عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲۳
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۸
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۳۲
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۲
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۹
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۷
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۴
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۵
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۲۹
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۷
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
عاشقی را بود معشوقی چو ماه
مهر کرده ترک پیش او کلاه
مدتی در انتظارش بوده بود
جان بلب پرخون دل پالوده بود
داد آخر وعدهٔ وصلیش یار
گفت خواهد بودت امشب روز بار
مرد آمد تا در دلخواه خویش
اوفتادش مشکلی در راه پیش
گفت اگر این حلقه را بر در زنم
گویدم آن کیست من گویم منم
گویدم پس چون توئی با خویش ساز
عشق اگر بازی همه با خویش باز
ور بدو گویم نیم من این توی
گویدم پس تو برو گر میروی
در میان این دو مشکل چون کنم
خویش را بیخویش حاصل چون کنم
از شبانگه بر در آن دلفروز
هم درین اندیشه بود او تا بروز
این سخن گفتند پیش صادقی
گفت عاقل بود او نه عاشقی
زانکه همچون عاقلان صد گونه حال
گشت بروی در جواب و در سؤال
لیک اگر بودیش عشقی کارگر
درشکستی زود و در رفتی بدر
تا براندیشی تو کار از بد دلی
حاصلت گردد همه بی حاصلی
عاشقان را نیست با اندیشه کار
مصلحت اندیش باشد پیشه کار
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود در روز عشق
عشق بر معشوق چشم افتادنست
بعد از آن از بیدلی جان دادنست
مهر کرده ترک پیش او کلاه
مدتی در انتظارش بوده بود
جان بلب پرخون دل پالوده بود
داد آخر وعدهٔ وصلیش یار
گفت خواهد بودت امشب روز بار
مرد آمد تا در دلخواه خویش
اوفتادش مشکلی در راه پیش
گفت اگر این حلقه را بر در زنم
گویدم آن کیست من گویم منم
گویدم پس چون توئی با خویش ساز
عشق اگر بازی همه با خویش باز
ور بدو گویم نیم من این توی
گویدم پس تو برو گر میروی
در میان این دو مشکل چون کنم
خویش را بیخویش حاصل چون کنم
از شبانگه بر در آن دلفروز
هم درین اندیشه بود او تا بروز
این سخن گفتند پیش صادقی
گفت عاقل بود او نه عاشقی
زانکه همچون عاقلان صد گونه حال
گشت بروی در جواب و در سؤال
لیک اگر بودیش عشقی کارگر
درشکستی زود و در رفتی بدر
تا براندیشی تو کار از بد دلی
حاصلت گردد همه بی حاصلی
عاشقان را نیست با اندیشه کار
مصلحت اندیش باشد پیشه کار
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود در روز عشق
عشق بر معشوق چشم افتادنست
بعد از آن از بیدلی جان دادنست
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن
گفت بلبل و ای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمیدانم چه سازم در فراق
زانکه میسوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن میدهد شب فالشم
کس نمیپرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیدهام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بیخویشتن بنشستهام
عقد جان و تن ز هم بگسستهام
از که نالم زانکه من این کردهام
خویشتن را خویشتن آزردهام
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمیدانم چه سازم در فراق
زانکه میسوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن میدهد شب فالشم
کس نمیپرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیدهام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بیخویشتن بنشستهام
عقد جان و تن ز هم بگسستهام
از که نالم زانکه من این کردهام
خویشتن را خویشتن آزردهام