عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶۲
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی
در عشق تو عالمی به هم برزدمی
یک بوسه اگر لبم توانستی داد
بر پای تو دستک ز بر سر زدمی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶۳
من دوش به خواب در بدیدم قمری
دریا صفتی عجایبی سیم‌بری
امروز بگرد هر دری میگردم
کز یارک دوشینه چه دارد خبری
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶۷
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شب گرد جهان دیده و انگشت نمای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷۹
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی
صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی
چون دف دل ما سماع آنگاه کند
کش هر نفسی هزار بر روی زنی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۲
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
من بندهٔ چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۷
هر لحظه مها پیش خودم می‌خوانی
احوال همی پرسی و خود می‌دانی
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد
می‌گویم و سر به خیره می‌جنبانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۸
هم‌دست همه دست زنانم کردی
دو گوش کشان همچو کمانم کردی
خائیه بهر دهان چو نانم کردی
فی‌الجمله چنان شد که چنانم کردی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸۹
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان سوی جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دردی که تراست
کان درد به درمانت رساند روزی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹۱
یاد تو کنم میان یادم باشی
لب بگشایم در این گشادم باشی
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی
حیله طلبم تو اوستادم باشی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹۲
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
ای نسیم سحر، چه میگویی؟
از بت من خبر چه میگویی؟
به جز آن کم ز غم بخواهد کشت
چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟
میدهم در بهای وصلش جان
میبری، یا مبر، چه میگویی؟
با تو بار سفر دل من بود
چیست بار سفر؟ چه میگویی؟
من از آن لب سخن همی پرسم
تو حدیث شکر چه میگویی؟
گذری میکند بجانب من؟
یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟
به جز احوال آن نگار مگوی
اوحدی را ز هر چه میگویی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟
دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
اجابت میکنی؟ یا عذر می‌آری؟ چه میگویی؟
به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم
ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟
دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم
چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟
منت در راه می‌افتم چو خاک ره ز مسکینی
تو با افتاده‌ای چو من، ز جباری چه میگویی؟
شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟
زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟
مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین
به خونم تشنه‌ای یا خود تو پنداری چه میگویی
پس از صد وعده کم دادی ترا امروز می‌بینم
بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه می‌گویی؟
سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه می‌خایی؟
حکایت میکنی، یا شهد می‌باری؟ چه میگویی؟
شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم
میسر میشود؟ یا خود نمی‌یاری؟ چه میگویی؟
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی
درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟
درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه
کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
به جائی دلت گرم سوداست گوئی
دل بی‌سر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا
ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی
ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من می‌کنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم
ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من
گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما
درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان
دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش
لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان
ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینه‌گیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۴
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی
روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم می‌کشد از سوز پنهانم توئی
گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری
آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم
آن که آتش می‌زند در ملک ایمانم توئی
گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بی‌قصور
جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی
گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بی‌نالهٔ
غلغل‌افکن در جهان از آه و افغانم توئی
گرچه نمناکست زان یک دانهٔ گوهر دیده‌ام
قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی
گرچه می‌آلایم از دیدار او دامان چشم
گل‌رخی کز عصمت او پاک دامانم توئی
گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم
آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بیت
خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را
فرخی سیستانی : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
قطعه شمارهٔ ۶
ندهم دل به دست تو ندهم
گر به تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده‌ست
بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم
گر من لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه‌ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد
تا ز دست تو سنگدل بجهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۲۷
چو لاله غرق به خونم چو گل گریبان چاک
زهی شگفته که امسال نوبهار منست
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۶
نسیما جانب بستان گذر کن
بگو آن نازنین شمشاد ما را
به تشریف قدوم خود زمانی
مشرف کن خراب آباد ما را
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۸
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا