عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان
تاج نورانی همی افتاد در پای زمین
رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان
روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود
چون شب زنگی وش آخر اندر آمد ناگهان
در عزیمت در هزیمت هر زمان زنگی و روم
این گران کردی رکاب و آن سبک کردی عنان
تهنیت را گنبد نیلوفری آورد و داد
دسته نرگس را به دست شب ز پروین در زمان
اختران خوش خوش همی چهره گشاده از نقاب
گشته این با آن مقابل کرده آن با این قران
جرم کیوان بر سپهر نیلگون بود آن چنانک
نقش دیبا کان بود بر روی کحلی پرنیان
عکس کرده مشتری بر گنبد آیینه گون
چون عروس گل که لب خنده زند بر بوستان
سرخ روئی قبه اخضر ز همنامی شاه
از همه پیدا چو نارنگی میان ضمیران
زهره زهرا چو گوئی ساخته از کهربا
گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان
هر دو دیده فرقدان بنهاده گوئی کرده بود
شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان
ادهم شب در تحیر بود از کارم از آنک
هم تک او نقره خنگی داشتم در زیر ران
خاک پیما و آتشی اصلی که ننشستی ز پای
تا نبردی آب ابر سرکش و باد بزان
چون فلک عالم نورد و چون قمر منزل گذار
چون ثوابت رهنمای و چون عطارد کاردان
چون بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره
برفکندی آسمان از گرد او بر گستوان
ورنه او بودی که آوردی مرا زان ره برون
کز مخافت باد بر خاکش نجستی بی امان
کوه او چون نظم من تند و بلند و پایه دار
دشت او همچون شب هجرم دراز و بیکران
وهم از او افتان و خیزان رفتی و رفتی برون
عقل از او ترسان و لرزان دادی ار دادی نشان
در نشیبش فرق قارون پایمال آن و این
در فرازش پای عیسی سجده گاه این و آن
برکران آبهای آسمان سیمای او
بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان
پیش موسی بحر قلزم گشت گوئی کوی کوی
پیش سلطان چون شدی بر آب کشتیها روان
در گرایش چون سحاب و در نمایش چون هلال
راست رو مانند تیر و گوشه گشته چون کمان
شاه را چون دید می بر تخت و در کشتی درون
دیدمی خورشید را بر جرم ماه نو مکان
این چنین راهی مرا خوشتر ز برگشتن بود
در پناه رایت منصور سلطان جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
مهر برجیس اقتدار و ماه خورشید اشتهار
ابر دریا آستین و سعد گردون آستان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آن ظفر سیمای نصرت قدر دولت توأمان
هم نگین افسرش را جرم زهره واسطه
هم همای همتش را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرش سرنگون شیران غاب
میپرند از فر عدلش در هوا مرغان ستان
خسروا هر که این سفر دریافت شد سیاره ای
منت ایزد را که هستی خسرو سیارگان
بحر علمی و چو گویم مدح تو دولت مرا
چو دهان درج پر لؤلؤ کند درج دهان
کوه حلمی و در آنجائی که گویم وصف تو
چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان
صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان
بدسگالت را چو زیرا ز زخمه نالان باد دل
نیک خواهت را چو گل از ابر خندان باد جان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله خنجرت کرده بیان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان
تاج نورانی همی افتاد در پای زمین
رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان
روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود
چون شب زنگی وش آخر اندر آمد ناگهان
در عزیمت در هزیمت هر زمان زنگی و روم
این گران کردی رکاب و آن سبک کردی عنان
تهنیت را گنبد نیلوفری آورد و داد
دسته نرگس را به دست شب ز پروین در زمان
اختران خوش خوش همی چهره گشاده از نقاب
گشته این با آن مقابل کرده آن با این قران
جرم کیوان بر سپهر نیلگون بود آن چنانک
نقش دیبا کان بود بر روی کحلی پرنیان
عکس کرده مشتری بر گنبد آیینه گون
چون عروس گل که لب خنده زند بر بوستان
سرخ روئی قبه اخضر ز همنامی شاه
از همه پیدا چو نارنگی میان ضمیران
زهره زهرا چو گوئی ساخته از کهربا
گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان
هر دو دیده فرقدان بنهاده گوئی کرده بود
شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان
ادهم شب در تحیر بود از کارم از آنک
هم تک او نقره خنگی داشتم در زیر ران
خاک پیما و آتشی اصلی که ننشستی ز پای
تا نبردی آب ابر سرکش و باد بزان
چون فلک عالم نورد و چون قمر منزل گذار
چون ثوابت رهنمای و چون عطارد کاردان
چون بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره
برفکندی آسمان از گرد او بر گستوان
ورنه او بودی که آوردی مرا زان ره برون
کز مخافت باد بر خاکش نجستی بی امان
کوه او چون نظم من تند و بلند و پایه دار
دشت او همچون شب هجرم دراز و بیکران
وهم از او افتان و خیزان رفتی و رفتی برون
عقل از او ترسان و لرزان دادی ار دادی نشان
در نشیبش فرق قارون پایمال آن و این
در فرازش پای عیسی سجده گاه این و آن
برکران آبهای آسمان سیمای او
بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان
پیش موسی بحر قلزم گشت گوئی کوی کوی
پیش سلطان چون شدی بر آب کشتیها روان
در گرایش چون سحاب و در نمایش چون هلال
راست رو مانند تیر و گوشه گشته چون کمان
شاه را چون دید می بر تخت و در کشتی درون
دیدمی خورشید را بر جرم ماه نو مکان
این چنین راهی مرا خوشتر ز برگشتن بود
در پناه رایت منصور سلطان جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
مهر برجیس اقتدار و ماه خورشید اشتهار
ابر دریا آستین و سعد گردون آستان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آن ظفر سیمای نصرت قدر دولت توأمان
هم نگین افسرش را جرم زهره واسطه
هم همای همتش را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرش سرنگون شیران غاب
میپرند از فر عدلش در هوا مرغان ستان
خسروا هر که این سفر دریافت شد سیاره ای
منت ایزد را که هستی خسرو سیارگان
بحر علمی و چو گویم مدح تو دولت مرا
چو دهان درج پر لؤلؤ کند درج دهان
کوه حلمی و در آنجائی که گویم وصف تو
چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان
صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان
بدسگالت را چو زیرا ز زخمه نالان باد دل
نیک خواهت را چو گل از ابر خندان باد جان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله خنجرت کرده بیان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در صفت هندوستان و مدح سلطان بهرام شاه گوید
می بنازد باز گوئی خطه هندوستان
شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن
هم حریمش روشنائی می دهد بر آفتاب
هم زمینش سرفرازی می کند بر آسمان
آفتاب و آسمان در سایه اویند از آنک
سایه گستردست بروی رایت شاه جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکز ثبات و خسرو خسرو نشان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آنکه چون او یک فرشته آدمی ندهد نشان
رزم او نار مهین و بزم او ماء معین
حزم او خاک متین و عزم او باد روان
برده مداحش چو سوسن زر و ناخوانده مدیح
گشته خصمش چون شکوفه پیر و نابوده جوان
شرک را بشکست پا تا خنگ او برداشت گام
آز را پر شد شکم تا جود او بنهاد خوان
در ز شرم نطق او شد معتکف در قعر بحر
زر ز بیم جود او شد منزوی در جوف کان
ای نگین و افسرت را جرم زهره واسطه
وی همای همتت را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرت بر زمین شیران نگون
می پرند از فر عدلت بر هوا مرغان ستان
کوه حلمی ورنه پس چون است کز جودت همی
چون دهان درج پر لؤلؤ کنی درج دهان
خسروا هر که مبارک تر بود از آب روی
یمن دیوارت گرامی تر بسی از خان و مان
هیچ مقبل گرد خانه کی شود چون عنکبوت
تا سلیمان چون توئی هستش به دولت میزبان
برخور از شاهی که امروز از فراوان خلعتت
نوبهار هفت رنگ آمد پدید اندر خزان
صفدرا بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای با دشمنانت گفته حیرت هان و هان
نیکوان بزم را دینار بخش و باده خواه
گردنان رزم را فرمان ده و کشور ستان
وقت کار آمد جهان بگشای سرتاسر از آنک
لشکر جرار داری بسته جانها برمیان
تیغ زن تا برتو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بدین توفیق با کام دل و نام بزرگ
سوی دارالملک برتابی بفیروزی عنان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله رایتت کرده بیان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابر و زان گریه بخندد گاستان
بدسگالت را چو زیر از زخم نالان باد دل
نیک خواهت را چو باغ از ابر خندان باد جان
در سرافرازی به پای و در خداوندی بچم
از جوانمردی به ناز و در جهان بانی بمان
ملک افریدون بگیر و عدل نوشروان بکن
جام جمشیدی تو نوش و کام اسکندر تو ران
شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن
هم حریمش روشنائی می دهد بر آفتاب
هم زمینش سرفرازی می کند بر آسمان
آفتاب و آسمان در سایه اویند از آنک
سایه گستردست بروی رایت شاه جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکز ثبات و خسرو خسرو نشان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آنکه چون او یک فرشته آدمی ندهد نشان
رزم او نار مهین و بزم او ماء معین
حزم او خاک متین و عزم او باد روان
برده مداحش چو سوسن زر و ناخوانده مدیح
گشته خصمش چون شکوفه پیر و نابوده جوان
شرک را بشکست پا تا خنگ او برداشت گام
آز را پر شد شکم تا جود او بنهاد خوان
در ز شرم نطق او شد معتکف در قعر بحر
زر ز بیم جود او شد منزوی در جوف کان
ای نگین و افسرت را جرم زهره واسطه
وی همای همتت را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرت بر زمین شیران نگون
می پرند از فر عدلت بر هوا مرغان ستان
کوه حلمی ورنه پس چون است کز جودت همی
چون دهان درج پر لؤلؤ کنی درج دهان
خسروا هر که مبارک تر بود از آب روی
یمن دیوارت گرامی تر بسی از خان و مان
هیچ مقبل گرد خانه کی شود چون عنکبوت
تا سلیمان چون توئی هستش به دولت میزبان
برخور از شاهی که امروز از فراوان خلعتت
نوبهار هفت رنگ آمد پدید اندر خزان
صفدرا بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای با دشمنانت گفته حیرت هان و هان
نیکوان بزم را دینار بخش و باده خواه
گردنان رزم را فرمان ده و کشور ستان
وقت کار آمد جهان بگشای سرتاسر از آنک
لشکر جرار داری بسته جانها برمیان
تیغ زن تا برتو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بدین توفیق با کام دل و نام بزرگ
