عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷
بماند نام کسان از دو چیز جاویدان
یکی ز وسعت خاطر یکی ز لطف زبان
گر از بلندی همت نشان ز مرد نماند
نماند ایچ نشان از بلندی ایوان
سرای دولت ویران شود ز دور فلک
سرای همت تا حشر ماند آبادان
مگر نبینی فرخنده سیف دین خان را
بماند تا به ابد نام نیک از احسان
پی حصول شرف میزبان گیتی را
بخانه خود بر خوان همی برد مهمان
وزیر شه بیکی اسب پیلتن بنشست
پیادگان پریرخ در آن رکاب روان
کجا پیاده شد آنجا که سیف دین خان داشت
یکی سرای مقرنس چو گنبد نعمان
روان سردار امروز شاد شد که پسرش
زد از بلندی همت به چرخ شادروان
ز روی فخر خداوند ملک را که بود
امیر کل نظام و نظام ملک جهان
بخانه برد و پرستش نمود و خدمت کرد
نهاد مقدم پاکش بدیده از دل و جان
شرف پذیرفت ایوان وی ز مقدم میر
که خانه شرف مشتری است برج کمان
جز او کرا رسد این رتبه آرزو کردن
که تاج فخر بکیوان و میر در ایوان
خدایگانا این بنده فخر دارد از آن
که میزبان ترا ترجمان شده بزبان
ازین کمینه بشکرانه تفقد تو
طلب نمود یکی قطعه همچو آب روان
که شرح شکر ترا اندر آن بیان سازد
اگرچه شرح ثنایت نگنجدی ببیان
جز اینکه گویم ای آفتاب اختر سوز
جز اینکه گویم ای رای پیر و بخت جوان
در آستانت سرهای دشمنان برخی
بخاکپایت جانهای دوستان قربان
اگر بگیتی مهمان یکی دو روز بماند
تو تا قیامت برخوان عافیت مهمان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - چکامه
طهماسب خداوند راستین
داردیم و کان در دو آستین
دریا ز یسارش برد یسار
گردون بیمینش خورد یمین
خوانده است مؤید بدولتش
دارای جهان شهریار دین
زیرا که خیام جلال را
حبلی است ز تایید او متین
بالد ز سرش رایت و کلاه
نازد بکفش خامه نگین
ای خامه تو موی مهوشان
ای نامه تو روی حور عین
ای خسته کمانت پر عقاب
ای بسته گمانت در یقین
جمشید بگیرد ترا رکاب
خورشید ببوسد ترا زمین
با برز منوچهر و کیقباد
با گرز فریدون و آبتین
فرهنگ ترا خوانده مرحبا
اقبال ترا گفته آفرین
شاها ملکا آسمان بمن
بی سابقتی بسته است کین
آویخته حلقم بریسمان
آمیخته زهرم بانگبین
جز خون نخورم روز و شب مگر
دنیا چو مشیمه است و من جنین
ز آن رو که بود درگهت مرا
حصنی ز جفای فلک حصین
در بارگهت ملتجی شدم
دادم بستان از سپهر هین
درگاه تو باشد پناه من
فردوس بود جای متقین
ایاک نولی و نستمد
ایاک نرجی و نستعین
بر خلق توئی صاحب و عمید
بر شاه توئی ناصح و امین
تا مشک ترا بارد از قلم
تا ماه ترا تابد از جبین
تا میل بنین است زی بنات
تا شرم بنات است از بنین
باشی بهمه سروران مطاع
باشی ز همه خسروان گزین
جور از فلک و مردمی ز تو
شعر از من و مشک از غزال چین
معروف بلشکر کشی شوی
در شرق چو پور سبکتکین
مشهور بدشمن کشی شوی
در غرب چو فرزند تاشفین
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مرثیه
فغان ز گردش این چرخ کوژپشت کهن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در نکوهش بعضی از وزرای وزرانگیز آغاز مشروطیت
به ایران از اروپا گشت روشن
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خون‌ها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل می‌برد بهر تمتع
یکی سر می‌برد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطن‌خواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روح‌الله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
برآمد بانک یا بشری بگردون
که اینک چار چیز از فر بیچون
بدارالملک سالار خراسان
بهم توأم شدند از پرده بیرون
کتاب رحمت و چتر سعادت
بهار نغز و تشریف همایون
یکی لامع چو مهر از چرخ روشن
دوم طالع چو ماه از سطح گردون
سوم چون طبع دانشمند خرم
چهارم چون جمال بخت میمون
کتابی بهتر از توقیع کسری
لوائی برتر از چتر فریدون
بهاری سبز چون کان زمرد
پرندی سرخ چون شاخ تبر خون
یکی پیدا ز متنش ربع مینو
دوم تابان ز نورش ربع مسکون
سوم بادیکه مشک از بوی آن مست
چهارم آتشی کز وی جهد خون
الا ای داوری کز فر دارا
شود هر لحظه اقبال تو افزون
شهت تیغی مکلل داد کورا
همانندی نه در گیتی همیدون
بجز صمصامه عمر و ز بیدی
دگر سیفی که نامش بود ذوالنون
پرندی لوحش الله چون نگاری
عقیقین لعل در زرینه اکسون
و یا بیجاده کاید در دل رز
و یا سوسن که رست از شاخ زریون
ز رشک آب و تابش مینماید
شرر در سنگ خارا نم بجیحون
چو صبح صادقست اما کند روز
بدشمن چون شب یلدا شبه گون
گر این شمشیر کج از کشور لفظ
زند بر عالم معنی شبیخون
نماند کوژی اندر پیکر دال
بنگذارد کزی در قامت نون
مبارک بادت این دولت که جز تو
نبوده هیچکس را تا به اکنون
چنان خواهم که جاویدان بمانی
ولیکن برخلاف چرخ وارون
ازیرا چرخ کژپویست و کژخوی
تو هستی راست کار و راست قانون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
دو ماه چارده امشب بطالع میمون
طلوع کرد بما هر دو میمنت مقرون
دو ماه عالمگیر منور مسعود
دو ماه عالمتاب مبارک میمون
یکی دمیده همایون ز مشرق دولت
یکی چمیده همیدون ز مطلع گردون
ولی میانه این هر دو فرق بسیار است
که این بکاهد و آن دیگری است روزافزون
یکی ز تابش آفاق زاد فی الاشراق
یکی ز کاهش ایام عاد کالعرجون
یکی مهی است که گه بدروگه هلال شود
بر این فراشته گردون بشکل بوقلمون
یکی شهی است که بدر و هلال میباشد
بنعل مرکب و شکل رکاب او مفتون
ستوده خسرو عالم مظفرالدین شاه
که از ولادت او عید عالم است اکنون
خدایگان سلاطین که داده یزدانش
بارث افسر جمشید و تاج افریدون
فزوده است جهان از عدالتش رونق
گرفته اند شهان از سیاستش قانون
دمنده امرش بر هر سری چو در تن جان
رونده حکمش بر هر تنی چو در رگ خون
رسیده گرد سپاهش ز شام تا قنوج
گرفته ابر عطایش ز دجله تا جیحون
ملوک را همه چشم از جمال او روشن
که اوست مردم چشم و دگر ملوک جفون
اگر که شاه نباشد چه ایمنی بجهان
اگر که ماه نتابد چه روشنی بعیون
بعون ایزدی ایدون سفر گزیده ملک
که دارد ایزدش از حادثات دهر مصون
در این سفر که خدایش ز بد نگه دارد
ظفر دلیل دلست و خدای راهنمون
بهر کجا که رود این شه شگفت نیست اگر
دمد ز آذر تیغش ز خاک آذریون
چو از مشیمه صنع و مشیت دادار
در این شب آمد این شمسه ملوک برون
پدید گفتی رخشنده گوهری آمد
ز درج قدرت یزدان بامر کن فیکون
بلی جهان ز بهار شرف یکی صدف است
در اوست گوهر این شاه لؤلؤ مکنون
ازین خلاصه شاهان دهر بر سر ملک
خدای منت بنهاد و ملک شد ممنون
هلا بعشرت میلاد شه چراغان است
زمین سراپا ربعی که آمده مسکون
ز نیرات نجوم آسمان نمونه بود
ز بزم تولیت از شمع های گوناگون
حجابدار حریم علی بن موسی
رضا ولی خداوند ایزد بیچون
ستوده خواجه والاگهر نصیرالملک
که هست گردون با همت بلندش دون
عبید او نشمارم ز خواجگان عظام
قرین او نشناسم ز قادرات قرون
بنیروی قلمش پشت مملکت ستوار
چنانکه بازوی موسی بیاری هارون
بآب رحمت پاکیزه گوهرش ممزوج
بنور عزت فرخنده طینتش معجون
قوام آل قوام از شرف بدو است چنان
که خانه را باساس است خیمه را بستون
بجشن و شادی میلاد شه از او زیبد
طراز محفلی این گونه نوربخش عیون
فروغ لاله در آن رشک طلعت لیلی
سرشک شمع در آن اشک دیده مجنون
ز خواجگان و بزرگان آستانه قدس
تو گوئی از ملک این بزم آمده مشحون
هرآنکه بیند این محفل بهشت آیین
سپس بهشت تمنا کند بود مغبون
برهن می چه غم ار خرقه میرود کامشب
در این بساط نشاط جهان بود مرهون
ایا ستاره عزت بر آسمان شرف
که دور باد ز توکید اختر وارون
نخواهد آنکه تو را سر بلند همچو الف
ز بار محنت قدش خمیده باد چو نون
هماره تا که بخال و بزلف مهرویان
کنند خاطر عشاق خویشتن مفتون
دل حسود تو بادا مثال خاک سیاه
سر عدوی تو بادا بسان زلف نگون
تو را ولادت شه فرخ و همایون باد
بزیر سایه شه عمر کن ز حد افزون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - المطلع الرابع
تا میر خون دشمنان بر خاک هیجا ریخته
مریخ را از هیبتش در زهره صفرا ریخته
تیر فلک بر خط او بنوشته نقش عبده
وز شرم دستش آب جو از دیده دریا ریخته
تیرش قد شیر ژیان خم کرده مانند کمان
تیغش ز شکل دشمنان ترکیب جوزا ریخته
تا امر شه را متصل بنوشت طغرایش سجل
دانش روان فرهنگ دل بر نقش طغرا ریخته
چون خامه راند بر ورق گیرد ز دانایان سبق
گوئی بر این نیلی طبق عقد ثریا ریخته
دزدان ز بیمش هر کران پوشیده رخت مادران
وز داد او سوداگران در کوچه کالا ریخته
در حضرتش بنهاده سر میران هند و کاشغر
خاک قدومش در بصر میر بخارا ریخته
میری چنین بسیار دان با زیردستان مهربان
هنگام گفتار از زبان نقل مهنا ریخته
مانند نخلی بارور بیخش کرم شاخش هنر
جای ثمر از این شجر لولوی لالا ریخته
زین شاخ بارد روز و شب نعمت بمردم بی طلب
چونانکه بر مریم رطب از نخل خرما ریخته
تا گل برافرازد علم تا جنبش آرد موج یم
تا ز ابر باران دمبدم در کوه و صحرا ریخته
خصمش ذلیل و ناتوان در بند نکبت جاودان
چون طارمی کاجزای آن از باد نکبا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح محمد ولیخان نصرالسلطنه
تا که روز از هفته و هفته ز مه ماه از سنه
نگذرد فیروز و فرخ باد نصرالسلطنه
صاحب فرخنده سردار معظم آنکه هست
طلعتش چون آفتاب و فکرتش چون آینه
خانزاد حیدر است و چاکر شه زین سبب
شد دعایش فرض بر هر مؤمن و هر مؤمنه
تا پرستار معارف گشت و پشتیبان علم
بر سر گردون زدند این هر دو خرگاه و بنه
حزم او کوهی ز آسیب تزلزل بیهراس
عزم او سیلی که از کوه آید اندر دامنه
شام تاریک وطن را فکرش افروزد چراغ
همچنان کاندر فروزد آتش از آتش زنه
در سیاست آن چنان غالب که بندد فکرتش
در قلوب خلق بر اندیشه بد روزنه
قدر وی در کشور ما آنچنان باشد عزیز
کاب اندر کام عطشان نان به چشم گرسنه
در سپاه فضل و جیش عدل و اقلیم هنر
اوست سالار نخستین با شکوه و طنطنه
چون شود بر قلب بدخواهان دولت حمله ور
یسرش اندر میسره پیداست یمن از میمنه
با دل بیدار و مغز روشن و رأی درست
ملک را ایمن کند از چشمهای خائنه
شاد زی در سایه ملک اندرین خرم بهار
ایدرخت ملک بارت عز و بیداری تنه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
ای دل چو ز تن کاهی در جان بفزائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
ور بسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته ز مالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه بهر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی خدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوئی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
وین زنگ که بر آینه خاطر ما شد
با یک قدح از آن می روشن بزدائی
من تشنه آن غالیه بو باده سر خم
ویژه که کند باد سحر غالیه سائی
گردید عیان عید ولی الله تو نیز
ایمان به ولی داری و از اهل ولائی
آن عقل نخستین که ز آغاز تکون
بر عالم ایجاد بود علت غائی
تیغ و فرسش خالق هر ناری و بادی
حلم و کرمش باعث هر خاکی و مائی
فرخنده علی بن ابی طالب مکی
یار صلحا دشمن زشتان مرائی
ای زاهد بی زرق که دنیا را خصمی
ای ماجد اعقل که جهان را تو خدائی
موسی حقیقت را هارون وزیری
عیسای طریقت را شمعون صفائی
گیرم که فلک همچو رحی دارد گردش
دست تو بود محور و تو قطب رجائی
در کشور تجرید خداوند بزرگی
در لشکر توحید امیرالامرائی
در روضه ایجاد نخستین ثمری لیک
در خلوت احمد دومین آل عبائی
گه بر سر شاهان اولوالعزم امیری
گه بر در سلطان اولی الامر گدائی
با رایت منصور نبی قاید جیشی
در آیت مسطور نبی سخت بنائی
تبریک خداوندی و تایید ترا من
دربار خداوند کنم چامه سرائی
شاهی که بکوتاهترین جامه قدرش
نه طاق فلک را نبود دست رسائی
شهزاده آزاده ولیعهد فلک مهد
شایسته فرماندهی و کامروائی
والا خلف الصدق ملک ناصر دین شه
گز جد و پدر ارث برد افسر شائی
ای آنکه بتقدیر بود امر تو توام
وی آنکه بتحقیق تو همدست قضائی
فرهنگ و خرد راهنمای ملکان شد
اما تو بفرهنگ و خرد راه نمائی
تا خلق به یکتائیت اقرار نمایند
شد پشت فلک را بدرت شکل دوتائی
مادرت مگر بهر شهی زاد که گوئی
کاری بجز از پادشهی را تو نشائی
در گوهر هر کس هنری باشد از وی
با خنجر برانش محال است جدائی
چونانکه سها صنعت خورشید نتابد
خورشید هم ایدون نتوان کرد سهائی
دست تو چو موسی ید و بیضا کند اینک
بر موسی دست تو کند خامه عصائی
دردی بگه خشم و دوائی گه رحمت
یا للعجب ای شاه که دردی و دوائی
در بزم چو بنشینی خورشید کمالی
در رزم چو بخروشی باران بلائی
گوش فلک از ناله مظلومان کر بود
دست تو بیک سیلی دادش شنوائی
از همت خود سلم و معراج بسازی
تا بر سر این گنبد گردنده بر آئی
کوبی بسرش پای کزین پس ننماید
در خاک غلامان درت بی سر و پائی
جز کلک تو کان خط سیه زاد ندیدیم
هندو بچه از نطفه ترکان خطائی
کلک تو چو حوری که بود اهرمن آسا
تیغ تو چو دیوی که کند حور لقائی
گر خاک نه در پای تو شد گفتم ارضی
ور چرخ نه در دست تو گفتم که سمائی
عمان اگر از طبع بلندت نزدی موج
هرگز ننمودی چو کفت گوهر زائی
دریا نتوان بگشود سدی که تو بندی
گردون نتوان بست دری کش تو گشائی
فضل از سخنان تو بیندوخت مبرد
نحو از کلمات تو بیاموخت کسائی
تیغ تو کند پی فرس رستم دستان
جود تو کند طی ورق حاتم طائی
ای دولت دنیا بکف دست ولیعهد
تو بر مثل نخجیر در جوف فرائی
ای نیر اعظم تو در آن سایه جاوید
مانند غرابی ببر چتر همائی
ای شاه تو شروان شه و این ذره نظامی
ای شاه تو بهرام شه و بنده سنائی
حاشا که مرا پایه از این هر دو بکاهد
چونانکه تو در پایه بر آن هر دو فزائی
اما اثر همت شاهانه ات امید
در چشمه ی حیوان کندم راهنمائی
با پرتو لطف و اثر تربیت تو
بندم بعدد رسم و ره هرزه درائی
شعرم ز ثریا و ز شعری گذرد ز آنک
جستم ز درت نام امیرالشعرائی
خاقانی شروانی اگر بی ادبانه
این بیت سراید ز در بیهده خائی
گر تیغ علی فرق عدو یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
حقا نه بهنجار سخن گفت و ندانست
دانا نکند زینسان ممدوح ستائی
دفلی نچشاند ثمر نخله خرما
حلیت ندارد اثر مهر گیائی
سخت است که خرمهره بالماس ستانی
زشت است که خر زهره بر مشک بسائی
من شاعر شروان نیم ای شاه جهانبان
بل زشت شمارم سخن مرد ریائی
گویم بمدیح تو که یاقوت ایمان
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
تاج سر شاهان جهانی بحقیقت
چون شاه ولایت را خاک کف پائی
تا نام ترا مریخ بنوشته به خنجر
تا نام ترا خورشید هندوی سرائی
صد ترک چو مریخ بدرگاه تو قربان
صد ماه چو خورشید براه تو فدائی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
طوبی و همایونا کاندر صف دنیا
در گلشن فردوسم و در سایه طوبی
از چاکری شاه کنم فخر به قیصر
وز فر ولیعهد زنم طعنه به کسرای
مولای بزرگان جهان گشتم ازیراک
دارای جهان را شده ام چاکر و مولی
تا خواند امیرالشعرایم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه به شعری
تشریف خداوند تنم نیک بیاراست
چونان که دل مرد خدا جامه تقوی
گر لفظ بود جامه معنی به حقیقت
در پیکر من جامه لفظ آمده معنی
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خویش
زین دیبه به حمدالله جانم شده فربی
آن دیبه بپوشید مرا شه که ز نقشش
چون نقش به دیباج فرو ماند مانی
از حشمت این دیبه ز نه اطلس گردون
در پی کشد غاشیه ام اخطل و اعشی
ای خسرو فرزانه که شاهان اولی الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت والی
تا راست شود بوسه زند تیغ کجت چرخ
گاهی به نثاوب در و گاهی به تمطی
اقبال تو بیدارتر از دیده مجنون
تیر تو جگر دوزتر از مژه لیلی
اضحی که بهر سالی یکی روز بود عید
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحی
خورشید که همسایه عیسی است بگردون
با سایه چتر تو کم از طایر عیسی
ابلیس ستم راست، دمت نفخه جبرئیل
فرعون ظلم راست کفت آیت موسی
حاشا که تفاریق سر کلک همایونت
باشد ز تفاریق عصی انفع و اجدی
ویژه که در این دایره امروز بتحقیق
تو مرکزی و فکرت تو نقطه اولی
نام تو از آن برکه توان حرف ندا را
تقدیم بر آن داد به هنگام منادی
من بنده که از لا و نعم فرق نتانم
شکر نعمت را چه توانم گفت آری
یزدانت دهد دولت جاوید که گیتی
جاوید ز عدل تو بود جنت ماوی
ادیب الممالک : قصاید عربی
رقعه
ابا جعفر یشتافک السمع والبصر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۴
کوکب طالع و بدر تلالا
فتراهت به نجوم السمآء
بنت عبدالرحیم جوهرة العقل
و بدرالنهی و شمس الحیآء
ذات سر عن النواظر عزت
عز عنقاء قاف والکیمیآء
ماراتهاالعیون الا اذا ما
نظرت فی المیاه او فی المرآئی
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۵
بزغت شمس الخدود من سموات القدود
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳ - غزل در جواب تقریظ حجة الاسلام فرماید
عجبی نیست مر آن آیت ربانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹ - بحاجی حسین آقای ملک بر سبیل طیبت نگاشته است
حسینا دولتی جاوید و عمری جاودان بادت
جهانرا گنجهای شایگانی رایگان بادت
بکوری چشم عین الدوله و ادبار میرآخور
فریمان ز فرمان اسب دولت زیرران بادت
نفوذ امرت از صحرای ز یدر باد تا بیدر
مسخر از خراسان تا حدود سیستان بادت
ببام از گلرخان هندو چینت باد نوبت زن
بجام از خون دشمن باده چون ارغوان بادت
زعیم ز عفرانلو بر درت چون زعفر جنی
چو رخسار عدو صحن پلو پر زعفران بادت
امیری کن بامرائی و دلشادی بشاد للو
ز تیموری هزاران بنده همچو گورکان بادت
بروز رزم رمحت از یمن تیغت ز هند آید
تفنگ از آلمان، تیر و کمان از ترکمان بادت
زمینت مزرع و همت کشاورز و هنر دهقان
جهان بازار وهش مایه خرد بازارگان بادت
مرکب آید از تبریز توقیع منیرت را
قلم از شوشتر آید قلمدان ز اصفهان بادت
برات بنده را در جوف این مکتوب چون یابی
بخوان ای خواجه کاندر فرق تاج از فرقدان بادت
پس آنکه وجه آن بستان و با سرعت حوالت کن
ولی این نکته اندر گوش جان خاطر نشان بادت
که این مرسوم من نی حاصل ملک ملک باشد
که گر غارت کنی گویم برادر نوش جان بادت
به هر صاحبقرانش صاحب الامری نظر دارد
ز قرآن شرم اگر داری حذر از یکقران بادت
بود این قیمت حلوا و مزد خواندن قرآن
تو نه حلوا خوری نه حافظی پروا از آن بادت
میفکن در خطر خود را برای امتحان اینجا
که گر جوئی شرف پرهیز از این امتحان بادت
الا تا استجابت در دعای خستگان باشد
دعای من بگیتی حرزتن تعویذ جان بادت
به دل از پرتو شمس الشموست نور حق طالع
بسر از سایه باب گرامی سایبان بادت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ابوالفتح اسکندری گفته است
کلامی بلفظ دری گفته است
مپندار کز گفته آدمی است
که این داستان را پری گفته است
ابوالفتح اسکندری این کلام
به نطق و بیان حری گفته است
چنین شعر موزون و سحر حلال
به اعجاز پیغمبری گفته است
ازین خوبتر نیز داند سخن
که این گفته را سرسری گفته است
هر آنکس که تکذیب ما را کند
فسونش مخر کز خری گفته است
اگر قورمه ترش شد سبزیش
خدا تره و جعفری گفته است
بهشت است آنجا که حق فرش آن
ز استبرق و عبقری گفته است
همانند من شعر تشبیب و مدح
کجا سعدی و انوری گفته است
وگر نوحه خوانی کنم همچو من
کجا بیدل و جوهری گفته است
مرنجان مرا از خود ای بدسگال
مگر مرحب جبیری گفته است
و یا نعمتی بوده است آن جناب
مرا دشمنم حیدری گفته است
مقامم ز خورشید والاتر است
چرا حاسدم مشتری گفته است
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همی بنازد ملک و هی ببالد بخت
بزیر سایه دارای تاج و داور تخت
ملک مظفر دین شهریار ملک آرای
که تخم داد پراکنده و جان کین پرهخت
هم از اتابک اعظم که دست فکرت وی
بهر دقیقه گشاید هزار عقده سخت
مهام مملکت آراسته بزور خرد
درخت دولت پیراسته به نیروی بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فکرتش تن جهلست بیروان و کرخت
هم از سفیر کبیرش که نک به قسطنطین
به امر خسرو پیروزگر کشاند رخت
پرنس ارفع دولت که باغ دولت را
رخش چو تازه گلستی قدش چو سبز درخت
همی بتازد در عرصه هنر یکران
همی بکوبد بر تارک عدو یکلخت
ستیزه را ز حد مملکت ببرد پای
زمانه را بتن خود سری، بدر درخت
همیشه باد بداندیش شاه و صدر و سفیر
سیاه روی و تبه روزگار و وارون بخت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - ماده تاریخ حاجی آقا محسن عراقی
چو پنچ و بیست ز سال هزار و سیصد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت