عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۴ - رخصت شدن هنونت از سیتا
هنون رخصت شد و کرده زمین بوس
صنم را گفت کای خورشید ناموس
به پای همت از جا خیز و بخرام
که بنشانم در آغوشش دلارام
به عزم وصل بر پشتم بنه پا
بدین کشتی گذر آسان ز دریا
پری گفتا چو جانم رفته باید
و لیکن چند چیزم مانع آید
یکی از من چو راون گردد آگاه
سپاهش یک جهان بندد سر راه
تو تنها یا مرا کردی نگهبان
و یا خود را زنی بر قلب خصمان
دویم جستن ز دریا جای بیم است
تنت خرد است و دریا بس عظیم است
ز غرق خود ندارم آن قدر غم
که مرگم سهل باشد زندگی هم
از آن ترسم چو گشتم غرق در آب
در آتش غرق گردد رامِ بیتاب
سوم گفتا منم همخوابۀ رام
کزو زنده است هم ناموس و هم نام
همین بس نیست عیب روی سیتا
که دزیده برد راون به لنکا
برو مفزای عیب جاودانه
که میمونی برد بازش به خانه
درین غم انتظار رام بینم
فراوان محنت ایام بینم
گرم بخت موافق یار باشد
نصیم دولت دلدار باشد
بیاید رام، راون را کُشد زود
من از طالع شوم آن روز خوشنود
هنون گفتا دو تقریر نخستین
نباشد نزد من معقول چندین
که هستم آن جوان شیر صف آرای
که لنکا را توانم کند از جای
غم دریا و بیم دشمنم نیست
ز خس برتر، شکار راونم نیست
چو تقریر پسین از تو شنفتم
ترا بگذاشتم بر جای رفتم
دم رخصت دعایش را پریزاد
به گردون دست بالا کرده استاد
که تا ماند ز عشق ما فسانه
خدایا باد نامش در زمانه
صنم را گفت کای خورشید ناموس
به پای همت از جا خیز و بخرام
که بنشانم در آغوشش دلارام
به عزم وصل بر پشتم بنه پا
بدین کشتی گذر آسان ز دریا
پری گفتا چو جانم رفته باید
و لیکن چند چیزم مانع آید
یکی از من چو راون گردد آگاه
سپاهش یک جهان بندد سر راه
تو تنها یا مرا کردی نگهبان
و یا خود را زنی بر قلب خصمان
دویم جستن ز دریا جای بیم است
تنت خرد است و دریا بس عظیم است
ز غرق خود ندارم آن قدر غم
که مرگم سهل باشد زندگی هم
از آن ترسم چو گشتم غرق در آب
در آتش غرق گردد رامِ بیتاب
سوم گفتا منم همخوابۀ رام
کزو زنده است هم ناموس و هم نام
همین بس نیست عیب روی سیتا
که دزیده برد راون به لنکا
برو مفزای عیب جاودانه
که میمونی برد بازش به خانه
درین غم انتظار رام بینم
فراوان محنت ایام بینم
گرم بخت موافق یار باشد
نصیم دولت دلدار باشد
بیاید رام، راون را کُشد زود
من از طالع شوم آن روز خوشنود
هنون گفتا دو تقریر نخستین
نباشد نزد من معقول چندین
که هستم آن جوان شیر صف آرای
که لنکا را توانم کند از جای
غم دریا و بیم دشمنم نیست
ز خس برتر، شکار راونم نیست
چو تقریر پسین از تو شنفتم
ترا بگذاشتم بر جای رفتم
دم رخصت دعایش را پریزاد
به گردون دست بالا کرده استاد
که تا ماند ز عشق ما فسانه
خدایا باد نامش در زمانه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۶ - مناجات
ای خدا دستگیر خلقان شو
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مداردریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه رانی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن برحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بیدریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیدۀ جمله را گشا ای شاه
چونکه غیرتو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را بعالم جان
کاین جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زان نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از تو است و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر بسلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بداست و خطاست
ای که پراست از تو ارض و سما
بی حجابی بحجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را بدین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
وان گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا وجود دلیل
چون برحمت نظر کنی در ما
در دی ما بدل شود بصفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کزان همه اعدات
مثل اولیا خر امان اند
چون گلستان شکفته خندان اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها میکنند روز و شبان
بی خطر میروند سوی زیان
بجز از انبیا و خ اصانت
که ز جان میبرند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده اند از حلیمی تو شها
حلم تو بینهایت ار بندی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کم ین کرمت
بس چو حاتم پدید شد زیمت
ای حکیمی که حکمت تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمت بینهایت است عظیم
اندکی کرده ای بما تعلیم
حد ما نیست یا رب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس ببازوی خویش از او نجهد
اینچنین بند سخت را از ما
کی گشاید بجز تو ای مولا
اینچنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زانکه تو اقربی ز ما بر ما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ور نه در گلخن از چه گلهارست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بیچون
بحر نور از دو پیه پ اره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
کان بود اصل جمله موجودات
زو پذیرد روان مرده حیا ت
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و وی س ه و شیرین
بیعدد خوب چون شکر شیرین
باقد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژۀ تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بیسر و پا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین ود نیا و نام و ننگ بباد
داده و گفته هرچه بادا باد
عشقشان را خریده ازدل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خ ور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
پرتو حسن تست کان موزون
مینماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بیحد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائماً غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
یحرکم فیه ارتیاح الحو ت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما اذی ّ ت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بیحد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا ببر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانۀ جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
ب از آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
بدر آئی از آستانۀ خویش
بر وی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ها کجا پائی
بی گمانی بخانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهر کاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام بازروند
بی ملاقات دوست کی غنودند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنائی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زان گذشته ز هفتمین طبق اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو ب ندگان میپوی
ت ا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ ازوی جدا مباش و مبین
کاخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مداردریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه رانی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن برحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بیدریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیدۀ جمله را گشا ای شاه
چونکه غیرتو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را بعالم جان
کاین جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زان نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از تو است و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر بسلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بداست و خطاست
