عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۵ - پیدا کردن حقیقت کبر و آفت آن
بدان که کبر خلقی است بد و اخلاق صفت دل است ولیکن صفت آن به ظاهر پیدا آید. و حقیقت کبر آن است که خویشتن را از دیگران فراپیش دارد و بهتر داند. و از این اندر وی باد نشاطی پدید آید. و آن باد را که اندر وی پیدا شود کبر گویند و رسول (ص) گفت، «اعوذ بک من نفخه الکبر به تو پناهم از باد کبر» و چون باد در درون پدید آید دیگران را دون خود داند و به چشم خادمان بدیشان نگرد و باشد نیز که اهل خدمت نشناسد و گوید تو که باشی که خدمت مرا شایی؟
چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد.
و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد.
و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن.
چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد.
و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد.
و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴ - حقیقت توبه
بدان که اول توبه نور معرفت است و ایمان که پدیدار آید و از آن نور بینند که گناهها زهر قاتل است چون نگاه کند که وی از این زهر بسیار خورده است و به هلاک نزدیک است به ضرورت پشیمان شود و هراس اندر درون وی پدیدار آید، چون کسی بداند که زهر بسیار خورده است به ضرورت پشیمان شود و بترسد و به سبب آن انگشت به گلو فرو برد تا قی کند و به سبب آن هراس تدبیر آن و داروی آن کند.
همچنین چون بیند که آن شهوت که رانده است همچون انگبین بوده است که اندر وی زهر باشد که اندر حال شیرین بود و در آخر بگریاند، پشیمانی اندر وی پدیدار آید اندر گذشته و آتش خوف اندر میان جای وی افتد، خویشتن را هلاک بیند و ازین آتش خوف و پشیمانی شره شهوت و گناه اندر وی سوخته شود و آن شهوت به حسرت بدل شود و عزم کند که گذشته را تدارک کند و اندر مستقبل نیز با سر آن نشود، لباس جفا بیرون کند و بساط وفا بگستراند و همه حرکات و سکنات خویش بدل کند. پیش از این همه به طرب و شادی و غفلت بود، اکنون همه گریستن و اندوه و حسرت باشد و پیش از این محبت با اهل غفلت داشت، اکنون با اهل معرفت بود. پس نفس توبه پشیمانی است و اصل وی نور معرفت ایمان است و فرع وی به دل کردن احوال است و نقل کردن جمله احوالها و اندامها از معصیت و مخالفت به موافقت و اطاعت.
همچنین چون بیند که آن شهوت که رانده است همچون انگبین بوده است که اندر وی زهر باشد که اندر حال شیرین بود و در آخر بگریاند، پشیمانی اندر وی پدیدار آید اندر گذشته و آتش خوف اندر میان جای وی افتد، خویشتن را هلاک بیند و ازین آتش خوف و پشیمانی شره شهوت و گناه اندر وی سوخته شود و آن شهوت به حسرت بدل شود و عزم کند که گذشته را تدارک کند و اندر مستقبل نیز با سر آن نشود، لباس جفا بیرون کند و بساط وفا بگستراند و همه حرکات و سکنات خویش بدل کند. پیش از این همه به طرب و شادی و غفلت بود، اکنون همه گریستن و اندوه و حسرت باشد و پیش از این محبت با اهل غفلت داشت، اکنون با اهل معرفت بود. پس نفس توبه پشیمانی است و اصل وی نور معرفت ایمان است و فرع وی به دل کردن احوال است و نقل کردن جمله احوالها و اندامها از معصیت و مخالفت به موافقت و اطاعت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۸ - اصل سیم
بدان که خوف و رجا چون دو جناح است سالک راه را که به همه مقامهای محمود که رسد به قوت وی رسد که عقبات که حجاب است از حضرت الهیت سخت بلند است تا امیدی صادق و چشمی بر لذت جمال حضرت نباشد آن عقبات قطع نتواند کرد. و شهوات بر راه دوزخ غالب است و فریبنده و کشنده است. و دام وی گیرنده و مشکل است. تا هراس بر دل وی غالب نشود، از وی حذر نتوان کرد، به سبب این است که فضل خوف و رجا عظیم است که رجا چون زمام است که بنده ای را می کشد و خوف چون تازیانه است که وی را می تازد و ما حکم رجا اول بگوییم آنگاه خوف.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۵ - پیدا کردن انواع خوف
بدان که خوف از معرفت خطر خیزد و هرکسی را در پیش خطری دیگر آید. کس بود که دوزخ در پیش وی آید و خوف وی از آن بود و کس بود که چیزی که راه دوزخ است در پیش وی آید، چنان که ترسد که پیش از تو بمیرد یا ترسد که باز در معصیت افتد یا دل وی را غفلت و قسوت پدید آید یا عادت وی را با سر معصیت برد یا بطر بر وی غالب شود. به سبب نعمت یا در قیامت به مظالم گرفتار شود یا فضایح او آشکار گردد و رسوا شود. یا ترسد که بر اندیشه وی چیزی رود که خدای تعالی می بیند و آن ناپسندیده بود.
و فایده هریکی آن بود که بدان مشغول شود که از آن می ترسد. چون از عادت ترسد که وی را با سر معصیت برد، از راه عادت می گریزد. و چون از اطلاع حق تعالی ترسد بر دل، وی پاک دارد و همچنین، و غالب ترین بر بیشترین خایفان بیم خاتمت بود که نباید که اسلام به سلامت نبرد و تمامتر از این خوف سابق است تا در ازل حکم چه کرده اند در سعادت و شقاوت وی که خاتمت فرع سابق است و اصل آن است.
که رسول (ص) بر منبر گفت که خدای تعالی کتابی نبشته است و نام اهل بهشت در وی. و دست راست فراز کرد و گفت، «کتابی دیگر نبشته است و نام اهل دوزخ و نشان و نسب ایشان در وی». و دست چپ فراز کرد و گفت که اندر این نه افزاید و بنکاهد».
و گفت، «اهل سعادت باشد که عمل اهل شقاوت می کند تا همه گویند که وی از آن است. پس خدای تعالی وی را پیش از مرگ، اگر همه ساعتی بود، از آن راه برگرداند و با راه سعادت برد». و گفت، «سعید آن است که در قضای ازلی سعید است و شقی آن است که در قضای ازلی شقی است». و کار خاتمت دارد، پس بدین سبب خوف اهل بصیرت از این است و این تمامتر است، چنان که خوف از خدای تعالی به سبب صفت جلال وی تمامتر است از خوف به سب گناه خویش که آن خوف هرگز برنخیزد و چون از گناه ترسد باشد که غره شود و گوید گناه دست بداشتم چرا ترسم؟
و در جمله هرکه بشناسد که رسول (ص) در اعلی درجات خواهد بود و بوجهل در درک اسفل و هردو پیش از آفرینش وسیلتی و جنایتی نداشتند و چون بیافرید راه معرفت و طاعت رسول (ص) را میسر کرد بی سببی از جهت او، و این به الزام بود که داعیه وی بدان صرف کرد و نتوانستی که آنچه که دانست که زهر قاتل است از آن دور نباشد و ابوجهل که راه دیدار بر وی ببستند نتوانست که ببیند و چون بدید نتوانست که شهوات دست بدارد بی آن که آفت آن بشناسد، پس هردو مضطر بودند، لکن چنان که خواست بی سببی به شقاوت یکی حکم کرد و وی را می تاخت تا به دوزخ و یکی را به سعادت حکم کرد و می برد تا به اعلی علیین به سلسله قهر و هرکه حکم چنان کند که خود خواهد و از تو باک ندارد، از وی ترسیدن لابد باشد.
و از این گفت داوود (ع) که از من چنان بترس که از شیر غران ترسی که شیر اگر هلاک کند باک ندارد و نه به سبب جنایت تو کند، ولکن سلطانی شیری وی حکم کند و اگر دست بدارد نه از شفقت و غرابت بود که با تو دارد ولیکن از بی وزنی تو باشد نزدیک وی و هرکه این صفات از حق تعالی بدانست ممکن نبود که از خوف خالی بود.
و فایده هریکی آن بود که بدان مشغول شود که از آن می ترسد. چون از عادت ترسد که وی را با سر معصیت برد، از راه عادت می گریزد. و چون از اطلاع حق تعالی ترسد بر دل، وی پاک دارد و همچنین، و غالب ترین بر بیشترین خایفان بیم خاتمت بود که نباید که اسلام به سلامت نبرد و تمامتر از این خوف سابق است تا در ازل حکم چه کرده اند در سعادت و شقاوت وی که خاتمت فرع سابق است و اصل آن است.
که رسول (ص) بر منبر گفت که خدای تعالی کتابی نبشته است و نام اهل بهشت در وی. و دست راست فراز کرد و گفت، «کتابی دیگر نبشته است و نام اهل دوزخ و نشان و نسب ایشان در وی». و دست چپ فراز کرد و گفت که اندر این نه افزاید و بنکاهد».
و گفت، «اهل سعادت باشد که عمل اهل شقاوت می کند تا همه گویند که وی از آن است. پس خدای تعالی وی را پیش از مرگ، اگر همه ساعتی بود، از آن راه برگرداند و با راه سعادت برد». و گفت، «سعید آن است که در قضای ازلی سعید است و شقی آن است که در قضای ازلی شقی است». و کار خاتمت دارد، پس بدین سبب خوف اهل بصیرت از این است و این تمامتر است، چنان که خوف از خدای تعالی به سبب صفت جلال وی تمامتر است از خوف به سب گناه خویش که آن خوف هرگز برنخیزد و چون از گناه ترسد باشد که غره شود و گوید گناه دست بداشتم چرا ترسم؟
و در جمله هرکه بشناسد که رسول (ص) در اعلی درجات خواهد بود و بوجهل در درک اسفل و هردو پیش از آفرینش وسیلتی و جنایتی نداشتند و چون بیافرید راه معرفت و طاعت رسول (ص) را میسر کرد بی سببی از جهت او، و این به الزام بود که داعیه وی بدان صرف کرد و نتوانستی که آنچه که دانست که زهر قاتل است از آن دور نباشد و ابوجهل که راه دیدار بر وی ببستند نتوانست که ببیند و چون بدید نتوانست که شهوات دست بدارد بی آن که آفت آن بشناسد، پس هردو مضطر بودند، لکن چنان که خواست بی سببی به شقاوت یکی حکم کرد و وی را می تاخت تا به دوزخ و یکی را به سعادت حکم کرد و می برد تا به اعلی علیین به سلسله قهر و هرکه حکم چنان کند که خود خواهد و از تو باک ندارد، از وی ترسیدن لابد باشد.
و از این گفت داوود (ع) که از من چنان بترس که از شیر غران ترسی که شیر اگر هلاک کند باک ندارد و نه به سبب جنایت تو کند، ولکن سلطانی شیری وی حکم کند و اگر دست بدارد نه از شفقت و غرابت بود که با تو دارد ولیکن از بی وزنی تو باشد نزدیک وی و هرکه این صفات از حق تعالی بدانست ممکن نبود که از خوف خالی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۱ - فصل (از خوف و رجا کدام فاضلتر؟)
همانا که کسی گوید که اخبار در فصل خوف و رجا بسیار است. کدام فاضلتر از این هردو و کدام باید که غالب بود؟ بدان که خوف و رجا همچون دو داروست. و دارو را فاضل نگویند ولکن نافع گویند که خوف و رجا چنان که گفتیم از صفات نقص است و کمال آدمی بدان است که در محبت حق تعالی مستغرق بود و ذکر وی همگی وی را فرو گرفته باشد و از خاتمت و سابقت خود هیچ نیندیشد، بلکه وقت نگرد و وقت هم ننگرد، به خداوند وقت نگرد، چون به خوف و رجا التفات کند این حجابی باشد، ولکن چنین حالت نادر بود.
پس هرکه به وقت مرگ نزدیک بود باید که رجا بر وی غالب بود که این محبت را زیادت گرداند و هرکه از این جهان بشود باید که محبت خدای تعالی بود تا لقای وی سعادت وی گردد که لذت در لقای محبوب باشد. اما در دیگر وقتها اگر مرد از اهل غفلت است باید که خوف بر وی غالب بود که غلبه رجا زهر قاتل وی باشد و اگر از اهل تقوی است و احوال وی مهذب است باید که خوف و رجا معتدل وی را باشد که صفای حال در مناجات از محبت بود و رجا سبب محبت بود اما در وقت معصیت باید که خوف غالب بود، بلکه در وقت کارهای مباح نیز باید که خوف غالب بود چون مرد از اهل عبادت بود، اگر نه در معصیت افتد پس این دارویی است که منفعت وی به احوال و اشخاص بگردد و جواب این مطلق نباشد.
پس هرکه به وقت مرگ نزدیک بود باید که رجا بر وی غالب بود که این محبت را زیادت گرداند و هرکه از این جهان بشود باید که محبت خدای تعالی بود تا لقای وی سعادت وی گردد که لذت در لقای محبوب باشد. اما در دیگر وقتها اگر مرد از اهل غفلت است باید که خوف بر وی غالب بود که غلبه رجا زهر قاتل وی باشد و اگر از اهل تقوی است و احوال وی مهذب است باید که خوف و رجا معتدل وی را باشد که صفای حال در مناجات از محبت بود و رجا سبب محبت بود اما در وقت معصیت باید که خوف غالب بود، بلکه در وقت کارهای مباح نیز باید که خوف غالب بود چون مرد از اهل عبادت بود، اگر نه در معصیت افتد پس این دارویی است که منفعت وی به احوال و اشخاص بگردد و جواب این مطلق نباشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۳ - پیدا کردن درجات زهد
بدان که زهد را سه درجه است: یکی آن که دنیا دوست بدارد و دل با وی می نگرد ولکن مجاهدت و صبر می کند و این را متزهد گویند نه زاهد، ولکن اول زهد این بود. دوم آن که دل با وی ننگرد با زهد می نگرد و زهد خویش را کاری داند. این زاهد است ولکن از نقصان خالی نیست. درجه سیم آن که در زهد نیز زاهد باشد، یعنی که زهد خویش نبیند و آن کاری نداند و مثل وی چون کسی بود که قصد خانه پادشاهی کند تا به وزارت بنشیند. سگی بر در سرای وی را منع کند. لقمه ای نان به وی اندازد و وی را از خویشتن بازکند و آنگاه به وزارت رسد، ممکن نباشد که آن لقمه زا نزدیک وی قدری باشد.
دنیا لقمه ای است و شیطان سگی که بر درگاه بانگ می دارد، چون پاره ای نان به وی انداختی از تو باشد و همه دنیا در جنب آخرت کمتر از آن است که لقمه در وزارت که آخرت را نهایت است و با نهایت هیچ نسبت ندارد با بی نهایت.
و از این بود که ابویزید رضی الله عنه را گفتند که فلان در زهد سخن می گوید. گفت، «زهد درچه؟» گفتند، «در دنیا»، گفت، «دنیا نه چیزی است که در وی زهد توان کرد. اول چیزی باید که تا زهد در وی توان کرد».
اما درجات زهد در حق آنچه که زهد برای وی است سه است: یکی آن که زاهد شود تا از عذاب آخرت برهد و بس. اگر وی را با عدم برند روا دارد و این زهد خایفان است. یک روز مالک دینار گفت، «دوش دلیری عظیم بکرده ام بر حق تعالی و از وی بهشت خواسته ام». دیگر آن که برای ثواب آخرت باشد. و این تمامتر بود که این زهد برجا بود و محبت برد و این زهد راجیان است.
سوم درجه کمال آن است که در دل وی نه بیم دوزخ بود و نه امید بهشت، بلکه دوستی حق تعالی دوستی دنیا و آخرت از دل وی برگرفته بود و از هرچه جز وی است ننگ دارد که بدان التفات کند، چنان که رابعه که با وی حدیث بهشت کردند گفت، «الجار ثم الدار» یعنی خداوند خانه بهتر از خانه و کسی که لذت محبت حق تعالی وی را پدید آمد، لذت بهشت در چشم وی همچون لذت بازی کردن کودک بود با بنجشگ در جنب پادشاهی راندن و باشد که کودک آن بازی از پادشاهی دوست تر دارد که از لذت پادشاهی خود خبر ندارد، به سبب آن که هنوز ناقص است. و هرکه جز مشاهده حضرت الهیت وی را چیزی مانده است هنوز ناقص است. بالغ نشده است و به درجه مردی نرسیده.
اما درجات زهد در حق آنچه به ترک وی بگویند هم مختلف است که کس باشد که به ترک بعضی از دنیا بگوید، و تمامی آن است که هرچه نفس وی را در آن حظی است که وی را ضرورتی نیست و در راه آخرت بدان حاجت نیست به ترک آن بگوید که دنیا عبارت است از حظوظ نفس از مال و جاه و خوردن و پوشیدن و گفتن و خفتن و با مردمان نشستن و درس و مجلس و روایت حدیث و هرچه برای شرب نفس بود همه از دنیاست الا آن که مقصود دعوت بود به حق تعالی. ابوسلیمان دارانی می گوید، «در زهد بسیار سخن شنیده ام، ولکن زهد به نزدیک ما آن است که آنچه تو را از خدای تعالی مشغول کند به ترک آن بگویی». و گفت، «هرکه به نکاح و سفر و حدیث نبشتن مشغول شد روی به دنیا آورده». وی را پرسیدند که الا من اتی الله بقلب سلیم چیست؟ گفت، «سلیم دلی بود که جز خدای تعالی هیچ چیز در وی نبود».
یحیی بن زکریا رضی الله عنه پلاسی پوشیدی تا نرمی جامه وی را به راحت ندارد که آن حظ نفس است، پس مادر وی درخواست تا جامه پشمین درپوشد که تن وی از پلاس ریش شده بود. درپوشید، پس وحی آمد، «یا یحیی! دنیا بر من اختیار کردی؟» بگریست. باز پلاس پوشید. بدان که این نهایت زهد است و کس بدین درجه نرسد، ولکن درجه هر کسی به قدر آن است که به ترک آن بگفته است. و چنان که توبه از بعضی درست بود، زهد نیز از بعضی درست بود. بدان معنی که بی ثواب و بی فایده نبود، اما آن مقامی که در آخرت موعود است تایب را و زاهد را، آن کس را برد که از جمله دست بدارد یا از همه توبه کند.
دنیا لقمه ای است و شیطان سگی که بر درگاه بانگ می دارد، چون پاره ای نان به وی انداختی از تو باشد و همه دنیا در جنب آخرت کمتر از آن است که لقمه در وزارت که آخرت را نهایت است و با نهایت هیچ نسبت ندارد با بی نهایت.
و از این بود که ابویزید رضی الله عنه را گفتند که فلان در زهد سخن می گوید. گفت، «زهد درچه؟» گفتند، «در دنیا»، گفت، «دنیا نه چیزی است که در وی زهد توان کرد. اول چیزی باید که تا زهد در وی توان کرد».
اما درجات زهد در حق آنچه که زهد برای وی است سه است: یکی آن که زاهد شود تا از عذاب آخرت برهد و بس. اگر وی را با عدم برند روا دارد و این زهد خایفان است. یک روز مالک دینار گفت، «دوش دلیری عظیم بکرده ام بر حق تعالی و از وی بهشت خواسته ام». دیگر آن که برای ثواب آخرت باشد. و این تمامتر بود که این زهد برجا بود و محبت برد و این زهد راجیان است.
سوم درجه کمال آن است که در دل وی نه بیم دوزخ بود و نه امید بهشت، بلکه دوستی حق تعالی دوستی دنیا و آخرت از دل وی برگرفته بود و از هرچه جز وی است ننگ دارد که بدان التفات کند، چنان که رابعه که با وی حدیث بهشت کردند گفت، «الجار ثم الدار» یعنی خداوند خانه بهتر از خانه و کسی که لذت محبت حق تعالی وی را پدید آمد، لذت بهشت در چشم وی همچون لذت بازی کردن کودک بود با بنجشگ در جنب پادشاهی راندن و باشد که کودک آن بازی از پادشاهی دوست تر دارد که از لذت پادشاهی خود خبر ندارد، به سبب آن که هنوز ناقص است. و هرکه جز مشاهده حضرت الهیت وی را چیزی مانده است هنوز ناقص است. بالغ نشده است و به درجه مردی نرسیده.
اما درجات زهد در حق آنچه به ترک وی بگویند هم مختلف است که کس باشد که به ترک بعضی از دنیا بگوید، و تمامی آن است که هرچه نفس وی را در آن حظی است که وی را ضرورتی نیست و در راه آخرت بدان حاجت نیست به ترک آن بگوید که دنیا عبارت است از حظوظ نفس از مال و جاه و خوردن و پوشیدن و گفتن و خفتن و با مردمان نشستن و درس و مجلس و روایت حدیث و هرچه برای شرب نفس بود همه از دنیاست الا آن که مقصود دعوت بود به حق تعالی. ابوسلیمان دارانی می گوید، «در زهد بسیار سخن شنیده ام، ولکن زهد به نزدیک ما آن است که آنچه تو را از خدای تعالی مشغول کند به ترک آن بگویی». و گفت، «هرکه به نکاح و سفر و حدیث نبشتن مشغول شد روی به دنیا آورده». وی را پرسیدند که الا من اتی الله بقلب سلیم چیست؟ گفت، «سلیم دلی بود که جز خدای تعالی هیچ چیز در وی نبود».
