عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۹
آنکس که غمِ کهنه و نو می‌داند
حالِ منِ سرگشته نکو می‌داند
دردِ من و عجزِ من و حیرانی من
گو هیچ کسی مدان چو او می‌داند
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲۳
هرکو سخنی شنود، یکبار، از من
بنشست به صد هزار تیمار از من
کو مستمعی که بشنود یک ساعت
صد درد دلم بزاری زار از من
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۱۸
هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است
هیچ است ز هرچه حاصلم پیوسته است
میباز برد مرا ز یک یک پیوند
این درد که در جان و دلم پیوسته است
عطار نیشابوری : باب سی‏ام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۸
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی
یا درد نو و عشق کهن را چه کنی
با این همه کار و بار و عزت که تراست
بی خویشتنی بی سر و بن را چه کنی
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۳۲
تا کی دل و جان دردمندم سوزی
وز آتش عشق بندبندم سوزی
چون سوخته و فکندهٔ راه توام
چندم فکنی ز چشم و چندم سوزی
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۲
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم
گه زآتش صد گونه بلا میسوزیم
آن اولیتر که تا بود جان در تن
تو مینازی مدام و ما میسوزیم
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۹
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن
وز عشق خودم بی سر و بی سامان کن
هرگاه که درمان دلم خواهی کرد
درمان دلم ز درد بی درمان کن
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۷
دی گفت: چو تو صد به زیانی سوزم
تا می چه کنم که ناتوانی سوزم
چون من به کرشمهای جهانی سوزم
بنگر تو مرا که نیم جانی سوزم
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۴
عاشق ز همه کار جهان فرد بود
از هر دو جهان بگذرد و مرد بود
پیوسته دلش گرم و دمش سرد بود
از ناخنِ پای تا به سر درد بود
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳
تا دل به غم عشق تو در خواهد بود
دُردی کش و رند و در به در خواهد بود
بر لوح نوشته‌اند کاین بی سر و بن
هر روز به صد نوع بتر خواهد بود
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۵
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
روزی صد ره به دست خود خود را کشت
جامی دو، می مغانه خواه از زردشت
تا باز کنم قبای آدم از پشت
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۲۹
گل گفت: منم فتاده صد کار امروز
در آتش و خون مانده گرفتار امروز
چه بر سر آتشم نشانید آخر
در پای تمامست مرا خار امروز
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱
بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
بس آتش و خون که در جگر از تو مراست
در عشق تو یکتا صفتم لیک چو شمع
در هر تویی سوز دگر از تو مراست
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۶
شمعم که غذای من ز من خواهد بود
در چنبر حلقِ من رسن خواهد بود
کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز
چون شمع مرا ز خویشتن خواهد بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۷
پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم
در درد فراق خویشتن میسوزم
من خام طمع به صد هزاران زاری
چون شمع میان پیرهن میسوزم
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بیدلی بودست جانی بیقرار
سربرآوردی و گفتی زار زار
کای خدا گر مینداند هیچکس
آنچه با من کردهٔ در هر نفس
باری این دانم که تو دانی همه
پس بکن چیزی که بتوانی همه
این چه با من میکنی در هر دمی
می براید از دلت آخر همی
عزم جان داری ز من بربوده دل
اینچه کردی هرگزت نکنم بحل
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست از اهل یقین
گر جهودان جمله بگزینند دین
زان مرا چندان نیاید دلخوشی
کز سر دردی کسی بی سرکشی
در ره این درد آید دردناک
هم درین دردش بود رفتن بخاک
زیسته در درد و رفته هم بدرد
رفته زین عالم بدان عالم بدرد
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
عاشقی را بود معشوقی چو ماه
مهر کرده ترک پیش او کلاه
مدتی در انتظارش بوده بود
جان بلب پرخون دل پالوده بود
داد آخر وعدهٔ وصلیش یار
گفت خواهد بودت امشب روز بار
مرد آمد تا در دلخواه خویش
اوفتادش مشکلی در راه پیش
گفت اگر این حلقه را بر در زنم
گویدم آن کیست من گویم منم
گویدم پس چون توئی با خویش ساز
عشق اگر بازی همه با خویش باز
ور بدو گویم نیم من این توی
گویدم پس تو برو گر میروی
در میان این دو مشکل چون کنم
خویش را بیخویش حاصل چون کنم
از شبانگه بر در آن دلفروز
هم درین اندیشه بود او تا بروز
این سخن گفتند پیش صادقی
گفت عاقل بود او نه عاشقی
زانکه همچون عاقلان صد گونه حال
گشت بروی در جواب و در سؤال
لیک اگر بودیش عشقی کارگر
درشکستی زود و در رفتی بدر
تا براندیشی تو کار از بد دلی
حاصلت گردد همه بی حاصلی
عاشقان را نیست با اندیشه کار
مصلحت اندیش باشد پیشه کار
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود در روز عشق
عشق بر معشوق چشم افتادنست
بعد از آن از بیدلی جان دادنست
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن
گفت بلبل و ای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمی‌دانم چه سازم در فراق
زانکه می‌سوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن می‌دهد شب فالشم
کس نمی‌پرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیده‌ام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بی‌خویشتن بنشسته‌ام
عقد جان و تن ز هم بگسسته‌ام
از که نالم زانکه من این کرده‌ام
خویشتن را خویشتن آزرده‌ام