سوی دارالملک برتابی بفیروزی عنان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله رایتت کرده بیان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابر و زان گریه بخندد گاستان
بدسگالت را چو زیر از زخم نالان باد دل
نیک خواهت را چو باغ از ابر خندان باد جان
در سرافرازی به پای و در خداوندی بچم
از جوانمردی به ناز و در جهان بانی بمان
ملک افریدون بگیر و عدل نوشروان بکن
جام جمشیدی تو نوش و کام اسکندر تو ران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید
دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان
میدانش نی ولیکن جولانش بیکران
بالای او وجود و هم او طایر از وجود
پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان
مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب
خورشید روی و زهره نشاط و قمر عیان
از حلقه هلالش زمینی سبک ولیک
از کوکب مجره برو ساختی گران
افتاده همچو سنگی بر راه او زمین
برخاسته چو گردی از نعل او زمان
وانگه یکی فرشته بدیدم بر آن براق
کایزد برای رحمتش آورد در جهان
بازی عقاب قدرت و طاوس پر و بال
مرغی همای سایه و سیمرغ آشیان
بالش هزار حمله خورشید نوربخش
بر صد هزار و مر همه چون ابر درفشان
گفتم که آن براق که و آن فرشته کیست
دولت چه گفت گفت که آگه شو و بدان
والله که آن براق فلک وان فرشته نیست
خوارزم شاه اتسز شاه جهان ستان
دادی فلک عنان ارادت بدست او
یعنی که مرکبم به مراد خودت بران
خواهی ببند کار جهان خواه برگشای
خواهی بدار گنج زمین خواه برفشان
گر کوششت بیفتد پر داده ام به تیر
ور بخششت بباید زر داده ام بکان
خصمت کجاست در کف پای منش فکن
یار تو کیست بر سر و چشم منش نشان
بگشای حصن رای و فرو بند کار جم
بربای تاج قیصر و بشکن سریر خان
تیر است کاتب تو و برجیس کدخدای
ماه است قاصد تو و خورشید پاسبان
یک جرعه می ز جام تو ناهید رود زن
یک قطره خون ز تیغ تو مریخ پهلوان
حزم گران رکاب تو گشتست آفتاب
عزم سبک عنان تو گشتست آسمان
کین صد هزار تیغ کشد از یکی سپر
وان صد هزار تیر زند از یکی کمان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
لیکن به تیغ تیز چو خورشید کامران
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قرآن
بر مشتری و زهره بناز از سعود دل
بر آفتاب و ماه بتاب از ضیاء جان
هم کار من به خدمت تو گشت منتظم
هم نام تو به مدحت من ماند جاودان
میدانش نی ولیکن جولانش بیکران
بالای او وجود و هم او طایر از وجود
پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان
مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب
خورشید روی و زهره نشاط و قمر عیان
از حلقه هلالش زمینی سبک ولیک
از کوکب مجره برو ساختی گران
افتاده همچو سنگی بر راه او زمین
برخاسته چو گردی از نعل او زمان
وانگه یکی فرشته بدیدم بر آن براق
کایزد برای رحمتش آورد در جهان
بازی عقاب قدرت و طاوس پر و بال
مرغی همای سایه و سیمرغ آشیان
بالش هزار حمله خورشید نوربخش
بر صد هزار و مر همه چون ابر درفشان
گفتم که آن براق که و آن فرشته کیست
دولت چه گفت گفت که آگه شو و بدان
والله که آن براق فلک وان فرشته نیست
خوارزم شاه اتسز شاه جهان ستان
دادی فلک عنان ارادت بدست او
یعنی که مرکبم به مراد خودت بران
خواهی ببند کار جهان خواه برگشای
خواهی بدار گنج زمین خواه برفشان
گر کوششت بیفتد پر داده ام به تیر
ور بخششت بباید زر داده ام بکان
خصمت کجاست در کف پای منش فکن
یار تو کیست بر سر و چشم منش نشان
بگشای حصن رای و فرو بند کار جم
بربای تاج قیصر و بشکن سریر خان
تیر است کاتب تو و برجیس کدخدای
ماه است قاصد تو و خورشید پاسبان
یک جرعه می ز جام تو ناهید رود زن
یک قطره خون ز تیغ تو مریخ پهلوان
حزم گران رکاب تو گشتست آفتاب
عزم سبک عنان تو گشتست آسمان
کین صد هزار تیغ کشد از یکی سپر
وان صد هزار تیر زند از یکی کمان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
لیکن به تیغ تیز چو خورشید کامران
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قرآن
بر مشتری و زهره بناز از سعود دل
بر آفتاب و ماه بتاب از ضیاء جان
هم کار من به خدمت تو گشت منتظم
هم نام تو به مدحت من ماند جاودان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای قیروان
دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
از در و لعل چتر سکندر برون شان
تا همچو شکل چرخ زمرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ دوربین
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بر جیس چون شمامه کافور پر عبیر
کیوان چو در بنفشه ستان برگ ارغوان
بهرام تافت از فلک پنجمی همی
چونانکه دیده سرخ کند شرزه هر زمان
پروین به وقت آنکه گران تر کنی رکاب
جوزا چو گاه آنکه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
ناگه به سوی آبخور آید ز آشیان
دیو از شاب گشته گریزان بدان مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر شبی چنین که غضنفر شدی ذلیل
واندر شبی چنین که دلاور شدی جبان
من روی سوی راه نهادم به فال نیک
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنانکه آید از او جسم را خلل
راهی چنانکه باشد از او روح را زیان
رنگش بسان گژدم و سنگش بسان مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هر چند ریگ و سنگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زو در دلم نبود خطر زانکه همچو حرز
راندم همی ثنای خداوند بر زبان
خسرو بهاء دولت و دین شاه بن حسن
کاقبال هست بسته به فرمان او میان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حسب قدر و همت او باد پاسبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه خشم چو پرید سوی خصم
کلکش به گاه مهر چو جنبید بر بنان
شاهان همی روند سوی او پی گهر
مرغان همی پرند ز اندیشه اش ستان
حسبی است بنده را به اجازت بیان کند
هر چند قاصر است خود از شرح آن بیان
من بنده تا ز خدمت محروم مانده ام
گوئی ز من نمانده به جز مدح تو نشان
ممکن بود ز بس که برم نام مدحتت
کاندر نمازم آید یاد تو بر زبان
دردا که تا گرانی بردم ز درگهت
بر من بدین سبب دل اقبال شد گران
از حرص زاد و بود به تن مرده ام چنین
ای کاشکی نزادی هرگز نبودی آن
در جمله ممکن است چه ممکن که واجب است
گر قصه کرده ام سر مقصود من بخوان
از بس که بنده روز در این آرزو بود
تا سازدش بدرگه عالی ملک مکان
خود را به خواب بیند پیش تو هر شبی
بگشاده لب به مدح و کمر بسته بر میان
پوشیده هم نباشد بر رای روشنت
فهرست این قصیده که در دل بود نهان
این بنده ای که هست به مدح تو مفتخر
وین چارکی که هست به مهر تو شادمان
عمریست تا ز مدحت تو هست بر کنار
قرنی است تا ز خدمت تو هست برکران
نی کس بگویدش که کجا رفت این غریب
نی کس بگویدش که کجا شد خود این جوان
ناگه در اوفتاد به دریای قیروان
دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
از در و لعل چتر سکندر برون شان
تا همچو شکل چرخ زمرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ دوربین
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بر جیس چون شمامه کافور پر عبیر
کیوان چو در بنفشه ستان برگ ارغوان
بهرام تافت از فلک پنجمی همی
چونانکه دیده سرخ کند شرزه هر زمان
پروین به وقت آنکه گران تر کنی رکاب
جوزا چو گاه آنکه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
ناگه به سوی آبخور آید ز آشیان
دیو از شاب گشته گریزان بدان مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر شبی چنین که غضنفر شدی ذلیل
واندر شبی چنین که دلاور شدی جبان
من روی سوی راه نهادم به فال نیک
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنانکه آید از او جسم را خلل
راهی چنانکه باشد از او روح را زیان
رنگش بسان گژدم و سنگش بسان مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هر چند ریگ و سنگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زو در دلم نبود خطر زانکه همچو حرز
راندم همی ثنای خداوند بر زبان
خسرو بهاء دولت و دین شاه بن حسن
کاقبال هست بسته به فرمان او میان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حسب قدر و همت او باد پاسبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه خشم چو پرید سوی خصم
کلکش به گاه مهر چو جنبید بر بنان
شاهان همی روند سوی او پی گهر
مرغان همی پرند ز اندیشه اش ستان
حسبی است بنده را به اجازت بیان کند
هر چند قاصر است خود از شرح آن بیان
من بنده تا ز خدمت محروم مانده ام
گوئی ز من نمانده به جز مدح تو نشان
ممکن بود ز بس که برم نام مدحتت
کاندر نمازم آید یاد تو بر زبان
دردا که تا گرانی بردم ز درگهت
بر من بدین سبب دل اقبال شد گران
از حرص زاد و بود به تن مرده ام چنین
ای کاشکی نزادی هرگز نبودی آن
در جمله ممکن است چه ممکن که واجب است
گر قصه کرده ام سر مقصود من بخوان
از بس که بنده روز در این آرزو بود
تا سازدش بدرگه عالی ملک مکان
خود را به خواب بیند پیش تو هر شبی
بگشاده لب به مدح و کمر بسته بر میان
پوشیده هم نباشد بر رای روشنت
فهرست این قصیده که در دل بود نهان
این بنده ای که هست به مدح تو مفتخر
وین چارکی که هست به مهر تو شادمان
عمریست تا ز مدحت تو هست بر کنار
قرنی است تا ز خدمت تو هست برکران
نی کس بگویدش که کجا رفت این غریب
نی کس بگویدش که کجا شد خود این جوان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
ای دور ملک تو سبب دور آسمان
وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان
خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت
دریای عفو وجودی و دارای انس و جان
هم روی روزگاری و هم پشت کارزار
هم راعی زمینی و هم راعی زمان
ابر درر نثاری و بحر گهر عطا
سعد زحل محلی و کوه فلک توان
گفته بلند موکب تو باظفر سخن
کرده دراز خنجر تو بر عدو زبان
پاشیده نور گوهر تاجت بر آفتاب
گسترده سایه گوشه چترت بر آسمان
در مدحتت گشاده ملک چون دولت لب
در خدمتت به بسته فلک چون قلم میان
شیران همی روند ز بیمت همه نگون
مرغان همی پرند ز عدلت همه ستان
بر بندگان گشاده سعادت دهان که هین
بر حاسدانت گفته شقاوت که هان و هان
بدخواه تو ز هیبت تو هست بر زمین
محبوس گور گشته چو مشک و چو زعفران
هم نام تو به دولت تو مانده بر فلک
سرسبز و سرخ روی چو سرو و چو ارغوان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
ای همچو گل مطیع تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی رنگ و بی روان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله چو باز همدل و چون باد هم نفس
