عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲ - وقت
الوقت حقیقت وقت نزدیک اهل تحقیق حادثی است کی اندروهم آید حاصل بر حادثی مُتَحَقِّق حادث مُتَحَقِّقَ وقت بود حادث مُتَوَهَّم را چنانک گوئی سر ماه نزدیک تو آیم، آمدن متوهّم است، آمدن و ناآمدن روا بود و سرماه حادثیست متحقّق، ناچاره چون این ماه بگذرد سر ماهی دیگر بود سر ماه حادثیست مُتَحَقّق وقت آمدن است.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۳ - مقام
و ازان جمله مقام است. و مقام آن بود که بنده بمنازلت متحقق گردد بدو بلونی از طلب و جهد و تکلّف و مقام هرکسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود کی ازین مقام بدیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای نیارد از بهر آنک هرکه را قناعت نبود توکّل وی درست نیاید و هرکه را توکّل نبود تسلیم وی درست نیاید.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۴ - حال
و از آن جمله حال است. حال نزدیک قوم معنیی است کی بر دل در آید بی آنک ایشانرا اندر وی اثری باشد و کسبی و آن از شادی بود یا از اندوهی یا بسطی یا قبضی یا شوقی یا هیبتی یا جنبشی، احوال عطا بود و مقام کسب و احوال از عین جود بود و مقامات از بذل مجهود و صاحب مقام اندر مقام خویش متمکّن بود و صاحب حال برتر میشود.
ذاالنون را پرسیدند از عارف گفت اینجا بود و بشد.
پیران گفته اند حال چون برقی بود اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و گفته اند احوال همچون نام وی است یعنی چنانک در آید و از بشود و انشدوا.
لَوْلَمْ تحُلْما سُمِیَتْحالا
وَ کُلُّ ما حالَ فَقَدْ زالا
اُنظُر اِلَی الْفَیءِ اِذا ما اَنْتَهی
یَأْخُذُ فِی النَقْصِ اِذا طالا
معنی آن بود کی هرچه آمده بود وا بشود.
قومی اشارة کرده اند ببقاء احوال و دوام او و گفتند چون باقی نبود و از پس یکدیگر نیاید لوائح بود، ناگهان برقی بجهد و برود و صاحب او هرگز باحوال نرسد چون این صفت دائم بود آنرا حال خوانند.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا خدای مرا اندر هیچ حال بنداشتست کی من آنرا کاره بوده ام، اشارة بدوام رضا کند و رضا از جملۀ احوال بود.
واجب آن کند اندرین کی گویند هرکه اشارة کند ببقاء احوال درست بود آنچه گوید و باشد کی در معنی آئی شِرْبی بود و کسی را اندرو زیادتی بود ولکن خداوند این حال را حالها بود که درآید و بنماید و برود و این حال کی شرب او بود چون آیندگان دائم باشد او را هم چنانک دائمی احوال از پیش برفت این مرد بجای دیگر رسید برتر ازین و لطیف تر ازین دائم اندر اقبال بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ در معنی خبر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفِرُاللّهِ فِی الْیَوْمِ سَبْعینَ مَرَّةً.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ دائم اندر بالا بود چون از حالی بحالی شدی برتر از آن پس از آن بی نیاز شدی باضافت باز آنچه رسیده بود دائم حال او اندر زیادت بود و مقدورات خدایرا از الطاف نهایت نیست.
و چون حقّ حق عزّ بود و رسیدن بدو اندر حقیقت محال بود، بنده دائم اندر زیادة بود و هیچ معنی نبود کی بدو رسد الّا اندر مقدور خدای معنی دیگر بود برتر از آن، و برین حمل کنند سخن ایشان که نیکوئی ابرار گناه مقرّبان باشد.
جنید را پرسیدند ازین لفظ، این بیت بگفت. شعر:
طَوارِقُ اَنوارٍ تَلوحُ اِذا بَدَتْ
فتُظْهِرُ کِتْماناً و تُخْبِرُ عَنْجَمْعٍ
ذاالنون را پرسیدند از عارف گفت اینجا بود و بشد.
پیران گفته اند حال چون برقی بود اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و گفته اند احوال همچون نام وی است یعنی چنانک در آید و از بشود و انشدوا.
لَوْلَمْ تحُلْما سُمِیَتْحالا
وَ کُلُّ ما حالَ فَقَدْ زالا
اُنظُر اِلَی الْفَیءِ اِذا ما اَنْتَهی
یَأْخُذُ فِی النَقْصِ اِذا طالا
معنی آن بود کی هرچه آمده بود وا بشود.
قومی اشارة کرده اند ببقاء احوال و دوام او و گفتند چون باقی نبود و از پس یکدیگر نیاید لوائح بود، ناگهان برقی بجهد و برود و صاحب او هرگز باحوال نرسد چون این صفت دائم بود آنرا حال خوانند.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا خدای مرا اندر هیچ حال بنداشتست کی من آنرا کاره بوده ام، اشارة بدوام رضا کند و رضا از جملۀ احوال بود.
واجب آن کند اندرین کی گویند هرکه اشارة کند ببقاء احوال درست بود آنچه گوید و باشد کی در معنی آئی شِرْبی بود و کسی را اندرو زیادتی بود ولکن خداوند این حال را حالها بود که درآید و بنماید و برود و این حال کی شرب او بود چون آیندگان دائم باشد او را هم چنانک دائمی احوال از پیش برفت این مرد بجای دیگر رسید برتر ازین و لطیف تر ازین دائم اندر اقبال بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ در معنی خبر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفِرُاللّهِ فِی الْیَوْمِ سَبْعینَ مَرَّةً.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ دائم اندر بالا بود چون از حالی بحالی شدی برتر از آن پس از آن بی نیاز شدی باضافت باز آنچه رسیده بود دائم حال او اندر زیادت بود و مقدورات خدایرا از الطاف نهایت نیست.
و چون حقّ حق عزّ بود و رسیدن بدو اندر حقیقت محال بود، بنده دائم اندر زیادة بود و هیچ معنی نبود کی بدو رسد الّا اندر مقدور خدای معنی دیگر بود برتر از آن، و برین حمل کنند سخن ایشان که نیکوئی ابرار گناه مقرّبان باشد.
جنید را پرسیدند ازین لفظ، این بیت بگفت. شعر:
طَوارِقُ اَنوارٍ تَلوحُ اِذا بَدَتْ
فتُظْهِرُ کِتْماناً و تُخْبِرُ عَنْجَمْعٍ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۵ - قبض و بسط
و از آن جمله قبض و بسط است، قبض و بسط دو حال است پس از آنک بنده از حال خوف برگذرد و از حال رجاء، قبض عارف را هم چنان بود که خوف مبتدی را و بسط عارف را بمنزلت رجا بود مبتدی را و فرق میان قبض و خوف و بسط و رجا آن بود که خوف از چیزی بود که خواهد بود، ترسد از فوت دوست یا آمدن بلائی ناگهان و رجاء همچنین بود امید دارد با آمدن دوست یا رستن از بلائی یا کفایت مکروهی اندر مستقبل امّا قبض معنیی را بود اندر وقت حاصل و بسط همچنین، خداوند خوف و رجا دل وی معلّق بود بآنچه خواهد بود و خداوند قبض و بسط وقت وی مستغرق بود بواردی غالب برو اندر حال پس صفت ایشان متفاوتست برحسب تفاوت زیرا که مستوفی نیست احوال ایشان، واردی بود که موجب قبض بود ولیکن اندر خداوند آن چیزهاء دیگر را راه بود نچنانک همگی او فرا گیرد و واردی بود که بازو هیچ چیز را گذر نبود اندر صاحب او زیرا که او را از او فرا گرفته باشد بجملگی چنانک یکی همی گوید اَنارَدْمٌ یعنی اندر من راه نیست هیچ چیز را و مبسوط دو گونه است مبسوط بود ببسطی کی خلق را اندر وی راه بود و مستوحش نگردد از بیشترین چیزها و مبسوطی بود که هیچ چیز اندر وی اثر نکند بهیچ حال از حالها.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قَحْطَبی شد و ویرا پسری بود، و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید، این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گوئی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل، عجب بماند از آن، گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل.
و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی، ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض.
و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن، اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود، و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زائل شود. وحقّ سُبْحانَهُ همی گوید وَاللّهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَیْهِ تُرجَعُونَ.
و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد، راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود، از مکر خفی باید ترسیدن.