یحیی بن زکریا رضی الله عنه پلاسی پوشیدی تا نرمی جامه وی را به راحت ندارد که آن حظ نفس است، پس مادر وی درخواست تا جامه پشمین درپوشد که تن وی از پلاس ریش شده بود. درپوشید، پس وحی آمد، «یا یحیی! دنیا بر من اختیار کردی؟» بگریست. باز پلاس پوشید. بدان که این نهایت زهد است و کس بدین درجه نرسد، ولکن درجه هر کسی به قدر آن است که به ترک آن بگفته است. و چنان که توبه از بعضی درست بود، زهد نیز از بعضی درست بود. بدان معنی که بی ثواب و بی فایده نبود، اما آن مقامی که در آخرت موعود است تایب را و زاهد را، آن کس را برد که از جمله دست بدارد یا از همه توبه کند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۳ - پیدا کردن تفکر که برای چه می باید
بدان که آدمی را در ظلمت و جهل آفریده اند و در جهل وی را به نوری حاجت است که از آن ظلمت بیرون آید و راه به کار خویش داند که چه می باید کرد و از کدام سو باید رفت، از سوی دنیا یا از سوی آخرت. و به خود مشغول می باید بود یا به حق؟ و این پیدا نشود الا به نور معرفت. و نور معرفت از تفکر پدید آید، چنان که کسی در تاریکی عاجز باشد و راه نبرد، سنگ بر آهن زند تا از وی نور آتش پدید آید و چراغ برافروزد. از آن چراغ حالت وی بگردد تا بینا شود و راه از بی راهی بشناسد، پس رفتن گیرد. همچنین مثل آن دو علم که اصل است و میان ایشان جمع می باید کرد تا معرفت سیم تولد کند چون سنگ و آهن است و مثل تفکر چون زدن سنگ است بر آهن و مثل معرفت چون نور است که از وی پدید آید تا از آن حالت دل بگردد و چون حال دل بگردد کار و عمل بگردد، چون بدید مثلا که اخرت بهتر است پشت با دنیا کند و روی به آخرت آرد.
پس تفکر برای سه چیز است: معرفتی و حالتی و عملی، ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است، پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود.
پس تفکر برای سه چیز است: معرفتی و حالتی و عملی، ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است، پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۵ - پیدا کردن تفکر در عجایب خلق خدای تعالی
بدان که هرچه در وجود است همه صنع وی است و همه عجیب و غریب است و هیچ ذره نیست از ذره ها، آسمان و زمین که نه بر زبان حال تسبیح و تقدیس همی کنند آفریدگار خود را و می گویند: اینت قدرت بر کمال و اینت علمی بی نهایت. و این بسیار تر از آن است که تفصیل پذیرد، بلکه اگر همه دریاها مداد شود و درختان قلم و جمله آفریدگان کاتب شوند و به عمرهای دراز می نویسند، آنچه گویند اندکی باشد از آنچه هست، چنان که گفت، «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی... الآیه» ولکن بر جمله بدان که آفریده ها بر دو قسم است: یک قسم خود ما را از آن هیچ خیر نیست در وی تفکر نتوانیم کرد، چنان که گفت، «سبحان الذی خلق الازواج کلها تنبت الارض و من انفسهم و مما لا یعلمون».
و اما آنچه ما را از آن خبر است دو قسم است: یکی آن که به چشم نتوان دید چون عرش و کرسی و ملایکه و دیو و پری و اجناس این، و تفکر نیز در این مختصر بود و دشخوار، پس بر آن اختصار کنیم که دیدنی است و آن آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمین است و آنچه بر وی است چون کوه و بیابان و شهرها و دریاها و آنچه در کوه ها است از جواهر و معادن و آنچه بر روی زمین است از انواع نباتات، و آنچه در بر و بحر است از انواع حیوانات جز آدمی تا به آدمی رسد و وی از همه عجیبتر است و آنچه میان آسمان و زمین است چون میغ و باران و برف و تگرگ و رعد و برق و قوس قزح و علاماتی که در هوا پدید آید، پس جمله و فذلک این است و در این هر یکی مجال تفکر است، چه همه عجایب صنع حق تعالی است.
پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی، چنان که گفت، «و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون» و گفت، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شیئی» و گفت، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار ... الآیه» و چنین آیات بسیار است، پس اندر این آیات تفکر کن. آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل. و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید. «و فی انفسکم افلا تبصرون».
پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد، پس آن تخم آفرینش تو ساخت، پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند، پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید. اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند. پس جان در وی دمید. پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد: سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید. پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر.
پس هریکی از این به چند قسمت بکرد: هر انگشتی سه بند و هر عضوی مرکب از پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. و چشم که چند مقدار لوزی بیش نیست به هفت طبقه بیافرید، هر طبقه ای به صفتی دیگر که اگر یکی از آن تباه شود جهان بر تو تاریک شود. و اگر شرح عجایب چشم تنها بگوییم و رقعه های بسیار سیاه باید کرد. پس نگاه کن به استخوان که چگونه جسمی سخت و محکم ازاین آب لطیف تُنک بیافرید و هر پاره ای از وی بر شکلی و مقداری. بعضی گرد و بعضی دراز و بعضی پهن و بعضی میان آکنده.
و همه بر یکدیگر ترکیب کرد. و در مقدار و شکل و صورت هریکی حکمتی بلکه حکمتهای بسیار. و آنگاه استخوان را ستون تن تو ساخت و هم بر آن بنا کرد. اگر به یک لخت بودی پشت دو تا نتوانستی کرد. و اگر پراکنده بودی پشت راست باز نتوانستی داشت و بر پای نتوانستی ایستاد، پس آن را مهره مهره بیافرید تا دو تا شود، و آنگاه درهم ساخت و پی و رگ بر وی بپیچید و محکم بکرد تا همچنان یک لخت راست بایستد چون حاجت بود. و در سر هر مهره ای چون نر و ماده ای بساخت تا در هم نشیند و با یکدیگر محکم شوند، و از جوانب مهره ها چون جناحها بیرون آورد تا پی های ضعیف که بر وی پیچیده است احکام وی را بر وی تکیه زند.
و جمله سر را از پنجاه و پنج پاره استخوان بیافرید و در هم پیوست به بندهای باریک تا اگر یک گوشه را آفتی رسد آن دیگران به سلامت بمانند و همه شکسته نشوند. و دندانها بیافرید بعضی سرپهن تا لقمه آس کند و بعضی را سر باریک و تیز تا طعام خرد کند و ببرد و به آسیا اندازد. پس گردن از هفت مهره بیافرید و برگ و پی که بر وی پیچیده محکم بکرد و سر بر وی ترکیب کرد. و پشت از بیست و چهار مهره بیافرید و گردن بر وی نهاد. پس استخوانهای سینه بیافرید بر پهنا و در آن مهره ها ساخت. و همچنین دیگر استخوانها و شرح آن دراز است.
و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد، و این همه از این آب سخیف آفرید. اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی. پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی. بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک، بعضی خرد و بعضی بزرگ، مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد. بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است.
پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد: یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود. و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی. و دیگر حوض جگر. و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد. پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید. چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد، و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت.
پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود. و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود. و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است.
و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر، بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز دُرد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند. و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین.
و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینائی و شنوائی و عقل و علم، و امثال این بیشتر. پس یا سبحان الله! اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی. و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم، اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی، پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد. و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد، پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد. و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود، پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی.
و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی. اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند، و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند.
این قدرت کفایت باشد تنبیه را و بیشتر از این عجایب آفرینش تو یکی از صد هزار نیست و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است. از پشه درگیر تا پیل و شرح آن دراز بود.
و اما آنچه ما را از آن خبر است دو قسم است: یکی آن که به چشم نتوان دید چون عرش و کرسی و ملایکه و دیو و پری و اجناس این، و تفکر نیز در این مختصر بود و دشخوار، پس بر آن اختصار کنیم که دیدنی است و آن آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمین است و آنچه بر وی است چون کوه و بیابان و شهرها و دریاها و آنچه در کوه ها است از جواهر و معادن و آنچه بر روی زمین است از انواع نباتات، و آنچه در بر و بحر است از انواع حیوانات جز آدمی تا به آدمی رسد و وی از همه عجیبتر است و آنچه میان آسمان و زمین است چون میغ و باران و برف و تگرگ و رعد و برق و قوس قزح و علاماتی که در هوا پدید آید، پس جمله و فذلک این است و در این هر یکی مجال تفکر است، چه همه عجایب صنع حق تعالی است.
پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی، چنان که گفت، «و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون» و گفت، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شیئی» و گفت، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار ... الآیه» و چنین آیات بسیار است، پس اندر این آیات تفکر کن. آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل. و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید. «و فی انفسکم افلا تبصرون».
پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد، پس آن تخم آفرینش تو ساخت، پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند، پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید. اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند. پس جان در وی دمید. پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد: سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید. پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر.
پس هریکی از این به چند قسمت بکرد: هر انگشتی سه بند و هر عضوی مرکب از پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. و چشم که چند مقدار لوزی بیش نیست به هفت طبقه بیافرید، هر طبقه ای به صفتی دیگر که اگر یکی از آن تباه شود جهان بر تو تاریک شود. و اگر شرح عجایب چشم تنها بگوییم و رقعه های بسیار سیاه باید کرد. پس نگاه کن به استخوان که چگونه جسمی سخت و محکم ازاین آب لطیف تُنک بیافرید و هر پاره ای از وی بر شکلی و مقداری. بعضی گرد و بعضی دراز و بعضی پهن و بعضی میان آکنده.
و همه بر یکدیگر ترکیب کرد. و در مقدار و شکل و صورت هریکی حکمتی بلکه حکمتهای بسیار. و آنگاه استخوان را ستون تن تو ساخت و هم بر آن بنا کرد. اگر به یک لخت بودی پشت دو تا نتوانستی کرد. و اگر پراکنده بودی پشت راست باز نتوانستی داشت و بر پای نتوانستی ایستاد، پس آن را مهره مهره بیافرید تا دو تا شود، و آنگاه درهم ساخت و پی و رگ بر وی بپیچید و محکم بکرد تا همچنان یک لخت راست بایستد چون حاجت بود. و در سر هر مهره ای چون نر و ماده ای بساخت تا در هم نشیند و با یکدیگر محکم شوند، و از جوانب مهره ها چون جناحها بیرون آورد تا پی های ضعیف که بر وی پیچیده است احکام وی را بر وی تکیه زند.
و جمله سر را از پنجاه و پنج پاره استخوان بیافرید و در هم پیوست به بندهای باریک تا اگر یک گوشه را آفتی رسد آن دیگران به سلامت بمانند و همه شکسته نشوند. و دندانها بیافرید بعضی سرپهن تا لقمه آس کند و بعضی را سر باریک و تیز تا طعام خرد کند و ببرد و به آسیا اندازد. پس گردن از هفت مهره بیافرید و برگ و پی که بر وی پیچیده محکم بکرد و سر بر وی ترکیب کرد. و پشت از بیست و چهار مهره بیافرید و گردن بر وی نهاد. پس استخوانهای سینه بیافرید بر پهنا و در آن مهره ها ساخت. و همچنین دیگر استخوانها و شرح آن دراز است.
و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد، و این همه از این آب سخیف آفرید. اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی. پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی. بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک، بعضی خرد و بعضی بزرگ، مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد. بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است.
پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد: یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود. و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی. و دیگر حوض جگر. و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد. پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید. چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد، و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت.
پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود. و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود. و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است.
و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر، بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز دُرد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند. و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین.
و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینائی و شنوائی و عقل و علم، و امثال این بیشتر. پس یا سبحان الله! اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی. و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم، اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی، پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد. و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد، پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد. و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود، پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی.
و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی. اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند، و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند.
این قدرت کفایت باشد تنبیه را و بیشتر از این عجایب آفرینش تو یکی از صد هزار نیست و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است. از پشه درگیر تا پیل و شرح آن دراز بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است
اگر خواهی که از عجایب خویش فراتر شوی در زمین نگاه کن که چگونه بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده که چندان که روی به کنار وی نرسی و کوهها را اوتاد وی ساخته تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد و از زیر سنگهای سخت آبهای لطیف روان کرده تا بر روی زمین می رود و به تدریج بیرون می آید که اگر به سنگ سخت آبها گرفته نبودی به یک راه آمدی تا جهان غرق کشتی یا پیش از آن که مزارع به تدریج به آبخوردی برسیدی.
و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد. چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد، بلکه هزار رنگ شود. تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر، هر یکی از دیگری زیباتر. پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند. یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش، یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند، یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد، چون زهر. یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند. یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد. یکی گرم و یکی سرد. یکی خشک و یکی نرم. یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد. یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد. یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند، آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود.
پس در لطف و رحمت نگاه کن که طعام تو اگر چه غذا داد، لکن در خوشی وی چیزی در می بایست دریغ نداشت. این نمک از آب صافی باران بیافرید که بر زمین جمع شود و نمک می گردد و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
جانورانند بر روی زمین که بعضی می روند و برخی می پرند و بعضی می خزند و بعضی به دو پا می شود و بعضی به چهارپای و بعضی به شکم و بعضی به پایهای بسیار. و نگاه کن مرغان هوا و حشرات زمین را هریکی بر شکلی دیگر و بر صورتی دیگر همه از یک دگر نیکوتر. هریکی را آنچه به کار باید داد و هریکی را بیاموخته که غذای خویش چون به دست آورد و بچه را چون نگاه دارد تا بزرگ شود و آشیان خویش چون کند. در مورچه نگاه کن که به وقت خویش غذا چون جمع کند، آنچه گندم بود بداند اگر درست بگذارد تباه شود، آن را به دو نیمه کند تا شیشه درنیفتد. و گشنیز که درست نباشد تباه شود، آن آن را درست بگذارد.
و در عنکبوت نگاه کن که خانه خویش چگونه کند و هندسه در تناسب آن چون نگاه دارد که از لعاب خویش ریسمان سازد و دو گوشه دیوار طلب کند و از یک جانب بنیاد افکند و به دیگر برد تا تار تمام بنهد، آنگاه پود بر گردن گیرد و میان نخها راست دارد تا بعضی دورتر و بعضی نزدیکتر نبود تا نیکو و به اندام بود، آنگاه خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد و منتظر آن که تا مگسی بپرد که غذای وی آن بود، پس خویشتن بر وی اندازد و وی را صید کند و آن رشته بر دست و پای وی پیچد تا از گریختن ایمن شود. پس بنهد و به طلب دیگری شود.
و در زنبور نگاه که خانه خویش مسدس کند که اگر چهار سو کند گوشه های خانه خالی و ضایع ماند و اگر گرد کند چون مدورات به هم بازنهی بیرون فرجتها ضایع باشد و در همه اشکال هیچ شکلی نیست که به مدور نزدیک تر بود و هموارتر مگر مسدس. و این به برهان هندسی معلوم کرده اند. و خداوند عالم به لطف و رحمت خویش چندان عنایت دارد بدین حیوان مختصر که وی را الهام دهد.
