عبارات مورد جستجو در ۵۴۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۴ - مجلی الاسماء الفعلیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۹ - المدد الوجودی
مددهای وجودی در نزولش
بود محتاج ممکن بر وصولش
بود محتاج آن در هستی خویش
نماند ورنه باقی لحظهئی بیش
رسد بروی مددها بالتوالی
بود جای وجودش ورنه خالی
رساند حق مدد پس بر وجودش
ز رحمانی نفس وز اوست بودش
وجودش بر عدم تا راجع آید
دم رحمن بر او پیوسته شاید
تو با قطع نظر از موجود او
عدم گردانی او راهست نیکو
عدم چون مقتضای ذات بودش
بدون موجد او کی بد وجودش
بامداد وجود از موجد او
مرجع دان وجود فاقد او
دم رحمن پس او را دمبدم شد
وجودش تا مرجح بر عدم شد
بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت
در ابدان از غذا وین خود محل یافت
بدانسان کاین نفسها از هواها
مدد یابد هم اقسام فواها
هوا را آنچنان که هست محسوس
بامداد نفس حق داشت مأنوس
جمادات آنچه باشد نزد ادراک
هم از اشیاءء روحانی و افلاک
دوامی کش برجحان وجود است
بنزد عقل برهان وجود است
جز آندم کش بهستی متصل بد
نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد
خلاف جسم حیوانی که تبدیل
بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل
بود مشهود هر ممکن که دیدی
بهر آنی بود خلق جدیدی
بود محتاج ممکن بر وصولش
بود محتاج آن در هستی خویش
نماند ورنه باقی لحظهئی بیش
رسد بروی مددها بالتوالی
بود جای وجودش ورنه خالی
رساند حق مدد پس بر وجودش
ز رحمانی نفس وز اوست بودش
وجودش بر عدم تا راجع آید
دم رحمن بر او پیوسته شاید
تو با قطع نظر از موجود او
عدم گردانی او راهست نیکو
عدم چون مقتضای ذات بودش
بدون موجد او کی بد وجودش
بامداد وجود از موجد او
مرجع دان وجود فاقد او
دم رحمن پس او را دمبدم شد
وجودش تا مرجح بر عدم شد
بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت
در ابدان از غذا وین خود محل یافت
بدانسان کاین نفسها از هواها
مدد یابد هم اقسام فواها
هوا را آنچنان که هست محسوس
بامداد نفس حق داشت مأنوس
جمادات آنچه باشد نزد ادراک
هم از اشیاءء روحانی و افلاک
دوامی کش برجحان وجود است
بنزد عقل برهان وجود است
جز آندم کش بهستی متصل بد
نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد
خلاف جسم حیوانی که تبدیل
بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل
بود مشهود هر ممکن که دیدی
بهر آنی بود خلق جدیدی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۴ - المضاهاه بینالشئون و الحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۳ - المنهج الاول
شدت گر منهج اول به نیت
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۳ - النکاح الساری فی جمیع الذراری
شنو باز ازنکاخی کوست ساری
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۹ - الولایه الصغری
عبارت باشد از صغری با کمال
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمیبود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بینیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذاتالله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بیمثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمیبود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بینیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذاتالله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بیمثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۰ - الیدان
یدان دو اسم را دان بالتقابل
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳
در شب برخاستم، گفتم تا در اللّه مینگرم؛ گفتم تا در خود مینگرم که اللّه از من چه زنده میکند بعد از آن که مرده بودم، و از اللّه میخواهم تا آن زندگیم را زیاده کند، چون زنده کردن اللّه را نهایت نیست. و اللّه را ثنا میگویم و میستایم، در مخاطبه در وی مینگرم تا زندگی نوع دیگرم دهد، چو این نعمت جز از وی از کسی دیگر حاصل نمیشود.
اکنون نظر میکنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه میگویم و میستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و میبینم که اینچنین چشمههای عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزههای عجب از آن چشمهها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه مینگرم، میبینم که از وی در این چشمههاام زیاده میشود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّهام خواب میدهد و آب راحتم زیاده میگرداند. و باز من در اللّه مینگرم، میبینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده میگرداند.
اکنون چون نظر به اللّه میکردم، همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر میکنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی میبینم و با وی سخن میگویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشیها و تربیتها مییابم از اللّه، اللّه را ثنا میگویم و میستایم، میبینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
اکنون نظر میکنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه میگویم و میستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و میبینم که اینچنین چشمههای عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزههای عجب از آن چشمهها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه مینگرم، میبینم که از وی در این چشمههاام زیاده میشود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّهام خواب میدهد و آب راحتم زیاده میگرداند. و باز من در اللّه مینگرم، میبینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده میگرداند.