و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلّتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد. و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود. و از جُنَیْد می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق، مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه، و مستوحش کند و موانست نه ،بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند، کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غائب کردی تا براحت افتادمی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قَحْطَبی شد و ویرا پسری بود، و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید، این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گوئی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل، عجب بماند از آن، گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل.
و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی، ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض.
و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن، اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود، و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زائل شود. وحقّ سُبْحانَهُ همی گوید وَاللّهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَیْهِ تُرجَعُونَ.
و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد، راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود، از مکر خفی باید ترسیدن.
و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلّتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد. و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود. و از جُنَیْد می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق، مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه، و مستوحش کند و موانست نه ،بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند، کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غائب کردی تا براحت افتادمی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۶ - هیبت و انس
و ازان جمله هَیْبَت و اُنْس است. هیبت و انس برتر از قبض و بسط بود چنانکه قبض برتر درجۀ خوف بود و بسط برتر از منزلت رجا است و هیبت برتر از قبض است و انس تمامتر از بسط، و حقّ هیبت غیبت بود و هر هائب غائب بود پس اندر هیبت متفاوت باشند چنانک اندر غیبت فرق بود میان ایشان، و حقّ انس هشیاری بود بحق و همه مستأنسان هشیار باشند و میان هشیاران فرق بود برحسب آنک اندر شرب میان ایشان فرق بوده و گفته اند کمترین محل انس آنست کی اگر صاحب او را اندر دوزخ اندر آری انس برو تیره نگردد.
جُنَیْد گوید سری گفت بنده بجائی رسد کی اگر شمشیری یا تیری بر روی او زنی خبر ندارد و ازان چیزی اندر دل من بود تا آنگاه که آشکارا شد مرا که چنانست کی او گفت.
مقاتل عَکّی گوید اندر نزدیک شبلی شدم و بمِنْقاش گوشت از ابروی خویش بر می کند گفتم یا سیّدی خویشتن را چنین همی کنی و رنج آن با دل من می گردد گفت آن حقیقت است کی مرا ظاهر شدست و طاقت او نمی دارم و رنجی بر خویشتن همی نهم مگر از من پوشیده گردد و نمی گردد و مرا با او طاقت نیست. و حال هیبت و انس اگرچه بزرگست اهل حقیقت نقض شمرند برای آنک بنده را اندر وی تغیّر است و اهل تمکین حال ایشان از تغیّر بر گذشته باشد و ایشان محو باشند اندر وجود عین، ایشانرا نه هیبت بود و نه انس و نه علم و نه حس.
و حکایتی معروفست از ابوسعید خرّاز که گفت اندر بادیه راه گم کردم و همی گفتم. شعر:
اَتیهُ فلا اَدْری مِنَ التیهِ مَنْاَنا
سِوی مایَقولُ الناسُ فِیَّ وَ فی جِنْسیِ
اتَیه عَلی جِنِّ الْبِلادِ وَ اِنسِها
فَاِنْ لَمْاَجِدْشخصاً اَتیهُ عَلی نَفْسی
معنی این آن بود کی گوید تکبّر کنم و ندانم از کبر کی من خود کیم مگر آنک مردمان همی گویند از من، کبر آرم بر پریان و آدمیان و اگر کسی نیابم که کبر آرم، بر خویشتن کبر آرم این نکبّر بمعنی فخرست.
هاتفی آواز داد و گفت. شعر:
اَیَامَنْ یَری الاَسْبابَ اَعْلی وُجودِهِ
وَ تَفْرَحُ بالتیهِ الدَّنیِّ و بِالاُنْسِ
فَلَوْکنْتَ مِنْاَهْلِ الوجودِ حَقیقةً
لَغِبْتَ عَنْ الْاَکْوانِ والعَرشِ وَالْکُرْسی
وَ کُنْتَ بِلا حالٍ مَعَ اللّهِ واقفاً
تُصانُ عَنِ التَّذ کارِ لِلْجِنِّ وَالاِنْسِ
بنده که ازین حالت برگذرد بوجود رسد.
جُنَیْد گوید سری گفت بنده بجائی رسد کی اگر شمشیری یا تیری بر روی او زنی خبر ندارد و ازان چیزی اندر دل من بود تا آنگاه که آشکارا شد مرا که چنانست کی او گفت.
مقاتل عَکّی گوید اندر نزدیک شبلی شدم و بمِنْقاش گوشت از ابروی خویش بر می کند گفتم یا سیّدی خویشتن را چنین همی کنی و رنج آن با دل من می گردد گفت آن حقیقت است کی مرا ظاهر شدست و طاقت او نمی دارم و رنجی بر خویشتن همی نهم مگر از من پوشیده گردد و نمی گردد و مرا با او طاقت نیست. و حال هیبت و انس اگرچه بزرگست اهل حقیقت نقض شمرند برای آنک بنده را اندر وی تغیّر است و اهل تمکین حال ایشان از تغیّر بر گذشته باشد و ایشان محو باشند اندر وجود عین، ایشانرا نه هیبت بود و نه انس و نه علم و نه حس.
و حکایتی معروفست از ابوسعید خرّاز که گفت اندر بادیه راه گم کردم و همی گفتم. شعر:
اَتیهُ فلا اَدْری مِنَ التیهِ مَنْاَنا
سِوی مایَقولُ الناسُ فِیَّ وَ فی جِنْسیِ
اتَیه عَلی جِنِّ الْبِلادِ وَ اِنسِها
فَاِنْ لَمْاَجِدْشخصاً اَتیهُ عَلی نَفْسی
معنی این آن بود کی گوید تکبّر کنم و ندانم از کبر کی من خود کیم مگر آنک مردمان همی گویند از من، کبر آرم بر پریان و آدمیان و اگر کسی نیابم که کبر آرم، بر خویشتن کبر آرم این نکبّر بمعنی فخرست.
هاتفی آواز داد و گفت. شعر:
اَیَامَنْ یَری الاَسْبابَ اَعْلی وُجودِهِ
وَ تَفْرَحُ بالتیهِ الدَّنیِّ و بِالاُنْسِ
فَلَوْکنْتَ مِنْاَهْلِ الوجودِ حَقیقةً
لَغِبْتَ عَنْ الْاَکْوانِ والعَرشِ وَالْکُرْسی
وَ کُنْتَ بِلا حالٍ مَعَ اللّهِ واقفاً
تُصانُ عَنِ التَّذ کارِ لِلْجِنِّ وَالاِنْسِ
بنده که ازین حالت برگذرد بوجود رسد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۷ - تواجد و وجد و وجود
و از آن جمله تَواجُد و وَجْد و وُجود است. تواجد وجد آوردن بود بتکلّف بنوعی اختیار و خداوندش را کمال وجد نبود کی اگر کمال وجدش بودی واجد بودی، گروهی گفته اند تواجد مسلّم نیست خداوندش را زیرا که بتکلّف بود و از تحقیق دور بود. گروهی گفته اند تواجد مسلّم است درویشان مجرّد را که چشم دارند یافتن این معنی ها را، و اصل ایشان اندر این، خبر رسول است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت. اِبْکُوا فاِنْ لَمْ تَبْکوا فَتَباکَوْا. بگرئید و اگر گریستن تان نیاید بستم بگرئید. حکایتی معروف است از ابومحمد جُرَیْری که گوید نزدیک جُنَیْد بودم و ابن مسروق و درویشان دیگر حاضر بودند و قوّالی قول همی گفت، ابن مسروق برخاست و آنگروه که آنجا بودند، جُنَیْد ساکن بود گفتم یا سیّدی ترا اندر سماع هیچ چیز نیست جُنَیْد گفت و تَری الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِیَ تَمُّرُ مَرَّ السَّحابِ. پس گفت ابا محمد ترا اندر سماع هیچ نصیب نیست گفتم چون من بسماع حاضر باشم و آنجا محتشمی باشد بر خویشتن نگاه دارم وجد خویش و چون خالی باشم وجد را فرا گذارم و اندرین حکایت لفظ تواجد اطلاق کردند و جنید آنرا منکر نبود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت هرگاه که ادب بزرگان چون نگاه داشت اندر حال سماع، خدای عزّوجل وقت بروی بنگاهداشت از برکات ادب، تا گفت وجد خویش نگاهدارم و چون خالی باشم فرا گذارم وجد را تا وجدم پدیدار آید زیرا که وجد را فرا نتوان گذاشت پس از آنک وجد بشد و غلبۀ وجد برخاست ولیکن چون صادق بود اندر مراعات و حرمت پیران خدای عزّوجلّ وقت بر وی نگاهدارد تا بوقت خلوت وجد پدیدار آید.
پس تواجد ابتداء این وجد است بر این صفت کی ذکر وی رفت.
و پس ازین وجد بود و وجد آن بود که بدل تو درآید بی تکلّفی تو و پیران ازین سبب گفتند وجد یافتن بود و مواجید بمقدار وردها بود هرکی را وظایف بیشتر لطایف خدای تعالی در حق او بیشتر.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت واردات از وردها خیزد هرکی او را وردی نبود بظاهر، او را اندر سرّ وارد نبود و هر وجد که صاحب او را در آن کسبی بود آن نه وجد بود و چنانکه بندۀ تکلُّف کند در معاملات ظاهر او را حلاوت طاعت واجب کند پس آنک در احکام باطن تکلُّف کند مواجید واجب کند، حلاوت ثمرۀ معاملت بود و مواجید نتیجۀ منازلت بود.
امّا وجود پس از آن بود که از درجۀ وجد درگذرد، وجود نبود مگر پس از آنکه از بشریّت مرده گردد، زیرا که بشریّت را نزدیک سلطان حقیقت بقا نباشد. و این معنی قول ابوالحسین نوری راست، گفت سی سال است تا میان وجد و فقدم، چون خدایرا یابم دل گم کنم و چون دل بازیابم خدایرا فراموش کنم.
جُنَیْد گوید علم توحید از یافتن او جداست و یافتن او از علم جداست و اندرین معنی گفته اند:
وُجودی اَنْاَغیبَ عَنِ الْوجودِ
بِما یَبْدوُ عَلیَّ مِنَ الشُّهودِ
تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریائی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود، حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق، این دو حال دائم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود.
رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند.
منصوربن عبداللّه گوید که کسی در حلقۀ شبلی بایستاد و پرسید که آثار درستی وجود پیدا گردد بر واجد آن یا نه گفت نوری درفشان گردد بنار اشتیاق پیوسته، اثر آن بر هیکل ها افتد چنانک ابن المعتزّ گوید:
وَ اَمْطَرَ اَلْکَاسَ ماءّ مِنْاَبَارِقِها
فانبَتَ الدُرَّ فی اَرْضٍ مِنَ الذَّهَبِ
وسَبَّحَ الْقَوْمُ لَمَّا اَنْرَأَوْا عَجَباً
نوراً مِنَ اَلْماءِ فی نارٍ مِنَ العِنَبِ
سُلافَةٌ وَرِثَتْها عادُ عَنْاِرَمٍ
کانَتْذَخیرَةَ کسری عَنْاَبٍ فَابِ
ابوبکر دُقّی را گفتند کی جهم دُقّی اندر حال سماع درختی بگرفت و از بیخ بکند وقتی ایشان اندر دعوتی بهم افتادند و ابوبکر دقّی نابینا بود گفت که چون جهم اندر حال شود و فرا بر من رسد مرا خبر دهید یا بمنش نمائید و دُقّی ضعیف بود چون جهم بدو نزدیک شد گفتند اینک جهم، دُقّی ساق جهم بگرفت و برجای بداشت چنانک نتوانست جنبیدن، چون حال چنان دید جَهْم گفت ایُّها الشیخ توبه کردم و رهاش کرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گفت آن برخاستن جهم بر حق بود و گرفتن دُقّی ساق وی بحق بود چون جهم دانست که حال دُقَّی برتر است از حال او، باز انصاف آمد و گردن نهاد. و چنین بود آنک بحق بود هیچ چیز به وی غلبه نتواند کرد، فامّا چون غلبه محو را بود نه علم بود و نه فهم بود و نه عقل بود و نه حس بود.
از استاد بو عبدالرحمن سُلمی شنیدم که ابوعقال مغربی بمکّه آمد و بچهار سال طعام نخورد و شراب نخورد تا فرمان یافت.
یکی از دریشان در نزدیک ابوعِقال شد و گفت: سلامٌ علیکُم، ابوعقال گفت: و علیکم السّلام آنمرد گفت من فلانم، گفت تو فلانی چگونست و چه میکنی و غائب شد از من و گفتی کی هرگز مرا ندیده است و باری چند چنین همی گفتم او همچنان می پرسیدی چون من بایستادمی باز سر عادت شدی، دانستم که غائب است دست ازو بداشتم و بیرون آمدم.
عمروبن محمّدبن احمد گوید از زن ابوعبداللّه تُرُوغْبَدی شنیدم که قحط بود و مردمان همی مردند از گرسنگی و ابوعبداللّه تروغبدی اندر خانه شد و مقدار دو من گندم یافت و گفت مردمان از گرسنگی می میرند و اندر خانۀ من دومن گندم باشد و درشورید و هرگز باهوش نیامد مگر بوقت نماز، فریضه بگزاردی و باز آن حال شدی و برین حال همی بودی تا فرمان یافت. دلیل کند این حکایت برآنک اینمرد آداب شریعت بر وی نگاهداشتند نزدیک غلبۀ احکام حقیقت و اینست صفت اهل تحقیق و سبب غیبت او از تمیز، شفقت بود بر مسلمانان و این قوی تر نشانی بود از تحقّق حال وی.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت هرگاه که ادب بزرگان چون نگاه داشت اندر حال سماع، خدای عزّوجل وقت بروی بنگاهداشت از برکات ادب، تا گفت وجد خویش نگاهدارم و چون خالی باشم فرا گذارم وجد را تا وجدم پدیدار آید زیرا که وجد را فرا نتوان گذاشت پس از آنک وجد بشد و غلبۀ وجد برخاست ولیکن چون صادق بود اندر مراعات و حرمت پیران خدای عزّوجلّ وقت بر وی نگاهدارد تا بوقت خلوت وجد پدیدار آید.
پس تواجد ابتداء این وجد است بر این صفت کی ذکر وی رفت.
و پس ازین وجد بود و وجد آن بود که بدل تو درآید بی تکلّفی تو و پیران ازین سبب گفتند وجد یافتن بود و مواجید بمقدار وردها بود هرکی را وظایف بیشتر لطایف خدای تعالی در حق او بیشتر.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت واردات از وردها خیزد هرکی او را وردی نبود بظاهر، او را اندر سرّ وارد نبود و هر وجد که صاحب او را در آن کسبی بود آن نه وجد بود و چنانکه بندۀ تکلُّف کند در معاملات ظاهر او را حلاوت طاعت واجب کند پس آنک در احکام باطن تکلُّف کند مواجید واجب کند، حلاوت ثمرۀ معاملت بود و مواجید نتیجۀ منازلت بود.
امّا وجود پس از آن بود که از درجۀ وجد درگذرد، وجود نبود مگر پس از آنکه از بشریّت مرده گردد، زیرا که بشریّت را نزدیک سلطان حقیقت بقا نباشد. و این معنی قول ابوالحسین نوری راست، گفت سی سال است تا میان وجد و فقدم، چون خدایرا یابم دل گم کنم و چون دل بازیابم خدایرا فراموش کنم.
جُنَیْد گوید علم توحید از یافتن او جداست و یافتن او از علم جداست و اندرین معنی گفته اند:
وُجودی اَنْاَغیبَ عَنِ الْوجودِ
بِما یَبْدوُ عَلیَّ مِنَ الشُّهودِ
تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریائی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود، حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق، این دو حال دائم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود.
رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند.
منصوربن عبداللّه گوید که کسی در حلقۀ شبلی بایستاد و پرسید که آثار درستی وجود پیدا گردد بر واجد آن یا نه گفت نوری درفشان گردد بنار اشتیاق پیوسته، اثر آن بر هیکل ها افتد چنانک ابن المعتزّ گوید:
وَ اَمْطَرَ اَلْکَاسَ ماءّ مِنْاَبَارِقِها
فانبَتَ الدُرَّ فی اَرْضٍ مِنَ الذَّهَبِ
وسَبَّحَ الْقَوْمُ لَمَّا اَنْرَأَوْا عَجَباً
نوراً مِنَ اَلْماءِ فی نارٍ مِنَ العِنَبِ
سُلافَةٌ وَرِثَتْها عادُ عَنْاِرَمٍ
کانَتْذَخیرَةَ کسری عَنْاَبٍ فَابِ
ابوبکر دُقّی را گفتند کی جهم دُقّی اندر حال سماع درختی بگرفت و از بیخ بکند وقتی ایشان اندر دعوتی بهم افتادند و ابوبکر دقّی نابینا بود گفت که چون جهم اندر حال شود و فرا بر من رسد مرا خبر دهید یا بمنش نمائید و دُقّی ضعیف بود چون جهم بدو نزدیک شد گفتند اینک جهم، دُقّی ساق جهم بگرفت و برجای بداشت چنانک نتوانست جنبیدن، چون حال چنان دید جَهْم گفت ایُّها الشیخ توبه کردم و رهاش کرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گفت آن برخاستن جهم بر حق بود و گرفتن دُقّی ساق وی بحق بود چون جهم دانست که حال دُقَّی برتر است از حال او، باز انصاف آمد و گردن نهاد. و چنین بود آنک بحق بود هیچ چیز به وی غلبه نتواند کرد، فامّا چون غلبه محو را بود نه علم بود و نه فهم بود و نه عقل بود و نه حس بود.
از استاد بو عبدالرحمن سُلمی شنیدم که ابوعقال مغربی بمکّه آمد و بچهار سال طعام نخورد و شراب نخورد تا فرمان یافت.
یکی از دریشان در نزدیک ابوعِقال شد و گفت: سلامٌ علیکُم، ابوعقال گفت: و علیکم السّلام آنمرد گفت من فلانم، گفت تو فلانی چگونست و چه میکنی و غائب شد از من و گفتی کی هرگز مرا ندیده است و باری چند چنین همی گفتم او همچنان می پرسیدی چون من بایستادمی باز سر عادت شدی، دانستم که غائب است دست ازو بداشتم و بیرون آمدم.
عمروبن محمّدبن احمد گوید از زن ابوعبداللّه تُرُوغْبَدی شنیدم که قحط بود و مردمان همی مردند از گرسنگی و ابوعبداللّه تروغبدی اندر خانه شد و مقدار دو من گندم یافت و گفت مردمان از گرسنگی می میرند و اندر خانۀ من دومن گندم باشد و درشورید و هرگز باهوش نیامد مگر بوقت نماز، فریضه بگزاردی و باز آن حال شدی و برین حال همی بودی تا فرمان یافت. دلیل کند این حکایت برآنک اینمرد آداب شریعت بر وی نگاهداشتند نزدیک غلبۀ احکام حقیقت و اینست صفت اهل تحقیق و سبب غیبت او از تمیز، شفقت بود بر مسلمانان و این قوی تر نشانی بود از تحقّق حال وی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۸ - جمع و تفرقه
و از آن جمله جمع و تفرقه است. لفظ جمع و تفرقه اندر سخن ایشان بسیار بود، استاد بوعلی گفتی فرق آن بود کی با تو منسوب بود و جمع آن بود که از تو ربوده بود و معنیش آن بود که آنچه کسب بنده بود از اقامت عبودیّت و آنچه باحوال بشریّت سزد آن فرق بود، و آنچه از قبل حق بود از پیدا کردن معانی و لطفی کردن و احسانی، آن جمع بود، و این فروترین احوال ایشان باشد اندر جمع و فرق زیرا که آن اندر شهود افعال بود و هر که او را حق سبحانهُ وتعالی حاضر کند بافعال او از طاعات و مخالفات او، آن بنده بصفت تفرقه باشد و هرکه را حق حاضر کند از افعال نفس خویش آن بنده بمقام جمع بود، اثبات خلق از باب تفرقه بود و اثبات حق از صفت جمع بود و بنده را چاره نیست از جمع و تفرقه زیرا که هرکی او را تفرقه نبود عبادتش نبود و هرکه او را جمع نبود و معرفتش نبود قول خدای تعالی اِیّاکَ نَعْبُدُ اشارت است بتفرقه و اِیّاکَ نَسْتَعِینُ اشارت است بجمع، چون بنده با حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی خطاب کند بزبان راز بروی سؤال یا دعا یا ثنا یا شکر یا عذر بر چیزی اندر محل تفرقه بود و چون در سرّ گوید و بدل سماع می کند آنچه از حق بدو می آید آن مقام جمع است.
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۰ - غیبت و حضور
و از آن جمله غَیْبَت و حضور است. غیبت غیبت دل است از دانستن آنچه همی رود از احوال خلق. پس غائب شود از حس بنفس خویش و غیر آن بواردی که اندر آید از یاد کردن ثوابی یا تفکّر عقابی چنانک روایت کنند از ربیع بن خُثَیْم که نزدیک ابن مسعود همی شد، بدکان آهنگری بگذشت، پارۀ آهن دید تافته، سرخ، اندر کارگاه آن آهنگر، بیفتاد و از هوش بشد تا دیگر روز باهوش نیامد چون بازجای آمد پرسیدند که آن چه حال بود گفت از اهل دوزخ یاد کردم اندر دوزخ. این غیبتی بود از حد فراتر تا بی هشی آورد.
و از علی بن الحسین رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما روایت کنند که اندر سجود بود آتش اندر سرای وی افتاد از نماز بیرون نیامد، پرسیدند ویرا ازین، گفت آتش مهین مشغول کرد مرا ازین آتش.
و بود که غیبت بود از حسّ خویش بمعنیی کی کشف افتد از حق و ایشان مختلف باشند اندرین برحسب حال خویش.
و معروفست کی ابتداء کار بوحفص حدّاد نیشابوری در دست بداشتن کسب چه بود روزی در دکان بود آیتی از قرآن برخواند واردی بدل بوحفص در آمد تا از حس خویش غافل گشت دست فرا کرد و آهن تافته از کارگاه بیرون آورد، شاگردش چون آن بدید گفت یا استاد، این از چیست بوحفص اندران حال نگرید از کسب دست بداشت و از دکان برخاست.
روزی جُنَیْد نشسته بود زن وی نزدیک او بود، شبلی از در درآمد، خواست کی خویشتن بپوشاند جُنَید گفت باش کی او را از تو خبر نیست، سخن همی گفت شبلی فرا گریستن ایستاد، جُنَیْد فرا زن گفت اکنون اندر ستر شو که شبلی با هوش آمد.
از ابونصر مؤذّن شنیدم بنشا بور و مردی صالح بود گفت اندر مجلس بوعلی دقّاق رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ قرآن همی خواندم بنسا آنوقت کی آنجا بود و ویرا اندر حج حدیث بسیار میرفت آن اثر کرد اندر من، قصد حج کردم و او را نیز اتفاق افتاد که همین سال بحج رفت و من ویرا اندران وقت که بنشابور بود خدمتی بسیار کرده بودم و اندر مجلسهاء وی قرآن خوانده او را دیدم روزی کی اندر بادیه همی آمد و خواست که وضو کند و چون از وضو فارغ شد آفتابۀ که در دست داشت فراموش کرد، من آفتابه برگرفتم چون باز رَحْل رسید آفتابه نزدیک او بنهادم گفت جَزاکَ اللّهُ خَیْراً و دیری اندر من نگریست چنانک گفتی مرا هرگز ندیده است و گفت ترا یکبار دیده ام تو که ای گفتم فریاد از تو چندین وقت با تو صحبت کردم و از مسکن خویش بیامدم و مال و فرزند فرو گذاشتم بسبب تو و اندرین بیابان ماندم اکنون تو میگوئی کی ترا یکبار دیده ام.
و امّا حضور، حاضری بود بحق زیرا که او چون از خلق غائب بود بحق حاضر بود بدان معنی که پندارد که حاضر است و آن از غلبۀ ذکر حق بود بر دل او تا بدل با خدای حاضر باشد او با حق حاضر باشد برحسب غیبت او از خلق، اگر بهمگی از خلق غائب بود بهمگی بحق حاضر بود و چون گویند فلان حاضرست معنی آن بود که بدل حاضر است با خدای و غافل نیست، دائم یاد او بر دلش بود پس کشف او را اندر حضور برحسب رتبت او بود بمعنیها که حق او را مخصوص کرده باشد بدان و چون بنده با حال حس آید با احوال نفس و احوال خلق، گویند نیز که حاضر آمد یعنی کی از غیبت باز آمد این حضور بخلق بود. و مشایخ در احوال مختلف باشند اندر غیبت، از ایشان بود کی غیبت وی دراز نبود و بود که غیبت وی دائم بود.