و پشه را الهام دهد تا بداند که غذای وی خون و پوست توست. وی را خرطومی نیز و باریک و مجوّف بیافرید که تا به پوست تو فرو برد و آن خود می کشد، و وی را نیز حسی بداد تا چون دست بجنبانی که وی را بگیری بداند و بگریزد و وی را دو پر لطیف بیافرید تا بتواند پریدن و زود بتواند گریختن و زود باز تواند آمدن اگر وی را عقل و زبانستی چندان از فضل و عنایت آفریدگار شکرکندی که همه آدمیان عجب مانندی، لکن پیوسته به زبان حال شکر می گوید و تسبیح می کند، «ولکن لا تفقهون تسبیحهم».
و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد. که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید؟ چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست، خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را؟ سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند، به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند، سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند، و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند، و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم، بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است، راه بدان نبرند.
در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید. که به زبان فصیح فریاد همی کند که، ای سلیم دل! اگر کسی صورتی بر دیواری کند، از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی. بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت، بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند، و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند، و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد.
و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم، بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم، با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری، من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم، آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید.
آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود. پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبائی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم.
هیچ حیوان از حیوانات خرد و بزرگ نیست که نه به زبان حال بر جلال آفریدگار خویش این ثنا نمی کند، بلکه هیچ نبات نیست که نه این منادی نمی کند، بلکه هیچ ذره ای از ذره های عالم اگرچه جماد است نیست که این منادی نمی کند، و آدمیان از سماع این منادی غافل «فانهم عن السمع لمغزولون و ان من شییء الا یسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم»: و این نیز عالمی است از عجایب بی نهایت و شرح این خود ممکن نشود.
آیت دیگر (دریاهاست که بر روی زمین است)
و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین، پس چون از نظاره عجایب برّ فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر، چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد، هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر، یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است. چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است. و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت.
و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود. پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد. و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است. آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود، بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی.
و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند. و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است.
و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر، بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر. و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد، هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی. و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است.
آیت دیگر (هوا و آنچه در وی است)
و هوا نیز دریایی است که موج می زند. و باد موج زدن وی است. جسمی بدین لطیفی که چشم وی را درنیابد و دیدار چشم را حجاب نکند و غذای جان بر تو دوام که به طعام و شراب در روزی یک بار حاجت افتد و اگر یک ساعت نفس نزنی و غذای هوا به باطن نرسد هلاک شوی و تو از وی غافل.
و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است. و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد. و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج.
هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت.
و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست. اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند. و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد، پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند، هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد. آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی، بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی. اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی. در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین، بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است. و برای این گفت، «و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم، به حق آفریده ایم»، یعنی چنان آفریدیم که می بایست.
آیت دیگر
ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم، چنان که گفت، «وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون». و گفت، «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس» تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند، ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی، عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی؟ بلکه باید که به تدریج ترقی کنی، پیشتر خویشتن را شناسی، پس زمین و حیوان و نبات و معادن، پس هوا و میغ و عجایب آن، پس آسمانها و کواکب، پس کرسی و عرش. پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی، آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان، پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست.
و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر. بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده، بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین، بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست، آنگاه سیر و روش ایشان مختلف، بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد، و عجایب علوم آن را نهایت نیست.
و چون عجایب زمین بدانستی بدان که تفاوت درخور تفاوت شکل ایشان است که زمین بدان فراخی است که هیچ کس به تمامی وی نرسد و آفتاب صد و شصت و اند بار چند زمین است و بدین بدانی که مسافت چگونه دور است که چنین خرد می نماید؟ و بدین بدانی که چگونه زود حرکت می کند که در مقدار نیم ساعت که قرص آفتاب جمله از زمین برآید مسافت صد و شصت و اند بار چند زمین است که ببریده باشد. و از این بود که رسول (ص) یک روز از جبرئیل (ع) بپرسید از زوال. گفت، «لا نعم. گفت، «این چگونه بود؟» گفت، «از آن وقت که گفتم لا تا اکنون که گفتم نعم پانصد سال رفته بود».
و ستاره هست بر آسمان که صد بار چند زمین است و از بلندی چنان خرد نماید. چون ستاره چنین بود فلک قیاس کن که چند بود. این با این همه بزرگی در چشم تو بدن خردی صورت کرده اند تا بدین عظمت و پادشاهی آفریدگار بشناسی، پس در ستاره حکمتی است و در رنگ وی و در رفتن وی و رجوع و استقامت وی و طلوع و غروب وی حکمتی است و آنچه روشن تر است حکمت آفتاب است که فکل وی را میلی داده اند از فلک مهین تا در بعضی از سال به میان سر نزدیک بود و در بعضی دور بود تا از وی هوا مختلف شود، گاه سرد بود و گاه گرم و گاه معتدل.
و سبب این است که شب و روز مختلف بود، گاه درازتر و گاه کوتاه تر و کیفیت آن اگر شرح کنیم دراز شود. و آنچه ایزد تعالی ما را از این علمها روزی کرده است در این عمر مختصر اگر شرح دهیم روزهای دراز درخواهد و هرچه ما دانیم حقیر و مختصر است در جنب آن که جمله علما و اولیا را معلوم بوده است و علم همه علما و اولیا مختصر بود در جنب علم انبیا به تفصیل آفرینش علم انبیا مختصر بود در جنب علم فرشتگان مقرب و علم این همه اگر اضافت کنند با علم حق تعالی خود آن نیرزد که آن را علم گویی! سبحان آن خدایی که خلق را چندین علم بداد و آنگاه همه را داغ نادانی برنهاد و گفت، «وما اوتیتم من العلم الا قلیلا».
این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند، روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی. و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است، ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست، و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان، و تو از عجایب این غافل، که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد.
و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد. جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد، اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد. اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش، و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی. چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی، والسّلام.
و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد. چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد، بلکه هزار رنگ شود. تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر، هر یکی از دیگری زیباتر. پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند. یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش، یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند، یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد، چون زهر. یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند. یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد. یکی گرم و یکی سرد. یکی خشک و یکی نرم. یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد. یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد. یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند، آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود.
پس در لطف و رحمت نگاه کن که طعام تو اگر چه غذا داد، لکن در خوشی وی چیزی در می بایست دریغ نداشت. این نمک از آب صافی باران بیافرید که بر زمین جمع شود و نمک می گردد و این نیز بی نهایت است.
آیت دیگر
جانورانند بر روی زمین که بعضی می روند و برخی می پرند و بعضی می خزند و بعضی به دو پا می شود و بعضی به چهارپای و بعضی به شکم و بعضی به پایهای بسیار. و نگاه کن مرغان هوا و حشرات زمین را هریکی بر شکلی دیگر و بر صورتی دیگر همه از یک دگر نیکوتر. هریکی را آنچه به کار باید داد و هریکی را بیاموخته که غذای خویش چون به دست آورد و بچه را چون نگاه دارد تا بزرگ شود و آشیان خویش چون کند. در مورچه نگاه کن که به وقت خویش غذا چون جمع کند، آنچه گندم بود بداند اگر درست بگذارد تباه شود، آن را به دو نیمه کند تا شیشه درنیفتد. و گشنیز که درست نباشد تباه شود، آن آن را درست بگذارد.