هر یک چو سرو و همسر و چون بید بی زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه این بود بخدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیاب
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب و شش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان
خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت
دریای عفو وجودی و دارای انس و جان
هم روی روزگاری و هم پشت کارزار
هم راعی زمینی و هم راعی زمان
ابر درر نثاری و بحر گهر عطا
سعد زحل محلی و کوه فلک توان
گفته بلند موکب تو باظفر سخن
کرده دراز خنجر تو بر عدو زبان
پاشیده نور گوهر تاجت بر آفتاب
گسترده سایه گوشه چترت بر آسمان
در مدحتت گشاده ملک چون دولت لب
در خدمتت به بسته فلک چون قلم میان
شیران همی روند ز بیمت همه نگون
مرغان همی پرند ز عدلت همه ستان
بر بندگان گشاده سعادت دهان که هین
بر حاسدانت گفته شقاوت که هان و هان
بدخواه تو ز هیبت تو هست بر زمین
محبوس گور گشته چو مشک و چو زعفران
هم نام تو به دولت تو مانده بر فلک
سرسبز و سرخ روی چو سرو و چو ارغوان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
ای همچو گل مطیع تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی رنگ و بی روان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله چو باز همدل و چون باد هم نفس
هر یک چو سرو و همسر و چون بید بی زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه این بود بخدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیاب
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب و شش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
خدای داند و بس تا چه خرم است جهان
بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
بدین نظام جهان را کسی نداد نشان
ز یمن تست مرفه زمانه شاکی
به آرزو نتوان جست این چنین دوران
رسید کار به جائی که راست پنداری
نه بر زمین قبه است و نه بر سما کیوان
بلای چرخ نگون سار حق بگرداند
از این زمانه که مرغان همی پرند ستان
کجاست بخل و ستم گو بیا و باز ببین
سرای حاتم طایی و عدل نوشروان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گذر کن از در گنبد بخشک رود که باز
نگارخانه مانی شده است آبادان
میان هر دو سه گامیت عشرت آبادی
چنانکه گوئی دل را دل است و جان را جان
ز دل گشائی چون باغ لیک روز بهار
ز زرفشانی چون شاخ لیک وقت خزان
ز نور شمسه او شمس کرده دریوزه
در آسمانه او آسمان شده حیران
فلک ز بدر و مه نو نواخته دف و چنگ
جهان چو شام و سحر کرده رنگ و بوی ارزان
بر این نشاط مگر بوده اند چندین گاه
ز حسن صبح و گل لاله و قدح خندان
ز چرخ گردان خندد ستاره ثابت
تو چرخ ثابت بین و ستاره گردان
مشعبدانی چون ابر گشته چادر باز
معاشرانی چون برق کرده زرافشان
ببند بازی چون چشم ساحر معشوق
به پای کوبی چون زلف درهم جانان
هزار گردون پر زهره نشاط انگیز
هزار طوبی پر طوطی شکر دستان
اگر نه غزنین دریاست چون از او برخاست
پر از عجایب دریا هزار فتنه جان
معز دولت و دین و مغیث ملک و ملک
که هست نور دل و چشم سایه یزدان
ابوالملوک خداوند زاده شاهنشه
که شد بدولتش آراسته زمین و زمان
ز نور رایش یکذره قبه خورشید
ز بحر طبعش یک قطره چشمه حیوان
بزرگوارا شاها ز حضرت شاهی
بکوشک رفتی بارای پیرو بخت جوان
چو آب صافی ز ابر و چو باد خوش ز یمن
چو درناب ز بحر و چو زر پاک ز کان
اگر تفاوت مرکز فتاد ذات ترا
ز محض تربیت شاه و حرمت خود دان
اگر چه نور ز خورشید یافت شش سیار
نه هر یکی را بر چرخ دیگر است مکان
هزار سال اگر بر درخت باشد شاخ
خدا نکرده نگردد نهال در بستان
نه دوری به کمال و نه نیز نزدیکی
که هر دو چون به نهایت رسد شود یکسان
نبینی آنکه دو دیده نبیند ابرو را
اگر چه بیند هفت آسمان و چار ارکان
هلال وار چو کردی ز چرخ ملک طلوع
شوی هر آینه بدری مسلم از نقصان
همیشه تا که بود اوج شمس در جوزا
هماره تا که بود خانه قمر سرطان
خدایگان سلاطین چو شمس قاهر باد
تو چون قمر شده از نور رای او تابان
رضای او به همه وقت مر ترا حاصل
که آن به از دو جهان وز هر چه هست در آن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - این سوگند نامه رادر نیشابور گفته است
گشاد صورت دولت بشکر شاه دهان
چو بست زیور اقبال بر عروس جهان
خدایگان سلاطین مشرق و مغرب
علاء دولت و دین خسرو زمین و زمان
ستاره جیش و زحل چاکر و سهیل نگین
شهاب رمح و سها ناوک و هلال کمان
بزرگ همت و قدر و بلند افسر و تخت
خجسته رایت و رای و گزیده نام و نشان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گشاده دولت و دین چشم تا رود بر تخت
نهاده جان جهان گوش تا دهد فرمان
تبارک الله آن ساعت خجسته چه بود
که بازگشت مظفر ز غزو هندوستان
جهان به کام و فلک بنده و ملک داعی
امید تازه و دولت قوی و بخت جوان
فتوح سوی یمین و سعود سوی یسار
سپهر پیش رکاب و زمانه پیش عنان
خهی فزوده می جود تو ز جام امید
زهی شکفته گل فتح تو بخارستان
ز طبع تست زمان را بهار گوهر بار
ز جود تست زمین را خزان زرافشان
قوی دلت که مبادا سبک دریغ که شد
بیک دروغ بدین بنده ضعیف گران
بدان خدای که هر ذره بر خداوندیش
همی نماید چون آفتاب صد برهان
ز نیستی سوی هستی سبک معلق زد
با امرش این فلک پایدار سرگردان
بدین دوازده منظر هزار شمع افروخت
که تا به صبح قیامت همی بود تابان
نشاند پیری در خانقاه هفتم چرخ
کزوست هر چه که بوده است در همه کیهان
سپرد صدر ششم را به قاضی عادل
که یک نم از قلم اوست چشمه حیوان
نقابت صف پنجم به پاسبانی داد
که آب و آتش در تیغ او کنند قران
خجسته تخت چهارم به خسروی آراست
که روشن است بدو دیده زمین و زمان
طربسرای سیم را به خوش نوائی داد
کز اوست عالم پر طوطی شکر دستان
در این رواق دویم کاتبی پدید آورد
که دست و خامه او بست حلیت دیوان
ز بهر گلشن اول گزید صباغی
کز اوست لاله و گل سرخ روی در بستان
چنان بلطفش اضداد آشتی کردند
که می بسازد با یکدیگر چهار ارکان
نمود دری از آب قطره ای در بحر
نگاشت لعلی از سنگ ریزه ای در کان
بدان خدای که از بهر روح سلطان وش
که باشد او را بر تخت دل همیشه مکان
برید ساخت ز گوش و طلایه از دیده
وزیر کرد ز هوش و وکیل در ززبان
چو جسم کیسه جان گشت و جان خزانه عقل
نگاشت بر گهر عقل مهر الرحمان
بساخت این همه و پس خلافت این ملک
حواله کرد بر أی تو ای به حق سلطان
بدان رسول که بر فرق آسمان سایش
ملک تعالی تاجی نهاد از فرقان
به راحت دم جان بخش عیسی مریم
به نور وادی ایمن به موسی عمران
به حسن نغمت داود و رفعت ادریس
به نظم ملک سلیمان و حکمت لقمان
به مردی علی و راست گوئی بوبکر
به صولت عمر و شرم روئی عثمان
به رزم رستم دستان و بزم کی خسرو
به بذل حاتم طائی و عدل نوشروان
به به نشینی عمر و به بد حریفی بخت
به نقش بندی عقل و به دلگشائی جان
به دولت تو که بادا فزون و پاینده
به نعمت تو که بادا هنی و جاویدان
به ساغر تو که او راست در دهن دیده
به خنجر تو که او راست در شکم دندان
به خاک پای تو کان دیده را سزد سرمه
به یاد گرز تو کان فتنه را بود طوفان
به کوس تو که از و گوش فتح شده آگاه
به چتر تو که از و چشم چرخ شد حیران
به تاج تو که از او تافت شعله خورشید
به تخت تو که ازو خاست رتبت کیوان
به خطبه ای که ز القاب تست نازنده
به خطه ای که ز انصاف تست آبادان
به هیبت تو که شیران درو روند نگون
به نوبت تو که مرغان درو پرند ستان
به همت تو که اندک از او شود بسیار
به رحمت تو که دشوار از او شود آسان
به عهد تو که دراز است پیش او مدت
به عفو تو که فراخست نزد او میدان
که حق نعمت یکروزه ای ترا کان هست
فزون ز ریگ بیابان و قطره باران
به عمر خود نه فراموش کرده ام نکنم
نه هیچ در دلم آید که هرگز این بتوان
ور این خلاف بود پس به گفته ام که تو شاه
نه آفتاب جهانی نه سایه یزدان
ملک به مدحت ایام تو زبان نگشاد
فلک به خدمت در گاه تو نبست میان
خدایگانا گندم نخورده چون آدم
برون فتادم ناگه ز روضه رضوان
شکفته گلبن دولت چو صد هزار نگار
دریغ بلبل طبعم اسیر خارستان
دریغ من که میان خانه پر ز ذره شدم
کنون چو سایه گرفتم از آفتاب کران
دریغ من که چو شد کار مملکت چون تیر
کشید بر من سرگشته روزگار کمان
امید خلعت ثم اجتباه هم دارم
که روز و شب شده ام ربنا ظلمنا خوان
من اولا که ام و آخر از چه سهو کنم
اگر کنم که ببخشایش تو ارزد جان
تو خود ببخشی سهل است لیک اندیشم
که خاطر چو توئی شد به چون منی نگران
خدای عز و جل داند ای سلیمان فر
که همچو عنقا زین شرم گشته ام پنهان
پناه گردن و گوشم بطوق و حلقه تست
کنون تو دانی خواهم به خوان و خواه بران
اگر ندارم دل در هوا چنان بادا
که موی در تن من گردد آتشین پیکان
وگر بتابم رو از وفا چنان بادا
که پوست بر تن من گردد آهنین زندان
مرا عزیز تو کردی به جستجوی یقین
کنون ذلیل مگردان به گفتگوی گمان
نه خلق عالم گوساله ای پرستیدند
چو شد به بارگه طور موسی عمران
چو بازگشت و برآن گونه دید آن هم حال
به جز هدایت و رحمت چه کرد با ایشان
همیشه تا چو امانی دهند اهل کرم
بود مروت ایشان به از هزار ضمان
تو باش رحمت یزدان و هیبتت چندانک
فلک ز بیم تو خواهد گنه نگرده امان
چو چرخ گردان میگرد و از جهان مگذر
ولیک عمر گرامی بخرمی گذران
چو بست زیور اقبال بر عروس جهان
خدایگان سلاطین مشرق و مغرب
علاء دولت و دین خسرو زمین و زمان
ستاره جیش و زحل چاکر و سهیل نگین
شهاب رمح و سها ناوک و هلال کمان
بزرگ همت و قدر و بلند افسر و تخت
خجسته رایت و رای و گزیده نام و نشان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گشاده دولت و دین چشم تا رود بر تخت
نهاده جان جهان گوش تا دهد فرمان
تبارک الله آن ساعت خجسته چه بود
که بازگشت مظفر ز غزو هندوستان
جهان به کام و فلک بنده و ملک داعی
امید تازه و دولت قوی و بخت جوان
فتوح سوی یمین و سعود سوی یسار
سپهر پیش رکاب و زمانه پیش عنان
خهی فزوده می جود تو ز جام امید
زهی شکفته گل فتح تو بخارستان
ز طبع تست زمان را بهار گوهر بار
ز جود تست زمین را خزان زرافشان
قوی دلت که مبادا سبک دریغ که شد
بیک دروغ بدین بنده ضعیف گران
بدان خدای که هر ذره بر خداوندیش
همی نماید چون آفتاب صد برهان
ز نیستی سوی هستی سبک معلق زد
با امرش این فلک پایدار سرگردان
بدین دوازده منظر هزار شمع افروخت
که تا به صبح قیامت همی بود تابان
نشاند پیری در خانقاه هفتم چرخ
کزوست هر چه که بوده است در همه کیهان
سپرد صدر ششم را به قاضی عادل
که یک نم از قلم اوست چشمه حیوان
نقابت صف پنجم به پاسبانی داد
که آب و آتش در تیغ او کنند قران
خجسته تخت چهارم به خسروی آراست
که روشن است بدو دیده زمین و زمان
طربسرای سیم را به خوش نوائی داد