ای که پراست از تو ارض و سما
بی حجابی بحجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را بدین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
وان گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا وجود دلیل
چون برحمت نظر کنی در ما
در دی ما بدل شود بصفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کزان همه اعدات
مثل اولیا خر امان اند
چون گلستان شکفته خندان اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها میکنند روز و شبان
بی خطر میروند سوی زیان
بجز از انبیا و خ اصانت
که ز جان میبرند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده اند از حلیمی تو شها
حلم تو بینهایت ار بندی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کم ین کرمت
بس چو حاتم پدید شد زیمت
ای حکیمی که حکمت تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمت بینهایت است عظیم
اندکی کرده ای بما تعلیم
حد ما نیست یا رب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس ببازوی خویش از او نجهد
اینچنین بند سخت را از ما
کی گشاید بجز تو ای مولا
اینچنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زانکه تو اقربی ز ما بر ما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ور نه در گلخن از چه گلهارست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بیچون
بحر نور از دو پیه پ اره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
کان بود اصل جمله موجودات
زو پذیرد روان مرده حیا ت
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و وی س ه و شیرین
بیعدد خوب چون شکر شیرین
باقد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژۀ تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بیسر و پا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین ود نیا و نام و ننگ بباد
داده و گفته هرچه بادا باد
عشقشان را خریده ازدل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خ ور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
پرتو حسن تست کان موزون
مینماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بیحد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائماً غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
یحرکم فیه ارتیاح الحو ت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما اذی ّ ت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بیحد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا ببر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانۀ جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
ب از آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
بدر آئی از آستانۀ خویش
بر وی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ها کجا پائی
بی گمانی بخانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهر کاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام بازروند
بی ملاقات دوست کی غنودند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنائی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زان گذشته ز هفتمین طبق اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو ب ندگان میپوی
ت ا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ ازوی جدا مباش و مبین
کاخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۳
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۳
آوردهاند کی روزی در نشابور جمعی از بزرگان چون محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی و استاد ابوالقسم قشیری در خدمت شیخ بودند و میگفتند تا ورد هر یکی در شب چیست. چون نوبت به شیخ رسید گفتند ای شیخ ورد تو چیست؟ شیخ ما گفت هر شب میگوییم کی یارب درویشان را فردا چیزی خوش ده تا بخورند. ایشان به یکدیگر نگریستند و گفتند ای شیخ این چه ورد باشد؟ شیخ گفت که مصطفی علیه السلام گفته است: اِنَّ اللّه تَعالی فی عَونِ العَبدِ مادامَ العَبْدُ فی عَونِ اَخیهِ المُسْلِم ایشان اقرار دادند کی ورد شیخ تمامتر است. دقیقه درین حکایت اینست کی شیخ بدیشان نمود کی آن وردی کی شما میخوانید و نمازی میکنیدبرای ثواب آخرت و طلب درجه میکنید و این نصیب نفس شماست، اگر نیکی میطلبید هم برای روزگار خویش میخواهید و همگی اوراد و دعوات ما موقوف و مصروفست بر نیکی خواستن برای غیر پس این تمامتر. چنانک در سخنان یکی از مشایخ بزرگست که در مناجات میگفت: خداوندا اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقۀ دوزخ از اعضا و جوارح من چنان پر گردد کی هیچ کس را جای نماند. هر عذاب کی همۀ بندگان خویش را خواهی کرد بر نفس من نه تا من داد از نفس خود بستانم و او را به مراد خویش ببینم و بندگان از عقوبت خلاص بیابند.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۸
این نامه شیخ ما نوشت بفقیه ابوبکر خطیب از میهنه بمرو:
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲۰
بدانکه کراماتی کی بعد ازوفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز ظاهرگشته است بیش از آنست کی در بیان قلم توان آورد چنانک پسر خال داعی ابوالفرج بن المفضل و برادرزادۀ داعی المنور بن ابی سعید حکایت کردند کی درین ایام فترت غُزکی میهنه خراب شده بودو در دیه کسی متوطن نه، مردم میهنه آن قدر کی مانده بودند در حصار بودند و بدیه میآمدند، از جهت هیزم درختان توت کی در محلها بود میافکندند، ما هر دو با شاگردان بمحلۀ صوفیان آمدیم به نزدیک مشهد درختی میزدیم و روز گرمگاه بود و جز ما در محله کسی دیگر نبود و ماچنانک بیادبی کودکان باشد مشغله میکردیم و شاگردان تبر میزدند و آواز غلبۀ مادر محله افتاده، از در مشهد آوازی شنیدیم کی این چیست کی شما میکنید! ما بازنگریستیم پیری دیدیم بر در مشهد ایستاده،محاسنی تا بناف چنانک صفت شیخ ما بود، سرخ و سپید، بانگ بر ما زد کی آخر وقت نیامد کی ما از بیادبی برهیم؟ چون چشم ما بر وی افتاد بگریختیم، آلتها آنجا بگذاشتیم تا بعد از نماز دیگر که در آن محله آدمی پدید آمد ما رفتیم و تبر و جامها برداشتیم و برفتیم و بعد از آن نیز در آن محله از آن جنس بیادبی نکردیم و ازین جنس وقایع بسیار است که حصر آن دشوار بودو اگر آن همه بیاریم کتاب دراز گردد. و همچنین فواید انفاس او و حکایات و کرامات او امثال این بیست مجلد باحالت شیخ قطرۀ بودست از دریایی، چنانک خواجه امام بوالحسن مالکی گفت کی از چند کس از مشایخ بزرگ شنودهام کی میگفتند مردمان تعجب میکنند از بسیاری کرامات شیخ بوسعید و اشرافی کی او را بر خاطرها و احوال بندگان خدای تعالی بود و شیخ بوسعید گفت که صاحب کرامات را درین درگاه بس منزلتی نیست زیرا کی او به منزلت جاسوسیست و پدید بود کی جاسوس را بر درگاه پادشاه چه منزلت تواند بود تو جهد کن تا صاحب ولایت باشی تا همه تو باشی و هرچ باشد ترا باشد. و ازین سخن شیخ معلوم میشود کی کرامات و اشراف بر خواطر هیچ نیست با حالتی کی شیخ ما را بوده است، اما عوام خلق را چشم برین قدر از منزلت شیخ بیش نمیافتادست و این نیز عظیم میدانستهاند و ایشان را آن حالت شگرف میآمده است و این خود به نزدیک منزلت شیخ هیچ چیز نبوده است به سبب آنکه تامرد به مقامی بزرگتر نرسد آنکه دانسته باشد حقّیرش نیاید و او را این بنسبت باز آنکه او در آن بوده است هیچ نیامده است اما ما را عظیم از آن سبب میآید کی از آنچ حقّیقتست بیخبریم و از کارها جز ظاهر نمیبینیم و آن نیز تمام نه،حقّ سبحانه و تعالی بینایی کرامت کناد پیش از مرگ کی فردا همه زندۀ این کلمات مبارک خواهند بود.
دعاگوی بخیر درمیخواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک میگذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
دعاگوی بخیر درمیخواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک میگذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۵
جلایر شرح دیگر را بیان کن
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۵
جلایر: بر دعا ختم سخن کن
ثنای شاه در هر انجمن کن
اگر حد ثنای او نداری
بقایش خواه از قیوم باری
خداوندا وجودش از مکاره
نگه داری ز آسیب ستاره
همه آمال اورا کن میسر
به حق شافع صحرای محشر
حسودش دل غمین خونین کفن باد
به عالم خوار در هر انجمن باد
جلایر: هر که دولت خواه باشد
به او خوبی خدا هم راه باشد
چه غم داری ثناخوانی تو بر شاه
ز لطف شاه کارت هست دل خواه
جلایر: نظم خوش رفتار آور
سخن چون لولو شهوار آورد
در ناسفته پر کن دامن خویش
نثار راه شه کن از کم و بیش
حکایت کن یکی از عقل و از جهل
کجا عاقل شمرده جهل را سهل
اگر قابل نباشد ذات انسان
یقین بدتر بود از جنس حیوان
اگر تخم گلی در شوره زاری،
بکاری گل نیارد غیر خاری
اگر خور شد مربی بهر اشیا
به شوره زار سعیش هست بی جا
به جز خاری نروید از زمینش
خبیثان را خبیث است هم نشینش
نبات از روی ریشه سبز گردد
ز اصل خویش هرگز برنگردد
گذر زین نقل و روسوی قلمرو
مگو از کهنه، نظمی ساز ازنو
همه اهل قلمرو جامه صد چاک
ز ظلم عامل بی شرم و بی باک
کلانتر با همه عمال و عباد
به اردو آمده با شکوه و داد
به خاک پای شه کردند عرضی
چه عرضی؟ چون که بود از جمله فرضی
که صیت عدل تو از مه به ماهی
رسیده داده احکامت گواهی
نه ما از جمله اخلاص کیشیم
دعا گوییم و از خدام پیشیم
نه ما یک سر وظیفه خوار شاهیم
همه خدمتگزار و بی گناهیم
دعا گوئیم بر ذات شهنشاه
همه روز و همه سال و همه ماه
شهنشه داده بر کل اختیارت
عدالت هست در عالم شعارت
رعایا و برایا راضی از شاه
نموده دست ظلم از جمله کوتاه
عطار کردی به هرکس یک قراری
بدادی ز اقتضای ملک داری
ولایت را سپردی بر برادر
که بودی هم چو جان پیشت برابر
به زیر حکم او فرمان ندادی
در عدل و کرم برما گشادی
همه شاکر، دعا گو، شاد گشتیم
به ظاهر از ستم آزاد گشتیم
یکی از نوکران آشتیانی
که دارم شکوه ها زان داستانی
رئیسش ساختی بر پیر و برنا
ز حکمت گشت او بر ما توانا
شبان شد برغنم خوش گرگ پیری
ز حق بیگانه وز شیطان دلیری
لباس میش در بر گرگ عاصی
خلایق ایمن از او بی هراسی
چو فرصت یافت دندان تیز کرده
به قصد مال و جان صد خیز کرده
چو خیزد کبک، پیش او شود مات
شنیدستی زمن این را به کرات
به خون بی گناهان دسترس شد
زنخوت مست گشت و خود عسس شد
خیانت بر ولی نعمت نموده
در ظلم و ستم یک سر گشوده
قرار آن چه بدادی از ره جود
به هر یک باب عدلی گشته مسدود
شر و شلتاق کارش صبح تا شام
گروهی نزد او هم مفسد و خام
سرانجام خلایق آخر کار
زهم باشید آن میشوم غدار
تو مپسند ای شها این بدعت نو
که دزدی حکم راند بر قلمرو
نداند نام ام و باب و خویشش
ندارد شرم این است، رسم و کیشش
به حق آن خدای ذات بی چون
که از امرش به گردش هست گردون،
به عرض و داد ما رس از عدالت
بدار اندیشه از روز قیامت
چون بشنید این سخن آن شاه عادل
تمیزی داده حرف حق ز باطل
ز خویشان بود یحیی خان در این گاه
برابر ایستاده خدمت شاه
بشد حکمش که آن زشت دغل را
به اردو آورد آن پر خلل را
رقم صادر شد و گشت او روانه
همی پیموده ره روز و شبانه
همدان نارسیده این حکایت
شنید او از بدایت تا نهایت
چو مجرم بود خوفش در دل افتاد
ز فکر و غصه چو خر در گل افتاد
پس آن گه باز از خامی فراری
ز بدبختی نموده اختیاری
ره امید را گم کرده یک سر
برفت اندر بروجرد از ملایر
حسام السلطنه آگه زکارش
پریشان دید یک سر روزگارش
بگفت: ای بی خبر بدبخت بدکار
نداری هیچ ازین کردار خود عار؟
کس از امیدگاه خود گریزد
که خون خود به دست خود بریزد؟
خلایق را پناه و ملجاء آن جا
فرار تو حقیقت هست بی جا
که یحیی خان رسیدش پس ز دنبال
بدیدش شومی و بدبختی حال
بگفت: ای نابکار خائن شاه
چرا گشتی ز احسان ها تو گم راه؟
ندیدم چون تو کافر نعمت ای مرد
ز مولا رو مگردان زود بر گرد
اگر تو تشنه ای این ره سراب است
محال است آب وسعیت ناصواب است
به جز نیکی و احسان ها چه دیدی
که چون دیوانگان از او رمیدی؟
ندانی عظم و شحم و پوست و مویت،
از این پرورده شد لعنت به رویت!
فراموشت شد این الطاف یک بار
که روگردان شدی در آخر کار؟
همه دیدند و دانندت چه بودی؟
به آذربایجان چون پا گشودی
کنون چون طاغیان گم راه و سرمست
دم شیر ژیان بگرفته در دست
به خون خویش آلودی تو دستت
زیان کاری نه سودست این که هستت
ثنای شاه در هر انجمن کن
اگر حد ثنای او نداری
بقایش خواه از قیوم باری
خداوندا وجودش از مکاره
نگه داری ز آسیب ستاره
همه آمال اورا کن میسر
به حق شافع صحرای محشر
حسودش دل غمین خونین کفن باد
به عالم خوار در هر انجمن باد
جلایر: هر که دولت خواه باشد
به او خوبی خدا هم راه باشد
چه غم داری ثناخوانی تو بر شاه
ز لطف شاه کارت هست دل خواه
جلایر: نظم خوش رفتار آور
سخن چون لولو شهوار آورد
در ناسفته پر کن دامن خویش
نثار راه شه کن از کم و بیش
حکایت کن یکی از عقل و از جهل
کجا عاقل شمرده جهل را سهل
اگر قابل نباشد ذات انسان
یقین بدتر بود از جنس حیوان
اگر تخم گلی در شوره زاری،
بکاری گل نیارد غیر خاری
اگر خور شد مربی بهر اشیا
به شوره زار سعیش هست بی جا
به جز خاری نروید از زمینش
خبیثان را خبیث است هم نشینش
نبات از روی ریشه سبز گردد
ز اصل خویش هرگز برنگردد
گذر زین نقل و روسوی قلمرو
مگو از کهنه، نظمی ساز ازنو
همه اهل قلمرو جامه صد چاک
ز ظلم عامل بی شرم و بی باک
کلانتر با همه عمال و عباد
به اردو آمده با شکوه و داد
به خاک پای شه کردند عرضی
چه عرضی؟ چون که بود از جمله فرضی
که صیت عدل تو از مه به ماهی
رسیده داده احکامت گواهی
نه ما از جمله اخلاص کیشیم
دعا گوییم و از خدام پیشیم
نه ما یک سر وظیفه خوار شاهیم
همه خدمتگزار و بی گناهیم
دعا گوئیم بر ذات شهنشاه
همه روز و همه سال و همه ماه
شهنشه داده بر کل اختیارت
عدالت هست در عالم شعارت
رعایا و برایا راضی از شاه
نموده دست ظلم از جمله کوتاه
عطار کردی به هرکس یک قراری
بدادی ز اقتضای ملک داری
ولایت را سپردی بر برادر
که بودی هم چو جان پیشت برابر
به زیر حکم او فرمان ندادی
در عدل و کرم برما گشادی
همه شاکر، دعا گو، شاد گشتیم
به ظاهر از ستم آزاد گشتیم
یکی از نوکران آشتیانی
که دارم شکوه ها زان داستانی
رئیسش ساختی بر پیر و برنا
ز حکمت گشت او بر ما توانا
شبان شد برغنم خوش گرگ پیری
ز حق بیگانه وز شیطان دلیری
لباس میش در بر گرگ عاصی
خلایق ایمن از او بی هراسی
چو فرصت یافت دندان تیز کرده
به قصد مال و جان صد خیز کرده
چو خیزد کبک، پیش او شود مات
شنیدستی زمن این را به کرات
به خون بی گناهان دسترس شد
زنخوت مست گشت و خود عسس شد
خیانت بر ولی نعمت نموده
در ظلم و ستم یک سر گشوده
قرار آن چه بدادی از ره جود
به هر یک باب عدلی گشته مسدود
شر و شلتاق کارش صبح تا شام
گروهی نزد او هم مفسد و خام
سرانجام خلایق آخر کار
زهم باشید آن میشوم غدار
تو مپسند ای شها این بدعت نو
که دزدی حکم راند بر قلمرو
نداند نام ام و باب و خویشش
ندارد شرم این است، رسم و کیشش
به حق آن خدای ذات بی چون
که از امرش به گردش هست گردون،
به عرض و داد ما رس از عدالت
بدار اندیشه از روز قیامت
چون بشنید این سخن آن شاه عادل
تمیزی داده حرف حق ز باطل
ز خویشان بود یحیی خان در این گاه
برابر ایستاده خدمت شاه
بشد حکمش که آن زشت دغل را
به اردو آورد آن پر خلل را
رقم صادر شد و گشت او روانه
همی پیموده ره روز و شبانه
همدان نارسیده این حکایت
شنید او از بدایت تا نهایت
چو مجرم بود خوفش در دل افتاد
ز فکر و غصه چو خر در گل افتاد
پس آن گه باز از خامی فراری
ز بدبختی نموده اختیاری
ره امید را گم کرده یک سر
برفت اندر بروجرد از ملایر
حسام السلطنه آگه زکارش
پریشان دید یک سر روزگارش
بگفت: ای بی خبر بدبخت بدکار
نداری هیچ ازین کردار خود عار؟
کس از امیدگاه خود گریزد
که خون خود به دست خود بریزد؟
خلایق را پناه و ملجاء آن جا
فرار تو حقیقت هست بی جا
که یحیی خان رسیدش پس ز دنبال
بدیدش شومی و بدبختی حال
بگفت: ای نابکار خائن شاه
چرا گشتی ز احسان ها تو گم راه؟
ندیدم چون تو کافر نعمت ای مرد
ز مولا رو مگردان زود بر گرد
اگر تو تشنه ای این ره سراب است
محال است آب وسعیت ناصواب است
به جز نیکی و احسان ها چه دیدی
که چون دیوانگان از او رمیدی؟
ندانی عظم و شحم و پوست و مویت،
از این پرورده شد لعنت به رویت!