و در عنکبوت نگاه کن که خانه خویش چگونه کند و هندسه در تناسب آن چون نگاه دارد که از لعاب خویش ریسمان سازد و دو گوشه دیوار طلب کند و از یک جانب بنیاد افکند و به دیگر برد تا تار تمام بنهد، آنگاه پود بر گردن گیرد و میان نخها راست دارد تا بعضی دورتر و بعضی نزدیکتر نبود تا نیکو و به اندام بود، آنگاه خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد و منتظر آن که تا مگسی بپرد که غذای وی آن بود، پس خویشتن بر وی اندازد و وی را صید کند و آن رشته بر دست و پای وی پیچد تا از گریختن ایمن شود. پس بنهد و به طلب دیگری شود.
و در زنبور نگاه که خانه خویش مسدس کند که اگر چهار سو کند گوشه های خانه خالی و ضایع ماند و اگر گرد کند چون مدورات به هم بازنهی بیرون فرجتها ضایع باشد و در همه اشکال هیچ شکلی نیست که به مدور نزدیک تر بود و هموارتر مگر مسدس. و این به برهان هندسی معلوم کرده اند. و خداوند عالم به لطف و رحمت خویش چندان عنایت دارد بدین حیوان مختصر که وی را الهام دهد.
و پشه را الهام دهد تا بداند که غذای وی خون و پوست توست. وی را خرطومی نیز و باریک و مجوّف بیافرید که تا به پوست تو فرو برد و آن خود می کشد، و وی را نیز حسی بداد تا چون دست بجنبانی که وی را بگیری بداند و بگریزد و وی را دو پر لطیف بیافرید تا بتواند پریدن و زود بتواند گریختن و زود باز تواند آمدن اگر وی را عقل و زبانستی چندان از فضل و عنایت آفریدگار شکرکندی که همه آدمیان عجب مانندی، لکن پیوسته به زبان حال شکر می گوید و تسبیح می کند، «ولکن لا تفقهون تسبیحهم».
و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد. که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید؟ چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست، خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را؟ سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند، به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند، سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند، و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند، و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم، بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است، راه بدان نبرند.
در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید. که به زبان فصیح فریاد همی کند که، ای سلیم دل! اگر کسی صورتی بر دیواری کند، از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی. بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت، بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند، و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند، و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد.
و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم، بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم، با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری، من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم، آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید.
آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود. پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبائی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم.
هیچ حیوان از حیوانات خرد و بزرگ نیست که نه به زبان حال بر جلال آفریدگار خویش این ثنا نمی کند، بلکه هیچ نبات نیست که نه این منادی نمی کند، بلکه هیچ ذره ای از ذره های عالم اگرچه جماد است نیست که این منادی نمی کند، و آدمیان از سماع این منادی غافل «فانهم عن السمع لمغزولون و ان من شییء الا یسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم»: و این نیز عالمی است از عجایب بی نهایت و شرح این خود ممکن نشود.
آیت دیگر (دریاهاست که بر روی زمین است)
و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین، پس چون از نظاره عجایب برّ فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر، چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد، هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر، یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است. چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است. و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت.
و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود. پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد. و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است. آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود، بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی.
و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند. و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است.
و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر، بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر. و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد، هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی. و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است.
آیت دیگر (هوا و آنچه در وی است)
و هوا نیز دریایی است که موج می زند. و باد موج زدن وی است. جسمی بدین لطیفی که چشم وی را درنیابد و دیدار چشم را حجاب نکند و غذای جان بر تو دوام که به طعام و شراب در روزی یک بار حاجت افتد و اگر یک ساعت نفس نزنی و غذای هوا به باطن نرسد هلاک شوی و تو از وی غافل.
و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است. و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد. و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج.
هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت.
و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست. اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند. و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد، پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند، هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد. آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی، بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی. اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی. در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین، بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است. و برای این گفت، «و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم، به حق آفریده ایم»، یعنی چنان آفریدیم که می بایست.
آیت دیگر
ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم، چنان که گفت، «وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون». و گفت، «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس» تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند، ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی، عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی؟ بلکه باید که به تدریج ترقی کنی، پیشتر خویشتن را شناسی، پس زمین و حیوان و نبات و معادن، پس هوا و میغ و عجایب آن، پس آسمانها و کواکب، پس کرسی و عرش. پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی، آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان، پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست.
و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر. بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده، بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین، بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست، آنگاه سیر و روش ایشان مختلف، بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد، و عجایب علوم آن را نهایت نیست.
و چون عجایب زمین بدانستی بدان که تفاوت درخور تفاوت شکل ایشان است که زمین بدان فراخی است که هیچ کس به تمامی وی نرسد و آفتاب صد و شصت و اند بار چند زمین است و بدین بدانی که مسافت چگونه دور است که چنین خرد می نماید؟ و بدین بدانی که چگونه زود حرکت می کند که در مقدار نیم ساعت که قرص آفتاب جمله از زمین برآید مسافت صد و شصت و اند بار چند زمین است که ببریده باشد. و از این بود که رسول (ص) یک روز از جبرئیل (ع) بپرسید از زوال. گفت، «لا نعم. گفت، «این چگونه بود؟» گفت، «از آن وقت که گفتم لا تا اکنون که گفتم نعم پانصد سال رفته بود».
و ستاره هست بر آسمان که صد بار چند زمین است و از بلندی چنان خرد نماید. چون ستاره چنین بود فلک قیاس کن که چند بود. این با این همه بزرگی در چشم تو بدن خردی صورت کرده اند تا بدین عظمت و پادشاهی آفریدگار بشناسی، پس در ستاره حکمتی است و در رنگ وی و در رفتن وی و رجوع و استقامت وی و طلوع و غروب وی حکمتی است و آنچه روشن تر است حکمت آفتاب است که فکل وی را میلی داده اند از فلک مهین تا در بعضی از سال به میان سر نزدیک بود و در بعضی دور بود تا از وی هوا مختلف شود، گاه سرد بود و گاه گرم و گاه معتدل.
و سبب این است که شب و روز مختلف بود، گاه درازتر و گاه کوتاه تر و کیفیت آن اگر شرح کنیم دراز شود. و آنچه ایزد تعالی ما را از این علمها روزی کرده است در این عمر مختصر اگر شرح دهیم روزهای دراز درخواهد و هرچه ما دانیم حقیر و مختصر است در جنب آن که جمله علما و اولیا را معلوم بوده است و علم همه علما و اولیا مختصر بود در جنب علم انبیا به تفصیل آفرینش علم انبیا مختصر بود در جنب علم فرشتگان مقرب و علم این همه اگر اضافت کنند با علم حق تعالی خود آن نیرزد که آن را علم گویی! سبحان آن خدایی که خلق را چندین علم بداد و آنگاه همه را داغ نادانی برنهاد و گفت، «وما اوتیتم من العلم الا قلیلا».
این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند، روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی. و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است، ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست، و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان، و تو از عجایب این غافل، که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد.