اکنون چون نظر به اللّه میکردم، همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر میکنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی میبینم و با وی سخن میگویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشیها و تربیتها مییابم از اللّه، اللّه را ثنا میگویم و میستایم، میبینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۸
«سبحانک» میگفتم در رؤیت اللّه، و در آثار عجایبها و پاکیهای اللّه نظر میکردم. گفتم چون اللّه را با همه پاکیها و عجایبها در آن سبحانک گفتن بدیدم، گفتم: «و بحمدک»؛ یعنی خواهم تا اوصاف ستودهٔ اللّه را و جمالها و انعامات اللّه را ببینم، و میخواهم که در همه نغزیها و نیکوییها نظر کنم تا اللّه را به صفت نغزی و نیکوکاری ببینم، و این جمال اللّه را و نیکوکاریِ اللّه را میدیدم که بی نهایت است، ولیکن به اندازهٔ اثر میبینم، و هرچند اثر زیاده میشود بهتر میبینم.
و همچنین اللّه به همه صفاتش میبینم نشسته، و در محلهای آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگیاش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» میگویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه میشوند و آسیب میزنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
و همچنین اللّه به همه صفاتش میبینم نشسته، و در محلهای آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگیاش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» میگویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه میشوند و آسیب میزنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۰
اللّه اکبر گفتم، دیدم که اندیشههای فاسد و هر اندیشه که غیر اندیشه اللّه بود همه منهزم شدند. به دل آمد که تا صورتی پیش خاطر نمیآید، اخلاص عبادت ظاهر نمیشود و تا کلمهٔ لفظة «اللّه» پدید نمیآید، از فساد به صلاح نمیآیند و تا تصوری نمیکنم از صفات اللّه و تا نظر نمیکنم در صفات مخلوق، وجد و رقت و عبودیت ظاهر نمیشود. پس گویی که معبود مصور آمد.
و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو اینها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو میکردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات مییافتم، گویی که اللّه محدثات را برمیگرداند.
و من در این میان میدیدم که بر دوش اللّهام. باز میدیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّهایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زدهایم و بر دوش تو چسبیدهایم و دست از تو نمیداریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حُسن تو را میبینیم، میآساییم و دمِ خوش میزنیم، و دمی دیگر نالهٔ عاشقانه میزنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّهایم و اللّه ما را میجنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما میفرستد و ما از خوشیهای آن مست میشویم و فریاد میکنیم و اللّه ادراکات ما هموار میکند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان میکند و مینماید، تا من آن همه را میبینم و مستغرق میشوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی میگرداند و ملکوت خود را بدیشان مینماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو اینها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو میکردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات مییافتم، گویی که اللّه محدثات را برمیگرداند.
و من در این میان میدیدم که بر دوش اللّهام. باز میدیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّهایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زدهایم و بر دوش تو چسبیدهایم و دست از تو نمیداریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حُسن تو را میبینیم، میآساییم و دمِ خوش میزنیم، و دمی دیگر نالهٔ عاشقانه میزنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّهایم و اللّه ما را میجنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما میفرستد و ما از خوشیهای آن مست میشویم و فریاد میکنیم و اللّه ادراکات ما هموار میکند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان میکند و مینماید، تا من آن همه را میبینم و مستغرق میشوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی میگرداند و ملکوت خود را بدیشان مینماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۱
گفتم عجب نیست عرضه کردنِ اعمال امّت بر نبی علیه السلام. بنگر که چون پاره راست میروم به سوی اللّه و نزدیکتر میشوم به حضرت اللّه، کارهای مریدان مرا و کسان مرا بر من عرض میکنند، و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض میکنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صدور ایشان را میدانم، و چون خیال در دل ایشان میروم. اگر این محل صفای مرا اللّه از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بیاینها در اللّه بینم چه عجب باشد؟
اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر میکند و برمیآرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار، و هرچه اللّه برمیکشد میبینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمیکشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هستکنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی.
و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند؛ یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند. و میگویم که ای اللّه! چو ادراک من هستکردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هستکننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هستکننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هستکرده است مر هستکننده را.
اما گاهی که کسیکه غافل شود از هستکننده، میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است، چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر میکند و برمیآرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار، و هرچه اللّه برمیکشد میبینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمیکشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هستکنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی.
و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند؛ یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند. و میگویم که ای اللّه! چو ادراک من هستکردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هستکننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هستکننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هستکرده است مر هستکننده را.
اما گاهی که کسیکه غافل شود از هستکننده، میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است، چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۳
بامداد در مسجد نشسته بودم، هر کسی سلام میگفتند و سجود میکردند. گفتم که اللّه روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا میآراید و آراسته بدینها مینماید، تا ایشان آن آثار اللّه را میبینند و مرا سجده میکنند از دوستیِاللّه؛ اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد، آن هم آرایش اللّه است.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۸
به مسجد رفتم؛ ذکر میگفتم. رشید قبایی را دیدم. صورت او از پیش دلم نمیرفت. گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دلاند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود. گفتم تکلفی کنم و دل به اللّه مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد. دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من از او به اللّه میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به اللّه میرفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد. دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به اللّه و مدد میگیرد از اللّه و همه اجزای دل همچنین مدد از اللّه میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینهداران اللّه همه این مددها را از عقول و حواس پاک میگیرند.
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۹
اللّه میگفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست، و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبور خود نام با خود دارد؛ یعنی بیمراد و بیچاره و عاجز و بیمزه. هرکه جبری شد، او را زندگی نماند. چو من ذکر اللّه میکنم، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش. اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا، خود در آن شکرِ نعمت میگزارم و میباشم؛ و اگر اختیارم ندهد، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مختار و مرید و فعّال مطلق تویی!
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۰
نظر میکردم به صاحب جمالان و خوبان، که اللّه ایشان را بدین نغزی که آفریده است. باز نظر کردم که اللّه این خوبان را که همچون پردهٔ صنع و پردهٔ جان گردانیده است، تا بدین زیبایی است. گفتم چو صنعش بدین دلربایی است، تا عین اللّه چگونه بود!
باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود میشود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزهها و خوشیهاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول میباشم و هیچچیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز میدیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بیچون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، اینها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بیچون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم میبارد، از بیچون میبارد، تو از چونیاش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه میکنم، آهی میکنم، و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشریست.
باز چون اللّه میگویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود، و چون اللّه میگویم میبینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان میرفت، گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمیدارند، همچون خاشاک میشوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه میرسد. هرچند بیشتر میرفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی میدیدم، تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است. و هرآینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم، و میدیدم چنانک روز را میبینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را میشناسم و میدانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزیها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود میشود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزهها و خوشیهاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول میباشم و هیچچیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز میدیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بیچون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، اینها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بیچون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم میبارد، از بیچون میبارد، تو از چونیاش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه میکنم، آهی میکنم، و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشریست.
باز چون اللّه میگویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود، و چون اللّه میگویم میبینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان میرفت، گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمیدارند، همچون خاشاک میشوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه میرسد. هرچند بیشتر میرفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی میدیدم، تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است. و هرآینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم، و میدیدم چنانک روز را میبینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را میشناسم و میدانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزیها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۳
به روی مادر نظر میکردم، میدیدم که اللّه مرا چگونه رحم داده است و او را با من. و هرچه در جهان غم است، آن از رحمت اللّه است، زیرا که غم از نقصان حال باشد. تا مهر نباشد به کمال، غم نباشد به نقصان حال. اکنون مهربانی اللّه از این محسوستر چگونه باشد؟
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو مینوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس میبینم که اللّه میدهد به من . باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پارهپاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار.
دیدم که ادراک من دامیست که اللّه گرفته است و بدانسو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را اللّه گرفته است و برمیکشد، تا من میبینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جایها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است
و اللّه اعلم.
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو مینوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس میبینم که اللّه میدهد به من . باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پارهپاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار.
دیدم که ادراک من دامیست که اللّه گرفته است و بدانسو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را اللّه گرفته است و برمیکشد، تا من میبینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جایها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۸
وَ أَوْحَیْنا إِلی أُمِّ مُوسی أَنْ أَرْضِعِیهِ
همچو موسی کسی باید تا اهل مَر شیر طیّب را، که بِوقت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ هرکه اهل بود از آن خطاب و شراب مستطاب به مذاقِ او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت، همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود؛ یعنی این خطاب الست بربکم چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان به پرده غیب نهان بود، آب این خطاب بدیشان رسید، نقش نکرت و معرفت ایشان پدید آمد؛ چون باران که بر زمین زند هر نباتی درخور خود در جنبش آید اگر چه زیان همه نباتها از یک شکل است از خرما بن و گندم، همچنانک خواب یکی مینمود امّا بر تفاوت بود، همچنان بلاها نیز بر تفاوت پدید آمد.
به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس، لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنی که آب و آتش هر دو بنده مناند فرمانبردار. اکنون ای مؤمن خاک هم فرمانبردار است، همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس، ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم، إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ بعد از پرورش بسیار.
اکنون آب چو فرمانبردارتر از آتش آمد، لاجرم چون تیغ آمد بر سرِ آتش، یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرومیآید و هماره روی بر خاک دارد، امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است، عبادتِ آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام، پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم. خاک نیز همچون بندهٔ مدهوش است سر به زانوی حیرت برده، خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم، بهسانِ صوفیِ کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است. باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید، تاروپودِ خرقهٔ وجودش برقرار نماند
و أَذِنَتْ لِرَبهاِّ وَ حُقَّتْ
اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دِیِ دیوانه چرا نگاه داشتی و دامن خود را از وی چرا درکشیدی، و اگر نه یارشناس استی در رویِ بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وِی عرضه داردی؟ جهان چون چاکریست که پیچان و لرزان است در فرمان او، با چونوچراش کاری نیست.
اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد تو را بر سبیل عاریت نامزدِ روح تو کردند تا بیان و سخنان روح تو را درمییابد و در فرمانبرداری تقصیری روا نمیدارد، پس درودیوار جهان که مُلک حقیقی است مر الله را، چگونه فرمان او را درنیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قامت السّماوات و الارض بأمر اللّه نباشد. چو کوشکها در بهشت فرمانبردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند، و این چه عجب آید که از اللّه جهان را آگهی باشد، آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دلِ همه را بشناسی. همچنان فرمانبرداریِ زمین را دانستی، از آنِ آسمان را هم بدان که إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ، یعنی سینهٔ صدقِ آسمان را شکافتند و دررها از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند، همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینائی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس. وپنج حواس چون پنج ستاره است.
این همه را آگاهی داد از حال روح تو، چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود، و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنانکه بدین پنج حس تدبیر کالبد میکنند به پنج ستاره تدبیر جهان میکنند تا چنین استخوانهای جبال و پشت و پهلوی زمین برقرار میباشد
و اللّه اعلم.
همچو موسی کسی باید تا اهل مَر شیر طیّب را، که بِوقت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ هرکه اهل بود از آن خطاب و شراب مستطاب به مذاقِ او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت، همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود؛ یعنی این خطاب الست بربکم چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان به پرده غیب نهان بود، آب این خطاب بدیشان رسید، نقش نکرت و معرفت ایشان پدید آمد؛ چون باران که بر زمین زند هر نباتی درخور خود در جنبش آید اگر چه زیان همه نباتها از یک شکل است از خرما بن و گندم، همچنانک خواب یکی مینمود امّا بر تفاوت بود، همچنان بلاها نیز بر تفاوت پدید آمد.
به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس، لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنی که آب و آتش هر دو بنده مناند فرمانبردار. اکنون ای مؤمن خاک هم فرمانبردار است، همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس، ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم، إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ بعد از پرورش بسیار.
اکنون آب چو فرمانبردارتر از آتش آمد، لاجرم چون تیغ آمد بر سرِ آتش، یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرومیآید و هماره روی بر خاک دارد، امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است، عبادتِ آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام، پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم. خاک نیز همچون بندهٔ مدهوش است سر به زانوی حیرت برده، خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم، بهسانِ صوفیِ کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است. باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید، تاروپودِ خرقهٔ وجودش برقرار نماند
و أَذِنَتْ لِرَبهاِّ وَ حُقَّتْ
اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دِیِ دیوانه چرا نگاه داشتی و دامن خود را از وی چرا درکشیدی، و اگر نه یارشناس استی در رویِ بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وِی عرضه داردی؟ جهان چون چاکریست که پیچان و لرزان است در فرمان او، با چونوچراش کاری نیست.
اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد تو را بر سبیل عاریت نامزدِ روح تو کردند تا بیان و سخنان روح تو را درمییابد و در فرمانبرداری تقصیری روا نمیدارد، پس درودیوار جهان که مُلک حقیقی است مر الله را، چگونه فرمان او را درنیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قامت السّماوات و الارض بأمر اللّه نباشد. چو کوشکها در بهشت فرمانبردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند، و این چه عجب آید که از اللّه جهان را آگهی باشد، آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دلِ همه را بشناسی. همچنان فرمانبرداریِ زمین را دانستی، از آنِ آسمان را هم بدان که إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ، یعنی سینهٔ صدقِ آسمان را شکافتند و دررها از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند، همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینائی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس. وپنج حواس چون پنج ستاره است.
این همه را آگاهی داد از حال روح تو، چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود، و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنانکه بدین پنج حس تدبیر کالبد میکنند به پنج ستاره تدبیر جهان میکنند تا چنین استخوانهای جبال و پشت و پهلوی زمین برقرار میباشد
و اللّه اعلم.