عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰ - تاریخچه انقلاب مشروطه
دریغا که بگذشت عهد جوانی
درآمد ز در پیری و ناتوانی
جوانی به راه وطن دادم از کف
دربغا وطن‌رفت‌و طی‌شد جوانی
وگر بازگردد وطن بار دیگر
نیارد جوانی به ما ارمغانی
دو ده ساله بودم که آشفت ایران
برآمد ز ری بانگ عالی و دانی
به مشروطه بر پیشوایان شیعه
بدادند فتوی و گشتند بانی
دو سال دگر انقلابی بپا شد
که شه عهد بشکست در ملکرانی
سپس فتنه نو شد به هنگام‌ شوستر
کجا بد تزار اندر آن فتنه‌بانی
سه سال دگر جنگ بین‌الملل زد
شرار از اقاصی جهان تا ادانی
ببود آن محن تا به شش سال قائم
جهان گشته ویران و مخلوق فانی
تبه گشت آداب و گم شد فضایل
کهن شد اصول و نگون شد مبانی
غمی گشت ایران که دشمن درآمد
ز هر سو درین کشور باستانی
بپا خاست ستار و گردش جوانان
ز ارانی و آذر آبادگانی
به ستارخان حمله‌ور شد شه‌، اما
بر او چیره شد جیش ستارخانی
بهم یار گشتند مردان کشور
خراسانی وگیلی و اصفهانی
ز ناگه به هرسو غریوی برآمد
ز نیریزی و لاری و بهبهانی
دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد
به تنبیه شه کرده با هم تبانی
برآن پیشوا یپرم و نصر دولت‌
بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی‌
دلیران و آزادمردان گیتی
زگرجی و ارانی و ایروانی
شده همعنان با جوانان ایران
همه‌دست‌شسته ز جان و جوانی
پی‌دفع این‌هر دو لشگر برون شد
ز ری لشگر شاه خونریز جانی
سلام چطوری
به سرباز سیلاخوری همعنانی
ز خون وطن‌دوستان مست یکسر
چو میخواره از بادهٔ ارغوانی
به بادامک اندر فتادند برهم
ز خون‌، دشت در گشته حمراء‌قانی‌
یکی جسته رزم از پی سود کشور
دگر جسته رزم از پی بیستگانی‌
یکی‌ را به سر کبر و دل پر معونت
یکی‌ را به‌سر عشق‌‌ و دل بر معانی
یکی در ره منفعت گشته کشته
دگر در ره مملکت گشته فانی
یکی‌ را به کف ساز و برگی مکمل
ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی
ولی این‌ دگر را نه برگ و نه سازی
جز امید اصلاح و دیگر امانی
یکی دور زد بخشی‌ از جیش ملی
کش‌ آمد به کف‌ شهر از آن قهرمانی
تهی کرد قزاق ازین دور، میدان
که آمد به سر دورش از ناتوانی
ببستند سنگر به هرکوی و برزن
دم توپشان کرده آتش‌فشانی
ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی
به پیرامن مجلس و مسجد آنگه
مصافی‌قوی رفت چونان که دانی
ری آمد به چنگ دلیران کجا بود
از آزاد مردانشان پشتبانی
وزان‌پس‌به‌مجلس نشستند و آمد
ز مردم بر ایشان درود وتهانی
چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد
به زرگنده از قصر صاحبقرانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴ - نفرین به انگلستان
انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی
ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی
چشم‌پوشی با دل صد پاره از سودان و مصر
وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی
باکلاه بام خورده با لباس مندرس
کفش پاره‌، دست خالی‌، سوی امریکا شوی
بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل
وز غم نفتون روان پرشعله نفت‌آسا شوی
چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق
دل کنی چون کوره و از دیده خون‌پالا شوی
چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتی‌های نفت
موج‌زن از شور دل مانندهٔ دریا شوی
چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود
قطره‌زن در موج غم که زیر و گه بالا شوی‌
در غم خرماستان بصره وکوت وکویت
سینه‌چاک و بی‌بها چون دانهٔ خرما شوی
سود نابرده هنوز از پنبه‌زاران عراق
زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی
حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود
خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی
بگذری فرعون‌وش ازتخت وتاج ملک مصر
غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی
کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش
وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی
از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت
بی‌خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی
بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز
فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی
خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد
بی‌نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی
چون به‌ نومیدی گذر گیری تو از «‌بن‌اسپرانس‌»
زی سیام و برمه و زیلند، ره‌پیما شوی
دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار
زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی
قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار
چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی
و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند
جامه‌دان را بسته و یکسر به کانادا شوی
عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور
برده و آواره از دنیا و مافیها شوی
بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند
زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی
ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن
زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی
طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را
وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی
اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان
شد دمی کز اتحاد خصم بی‌ملجا شوی
بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل
خواست حق تاکور گردی‌، کر شوی‌، کانا شوی
از حیل کالیوه و شیدا نمودی‌ شرق را
گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی
خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را
خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی
ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ
باش تا خود بر سر این نادرستی‌ها شوی
هرکجا دیدی جوانمردی ‌وطن‌ خواه و غیور
ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی
با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را
تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی
برکف هرجا برو مردم کشی‌،‌در شرق و غرب
تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی
هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور
تا تو خود تنها درآن معموره ملک‌آرا شوی
مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق
تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی
هرکجاگنجی نهان‌، یا ثروتی دیدی عیان
حیله‌ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی
عهدها کردی و پیمان‌ها به شاهان قجر
کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی
چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس
تا به جلب روس نایل‌، از فریب ما شوی
عهد بستی بی‌طرف مانی تو در کار هرات
چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی‌؟
چون به‌پاس‌قول و عهدت جانب افغان شدیم
بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی
مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف
گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی
گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر
تا پس از او حامی دزدان بی‌پروا شوی
گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس
تا در ایران بی‌رقیب انباز هر یغما شوی
آتش جنگ عمومی را نمایی شعله‌ور
قتل ملیون‌ها جوان را علت اولی شوی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت
کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت
بگو به سایه ی دیوار دیگران خسبد
کسی که خانه ی خود را به دیگران بفروخت
وطن زکید اجانب درون آتش و ما
به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت
شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل
به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت
بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید
بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت
درین میانه بهارا نصیب رنجبر است
به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
همین نه از ستم چرخ شهر آمل سوخت
که‌ از عطش به‌ ری امسال سبزه و گل سوخت
به جای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
به جای شهپر پروانه بال بلبل سوخت
به باغ‌، بید معلق ز تشنگی چون شمع
گرفت لرزه و از پای تا به کاکل سوخت
تو ای سحاب کرم قطره‌ای فشان بر خاک
که چهر لاله سیه گشت و زلف سنبل سوخت
ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا
که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت
به کار ملک تعلل بس است ای امرا
که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت
به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند
هرآن دلی که بر احوال شهر آمل سوخت
بهار گفت توکل به حق کنید دریغ
که برق غفلت ما خرمن توکل سوخت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
به کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست
«‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که‌آب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نام‌آورگذشت
پیش این روز سیه‌، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیه‌بختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلفریبان که به روسیه ی جان جا دارند
مستبدانه چرا قصد دل ما دارند
دلبران خودسر و هرجایی و روسی‌ صفتند
ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند
گاه لطف‌است و خوشی گاه‌عتابست و خطاب
تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند
خوبرویان اروپا ز چه در مردن ما
حیله سازندگر اعجاز مسیحا دارند
گرچه در قاعده حسن و سیاسات جمال
مسلک آنست که خوبان اروپا دارند
عاشقان را سر آزادی و استقلال است
کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند
صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز
با نفوذی که به معموره ی دل‌ها دارند
دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت
با شروطی که لبان تو مهیا دارند
به چه قانون‌، سپه ناز تو ای ترک‌پسر
در حدود دل یاران سر یغما دارند
این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل
خیل قزّاق اشارات تو مٱوا دارند
به کمیسیون عرایض چکنم شکوه ز تو
که همه حال من بیدل شیدا دارند
ما به توضیح دو چشمان تو قانع نشویم
زان که با خارجیان الفت و نجوا دارند
در پناه سر زلف تو بهارستانی است
که در او هیئت دل مجلس شوری دارند
رازداران تو در انجمن سری دل
نطقی از رمز دهان تو تمنا دارند
دل غارت شده در محضر عدلیه عشق
متظلم شد و چشمان تو حاشا دارند
سخن تازه عجب نیست ز طبع تو «‌بهار»
که همه مشرقیان منطق گویا دارند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
خوبروبان یار را در عین یاری می کشند
دوستداران را به جرم دوستداری می کشند
مرغ وحشی چون نمی‌افتد به دست کودکان
مرغ دستاموزرا با زجر وخواری می کشند
شاهدان دیرجوش از دوستان باوفا
زود سیر آیند و ایشان را به زاری می کشند
دوستان خاص را مانند مرغ خانگی
درعروسی وعزا بررسم جاری می کشند
سر شبانان فی‌المثل گوسالهٔ پا بسته را
در قبال جستن گاو فراری می کشند
تا مگر ازکید بدخواهان دمی ایمن شوند
نیکخواهان را ز فرط خام کاری می کشند
بهر قربان بر سر راه حسودان دو رو
غمگساران را به جای غمسگاری می کشند
چون وزبر و پیل و رخ ازکار افتادند و شاه
ماند بی‌اصحاب با یک زخم کاری می کشند
تجربت‌ها کرده‌ایم ازکار دولت‌ها «‌بهار»
گر نکشتی اختیاری‌، اضطراری می کشند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶ - مادر ذوق و ادب
مادر باباشمل رفت از جهان
هفته‌ای باباشمل بربست لب
مرگ مادر خاطرش افسرده کرد
گشت خاموش آن تنور ملتهب
لیک با این‌ سوگواری‌های سخت
ماتم مادر نباشد بلعجب
با غم کشور، غم مادرکجاست‌؟‌!
چون که‌ مرگ آمد فرامش گشت‌ تب
کشوری ویران و دزدان گرم کار
از خراسان تا لب شط‌ّ العرب
داغ میهن داغ مادر را ز دل
بسترد ، کان‌ واجبست‌ این‌ مستحب
ایها البابا برفت ار مادرت
جهد کن و آمرزش مادر طلب
از پی تاریخ فوت مام تو
دوستان جستند بیتی منتخب
گوشه گیری از ادب برداشت سر
گفت‌: مرگ مادر ذوق و ادب
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷ - در هجو روزنامهٔ اصفهان و نامهٔ ناهید
گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت
که کیی تو که به رخ بسته‌ای از حیله نقاب
غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد
سنبل از شوره‌، می از سرکه و ماهی ز سراب
تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه
تیز بر ریش تو چونان که به‌ ریش تو گلاب
پنجه‌ات باد قلم تا که به‌ دست تو قلم
در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب
کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف
وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب
خبث‌، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر
فحش‌، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب
تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم
نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب
نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن
خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب
تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند
نیک بنگر به‌ چه ماند عمل آن دو جناب
چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد
پس جعل نقل کند پشگل او را به‌ شتاب
تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب
ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب
ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...
آلت آلت بدخواه وطن در هر باب
ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض
یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب
شغل کناسی و قصابی با هم نسزد
ای اجانب راکناس و وطن را قصاب
زر ز «‌هاوارد» بگیری و دهی فحش به‌خلق
زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب
ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای
گول «‌نرمان‌» مخور و سوی خیانت مشتاب
زان که او خاک وطن را به اجانب دادست
بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب
بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ
مالشش داده و شق کرده به‌ دست اصحاب
باش تا روز به شب نامده آن‌...
تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب
قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای
کافر نعمت را وعده نمودست عذاب
برشکن شاخهٔ‌ آزادی و چون گاو بخور
برفکن ریشهٔ مشروطه و چون‌ خرس به‌ خواب
می‌شود زور ز شومی ضیا روز تو شب
می‌شود زود ز بیداد رضا قلب تو آب
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - شوری‌
هرکه او نغمهٔ شوری بنواخت
ضرر و زحمت «‌شوری‌» نشناخت
کار اسلام خراب آن کس کرد
که پس‌ازمرگ ‌نبی شوری ساخت
قتل عثمان شد از آن روز درست
که عمر کار به شوری انداخت
هرکه در بازی خود شوری کرد
تجربت شدکه در آن بازی باخت
عجز را پرده کشید از تلبیس
گر بزی کاو علم شور افراخت
شور، تزویر ضعیف است‌، بلی
عزم در کورهٔ شوری بگداخت
هر مزور که بدی اندیشید
قصد بنهفت و سوی‌ شوری تاخت
هرکه خواهدکه مراد خود را
بشنود از تو، به شوری پرداخت
مشورت قاعدهٔ تردید است
نرسد مرد مردد بنواخت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - انتخابات
دوش در انجمن رای‌فروشان‌، یکتن
آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست
گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید
که به آیین شرف رأی‌فروشی نه رواست
رای خود را به خردمند وطنخواه دهید
که وطنخواه خردمند هوادار شماست
وان که زر بخش کند تا که نماینده شود
نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست
کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان
کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست
وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود
جز ستمکاری ازو هیچ نمی‌باید خواست
جمع گفتند که از نامزدان نام ببر
تا که‌ منفک‌ شود از هم‌ بد و خوب‌ و کج ‌و راست
گفت‌: من ناطق و گویا و ادیبم زبن‌رو
میل من با ادبا و شعرا و خطباست
من هوادار فلانم که درین ملک امروز
به بیان و به بنان و به هنر بیهمتاست
او خطیب ‌است ولیکن هنرش کم‌حرفی است
او فقیر است ولیکن صفتش استغناست
در شهامت همه دانیم که بیمانند است
در رفاقت همه دیدیم که بی‌روی و ریاست
هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف
اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست
با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ
تاکنون هم به هواداری او پا برجاست
با فلان آقا یار است از ایام قدیم
همچنین ثابت و با او به سرعهد و وفاست
هر که مردانه بسر برد رفاقت با دوست
لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست
ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق
گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست
ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان
گفت گویند که لنگست و قیامش به عصاست
وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی
که ز سفلیس همانا به تنش استر خاست
تاجری گفت که آقای فلان محتکر است
گنجه‌هایش همگی پر ز کتاب اعلاست
قلدر ملیونری گفت که آقای فلان
جعبه‌ها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست
شاعری گفت که مداح فلانی بوده است
صله‌هایی که گرفتست بر این حال گواست
بی‌شعوری که ندارد پر و پایی سخنش
گفت گویند سخن‌های فلان بی پر و پاست
گفت آخوند رداپوش عمامه به سری
که فلان سخت طرفدار عمامه است و عباست
از کله‌ پوستیان گفت جوانی که فلان
متعصب به فلان طرز کلاهست و قباست
ماجراجویی پرخاشگری بد عنقی
گفت آقای فلان با همه کس در دعواست
گفت بدکارهٔ رسوا شده بدنامی
که فلان در بر خاصان و عوامان رسواست
آن که یاران همه از خوی بدش در تعبند
گفت رفتار فلان با رفقا جان فرساست
زشتخو مردی گفتا که فلان بدخویست
زشترو شخصی گفتا که فلان نازیباست
آن که‌هم‌صحبتیش‌زحمت‌و رنجست و عذاب
گفت آقای فلان صحبت وی رنج‌افزاست
گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است
که شبان روزان چاقوی فلان خون‌پالاست
بود از دولتیان رشوه‌خوری بی‌پروا
گفت در رشوه‌خوری حیف که او بی‌پرواست
متجدد پسری گفت که آقای فلان
در تجدد ره افراط بپیماید راست
داهیئی پشت هم انداز، چنین گفت که وی
پادو و پشت‌هم‌انداز و پر از مکر و دهاست
عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما
کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست
آشکار است که ‌هست ‌این‌ سخنان ‌ضد و نقیض
جمع‌ اضداد محالست و خلافست و خطاست
در حق وی همه از نفس نمودید قیاس
وین حقیقت ز سخن‌های مخالف پیداست
چون که پای غرض آمد، مرض آید بوجود
گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست
گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو
دیوت اندر نظر افرشته‌وش و حور لقاست
وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری
یوسف اندر نظرت زشت‌رخ و نازبباست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - بعد ازکناره گیری از وزارت
غداری و مکاری و زور از من دور است
دولت همه غداری و مکاری و زور است
جهل‌است‌ و غرور است‌ در دولت‌ و زان در
بیرون‌ شود آن‌ را که‌ نه‌ جهل و نه غرور است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در زندان
کردم عبور دی ز در شعبهٔ چهار
دیدم که کامران بسردم نشسته است
درپشت میز با علم وطبل و عر و تیز
بهر فنای تودهٔ مردم نشسته است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - آشوب بغداد
چو ازگشت زمان آلمان و اتریش
به چنگ حزب نازی اندر افتاد
بپا گردید جنگی خانمان‌سوز
که مانندش ندارد آدمی یاد
ز ده کشور فزون در چنگ آلمان
به یک ضربت شدند از هستی آزاد
عروس دهر پاربس نکوروی
بخفت اندر بر این تازه داماد
به پیش این قضای آسمانی
به تنها انگلستان اندر استاد
ولی ملک عراق اندر میانه
ز ناگه کودتایی کرد بنیاد
«‌رشید عالی‌» از اعیان تازی
به‌آشوب و به‌شورش‌دست بگشاد
وزان پیمان که با انگلستان بود
گذرکرد و ندای حرب درداد
به قصد پادگان انگلستان
سپاه از هر طرف بیرون فرستاد
برای یاربش آمد ز محورا
*‌اببما به هفتاد به هشتاد
بپا شد طرفه جنگی کز نهیبش
برآمد از جوان و پیر فریاد
رشید ازترک‌و ایران‌یاوری‌خواست
به دست‌آویز عهد سعدآباد
در این اثنا سپاه انگلستان
مظفرگشت در آغاز خرداد
رشید عالی از بغداد بگریخت
هزیمت راگرفته پیشی از باد
سوی خاک عجم از آب بگذشت
دل از غم‌، پر ز آتش‌، لب پر از باد
بلی‌بی‌شک‌هزیمت جست خواهد
چو شاگردی بجوید کین استاد
نبود این‌، جز یکی آشوب ناچیز
کزان آشوب جنگی بلعجب زاد
هم از این بلعجب‌تر نکته اینست
که تاریخش بود «‌آشوب بغداد»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - تاریخ بنای دبیرستان پهلوی در شهر بابل
در زمان پهلوی شاهنشه ایران‌، کزو
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن‌ یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرین‌کارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوه‌ها بر باد شد
دیگران‌ در جهل کوشیدند و شه کوشد به‌ علم
زان که داند که‌ ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه‌، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان‌.خوش‌بنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۹ - مطایبه
بهر بهار بازو وکون وکفل نماند
کزسیل‌ «‌استرپ تومیسین» ‌دشت و تل نماند
گیرم که خواستند رهی را عمل کنند
باقی تنی بجا ز برای عمل نماند
باید خرید هرکرمی بیست سی فرانک
بایع فرنگی است ر مجال جدل نماند
پولی که بود خرج عروسی سینه شد
چیزی پی هزینه ماه عسل نماند
دولت فقیر و ما همه از او فقیرتر
نقدی بجا ز غارت دزد و دغل نماند
هرکس برای خ‌بش کلاهی تهیه دید
بهر حقیر جز سر سخت کچل نماند
یاران به ملک و مال رسیدند و بهر ما
جز زخم سینه حاصل سعی و عمل نماند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۷ - از ما چه می‌خواهند؟
به حیرتم که اجانب ز ما چه می‌خواهند؟
ملوک عصر ز مشتی گدا چه می‌خواهند؟
ز فقر مردیم‌، از نان ما چه می‌شکنند
به جان رسیدیم‌، از جان ما چه می‌خواهند؟
نوا نوای کسی بود و رقص رقص کسی
درین میان ز من بینوا چه می‌خواهند؟
خطا نمود شه و اجنبی سزایش داد
ز ملتی که نکرده خطا چه می‌خواهند؟
اگر به مسکو و باکو کسی گناهی کرد
ز بصره و نجف وکربلا چه می‌خواهند؟
ز هند و بصره گرفتند تا به مصر و حجاز
خدا قبول کند! از خدا چه می‌خواهند؟
به بیع قطع خریدند مملکت را مفت
درتن معامله غیر از رضا چه‌می‌خواهند؟
از آب حمام اینان گرفته‌اند رفیق
زآبروی چنین آشنا چه می‌خواهند؟
روا بود که بمیرند مردم از زن و مرد
ز عزتی که ندارد بقا چه می‌خواهند؟
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - سر و ته یک کرباس
ای بزرگان به من جواب دهید
کاخر این ملک راکه دارد پاس
ای هژیران ری به من گویید
کیست مسئول این خرابه اساس
از پس هجده سال سعی هنوز
صید فقریم و بستهٔ افلاس
چشم بسته بریده ره شب و روز
باز بر جای‌، همچو گاو خراس
ما به کریاس در به جنگ و جدل
دشمنان سرکشیده در کریاس
جنگ و غوغای ما بدان ماند
با چنین حال و با چنین احساس
که ز غفلت به مغزهم کوبند
در تک چاه چند تن کناس
اهرمن داسی از نفاق به‌دست
همه گردن نهاده‌ایم به داس
همه ماریم و چرخ‌، مارافسای
همه موریم و بخت‌، لغزان طاس
آن‌، همی نالد از خواص القوم
این همی موید از عوام الناس
آن‌، همه خلق را کند تکفیر
از سر شک و شبهه و وسواس
این‌، همه قوم را نماید هو
از سر نفی صرف و ضعف حواس
آن یکی شرم مردم دیندار
این دگر ننگ مردم حساس
قلب از این گفتگو شود مجروح
مغز از این ماجرا کند آماس
اگر این احمر است و آن ابیض
وگر این کنگر است و آن‌ ریواس
همه هستیم بنت یک وادی
همه هستیم نسج یک کرباس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - سیاست
چون پیشه‌ای شدست سیاست به‌ملک ری
شایدکه هیچ نارم ازین پیشه بر زبان
از خوان و از خورش بکشم دست ناشتا
چون اوفتد یکی مگس اندر میان خوان
از تشنگی بمیرد اگر شیر بنگرد
بر چشمه‌ای که سگ زده است اندرو دهان