عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - فضل خواجه
ترا فضل بر دیگری بیش ازین نیست
که تو میدهی چیز و او می ستاند
چوندهی و نستاند آن فضل برخاست
تو اوئی و او تو چه رجحان بماند؟
طمع چون بریده شد از خیر خواجه
زنش غر که خود را کم از خواجه داند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ذکر خیر بعد از مرگ
تا زنده ایم بر من و تو گفتگو کنند
از بعد ما حدیث من و تو نکو کنند
چون روزگار کش همه کس ذم همیکند
وانگه چو در گذشت همه یاد او کنند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - صبر
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آرد
کارها به از آنچه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - ذم زاد بوم
چند گوئی مرا که مذمومست
هر که او ذم زاد بوم کند
آنکه از اصفهان بود محروم
چون تواند که ذم روم کند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۱ - راست گوئی
مرد باید که راستگو باشد
ور ببارد بلا بر او چوتگرگ
نام مردی بر او دروغ بود
کش نباشد براست گفتن برگ
راستی را تو اعتدالی دان
که از و شاخ خشک گیرد برگ
سخن راست گومترس که راست
نبرد روزی و نیارد مرگ
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - غفلت
چند گویی که عیش نیست به کام
چند گویی که کار نیست به برگ
تا کی اندوه جبه و دستار
مرگ ای خواجه غافلی از مرگ
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در رخ یار خویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
یک شب بمراد دل کسی شاد نزیست
کو با غم دل نشد دیگر روزی بیست
یک روز نخندید گلی از بادی
کو روز دگر در آتشی خوش نگریست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
گفتم می خوشگوار پیش آور زود
گفتا شب آدینه نخواهی آسود
گفتم که نه گل سال دگر بار آرد
وآدینه به هر هفته یکی خواهد بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
گر چه ز تو بر دلم ستم میگذرد
ور چه شب و روز من بغم میگذرد
دل تنگ ندارم که بهر حال که هست
گر ناخوش و گر خوشست هم میگذرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
ای دل غم را نهاد باید گردن
خو با غم روزگار باید کردن
شادی چه کنی که آن بعمری باشد
غم خور که همه وقت توانی خوردن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
روزی که من بدوش فکندم ردای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر
حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۷ - سؤال هفتم
چنین کردند از قومی روایت
که سیر سالکان دارد نهایت
و گوید آنکه در گفتش خطا نیست
که سیر آدمی را انتهی نیست
توان دادن درین گفتار توفیق
و یا باشد یکی بیرون ز تحقیق
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۶
چون چرخ برافکند ردای زربفت
بنشست به صد حیله و برخاست به تفت
گفتم که مرو چو این بگفتم که برفت
رفتم که دمید صبح و آمد آگفت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
تا یک نفس از حیات باقیست مرا
در سر هوس شراب و ساقیست مرا
کاری که من اختیار کردم این بود
باقی همه کار اتفاقیست مرا
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
با انده جفت گشتم از شادی فرد
ایام وفا چیست ولی چتوان کرد
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک بعمر دگر دهد
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد