عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
باز سرگرمی نظاره به سامان شده است
شعلهٔ ایمن دیدارگلافشان شده است
زین چراغانکه طربجوشی انجم دارد
آسمانی دگر از آب نمایان شده است
در دل آب به این رنگ چمن پیراکیست
که رگ کوچهٔ هرموج خیابان شده است
صفحهٔ آب چه حیرت رقمیها دارد
مفت نظارهکه آیینه گلستان شده است
صلحکل نذر حریفانکه درین عشرتگاه
آتش وآب به هم دست وگریبان شده است
قطرههاگوهر وگوهر همه یاقوتفروش
یارب اینچشمه ز رویکه فروزان شده است
آب را این همهکیفیت رعنایی نیست
مگر از پرتو فیض قدم خان شده است
آنکه در انجمن یاد تجلی اثرش
تا نفس میکشی اندیشه چراغان شده است
گرنه این بزم تماشاکدهٔ جلوهٔ اوست
این قدر چشم به دیدارکه حیران شده است
بیدل آن شعلهکزو بزم چراغانگرم است
یک حقیقت به هزارآینه تابان شده است
شعلهٔ ایمن دیدارگلافشان شده است
زین چراغانکه طربجوشی انجم دارد
آسمانی دگر از آب نمایان شده است
در دل آب به این رنگ چمن پیراکیست
که رگ کوچهٔ هرموج خیابان شده است
صفحهٔ آب چه حیرت رقمیها دارد
مفت نظارهکه آیینه گلستان شده است
صلحکل نذر حریفانکه درین عشرتگاه
آتش وآب به هم دست وگریبان شده است
قطرههاگوهر وگوهر همه یاقوتفروش
یارب اینچشمه ز رویکه فروزان شده است
آب را این همهکیفیت رعنایی نیست
مگر از پرتو فیض قدم خان شده است
آنکه در انجمن یاد تجلی اثرش
تا نفس میکشی اندیشه چراغان شده است
گرنه این بزم تماشاکدهٔ جلوهٔ اوست
این قدر چشم به دیدارکه حیران شده است
بیدل آن شعلهکزو بزم چراغانگرم است
یک حقیقت به هزارآینه تابان شده است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در ستایش ملکزادۀ بینظیر شهزاده اردشیر فرماید
شاه ختن چو دوش نهان شد به مکمنا
وز فرق سر فکند زر اندودگرزنا
با لشکری عظیمتر از جیش روم و روس
شاه حبش دو اسبه برآمد ز مکمنا
پوشیده از لآلی منثور جوشنی
بر جامهٔ سیاهتر از خز ادکنا
زراد چرخ بهر تن او ز اختران
از حلقهای سیم بهم بافت جوشنا
انجم چو یک طبق جو سیمین و آسمان
افسون برو دمیده چو جادوی جوزنا
مه موسیکلیم و خطکهکشان عصا
انجمگلهٔ شعیب و فلک دشت مدینا
چندین هزارگوی درخشنده از نجوم
گردان بهگردگیتی بیزخم محجنا
من هردو چشم دوخته در چشم اختران
تا صبح و پر ز اخترم از دیده دامنا
ناگاه پیش از آنکهگزارم دوگانهیی
بهر یگانه ایزد دادار ذوالمنا
ماهم ز در درآمد ناشسته روی و موی
چهرش ز می شکفته چو یک باغ سوسنا
چون صبح صادقی ز پس صبحکاذبی
پیدا زگیسوانش بناگوش وگردنا
در فوج دلبران به صباحت مسلما
وز خیل نیکوان به ملاحت معینا
در بابلی چه ذقنش زلف عنبرین
هاروتوارگشته به موی سر آونا
یا نی منیژهگفتی آشفتهکرده موی
از بخت واژگون به لب چاه بیژنا
گیسوکمند رستم و ابرو حسام سام
مژگان خدنگ آرش و قد رمح قارنا
زلف خمیده پشتشکفهٔ فلاخن است
وانگیسوان بافته بند فلاخنا
چشم مرا به چهرهٔ خوددوخت زانکه داشت
از تار زلف رشته و از مژه سوزنا
گفتم فرامشت شده ماناکه از سحاب
ریحان وگل دمیده زهر بوم و برزنا
وز پشت ابر تیره عیان قرص آفتاب
همچون نگین جم زکف آهریمنا
برکوه لاله چون شب مهتاب بشکفد
گویی به تیغکوه چراغیست روشنا
گر سرخ بید را نبود رنج سرخ باد
گلگل چراست در چمنش لالهگون تنا
مانا شنیدهییکه پی قتل تهمتن
غلطاند سنگی از زبرکوه بهمنا
نک سیل بهمنستکه سنگ افکند زکوه
وان لالهٔ دمیده به دامن تهمتنا
در هاون عقیق شقایق نسیم صبح
از بسکه سوده غالیه و مشک ولادنا
اینک سواد سودهٔ آن مشک و غالیه است
این داغهاکه هست برآن سرخ هاونا
بر صحن باغ سرو چمن سایه افکند
هر صبحکافتاب بتابد بهگلشنا
زانسانکه سرو قامت میر زمانه هست
از فر بخت شه به جهان سایه افکنا
شیرکام ملک ملکزاده اردشیر
کز جود دست اوست خجل ابر بهمنا
فرماندهیکه هست به فرخنده نام او
منشور ملک و نامهٔ ملت معنونا
از بیم تازیانهٔ قهرش ازین سپس
تا حشر توسنی نکند چرخ توسنا
ای آنکه به سحابکفت ابر نوبهار
دودیست خشک مغزکه خیزد زگلخنا
در هرکجاکه خنجر تو خونفشان شود
روید ز خاک معرکه تا حشر روینا
حزمتو پیش از آنکه رود دانه زیر خاک
دردانه خوشه دیده ودر خوشه خرمنا
ماناکه عهد بسته و سوگند خوردهاند
شمشیر جانستان تو با جان دشمنا
کاندمکه می برآید شمشیرت از نیام
آید برون روان بد اندیشت از تنا
گر جان دهد ز جود تو سائل شگفت نیست
میرد چراغ چونکه فزاییش روغنا
درگوش تو ز فرط شجاعت به روز رزم
خوشتر صهیل ارغون ز آواز ارغنا
در هر فن از فنون هنر بسکه ماهری
خوانندت اوستادان استاد یکفنا
آن بهکه بدسگال تو زیرزمین رود
کش بر تمام روی زمین نیست مأمنا
نبود عجبکه بر دو جهان سایه افکند
چتر ترا ز بسکه فراخست دامنا
در چینه دان همت سیمرغ جود تو
انجم دودانهکنجد و یک مشت ارزنا
کوه از نهیبگرز تو خواهد به روز رزم
بیرون دود چو رشته ز سوراخ سوزنا
سرهنگ بیسپاه بود خازنت ازانک
از ترکتاز جود تو خالیست مخزنا
اسلام شد قوی ز تو چونانکه سوی حج
هرسال پابرهنه شتابد برهمنا
رفتمکنم به خصم تو نفرین سپهرگفت
زین مرده درگذرکه نیرزد به شیونا
از حرص جود طبع تو خواهدکه سیم و زر
جاوید سکهکرده برآید ز معدنا
از چهر زرد و بخت سیاه و سرشک سرخ
خصم توگشته است سراپا ملونا
ای قهرمان ملک تو دانیکه پیش من
دانشوران چیره زبانند الکنا
جز چربگفتهاکه بود دست پخت من
شعری قبول می نکند طبع روشنا
زانسانکه چشمگرسنه بر خوان مهتران
اول دود به جانب مرغ مسمنا
ور شعر دیگران بگزیند به شعر من
کژ طبع جاهلیکه پلید است وکودنا
نزل سپهر را چه زیانگر پیاز و سیر
خواهد یهود در عوض سلوی و منا
تنها جز آفرین نشنیدم ز هیچکس
هی هی تفو بهگردشاین چرخ ریمنا
مناز چرا نشد صله عاید به هیچ نحو
در نحو عاید وصله خواهد اگر منا
یا مننه آن منمکه صلههست و عایدش
ورآن منم چه شد صله و عاید منا
ارجوکزین سپس دهدم فیضعام تو
دینار بار بار و زر و سیم من منا
نی نی هزار شکرکه ازکودکی هگرز
آرو شره نبوده مرا رسم و دیدنا
گنجی مرا ز علم و هنر دادهکردگار
کایمن بود زکاستن وکید رهزنا
گنجم درون خاطر و من دردمشق دهر
سرگشته بیسبب چو خداوند زهمنا
لیک آوخاکه چهرهٔ اهرون فکرتم
از غم شدست تیرهتزاز روی اهرنا
طبعم عقیمگشت و به پنجه رسید سال
پنجاه ساله زن شود آری سترونا
تا شیر شرزه روی بتابد ز آتشا
تا مارگرزه سخت بپیچد به چندنا
خصم تو را ز آتش و آب سنان تو
در آب چشمو آتش دل باد مسکنا
وز فرق سر فکند زر اندودگرزنا
