عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷
قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم
عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار
من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد
آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او
برگ بی‌برگی ندارم بینوایی چون کنم
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او
او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم
کدیهٔ جان و خرد هرگز نکرده بر درش
خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش
از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست
من که در دل عشق دارم بی‌وفایی چون کنم
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل
دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم
پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم
زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم
با نکورویان گبران بوده در میخانه مست
با سیه‌رویان دین زهد ریایی چون کنم
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی
جز به سعی باده خود را بی‌سنایی چون کنم
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد
من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه
من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک
عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹
خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم
نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
همچو خد و خوی خوبان پرده‌ها را بردریم
همچو زلف ماهرویان توبه‌ها را بشکنیم
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان
بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان
زین هوس خانهٔ هوا تا کی نه ما اهریمنیم
دیدهٔ جانهای ما هرگز نبیند مامنی
تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار
بستهٔ این طارم پیروزهٔ بی‌روزنیم
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد
بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم
آروزها را برون روبیم از دل کارزو
شیوهٔ آبستنانست و نه ما آبستنیم
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما
نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم
عاقبت ما را گریبان‌گیر ناید زان که ما
نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف
تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد
هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی
خرقهٔ سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند
ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته
کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱
خیز تا خود ز عقل باز کنیم
در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست
در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم
خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست
خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم
آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن
خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم
در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی
ملک‌الموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن
هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم
چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را
آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را
حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم
در جهان بی‌جهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم
چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را
به یکی باده درد باز کنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم
مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم
پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما
ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم
از خیال چهرهٔ غماز رنگ آمیز او
بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم
چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر
توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم
بوحنیفه‌وار پای شرع بر دنیا نهیم
بوهریره‌وار دست صدق در انبان کنیم
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم
آن گهٔ نسبت درست از سنت و ایمان کنیم
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم
و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید
جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم
این نه شرط مومنی باشد نه راه بی‌خودی
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت
صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند
بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما
ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری
چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر
کاشکارا آن گهٔ گردی که ما فرمان کنیم
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم
گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم
پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو
گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم
با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم
چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار
غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم
گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما
ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم
همتی داریم عالی در ره دیوانگی
درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم
فتنهٔ خویشیم هر یک در طریق عاشقی
جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی
کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم
گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم
از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم
ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم
تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم
گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند
ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم
آیت غم از برای عاشقان منزل شدست
دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم
سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم
دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم
پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم
پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم
پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم
ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم
رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم
گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم
پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم
عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم
خواجهٔ جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم
نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم
هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما
غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری
عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم
دیدهٔ بیدار باید تا بینند نظم او
تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم
راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح خواجه معین الدین ابونصر احمدبن فضل غزنوی
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن
جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی
هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن
ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت
شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن
شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه
ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن
بی‌تکلف مرکبانی آوریده زیر ران
کآفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن
طوطیان معنوی پرند در باغ فلک
در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن
سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش
لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن
صوتشان راهست حیران گشته بی‌انگشت گوش
حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن
با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی
با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن
ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد
وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن
کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح
ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن
نفس بی‌توقیعشان افگنده در صحرای «لا»
جسم بی‌منشورشان افتاده در دریای «لن»
بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن
پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده
کارداران کلام و پرده‌داران سخن
هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد
شاه روحانی نسب را در میان انجمن
گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار
هم نگردند این پری‌وشها به پیشت اهرمن
خدمت عالی معین‌الدین والدنیا گزین
چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن
آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده‌اند
در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن
آن جهانداری که شاگردان عزمش گشته‌اند
بادهای سهمناک و بحرهای موج زن
گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا
همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن
خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد
کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن
ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش
نیک‌تر تابد کمین‌تر ریگش از نجم پرن
بی‌برات فضل او دری نزاید از صدف
بی‌جواز خلق او مشکی نخیزد از ختن
از برای خدمت او گر نبودی خلق او
کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن
شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو
در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن
دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو
شعلهٔ آتش شود در مجلست شاخ سمن
بی‌رضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند
ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن
در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو
نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن
مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش
تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن
مردهٔ بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو
از شتاب خندهٔ تو خرقه گرداند کفن
تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان
کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن
سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت
خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن
شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا
گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن
دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود
اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن
نفس کلی راوی کلکت بود بی‌حرف و صوت
چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن
روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو
چون شهابی گشته‌اند ملک تو شیطان فگن
آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب
وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن
خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات
بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن
مونس تو دیدهٔ روحانیان زیبد همی
ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن
از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک
با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن
از برای گوهر والا و اصل پاک تست
سنگهای آستانت قبله‌های ما و من
چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش
مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون
از بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا
سبزپوشان بهشتی دسته‌های یاسمن
ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای
مردهٔ غم زنده گردد گر که بگشایی دهن
بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون
جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن
شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود
من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن
کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک
چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن
تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل
تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن
نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب
بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن
باد جولان تو در میدان عشرت با بتی
کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح علی بن حسن
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس
تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من
جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران
عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران
هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان
تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته
همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ
و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان
و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری
آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد
دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش
ماه‌رویان پیش ایشان پای کوب و دست زن
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار
مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد
یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید
برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین
حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده
ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن
مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست
گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا
راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید
تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن
از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد
چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین
هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند
ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن
یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو
گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن
این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر
کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن
ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان
اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن
جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود
شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن
گر خرد معنی کند احوال این گردنده را
بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن
لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند
تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن
این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش
ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن
هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر
روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن
هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد
زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال
تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن
بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند
ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن
شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او
گنجها از وی پدید آرند سادات سخن
گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها
گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن
مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام
صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن
در وثاق من نباشد جز همه باز سفید
در یمین من نباشد جز یمینی از یمن
ای دریغا خانمان من به دست ناکسان
شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن
هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز
زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن
چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان
شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من
تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست
تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن
تا وثن را از شمن امید باشد کهتری
تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن
عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد
دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن
از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت
مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجم‌الدین حسن غزنوی
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معین‌الدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - در نکوهش حرص و هوی و هوس
ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن
داده یکباره عنان خود به دست اهرمن
هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار
اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن
گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی
ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن
یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز
یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن
گر کلیمی سحر فرعون هوا را نیست کن
ور خلیلی غیرت اغیار را در هم شکن
همت عالی بباید مرد را در هر دو کون
تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن
بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز
عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من
باز را دست ملوک از همت عالی‌ست جای
جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن
کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت
کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن
ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع
گسترانیدی به جد و هزل طومار سخن
از پی آن تا یکی گوهر به دست آرد مگر
ننگری تا چند مایه رنج بیند کوهکن
نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش
نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن
در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید
راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری
با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن
گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا
گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن
هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را
هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن
ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع
رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن
از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد
نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن
صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان
سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن
نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا
نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن
از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی
در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن
ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی
دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن
صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد
رایض استاد داند شیههٔ زاغ از زغن
آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی
چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن
با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست
خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن
باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا
باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن
در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل
گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن
ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود
با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون
باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق
باش تا در کف نهندت نامهٔ سر و علن
دانی آن گه کاین رعونت بود خواب بی‌هشان
دانی آن گه کاین ترفع بود باد بادخن
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته
گر چه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گویی از اویس و چند پویی در قرن
ای سنایی بر سنای عافیت بی ناز باش
چند بر گفتار بی کردار باشی مفتتن
گر کنی زین پس به جز توحید و جز وعظ امتحان
ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن
در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری
اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن
قوت معنی نداری حلقهٔ دعوی مگیر
طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴
برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود
وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر
برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین
گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن
جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار
وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف
ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین
چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن
گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر
سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد
باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای
تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن
ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان
وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن
بارنامهٔ ما و من در عالم حس‌ست و بس
چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت
چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک
گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد
چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار
تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت
آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن
چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه
گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن
تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب
بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن
سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز
گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح خواجه علاء الدین ابویعقوب یوسف بن احمد حدادی شالنکی غزنوی و ابوالمعالی احمدبن یوسف
ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد
هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون
وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک
عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون
می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان
آفتاب ار بی‌مدد تا بد ز عونت زین سپس
چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال
هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست
چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او
لاله روید از میان خاره در فصل خران
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غریب
و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر کاروان
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب
مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین
چون کله گوشهٔ علایی نور داد اندر جهان
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را
آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست
چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش
مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی
طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان
آنکه گاه دانش‌آموزی ز بهر قهر نفس
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر
خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمه‌دان
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون
بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان
میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط
یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز
هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید
سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ
جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد
این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر
گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی
از برای امن ما یارب تو دارش در امان
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال
ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست
خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون
گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
از برای کرد او را آید اندر چشم نور
از برای گفت او را آید اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم
این نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان
زیر سایهٔ آفتاب دولت‌ست آن ماه روی
روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید
مایهٔ شادی جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار
چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک
کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
بود بتخانهٔ گروهی ساحت بیت الحرام
بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت
قبلهٔ سنت شد این و کعبهٔ خدمت شد آن
قبلهٔ دین امامان خاندان تست و بس
دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان
هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر
هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان
خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق
این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید
خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان
تا جمال خانهٔ حدادیان باشد به جای
هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان
زان که ایشان شمسهٔ دینند اندر عین شب
دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان
من غلام آستانی ام که بویی خاک او
تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن
ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل
بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران
از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش
پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان
یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کار از آن سر نیک باید گر نمی‌دانی بدان»
تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک
از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان
حرمتی‌یابی چنان گر فی‌المثل در صف حرب
تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان
آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق
فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان
این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان
کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین
وز برای حرمتت را حور در بازد جنان
رو که تایید سپهر و دانش کلی‌تر است
با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان
تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح
تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان
چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن
چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران
باد همچون دور همنام تو دورت پایدار
باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح امین الدین رازی
بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان
چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او
که چوگانی‌ست از تقدیر و میدانیست از ایمان
بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین
چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان
ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن
که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل
رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری
پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان
خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی
نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان
تو موسی باش دین‌پرور که پیش مبغض و اعدا
پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد
همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان
نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل
چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان
سلیم و بارکش می‌باش تا عارض بروز دین
کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان
کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی
وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دین همه خونست راه حق
ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد
به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان
اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد
وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان
خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور
سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی
همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران
چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی
چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان
اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه می‌زاید
به همت راه بر می‌باش بر امید کشتیبان
چو نور از طور می‌تابد تو از آهن کجا یابی
برو بر تجربت بر طور چون موسی‌بن عمران
اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو
که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون
که گمراهی برون آیی بسی گمره‌تر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه
نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر
بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را
که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی
ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی
که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را
چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد
هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی
نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون
ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسان‌ست سیلی خوردن اندر سر
چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه
اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل
کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد
تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون
بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت
که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم می‌پوید به عشق مصطفا صادق
هشام از مکه می‌جوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم
نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی
نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد
هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان
ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل
بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی
خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران
چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر
پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفست و در میل طریق تن
وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان
بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی
خبر زان خانهٔ خرم که می‌آرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی
ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری می‌کند عیسی و بار حکم او بر خر
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم
خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید
که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا
ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰
ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان
زان که روحانی رود بر آسمان از آستان
هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود
خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان
با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو
کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان
چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن
کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان
همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک
گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران
بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی
زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان
در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای
تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان
گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف
خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان
چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا
چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان
ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیده‌ای
ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان
در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها
تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان
بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن
گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان
هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور
هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان
تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو
چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان
گر چو گرگ و سگ بدری عیبه‌های عیب را
چون بهایم عاجزی در پنجهٔ شیر ژیان
ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری
از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان
تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن
تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان
گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکه‌ای
ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان
طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس
یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن
کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان
چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد
نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان
خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه
تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن
گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ
زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان
طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا
کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران
همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل
کز خروشت دست بی‌دادی فرو بندد زبان
اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه
کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان
حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب
کآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان
چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان
تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان
گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا
در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان
هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر
بی‌بقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان
اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش
آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان
هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا
چون نباشد باقی ای غافل به جز فانی مدان
گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی
کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲
تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن
وز برای لقمه‌ای نان دست بر سر داشتن
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا
بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست
پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت
چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود
پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست
در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب
چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا
هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن
ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان
تخت همت باید از عیوق برتر داشتن
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد
دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی
ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع
چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان
تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون
بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب
باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو
بی‌سواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک
تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی
در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در پاسخ پرسش سلطان سنجر دربارهٔ مذهب
کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
جان نگین مهر مهر شاخ بی‌بر داشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب
بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او
بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر
کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت
تا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان
پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو
کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد
دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن
ای دریای ضلالت در گرفتار آمده
زین برادر یک سخت بایست باور داشتن
بحر پر کشتی‌ست لیکن جمله در گرداب خوف
بی‌سفینهٔ نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین
خویشتن چون دایره بی‌پا و بی سر داشتن
من سلامت خانهٔ نوح نبی بنمایمت
تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینهٔ علم را در جوی و پس دروی خرام
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست
خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین
دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون می‌پسندد عقل نابینای تو
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر
کافرم گر می‌تواند کفش قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست
آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمان‌وار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک
جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول
مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند
باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند
یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی
عالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمی‌داری روا
تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون روا داری هم
جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی
وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در
از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن
جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن
گر همی مومن شماری خویشتن را بایدت
مهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود
طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست
جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک
جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز
تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن
علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی
نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن
گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک
ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران
تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر
همچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک
چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود
بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن
در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن
تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن
نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش
نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن
از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ
دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن
عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن
عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن
چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان
لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن
چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست
خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن
وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن
وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن
بر در میدان الا الله تیغ لا اله
هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن
شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن
شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن
هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست
چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن
خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان
خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن
کی توان با صدهزاران پردهٔ نا بود و بود
اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن
کی توان با همرهان خطهٔ کون و فساد
جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن
هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن
هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن
خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث
آن گهٔ خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن
چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی
خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه
در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن
خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده
چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن
تا کی اندر پردهٔ غفلت ز راه رنگ و بوی
این رباط باستانی را به بستان داشتن
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن
کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا
زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن
بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن
بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را
صورت تخییل هر بی‌دین به برهان داشتن
تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی
همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن
صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها
پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی
عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن
دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن
نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن
فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال
فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن
از برای سختن دعوی و معنی روز عدل
صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن
هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن
از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا
چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن
عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب
همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن
چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن
چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن
دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن
دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن
چارپایی بی‌دم عیسی مریم تاختن
چوب دستی بی‌کف موسی عمران داشتن
آفتی‌دان عشوه ده را سر شرع آموختن
فتنه‌ای دان دیو را مهر سلیمان داشتن
هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی
«جددوا ایمانکم» در دیدهٔ جان داشتن
از برای پاکی دین در سرای خامشی
عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن
عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن
عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن
از برای غیرت معشوق هم در خون دل
ای دریغا های خون‌آلود پنهان داشتن
گه گهی در کوی حیرت بی‌فضولی گوش و لب
از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن
زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن
زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا
پیش جانان جان بی‌جان خوان بی‌نان داشتن
عقل و جان پستان بستانست طفل راه را
گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن
عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست
صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن
چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا
از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن
چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت
چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن
تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان
کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن
خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن
چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن
خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر
کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن
سینه نتوان خانهٔ «ام الخبائث» ساختن
چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن
تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین
خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن
زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی
نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن
تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوب‌وار
رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن
قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک
چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن
کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود
صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن
کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد
از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن
گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف
برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن
دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان
این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن
دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا
تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن
تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول»
قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن
چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن
از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن
تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین
از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن
اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست
هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن
برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی
گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن
بوهریره‌وار باید باری اندر اصل و فرع
گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن
از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش
در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن
چند بر باد هوا خسبی همی عفریت‌وار
خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن
راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو
باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن
کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا
مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا
زشت باشد بی‌محمد نظم حسان داشتن
ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود
رو که چون من بی‌نیازی از فراوان داشتن
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن
گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش
توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن
بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت
خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن
باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو
خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
دست اندر لام لا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانه‌وار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کم‌زنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بی‌نوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶
ای مسافر اندرین ره گام عاشق‌وار زن
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو
دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو
گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی
سوزن تمهید را در چشم این طرار زن
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو
آتش درویشی اندر عالم غدار زن
منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل
با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق
شو پیاده آتش آندر زین و زین‌افزار زن
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود
طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن
در خرابات خرابی همچو مستان گوشه‌گیر
خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه
نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن
جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن
پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی
چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷
ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
در پاکی و بی‌باکی جانا چو سرانداران
چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان
چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست
یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه
آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو
وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه
مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن
هر طعمه که آن خوشتر مر بی‌خبران را ده
هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران
هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده
پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن
نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه
لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن
لافی که زنی باری با شاهد محرم زن
کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش
خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده
ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی
چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو
در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس
هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری
خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن