عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در صفت گوی بازی سلطان و مهمان شدنش بخانه یکی از فرزندان
ای فعل تو ستوده و گفتارهات راست
دایم ترا بفضل و بآزادگی هواست
از کوشش تو شاه، بهر جای هیبتست
وز بخشش تو میر بهر خانه یی نواست
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست
چوگان زدی بشادی با بندگان خویش
چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست
گوی ترا ستاره نیایش کندهمی
گوید که قدر و منزلت و مرتبت تراست
من خواهمی که چون تو بمیدان شتابمی
کانجای جای مرتبت و عز و کبریاست
گر اختیار مابود آنجای جای ماست
آنجایگاه بودن ما نه بدست ماست
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره، به جز مر ترا کراست
این جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزود
تو آگهی که این سخن بنده است راست
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست
گویی بخدمت تو بدین جایگه رسید
گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست
گرماکه بندگان تو باشیم بگذریم
از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست
آنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیست
آنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاست
ای میزبان لشکر سلطان و آن خویش
امروز میزبان چو تو اندر جهان کجاست
مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد
گوید که از خدای مرا این شرف عطاست
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست
تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است
تا این زمین باز کشیده نه چون سماست
اندر جهان تو باش او پدر میزبان خلق
کاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیرنگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد ازهم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده ودرخانه توسور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا که بر آورده تو بود بر آورد
وز جمله یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواندو برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی
می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست
چو مخزنه مشک فروشان شود از شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در بهبود یافتن امیر یوسف از مرض و مدح اوگوید
هزار منت بر ما فریضه کرد خدای
که شاد کرد دل مابه میر بارخدای
امیر ماعضد دولت و مؤید دین
که بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمای
سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای
همیشه بر تن و برجان او به نیک دعا
هزار دست بود برگرفته پیش خدای
در این میانه که او می نخورد و بر ننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای
ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز
زهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟
دل مخالف و بیگانگان شادی دوست
همه شتاب گرفت از نوای بر بط و نای
نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت
به می، که زود مراین می خورنده را بگزای
ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر
سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای
نه آب دیدم بر روی سروران حشم
نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای
به درگه ملک شرق هر که را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای
همه جهان به دل سوخته همی گفتند
که یا الهی! مکروه را به ما منمای
من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت
نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک به باده دارد رای
هزار سال زیاد وهزار سال خوراد
میی چومهره ز دست بتان مهر افزای
گهی به بست درین بوستان طبع فروز
گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای
سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست
یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای
سرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوش
وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای
در سرایش پر خسروان و محتشمان
چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای
به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی
نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای
امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای
تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست
بناز و شادزی و هر گز از طرب ماسای
به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش
زخسروان جهان جز به خدمتش مگرای
رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی
همی همین شنوان و همی همین فرمای
همیشه مجلس اوبا نشاط و شادی باد
سرای دشمن اوبا خروش و ناله وای
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۷
ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن
ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را
بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن
چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم
مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن
امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان
سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن
اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو
مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن
وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا
ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن
همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من
ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن
جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد
ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن
برای زندگی تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن
مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن
طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش
ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن
همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی
ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن
ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد
تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن
قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی
چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن
ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم
بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن
عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن
چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن
منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم
بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن
نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی
تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن
دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی
بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی
ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه
وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی
دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته
تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷ - وصف بهار و مدح سلطان محمود
به نو بهاران غواص گشت ابر هوا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا
شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا
یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا
کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا
ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا
به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا
یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا
وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا
سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در ستایش مردانگی و جنگجویی
تا توانی مکش ز مردی دست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - ستایش سیف الدوله محمود
خویشتن را سوار باید کرد
بر سخن کامگار باید کرد
طبع خود را به لفظ و معنی بر
تازه چون نوبهار باید کرد
مدحت شهریار باید گفت
خدمت شهریار باید کرد
شاه محمود سیف دولت و دین
که زبان ذوالفقار باید کرد
پس همه عمر خود به دفتر بر
مدحت او نگار باید کرد
وان کسی را که مدح او گوید
بر ملوک افتخار باید کرد
آنکه هر کس که طلعتش بیند
جان شیرین نثار باید کرد
ملکا خسروا خداوندا
کارها شاهوار باید کرد
مملکت انتظار نپذیرد
تا به کی انتظار باید کرد
ملک آفاق را بباید جست
کی بدین اختصار باید کرد
بد سگالان بی دیانت را
از جهان تارومار باید کرد
روی خود را به پیش شاه جهان
چون گل آبدار باید کرد
جمله بنیاد دین و دولت را
به حسام استوار باید کرد
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد
نامداران و سرفرازان را
از جهان اختیار باید کرد
جمله بدخواه را بباید خست
با عدو کارزار باید کرد
ملک را از حصاریان چو شیر
به عدو بر حصار باید کرد
این جهان را به عدل و داد شها
همچو خانه بهار باید کرد
وانگهی اندر آن به دولت و عز
تا قیامت مدار باید کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او
رأی مجلس کرد رای شهریار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - باز در ستایش او
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - هم در ثنای او
پادشاه بزرگ دین پرور
شهریار کریم حق گستر
خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر
شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلک منظر ملک مخبر
تاجداری که رفعت نامش
بر فلک برد پایه منبر
کامگاری که بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه کوثر
صحن ملکش به دهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر
راعی امن او به شرق و به غرب
داعی جود او به بحر و به بر
تارک رتبت بلندش را
زیبد اکلیل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور
بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در صف کین او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل کان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز گونه زر
چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر
بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر
داد پر پر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر
حمله ای کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زیر و زبر
در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
ای جهان از کمال تو پیدا
وی فلک در خصال تو مضمر
مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر
از پی سازهای تاج تو را
قطره در می شود به بحر اندر
وز پی رودهای بزم تو را
سر به گردون همی کشد عرعر
بر لب نیک خواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر
در کف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر
گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشاید از فلک چنبر
تو ولی گویی و به هیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبوده مگر
جزم فرمانی و به هیچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر
همه شادی شهی نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر
چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاکستر
چهره را خاک بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر
تیره دیدند رنگ های امید
تیز دیدند چنگ های خطر
گردها کرده چشم گیتی کور
کوس ها کرده گوش گردون کر
تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر
سینه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر
بر بساط بسیط خوف و رجا
برکشیده قضا حشر به حشر
در طریق مضیق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور
چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر
خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شکار عمر شکر
آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر
موی بشکافتی به طعن و به ضرب
کوه برداشتی به کر و به فر
نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر
بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشیده قدر
در خوی و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به یک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر
ملک جویان سهم کام روا
دهر گیران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودی
بر سرافکنده چون زنان معجر
یکی افتاده در میانه شور
دیگری خسته بر کرانه شر
این رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
یک جهان را به بازوی معروف
بر کشفتی به حمله منکر
بازگشتی به قطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر
تارک تاج را به صد دامن
پایه تخت را به صد زیور
در بپاشید بخت نیک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
هر سویی زان ظفر به هر ساعت
برسانید جبرئیل خبر
آفرینش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان یکسر
گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر
شب تاری نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر
داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پیغمبر
بهر آتشکده که در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر
شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر
شادباش ای ملوک را مخدوم
دیر زی ای زمانه را داور
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی بودش از فلک برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر
حرکت گیرد و بصر یابد
پنجه سرو و دیده عبهر
داند ایزد که زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور
هفت کشور گرفته و بسزا
بنده ای را سپرده هر کشور
تو در آن هفته چون مه و خورشید
کرده و ساخته مسیر و ممر
گفت احوال تو فلک پیمای
کرد احکام تو ستاره شمر
تا ابد خسروی تو خواهی کرد
از چنین ملک خسروا برخور
ملکا حال خویش خواهم گفت
نیک دانم که آیدت باور
در جهان هیچ گوی نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنان که بود
بچه شیر خواره بی مادر
گه بزاری نشسته ام گریان
خان های ز سمج مظلم تر
گه به سختی کشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر
گهی آن کرد بر دلم تیمار
که کند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهی از عنا آن دید
گه به تف عود بیند از مجمر
چه حکایت کنم که می بودم
زآتش و خاک بالش و بستر
غرقه روی و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر
شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر
عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فکند نور قمر
التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطباع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره ای که هست کفاف
مر مرا با عشیرتی بی مر
سوی مولد کشید هوش مرا
بویه دختر و هوای پسر
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نایبان دگر
نایبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود در خور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر
گاه طبلی زنم به زیر گلیم
گه تیغی کشم به زیر سپر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر
این همه هست و شغل های عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالی علایی تو
در جهان خود همی کشد لشکر
کبک و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر
سرکشان را کجاست آن یارا
که برآرند بر خلاف تو سر
گردنان را کجاست زهره آنک
پای عصیان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر
ور وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر
من شنیدم که میر ماضی را
بنده بود والی لوکر
بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند به جشن هر نظمی
نقش کرده ز مدح یک دفتر
سازد از طبع درج های ثنا
قیمتی تر ز درج های درر
لیکن از بس که دید شعبدها
گام ننهد همی مگر به حذر
ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نیک تر در اندیشه
نهراسد ز هیچ نوع ضرر
که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اکبر
تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیکر
اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهای زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتری همبر
بزم های سپهر نعت تو را
ماه ساقی و زهره خنیاگر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - شکوه از روزگار و ناله از زندان
کرد با من زمانه حمله به جنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ
رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ
هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ
زان کشد تیغ صبح هر روزی
که نگشتش گسسته بر من چنگ
گشته ام چون عطارد اندر حوت
ور چه بودم چو ماه در خرچنگ
آتش گوهرم به خاطر و طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ
آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ
آب رویم نماند در رویم
آب مانند کس نبینی رنگ
محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر کنار گیرد تنگ
بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز کام نهنگ
شربتی خورده ام به طعم چنان
نوشم آید همی به کام شرنگ
خورشم گشت خاک تیره چو مار
مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ
خوب گفتار و پر هنر حرکت
بدلم شد به خامشی و درنگ
گویی آن صورتم که بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ
به دلم داده بود شاهی روی
به تنم کرده بود بخت آهنگ
چشم آن شد ز گرد انده کور
پای این شد ز دست محنت لنگ
هر چه بیشم دهد فلک مالش
بیش یابد ز من همی فرهنگ
هنرم هر چه داد بیش کند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ
لیکن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند به چنگ بر آهنگ
هر که او پاک چون هوا باشد
چون هوا نزد کس نگیرد سنگ
مرد باید که ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ
نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ
نیست از ننگ ننگشان ور چند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ
دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ
لاف رادی گران بود چون کوه
ور چو زفتی گران بود چون گنگ
خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ
بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ
ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند به هر فرسنگ
قطره آب ازو همی بچکد
تا نگرددش روی پر آژنگ
خیز مسعودسعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ
هر زمان در سرایی از محنت
باره بخت تو ندارد تنگ
کار نیکو کند خدای منال
راه کوته کند زمانه ملنگ
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱ - در مدح سلطان محمود
شب دراز و ره دور و غربت و احزان
چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان
بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان
مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده
که کی برآید مه کی فرو شود سرطان
بنات نعش بگیرد ز هفت کوکب بیم
که باشد از سپری لاجوردگون تابان
رهی دراز و درو جای جای یخ بسته
درین دو خاک به کردار را کاهکشان
مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
به کار خویش فرومانده عاجز و حیران
ز روی گنبد خضرا نهان شده پروین
مه چهارده تابان شده ز چرخ کیان
چو روی خسرو محمود سیف دولت و دین
که افتخار زمین است و اختیار زمان
مظفری ملکی خسروی خداوندی
که جاه و قدرش بگذشته است از کیوان
شهی که هند شد از فر او بسان بهشت
چو روی داد ز غزنین به سوی هندستان
خدایگانا دانی که بنده تو چه کرد
به شهر غزنین با شاعران چیره زبان
هر آن قصیده که گفتیش را شدی یک ماه
جواب گفتم زان بر بدیهه هم بزمان
اگر نه بیم تو بودی شها به حق خدای
که راشدی را بفکندمی ز نام و نشان
اگر دو تن را جنگ اوفتادی اندر شعر
ز شعر بنده بدیشان شواهد و برهان
یکی به دیگر گفتی که این درست نبود
اگر بگوید مسعود سعد بن سلمان
چو پایگاهم دیدند نزد شاهنشه
که داشتم بر او جاه و رتبت و امکان
به پیش شاه نهادند مر مرا تهمت
به صد هزاران نیرنگ و حیلت و دستان
مگر ز پایگه خود بیفکنند مرا
به پیش همه شه سود مرا کنند زیان
چو من جریده اشعار خویش عرضه کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من این نامدار ثبت کنی؟
به ملک غفلت در متن دفتر نیسان
مرا مدار به طبع و هنر گران و سبک
که من به مایه سبک نیستم به طبع گران
همیشه تا به جهان سالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از الوان
دو حال نیک و بد آید همی ز سمت ملک
بهفت کوکب و از پنج و حس چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو هر سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
بخر مرا و نکویم بدار زیرا من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه بادی در ملک بی کرانه عزیز
همیشه بادی از بخت جاودان شادان
نشاط کن ملکا بر سماع نای علی
نبید رنگین خور بر کنار آب روان
چنانکه چرخ بپاید تو همچو چرخ بپای
چنانکه کوه بماند تو همچو کوه بمان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تأسف بر سپید شدن موی
مویم آخر جز از سپید نگشت
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - پیشگوئی منجم
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمر دوستی امید من بر آن افزود
خدای داند من دل در او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود
تو خود چنین گیر آخر نه پنجه و دو گذشت
هر آنچه خوشتر گیتی ز عمر من بربود
امید خوشه چه دارم دگر که داس فنا
دو بخش تازه از گشت عمر من بدرود
فلک بفرسود آن قوت جوانی من
چو ضعف پیری آمد نداندش فرسود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - مرثیه
بونصر حسن جوان بمیرد
وز عمر ملالتان نگیرد
رد کرده ترین عالم انگار
آن کس که ورا جوان نمیرد
آن به که خود آدمی نزاید
چون زاد همان زمان بمیرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - ستایش و تشجیع خویش
تو ای تن برامش میا و مرو
تو ای سر به شادی مخسب و مخیز
تو ای دل دژم باش و هموار باش
تو ای دیده خون ریز و پیوسته ریز
نبینید پیری که جان مرا
نشسته ست چون شیری اندر نخیز
بناگوش من پر ز شمشیر کرد
ز موی سپید اینت کین و ستیز
عجب می کند زان بناگوش من
که هرگز ندیده ست شمشیر تیز
از آن رو که با تیغ تیز آشنا
مر او را نبوده ست در رستخیز
شناسد مرا تیغ بران که کس
ندیده ست پشت مرا در گریز
چو نیزه روم در اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ریز ریز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - برتری قلم به تیغ
فلک اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حکم اختر بدو مهابت از آنک
هم به تیغ اندرست اختر تیغ
به همه حال ها اجل عرض است
لیک قایم شده به جوهر تیغ
بکند چشم تیغ اگر داری
گوهر کلک را برابر تیغ
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۲ - پیری
گر کنم جامه ها ز پیری چاک
زآن ندارد به جبه پیری باک
گر نشاطی که در تن آمده بود
به جوانی نشد به پیری پاک
مژده مرگ پیری آرد و بس
گر کند در جهان پیری خاک
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - شکوه از موی
پیوسته من از سپید مویی
حجام بروت کنده باشم
تا می بکنم سپید مویی
ده موی سیاه کنده باشم
با ریش چنین که من برآرم
سخت از در ریش خنده باشم
با موی خودم چو برنیایم
با چرخ کجا بسنده باشم
وین قصه به دوستان رسانم
گر بگذارند زنده باشم