کز اوست عالم پر طوطی شکر دستان
در این رواق دویم کاتبی پدید آورد
که دست و خامه او بست حلیت دیوان
ز بهر گلشن اول گزید صباغی
کز اوست لاله و گل سرخ روی در بستان
چنان بلطفش اضداد آشتی کردند
که می بسازد با یکدیگر چهار ارکان
نمود دری از آب قطره ای در بحر
نگاشت لعلی از سنگ ریزه ای در کان
بدان خدای که از بهر روح سلطان وش
که باشد او را بر تخت دل همیشه مکان
برید ساخت ز گوش و طلایه از دیده
وزیر کرد ز هوش و وکیل در ززبان
چو جسم کیسه جان گشت و جان خزانه عقل
نگاشت بر گهر عقل مهر الرحمان
بساخت این همه و پس خلافت این ملک
حواله کرد بر أی تو ای به حق سلطان
بدان رسول که بر فرق آسمان سایش
ملک تعالی تاجی نهاد از فرقان
به راحت دم جان بخش عیسی مریم
به نور وادی ایمن به موسی عمران
به حسن نغمت داود و رفعت ادریس
به نظم ملک سلیمان و حکمت لقمان
به مردی علی و راست گوئی بوبکر
به صولت عمر و شرم روئی عثمان
به رزم رستم دستان و بزم کی خسرو
به بذل حاتم طائی و عدل نوشروان
به به نشینی عمر و به بد حریفی بخت
به نقش بندی عقل و به دلگشائی جان
به دولت تو که بادا فزون و پاینده
به نعمت تو که بادا هنی و جاویدان
به ساغر تو که او راست در دهن دیده
به خنجر تو که او راست در شکم دندان
به خاک پای تو کان دیده را سزد سرمه
به یاد گرز تو کان فتنه را بود طوفان
به کوس تو که از و گوش فتح شده آگاه
به چتر تو که از و چشم چرخ شد حیران
به تاج تو که از او تافت شعله خورشید
به تخت تو که ازو خاست رتبت کیوان
به خطبه ای که ز القاب تست نازنده
به خطه ای که ز انصاف تست آبادان
به هیبت تو که شیران درو روند نگون
به نوبت تو که مرغان درو پرند ستان
به همت تو که اندک از او شود بسیار
به رحمت تو که دشوار از او شود آسان
به عهد تو که دراز است پیش او مدت
به عفو تو که فراخست نزد او میدان
که حق نعمت یکروزه ای ترا کان هست
فزون ز ریگ بیابان و قطره باران
به عمر خود نه فراموش کرده ام نکنم
نه هیچ در دلم آید که هرگز این بتوان
ور این خلاف بود پس به گفته ام که تو شاه
نه آفتاب جهانی نه سایه یزدان
ملک به مدحت ایام تو زبان نگشاد
فلک به خدمت در گاه تو نبست میان
خدایگانا گندم نخورده چون آدم
برون فتادم ناگه ز روضه رضوان
شکفته گلبن دولت چو صد هزار نگار
دریغ بلبل طبعم اسیر خارستان
دریغ من که میان خانه پر ز ذره شدم
کنون چو سایه گرفتم از آفتاب کران
دریغ من که چو شد کار مملکت چون تیر
کشید بر من سرگشته روزگار کمان
امید خلعت ثم اجتباه هم دارم
که روز و شب شده ام ربنا ظلمنا خوان
من اولا که ام و آخر از چه سهو کنم
اگر کنم که ببخشایش تو ارزد جان
تو خود ببخشی سهل است لیک اندیشم
که خاطر چو توئی شد به چون منی نگران
خدای عز و جل داند ای سلیمان فر
که همچو عنقا زین شرم گشته ام پنهان
پناه گردن و گوشم بطوق و حلقه تست
کنون تو دانی خواهم به خوان و خواه بران
اگر ندارم دل در هوا چنان بادا
که موی در تن من گردد آتشین پیکان
وگر بتابم رو از وفا چنان بادا
که پوست بر تن من گردد آهنین زندان
مرا عزیز تو کردی به جستجوی یقین
کنون ذلیل مگردان به گفتگوی گمان
نه خلق عالم گوساله ای پرستیدند
چو شد به بارگه طور موسی عمران
چو بازگشت و برآن گونه دید آن هم حال
به جز هدایت و رحمت چه کرد با ایشان
همیشه تا چو امانی دهند اهل کرم
بود مروت ایشان به از هزار ضمان
تو باش رحمت یزدان و هیبتت چندانک
فلک ز بیم تو خواهد گنه نگرده امان
چو چرخ گردان میگرد و از جهان مگذر
ولیک عمر گرامی بخرمی گذران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید
بر من ز نعمت الحق خاص خدایگان
کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن
هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج
هر روز می برد ز زمینم بر آسمان
هم شد بعون بخشش او رنج من سبک
هم شد ز بار منت او پشت من گران
عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر
بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان
در دل هوای اوست چو خون در میان رگ
در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان
از بس که در مدیحش دستان زدم کنون
خلقی همی زند به سخنهام داستان
هر مکرمت که کرد به جای من و کند
یارب تو در جوانی و اقبال او رسان
چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم
چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان
تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای
خواهم ثبات دولت خاص خدایگان
فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست
هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان
گشته هلال دولت در پای او رکاب
داده سپهر توسن در دست او عنان
دولت پناه دارد در ظل رای او
جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان
ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان
گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب
ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان
بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد
آوازه سخای تو چون رعد در جهان
خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل
نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان
بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو
سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان
خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو
هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان
ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ
لعلی که هست گوهر آزادگیش کان
بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا
درها که بر دمید چو سیماب ناگهان
منت خدای را که ز خورشید صحبتش
یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان
ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط
شاخ درخت می کند از ابر درفشان
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قران
کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن
هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج
هر روز می برد ز زمینم بر آسمان
هم شد بعون بخشش او رنج من سبک
هم شد ز بار منت او پشت من گران
عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر
بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان
در دل هوای اوست چو خون در میان رگ
در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان
از بس که در مدیحش دستان زدم کنون
خلقی همی زند به سخنهام داستان
هر مکرمت که کرد به جای من و کند
یارب تو در جوانی و اقبال او رسان
چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم
چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان
تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای
خواهم ثبات دولت خاص خدایگان
فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست
هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان
گشته هلال دولت در پای او رکاب
داده سپهر توسن در دست او عنان
دولت پناه دارد در ظل رای او
جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان
ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان
گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب
ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان
بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد
آوازه سخای تو چون رعد در جهان
خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل
نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان
بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو
سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان
خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو
هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان
ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ
لعلی که هست گوهر آزادگیش کان
بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا
درها که بر دمید چو سیماب ناگهان
منت خدای را که ز خورشید صحبتش
یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان
ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط
شاخ درخت می کند از ابر درفشان
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح حسن بن احمد گوید
گاه آن است که طفلان چمن
اندر آیند چو عیسی به سخن
گه گشایند دهان از لاله
گه نمایند زبان از سوسن
مددی از دم عیسی است نسیم
ثری از کف موسی است چمن
لاله غرقه به خون همچو حسین
سوسن زنده نفس همچو حسن
چاک زد غنچه گریبان صد جای
از بدی عهد گل تر دامن
گل چو شاهان ز پس پرده غیب
حرکت کرده بسوی گلشن
باد بر شه ره او غاشیه کش
ابر در موکب او مقرعه زن
مشک بید از جهت تحفه باغ
کرده صد لخلخه از مشک ختن
صبح خندان چو گل و گل چون صبح
سحری چاک زده پیراهن
گل چنان آتش افروخت به لطف
که قدح را شده پر آب دهن
یاسمن چون شد فواره می
جوی می باید راندن به چمن
آفرین باد که بوئی دارند
از نسیم کرم خواجه من
حسن احمد خاص آن صدری
که نهادند سرانش گردن
کلک او تیزتر از تیر فلک
لطف او پاک تر از در عدن
روشن آمد ز جهان تاریک
چون زر از سنگ و گهر از معدن
نه عجب کز قلم چون تیرش
تیغ خورشید بپوشید جوشن
ای بدیهای عدو را لطفت
کرده پاداش به نیکی کردن
لطف مفزای که گه گاه چراغ
هم بمیرد چو فزون شد روغن
رای خورشید وشت چون درتافت
ماه را سوخته گردد خرمن
شدمت بنده بگردان نامم
نسزد دون ترا نام حسن
دوست کامم ز تو و بر من هست
هم بدین جرم جهانی دشمن
ریسمان و ارم از آن می تابند
که تهی چشم تراند از سوزن
تا شب روز مرقع پوشند
سقف این خانگه بی روزن
بادت از زاویه داران فلک
داعیان پیش خدای ذوالمن
خاک پای تو جهان سرکش
رام امر تو سپهر توسن
اندر آیند چو عیسی به سخن
گه گشایند دهان از لاله
گه نمایند زبان از سوسن
مددی از دم عیسی است نسیم
ثری از کف موسی است چمن
لاله غرقه به خون همچو حسین
سوسن زنده نفس همچو حسن
چاک زد غنچه گریبان صد جای
از بدی عهد گل تر دامن
گل چو شاهان ز پس پرده غیب
حرکت کرده بسوی گلشن
باد بر شه ره او غاشیه کش
ابر در موکب او مقرعه زن
مشک بید از جهت تحفه باغ
کرده صد لخلخه از مشک ختن
صبح خندان چو گل و گل چون صبح
سحری چاک زده پیراهن
گل چنان آتش افروخت به لطف
که قدح را شده پر آب دهن
یاسمن چون شد فواره می
جوی می باید راندن به چمن
آفرین باد که بوئی دارند
از نسیم کرم خواجه من
حسن احمد خاص آن صدری
که نهادند سرانش گردن
کلک او تیزتر از تیر فلک
