عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ماه نو تا همعنان آفتاب آورده ای
آفتاب و ماه در زیر رکاب آورده ای
بر فزودت نیکوئی از خط جهان را رستخیز
راست شد کز سمت مغرب آفتاب آورده ای
شطم از مژگان بپالائی بدان... زلف
نیل بآذرکش که از نیلوفر آب آورده ای
بوسه بخشی بی دهان های مژده های های مژده های
تنگدستان را که بی خرمن نصاب آورده ای
دستبرد از ابروان... خط خونریز را
آنچه از شمشیر ناید از قراب آورده ای
پرده در بستی و از هرپرده بر کردی جمال
خود که ای تا صد حضور از یک غیاب آورده ای
کاستی بفزود از آن... گیسو مر مرا
گرنه دستان است چون موی از طناب آورده ای
جان و تن در سنگ و سندان پیش آن رخسار و خوی
موم در آذر کتان در ماهتاب آورده ای
سوخت آن...چهرم رحمت آمد از عذاب
تو بهشتی چهر از رحمت عذاب آورده ای
زاشک خود و آن گوهرین دندان همی نارم شگفت
تا چسان دریا ز لولوی خوشاب آورده ای
آب حیوان کردی از یاقوت جان پرورروان
معجز است این کآب حیوان از سراب آورده ای
کی رهی سردار از دستان این...زال
ور خود از میدان سرافراسیاب آورده ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مهر تو دل سوزتر یا آه آتشبار من
لعل تو سیراب تر یا جزع دریاسار من
موی لاغرتر همی یا جسم من یا آن میان
کوه سنگین تر همی یا آن سرین یا بار من
آن لبان جان بخش تر یا گفت من یا آب خضر
آن دهان بی اصل تر یا هیچ یا پندار من
آسمان ...تر یا بخت من یا خوی تو
زلف تو آشیفته تر یا روز دل یا کار من
چشم من خونریزتر یا خنجر مژگان تو
زخم دل ناسورتر یا خاطر افگار من
سنگ خارا سخت تر یا جان من یا خشم تو
عهد تو بر باد تر یا صبر ناستوار من
نظم پروین را بها یا رسته دندان تو
عقد لولو را خطر یا گوهرین گفتار من
ابروان ... تر یا چرخ یا چاچی کمان
تیر تو دلدوزتر یا ناله های زار من
معجز عیسی فزون یا خنده جان خیز تو
غمزه جادو بازتر یا خامه سحار من
خون من بی قدرتر یا خاک ره یا آب جو
قدر ذره بیش یا رحم تو یا مقدار من
مهر را رخشندگی یا رای من یا روی تو
طره را...گی یا این شبان تار من
رزم گردون سخت یا در ایروان ناورد روس
جنگ مژگان صعب یا در خاوران پیکار من
با سپاهی چالش افزون یا به یک عالم مصاف
پور دستان مردتر یا پهلوان سردار من
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آفتاب و چرخ و دورانی که شادی پرور است
چرخ ساقی آفتاب باده دور ساغر است
مامنی از عالم مستی طلب کآنجا مدام
عهد عهد باده خواران، دور دور ساغر است
خم فلک مستان ملک پیمانه مه می آفتاب
ساحت میخانه گوئی آسمان دیگر است
قد شاهد حلقه مغ زادگان طوبی و حور
روی ساقی باده صافی بهشت و کوثر است
کوی خمار و خم و جام می و بر می حباب
راست پنداری سپهر و برج و ماه و اختر است
میکده بطحا و می وحی و سبوکش جبرئیل
وین صدای قلقل مینا صریر شهپر است
جم که یا آئینه چبود می چه یا سردار کیست
در نورد افراد رامش گاه عرض لشکر است
نفس سگ... یاغی عقل خر... گول
عشق را رای یورش روز جهاد اکبر است
مرد این میدان منم سردار را ز آن ستیز
بشنو از من هر مصافی را سلاحی در خور است
قوس قامت تیر ناله آه زوبین دل سپر
راستی نی اشک خفتان گردن کج خنجر است
با چنان... دشمن و این چنین نادر سلاح
کش تهمتن زال رستاخود رومی معجر است
پیش پوئی حمله ضرغام و قتل مرحب است
پس خرامی حیله فاروق و فتح خبیر است
کیست این سردار و بر کف جام می بااین جلال
نی نپندارم که این آئینه و آن اسکندر است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
چشمش نسبت به می پرستان چه دهی
با زال همی نسبت دستان چه دهی
گه خیره کشش خوانی، گه عربده باز
...سرود یاد مستان چه دهی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
رخساره به خون صد پیم افزون شوئی
تا یک رهم از رخ اشک گلگون شوئی
رسمی است کهن قاعده خون شستن از آب
تو تازه رویت آب از خون شوئی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته
خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده
گرامی سرور من رفتی و درهای رامش بسته ماند و روائی رستای آرامش شکسته، باد بهار خرمی سردی انگیخت و شکوفه شاخ شکفتگی زردی آورد، کالای والای شادمانی سر در تباهی نهاد و اختر رخشای کامرانی رخ در سیاهی، بزم جمشیدی خانه رنج و تیمار آمد و گونه خورشیدی لانه تیره و تار گردید. روز گذشته بران کوی و در که با کاخ ناهیدش باد انبازی در سر بود گذشتم، شادروان از گرد گران دیدم و مرد پاسبان از پاسداری برکران، نسترن از گل دامان تهی داشت و انار از گرد بی برگی گونه بهی. تاک ها را چفت شکسته و گسترش ها را خاک بر سر نشسته، شعر:
در بزمگاه مرد و می، گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آوای زاغ است و زغن
دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد، جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زاد.آری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید، سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران.
آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود، ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه. تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش، من آرم گفت یا تو یاری شنفت. دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه با می با شام نبردیم، دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد، و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد. پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تاز یک شکستن. همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد، دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار، گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان. پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهائی پست و بالا فروخته، از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی، در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش، روی از گزندش برکاشت و بندش از پای برداشت، به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند، شعر:
بر به یزدان بندد آن ز نقحبه شرجبری نگر
بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین
به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم، راز نوازش راند و ساز سازش نواخت. پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی. مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد، اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن. مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان، شعر:
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست. اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ. اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود، و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به موئی تلخکامی نداشت. نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش، از تو بهتر که جوئیم و از این خوشتر چه گوئیم. مصرع: آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی.
پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سائی و سامان نیاز سرائی افتد، این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهائی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند، آشنائی خواه.هرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود. سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم. گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاست.چگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد. سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم. پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته، ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردم.دوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم. بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختند.فرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۵ - از قول مادر جلال الدین میرزا به فخرالدوله نگاشته
گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
این چه سفر بود و کدام گذر، که شهر سفینه بی نوح افتاد، و خلق غالب بی روح، ری آسمانی بی خورشید شد، و ارک ایوانی بی جمشید، خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین، دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است، و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران، قطعه:
می کشم عشق و می ندانستم چیست
می کشم بار و می ندانستم کیست
گر عشق آنست چون توان با او بود
ور یار این است کی توان بی او زیست
نه روز از شب دانم نه شفا از تب، شمار دیده و دل همه با اشک و آه است و گذار آه و اشکم همه بر ماهی و ماه. ولی از این چه سود و از آن چه خواهد گشود، فرد:
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن در رهگذار صرصر است
عقل در شرف شیدائی است و نفس مهیای رسوائی، لب از خنده بسته ماند و رخسار به خون شسته، دیده از هر دیداری فراهم داشته ام، و روی به دیوار ماتم گذاشته، فرد:
چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منت ها که بر یعقوب دارد دیده تارش
خاک آن کوه ودشتم که به تقریب و تمکینت در آن جلوه و جولان است و خار آن وادی و صحرا که گلگون شیرین خرامت را در او و بر او عرصه و میدان،فرد:
