عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹۲
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
ای نسیم سحر، چه میگویی؟
از بت من خبر چه میگویی؟
به جز آن کم ز غم بخواهد کشت
چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟
میدهم در بهای وصلش جان
میبری، یا مبر، چه میگویی؟
با تو بار سفر دل من بود
چیست بار سفر؟ چه میگویی؟
من از آن لب سخن همی پرسم
تو حدیث شکر چه میگویی؟
گذری میکند بجانب من؟
یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟
به جز احوال آن نگار مگوی
اوحدی را ز هر چه میگویی
از بت من خبر چه میگویی؟
به جز آن کم ز غم بخواهد کشت
چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟
میدهم در بهای وصلش جان
میبری، یا مبر، چه میگویی؟
با تو بار سفر دل من بود
چیست بار سفر؟ چه میگویی؟
من از آن لب سخن همی پرسم
تو حدیث شکر چه میگویی؟
گذری میکند بجانب من؟
یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟
به جز احوال آن نگار مگوی
اوحدی را ز هر چه میگویی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟
دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
اجابت میکنی؟ یا عذر میآری؟ چه میگویی؟
به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم
ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟
دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم
چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟
منت در راه میافتم چو خاک ره ز مسکینی
تو با افتادهای چو من، ز جباری چه میگویی؟
شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟
زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟
مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین
به خونم تشنهای یا خود تو پنداری چه میگویی
پس از صد وعده کم دادی ترا امروز میبینم
بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه میگویی؟
سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه میخایی؟
حکایت میکنی، یا شهد میباری؟ چه میگویی؟
شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم
میسر میشود؟ یا خود نمییاری؟ چه میگویی؟
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی
درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟
درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه
کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟
دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
اجابت میکنی؟ یا عذر میآری؟ چه میگویی؟
به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم
ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟
دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم
چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟
منت در راه میافتم چو خاک ره ز مسکینی
تو با افتادهای چو من، ز جباری چه میگویی؟
شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟
زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟
مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین
به خونم تشنهای یا خود تو پنداری چه میگویی
پس از صد وعده کم دادی ترا امروز میبینم
بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه میگویی؟
سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه میخایی؟
حکایت میکنی، یا شهد میباری؟ چه میگویی؟
شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم
میسر میشود؟ یا خود نمییاری؟ چه میگویی؟
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی
درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟
درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه
کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
به جائی دلت گرم سوداست گوئی
دل بیسر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا
ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی
ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من میکنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم
ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من
گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما
درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان
دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش
لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان
ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی
دل بیسر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا
ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی
ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من میکنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم
ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من
گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما
درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان
دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش
لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان
ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینهگیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینهگیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۴
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم میکشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری
آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم
آن که آتش میزند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بیقصور
جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بینالهٔ
غلغلافکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانهٔ گوهر دیدهام
قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه میآلایم از دیدار او دامان چشم
گلرخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم
آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی
روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم میکشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری
آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم
آن که آتش میزند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بیقصور
جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بینالهٔ
غلغلافکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانهٔ گوهر دیدهام
قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه میآلایم از دیدار او دامان چشم
گلرخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم
آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بیت
فرخی سیستانی : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
قطعه شمارهٔ ۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۲۷
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۶
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۸