لطف او پاک تر از در عدن
روشن آمد ز جهان تاریک
چون زر از سنگ و گهر از معدن
نه عجب کز قلم چون تیرش
تیغ خورشید بپوشید جوشن
ای بدیهای عدو را لطفت
کرده پاداش به نیکی کردن
لطف مفزای که گه گاه چراغ
هم بمیرد چو فزون شد روغن
رای خورشید وشت چون درتافت
ماه را سوخته گردد خرمن
شدمت بنده بگردان نامم
نسزد دون ترا نام حسن
دوست کامم ز تو و بر من هست
هم بدین جرم جهانی دشمن
ریسمان و ارم از آن می تابند
که تهی چشم تراند از سوزن
تا شب روز مرقع پوشند
سقف این خانگه بی روزن
بادت از زاویه داران فلک
داعیان پیش خدای ذوالمن
خاک پای تو جهان سرکش
رام امر تو سپهر توسن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
از گریه اگر یکدم سربر کنمی من
چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من
من دست نیارم به سر زلف تو بردن
ورنه همه آفاق معطر کنمی من
گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم
هرگز سخن چشمه کوثر کنمی من
چون غنچه بخنده بگشائی لب و گوئی
چون گل دهن تنگ تو پرزر کنمی من
تو می بدهی باده و خاصه ز پی نقل
زان پسته یاقوتین شکر کنمی من
جانی است مرا خشک بیاور نه هم آخر
از باده لبهات کمی تر کنمی من
بر دیده من پای چو ابرو بنهی تو
برگردن تو دست چو چنبر کنمی من
مشغول توام گرنه به سال و به شب و روز
از دیده و جان خدمت مهتر کنمی من
فرزانه امین الدین آن حایگه من
کز نعل سمندش زر افسر کنمی من
در مدحت آن سرور واجب بود اینک
کز چشم و مژه خامه و دفتر کنمی من
جان در سر خاک قدمش پاشمی آخر
دانم که اگر کارش در خور کنمی من
توفیق عزیز است و گرنه بثناهاش
از گوی فلک حقه گوهر کنمی من
وان پیکر بد خواه فرومایه او را
از تیغ زبان همچو دو پیکر کنمی من
سربر خط فرمانش همی دارم اگر نه
خاک از ستم هر دو بسر بر کنمی من
اقبال چنان گفت که گر خواهدی آن صدر
از مهر و مهش باده و ساغر کنمی من
مردی نبود کشتن نامردان ورنی
برجمله اعداش مظفر کنمی من
دین هست قوی ورنه برای مدد دین
در حمله به میدانش چو حیدر کنمی من
اندر دل کفار که همچون شب تیره است
تیر چو شهابش را رهبر کنمی من
عاجز شده ام الحق در حق بزرگیش
ای کاش حوالت به پیمبر کنمی من
چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من
من دست نیارم به سر زلف تو بردن
ورنه همه آفاق معطر کنمی من
گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم
هرگز سخن چشمه کوثر کنمی من
چون غنچه بخنده بگشائی لب و گوئی
چون گل دهن تنگ تو پرزر کنمی من
تو می بدهی باده و خاصه ز پی نقل
زان پسته یاقوتین شکر کنمی من
جانی است مرا خشک بیاور نه هم آخر
از باده لبهات کمی تر کنمی من
بر دیده من پای چو ابرو بنهی تو
برگردن تو دست چو چنبر کنمی من
مشغول توام گرنه به سال و به شب و روز
از دیده و جان خدمت مهتر کنمی من
فرزانه امین الدین آن حایگه من
کز نعل سمندش زر افسر کنمی من
در مدحت آن سرور واجب بود اینک
کز چشم و مژه خامه و دفتر کنمی من
جان در سر خاک قدمش پاشمی آخر
دانم که اگر کارش در خور کنمی من
توفیق عزیز است و گرنه بثناهاش
از گوی فلک حقه گوهر کنمی من
وان پیکر بد خواه فرومایه او را
از تیغ زبان همچو دو پیکر کنمی من
سربر خط فرمانش همی دارم اگر نه
خاک از ستم هر دو بسر بر کنمی من
اقبال چنان گفت که گر خواهدی آن صدر
از مهر و مهش باده و ساغر کنمی من
مردی نبود کشتن نامردان ورنی
برجمله اعداش مظفر کنمی من
دین هست قوی ورنه برای مدد دین
در حمله به میدانش چو حیدر کنمی من
اندر دل کفار که همچون شب تیره است
تیر چو شهابش را رهبر کنمی من
عاجز شده ام الحق در حق بزرگیش
ای کاش حوالت به پیمبر کنمی من
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفته به بدیهه
بهشتی نقد شد حاصل سپهری تازه گشت افزون
از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون
خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت
به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون
اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور
وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون
مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او
ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون
که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت
که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون
ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم
همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون
دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین
گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون
ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد
همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون
ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی
به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون
تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را
از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون
چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق
چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون
صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا
صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون
همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد
ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون
همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت
دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون
امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری
که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون
خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او
جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون
دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن
گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون
چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو
چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون
شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه
امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون
همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله
مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون
بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن
به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون
نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه
نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون
بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر
چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون
صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید
که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون
از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون
خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت
به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون
اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور
وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون
مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او
ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون
که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت
که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون
ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم
همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون
دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین
گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون
ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد
همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون
ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی
به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون
تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را
از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون
چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق
چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون
صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا
صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون
همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد
ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون
همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت
دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون
امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری
که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون
خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او
جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون
دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن
گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون
چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو
چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون
شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه
امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون
همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله
مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون
بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن
به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون
نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه
نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون
بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر
چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون
صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید
که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
بزرگ جشن همایون و ماه فروردین
خجسته بادا بر آفتاب روی زمین
علاء چتر و کلاه و بهاء افسر و بخت
جمال تیغ و نگین و جلال مسندو دین
سپهر قدرت و ناهید بزم و فرخ مهر
شهاب حمله و مریخ رزم و کیوان کین
یمین دولت و دولت بدو گرفته کمال
امین ملت و ملت بدو بمانده متین
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که جان صورت ملک است و نور دیده دین