تو بر سمندی وبیچارگان اسیر کمند
کنار خانه ای زین بهره مند و ما مهجور
سوار احوال پیاده چه داند و ستاده تمیز رنج فتاد کی تواند، خوشا روز همراهان که ملازم درنگ و شتابند و نصرت آسا مواظب عنان و رکاب ندانم عهد مباینت را حد بیابان چیست و روزگار مفارقت را پایه و پایان کدام، فرد:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
در این کنج رنج و کلبه شکنج چیزیکه دل از تیمارهای نگفته باز جوید، و جان مهجور از اسرار نهفته بدو راز گوید، املای آن سیمین بنان است و انشای آن شیرین بیان تا دست از توسل آن پاکدامن جداست و ساعد از اعشاق آن لطیف گردن رها، آن نگارش های رنگین گزارش را که به تنگ ها شکر است و به سنگ ها گهر، از مهجور مستمند دریغ ندارند و ذمت ارادتمندان را نیز برجوع هر گونه فرمایش مملوک مهر و مرهون منت سازند، دیده جان را جواهر سرمه امید سواد آن خجسته مراد است و خاطر مسکین را از همه عالم تواصل تعلیقات علیه اجل هرگونه مرام و مراد دل مجاور را امید است و چشم بر در انتظار سفید، مصرع: بدست باش که لطفی به جای خویشتن است، و التفاتی بزرگ در حق من خواهد بود.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۴
تا ز صفاهان برفت سیف صفاهان
گشت صفاهان خراب حیف صفاهان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رسوای عشق
بامدادان قاصدی از کوی یار آمد مرا
قاصدی فرخنده ز آن فرخ دیار آمد مرا
جان همی کردم فدا در راه آن فرخنده پیک
کز ورودش جانی از نو مستعار آمد مرا
آبرویم رفت گر در عاشقی از کف چه غم
زاشک چشم، آبی ز نو بر روی کار آمد مرا
دور گردون شد ز راز سر به مهرم پرده در
تا که در دل مهر ماهی پرده دار آمد مرا
کاش وصلش هم شدی در طی هجران پایمرد
آن که در هر ورطه عشقش، دستیار آمد مرا
مدعی کش لاف مردی بود و کذب عاشقی
در نبرد عشق او در زینهار آمد مرا
خوشه زلفش که دارم دانه های اشک از آن
ز آن همی بر خرمن هستی شرار آمد مرا
رشته مهرش دهد پیوند کالای روان
خود جدا از یکدگر، گر پود و تار آمد مرا
گر شدم رسوای عشق آخر شدم مقبول دوست
حبذا رسوائیی کو اعتبار آمد مرا
دانی افسر ناهنرمندان چرا عیبم کنند،
کاندر این دوران، هنرمندی شعار آمد مرا
مردمی آموختم تا پا بیفشردم به عشق
پخته گشتم تا که در آتش قرار آمد مرا
خوشه زلفش که دامانم از او پر دانه هاست
وه که ز او هر دم به خرمن صد شرار آمد مرا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - دامنی از اخترکان
ای سهی سرو، که هر سوی بنازت گذراست
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دلهاست به رخسار تو، یا حلقه زلف
یا که مار سیه، اندر بر گنج گهر است
سیم و زر گر پی ایثار توام نیست به کف
اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سر کوی تو نه امری است شگفت
انگبین هر چه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قطره خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت ز چه روی،
به رخ از خنده تو را معجز شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،
خرمن حسن تو را، آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل واله رخسار توام
که ز رخسار تو بر من، دگری جلوه گر است
آن که هر صبح و مسا، حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور کشور جان، مهدی قائم، که جز او
خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است
ای که در دایره بارگه رفعت او
چو یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است
وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند
عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را
می ببینند و بگویند که در پرده در است
نیست مستور جمال تو، ولی نتواند،
بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است
آن که شد با خبر از تو خبر از هیچش نیست
وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است که دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل، فیض تو نزدیکتر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل
که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال،
هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر،
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا،
حالیت مصطبه کشور اِلاّ مقر است
نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر ذات تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر کف جود تو دریای وجود
غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز
آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است
من و اندیشه ذات تو کجا، زآن که بری
ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آنک
که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نکشد هر که به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
هر که را در دل و جان نائره عشق نیست،
هست پیدا که در این دایره چون گاو و خر است
آن که در چنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم
ای که از حال دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی
عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاک اگر بستر و ور خاره مرا زیر سر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند که هر عاشق، بی پا و سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - روضه خلد
جنت این، یا فضای گلزار است
کوثر این، یا زلال انهار است؟
عنبر این یا شمیم باد صبا،
لادن این، یا نسیم اسحار است؟
روضه خلد یا که ساحت باغ،
غرفه حور یا که گلزار است؟
گلستان یا که دکّه بزاز
بوستان یا که تخت عطار است؟
لاله، یا روی دلفریب صنم،
سبزه، یا زلف نازنین یار است؟
نسترن، یا که حقه کافور،
اسپرم، یا که درج زنگار است؟
ارغوان، یا که طلعت جانان،
ضیمران، یا که خط دلدار است؟
آب، یا جدولی سراسر سیم،
باد، یا کاروان تاتار است؟
بسدّین مجمر است یا لاله،
آذرین جام، یا که گلنار است؟
غنچه این، یا مغی سبو بر دوش،
چمن این، یا که کوی خمار است؟
صفحه مانوی است یا بستان،
کاخ ارژنگ یا که گلزار است؟
کان شنگرف، یا که لاله ستان
معدن سیم، یا سمن زار است؟
ورق لاله، یا فروزان شمع،
ارغوان یا که مشتعل نار است؟
چمن این، یا نگارخانه چین،
دمن این، یا سرای تجار است؟
باغ یا خرگه خدیو جهان
راغ یا درگه جهاندار است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - عیش مُخَلَّدْ
دی قاصد دلبر ز در حجره درآمد
وآورد مرا مژده، که آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
کاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده که آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا،‌ زهی اکنون به طرب کوش
که اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، کت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه که پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیک، که او خود ز درآمد
آن یار که آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ که در خرمن عمرت شرر از اوست
نک با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترک که پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه که ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی که فریبنده مشک تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلک شد
کاخم همه از سرو قدش کاشمر آمد
رویش همه ویران کن فرهنگ و ذکا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فکر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترک که مشکین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم که در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت که رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوک و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیک و نه پیغام
آه از دل سختت که چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلکی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
کم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شکر خنده لبش پر شکر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
کت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
کز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنکن شکوه، بکن شکر خداوند
کت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینک ز سفر تازه رسیدم
شکرانه این، کت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه کجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، کی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
کی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف که اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز کدامین پدر آمد
ای راد امیری که ز رشح کف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم کوفت که دیگر
او را نه در این ملک مکان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
کت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حکیمیان که ز آزادی سرو است
کاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه که با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای که کف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو که عام است ندانم که در این ملک
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یک درد هنوزم نرسیده ست به درمان
کز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و کفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است کفت کاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه که دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملک
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بهار و یار
رسید مژده که اینک صباح عید رسید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید
زمین میت را بین که زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید
من از جدائی جانان به کلبه احزان
سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید
که ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید
چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید
به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار
که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مکالمه دیدم که این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید
توراست لشکر هندو بگرد کشور روم
توراست صارم ابرو به تارک خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام
به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا
جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - آیینه صبح
صبح هنوز این عروس حجله خاور
پرده نیفکنده بود از رخ انور
لشکر چین تاختن نکرده به هندو
لشکر هندو تهی نساخته سنگر
تیرگی شب نرفته از رخ گیتی
روشنی صبح نادمیده ز خاور
آینه آسمان نه روشن و نه تار
ساحت غبرا نه صافی و نه مکدّر
ترک من، آن سنگدل حریف ستم خو،
ماه من، آن سرو قد نگار سمن بر
طرّه و رخ آب و تاب داده، درآمد
تا ببرد آب و تاب من همه یکسر
چاکر خورشیدش، آنچه ماه به خلخ
بنده شمشادش آنچه سرو به کشمر
ریخته مرجان دو لعلش بر سر مرجان
بیخته عنبر دو زلفش بر سر عنبر
بر رخ بیضا گسسته رشته پروین
بر زبر مه شکسته حقه گوهر
افعی غژمان او، معلق شمشاد
ارقم پیچان او حمایل عرعر
آمده زاغش مقیم سایه گلبن
جسته غرابش مکان به شاخ صنوبر
بر مه نورانیش دو هاله مشکین
در شب ظلمانیش دو زهره ازهر
رقص کنانش به ماه عقرب جرّار
حلقه زنانش به گنج افعی حمیر
نار خلیلش عیان و معجز داوود
مار کلیمش عیان و صنع سکندر
سوده الماسش گرد جزع یمانی
حلّه حمراش زیر دیبه اخضر
بسته به یک گلبنی دو گوی بلورین
هشته به یک عرعری دو پشته مرمر
کرده تباشیر را به غالیه پنهان
ساخته شنگرف را به مشک مستر
بر سمن از لاجورد هشته دو جلباب
بر قمر از آبنوس بسته دو چنبر
لاله حمرا نهفته زیر دو ریحان
سبزه بویا نهاده گرد دو عبهر
گشته سمن زار او چراگه آهو
و آمده آهوی او دچار به اژدر
بیضه کافور او به طبله زنگار
قرص تباشیر او به نافه ازفر
گرد دو گلنار او دو دسته سنبل
زیر دو نسرین او دو شاخه سعتر
سعتر او را ز ارغوان همه بالین
سنبل او را ز اقحوان همه بستر
لؤلؤی شهوار او به حقه سیمین
گوهر شب تاب او به مشک مقطر
چشمه زیبق ز مشکپایش جاری
پاره آهن به سیم خامش مضمر
عاج و طبرخون نهان نموده به سنجاب
نقل و طبرزد پراکنیده به شکر
گرد گلش نیش خار هیچ ولیکن،
گرد سیه نرگسش هزاران نشتر
غیر زنخدان و چهر او نشنیدم
چاه مقعر به اوج ماه منوّر
پسته درآمیخته به شهد مهنّا
فندقی انگیخته ز قند مکرر
گلشنی آراسته، که اینم عارض
گلبنی افراخته که اینم پیکر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - شبی شبه سان
شبی چو زلف دلارام مشک فام و شبه سان
بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران
کشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن
فکنده بودم از اندوه فکر سر به گریبان
ز دیده اشک روانم، روان به دامن صحرا
ز سینه آه درونم دوان به گنبد کیوان
ز هجر عارض جانان نه سینه، غیر گلخن
ز دوری رخ دلبر نه دیده،‌ خجلت عمان
هزار شعله آهم شدی ز سینه برانجم
هزار قطره اشکم، بدی ز دیده به دامان
که ناگهم ز در آمد بتی به طرّه سمن سای
که ناگهم به سر آمد مهی، به چهره خوی افشان
نمونه ایش ز قامت، طراز قامت طوبی
نشانه ایش ز طلعت، فضای روضه رضوان
فزوده حیرت خلقی ز چشمکان فتن زا
ربوده طاقت جمعی ز زلفکان پریشان
بلای خاطر قومی به یک کرشمه دلکش
هلاک جان گروهی به نیم غمزه فتان
هم از فسون، دو صدش دل، نگون در آتش عارض
هم از حیل دو صدش جان اسیر چاه زنخدان
ختن ختن همه مشک اندرش به دسته سنبل
یمن یمن همه لعل اندرش به حقه مرجان
به زلف بسته همی طبله طبله لادن و عنبر
به خال سوده همی توده، توده غالیه و بان
به تار طرّه مشکین دو صد تتارش مضمر
به چین زلف پریشان هزار چینش پنهان
کمر ببسته که در باغ نارون فتد از پای
دهان گشاده که در شهر انگبین شود ارزان
نشسته لشکر خطش به گرد صفحه عارض
که دیده مور همی حکمران ملک سلیمان
بدیدم آن رخ و چیدم هزار خرمن لاله
بدیدم آن خط و بردم هزار دامن ریحان
نمود چهره به سویم، مگر که تا بردم دل
گشود دیده به رویم، مگر که تا ستدم جان
چه دید، دید ضعیفی فتاده عاجز و مضطر
چه دید، دید حزینی نشسته واله و حیران
چه گفت، گفت که ای در بلا، سکندر آفاق
چه گفت، گفت که ای در ستم، تهمتن دوران
تویی که این همه بار جفا کشیده ز دلبر
تویی که این همه زهر عنا چشیده ز جانان
نهاده ای ز چه سر بر فراز بالش فرقت
فکنده ای ز چه تن در نشیب بستر حرمان
ز چیست نالی چون بلبلان واله و شیدا
ز چیست گریی چون عاشقان کلبه احزان
مگر به عشوه ای از کف، بتی ربوده تو را دل
مگر به غمزه ای از تن، مهی گرفته تو را جان
به ناله گفتمش ای شرم لاله ات رخ نسرین
به گریه گفتمش، ای رغم غنچه ات لب خندان
چو زخم، زخم تو باشد مرا چه حاجت مرهم
چو درد، درد تو باشد مرا چه منت درمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مهر سپهر جلال
تاخت بکاخ حمل، خسرو خور تا عنان
غیر باغ ارم، گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت، گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
از اثر باد دی، شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع، گشت دگر ره جوان
ابر مطیر از مطر، ریخته لؤلوی تر
طرف چمن را نگر، کامده عنبر فشان
دست نسیم صبا، پرده گل بر درید
بلبل بیچاره را، راز نهان شد عیان
لاله شکفت از دمن، چون رخ دلدار من
سبزه دمید از چمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش، هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار، باغ چو کوی جنان
ابر بهاری فشاند بس که گهر بر زمین
همچو صدف غنچه راست، لؤلوی تر در دهان
رفت چو سلطان گل، بر بزمرّد سریر
سرو،‌ ستادش به پای، بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
بر سر هر سروبن قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی اندر فغان
ای دل نادیده عیش،‌ چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، نوبت غم نیست، هان
ازچه نشینی خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
شاه جهان مرتضی، صفدر خیبرگشا
شافع روز جزا، قاسم نار و جنان
مهر سپهر جلال، اختر برج کمال
آن که نه او را زوال، هست بکون و مکان
ای که به دربار تو، حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها هست به گاه عطا،
خادم کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از کوی توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او،‌ آمده نار و دخان
روز و شبان در خطر، بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را، گر تو نبودی شبان
گرنه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
مطبخ کوی تو را، هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه، پخته و ناپخته نان
پهنه جود تو را، پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده ره، عاقبتش بر کران
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوییم ما، بیهده راه گمان
بل بفشاند ز نار بر دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه برآستان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه کروبیان
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر
وز چه تمنا کنم وصف تو را در بیان
وصف تو آری کجا، در خور اوهام ماست
وصفت تو نتوان کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را چون گذرد ماکیان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن احباب تو، باد همیشه بهار
کشت امید عدوت، باد سراسر خزان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - اختر برج جمال
ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
تا کند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین،‌ موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسکری مهدی آخر زمان
ای که به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان
مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم ‍زآنکه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
کشته ی امید خص باد سراسر خزان
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای مایه خرّمی جهان را
و ای راحت جان جهانیان را
از حسرت نوش لعلکانت
خون در جگر است لعل و کان را
گل بیند اگر خویت به عارض
بر فرق زند گلابدان را
پا بر سر انجم و قمر نه
منّت بگذار آسمان را
چشمند و بهمزن زمانه
زلفند و سیه کن جهان را
روزی به خیال آنکه گوئی
بندند به قتل من میان را
من خود بهزار شادمانی
بازم به ره تو نقد جان را