عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۴
دلدار ظریف است و گناهنش اینست
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
آخر بچه عیب می‌گریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۵
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست
جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست
گریان گشتم گفت که اینطرفه‌تر است
بی‌من که دو دیدهٔ ویم چون بگریست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۶
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
لطفی است که می‌کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۸
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است
جان میطلبد نمیدهم روزی چند
جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۱
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت
والله که نخورد آنقدح را و بریخت
دل قالب مرده دید خود را بی‌تو
اینست سزای آنکه از جان بگریخت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۳
دوش از سر لطف یار در من نگریست
گفتا بی‌ما چگونه توانی بزیست
گفتم به خدا چنانکه ماهی بی‌آب
گفتا که گناه تست و بر من بگریست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۰
زانروز که چشم من برویت نگریست
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست
زهرم بادا که بی‌تو میگیرم جام
مرگم بادا که بی‌تو میباید زیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۷
سرگشته چو آسیای گردان کنمت
بی‌سر گردان چو گوی گردان کنمت
گفتی بروم با دگری درسازم
با هرکه بسازی زود ویران کنمت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۰
سلطان ملاحت مه موزون منست
در سلسله‌اش این دل مجنون منست
بر خاک درش خون جگر میریزم
هرچند که خاک آن به از خون منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۴
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است
دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۷
عمریست که جان بنده بی‌خویشتن است
و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۹
گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
می طعنه زنند دشمنانم شب و روز
کز پای درآمدی و دستت نگرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۰
کس دل ندهد بدو که خونخوار منست
جان رفت چه جای کفش و دستار منست
تو نیز برو دلا که این کار تو نیست
این کار منست کار من است کار منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۶
گفتم چشمم که هست خاک کویت
پرآب مدار بی‌رخ نیکویت
گفتا که نه کس بود که در دولت من
از من همه عمر باشد آب رویت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۷
گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست
گفتا که بهای بوسهٔ ما جانست
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان
یعنی که بیا بیع و بها ارزانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۹
گفتم که بیا بچشم من درنگریست
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست
تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۰
گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت
از ما بشد و هوای جائی می‌پخت
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش
کانجا ز برای من ابائی می‌پخت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل هم‌آواز منست
خود ایندل من یار کسی دیگر بود
من میگفتم مگر که همباز منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۴
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۰
گویند مرا که این همه درد چراست
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست
رو روی مهش ببین و مشکل برخاست