زمانه قدرت شاهی که گر نگاه کند
به چشم رأفت و رحمت به بنده مسکین
اگر چه همچو الف در جهان ندارد هیچ
شود به دولت او تاجدار همچون شین
به طبع و کف جوادش زمانه برده یسار
برای و قدر بلندش سپهر خورده یمین
سمن نروید هرگز چو مدح او خوشبوی
شکر نباشد هرگز چو یاد او شیرین
ز رأی روشن او شد زمین فلک آثار
ز عدل شامل او شد جهان بهشت آئین
همی بنازد تاج و کلاه و گاه بدو
چو کان بزر عیار و صدف بدر ثمین
خدایگانا شاها مگر تو خورشیدی
که طول و عرض زمین شد ز جود تو زرین
توئی که صورت اقبال را ز سر تا پا
ز بهر دیدن تو دیده گشت چون پروین
ز سهم تیر تو خصمت دو تا شود چو کمان
شهاب وار چنان کو برون جهد ز کمین
چو مر عدو را گوئی بگاه کینه که هان
چو مر ولی را گوئی به وقت حمله که هین
ز بیم تو به جهد بی خلاف زهره آن
ز قهر تو نکشد کوهسار جمله این
جهانیان و جهان را رسید گوئی چشم
در آن زمان که تو با ابرو اندر آری چین
تو آفتابی و بر مه شود ز فر تو خاک
ز بس که پیش تو شاهان بره نهند جبین
خهی سعادت با طالع تو کرده قرآن
زهی سلامت با دانش تو گشته قرین
دل ستم شده از عدل شامل تو ضعیف
تن امل شده از فر بخشش تو سمین
کسی که دید بیان تو دید عالم علم
کسی که یافت امان تو یافت حصن حصین
خدای داده بداد و دهش ترا الهام
سپهر کرده برای و روش ترا تلقین
توئی ز عالم چون عالم از صدف مقصور
توئی ز شاهان چون مصطفی ز خلق گزین
بسان حلقه انگشتریست بر خصمت
همه چنانکه ترا هست جمله زیر نگین
به قدر بیشتری از همه جهان هر چند
توئی جهان را امروز شاه باز پسین
همیشه تا که نشاط مراد را باشد
ز جرم گنبد خضرا طلوع زهره جبین
ز جام زهره زهرا می نشاط بنوش
ز باغ گنبد خضرا گل مراد بچین
خجسته بادا بر آفتاب روی زمین
علاء چتر و کلاه و بهاء افسر و بخت
جمال تیغ و نگین و جلال مسندو دین
سپهر قدرت و ناهید بزم و فرخ مهر
شهاب حمله و مریخ رزم و کیوان کین
یمین دولت و دولت بدو گرفته کمال
امین ملت و ملت بدو بمانده متین
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که جان صورت ملک است و نور دیده دین
زمانه قدرت شاهی که گر نگاه کند
به چشم رأفت و رحمت به بنده مسکین
اگر چه همچو الف در جهان ندارد هیچ
شود به دولت او تاجدار همچون شین
به طبع و کف جوادش زمانه برده یسار
برای و قدر بلندش سپهر خورده یمین
سمن نروید هرگز چو مدح او خوشبوی
شکر نباشد هرگز چو یاد او شیرین
ز رأی روشن او شد زمین فلک آثار
ز عدل شامل او شد جهان بهشت آئین
همی بنازد تاج و کلاه و گاه بدو
چو کان بزر عیار و صدف بدر ثمین
خدایگانا شاها مگر تو خورشیدی
که طول و عرض زمین شد ز جود تو زرین
توئی که صورت اقبال را ز سر تا پا
ز بهر دیدن تو دیده گشت چون پروین
ز سهم تیر تو خصمت دو تا شود چو کمان
شهاب وار چنان کو برون جهد ز کمین
چو مر عدو را گوئی بگاه کینه که هان
چو مر ولی را گوئی به وقت حمله که هین
ز بیم تو به جهد بی خلاف زهره آن
ز قهر تو نکشد کوهسار جمله این
جهانیان و جهان را رسید گوئی چشم
در آن زمان که تو با ابرو اندر آری چین
تو آفتابی و بر مه شود ز فر تو خاک
ز بس که پیش تو شاهان بره نهند جبین
خهی سعادت با طالع تو کرده قرآن
زهی سلامت با دانش تو گشته قرین
دل ستم شده از عدل شامل تو ضعیف
تن امل شده از فر بخشش تو سمین
کسی که دید بیان تو دید عالم علم
کسی که یافت امان تو یافت حصن حصین
خدای داده بداد و دهش ترا الهام
سپهر کرده برای و روش ترا تلقین
توئی ز عالم چون عالم از صدف مقصور
توئی ز شاهان چون مصطفی ز خلق گزین
بسان حلقه انگشتریست بر خصمت
همه چنانکه ترا هست جمله زیر نگین
به قدر بیشتری از همه جهان هر چند
توئی جهان را امروز شاه باز پسین
همیشه تا که نشاط مراد را باشد
ز جرم گنبد خضرا طلوع زهره جبین
ز جام زهره زهرا می نشاط بنوش
ز باغ گنبد خضرا گل مراد بچین
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابوالفتح دولت شاه بن بهرام شاه گوید
تا بر سر ولایت خویش آمدست شاه
گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه
آن کامکار مشرق و آن شهریار هند
آن اختیار دولت و آن افتخار جاه
والا جلال دولت دولتشه شجاع
آن آفتاب با کله و سایه اله
زو شرع با جلالت و زو شرک با فزع
زو ملک با طراوت و زو عدل در پناه
از ابر کف او چه عجب گر چو خط دوست
گیرد کنار چشمه خورشید را گیاه
ای گشته در هوای تو هر صبح بر فلک
آیینه که خیزد ازو صد هزار آه
کام و مراد تاجی و جان و سر سریر
روی و رخ سپهری و پشت و دل سپاه
گردون کامگاری بر حلقه کمر
خورشید روزگاری در سایه کلاه
در داد شاعران را لطفت ز خاص و عام
پرسید مجرمان را لطف تو از گناه
روی جهان چنین که ز رای تو شد سپید
ترسم که هم نماند خال بتان سیاه
جز روی خصم رأی تو نگذاشت ظلمتی
گم کی شود ز چشمه خورشید ظل ماه
بر دعوی که بنده اخلاق تست باغ
آرد زبان سوسن آزاده را گواه
شاها چو ملک یافت ترا بهتر از همه
چون مهر سرخ روی ترا کرد پادشاه
بردم گمان که همچو ثریا سیاه را
خورشید جمله کرد فرستاد پیش شاه
شاها خدایگانا دانی که پیش از این
از بنده یاد کردی رای تو گاهگاه
زادی ز استماع ثنای منت نشاط
بودی باصطناع ثنای توام پناه
اکنون همی نپرسی از بنده سال سال
زان پس که می رساند مدح تو ماه ماه
در سلک بندگانت دگر گرچه نیستم
در سلک بارگاه توام هست آب و جاه
والله که هر زمان چو سوی کعبه هم ز دور
بوسم زمین تربیت بارگاه شاه
گر بینمی هر آینه یک یک ببوسمی
هر روز نعل سم سمندت میان راه
چندانکه مشرکان را نحس است بدسگال
چندانکه مؤمنان را سعد است نیک خواه
از سعد باد کار نکوخواه تو به کام
وز نحس باد حال بداندیش تو تباه
گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه
آن کامکار مشرق و آن شهریار هند
آن اختیار دولت و آن افتخار جاه
والا جلال دولت دولتشه شجاع
آن آفتاب با کله و سایه اله
زو شرع با جلالت و زو شرک با فزع
زو ملک با طراوت و زو عدل در پناه
از ابر کف او چه عجب گر چو خط دوست
گیرد کنار چشمه خورشید را گیاه
ای گشته در هوای تو هر صبح بر فلک
آیینه که خیزد ازو صد هزار آه
کام و مراد تاجی و جان و سر سریر
روی و رخ سپهری و پشت و دل سپاه
گردون کامگاری بر حلقه کمر
خورشید روزگاری در سایه کلاه
در داد شاعران را لطفت ز خاص و عام
پرسید مجرمان را لطف تو از گناه
روی جهان چنین که ز رای تو شد سپید
ترسم که هم نماند خال بتان سیاه
جز روی خصم رأی تو نگذاشت ظلمتی
گم کی شود ز چشمه خورشید ظل ماه
بر دعوی که بنده اخلاق تست باغ
آرد زبان سوسن آزاده را گواه
شاها چو ملک یافت ترا بهتر از همه
چون مهر سرخ روی ترا کرد پادشاه
بردم گمان که همچو ثریا سیاه را
خورشید جمله کرد فرستاد پیش شاه
شاها خدایگانا دانی که پیش از این
از بنده یاد کردی رای تو گاهگاه
زادی ز استماع ثنای منت نشاط
بودی باصطناع ثنای توام پناه
اکنون همی نپرسی از بنده سال سال
زان پس که می رساند مدح تو ماه ماه
در سلک بندگانت دگر گرچه نیستم
در سلک بارگاه توام هست آب و جاه
والله که هر زمان چو سوی کعبه هم ز دور
بوسم زمین تربیت بارگاه شاه
گر بینمی هر آینه یک یک ببوسمی
هر روز نعل سم سمندت میان راه
چندانکه مشرکان را نحس است بدسگال
چندانکه مؤمنان را سعد است نیک خواه
از سعد باد کار نکوخواه تو به کام
وز نحس باد حال بداندیش تو تباه
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح مجدالملک حسن احمد گوید
منت خدای را که با اقبال پادشاه
ایمن شد از محاق و کسوف آفتاب و ماه
منت خدای را که شکفت و چمید باز
هم گلبن سعادت و هم سرو بارگاه
منت خدای را که زمانه گرفت باز
آن آفتاب مملکت و سایه اله
منت خدای را که به صنع لطیف داشت
روی نکوی منتخب از چشم بد نگاه
بس چشم شور و روی ترش بود منتظر
تا چشمشان سفید شد و رویشان سیاه
باری بر اوج ماه نبیند کسی سها
باری به جای سرو نبیند کسی گیاه
تاج خواص بر سردولت رسید باز
تا هر فضول کج ننهد گوشه کلاه
آیینه ای که عکس بزرگی نمود گشت
روشن چنانکه تیره نگردد به هیچ آه
اکنون چه محنت است بیا ای ولی بگو
حالا چه حاجت است بیا ای عدو به خواه
بازنده گشت و موج زد و قصد اوج کرد
ابر سخا و بحر عطا و سپهر جاه
خورشید مملکت حسن احمد آنکه ساخت
در سایه سعادت او ملک و دین پناه
ای آنکه چون فرشته بوی بی گناه و پاک
تب را چگونه خوانم کفارت گناه
بر تیغ آبدار زند زنگ وقت وقت
در پیش آفتاب رود سایه گاه گاه
باز آمدی چو باز سفید از گریز جای
باز آمدی چو شیر سیه در شکارگاه
جور فلک برون برو عدل ملک در آر
جان ولی فزون کن و جان عدو بکاه
من بنده را که هست ز هر علم حاصلی
رهبر توئی رها مکن اندر میان راه
جز تربیت چه باید گل در میان خار
جز تصفیت چه بیند زر در میان کاه
ایمن شد از محاق و کسوف آفتاب و ماه
منت خدای را که شکفت و چمید باز
هم گلبن سعادت و هم سرو بارگاه
منت خدای را که زمانه گرفت باز
آن آفتاب مملکت و سایه اله
منت خدای را که به صنع لطیف داشت
روی نکوی منتخب از چشم بد نگاه
بس چشم شور و روی ترش بود منتظر
تا چشمشان سفید شد و رویشان سیاه
باری بر اوج ماه نبیند کسی سها
باری به جای سرو نبیند کسی گیاه
تاج خواص بر سردولت رسید باز
تا هر فضول کج ننهد گوشه کلاه
آیینه ای که عکس بزرگی نمود گشت
روشن چنانکه تیره نگردد به هیچ آه
اکنون چه محنت است بیا ای ولی بگو
حالا چه حاجت است بیا ای عدو به خواه
بازنده گشت و موج زد و قصد اوج کرد
ابر سخا و بحر عطا و سپهر جاه
خورشید مملکت حسن احمد آنکه ساخت
در سایه سعادت او ملک و دین پناه
ای آنکه چون فرشته بوی بی گناه و پاک
تب را چگونه خوانم کفارت گناه
بر تیغ آبدار زند زنگ وقت وقت
در پیش آفتاب رود سایه گاه گاه
باز آمدی چو باز سفید از گریز جای
باز آمدی چو شیر سیه در شکارگاه
جور فلک برون برو عدل ملک در آر
جان ولی فزون کن و جان عدو بکاه
من بنده را که هست ز هر علم حاصلی
رهبر توئی رها مکن اندر میان راه
جز تربیت چه باید گل در میان خار
جز تصفیت چه بیند زر در میان کاه
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان سعید علاء الدنیا والدین از مکه به غزنین فرستاد
هرگز بود که باز ببینم لقای شاه
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای شاه
هرگز بود که بر من سرگشته غریب
چون روی شاه خوب شود باز رای شاه
هرگز بود که باز چو بلبل نوازم
بر گلبن مدیح به بستان سرای شاه
هرگز بود که بر سر من سایه افکند
پر کلاه بخت بفرهمای شاه
هرگز بود که باز بخندد گل دلم
در نوبهار بزم ز ابر سخای شاه
گاهی چو سایه روی نهم بر زمین ملک
گاهی چو ذره رقص کنم در هوای شاه
فخر ملوک و تاج سلاطین که چرخ گفت
بر تخت دولت است کلاه و قبای شاه
سیارگان ز چرخ برافتند چون شهاب
پای ار برون نهند ز خط وفای شاه
گوی زمین چو قبه خورشید زر شود
گر ذره برو فتد از کیمیای شاه
شاها بکعبه رفتم دانی چرا از آنک
گفتند خانه ایست معظم چو جای شاه
لبیکها به نام مبارک زدم چنانک
کانجا همی رسید بگردون صدای شاه
موقف نبود جز ره صدر رفیع ملک
زمزم نبود جز ره بحر عطای شاه
در مروه جز مروت خسرو نیافتم
واندر صفا ندیدم الا صفای شاه
بگشاد کارها حجر اسود و سزد
کامد به رنگ رایت عالم گشای شاه
گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد
گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه
امروز سرکشان همه سرها نهاده اند
تا جان فدا کنند برای بقای شاه
در خانه خدای و به بالین مصطفی
گفتم دعای ملک و نمودم ولای شاه
و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام
هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه
پذیرفتم از خدا که بهر لحظه شاه را
خواهم مزید دولت و عمر از خدای شاه
بر خاک هر یکی ز بزرگان انبیاء
یک حاجت بزرگ بخواهم برای شاه
گر بر فلک چو عیسی بر بایدم شدن
هم بر شوم به جان و بجویم رضای شاه
منت خدای را که گرفتم همه جهان
باری بپرس کز چه ز مدح و ثنای شاه
و این قلعه فلک را هم حلقه کرده ام
در عهده ام که فتح کنم از دعای شاه
چندانکه ملک راند بر قصر آسمان
خورشید تاجور که نزیبد گدای شاه
بادا مرصع از گهر اختران سعد
چتر سپید پیکر خورشیدسای شاه
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای شاه
هرگز بود که بر من سرگشته غریب
چون روی شاه خوب شود باز رای شاه
هرگز بود که باز چو بلبل نوازم
بر گلبن مدیح به بستان سرای شاه
هرگز بود که بر سر من سایه افکند
پر کلاه بخت بفرهمای شاه
هرگز بود که باز بخندد گل دلم
در نوبهار بزم ز ابر سخای شاه
گاهی چو سایه روی نهم بر زمین ملک
گاهی چو ذره رقص کنم در هوای شاه
فخر ملوک و تاج سلاطین که چرخ گفت
بر تخت دولت است کلاه و قبای شاه
سیارگان ز چرخ برافتند چون شهاب
پای ار برون نهند ز خط وفای شاه
گوی زمین چو قبه خورشید زر شود
گر ذره برو فتد از کیمیای شاه
شاها بکعبه رفتم دانی چرا از آنک
گفتند خانه ایست معظم چو جای شاه
لبیکها به نام مبارک زدم چنانک
کانجا همی رسید بگردون صدای شاه
موقف نبود جز ره صدر رفیع ملک
زمزم نبود جز ره بحر عطای شاه
در مروه جز مروت خسرو نیافتم
واندر صفا ندیدم الا صفای شاه
بگشاد کارها حجر اسود و سزد
کامد به رنگ رایت عالم گشای شاه
گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد
گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه
امروز سرکشان همه سرها نهاده اند
تا جان فدا کنند برای بقای شاه
در خانه خدای و به بالین مصطفی
گفتم دعای ملک و نمودم ولای شاه
و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام
هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه
پذیرفتم از خدا که بهر لحظه شاه را
خواهم مزید دولت و عمر از خدای شاه
بر خاک هر یکی ز بزرگان انبیاء
یک حاجت بزرگ بخواهم برای شاه
گر بر فلک چو عیسی بر بایدم شدن
هم بر شوم به جان و بجویم رضای شاه
منت خدای را که گرفتم همه جهان
باری بپرس کز چه ز مدح و ثنای شاه
و این قلعه فلک را هم حلقه کرده ام
در عهده ام که فتح کنم از دعای شاه
چندانکه ملک راند بر قصر آسمان
خورشید تاجور که نزیبد گدای شاه
بادا مرصع از گهر اختران سعد
چتر سپید پیکر خورشیدسای شاه
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - این فتح نامه در نیشابور گفته
زهی رونق ملک از سر گرفته
به یک تاختن هفت کشور گرفته
جلال ترا تاج بر سر نهاده
جمال ترا بخت در برگرفته
قضا دست تو شاه مقبل گشاده
قدر پای تو شیر صفدر گرفته
میامن ز روی مبارک نموده
ممالک برای منور گرفته
دم طالع سعد تو همچو آتش
بر این قبه آبگون در گرفته
برانده ز لوهور فال سعادت
به نام خدای و پیمبر گرفته
دعا استجابت چو دولت نموده
جهان استقامت چو اختر گرفته
اجل زان خدنگ ستاره نهادت
سوی جان خصمانت ره برگرفته
ز مشرق چو خورشید تیغی کشیده
همه دشت چون ذره لشکر گرفته
ز عکس سلاح و ز آواز مرکب
زمین و زمان برق و تندر گرفته
ز پیلان چون کوه تا زان بهیجا
فضای جهان شکل محشر گرفته
ره دیده ها گرد لشکر ببسته
گل چهره های رنگ عبهر گرفته
فلک را تف تیغ درتاب کرده
جهان را دم کوس بر سر گرفته
تو بر خنک نصرت چو خورشید تازان
چو صبح جهانگیر خنجر گرفته
عدو همچو مه مهره بر چیده از نو
چو مردان ره آن جهان برگرفته
فلک بارنامه بعیوق برده
ملک فتحنامه به شهپر گرفته
پس و پیش نصر من الله رسیده
چپ و راست الله اکبر گرفته
بنامیزد آن حق محمود غازی
تو شایسته فرزند حق ور گرفته
بنامیزد آن دزد با پشتواره
بتایید و توفیق داور گرفته
بنامیزد آن تاج و تخت و نگین را
که هستی بدان نیک در خور گرفته
بنامیزد آن دزد این مملکت را
سپرده به دیوار و بر در گرفته
فرود آمده ز آسمان همچو عیسی
به انصاف دجال با خر گرفته
به حمدالله اکنون نبینیم باری
مکان خداوند چاکر گرفته
نهاله گه شیر آهو چریده
گذرگاه شاهین کبوتر گرفته
شمر راه دریای اعظم ببسته
سها جای خورشید انور گرفته
زمین ز من فرق گردون سپرده
گیاه نوان ساق عرعر گرفته
نبینم باری کنون ملک دین را
ز غم چشم و دل آب و آذر گرفته
چو زر پیرهن کاغذی کرده ایثار؟
چو خطبه ز بیداد منبر گرفته
بحمدالله اکنون نبینم باری
گرفته سری یک جهان سرگرفته
چو عفریت ملک سلیمان گزیده
چو یأجوج سد سکندر گرفته
نه جلوه نه مژده چو طاوس و هدهد
بدان پای و سر تخت و افسر گرفته
بحمدالله اکنون جهانی است باری
ثنای ملک بوالمظفر گرفته
زهی بار رنج و غبار مذلت
ز چشم و دل خسروان برگرفته
به اقبال رأی تو فتنه تو گشته
بسی شهد شاهان دیگر گرفته
بغزنین تو موجی زده همچو دریا
خراسان ز مدح تو گوهر گرفته
چو بر خشک و تر آب و آتش براندی
به خواه آب خشک آتش تر گرفته
چو خورشید جامی که گوی حبابش
همه ذکرها بند فرقر گرفته
چو خرم شدی یاد کن بنده ای را
که بودی از او بزم شکر گرفته
بشکرانه آنکه شد خصم دولت
بدست تو شاه مظفر گرفته
بشکرانه آنکه اقبالت او را
به نزد تو آورد حنجر گرفته
بشکرانه آنکه دیدی به میدان
رسنها گلوشان چو چنبر گرفته
ببخشای برمن که نیکو نیاید
ز بنده دل بنده پرور گرفته
هلا تا نگویند خلقان که وقتی
یکی بود کارش چنین درگرفته
مثال جهان گشته زان پس زمانه
همه عبرت او را سراسر گرفته
بچم پای تو در رکاب سعادت
عنان تو چرخ مدور گرفته
هم از نهروان تا بسقسین گشاده
هم از باختر تا به خاور گرفته
به یک تاختن هفت کشور گرفته
جلال ترا تاج بر سر نهاده
جمال ترا بخت در برگرفته
قضا دست تو شاه مقبل گشاده
قدر پای تو شیر صفدر گرفته
میامن ز روی مبارک نموده
ممالک برای منور گرفته
دم طالع سعد تو همچو آتش
بر این قبه آبگون در گرفته
برانده ز لوهور فال سعادت
به نام خدای و پیمبر گرفته
دعا استجابت چو دولت نموده
جهان استقامت چو اختر گرفته
اجل زان خدنگ ستاره نهادت
سوی جان خصمانت ره برگرفته
ز مشرق چو خورشید تیغی کشیده
همه دشت چون ذره لشکر گرفته
ز عکس سلاح و ز آواز مرکب
زمین و زمان برق و تندر گرفته
ز پیلان چون کوه تا زان بهیجا
فضای جهان شکل محشر گرفته
ره دیده ها گرد لشکر ببسته
گل چهره های رنگ عبهر گرفته
فلک را تف تیغ درتاب کرده
جهان را دم کوس بر سر گرفته
تو بر خنک نصرت چو خورشید تازان
چو صبح جهانگیر خنجر گرفته
عدو همچو مه مهره بر چیده از نو
چو مردان ره آن جهان برگرفته
فلک بارنامه بعیوق برده
ملک فتحنامه به شهپر گرفته
پس و پیش نصر من الله رسیده
چپ و راست الله اکبر گرفته
بنامیزد آن حق محمود غازی
تو شایسته فرزند حق ور گرفته
بنامیزد آن دزد با پشتواره
بتایید و توفیق داور گرفته
بنامیزد آن تاج و تخت و نگین را
که هستی بدان نیک در خور گرفته
بنامیزد آن دزد این مملکت را
سپرده به دیوار و بر در گرفته
فرود آمده ز آسمان همچو عیسی
به انصاف دجال با خر گرفته
به حمدالله اکنون نبینیم باری
مکان خداوند چاکر گرفته
نهاله گه شیر آهو چریده
گذرگاه شاهین کبوتر گرفته
شمر راه دریای اعظم ببسته
سها جای خورشید انور گرفته
زمین ز من فرق گردون سپرده
گیاه نوان ساق عرعر گرفته
نبینم باری کنون ملک دین را
ز غم چشم و دل آب و آذر گرفته
چو زر پیرهن کاغذی کرده ایثار؟
چو خطبه ز بیداد منبر گرفته
بحمدالله اکنون نبینم باری
گرفته سری یک جهان سرگرفته
چو عفریت ملک سلیمان گزیده
چو یأجوج سد سکندر گرفته
نه جلوه نه مژده چو طاوس و هدهد
بدان پای و سر تخت و افسر گرفته
بحمدالله اکنون جهانی است باری
ثنای ملک بوالمظفر گرفته
زهی بار رنج و غبار مذلت
ز چشم و دل خسروان برگرفته
به اقبال رأی تو فتنه تو گشته
بسی شهد شاهان دیگر گرفته
بغزنین تو موجی زده همچو دریا
خراسان ز مدح تو گوهر گرفته
چو بر خشک و تر آب و آتش براندی
به خواه آب خشک آتش تر گرفته
چو خورشید جامی که گوی حبابش
همه ذکرها بند فرقر گرفته
چو خرم شدی یاد کن بنده ای را
که بودی از او بزم شکر گرفته
بشکرانه آنکه شد خصم دولت
بدست تو شاه مظفر گرفته
بشکرانه آنکه اقبالت او را
به نزد تو آورد حنجر گرفته
بشکرانه آنکه دیدی به میدان
رسنها گلوشان چو چنبر گرفته
ببخشای برمن که نیکو نیاید
ز بنده دل بنده پرور گرفته
هلا تا نگویند خلقان که وقتی
یکی بود کارش چنین درگرفته
مثال جهان گشته زان پس زمانه
همه عبرت او را سراسر گرفته
بچم پای تو در رکاب سعادت
عنان تو چرخ مدور گرفته
هم از نهروان تا بسقسین گشاده
هم از باختر تا به خاور گرفته
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت باغ همایون و مدح بهرام شاه گوید
ای همایون آمدن بر تو همایون آمده
طایر چتر فلک سای تو میمون آمده
جرعه آخر ز جودت موج بحر انگیخته
پایه اول ز قدرت اوج گردون آمده
رعد بانگ موکبت تا موقف عیسی شده
برق نعل مرکبت بر فرق قارون آمده
در ثنای خلق گلبوی تو دستانها زند
بلبل و در نغمه اش این بیت موزون آمده
پادشاهی ظل حق بهرام شه را آمده
تا نپنداری که آورده بود چون آمده
خه خه ای قدرت محیط چرخ گردنده شده
زه زه ای عدلت بساط ربع مسکون آمده
در نشاطت صحن بستانها پر از خنده شده
در مدیحت لحن بلبل نیز موزون آمده
بارک الله در وجود خلق باری در نگر
تا ببینی از عدم خلقی هم اکنون آمده
یک جهان بر زاده تازه روی فردوسی سلب
رسته از زندان همه بر روی هامون آمده
نوعروس گلستان بر تخت مینا پیش شاه
بهر جلوه نرم نرم از حجله بیرون آمده
شاخها گر زنده شد شاید که این گرینده ابر
تعبیه کرده است سیماب و در افسون آمده
خاک با آرام آرایش چو لیلی ساخته
آب در زنجیر سرگردان چو مجنون آمده
گرد این باغ بهشت آسای جوی می نرفت
یاسمن را چیست پس فواره میگون آمده
تا که حوض دال را سجده برد از عون باد
شاخهای لام کرده پیش چون نون آمده
آن گل دو روی رعنا را نگر چون خصم شاه
با رخ زرد و دلی تا سر پر از خون آمده
ای زروی لطف و آیت عقل را تو جان شده
وی ز مدحت نظم و نثرم در مکنون آمده
نظم بنده از کمال مدح تو قاصر شده
جود تو از آرزوی بنده افزون آمده
تا همی مریخ را درسبزه باغ سپهر
هر شبی بینند بر لون طبر خون آمده
درفراغت باده ها می نوش و فتنه می نشان
ای سعادت برتو و ملک تو مفتون آمده
در بهار جان بدخواهان تماشا زان کنی
تیغ نیلوفری در فتنه گلگون آمده
طایر چتر فلک سای تو میمون آمده
جرعه آخر ز جودت موج بحر انگیخته
پایه اول ز قدرت اوج گردون آمده
رعد بانگ موکبت تا موقف عیسی شده
برق نعل مرکبت بر فرق قارون آمده
در ثنای خلق گلبوی تو دستانها زند
بلبل و در نغمه اش این بیت موزون آمده
پادشاهی ظل حق بهرام شه را آمده
تا نپنداری که آورده بود چون آمده
خه خه ای قدرت محیط چرخ گردنده شده
زه زه ای عدلت بساط ربع مسکون آمده
در نشاطت صحن بستانها پر از خنده شده
در مدیحت لحن بلبل نیز موزون آمده
بارک الله در وجود خلق باری در نگر
تا ببینی از عدم خلقی هم اکنون آمده
یک جهان بر زاده تازه روی فردوسی سلب
رسته از زندان همه بر روی هامون آمده
نوعروس گلستان بر تخت مینا پیش شاه
بهر جلوه نرم نرم از حجله بیرون آمده
شاخها گر زنده شد شاید که این گرینده ابر
تعبیه کرده است سیماب و در افسون آمده
خاک با آرام آرایش چو لیلی ساخته
آب در زنجیر سرگردان چو مجنون آمده
گرد این باغ بهشت آسای جوی می نرفت
یاسمن را چیست پس فواره میگون آمده
تا که حوض دال را سجده برد از عون باد
شاخهای لام کرده پیش چون نون آمده
آن گل دو روی رعنا را نگر چون خصم شاه
با رخ زرد و دلی تا سر پر از خون آمده
ای زروی لطف و آیت عقل را تو جان شده
وی ز مدحت نظم و نثرم در مکنون آمده
نظم بنده از کمال مدح تو قاصر شده
جود تو از آرزوی بنده افزون آمده
تا همی مریخ را درسبزه باغ سپهر
هر شبی بینند بر لون طبر خون آمده
درفراغت باده ها می نوش و فتنه می نشان
ای سعادت برتو و ملک تو مفتون آمده
در بهار جان بدخواهان تماشا زان کنی
تیغ نیلوفری در فتنه گلگون آمده
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسن احمد گوید
ای مبارک بنا چه خوش جائی
که همی سر به آسمان سائی
چشم را بس بلند بارگهی
طبع را برگشاده صحرائی
در خورد بوستان سرای ترا
زهره و مشتری تماشائی
جام گیتی نمای رامانی
که همی هر چه هست بنمائی
تا نبیند ترا کجا داند
مردم دیده قدر بینائی
اوج خورشید ملک منظر تست
نه بنائی که برج جوزائی
جای صاحب تو مانیا تا حشر
ای نظر گشته از تو هر جائی
نیک دلخواهی و چنین که توئی
خاص سلطان شرع را شائی
حسن احمد آنکه یک جودش
طی کند نام حاتم طائی
آنکه در باغ جود چون گل بخت
نه دو روئی کند نه رعنائی
صورت دولتش بدید چه گفت
گفت رو ماتوئیم و تو مائی
روزگارش باوج گردون برد
ای مخالف چرا نیاسائی
شرم بادت چو کلک و نی تاکی
آب سائی و باد پیمائی
ایکه چون ماه از میان نجوم
از بزرگان ملک پیدائی
زرچه بخشی اگر نه خورشیدی
در چه پاشی اگر نه دریائی
با بقای تو چرخ رهگذری
پیش رای تو عقل سودائی
بس رویها کند فلک تا شب
هر کرا بامداد پیش آئی
بولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشائی
سرو آزاد را توان پیراست
سرو آزادگی تو پیرائی
تا پذیرد بنای خانه جان
استواری بگاه برنائی
باد چندان بقای دولت تو
که چنین صد بنا بفرمائی
زره آبگیر باز کنی
گره روزگار بگشائی
که همی سر به آسمان سائی
چشم را بس بلند بارگهی
طبع را برگشاده صحرائی
در خورد بوستان سرای ترا
زهره و مشتری تماشائی
جام گیتی نمای رامانی
که همی هر چه هست بنمائی
تا نبیند ترا کجا داند
مردم دیده قدر بینائی
اوج خورشید ملک منظر تست
نه بنائی که برج جوزائی
جای صاحب تو مانیا تا حشر
ای نظر گشته از تو هر جائی
نیک دلخواهی و چنین که توئی
خاص سلطان شرع را شائی
حسن احمد آنکه یک جودش
طی کند نام حاتم طائی
آنکه در باغ جود چون گل بخت
نه دو روئی کند نه رعنائی
صورت دولتش بدید چه گفت
گفت رو ماتوئیم و تو مائی
روزگارش باوج گردون برد
ای مخالف چرا نیاسائی
شرم بادت چو کلک و نی تاکی
آب سائی و باد پیمائی
ایکه چون ماه از میان نجوم
از بزرگان ملک پیدائی
زرچه بخشی اگر نه خورشیدی
در چه پاشی اگر نه دریائی
با بقای تو چرخ رهگذری
پیش رای تو عقل سودائی
بس رویها کند فلک تا شب
هر کرا بامداد پیش آئی
بولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشائی
سرو آزاد را توان پیراست
سرو آزادگی تو پیرائی
تا پذیرد بنای خانه جان
استواری بگاه برنائی
باد چندان بقای دولت تو
که چنین صد بنا بفرمائی
زره آبگیر باز کنی
گره روزگار بگشائی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح سپهسالار علی بن الحسین ماهوری گفته
که دهد یار مرا از من بیدل خبری
که کند سوی من خسته به رحمت نظری
باز راند ز من و قصه من حرفی چند
پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی
گوید ای ماه ز رشک تو گزیده سفری
هست در هجر تو از دست خودم زرین تاج
آه اگر باشدم از دست تو سیمین کمری
مایه من همه چشم تر و جانی خشک است
تر و خشکم چه دهی بهر چنین خشک وتری
نیست جان و دل و دیده ز تو ای ماه دریغ
گر تو خشنود شوی هم به چنین ما حضری
ای پرو بال مرا هجر تو پرکنده ببین
این خطا را که نکردیم منه بال وپری
درگذر از من اگر نیز خطائی کردم
کز تو و خط وفای تو ندارم گذری
بد مکن ور بکنی سهل بود نیک آن است
که گذشت از بد و نیک من و تو بیشتری
دلم از تف تو گمراه شده است و به خدای
که شب زلف تو خواهم به دعای سحری
از شب زلف تو گمراه نیم زانکه مرا
روز اقبال امیر است نکو راهبری
آفتاب همه سادات حسین آن کامروز
نیست در خطه اسلام چنو ناموری
قامع شرک شجاعی که به مژده هر دم
زو برد باد سوی روضه جدش خبری
فلک مرکز اقبال و چه عالی فلکی
قمر گلشن افضال و چه تابان قمری
نه امل یافت چنو گاه سخانیک دلی
نه اجل دید چنو روز وغا پر جگری
پدر شرع و نسب هر دو ز زادش با نام
اینت نامی پسری و اینت گرامی پدری
روی او را نگرو فاتحه برخوان و بدم
که ندیدست کسی صورت جان از شکری
نه چنو باشد هر کو بود از نسل علی
گرچه از کوه بود لعل مدان هر حجری
او همه مردمی و مردی با بیم و امید
راست سیبی به دو نیم او پسری با پدری
ای کم و بیش فلک بحر دلت را صدفی
وی زر و سیم جهان ابر کفت را مطری
صبح تیغ تو درد پرده دلهای سیاه
در چنان شب تو جز این صبح مدان پرده دری
اندر آن روز که از جسم نماند رمقی
واندر آن حال که از روح نماند اثری
یافت گوئی اجل از حمله پیاپی مددی
کرد گوئی زحل از فتنه فراهم حشری
گه چو سر نای نماید سر برنای گلو
گاه چون طبل نماید دل در هیچ بری
تیغ بر سر زده بر خون تو چون غمزده ای
کوس بر روی زده نالان چون نوحه گری
آن چنان شیر علم سر بفرازد که مثل
گوئی از چشمه خورشید کند آب خوری
تو در آن حال چو تقدیر نمائی به مصاف
که نباشد ز تو البته مجال گذری
نقش هر سم سمند تو هلال املی
عکس هر گوهر تیغ تو شعاع ظفری
صف کفار چنان بر شکنی کز تیغت
سقری نقد ببینند و چه سوزان سقری
ایکه در روضه ملک از پی سر سبزی دین
شجری گشتی نهمار مبارک شجری
چون توئی را چو منی باید اگر بستاید
قدر خورشید کجا داند هر بی بصری
نه بدان نزد کسی می برم ابرام که هست
بر جگر آبی شان یا به کف و کیسه زری
دردمند است دل زار بزرگا چکنم
با چنین درد دلی گفته چنین دردسری
خود خسان را ننهم منزلت مدحت از آنک
گهر نیک دریغ است بهر بدگهری
روی سوی درشان زان ننهم تا نشوم
چون امل روی به روئی چو اجل دربدری
کار تعظیم تو و ذات تو چیزی دگر است
نتوان کرد قیاس تو بهر مختصری
مدح تست اینکه چنین می دهد انصاف زمان
عون گوهر بود ار تیغ نماید هنری
که کند سوی من خسته به رحمت نظری
باز راند ز من و قصه من حرفی چند
پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی
گوید ای ماه ز رشک تو گزیده سفری
هست در هجر تو از دست خودم زرین تاج
آه اگر باشدم از دست تو سیمین کمری
مایه من همه چشم تر و جانی خشک است
تر و خشکم چه دهی بهر چنین خشک وتری
نیست جان و دل و دیده ز تو ای ماه دریغ
گر تو خشنود شوی هم به چنین ما حضری
ای پرو بال مرا هجر تو پرکنده ببین
این خطا را که نکردیم منه بال وپری
درگذر از من اگر نیز خطائی کردم
کز تو و خط وفای تو ندارم گذری
بد مکن ور بکنی سهل بود نیک آن است
که گذشت از بد و نیک من و تو بیشتری
دلم از تف تو گمراه شده است و به خدای
که شب زلف تو خواهم به دعای سحری
از شب زلف تو گمراه نیم زانکه مرا
روز اقبال امیر است نکو راهبری
آفتاب همه سادات حسین آن کامروز
نیست در خطه اسلام چنو ناموری
قامع شرک شجاعی که به مژده هر دم
زو برد باد سوی روضه جدش خبری
فلک مرکز اقبال و چه عالی فلکی
قمر گلشن افضال و چه تابان قمری
نه امل یافت چنو گاه سخانیک دلی
نه اجل دید چنو روز وغا پر جگری
پدر شرع و نسب هر دو ز زادش با نام
اینت نامی پسری و اینت گرامی پدری
روی او را نگرو فاتحه برخوان و بدم
که ندیدست کسی صورت جان از شکری
نه چنو باشد هر کو بود از نسل علی
گرچه از کوه بود لعل مدان هر حجری
او همه مردمی و مردی با بیم و امید
راست سیبی به دو نیم او پسری با پدری
ای کم و بیش فلک بحر دلت را صدفی
وی زر و سیم جهان ابر کفت را مطری
صبح تیغ تو درد پرده دلهای سیاه
در چنان شب تو جز این صبح مدان پرده دری
اندر آن روز که از جسم نماند رمقی
واندر آن حال که از روح نماند اثری
یافت گوئی اجل از حمله پیاپی مددی
کرد گوئی زحل از فتنه فراهم حشری
گه چو سر نای نماید سر برنای گلو
گاه چون طبل نماید دل در هیچ بری
تیغ بر سر زده بر خون تو چون غمزده ای
کوس بر روی زده نالان چون نوحه گری
آن چنان شیر علم سر بفرازد که مثل
گوئی از چشمه خورشید کند آب خوری
تو در آن حال چو تقدیر نمائی به مصاف
که نباشد ز تو البته مجال گذری
نقش هر سم سمند تو هلال املی
عکس هر گوهر تیغ تو شعاع ظفری
صف کفار چنان بر شکنی کز تیغت
سقری نقد ببینند و چه سوزان سقری
ایکه در روضه ملک از پی سر سبزی دین
شجری گشتی نهمار مبارک شجری
چون توئی را چو منی باید اگر بستاید
قدر خورشید کجا داند هر بی بصری
نه بدان نزد کسی می برم ابرام که هست
بر جگر آبی شان یا به کف و کیسه زری
دردمند است دل زار بزرگا چکنم
با چنین درد دلی گفته چنین دردسری
خود خسان را ننهم منزلت مدحت از آنک
گهر نیک دریغ است بهر بدگهری
روی سوی درشان زان ننهم تا نشوم
چون امل روی به روئی چو اجل دربدری
کار تعظیم تو و ذات تو چیزی دگر است
نتوان کرد قیاس تو بهر مختصری
مدح تست اینکه چنین می دهد انصاف زمان
عون گوهر بود ار تیغ نماید هنری