حکایت کنند کی ذوالنّون مصری کسی را نزدیک بویزید فرستاد تا خبر او باز پرسد و صفت وی بداند مرد ببسطام آمد و سرای بویزید پرسید اندر نزدیک ابویزید شد بویزید او را گفت چه میخواهی گفت بویزید را میخواهم بویزید گفت بویزید کیست دیرست تا من بویزید را میجویم، مرد بیرون آمد و گفت این دیوانه است با نزدیک ذوالنون شد و او را خبر داد که بویزید را برچه یافتم ذوالنون بگریست و گفت برادر من بویزید بخدای شد با اقران خویش.
و از علی بن الحسین رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما روایت کنند که اندر سجود بود آتش اندر سرای وی افتاد از نماز بیرون نیامد، پرسیدند ویرا ازین، گفت آتش مهین مشغول کرد مرا ازین آتش.
و بود که غیبت بود از حسّ خویش بمعنیی کی کشف افتد از حق و ایشان مختلف باشند اندرین برحسب حال خویش.
و معروفست کی ابتداء کار بوحفص حدّاد نیشابوری در دست بداشتن کسب چه بود روزی در دکان بود آیتی از قرآن برخواند واردی بدل بوحفص در آمد تا از حس خویش غافل گشت دست فرا کرد و آهن تافته از کارگاه بیرون آورد، شاگردش چون آن بدید گفت یا استاد، این از چیست بوحفص اندران حال نگرید از کسب دست بداشت و از دکان برخاست.
روزی جُنَیْد نشسته بود زن وی نزدیک او بود، شبلی از در درآمد، خواست کی خویشتن بپوشاند جُنَید گفت باش کی او را از تو خبر نیست، سخن همی گفت شبلی فرا گریستن ایستاد، جُنَیْد فرا زن گفت اکنون اندر ستر شو که شبلی با هوش آمد.
از ابونصر مؤذّن شنیدم بنشا بور و مردی صالح بود گفت اندر مجلس بوعلی دقّاق رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ قرآن همی خواندم بنسا آنوقت کی آنجا بود و ویرا اندر حج حدیث بسیار میرفت آن اثر کرد اندر من، قصد حج کردم و او را نیز اتفاق افتاد که همین سال بحج رفت و من ویرا اندران وقت که بنشابور بود خدمتی بسیار کرده بودم و اندر مجلسهاء وی قرآن خوانده او را دیدم روزی کی اندر بادیه همی آمد و خواست که وضو کند و چون از وضو فارغ شد آفتابۀ که در دست داشت فراموش کرد، من آفتابه برگرفتم چون باز رَحْل رسید آفتابه نزدیک او بنهادم گفت جَزاکَ اللّهُ خَیْراً و دیری اندر من نگریست چنانک گفتی مرا هرگز ندیده است و گفت ترا یکبار دیده ام تو که ای گفتم فریاد از تو چندین وقت با تو صحبت کردم و از مسکن خویش بیامدم و مال و فرزند فرو گذاشتم بسبب تو و اندرین بیابان ماندم اکنون تو میگوئی کی ترا یکبار دیده ام.
و امّا حضور، حاضری بود بحق زیرا که او چون از خلق غائب بود بحق حاضر بود بدان معنی که پندارد که حاضر است و آن از غلبۀ ذکر حق بود بر دل او تا بدل با خدای حاضر باشد او با حق حاضر باشد برحسب غیبت او از خلق، اگر بهمگی از خلق غائب بود بهمگی بحق حاضر بود و چون گویند فلان حاضرست معنی آن بود که بدل حاضر است با خدای و غافل نیست، دائم یاد او بر دلش بود پس کشف او را اندر حضور برحسب رتبت او بود بمعنیها که حق او را مخصوص کرده باشد بدان و چون بنده با حال حس آید با احوال نفس و احوال خلق، گویند نیز که حاضر آمد یعنی کی از غیبت باز آمد این حضور بخلق بود. و مشایخ در احوال مختلف باشند اندر غیبت، از ایشان بود کی غیبت وی دراز نبود و بود که غیبت وی دائم بود.
حکایت کنند کی ذوالنّون مصری کسی را نزدیک بویزید فرستاد تا خبر او باز پرسد و صفت وی بداند مرد ببسطام آمد و سرای بویزید پرسید اندر نزدیک ابویزید شد بویزید او را گفت چه میخواهی گفت بویزید را میخواهم بویزید گفت بویزید کیست دیرست تا من بویزید را میجویم، مرد بیرون آمد و گفت این دیوانه است با نزدیک ذوالنون شد و او را خبر داد که بویزید را برچه یافتم ذوالنون بگریست و گفت برادر من بویزید بخدای شد با اقران خویش.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۲ - ذوق و شرب
و از آن جمله ذَوق و شرْب است. و این عبارتی بود از انک ایشان یابند از ثمرات تجلّی و نتیجهاء کشف و پیدا آمدن واردهای بدیهی و اوّل این ذوق بود پس شرب و پس سیری، صفاء معاملت ایشان واجب کند ایشانرا چشیدن معانی و وفاء منازلات ایشان شرب واجب کند و دوام مواصلات سیری واجب کند، خداوند ذوق متساکر بود خداوند شرب سکران بود و خداوند سیری صاحی بود. هرکی دوستی او قوی بودشرب وی دائم بود و چون این حال دائم بود شرب او را سکر نیارد و اگر بحق صاحی بود از حظّ فانی بود، هرچه برو اندر آید اندرو اثر نکند و تغیّر نیارد و هرکه سرّ او صافی شد شرب او بر وی تیره نگردد و هرکه شرب او را غذا گشت از آن صبر نتواند کردن و بی آن باقی نبود. و گفته اند اندرین معنی. شعر:
اِنّما الْکَأسُ رِضاعٌ بَیْنَنا
فاذَا مَا لَمْنَذُقْها لَم نَعِشْ
هم اندرین معنی گوید:
شَرِبْتُ الحُبَّ کَأساً بَعْدِ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ ولا رَوِیتُ
و گویند یحیی بن معاذ رازی نامه نبشت ببویزید بسطامی که اینجا کس هست که اگر یک قدح بخورد هرگز تشنه نشود. بویزید جواب باز نبشت که عجب بماندم از ضعیفی حال که اینجا کس هست که اگر دریاهاء عالم بیاشامد سیر نشود و نیز زیادت خواهد.
و بدانک کأس قرب از غیب اندر آید و آن نگردانند مگر بر اسراری کی از بندگی چیزها آزادی یافته بود.
اِنّما الْکَأسُ رِضاعٌ بَیْنَنا
فاذَا مَا لَمْنَذُقْها لَم نَعِشْ
هم اندرین معنی گوید:
شَرِبْتُ الحُبَّ کَأساً بَعْدِ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ ولا رَوِیتُ
و گویند یحیی بن معاذ رازی نامه نبشت ببویزید بسطامی که اینجا کس هست که اگر یک قدح بخورد هرگز تشنه نشود. بویزید جواب باز نبشت که عجب بماندم از ضعیفی حال که اینجا کس هست که اگر دریاهاء عالم بیاشامد سیر نشود و نیز زیادت خواهد.
و بدانک کأس قرب از غیب اندر آید و آن نگردانند مگر بر اسراری کی از بندگی چیزها آزادی یافته بود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۳ - محو و اثبات
و از آن جمله محو و اثباتست. محو برداشتن صفتهاء عادتی بود و اثبات قیام کردن بود باحکام عبادات، هر کی احوال خویش پاکیزه دارد از خصلتهاء نکوهیده و بَدَل کند باحوال و اقوال پسندیده، خداوند محو و اثبات بود.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یکی از پیران فرا کسی گفت چه محو می کنی و چه اثبات مرد خاموش شد گفت بدانک وقت محو بود یا اثبات آنکس کی او را محو نبود و اثبات، معطّل و مهمل بود و محو را قسمتها است، محو زلّت از ظاهر و محو غفلت بود از باطن و محو علّت از اسرار، اندر محو زلّت اثبات معاملات بود و اندر محو غفلت اثبات منازلات و در محو علّت اثبات مواصلات و این محو و اثباتی بود بشرط عبودیّت.
امّا حقیقت محو و اثبات از قدرت بیرون آید و محو آن بود کی حق بپوشاند و اثبات آن بود که حق او را پیدا کند محو و اثبات اندر مقصورۀ مشیّت بازداشته اند. قالَ اللّهُ تعالی یَمْحو اللّهُ مایَشاءُ وَیُثْبِتُ گفته اند محو کند از دل عارفان ذکر غیر و اثبات کند بر زبان مریدان ذکر خویش. و محو همگنانرا بود ولیکن اثبات آنرا بود که سزای آن بود هرکی او را حق محو کرد از شاهد نفس او، اثبات کرد او را بحقّ حقّ خویش و هرکه را محو کرد از اثبات او بدو، او را در میان اغیار اَوْ کند و اندر وادیهای تفرقه ویرا باز داشت.
یکی با شبلی گفت کی چون است که ترا بی آرام می بینم او با تو نیست تو بازو نه ای شبلی گفت اگر من بازو بودمی من من بودمی ولیکن محو در آنچه اوست.
محق برتر از محو بود برای آنک از محو اثری بماند و محق هیچ اثر بنماند و غایت همّت قوم آنست کی حق ایشان را مَحْق کند از شاهد ایشان و ایشان را نیز با ایشان ندهد پس از آنک محق کرده باشد ایشان را از ایشان.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یکی از پیران فرا کسی گفت چه محو می کنی و چه اثبات مرد خاموش شد گفت بدانک وقت محو بود یا اثبات آنکس کی او را محو نبود و اثبات، معطّل و مهمل بود و محو را قسمتها است، محو زلّت از ظاهر و محو غفلت بود از باطن و محو علّت از اسرار، اندر محو زلّت اثبات معاملات بود و اندر محو غفلت اثبات منازلات و در محو علّت اثبات مواصلات و این محو و اثباتی بود بشرط عبودیّت.
امّا حقیقت محو و اثبات از قدرت بیرون آید و محو آن بود کی حق بپوشاند و اثبات آن بود که حق او را پیدا کند محو و اثبات اندر مقصورۀ مشیّت بازداشته اند. قالَ اللّهُ تعالی یَمْحو اللّهُ مایَشاءُ وَیُثْبِتُ گفته اند محو کند از دل عارفان ذکر غیر و اثبات کند بر زبان مریدان ذکر خویش. و محو همگنانرا بود ولیکن اثبات آنرا بود که سزای آن بود هرکی او را حق محو کرد از شاهد نفس او، اثبات کرد او را بحقّ حقّ خویش و هرکه را محو کرد از اثبات او بدو، او را در میان اغیار اَوْ کند و اندر وادیهای تفرقه ویرا باز داشت.
یکی با شبلی گفت کی چون است که ترا بی آرام می بینم او با تو نیست تو بازو نه ای شبلی گفت اگر من بازو بودمی من من بودمی ولیکن محو در آنچه اوست.
محق برتر از محو بود برای آنک از محو اثری بماند و محق هیچ اثر بنماند و غایت همّت قوم آنست کی حق ایشان را مَحْق کند از شاهد ایشان و ایشان را نیز با ایشان ندهد پس از آنک محق کرده باشد ایشان را از ایشان.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۴ - ستر و تجلّی
و از آن جمله سَتْر و تَجلّی است. عام در پردۀ ستر باشند و خاص اندر دوام تجلّی. و اندر خبر است که چون حق تعالی چیزی را تجلّی کند آن چیز خاشع گردد، خداوند ستر دائم بوصف شهود بود و خداوند تجلّی دائم بنعت خشوع بود و ستر عام را عقوبت بود و خاص را رحمت بود که اگر نه آنستی کی بر ایشان بپوشد آنچه کشف کند، ایشانرا ناچیز گرداند نزدیک سلطان حقیقت ولیکن چنانک بر ایشان اظهار کند باز بپوشد.
از منصور مغربی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که درویشی بقبیلۀ افتاد از قبیله هاء عرب جوانی ویرا مهمان کرد، این جوان او را خدمت همی کرد، اندر میانه بیفتاد و بیهوش شد. این درویش پرسید از حال وی، گفتند او را عم زادۀ است دلش به وی گرم است این دختر در خیمه فراز رفت این جوان نگاه کرد دامنش بدید زهرۀ وی آب شد آن درویش بدر خیمه شد گفت غریبان را در میان شما حرمت است بشفاعت آمده ام بر آن جوان رحمت کن کی اندر حالی صعب است آن زن گفت عظیم سلیم دلی، او را طاقت گرد دامن ما نیست طاقت دیدار ما کی دارد.
عام این طایفه را عیش اندر تجلّی بود و بلا اندر ستر، امّا خاصگان میان طیش و عیش باشند چون تجلّی کند ایشانرا، سبکی و طربی اندر ایشان پدیدار آید و چون برایشان بپوشد با حال عیش آیند و گویند خداوند تعالی موسی را گفت وَما تِلْکَ بِیَمینِکَ یا موسی. مراد آن بود تا برو پوشیده گردد بدان سؤال از آنچه کشف کرده بود بسماع نابیوسان و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ و سَلَّم گفت اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قلبی حتّی اَسْتَغْفِرُاللّهَ فی الْیَوْمِ سَبْعینَ مرّةً واستغفار طلب ستر بود که وی خبر میدهد از طلب ستر بر دلش بوقت هیبت حقیقت و سلطان مکاشفت از بهر آنک خلق را بقا نبود با وجود حق، و اندر خبر همی آید. لو کَشَفَ عن وجْهِهِ لاَحْرَقَتْ سُبْحاتُ وَجْهِهِ ما اَدْرَکَ بَصَرُهُ.
از منصور مغربی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که درویشی بقبیلۀ افتاد از قبیله هاء عرب جوانی ویرا مهمان کرد، این جوان او را خدمت همی کرد، اندر میانه بیفتاد و بیهوش شد. این درویش پرسید از حال وی، گفتند او را عم زادۀ است دلش به وی گرم است این دختر در خیمه فراز رفت این جوان نگاه کرد دامنش بدید زهرۀ وی آب شد آن درویش بدر خیمه شد گفت غریبان را در میان شما حرمت است بشفاعت آمده ام بر آن جوان رحمت کن کی اندر حالی صعب است آن زن گفت عظیم سلیم دلی، او را طاقت گرد دامن ما نیست طاقت دیدار ما کی دارد.
عام این طایفه را عیش اندر تجلّی بود و بلا اندر ستر، امّا خاصگان میان طیش و عیش باشند چون تجلّی کند ایشانرا، سبکی و طربی اندر ایشان پدیدار آید و چون برایشان بپوشد با حال عیش آیند و گویند خداوند تعالی موسی را گفت وَما تِلْکَ بِیَمینِکَ یا موسی. مراد آن بود تا برو پوشیده گردد بدان سؤال از آنچه کشف کرده بود بسماع نابیوسان و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ و سَلَّم گفت اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قلبی حتّی اَسْتَغْفِرُاللّهَ فی الْیَوْمِ سَبْعینَ مرّةً واستغفار طلب ستر بود که وی خبر میدهد از طلب ستر بر دلش بوقت هیبت حقیقت و سلطان مکاشفت از بهر آنک خلق را بقا نبود با وجود حق، و اندر خبر همی آید. لو کَشَفَ عن وجْهِهِ لاَحْرَقَتْ سُبْحاتُ وَجْهِهِ ما اَدْرَکَ بَصَرُهُ.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۵ - محاضره و مکاشفه و مشاهده
و از آن جمله محاضره و مکاشفه و مشاهده است. محاضره ابتدا بود و مکاشفت از پس او بود و از پس این هر دو مشاهده بود، محاضرت حاضر آمدن دل بود و بود از تواتر برهان بود و آن هنوز وراء پرده بود و اگرچه حاضر بود بغلبۀ سلطان ذکر و از پس او مکاشفه بود و آن حاضر آمدن بود بصفت بیان اندر حال بی سبب تأمّل دلیل و راه جستن، و دواعی شک را بر وی دستی نبود و از نعت غیب بازداشته نبود، پس ازین مشاهدة بود و آن وجود حق بود چنانک هیچ تهمت نماند و این آنگاه بود که آسمان سرّ صافی شود از میغهای پوشیده به آفتاب شهود تابنده از برج شرف و حق مشاهدة آنست که جُنَیْد گفت وجود حق با کم کردن تست نفست را پس خداوند محاضرة بسته بود بنشانهای او و خداوند مکاشفه مبسوط بود بصفات او و خداوند مشاهده بوجود رسیده بود و شک را آنجا راه نبود.
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلّی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد، چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد، آن شب اندر تقدیر بروشنائی چون روز بود، دل همچنین بود، چون تجلّی دائم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد. و اندرین معنی گفته اند. شعر:
لَیلی بِوَجْهِکَ مُشرِقٌ
وظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
والنّاسُ فی سَدَفِ الظّلا
مِ ونحنُ فی ضَوْءِ النَّهارِ
نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قائم ماند. و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد.
و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارَقَ النَّعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند، شعر:
فَلَمّا اسْتَبانَ الصّبحُ اَدرَجَ ضَوْءُهُ
بانواره اَنْوارَ ضَوءِ الْکَواکِبِ
یُجْرِّعُهُمْکاساً لوابْتُلِیَ اللَّظی
بِتَجْریعِهِ طارَتْکاسَرَعِ ذاهِبِ
شرابی و چگونگی شرابی کی از خود سوخته گردند و فانی شوند و ایشانرا از ایشان بربایند و باقی نمانند شرابی که نه باقی کند و نه یک سره فانی، نه بهمگی محو کند و نه اثری بگذارد از آثار بشریّت چنانک گویند. سارُوا فَلَمْ یَبْقَ لارَسمٌ ولا اَثَرُ.
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلّی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد، چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد، آن شب اندر تقدیر بروشنائی چون روز بود، دل همچنین بود، چون تجلّی دائم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد. و اندرین معنی گفته اند. شعر:
لَیلی بِوَجْهِکَ مُشرِقٌ
وظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
والنّاسُ فی سَدَفِ الظّلا
مِ ونحنُ فی ضَوْءِ النَّهارِ
نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قائم ماند. و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد.
و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارَقَ النَّعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند، شعر:
فَلَمّا اسْتَبانَ الصّبحُ اَدرَجَ ضَوْءُهُ
بانواره اَنْوارَ ضَوءِ الْکَواکِبِ
یُجْرِّعُهُمْکاساً لوابْتُلِیَ اللَّظی
بِتَجْریعِهِ طارَتْکاسَرَعِ ذاهِبِ
شرابی و چگونگی شرابی کی از خود سوخته گردند و فانی شوند و ایشانرا از ایشان بربایند و باقی نمانند شرابی که نه باقی کند و نه یک سره فانی، نه بهمگی محو کند و نه اثری بگذارد از آثار بشریّت چنانک گویند. سارُوا فَلَمْ یَبْقَ لارَسمٌ ولا اَثَرُ.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۶ - لوائح و طَوالِع و لوامِعْ
و از این جمله لوائح و طَوالِع و لوامِعْ است. لفظهائیست یک بدیگر نزدیک، بس فرقی نیست میان ایشان و این صفت اصحاب بدایات بود بنزیک شدن بدل و روشنائی آفتاب معرفت ایشانرا هنوز روشن نشده باشد ولیکن حق سبحانَهُ وتعالی روزی دل ایشان میدهد بهر وقتی، چنانک گوید. لَهُمْ رِزْقُهُمْ فیها بُکْرَةً وعَشیِّاً هرگاه که آسمان دل ایشان تاریک شود بمیغ حظوظ، برق کشف بدرفشد ایشانرا و لوامع قرب رخشنده گردد و ایشان در وقت ستر منتظر باشند لوائح را چنانک همی گوید شعر:
یا اَیُّها الْبَرْقُ الَّذی یَلمَعُ
مِن اَیِّ اَکْنافِ السما تَسْطَعُ
باوّل لوائح بود پس لوامع پس طوالع، لوائح چون برقی بود کی بتابد و پوشیده گردد و ناپدید شود چنانک شاعر گوید:
فَافْتَرَقْنا حَوْلاً فَلَمّا الْتَقَینا
کانَ تَسْلیمُهُ عَلیَّ وَداعاً
و دیگر همی گوید:
یا ذا الَّذی زارَ و ما زارا
کاَنَّهُ مُقْتَبِسٌ نارا
مَرّ ببابِ الدّارِ مُسْتَعْجِلاً
ما ضَرَّهُ لو دَخَلَ الدّارا
لوامع پیداتر بود از لوائح و زوالش بدین زودی نباشد دو وقت یا سه وقت بماند ولیکن چنان بود کی گفته اند درین معنی. شعر: وَالْعَیْنُ باکیةٌ لَمْ تُشْبِعِ النَظرا. چون بتابد ز تو منقطع کند ترا و جمع کند بخود ولیکن هنوز نور روز تمام نشده باشد کی لشکر شب بر وی تاختن آرد چنانک گفته اند شعر:
فَاللَّیْلُ یَشْمَلُنا بفاضِلِ بُرْدِهِ
وَالصُّبْحُ یُلْحِفُنا رداءً مُذْهَبا
و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاءِ او دائم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوائح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم، برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیّاره کی چون فرو شد گوئی دائم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند، و اگر نورش فرو شود آثارش بماند، خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنائی برکات او همی زید، تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش.
یا اَیُّها الْبَرْقُ الَّذی یَلمَعُ
مِن اَیِّ اَکْنافِ السما تَسْطَعُ
باوّل لوائح بود پس لوامع پس طوالع، لوائح چون برقی بود کی بتابد و پوشیده گردد و ناپدید شود چنانک شاعر گوید:
فَافْتَرَقْنا حَوْلاً فَلَمّا الْتَقَینا
کانَ تَسْلیمُهُ عَلیَّ وَداعاً
و دیگر همی گوید:
یا ذا الَّذی زارَ و ما زارا
کاَنَّهُ مُقْتَبِسٌ نارا
مَرّ ببابِ الدّارِ مُسْتَعْجِلاً
ما ضَرَّهُ لو دَخَلَ الدّارا
لوامع پیداتر بود از لوائح و زوالش بدین زودی نباشد دو وقت یا سه وقت بماند ولیکن چنان بود کی گفته اند درین معنی. شعر: وَالْعَیْنُ باکیةٌ لَمْ تُشْبِعِ النَظرا. چون بتابد ز تو منقطع کند ترا و جمع کند بخود ولیکن هنوز نور روز تمام نشده باشد کی لشکر شب بر وی تاختن آرد چنانک گفته اند شعر:
فَاللَّیْلُ یَشْمَلُنا بفاضِلِ بُرْدِهِ
وَالصُّبْحُ یُلْحِفُنا رداءً مُذْهَبا
و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاءِ او دائم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوائح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم، برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیّاره کی چون فرو شد گوئی دائم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند، و اگر نورش فرو شود آثارش بماند، خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنائی برکات او همی زید، تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۸ - تلوین و تمکین
و از آن جمله تلوین و تمکین است. تلوین صفت ارباب احوال بود و تمکین صفت اصحاب حقائق، مادام که بنده اندر راه بود صاحب تلوین بود و از حالی بحالی همی شود و از صفتی بصفتی همی گردد و ازین منزل کی بود بمنزلی برتر ازان فرود آید، چون برسد تمکین بود شاعر گوید اندر معنی. شعر:
ما زِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوِدادِکَ مَنْزِلاً
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ دونَ نُزولِهِ
صاحب تَلوینْ دائم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متّصل گشته و علامت آن که متّصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت. و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشرّیت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت، چون بنده باین حال دائم گردد صاحب تمکین بود. استاد بو علی دقّاق رحمهُ اللّه گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود. و مصطفی صَلَواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِ صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصّۀ یوسف علیه السّلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود، موی بر وی بنجنبید آن روز، زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیّر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید امّا از قوّة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود امّا از قوۀ او یا از ضعف وارد. از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی. و دیگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزّوجلّ، خبر داد از وقتی مخصوص. وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند. و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ الْمَلائِکَةَ لَتَضَع اَجْنِحتَهَا لِطالِبِ الْعِلم رَضِیً بما یَصْنَعُ. فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند. و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قائم بود بحق. دیگر آنچه گویند که بنده تا دائم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی، چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد، او اندر حال خویش مُمَکَّن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد، مقدورات او را اندازه نباشد، او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکّن بود، پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی امّا آنک مُصْطَلَم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حسّ و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دائم باشد و وی محو بود، آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او، آن متصرّف بود اندر ظنّ خلقان بلکه مصرّف بود اندر حقیقت قال اللّه تعالی و تَحْسبَهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ وَنُقَلَّبُهمْ ذاتُ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِمالِ وَبِاللّهِ التّوفیق.
ما زِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوِدادِکَ مَنْزِلاً
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ دونَ نُزولِهِ
صاحب تَلوینْ دائم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متّصل گشته و علامت آن که متّصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت. و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشرّیت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت، چون بنده باین حال دائم گردد صاحب تمکین بود. استاد بو علی دقّاق رحمهُ اللّه گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود. و مصطفی صَلَواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِ صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصّۀ یوسف علیه السّلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود، موی بر وی بنجنبید آن روز، زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیّر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید امّا از قوّة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود امّا از قوۀ او یا از ضعف وارد. از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی. و دیگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزّوجلّ، خبر داد از وقتی مخصوص. وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند. و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ الْمَلائِکَةَ لَتَضَع اَجْنِحتَهَا لِطالِبِ الْعِلم رَضِیً بما یَصْنَعُ. فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند. و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قائم بود بحق. دیگر آنچه گویند که بنده تا دائم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی، چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد، او اندر حال خویش مُمَکَّن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد، مقدورات او را اندازه نباشد، او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکّن بود، پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی امّا آنک مُصْطَلَم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حسّ و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دائم باشد و وی محو بود، آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او، آن متصرّف بود اندر ظنّ خلقان بلکه مصرّف بود اندر حقیقت قال اللّه تعالی و تَحْسبَهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ وَنُقَلَّبُهمْ ذاتُ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِمالِ وَبِاللّهِ التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۰ - شریعت و حقیقت
و از آن جمله شریعت و حقیقت است شریعت امر بود بالتزام بندگی و حقیقت مشاهدت ربوبیّت بود، هر شریعت کی مؤیّد نباشد بحقیقت پذیرفته نبود و هر حقیقت که بسته نبود بشریعت با هیچ حاصل نیاید و شریعت بتکلیف خلق آمدست و حقیقت خبر دادن است از تصریف حق، شریعت پرستیدن حقست و حقیقت دیدن حق است، شریعت قیام کردن است بآنچه فرمود، و حقیقت دیدن است آنرا که قضا و تقدیر کردست و پنهان و آشکارا کردست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۱ - نَفَسْ
و از آن جمله نَفَسْ است. نفس آسایش دادن دل بود بلطائف غیوب و صاحب انفاس بوصف نازک تر و باریکتر بود از صاحب احوال، صاحب وقت چنانست کی گوئی مبتدی ایست و صاحب نفس منتهی و صاحب احوال میانۀ هر دو، احوال واسطه است و انفاس نهایت علوّ و اوقات اصحاب دلرا بود و احوال خداوندان روح را و انفاس اهل سرّ را.
و گفته اند فاضلترین عبادتها شمردن نفس است با خدای تعالی، و گفته اند خدای تعالی دلها را بیافرید و معدن معرفت خویش کرد و اسرار را بیافرید پس از آن و آنرا محلّ توحید کرد، هر نفسی کی حصول او نه بدلالت معرفت بود و اشارت توحید بر بساط ضرورت او مرده بود و خداوندش را از آن باز پرسند.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت عارف را نَفَس مسلّم نبود زیرا که با زو مسامحه نرود و مُحِب را از نَفَس چاره نبود که اگر او را نبود ناچیز گردد از بی طاقتی.
و گفته اند فاضلترین عبادتها شمردن نفس است با خدای تعالی، و گفته اند خدای تعالی دلها را بیافرید و معدن معرفت خویش کرد و اسرار را بیافرید پس از آن و آنرا محلّ توحید کرد، هر نفسی کی حصول او نه بدلالت معرفت بود و اشارت توحید بر بساط ضرورت او مرده بود و خداوندش را از آن باز پرسند.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت عارف را نَفَس مسلّم نبود زیرا که با زو مسامحه نرود و مُحِب را از نَفَس چاره نبود که اگر او را نبود ناچیز گردد از بی طاقتی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۵ - شاهد
و از آن جمله لفظ شاهداست لفظ شاهد بر زبان ایشان بسیار رود گویند که فلان شاهد علمست و فلان شاهد وجداست و فلان شاهد حالست و بشاهد آن خواهند کی اندر دل مردم بود و آنچه بر وی غلبه دارد ذکر آن تا چنان پندارد کی ویرا بیند و اگر از وی غائب بود و هرچه بر دل مردم مستولی بود و غلبه دارد آن شاهد او بود اگر علم غلبه دارد شاهد علم بود. و اگر وجد غلبه دارد شاهد وجد بود، معنی شاهد، حاضر بود هرچه حاضر دل تست شاهد تست.
شبلی را پرسیدند از مشاهدت. گفت ما را مشاهدت از کجا آید ما را شاهد حق بود. اشارت کرد بآنچه بر وی غلبه داشت از ذکر حق و آنچه حاضر بود اندر دلش دائم از ذکر حق، و هرکه را دل بمخلوقی مشغول گردد گویند شاهد اوست یعنی حاضر دل ویست کی دوستی و محبّت دوام ذکر محبوب و دوست واجب کند.
و گروهی تکلّف کرده اند اندر اشتقاق شاهد و گفته اند از شهادت مشتق است چنانک چون شخصی را بیند بوصف جمال و کمال و اگرچه بشریّت او را از آن باز کشیده است و دیدار آن شخص او را مشغول نگرداند از آن حال که اندر ویست و صحبت او اندر وی اثر نکند او شاهد او بود بر فناء نفس او و هرکه اندرو اثر کند آن، او شاهد او بود اندر بقاء نفس و قیام کردن باحکام بشریت این آن بود کی شاهد بود او را یا بر وی و بدین حمل کنند قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ الْمِعْراجِ فی اَحْسَنِ صورَةٍ. گفت خدایرا دیدم بشب معراج اندر نیکوترین صورتی یعنی که نیکو صورتی که آنشب دیدم مرا مشغول نکرد از دیدار حق سبحانه و تعالی و مراد بدین دیدار، رؤیت علم است نه رؤیت چشم.
شبلی را پرسیدند از مشاهدت. گفت ما را مشاهدت از کجا آید ما را شاهد حق بود. اشارت کرد بآنچه بر وی غلبه داشت از ذکر حق و آنچه حاضر بود اندر دلش دائم از ذکر حق، و هرکه را دل بمخلوقی مشغول گردد گویند شاهد اوست یعنی حاضر دل ویست کی دوستی و محبّت دوام ذکر محبوب و دوست واجب کند.
و گروهی تکلّف کرده اند اندر اشتقاق شاهد و گفته اند از شهادت مشتق است چنانک چون شخصی را بیند بوصف جمال و کمال و اگرچه بشریّت او را از آن باز کشیده است و دیدار آن شخص او را مشغول نگرداند از آن حال که اندر ویست و صحبت او اندر وی اثر نکند او شاهد او بود بر فناء نفس او و هرکه اندرو اثر کند آن، او شاهد او بود اندر بقاء نفس و قیام کردن باحکام بشریت این آن بود کی شاهد بود او را یا بر وی و بدین حمل کنند قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ الْمِعْراجِ فی اَحْسَنِ صورَةٍ. گفت خدایرا دیدم بشب معراج اندر نیکوترین صورتی یعنی که نیکو صورتی که آنشب دیدم مرا مشغول نکرد از دیدار حق سبحانه و تعالی و مراد بدین دیدار، رؤیت علم است نه رؤیت چشم.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۶ - نَفْس
و از آن جمله نَفْس است. نفس اندر لغت وجود چیزی بود و نزدیک این قوم مراد از اطلاق نفس نه وجودست و نه قالب کی نهاده اند بلکه مراد بنفس آنست کی معلول بود از اوصاف بنده و نکوهیده بود از افعال و اخلاق او، پس معلولات از اوصاف بنده بر دو گونه بود یکی کسب او بود چون معصیت و مخالفت دوم خویهای دنی که اندر نفس خویش نکوهیده است چون بنده معالجت کند و مجاهدت نماید آن اخلاق دنی و نکوهیده از وی دور شود در مستمرّ عادت.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجم - در مجاهدة
قالَ اللّهُ تَعالی والَّذینَ جاهَدوا فینالَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا. ابوسعید خَدری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید پرسیدند پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم از فاضلترین جهاد، گفت کلمۀ حق پیش سلطان ستمکار گفتن و اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت
ابوهُرَیره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت بهترین زندگانی مرد آنست که مردی بود عنان اسب خویش گرفته، اندر سبیل خدای هرجا که آوازی برآید یا بیمی بود بر پشت اسب بود، مرگ همی جوید یا کشتن و یا مردی که گوسفندان دارد در غاری ازین غارها یا رودی ازین رودها و نماز بپای میدارد و زکوة می دهد و خدای را همی پرستد تا آنگهی که مرگ آید، او نیست از مردمان مگر در خیر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.