فراموشت شد این الطاف یک بار
که روگردان شدی در آخر کار؟
همه دیدند و دانندت چه بودی؟
به آذربایجان چون پا گشودی
کنون چون طاغیان گم راه و سرمست
دم شیر ژیان بگرفته در دست
به خون خویش آلودی تو دستت
زیان کاری نه سودست این که هستت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۹
جلایر چون تواند شاه زاده
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۱
جلایر: بر دعا کن ختم این عرض
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۴
جلایر: رو دعا کن ختم عرض است
دعای اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداری از همه آفات عالم
همیشه کامیاب و کامران باد
بقای عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواری مبتلا کن
همیشه حامل رنج و بلا کن
ثنا خوان بر ولی عهد شهنشاه
نخست او لایق تاج آمد و گاه
بیا در ره گذار او بگردان
سزاوارست جان سازیش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که میل او کند بر هر چه آهنگ
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
زقهرش سوزد این جاتا بدخشان
برجودش بود، یم قطره نم
بر حلمش جبال از خردلی کم
ز تیغ آب دارش ملک معمور
کمین از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضی که از دل غم زداید
نشاط آرد ، مسرت ها فزاید
تو چیزی نظم کن ناگفته باشد
دری آور که او ناسفته باشد
حقیقت گر دلی نشنیده باشد
پسندد هر که اهل دیده باشد
جلایر: هر چه بینی یا نگاری
بگو حالش که ماند روزگاری
بود بهجت فزا و هم طرب خیز
چو زلف دل بران باشد دلاویز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بی فروغ است
چو میل شاه باشد بر حکایت
به ذوق و شوق کن عرض روایت
خدا سازد که مقبول شه آید
بدین غم خانه تارت سرمه آید
دعای اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداری از همه آفات عالم
همیشه کامیاب و کامران باد
بقای عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواری مبتلا کن
همیشه حامل رنج و بلا کن
ثنا خوان بر ولی عهد شهنشاه
نخست او لایق تاج آمد و گاه
بیا در ره گذار او بگردان
سزاوارست جان سازیش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که میل او کند بر هر چه آهنگ
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
زقهرش سوزد این جاتا بدخشان
برجودش بود، یم قطره نم
بر حلمش جبال از خردلی کم
ز تیغ آب دارش ملک معمور
کمین از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضی که از دل غم زداید
نشاط آرد ، مسرت ها فزاید
تو چیزی نظم کن ناگفته باشد
دری آور که او ناسفته باشد
حقیقت گر دلی نشنیده باشد
پسندد هر که اهل دیده باشد
جلایر: هر چه بینی یا نگاری
بگو حالش که ماند روزگاری
بود بهجت فزا و هم طرب خیز
چو زلف دل بران باشد دلاویز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بی فروغ است
چو میل شاه باشد بر حکایت
به ذوق و شوق کن عرض روایت
خدا سازد که مقبول شه آید
بدین غم خانه تارت سرمه آید
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۷
جلایر بر دعا کن ختم، عرضت
دعای اوست چون برجمله فرضت
که ورد خود کنی نعت و ثنایش
بخواهی از خدا ملک و بقایش
خداوندا به حق حق پرستان
به آب دیده های زیردستان
به حق احمد محمود مختار
که تا در گردش است این چرخ دوار
زمان دولتش را ساز دائم
که نسلا بعد نسل تا به قائم
مرام و مدعایش باد حاصل
نماند آرزویش هیچ بر دل
حسودش در به در با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
دعای اوست چون برجمله فرضت
که ورد خود کنی نعت و ثنایش
بخواهی از خدا ملک و بقایش
خداوندا به حق حق پرستان
به آب دیده های زیردستان
به حق احمد محمود مختار
که تا در گردش است این چرخ دوار
زمان دولتش را ساز دائم
که نسلا بعد نسل تا به قائم
مرام و مدعایش باد حاصل
نماند آرزویش هیچ بر دل
حسودش در به در با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه چهارم
لک الحمد یا ذلامجد والجود والعلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهلم - در دعا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ قالَ رَبُّکُمْ اُدْعُونی اَسْتَجِبْ لَکُمْ.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دعا مغز عبادتست.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت وَیَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش.
سهلِ عبداللّه گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گوئید و اگر راز نگوئید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من.
از استاد ابوعلیِ دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که سهلِ عبداللّه گفت نزدیکترین دعاها باجابت دعاء حال بود و دعاء حال آن بود که خداوند وی مضطرّ بود که ویرا از آن چاره نباشد.
ابوعبداللّه الْمَکانِسی گوید نزدیک جُنَیْد بودم، زنی اندر آمد، گفت دعا کن که پسری از آنِ من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگوئی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد، زن بشد، پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عَزَّوَجَلَّ می گوید: اَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعَاهُ.
و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا، گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که الدُّعاءُ مُخُّ العِبَادةِ آنچه عبادت بود بدو قیام کردن، اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سُبْحَانَهُ وَتَعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحقّ خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود.
ابوحازِم اَعْرَج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت.
و گروهی گفته اند خاموشی و مردگی در زیر حکم و رضا دادن بآنچه از پیش رفته است از اختیار حق سُبْحانَهُ وَتَعالی تمامتر و اولی.
واسطی ازین گفت اختیار آنچه در ازل رفتست ترا بهتر از معارضۀ وقت.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال، او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم.
و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا، دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش، اندر حال دعا، صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر. دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود، دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی را اندران حقّی بود دعا اولیتر. و هرچه حظّ نفس تو بود خاموشی اولیتر.
و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرئیل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سُبْحَانَهُ او را دشمن دارد گوید جبرئیل حاجت او روا کن که من کراهیّت میدارم که آواز وی می شنوم.
و حکایت کنند که یحیی بن سعید الْقَطَان حقّ را سُبْحانَهُ وَتَعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد، ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بعهد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکّل بر خدای داشتی، وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال، دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست، من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعائی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاوَدُودُ یا وَدُودُ یا ذاالعَرْشِ الْمَجِیدِ یا مُبْدِیءُ یا مُعیدُ یا فَعّالٌ لِما یُریدُ اَسْأَلُکَ بِنورَ وَجْهِکَ الَّذی مَلَأَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ اَسْألُکَ بِقُدْرَتِکَ اللَّتی قَدَرْتَ بِها عَلی خَلْقِکَ وَبِرَحْمَتِکَ اِلَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ لااِلهَ اِلّا اَنْتَ یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی. چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را، بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام، دلم بار ندهد بکشتن وی، این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اوّل دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنوئی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرئیل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد و قصّه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عَزَّوَجَلَّ نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند.
و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود.
و از شرائط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود.
و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است.
یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بر مردی بگذشت که دعا و تضرّع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجائی دیگر باشد. موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد.
امام جعفر صادق را عَلَیْهِ السَّلامُ گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علّتی رسید که طبیبان در آن، همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است، او را سهل بن عبداللّه خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن، همه رها کرد. سهل گفت یارب چنانک ذُلّ معصیت او را بنمودی عزّ طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست، در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت. گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی، وی اندر زمین نگریست، هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را.
صالح المُرّی بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گوئی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا.
سری گوید در پیش معروف کرخی بودم، مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند، هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد، و خاموش شد، سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عَزَّوَجَلَّ گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده.
لَیْث گوید عُقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقَریبُ یامُجیبُ یاسَمیعَ الدُّعاءِ یالطیفاً لِمایَشاءُ رُدَّ عَلیِّ بَصَری این بگفتم خدای عَزَّوَجَلَّ چشم من باز داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم، بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ بیدار شدم، چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد.
از محمّدبن خُزَیمه حکایت کنند که گفت چون احمدِ حنبل فرمان یافت من باسکندریّه بودم و اندوهگن شدم، بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبداللّه این چه رفتن است، گفت رفتن خادمان بدارالسّلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرّین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارَبَّ کُلِّ شَیْءٍ بِقُدْرَتِکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ اِغْفِرْلِی کُلِّ شَیْءٍ وَلا تَسْأَلْنی عَنْ شَیْءٍ. گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم.
گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت: اِلهی لا لَکَ شَرِیْکُ فَیُْؤتی وَلاوَزیرٌ فَیُرشی اِنْ اَطَعْتُکَ فَبِفَضْلِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ وَاِنْ عَصَیْتُکَ فَبِجَهلی ولَکَ الحُجَّةُ عَلیَّ فَبِاِثْباتِکَ حَجَّتَکَ عَلیَّ وَاِنْقِطاعِ حُجَّتی لَدَیْکَ اِلّا غَفَرْتَنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ.
و گفته اند فائدۀ دعا اظهار نیازست پیش خدای عَزَّوَجَلَّ و الّا خدای تعالی آنچه خواهد کند.
و گفته اند دعاء عام بگفتار بود و دعاء زاهدان بافعال بود و دعاء عارفان باحوال.
و گفته اند بهترین دعاها آنست که از اندوهی خیزد.
کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود.
و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققّان از آن بسته بود.
واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متّهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما، ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم.
از عبداللّهِ مُنازِل حکایت کنند که وی گفت پنجاه سالست تا هیچ دعا نکرده ام و نخواسته ام تا هیچکس مرا دعا کند.
و گفته اند دعا نردبان گناه کارانست.
و گفته اند دعا رسالت دادن بود تا دوستان بیکدیگر نامه نویسند کار نیک بود.
و گفته اند زبان گناه کاران اشک بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت گناه کار چون بگرید بخدای تعالی نامه نبشته باشد و اندرین معنی گفته اند:
دُموعُ الفَتی عمّا یُجِنُّ تُتَرْجِمٌ
وَاَنفاسُهُ یُبْدینَ مَا القَلبُ یَکْتُمُ
کسی دیگر گوید ازین طایفه، دعا دست بداشتن گناه بود.
و گفته اند دعا زبان آرزو بود بدوست.
و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد.
کتّانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند.
و گفته اند دعا، ترا بحضرت آرد و عطا، ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن.
و گفته اند دعا سخن گفتن بود رویاری با حقّ تَعالی بزبان شرم.
و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا.
و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلّتها.
یکی را گفتند مرا دعا کن. گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او، واسطۀ می باید.
حکایت کنند که زنی بنزدیک تقیّ بن مَخْلَد آمد و گفت پسری از آنِ من بروم اسیر مانده است، هیچ چیز ندارم مگر سرائی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران. و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکّل که بر ما بود، بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن، نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده، آنگاه آنکس که بر ما موکّل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه، خود از پای من فرو افتاد موکّل متحیّر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست، خدای ترا رها کرد، ما باز نتوانیم داشت، مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان. واللّهُ اَعْلَم.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دعا مغز عبادتست.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت وَیَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش.
سهلِ عبداللّه گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گوئید و اگر راز نگوئید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من.
از استاد ابوعلیِ دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که سهلِ عبداللّه گفت نزدیکترین دعاها باجابت دعاء حال بود و دعاء حال آن بود که خداوند وی مضطرّ بود که ویرا از آن چاره نباشد.
ابوعبداللّه الْمَکانِسی گوید نزدیک جُنَیْد بودم، زنی اندر آمد، گفت دعا کن که پسری از آنِ من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگوئی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد، زن بشد، پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عَزَّوَجَلَّ می گوید: اَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعَاهُ.
و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا، گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که الدُّعاءُ مُخُّ العِبَادةِ آنچه عبادت بود بدو قیام کردن، اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سُبْحَانَهُ وَتَعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحقّ خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود.
ابوحازِم اَعْرَج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت.
و گروهی گفته اند خاموشی و مردگی در زیر حکم و رضا دادن بآنچه از پیش رفته است از اختیار حق سُبْحانَهُ وَتَعالی تمامتر و اولی.
واسطی ازین گفت اختیار آنچه در ازل رفتست ترا بهتر از معارضۀ وقت.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال، او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم.
و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا، دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش، اندر حال دعا، صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر. دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود، دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی را اندران حقّی بود دعا اولیتر. و هرچه حظّ نفس تو بود خاموشی اولیتر.
و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرئیل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سُبْحَانَهُ او را دشمن دارد گوید جبرئیل حاجت او روا کن که من کراهیّت میدارم که آواز وی می شنوم.
و حکایت کنند که یحیی بن سعید الْقَطَان حقّ را سُبْحانَهُ وَتَعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد، ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بعهد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکّل بر خدای داشتی، وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال، دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست، من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعائی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاوَدُودُ یا وَدُودُ یا ذاالعَرْشِ الْمَجِیدِ یا مُبْدِیءُ یا مُعیدُ یا فَعّالٌ لِما یُریدُ اَسْأَلُکَ بِنورَ وَجْهِکَ الَّذی مَلَأَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ اَسْألُکَ بِقُدْرَتِکَ اللَّتی قَدَرْتَ بِها عَلی خَلْقِکَ وَبِرَحْمَتِکَ اِلَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ لااِلهَ اِلّا اَنْتَ یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی. چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را، بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام، دلم بار ندهد بکشتن وی، این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اوّل دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنوئی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرئیل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد و قصّه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عَزَّوَجَلَّ نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند.
و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود.
و از شرائط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود.
و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است.
یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بر مردی بگذشت که دعا و تضرّع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجائی دیگر باشد. موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد.
امام جعفر صادق را عَلَیْهِ السَّلامُ گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علّتی رسید که طبیبان در آن، همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است، او را سهل بن عبداللّه خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن، همه رها کرد. سهل گفت یارب چنانک ذُلّ معصیت او را بنمودی عزّ طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست، در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت. گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی، وی اندر زمین نگریست، هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را.
صالح المُرّی بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گوئی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا.
سری گوید در پیش معروف کرخی بودم، مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند، هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد، و خاموش شد، سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عَزَّوَجَلَّ گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده.
لَیْث گوید عُقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقَریبُ یامُجیبُ یاسَمیعَ الدُّعاءِ یالطیفاً لِمایَشاءُ رُدَّ عَلیِّ بَصَری این بگفتم خدای عَزَّوَجَلَّ چشم من باز داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم، بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ بیدار شدم، چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد.
از محمّدبن خُزَیمه حکایت کنند که گفت چون احمدِ حنبل فرمان یافت من باسکندریّه بودم و اندوهگن شدم، بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبداللّه این چه رفتن است، گفت رفتن خادمان بدارالسّلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرّین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارَبَّ کُلِّ شَیْءٍ بِقُدْرَتِکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ اِغْفِرْلِی کُلِّ شَیْءٍ وَلا تَسْأَلْنی عَنْ شَیْءٍ. گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم.
گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت: اِلهی لا لَکَ شَرِیْکُ فَیُْؤتی وَلاوَزیرٌ فَیُرشی اِنْ اَطَعْتُکَ فَبِفَضْلِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ وَاِنْ عَصَیْتُکَ فَبِجَهلی ولَکَ الحُجَّةُ عَلیَّ فَبِاِثْباتِکَ حَجَّتَکَ عَلیَّ وَاِنْقِطاعِ حُجَّتی لَدَیْکَ اِلّا غَفَرْتَنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ.
و گفته اند فائدۀ دعا اظهار نیازست پیش خدای عَزَّوَجَلَّ و الّا خدای تعالی آنچه خواهد کند.
و گفته اند دعاء عام بگفتار بود و دعاء زاهدان بافعال بود و دعاء عارفان باحوال.
و گفته اند بهترین دعاها آنست که از اندوهی خیزد.
کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود.
و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققّان از آن بسته بود.
واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متّهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما، ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم.
از عبداللّهِ مُنازِل حکایت کنند که وی گفت پنجاه سالست تا هیچ دعا نکرده ام و نخواسته ام تا هیچکس مرا دعا کند.
و گفته اند دعا نردبان گناه کارانست.
و گفته اند دعا رسالت دادن بود تا دوستان بیکدیگر نامه نویسند کار نیک بود.
و گفته اند زبان گناه کاران اشک بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت گناه کار چون بگرید بخدای تعالی نامه نبشته باشد و اندرین معنی گفته اند:
دُموعُ الفَتی عمّا یُجِنُّ تُتَرْجِمٌ
وَاَنفاسُهُ یُبْدینَ مَا القَلبُ یَکْتُمُ
کسی دیگر گوید ازین طایفه، دعا دست بداشتن گناه بود.
و گفته اند دعا زبان آرزو بود بدوست.
و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد.
کتّانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند.
و گفته اند دعا، ترا بحضرت آرد و عطا، ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن.
و گفته اند دعا سخن گفتن بود رویاری با حقّ تَعالی بزبان شرم.
و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا.
و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلّتها.
یکی را گفتند مرا دعا کن. گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او، واسطۀ می باید.
حکایت کنند که زنی بنزدیک تقیّ بن مَخْلَد آمد و گفت پسری از آنِ من بروم اسیر مانده است، هیچ چیز ندارم مگر سرائی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران. و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکّل که بر ما بود، بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن، نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده، آنگاه آنکس که بر ما موکّل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه، خود از پای من فرو افتاد موکّل متحیّر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست، خدای ترا رها کرد، ما باز نتوانیم داشت، مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان. واللّهُ اَعْلَم.
امیرشاهی سبزواری : ملحقات
مسمط
ناله قمری به گلستان و باغ
صل علی سیدنا المصطفی
سوسن خود روی، زبان آخته
گرد چمن نعره زنان فاخته
روز و شب این ورد زبان ساخته
صل علی سیدنا المصطفی
خواجه دین، والی خیر الانام
احمد مختار، علیه السلام
شاد بکن روح و بگو این کلام
صل علی سیدنا المصطفی
روز ازل خامه صورت گشا
بهر علی زد رقم انما
ای دل آشفته، کجائی بیا
صل علی سیدنا المصطفی
جامه دران غنچه خونین کفن
در غم تیمار حسین و حسن
نعره زنان بلبل بی خویشتن
صل علی سیدنا المصطفی
آدم مقصود، شه باوفا
نقد بنی آدم، آل عبا
خیز و بگو از سر صدق و صفا
صل علی سیدنا المصطفی
باقر و صادق، دو شه محترم
دام سعادات و جهان کرم
از ره اخلاص بگو دم به دم
صل علی سیدنا المصطفی
موسی کاظم، شه عالیجناب
شمع هدی، خواجه یوم الحساب
از ره تحقیق بگو این جواب
صل علی سیدنا المصطفی
ای که به حج رفتنت آمد هوس
روضه سلطان خراسانت بس
در رهش از صدق برآور نفس
صل علی سیدنا المصطفی
مهر تقی در دل و جان منست
حب نقی قوت روان منست
دایم از اوراد نهان منست
صل علی سیدنا المصطفی
دوش بر این طارم نیلوفری
زهره به صد گونه زبان آوری
گفت به روح حسن عسکری
صل علی سیدنا المصطفی
مهدی هادی به در آید ز غیب
بشکند این شیشه ناموس و ریب
نعره برآرد که نه کاری است عیب
صل علی سیدنا المصطفی
حسرت و افسوس که عمری به کام
رفت و نشد قصه شاهی تمام
ختم کن این قصه بگو والسلام
صل علی سیدنا المصطفی
صل علی سیدنا المصطفی
سوسن خود روی، زبان آخته
گرد چمن نعره زنان فاخته
روز و شب این ورد زبان ساخته
صل علی سیدنا المصطفی
خواجه دین، والی خیر الانام
احمد مختار، علیه السلام
شاد بکن روح و بگو این کلام
صل علی سیدنا المصطفی
روز ازل خامه صورت گشا
بهر علی زد رقم انما
ای دل آشفته، کجائی بیا
صل علی سیدنا المصطفی
جامه دران غنچه خونین کفن
در غم تیمار حسین و حسن
نعره زنان بلبل بی خویشتن
صل علی سیدنا المصطفی
آدم مقصود، شه باوفا
نقد بنی آدم، آل عبا
خیز و بگو از سر صدق و صفا
صل علی سیدنا المصطفی
باقر و صادق، دو شه محترم
دام سعادات و جهان کرم
از ره اخلاص بگو دم به دم
صل علی سیدنا المصطفی
موسی کاظم، شه عالیجناب
شمع هدی، خواجه یوم الحساب
از ره تحقیق بگو این جواب
صل علی سیدنا المصطفی
ای که به حج رفتنت آمد هوس
روضه سلطان خراسانت بس
در رهش از صدق برآور نفس
صل علی سیدنا المصطفی
مهر تقی در دل و جان منست
حب نقی قوت روان منست
دایم از اوراد نهان منست
صل علی سیدنا المصطفی
دوش بر این طارم نیلوفری
زهره به صد گونه زبان آوری
گفت به روح حسن عسکری
صل علی سیدنا المصطفی
مهدی هادی به در آید ز غیب
بشکند این شیشه ناموس و ریب
نعره برآرد که نه کاری است عیب
صل علی سیدنا المصطفی
حسرت و افسوس که عمری به کام
رفت و نشد قصه شاهی تمام
ختم کن این قصه بگو والسلام
صل علی سیدنا المصطفی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٨ - وله در تهنیت عید روزه
شهریارا ماه روزه بر تو میمون باد و هست
همچو عیدت روزها یکسر همایون باد و هست
تاج ملک و دین علی کز صبغه الله تا ابد
بخت روز افزونت را رخساره گلگون باد و هست
نو عروس ملک را همچون تو دامادی نخاست
جای آن داری بگویم بر تو مفتون باد و هست
خاک پایت کز شرف تاج سرشاهان بود
چون گل از خون دل اعدات معجون باد و هست
چون شنید از باغ ملکت بد کنش بوی بهی
چون انارش دل زغم پر قطره خون باد و هست
هر سعادت کان ازین پس بود و باشد تا ابد
از برای نظم کارت یکسر اکنون باد و هست
از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت
چشم حاسد چو نصدف پر در مکنون باد و هست
فتنه را دایم ز شربتخانه انصاف تو
پرورش از شیره خشخاش و افیون باد و هست
در جهان از لطف ایزد هیچ چیزت نیست کم
وز همه چیزیکه باشد عمرت افزون باد و هست
از گزند روزگار پیر بخت نو جوانت
دایم اندر عصمت دارای بیچون باد و هست
تا نباشد کار گردون را سر و پائی پدید
کار خصمت بی سر و پا همچو گردون باد و هست
تا بود سیماب و گوگرد ابتدای زر و سیم
دشمنت چو نسیم و زر در خاک مدفون باد و هست
تا کند از جان نثار حضرت میمون تو
با یسار ابن یمین از در موزون باد و هست
عمرت اندر کامرانی کم مباد از عمر نوح
مالت افزون تر بسی از مال قارون باد و هست
همچو عیدت روزها یکسر همایون باد و هست
تاج ملک و دین علی کز صبغه الله تا ابد
بخت روز افزونت را رخساره گلگون باد و هست
نو عروس ملک را همچون تو دامادی نخاست
جای آن داری بگویم بر تو مفتون باد و هست
خاک پایت کز شرف تاج سرشاهان بود
چون گل از خون دل اعدات معجون باد و هست
چون شنید از باغ ملکت بد کنش بوی بهی
چون انارش دل زغم پر قطره خون باد و هست
هر سعادت کان ازین پس بود و باشد تا ابد
از برای نظم کارت یکسر اکنون باد و هست
از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت
چشم حاسد چو نصدف پر در مکنون باد و هست
فتنه را دایم ز شربتخانه انصاف تو
پرورش از شیره خشخاش و افیون باد و هست
در جهان از لطف ایزد هیچ چیزت نیست کم
وز همه چیزیکه باشد عمرت افزون باد و هست
از گزند روزگار پیر بخت نو جوانت
دایم اندر عصمت دارای بیچون باد و هست
تا نباشد کار گردون را سر و پائی پدید
کار خصمت بی سر و پا همچو گردون باد و هست
تا بود سیماب و گوگرد ابتدای زر و سیم
دشمنت چو نسیم و زر در خاک مدفون باد و هست
تا کند از جان نثار حضرت میمون تو
با یسار ابن یمین از در موزون باد و هست
عمرت اندر کامرانی کم مباد از عمر نوح
مالت افزون تر بسی از مال قارون باد و هست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٧ - ایضاً له در تهنیت قدوم ارغونشاه
مقدم میمون نوئین جهان فرخنده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٧