عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - فضل خواجه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ذکر خیر بعد از مرگ
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - صبر
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - ذم زاد بوم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۱ - راست گوئی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - غفلت
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در رخ یار خویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
روزی که من بدوش فکندم ردای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر
حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر
حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۷ - سؤال هفتم
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