز خاک خشگ برآید بفر تو گل سرخ
ز سنگ خاره بر آری بفر طالع نون
ز نعمت تو نبوده است هیچ کس محروم
ز خدمت تو نبوده است هیچ کس مغبون
اگر بخواهی بفروزی اندر آب آذر
وگر تو گوئی ز آذر بروید آذریون
یکی سخات فزونتر ز گنج اسکندر
یکی سخنت نکوتر ز علم افلاطون
همیشه تا نکند کس میان آتش جای
همیشه تا نکند کس میان آب سکون
دو چشم خصم تو بادا چو رود اسکندر
دل عدوی تو بادا چو آذر برزون
یکی همیشه فراز و یکی همیشه نگون
ز عشق آن رخ چون برف خون فشانده بر او
سرم چو برف شد و آب دیده گشت چو خون
بت عزیزی لیکن پر از هوات هوا
وفات پیشه ولیکن پر از جفات جفون
ایا بچهره چو شیرین بزهره چون فرهاد
ایا بحسن چو لیلی بمهر چون مجنون
یکی که دارد بند و شکنج گوناگون
دگر که گونه او هست چون شب شبه گون
هر آن دلی که بزلف تو اندرون افتاد
ز بند او نتواند شدن دگر بیرون
بشب نیابد کس ره در او بماند دل
مگر که باشد نور رخ تو راهنمون
نه عنبر است و طرازش بعنبر آلوده
نه غالیه است و شکنجش بغالیه معجون
گهی از او گل پوشد ز مشگ پیراهن
گهی از او مه دارد ز غالیه پرهون
گهی بجنگ بود با من او و گاه بصلح
گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
بگو که تا من بی دوست چند باشم چند
بگو که تا من بی یار چون شکیبم چون
کنون بسنگ گرانی بود همه کسرا
بود بسنگ درون خوار لولو مکنون
تو عاشقانرا داری زبون ز چشم سیاه
چو خسروانرا دارد ملک ز تیغ زبون
ستون دولت و دین شهریار ابومنصور
که هست زیر ز نخ دست دشمنانش ستون
سخنش گاه سخا خستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون
ز هفت گردون بگذشت نام قدرش از آنکه
یکی عطاش بود بار هفتصد گردون
همیشه باد نگهبان جان او ایزد
همیشه باد نگهدار ملک او گردون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
بنزد همت او پست آسمان بلند
بجای دولت او نرم روزگار حرون
ایا بجام جم و سهم سام و زهره زال
ایا بچهر منوچهر و فر افریدون
خدای کرد یکی را چو تو بچندین گاه
بیافرید جهانی چنین بکن فیکون
چو تو نباشد ز امروز تا برستاخیز
ز گاه آدم چون تو نبود تا اکنون
از آنکه در تو بنزدیک تو نیابد راه
ترا نیارد پیش ایچ کار گردون دون؟
ز طمع نعمت خدمت زبون دهند همه
ز پیش خدمت نعمت دهی همه تو زبون
همه جهان بفنون حاشیه کشند ز خلق
تو خلق را بستم حاشیه دهی نه فنون
بدست دجله و جیحون کنی ببادیه در
ز تف تیغ کنی خشگ دجله و جیحون
همیشه مردم بر دولت تو مفتونند
از آنکه هستی بر وجود و مردمی مفتون
ترا چه ناله کوس و چه ناله ارغن
بروز جنگ تو باشی نشسته بر ارغون
بفتح نامه همیشه ترا براه نوند
بخلق خواندن دائم ترا بکار هیون
هلاک باد چو قارون عدو که هستی تو
بکف راد هلاک فکنده قارون
همیشه روز تو میمون بود خداوندا
که تو نزادی الا بطالع میمون
ز خاک خشگ برآید بفر تو گل سرخ
ز سنگ خاره بر آری بفر طالع نون
ز نعمت تو نبوده است هیچ کس محروم
ز خدمت تو نبوده است هیچ کس مغبون
اگر بخواهی بفروزی اندر آب آذر
وگر تو گوئی ز آذر بروید آذریون
یکی سخات فزونتر ز گنج اسکندر
یکی سخنت نکوتر ز علم افلاطون
همیشه تا نکند کس میان آتش جای
همیشه تا نکند کس میان آب سکون
دو چشم خصم تو بادا چو رود اسکندر
دل عدوی تو بادا چو آذر برزون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح ابونصر مملان
تا بپوشید بلؤلؤی ثمین باغ سمن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح امیر ابونصر و تهنیت عید فطر
چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - فی المدیحه
چه سرو است این میان بزم نازان
چه مشگست این بگرد ماه تابان
یکی خورده است گوئی آب وصلت
یکی دیده است گوئی درد هجران
بلای دل رخ و زلفین دلبر
شفای جان لب و دندان جانان
یکی آبست گوئی زیر آتش
یکی کفر است گوئی روی ایمان
فری آن سنبلی کش بار عنبر
فری آن نرگسی کش برک پیکان
یکی کوشد همی بر بستن دل
یکی کوشد همی بر بردن جان
رخ روشنش روزم کرد تاریک
لب خندانش چشمم کرد گریان
یکی نوش است وزیر نوش لؤلؤ
یکی سیم است وزیر سیم سندان
ز جعد او سرای من چو تبت
ز چشم من سرای او چو عمان
یکی مشگ است افکنده بر آذر
یکی جزعست افکنده بمرجان
ز سنبل دارد او بر لاله پرچین
ز عنبر دارد او بر ماه چوگان
یکی را سرو شاخ دو ماه بالین
یکی را سیب گوی و عاج میدان
دلم بیچاره کرد و چشم بی خواب
بدان چشم و لب پر بند و دستان
یکی دائم بود پیروزه را گنج
یکی دائم بود بیجاده را کان
همی بندد تن هر کس بزلفین
همی درد دل هر کس بمژگان
یکی همچون کمند رستم زال
یکی همچون سنان شاه اران
علی پیرایه شاهان عالم
که رای و همت علایش هزمان
یکی منظرش بگذارد ز گردون
یکی ایوانش بگذارد ز کیوان
چو تیغ تیز بنماید در آورد
چو کف راد بگشاید در ایوان
یکی را خشک باشد پیش دریا
یکی را نرم باشد پیش سندان
بروز بخشش آن کف گهربار
بروز کوشش آن تیغ سرافشان
یکی دارد زمین را معدن در
یکی دارد هوا را معدن جان
چو او دیگر نپرورده است گیتی
چو او دیگر نیاورده است یزدان
یکی بادا سپاهش را نگه دار
یکی بادا کلاهش را نگهبان
اگر بد شاعری خواندیش مدحت
وگر بد زائری کردیش احسان
یکی بیشی کند بر گنج قارون
یکی بیشی کند بر شعر حسان
سنان نیزه و پیکان تیرش
چون او باشد بر آن شبرنگ پویان
یکی دارد اجل را تیز چنگال
یکی دارد قضا را تیز دندان
ز نوک کلک او شد رای خرم
ز نوک خشت او شد روح پژمان
یکی رخشان و زو جان گشته تاری
یکی تاری وزو جان گشته رخشان
ز تیغ او معادی گشته غمگین
ز کف او موالی گشته شادان
یکی ریحان پدید آرد ز آتش
یکی آتش پدید آرد ز ریحان
ایا کف تو مهری روز بخشش
و یا تیغ تو ابری روز جولان
یکی را راحت زوار تابش
یکی را محنت بدخواه باران
الا تا ابر نیسانی بگردون
الا تا لاله نعمان به نیسان
یکی گریان بود چون چشم عاشق
یکی خندان بود چون لعل جانان
زمانه باد با تو وعده کرده
ستاره باد با تو کرده پیمان
یکی بر بردن از جان ولی غم
یکی بر بردن از جسم عدو جان
چه مشگست این بگرد ماه تابان
یکی خورده است گوئی آب وصلت
یکی دیده است گوئی درد هجران
بلای دل رخ و زلفین دلبر
شفای جان لب و دندان جانان
یکی آبست گوئی زیر آتش
یکی کفر است گوئی روی ایمان
فری آن سنبلی کش بار عنبر
فری آن نرگسی کش برک پیکان
یکی کوشد همی بر بستن دل
یکی کوشد همی بر بردن جان
رخ روشنش روزم کرد تاریک
لب خندانش چشمم کرد گریان
یکی نوش است وزیر نوش لؤلؤ
یکی سیم است وزیر سیم سندان
ز جعد او سرای من چو تبت
ز چشم من سرای او چو عمان
یکی مشگ است افکنده بر آذر
یکی جزعست افکنده بمرجان
ز سنبل دارد او بر لاله پرچین
ز عنبر دارد او بر ماه چوگان
یکی را سرو شاخ دو ماه بالین
یکی را سیب گوی و عاج میدان
دلم بیچاره کرد و چشم بی خواب
بدان چشم و لب پر بند و دستان
یکی دائم بود پیروزه را گنج
یکی دائم بود بیجاده را کان
همی بندد تن هر کس بزلفین
همی درد دل هر کس بمژگان
یکی همچون کمند رستم زال
یکی همچون سنان شاه اران
علی پیرایه شاهان عالم
که رای و همت علایش هزمان
یکی منظرش بگذارد ز گردون
یکی ایوانش بگذارد ز کیوان
چو تیغ تیز بنماید در آورد
چو کف راد بگشاید در ایوان
یکی را خشک باشد پیش دریا
یکی را نرم باشد پیش سندان
بروز بخشش آن کف گهربار
بروز کوشش آن تیغ سرافشان
یکی دارد زمین را معدن در
یکی دارد هوا را معدن جان
چو او دیگر نپرورده است گیتی
چو او دیگر نیاورده است یزدان
یکی بادا سپاهش را نگه دار
یکی بادا کلاهش را نگهبان
اگر بد شاعری خواندیش مدحت
وگر بد زائری کردیش احسان
یکی بیشی کند بر گنج قارون
یکی بیشی کند بر شعر حسان
سنان نیزه و پیکان تیرش
چون او باشد بر آن شبرنگ پویان
یکی دارد اجل را تیز چنگال
یکی دارد قضا را تیز دندان
ز نوک کلک او شد رای خرم
ز نوک خشت او شد روح پژمان
یکی رخشان و زو جان گشته تاری
یکی تاری وزو جان گشته رخشان
ز تیغ او معادی گشته غمگین
ز کف او موالی گشته شادان
یکی ریحان پدید آرد ز آتش
یکی آتش پدید آرد ز ریحان
ایا کف تو مهری روز بخشش
و یا تیغ تو ابری روز جولان
یکی را راحت زوار تابش
یکی را محنت بدخواه باران
الا تا ابر نیسانی بگردون
الا تا لاله نعمان به نیسان
یکی گریان بود چون چشم عاشق
یکی خندان بود چون لعل جانان
زمانه باد با تو وعده کرده
ستاره باد با تو کرده پیمان
یکی بر بردن از جان ولی غم
یکی بر بردن از جسم عدو جان