عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
یکی برخم نشست و خویش خم ساخت
که اطلس بایدم با اسب و با ساخت
بدو گفتند تا اطلس شود راست
ز کرباست بباید پیرهن خواست
برین آن مرد در خم خورد سوگند
که سوگندم نخواهم برخم افکند
که تا من اطلس رومی نبینم
درین خم تا بمیرم مینشینم
تو نیز ای مرد غافل همچنانی
بغفلت خویش در خم مینشانی
برای از خم که تا در خم نشستی
چو خاکی زیر پای چرخ پستی
اگر گردون کله سازد ز مهرت
قبا تنگ آید از دور سپهرت
اگر خواهی تب لرزان فلک خواست
بتو ندهد که گوید نوبت ماست
ازین دریا که گویای خموش است
بتان را چشم پر درهم چو گوش است
تو هر جوری که میبینی شکی نیست
که آن از نه فلک خود ده یکی نیست
فلک خواهی بنا خواهی بسر کرد
که این سرگشته با او سر بسر کرد
ز چشم من زمین زان لعل گیرد
که هر دم آسمانم نعل گیرد
ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد
ز خون خود دلم در خون خود شد
مرا نیست آسیا پر کار جاروب
کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب
کسی جاروب اگر می بر گرفتی
ازین هفت آسیا دانه برفتی
چنان بر فرق من چرخ آسیا راند
که مویم زیر گرد آسیا ماند
مرا با حلقه چرخ دو تا پشت
بباید کوفت هر دم حلقه مشت
بجنگ خلق خورشید جهان سوز
نهد برگوش اسب این نیزه هر روز
درین جنگ آشتی سوره نبینی
که آب خضر در شوره نبینی
چنین آسان نیارم داد شرحش
که هر دم میبیندازم بطرحش
درین راه ای پسر چه پا و چه سر
درین هفت آسیا چه خشک و چه تر
گرت امروز زرین شد ستانه
بدر بازت نهد فردا زمانه
بدستت باز شد گنجی ز ایام
ولیکن هست این گنجت همه وام
بعمری گر فتوحی یافت روحت
لگد خواهد زدن اندر فتوحت
جهان پیشت چو برقی باز خندد
وزان پس پیش برقت باز بندد
بگردان روی زین وادی حیرت
که بر رویت روان کرد آب حسرت
اگر بنشست کار تو همه راست
ازین خوان گرسنه تر بایدت خاست
تو چون پیری برو منگر ز پس باز
که از پس ننگرد پیری بکس ناز
چو نه دل داری آخر نه دماغی
دبیرستان چه گیری از کلاغی
چو بام از یک لگد آید فراشیب
نیارد طاقت آشوب و آسیب
چو تو برگ قفا خوردن نداری
سر خود گیر چون گردن نداری
گدایی را نزیبد پادشاهی
که با کوس و علم نبود گدایی
تو بی سر چون گریبانی بمانده
سر دین نیستت زانی بمانده
ز خود در سر مکن گر هوشیاری
که تو سرمست در سر کرده داری
برین آخر چو خر بی کار تا چند
فرو کرده ز سر افسار تا چند
تنت دامیست جان مرغی عزیزست
نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است
بوقت نزع در خود شهوت افتاد
که مرغ نا گرفته کردی آزاد
نهادی بر هم و بر هم نماندت
حسابی برگرفتی وا نخواندت
کجا افتادی ای عطار آخر
فرو مگذار آن اسرار آخر
که اطلس بایدم با اسب و با ساخت
بدو گفتند تا اطلس شود راست
ز کرباست بباید پیرهن خواست
برین آن مرد در خم خورد سوگند
که سوگندم نخواهم برخم افکند
که تا من اطلس رومی نبینم
درین خم تا بمیرم مینشینم
تو نیز ای مرد غافل همچنانی
بغفلت خویش در خم مینشانی
برای از خم که تا در خم نشستی
چو خاکی زیر پای چرخ پستی
اگر گردون کله سازد ز مهرت
قبا تنگ آید از دور سپهرت
اگر خواهی تب لرزان فلک خواست
بتو ندهد که گوید نوبت ماست
ازین دریا که گویای خموش است
بتان را چشم پر درهم چو گوش است
تو هر جوری که میبینی شکی نیست
که آن از نه فلک خود ده یکی نیست
فلک خواهی بنا خواهی بسر کرد
که این سرگشته با او سر بسر کرد
ز چشم من زمین زان لعل گیرد
که هر دم آسمانم نعل گیرد
ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد
ز خون خود دلم در خون خود شد
مرا نیست آسیا پر کار جاروب
کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب
کسی جاروب اگر می بر گرفتی
ازین هفت آسیا دانه برفتی
چنان بر فرق من چرخ آسیا راند
که مویم زیر گرد آسیا ماند
مرا با حلقه چرخ دو تا پشت
بباید کوفت هر دم حلقه مشت
بجنگ خلق خورشید جهان سوز
نهد برگوش اسب این نیزه هر روز
درین جنگ آشتی سوره نبینی
که آب خضر در شوره نبینی
چنین آسان نیارم داد شرحش
که هر دم میبیندازم بطرحش
درین راه ای پسر چه پا و چه سر
درین هفت آسیا چه خشک و چه تر
گرت امروز زرین شد ستانه
بدر بازت نهد فردا زمانه
بدستت باز شد گنجی ز ایام
ولیکن هست این گنجت همه وام
بعمری گر فتوحی یافت روحت
لگد خواهد زدن اندر فتوحت
جهان پیشت چو برقی باز خندد
وزان پس پیش برقت باز بندد
بگردان روی زین وادی حیرت
که بر رویت روان کرد آب حسرت
اگر بنشست کار تو همه راست
ازین خوان گرسنه تر بایدت خاست
تو چون پیری برو منگر ز پس باز
که از پس ننگرد پیری بکس ناز
چو نه دل داری آخر نه دماغی
دبیرستان چه گیری از کلاغی
چو بام از یک لگد آید فراشیب
نیارد طاقت آشوب و آسیب
چو تو برگ قفا خوردن نداری
سر خود گیر چون گردن نداری
گدایی را نزیبد پادشاهی
که با کوس و علم نبود گدایی
تو بی سر چون گریبانی بمانده
سر دین نیستت زانی بمانده
ز خود در سر مکن گر هوشیاری
که تو سرمست در سر کرده داری
برین آخر چو خر بی کار تا چند
فرو کرده ز سر افسار تا چند
تنت دامیست جان مرغی عزیزست
نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است
بوقت نزع در خود شهوت افتاد
که مرغ نا گرفته کردی آزاد
نهادی بر هم و بر هم نماندت
حسابی برگرفتی وا نخواندت
کجا افتادی ای عطار آخر
فرو مگذار آن اسرار آخر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
چنین گفتست آن خورشید اسلام
که طالع شد ز برج خاک بسطام
که من ببریدهام درگاه و بیگاه
سه باره سی هزاران سال در راه
چو ره دادند بر عرش مجیدم
هم آنجا پیش آمد بایزیدم
ندا کردم که یارب پرده بردار
ز پرده بایزید آمد پدیدار
بپرسیدند ازو کای خاص درگاه
بایزد کی رسد بنده درین راه
چنین گفت او که هرگز کس رسیدست
عجب باشد گر اینجا کس ندیدست
بدو گفتند ای خورشید انور
چه چیزست اندرین دریا عجب تر
عجب تر گفت نزدیک من آنست
که در دریا ز خود کس را نشانست
کجا تو زین عجب تر راز یابی
که یک شب نم ز دریا بازیابی
درین حضرت سه قطرهست و دو پندار
جدا هر قطره را بحری پدیدار
یکی دوزخ اگر پندار زشت است
دوم پندار نیکو را بهشت است
سوم قطرهست در دریای اسرار
که آنجا نیست جان و جسم بیدار
مقام وحدت کل بیشک آنجاست
تو بی تو شو که اترک نفسک آنجاست
ترا نقدی بباید در ره دور
که جان را ذوق باشد دیده را نور
گر آن شایستگی حاصل کنی تو
هم اینجا آن جهان منزل کنی تو
حضوری چون ترا هم راه باشد
دلت شایسته آن راه باشد
خرامان میشوی در عالم عشق
نگه داری اساس محکم عشق
اگر سر ما شود ناگه پدیدار
وگر گرما شود در ره پدیدار
چو عشقت هم دم و هم راه باشد
ترا سرما نه و گرما نباشد
تو میخواهی که جمع آبی بیندیش
تو هر ساعت پریشانی کنی بیش
ترا دادند آب زندگانی
تو درآبی چنین کو واره زانی
هر آن کو واره کاندره ره بگردد
بهم کن بو که کارت به بگردد
اگر سوی دهی ره میبری تو
چرا از مه دهی غافل تری تو
برو دل جمع دار ای دوست امروز
که تا فردا نمانی در تف و سوز
چو زیر خاک دل پرخون کنی تو
گرت انسی نباشد چون کنی تو
پراکنده مشو تا وا نمانی
حضوری جوی تا تنها نمانی
ندانم تا دل آسوده جان برد
دل شوریده آنجا کی توان برد
ز حق باید که چندان یادداری
که گم کردی گر از یادش گذاری
چو دل پر یاد حق داری زفانت
بود در آخرت هم راه جانت
بسی یادش کن و گم شود آن یاد
چنین کردند مردان جهان باد
که طالع شد ز برج خاک بسطام
که من ببریدهام درگاه و بیگاه
سه باره سی هزاران سال در راه
چو ره دادند بر عرش مجیدم
هم آنجا پیش آمد بایزیدم
ندا کردم که یارب پرده بردار
ز پرده بایزید آمد پدیدار
بپرسیدند ازو کای خاص درگاه
بایزد کی رسد بنده درین راه
چنین گفت او که هرگز کس رسیدست
عجب باشد گر اینجا کس ندیدست
بدو گفتند ای خورشید انور
چه چیزست اندرین دریا عجب تر
عجب تر گفت نزدیک من آنست
که در دریا ز خود کس را نشانست
کجا تو زین عجب تر راز یابی
که یک شب نم ز دریا بازیابی
درین حضرت سه قطرهست و دو پندار
جدا هر قطره را بحری پدیدار
یکی دوزخ اگر پندار زشت است
دوم پندار نیکو را بهشت است
سوم قطرهست در دریای اسرار
که آنجا نیست جان و جسم بیدار
مقام وحدت کل بیشک آنجاست
تو بی تو شو که اترک نفسک آنجاست
ترا نقدی بباید در ره دور
که جان را ذوق باشد دیده را نور
گر آن شایستگی حاصل کنی تو
هم اینجا آن جهان منزل کنی تو
حضوری چون ترا هم راه باشد
دلت شایسته آن راه باشد
خرامان میشوی در عالم عشق
نگه داری اساس محکم عشق
اگر سر ما شود ناگه پدیدار
وگر گرما شود در ره پدیدار
چو عشقت هم دم و هم راه باشد
ترا سرما نه و گرما نباشد
تو میخواهی که جمع آبی بیندیش
تو هر ساعت پریشانی کنی بیش
ترا دادند آب زندگانی
تو درآبی چنین کو واره زانی
هر آن کو واره کاندره ره بگردد
بهم کن بو که کارت به بگردد
اگر سوی دهی ره میبری تو
چرا از مه دهی غافل تری تو
برو دل جمع دار ای دوست امروز
که تا فردا نمانی در تف و سوز
چو زیر خاک دل پرخون کنی تو
گرت انسی نباشد چون کنی تو
پراکنده مشو تا وا نمانی
حضوری جوی تا تنها نمانی
ندانم تا دل آسوده جان برد
دل شوریده آنجا کی توان برد
ز حق باید که چندان یادداری
که گم کردی گر از یادش گذاری
چو دل پر یاد حق داری زفانت
بود در آخرت هم راه جانت
بسی یادش کن و گم شود آن یاد
چنین کردند مردان جهان باد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
یکی شاگرد احول داشت استاد
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو میبینم قرابه من چه تدبیر
ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او در دیدن خود شک نمیدید
بشد این شکست آن یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که میبینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو میبینم قرابه من چه تدبیر
ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او در دیدن خود شک نمیدید
بشد این شکست آن یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که میبینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
مگر باز سپید شاه برخاست
بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست
چو دیدش پیرزن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند برپای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خور باز
که بازازدست شه خوردی در اعزاز
کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه برچند نچیدش
بآخر هم بخورد آن چینه را باز
بصد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند
ز هر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیرزن باز
که چون سرگشته شد زان پیرزن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده زنازت
بدست پیرزن افتاده بازت
مرا صبرست تا این باز ناگاه
بصد غیرت رسد با حضرت شاه
بپیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی
بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست
چو دیدش پیرزن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند برپای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خور باز
که بازازدست شه خوردی در اعزاز
کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه برچند نچیدش
بآخر هم بخورد آن چینه را باز
بصد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند
ز هر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیرزن باز
که چون سرگشته شد زان پیرزن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده زنازت
بدست پیرزن افتاده بازت
مرا صبرست تا این باز ناگاه
بصد غیرت رسد با حضرت شاه
بپیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
المقاله الثانی عشر
الاای سر بغفلت در نهاده
بدنیا دین خود بر باد داده
که گفتت داوری کن یا فلک تو
جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
ز بس کاندیشه بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
نهاد خویش قربان کن بتسلیم
بپیش این سخن بنشین بتعلیم
ز سر در ابجد معنی درآموز
ز نور شرع شمع دل برافروز
بسوزان نیم شب این سقف شب رنگ
برون پر زین کبوتر خانه تنگ
گر آید شربت غیبی بحلقت
نماند نیز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنیا دین بباید
چنانکت آن بباید این بباید
تو دین جویی دل از دنیا شده مست
ندانی کین فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رویی شد گرفتار
تو ماندی زیر کوه عجب و پندار
یکی رویت بدنیا کردهٔ تو
دگر رویت بدین آوردهٔ تو
بترک این دو رویی گوی آخر
یکی را بس بود یک روی آخر
دلت را از دو رویی شین باشد
که شر الناس ذوالوجهین باشد
بدنیا دین خود بر باد داده
که گفتت داوری کن یا فلک تو
جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
ز بس کاندیشه بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
نهاد خویش قربان کن بتسلیم
بپیش این سخن بنشین بتعلیم
ز سر در ابجد معنی درآموز
ز نور شرع شمع دل برافروز
بسوزان نیم شب این سقف شب رنگ
برون پر زین کبوتر خانه تنگ
گر آید شربت غیبی بحلقت
نماند نیز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنیا دین بباید
چنانکت آن بباید این بباید
تو دین جویی دل از دنیا شده مست
ندانی کین فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رویی شد گرفتار
تو ماندی زیر کوه عجب و پندار
یکی رویت بدنیا کردهٔ تو
دگر رویت بدین آوردهٔ تو
بترک این دو رویی گوی آخر
یکی را بس بود یک روی آخر
دلت را از دو رویی شین باشد
که شر الناس ذوالوجهین باشد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
حکیمی را یکی زر در بدل زد
حکیم اندر حق او این مثل زد
که در دامت چنان آرم بمردی
که بر یک جست ده گردم بگردی
زهی هیبت که گردون یک اثر دید
که بر یک جست چندینی بگردید
اگر صد قرن دیگر زود گردد
چو از دودیست هم در دودگردد
جهان را گر فراز و گر فرو دست
گل تیرهست یا دود کبودست
فلک گر دیر گر زودست گردان
میان این گل ودودست گردان
بدین پرقوتی که افلاک گردد
کجا از بهر مشتی خاک گردد
چنین جرمی عظیم القداری دوست
نگردد از پی مشتی رگ و پوست
چنین دریا بما عاجز نگردد
ز بهر شب نمی هرگز نگردد
مگس پنداشت کان قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز
چه میگویم عجب نیست از خدایی
که بهر دانه راند آسیابی
فلک گردان ز بهر جان پاکست
نه از بهر کفی آبست و خاکست
قدم در نه درین ره همچو مردان
که خدمت کار تست این چرخ گردان
ولیکن روز کی چندی جهاندار
درین حبس زمین کردت گرفتار
که تا چون بگذری زین حبس فانی
تمامت قدر آن گلشن بدانی
از آن کانی که جانها گوهر اوست
فلک از دیر گه خاک دراوست
فلک در جنب آن کان اصل گردیست
که آن کانرافلک چون لاژوردیست
چو در فهم گهر جان میکنی تو
چگونه فهم آن کان میکنی تو
بسی کوکب که بر چرخ برین است
صد و ده بار مهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هر یک بجای خود رسد باز
اگر سنگی بیندازی از افلاک
بپانصد سال افتد بر سر خاک
زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
ببین تا توازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی
چو خشخاشی همی پوشی توازناز
کجا یابی تو این خشخاش را باز
توزین خشخاش کی آگاه کردی
که سی سوراخ در خشخاش کردی
ازین نه چار طاق پر ستاره
بتو نرسد مگر لختی نظاره
حکیم اندر حق او این مثل زد
که در دامت چنان آرم بمردی
که بر یک جست ده گردم بگردی
زهی هیبت که گردون یک اثر دید
که بر یک جست چندینی بگردید
اگر صد قرن دیگر زود گردد
چو از دودیست هم در دودگردد
جهان را گر فراز و گر فرو دست
گل تیرهست یا دود کبودست
فلک گر دیر گر زودست گردان
میان این گل ودودست گردان
بدین پرقوتی که افلاک گردد
کجا از بهر مشتی خاک گردد
چنین جرمی عظیم القداری دوست
نگردد از پی مشتی رگ و پوست
چنین دریا بما عاجز نگردد
ز بهر شب نمی هرگز نگردد
مگس پنداشت کان قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز
چه میگویم عجب نیست از خدایی
که بهر دانه راند آسیابی
فلک گردان ز بهر جان پاکست
نه از بهر کفی آبست و خاکست
قدم در نه درین ره همچو مردان
که خدمت کار تست این چرخ گردان
ولیکن روز کی چندی جهاندار
درین حبس زمین کردت گرفتار
که تا چون بگذری زین حبس فانی
تمامت قدر آن گلشن بدانی
از آن کانی که جانها گوهر اوست
فلک از دیر گه خاک دراوست
فلک در جنب آن کان اصل گردیست
که آن کانرافلک چون لاژوردیست
چو در فهم گهر جان میکنی تو
چگونه فهم آن کان میکنی تو
بسی کوکب که بر چرخ برین است
صد و ده بار مهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هر یک بجای خود رسد باز
اگر سنگی بیندازی از افلاک
بپانصد سال افتد بر سر خاک
زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
ببین تا توازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی
چو خشخاشی همی پوشی توازناز
کجا یابی تو این خشخاش را باز
توزین خشخاش کی آگاه کردی
که سی سوراخ در خشخاش کردی
ازین نه چار طاق پر ستاره
بتو نرسد مگر لختی نظاره
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن مجنون پرغم
که رمزی بازگوی از خلق عالم
چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه
بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش میکشند از خون وزباد
سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
سزد گر سینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو
برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش
بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد
اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم
اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست
جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من
چو هست و نیز میآید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار
اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را
بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را
اگر تو لقمهای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست
برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور
اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمیآرد کسی یاد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام
که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن
برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانهای یک بارگی باش
چو مقصودی نمیبینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز
چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود
نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی
جگرخواری دل مست جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار
که رمزی بازگوی از خلق عالم
چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه
بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش میکشند از خون وزباد
سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
سزد گر سینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو
برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش
بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد
اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم
اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست
جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من
چو هست و نیز میآید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار
اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را
بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را
اگر تو لقمهای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست
برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور
اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمیآرد کسی یاد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام
که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن
برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانهای یک بارگی باش
چو مقصودی نمیبینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز
چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود
نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی
جگرخواری دل مست جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقاله الخامس عشر
نکو باریست در دنیا و برگی
که درخوردست سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق درغرقاب خونند
که میداند که زیر خاک چونند
جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پردهست جمله
چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی
نه هرگز لقمهای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست
تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی
هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت
همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه مینازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر
که درخوردست سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق درغرقاب خونند
که میداند که زیر خاک چونند
جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پردهست جمله
چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی
نه هرگز لقمهای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست
تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی
هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت
همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه مینازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر بیمار شد آن تنگ دستی
که دایم کونهٔ هیزم شکستی
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی میبیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
بعمری میدهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری میدواند تا بگورت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
که دایم کونهٔ هیزم شکستی
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی میبیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
بعمری میدهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری میدواند تا بگورت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر دیوانهٔ میشد براهی
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
سر خر دید بر پالیز گاهی
بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب
چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز
چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار
گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی
شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام
نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز
برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی
مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار
تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید
اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی
وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
المقاله السادسه عشر
گرت ملک جهان زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست
تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده
ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه
اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست
چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان
ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا میبایدت شد در سرانجام
بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست
تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده
ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه
اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست
چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان
ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا میبایدت شد در سرانجام
بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی دیوانهٔ را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول میشوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی
بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا میپزی در کاسهٔ سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست
بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه مینازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو میکرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه مییازد بجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر میستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه
ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی
همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک
نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت
باول میشوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقاله السابعه عشر
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
یکی چندانک در ره ژنده دیدی
جز آن کارش نبودی ژنده چیدی
شبی چون پرشدش از ژنده خانه
فتادش اخگری اندر میانه
همه ژنده بسوخت او در میان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم
الا یا ژنده چین ژنده چه چینی
میان ژنده تا چندی نشستی
چو بهر ژنده داری چشم بر راه
بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه
تو پنداری که چون مردی برستی
کجا رستی که در سختی نشستی
یقین میدان که چون جانت برآید
بیک یک ذره طوفانت برآید
نباشد از تو یک یک ذره بی کار
بود در رنج جان کندن گرفتار
چو ازگورت برانگیزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر
چو خوش آتش زدی در خرمن خویش
ندانی آنچ کردی با تن خویش
تر این پس روی غول تا کی
بدنیا دوستی مشغول تا کی
بدادی رایگانی عمر از دست
اگر بر خود بگریی جان آن هست
دمی کان را بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
گهی معجز گهی برهان نمودند
گهی توریت و گه قرآن نمودند
ترا از نیک و بد آگاه کردند
بسوی حق رهت کوتاه کردند
بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوارا امیل کش کار خدا کن
نه زان بود این همه سختی و درخواست
که تا دستار رعنایی کنی راست
ببازار تکبر میخرامی
نیارد گفت کس با تو چه نامی
بپوشی جامهٔ با صد شکن تو
نیندیشی ز کرباس و کفن تو
ترا تا نشکند در هم سر و پای
نگردی سیرنان و جامه وجای
تو تا سر داری و تا پای داری
رگ سود و زیان بر جای داری
تو خاکی طبع چندین باد پندار
چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار
خوشی خود را غروری میدهی تو
سبد از آب زود آری تهی تو
چو در خوابی سخن هیچی ندانی
چو سر اندر کفن پیچی ندانی
برو جهدی کن ار پیغمبری تو
که تا توشه ازین عالم بری تو
تو پنداری بیک طاعت برستی
که از غفلت چنین فارغ نشستی
ترا این سخته نیست این کار ای دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
فغان و خامشی سودی ندارد
که هستی تو به بودی ندارد
جز آن کارش نبودی ژنده چیدی
شبی چون پرشدش از ژنده خانه
فتادش اخگری اندر میانه
همه ژنده بسوخت او در میان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم
الا یا ژنده چین ژنده چه چینی
میان ژنده تا چندی نشستی
چو بهر ژنده داری چشم بر راه
بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه
تو پنداری که چون مردی برستی
کجا رستی که در سختی نشستی
یقین میدان که چون جانت برآید
بیک یک ذره طوفانت برآید
نباشد از تو یک یک ذره بی کار
بود در رنج جان کندن گرفتار
چو ازگورت برانگیزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر
چو خوش آتش زدی در خرمن خویش
ندانی آنچ کردی با تن خویش
تر این پس روی غول تا کی
بدنیا دوستی مشغول تا کی
بدادی رایگانی عمر از دست
اگر بر خود بگریی جان آن هست
دمی کان را بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
گهی معجز گهی برهان نمودند
گهی توریت و گه قرآن نمودند
ترا از نیک و بد آگاه کردند
بسوی حق رهت کوتاه کردند
بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوارا امیل کش کار خدا کن
نه زان بود این همه سختی و درخواست
که تا دستار رعنایی کنی راست
ببازار تکبر میخرامی
نیارد گفت کس با تو چه نامی
بپوشی جامهٔ با صد شکن تو
نیندیشی ز کرباس و کفن تو
ترا تا نشکند در هم سر و پای
نگردی سیرنان و جامه وجای
تو تا سر داری و تا پای داری
رگ سود و زیان بر جای داری
تو خاکی طبع چندین باد پندار
چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار
خوشی خود را غروری میدهی تو
سبد از آب زود آری تهی تو
چو در خوابی سخن هیچی ندانی
چو سر اندر کفن پیچی ندانی
برو جهدی کن ار پیغمبری تو
که تا توشه ازین عالم بری تو
تو پنداری بیک طاعت برستی
که از غفلت چنین فارغ نشستی
ترا این سخته نیست این کار ای دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
فغان و خامشی سودی ندارد
که هستی تو به بودی ندارد