با لشکری عظیمتر از جیش روم و روس
شاه حبش دو اسبه برآمد ز مکمنا
پوشیده از لآلی منثور جوشنی
بر جامهٔ سیاهتر از خز ادکنا
زراد چرخ بهر تن او ز اختران
از حلقهای سیم بهم بافت جوشنا
انجم چو یک طبق جو سیمین و آسمان
افسون برو دمیده چو جادوی جوزنا
مه موسیکلیم و خطکهکشان عصا
انجمگلهٔ شعیب و فلک دشت مدینا
چندین هزارگوی درخشنده از نجوم
گردان بهگردگیتی بیزخم محجنا
من هردو چشم دوخته در چشم اختران
تا صبح و پر ز اخترم از دیده دامنا
ناگاه پیش از آنکهگزارم دوگانهیی
بهر یگانه ایزد دادار ذوالمنا
ماهم ز در درآمد ناشسته روی و موی
چهرش ز می شکفته چو یک باغ سوسنا
چون صبح صادقی ز پس صبحکاذبی
پیدا زگیسوانش بناگوش وگردنا
در فوج دلبران به صباحت مسلما
وز خیل نیکوان به ملاحت معینا
در بابلی چه ذقنش زلف عنبرین
هاروتوارگشته به موی سر آونا
یا نی منیژهگفتی آشفتهکرده موی
از بخت واژگون به لب چاه بیژنا
گیسوکمند رستم و ابرو حسام سام
مژگان خدنگ آرش و قد رمح قارنا
زلف خمیده پشتشکفهٔ فلاخن است
وانگیسوان بافته بند فلاخنا
چشم مرا به چهرهٔ خوددوخت زانکه داشت
از تار زلف رشته و از مژه سوزنا
گفتم فرامشت شده ماناکه از سحاب
ریحان وگل دمیده زهر بوم و برزنا
وز پشت ابر تیره عیان قرص آفتاب
همچون نگین جم زکف آهریمنا
برکوه لاله چون شب مهتاب بشکفد
گویی به تیغکوه چراغیست روشنا
گر سرخ بید را نبود رنج سرخ باد
گلگل چراست در چمنش لالهگون تنا
مانا شنیدهییکه پی قتل تهمتن
غلطاند سنگی از زبرکوه بهمنا
نک سیل بهمنستکه سنگ افکند زکوه
وان لالهٔ دمیده به دامن تهمتنا
در هاون عقیق شقایق نسیم صبح
از بسکه سوده غالیه و مشک ولادنا
اینک سواد سودهٔ آن مشک و غالیه است
این داغهاکه هست برآن سرخ هاونا
بر صحن باغ سرو چمن سایه افکند
هر صبحکافتاب بتابد بهگلشنا
زانسانکه سرو قامت میر زمانه هست
از فر بخت شه به جهان سایه افکنا
شیرکام ملک ملکزاده اردشیر
کز جود دست اوست خجل ابر بهمنا
فرماندهیکه هست به فرخنده نام او
منشور ملک و نامهٔ ملت معنونا
از بیم تازیانهٔ قهرش ازین سپس
تا حشر توسنی نکند چرخ توسنا
ای آنکه به سحابکفت ابر نوبهار
دودیست خشک مغزکه خیزد زگلخنا
در هرکجاکه خنجر تو خونفشان شود
روید ز خاک معرکه تا حشر روینا
حزمتو پیش از آنکه رود دانه زیر خاک
دردانه خوشه دیده ودر خوشه خرمنا
ماناکه عهد بسته و سوگند خوردهاند
شمشیر جانستان تو با جان دشمنا
کاندمکه می برآید شمشیرت از نیام
آید برون روان بد اندیشت از تنا
گر جان دهد ز جود تو سائل شگفت نیست
میرد چراغ چونکه فزاییش روغنا
درگوش تو ز فرط شجاعت به روز رزم
خوشتر صهیل ارغون ز آواز ارغنا
در هر فن از فنون هنر بسکه ماهری
خوانندت اوستادان استاد یکفنا
آن بهکه بدسگال تو زیرزمین رود
کش بر تمام روی زمین نیست مأمنا
نبود عجبکه بر دو جهان سایه افکند
چتر ترا ز بسکه فراخست دامنا
در چینه دان همت سیمرغ جود تو
انجم دودانهکنجد و یک مشت ارزنا
کوه از نهیبگرز تو خواهد به روز رزم
بیرون دود چو رشته ز سوراخ سوزنا
سرهنگ بیسپاه بود خازنت ازانک
از ترکتاز جود تو خالیست مخزنا
اسلام شد قوی ز تو چونانکه سوی حج
هرسال پابرهنه شتابد برهمنا
رفتمکنم به خصم تو نفرین سپهرگفت
زین مرده درگذرکه نیرزد به شیونا
از حرص جود طبع تو خواهدکه سیم و زر
جاوید سکهکرده برآید ز معدنا
از چهر زرد و بخت سیاه و سرشک سرخ
خصم توگشته است سراپا ملونا
ای قهرمان ملک تو دانیکه پیش من
دانشوران چیره زبانند الکنا
جز چربگفتهاکه بود دست پخت من
شعری قبول می نکند طبع روشنا
زانسانکه چشمگرسنه بر خوان مهتران
اول دود به جانب مرغ مسمنا
ور شعر دیگران بگزیند به شعر من
کژ طبع جاهلیکه پلید است وکودنا
نزل سپهر را چه زیانگر پیاز و سیر
خواهد یهود در عوض سلوی و منا
تنها جز آفرین نشنیدم ز هیچکس
هی هی تفو بهگردشاین چرخ ریمنا
مناز چرا نشد صله عاید به هیچ نحو
در نحو عاید وصله خواهد اگر منا
یا مننه آن منمکه صلههست و عایدش
ورآن منم چه شد صله و عاید منا
ارجوکزین سپس دهدم فیضعام تو
دینار بار بار و زر و سیم من منا
نی نی هزار شکرکه ازکودکی هگرز
آرو شره نبوده مرا رسم و دیدنا
گنجی مرا ز علم و هنر دادهکردگار
کایمن بود زکاستن وکید رهزنا
گنجم درون خاطر و من دردمشق دهر
سرگشته بیسبب چو خداوند زهمنا
لیک آوخاکه چهرهٔ اهرون فکرتم
از غم شدست تیرهتزاز روی اهرنا
طبعم عقیمگشت و به پنجه رسید سال
پنجاه ساله زن شود آری سترونا
تا شیر شرزه روی بتابد ز آتشا
تا مارگرزه سخت بپیچد به چندنا
خصم تو را ز آتش و آب سنان تو
در آب چشمو آتش دل باد مسکنا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح حاجی میرزا آقاسی فرماید
دو قلاع کفرند با هم مصاحب
یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه
هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن
نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را
نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک
کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی
نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را
کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر
بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب
من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین
بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب
پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش
کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه
هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن
نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را
نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک
کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی
نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را
کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر
بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب
من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین
بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب
پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش
کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - هنگام نهضت عباسشاه غازی طابثراه از خراسان و ماندن محمدشاه غازی نورالله مرقده فرماید
آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به نوبهار ...
کسایی مروزی : دیوان اشعار
آن خوشه های رز ...
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دستش از پرده برون آمد ...
کسایی مروزی : دیوان اشعار
وصف شراب
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۲
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۵
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۹
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است که تخمیر بیغمی دارد
خطا بهگردن مستان نمیتوان بستن
طریق بیخبری لغزش کمی دارد
ورق سیه نکنی، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است که تخمیر بیغمی دارد
خطا بهگردن مستان نمیتوان بستن
طریق بیخبری لغزش کمی دارد
ورق سیه نکنی، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت
سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان
محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل
به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت
سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان
محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل
به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - وله ایضاْ فی مدحه
باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من
روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو
با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من
روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو
با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه فرماید
عجبی عجب آن پسر به سر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد
وقتستکه سرگران شود با خویش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پیش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اینقدر دارد
معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد
چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد
با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد
آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد
و آن کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زیر آرد
نرمک نرمک گَهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد
عاش همه ساعت از تماشایشا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد
از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکی که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه کله به سر دارد
چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رویی ز نشاط می عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد
گوییکه جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همی کشد نمیدانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد
گویدکه وفا به وعده خواهمکرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پایینتر از آن کمر که میبندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد
هرخسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد
چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد
نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد
کان گرد سرین به شکل گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافتد از شوق
هر مادر کاینچنین پسر دارد
عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو دادگر دارد
دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد
شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد
رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد
چشمیکه نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد
از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد
از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نیشکر دارد
شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد
بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد
تیغ تو ز بس که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گوید شعر
روح الله نیست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد
آری چکند نوای موسیقی
بیچاره کسی که گوش کر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد
وقتستکه سرگران شود با خویش
از بس که کرشمه آن پسر دارد
زان پیش که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه اینقدر دارد
معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد
طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد
چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد
چون مژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد
با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد
آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد
و آن کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد
اندک اندک گهش به زیر آرد
نرمک نرمک گَهش زبر دارد
واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد
عاش همه ساعت از تماشایشا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد
از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش زبر دارد
ترکی که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه کله به سر دارد
چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد
رویی ز نشاط می عرق کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد
قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد
گوییکه جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد
خوش سرمه همی کشد نمیدانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد
مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد
گویدکه وفا به وعده خواهمکرد
باور نکنم وفا مگر دارد
پایینتر از آن کمر که میبندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد
هرخسته که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد
چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد
نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد
کان گرد سرین به شکل گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد
معجر به هوا برافتد از شوق
هر مادر کاینچنین پسر دارد
عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد
حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو دادگر دارد
دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد
شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد
رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد
چشمیکه نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد
از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد
از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد
طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد
گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش همه طعم نیشکر دارد
شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد
بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد
تیغ تو ز بس که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد
شاعر نبود هر آنکه گوید شعر
روح الله نیست هر که خر دارد
مزکوم بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد
آری چکند نوای موسیقی
بیچاره کسی که گوش کر دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در ستایش شهنشاه ماضی محمد شاه غازی فرماید
سرین دلبر من سیم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه ماضی محمد شاه غازی طابلله ثراه گوید
الحمد خدا را که ولیعهد مظفر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر
چون خور که جهان گیرد بینصرت انجم
بگرفت جهان را همه بییاری لشکر
ای گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان که کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سویگلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک بحرنهنگشی و یک بیشه غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسینا
از خنجر تو یادی و زلزال بهکشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به کشمیر و لهاور
شبرنگگرانسنگ سبکهنگ تو در جنگ
کوهیست که با باد وزان گشته مخمر
آنگونه که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس بهکف دارد و من کلک در انگشت
او تخم بهگل کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم که به یک عمر برم بر
او حاصل کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصلگفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمینکنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله بهگردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزندهتر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازندهتر از گنبد اخضر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در ستایش پادشاه ماضی محمد شاه غازی طابالله ثراه گوید
الحمد که از موهبت ایزد داور
زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماسفشان شد فلک از ژالهٔ بیضا
یاقوتنشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواری
زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره
زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار
در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشیزهیی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک
چون شاخگل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ
زانگونه که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگری مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخنچینی بلبل
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکسگل و لاله پدیدار
زانگونهکه عکس میگلرنگ ز ساغر
دلگر به بهاران شده خرم عجبی نیست
کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
کیهان کهنسال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق
یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق
موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل
خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای گوهر تو واسطه عقد مناظم
ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند
گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ
وقتیکه حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب
فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو بهحدی
کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش
گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنستکه دینار
هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست که دیده
ناریکه شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق
چندانکه اگر سیرکنی در همهکشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلکستانا
ای بر ملکان از ملکالعرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم
امروز به تخت تو بود بالشکشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید
امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز توییکز فزع چین جبینت
در روم نخسبد بهشب از واهمه قیصر
امروز تویی کز غو شیپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت
امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت
بخت تو سمین گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهینگنبدگردول
در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست که تاریک کند چون شب دیجور
گرد سپهت ساحت کشمیر و لهاور
فرداستکه در روم به هر بوم ز بیمت
فریاد زن و مردکندگوش فلککر
فرداست که شیپور تو از ساحت خوارزم
از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست که گیتی شودت جمله مسلم
فرداستکهگیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی گفتنش اولی است
تا گوش مزین شود و کام معطر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
گیهان کهنسال جوانیکند از سر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را
چون چنگل شاهین که کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم
درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان
زانگونهکه از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت
قندست و همان به که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت
کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
کز سهم تو بیپرسش یزدان به قیامت
از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت
در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید
چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک هدمت باد چو روی من وگردون
پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر
زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماسفشان شد فلک از ژالهٔ بیضا
یاقوتنشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواری
زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره
زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار
در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشیزهیی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک
چون شاخگل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ
زانگونه که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگری مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخنچینی بلبل
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکسگل و لاله پدیدار
زانگونهکه عکس میگلرنگ ز ساغر
دلگر به بهاران شده خرم عجبی نیست
کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
کیهان کهنسال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق
یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق
موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل
خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای گوهر تو واسطه عقد مناظم
ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند
گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ
وقتیکه حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب
فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو بهحدی
کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش
گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنستکه دینار
هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست که دیده
ناریکه شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق
چندانکه اگر سیرکنی در همهکشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلکستانا
ای بر ملکان از ملکالعرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم
امروز به تخت تو بود بالشکشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید
امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز توییکز فزع چین جبینت
در روم نخسبد بهشب از واهمه قیصر
امروز تویی کز غو شیپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت
امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت
بخت تو سمین گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهینگنبدگردول
در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست که تاریک کند چون شب دیجور
گرد سپهت ساحت کشمیر و لهاور
فرداستکه در روم به هر بوم ز بیمت
فریاد زن و مردکندگوش فلککر
فرداست که شیپور تو از ساحت خوارزم
از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست که گیتی شودت جمله مسلم
فرداستکهگیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی گفتنش اولی است
تا گوش مزین شود و کام معطر
پیریست جوانبختکه از بخت جوانش
گیهان کهنسال جوانیکند از سر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را
چون چنگل شاهین که کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم
درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان
زانگونهکه از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت
قندست و همان به که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت
کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
کز سهم تو بیپرسش یزدان به قیامت
از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت
در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید
چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک هدمت باد چو روی من وگردون
پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمدشاه طاب الله ثراه و فتح خراسان گوید
چو زآشیانهٔ چرخ این عقاب زرینپر
به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود
وز آن میانه فرو ریخت دانهای گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست
که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی
که تا چو خامه ببندم به مدح شاهکمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب
به لاله برگ نهان کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم
ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب
فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور
چه گفت گفت که از فتح شه رسید خبر
چو داد این خبر اعضای من ز غایت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درون هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش گفتم آیا ملک چه ملک گشود
که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای
که شد مسخر کیهان خدای کیوان فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم کای برتر از بهشت خدای
برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان کشوری به غیر عدم
که جیش شه نزند پرّه اندر آن کشور
نبینم از همه عالم به غیر آن سر زلف
سیهدلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چهگفتگفت مگر هیچت آگهی نبود
ز فتنهای که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بندهای از بندگان شاه جهان
که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون که به کیهان خدای طاغی شد
بر آن مثابه که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او
گسیل کرد سپاهی چو مور بیحد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه
به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر
نموده تعبیه دندان گرک در خنجر
چهل عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشای
نهنگ هببت و تندرخروش و برقشرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن
همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم گشت رویارو
ز هرکرانه برو تنگ بست راهگذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار
نگشته چرخگرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه که بادش زبان کفیده چو مار
پی گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم
چنان شدند گریزان که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن
چه گفت گفت کهای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرایی چکامهیی ایدر
به خنده گفتمش ای شوخ این سخن بگذار
زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذر
حسود را چهکنم یاد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید
که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین که شیطان را
ذلیلکرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این نشاط که گوساله را بسوخت کلیم
کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند
ازین نویدکه دجالی اوهتاد ز خر
به صعوهایکه زند لاف سلطنت با جفت
کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بیآلت
به هرکه در دو جهان قادرند بیلشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام
سپاهشانگه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر
به گرگ مرگ گر این گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی
نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب کند
به آهنی که به کان اندرون بود مضمر
بهکوره ناشده از بطن کان هنوز آهن
برد به گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش خشم آرند
در آن زمانکه رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد
هر آن عصب که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس قائمه را
برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زیور
به هر دریچه ز منقار ریخت شوشهٔ زر
دریچهٔ فلک از نقرهٔ سپید گشود
وز آن میانه فرو ریخت دانهای گهر
برین سپهر رَمادی یکی نُعامهٔ زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غریق نیل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا ید بیضا ز خور کلیم سحر
ز آب خیزد نیلوفر و شگفت اینست
که خاست چشمهٔ آب ازکنار نیلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روی
که تا چو خامه ببندم به مدح شاهکمر
هنوز خانه نیالوده بُد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسید مست از در
بر آفتاب پریشیده پرّ و بال غراب
به لاله برگ نهان کرده تُنگهای شکر
ز لعل سرخ حصاری کشیده گرد عدم
ز مشک ناب هلالی نموده زیر قمر
به زیر قرص قمر کنده چاهی از سیماب
فراز تنگ شکر بسته جسری از عنبر
ز ره نیامده بر جست از نشاط و سرور
چه گفت گفت که از فتح شه رسید خبر
چو داد این خبر اعضای من ز غایت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درون هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خویش گفتم آیا ملک چه ملک گشود
که بود خصمش و بر وی چگونه یافت ظفر
مگر جهان دگر آفرید بارخدای
که شد مسخر کیهان خدای کیوان فرّ
و یا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که گشت شاه جهان چیره بر قضا و قدر
به یار گفتم کای برتر از بهشت خدای
برافکن از سر مستورهٔ سخن معجر
سخن چو رشتهٔ امید من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اولیتر
ندانم از دو جهان کشوری به غیر عدم
که جیش شه نزند پرّه اندر آن کشور
نبینم از همه عالم به غیر آن سر زلف
سیهدلی که ز فرمان شه بپیچد سر
چهگفتگفت مگر هیچت آگهی نبود
ز فتنهای که برانگیخت خصم بدگوهر
کمینه بندهای از بندگان شاه جهان
که بود تالی ابلیس در نهاد و سیر
سه مه فزون که به کیهان خدای طاغی شد
بر آن مثابه که ابلیس با مهین داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازین
که هدهدی نشود پادشا به یک افسر
ز ری شهنشه اعظم پی سیاست او
گسیل کرد سپاهی چو مور بیحد و مر
به جای تن همه البرز بسته در جامه
به جای دل همه الوند هشته در پیکر
نهفته عاریه چنگال شیر در شمشیر
نموده تعبیه دندان گرک در خنجر
چهل عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشای
نهنگ هببت و تندرخروش و برقشرر
همه جحیمی و دیوار آن جحیم آهن
همه سحابی و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم گشت رویارو
ز هرکرانه برو تنگ بست راهگذر
رسید کار به جایی ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهرهٔ آن مارهای مور اوبار
نگشته چرخگرای و نگشته باره سپر
که خصم شاه که بادش زبان کفیده چو مار
پی گریز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأیید خواجه لشکر خصم
چنان شدند گریزان که پشه از صرصر
نگار من چو بدین جایگه رساند سخن
چه گفت گفت کهای پیشوای اهل هنر
ز بهر تهنیت شاه و فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرایی چکامهیی ایدر
به خنده گفتمش ای شوخ این سخن بگذار
زبان ببند و ازین مدح و تهنیت بگذر
حسود را چهکنم یاد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پیغمبر
مگر ندانی شه را به طبع ننگ آید
که نام خاقان پیشش برند یا قصر
خدای را چه فزاید ازین که شیطان را
ذلیلکرد و نمود انتقام و راند ز در
وز این نشاط که گوساله را بسوخت کلیم
کلیم را نبود مدح و تهنیت در خور
روان مهدی آخر زمان چه فخر کند
ازین نویدکه دجالی اوهتاد ز خر
به صعوهایکه زند لاف سلطنت با جفت
کجا سلیمان بندد به انتقام کمر
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست حذر
بسست بخت شهه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر باید نه رنج تیغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بیآلت
به هرکه در دو جهان قادرند بیلشکر
سلاحشان گه دشمن کشیست مرگ و سقام
سپاهشانگه لشکرکشیست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گوید این حصار بگیر
به گرگ مرگ گر این گوید آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روی
نه گرک مرگ ز فرمان این بپیچد سر
وگر به قتل بداندیش خود خطاب کند
به آهنی که به کان اندرون بود مضمر
بهکوره ناشده از بطن کان هنوز آهن
برد به گونهٔ خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفهٔ اعدای خویش خشم آرند
در آن زمانکه رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقهٔ زنجیر بر تنش پیچد
هر آن عصب که بود در مشیمهٔ مادر
هماره تاکه به شکل عروس قائمه را
برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زیور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - من افکاره العالی
دی آمد از در من آن دلفریب پسر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسلهیی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مستگردیده ازپی لعب
آسیمهسار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتابگذر
یا نی دو دزد دغل پی بردهاند بهگنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع کند آن سیم را زنفر
غافل که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ایکاش نقره ی او بودی مرا که همی
میداد می که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ایکز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهمکه بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیدهام که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس که لطیف این شکری که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم گذر
کی احتمالکند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی بهکیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بیزر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ کوتاه ساز سخن
دانیکه شاخ هوسکب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره گزیده ترست از صد هزار هنر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسلهیی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مستگردیده ازپی لعب
آسیمهسار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتابگذر
یا نی دو دزد دغل پی بردهاند بهگنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع کند آن سیم را زنفر
غافل که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ایکاش نقره ی او بودی مرا که همی
میداد می که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ایکز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهمکه بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیدهام که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس که لطیف این شکری که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم گذر
کی احتمالکند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی بهکیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بیزر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ کوتاه ساز سخن
دانیکه شاخ هوسکب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره گزیده ترست از صد هزار هنر