و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد. جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد، اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد. اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش، و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی. چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی، والسّلام.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت
بدان که این سخت عزیز حالتی بود که کسی بضاعتی دارد اگر بدزدند و به زیان آید وی بر جای می باشد، لکن اگرچه عزیز است و نادرست محال نیست، و این بدان بود که ایمان و یقین حاصل اید به کمال فضل و رحمت و به کمال قدرت تا بداند که بسیار کس را بی سرمایه روزی می دهد و بسیار سرمایه که سبب هلاک آن کس است، پس خیرت باشد که در هلاک شدن آن بود.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۱ - پیدا کردن حقیقت نیکویی که چیست
بدان که کسی که به بهایم نزدیک است و راه جز به احساس چشم ندارد، باشد که گوید نیکویی هیچ معنی ندارد جز آن که روی سرخ و سپید و اعضای متناسب بود و حاصل آن با شکل و لون آید. و هر چه شکل و لون ندارد ممکن نبود که نیکو بود و این خطاست، چه عقلا گویند که این خطی نیکوست و آوازی نیکو و اسبی نیکو و سرای و شهری نیکو و باغی نیکو، پس معنی نیکویی آن بود که هر کمال که به وی لایق بود حاصل بود و هیچ چیز درنیابد. و کمال خط تناسب حروف وی بود و دیگر معانی و شک نیست که در نگریستن به خط نیکو و سرای نیکو و اسب نیکو لذتی است.
پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست، لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد. و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر. این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید. بلکه به بصیرت عقل در توان یافت.
و در کتاب ریاضه النفس بگفته ایم که صورت دو است: ظاهر و باطن. و خلق نیکو صورت باطن است و محبوب است به طبع. و دلیل بدین آن که کسی شافعی را دوست دارد، بلکه ابوبکر و عمر را دوست دارد و محال نبود و چگونه محال بود که کس بود که در این دوستی مال و جان بذل کند و این دوستی برای شکل و صورت ایشان نبود که ایشان را خود ندیده است و صورت ایشان اکنون خاکی شده است، بلکه این دوستی برای جمال صورت باطن ایشان است و آن علم و تقوی و سیاست است و امثال این. و هم چنین پیغامبران را بدین دوست دارند.
و هرکه صدیق را دوست دارد به هر صورت که باشد دوست دارد که وی را بدان صفت دوست دارد که وی صدیق را بدانست. و صدق علم صفت یک جزو است از ذات صدیق که جزء لایتجزی گویند. این نه شکل دارد و نه لون. و این نزدیک گروهی جایگیر است و نزدیک گروهی جایگیر نیست. به هر صفت که هست وی را شکل و لون نیست و محبوب آن است نه پوست و گوشت ظاهر.
پس هرکه را عقل بود و جمال باطن انکار نکند و آن را دوست تر دارد از صورت ظاهر که بسیار فرق بود میان کسی که صورتی را دوست دارد که بر دیوار نقش کنند و میان کسی که پیغامبری را دوست دارد.
بلکه کودک خرد چون خواهند که کسی را دوست دارد از مردگان، چشم و ابروی وی را صفت نکنند بلکه سخاوت و علم و قدرت وی صفت کنند و چون خواهند که دشمن دارد زشتی باطن وی حکایت کنند نه زشتی ظاهر، و بدین سبب صحابه را دوست دارند و ابوجهل را دشمن.
پس پیدا شد که جمال دو است: ظاهر و باطن. و جمال صورت باطن محبوب است هم چون ظاهر، بلکه محبوب تر است نزدیک آن که اندکی عقل دارد.
پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست، لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد. و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر. این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید. بلکه به بصیرت عقل در توان یافت.
و در کتاب ریاضه النفس بگفته ایم که صورت دو است: ظاهر و باطن. و خلق نیکو صورت باطن است و محبوب است به طبع. و دلیل بدین آن که کسی شافعی را دوست دارد، بلکه ابوبکر و عمر را دوست دارد و محال نبود و چگونه محال بود که کس بود که در این دوستی مال و جان بذل کند و این دوستی برای شکل و صورت ایشان نبود که ایشان را خود ندیده است و صورت ایشان اکنون خاکی شده است، بلکه این دوستی برای جمال صورت باطن ایشان است و آن علم و تقوی و سیاست است و امثال این. و هم چنین پیغامبران را بدین دوست دارند.
و هرکه صدیق را دوست دارد به هر صورت که باشد دوست دارد که وی را بدان صفت دوست دارد که وی صدیق را بدانست. و صدق علم صفت یک جزو است از ذات صدیق که جزء لایتجزی گویند. این نه شکل دارد و نه لون. و این نزدیک گروهی جایگیر است و نزدیک گروهی جایگیر نیست. به هر صفت که هست وی را شکل و لون نیست و محبوب آن است نه پوست و گوشت ظاهر.
پس هرکه را عقل بود و جمال باطن انکار نکند و آن را دوست تر دارد از صورت ظاهر که بسیار فرق بود میان کسی که صورتی را دوست دارد که بر دیوار نقش کنند و میان کسی که پیغامبری را دوست دارد.
بلکه کودک خرد چون خواهند که کسی را دوست دارد از مردگان، چشم و ابروی وی را صفت نکنند بلکه سخاوت و علم و قدرت وی صفت کنند و چون خواهند که دشمن دارد زشتی باطن وی حکایت کنند نه زشتی ظاهر، و بدین سبب صحابه را دوست دارند و ابوجهل را دشمن.
پس پیدا شد که جمال دو است: ظاهر و باطن. و جمال صورت باطن محبوب است هم چون ظاهر، بلکه محبوب تر است نزدیک آن که اندکی عقل دارد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۳ - علامات محبت
بدان که محبت گوهری عزیز است و دعوی محبت آسان است، پس نباید که آدمی گمان برد که از جمله محبان است. ولکن محبت را نشان و برهان است. باید که از خود طلب کند و آن هفت است:
اول آن که مرگ را کاره نباشد. و رسول (ص) گفت، «هرکه دیدار خدای دوست دارد مرگ را کاره نباشد». بویطی یکی را از زاهدان گفت، «مرگ را دوست داری؟» توقف کرد.گفت، «اگر صادق بودی دوست داشتی». اما روا بود که محبت بود و کاره بود تعجیل مرگ را نه اصل مرگ را که زاد آن هنوز نساخته باشد تا ساخته کند و نشان آن بود که در ساختن زاد بی قرار بود.
علامت دوم آن بود که محبوب حق تعالی بر محبوب خویش ایثار کند و هرچه داند که سبب قربت وی است نزدیک محبوب فرو نگذارد و هرچه سبب بعد وی است از آن دور بود و این کسی بود که خدای را تعالی به همه دل دوست دارد، چنان که رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که کسی را بیند که خدای را به همه دل دوست دارد، گو در سالم نگر مولی حذیفه». پس اگر کسی معصیتی کند دلیل نکند بر آن که محب نیست، بل بر آن که دوستی وی به همه دل نیست، و دلیل بر این آن که نعیمان را چند بار حد بزدند به سبب شراب خوردن. یکی وی را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «لعنت مکن که خدای را و رسول را دوست دارد». و فضیل گفت که اگر تو را گویند خدای تعالی را دوست داری خاموش باش که اگر گویی نه، کافر شدی و اگر گویی دارم فعل تو با افعال دوستان نماند.
علامت سیم آن که همیشه خدای تعالی بر دل وی تازه بود و در آن مولع بود بی تکلف که هرکه چیزی دوست تر دارد ذکر آن بسیار کند و اگر دوستی تمام بود خود هیچ فراموش نکند، پس اگر دل به تکلف ذکر می باید داشت بیم آن است که محبوب وی آن است که ذکر او بر دل وی غالب است، پس باشد که دوستی خدای تعالی غالب نیست لکن دوستی وی غالب است که وی می خواهد که دوست دارد و دوستی دیگر است و دوستی دوستی دیگر.
علامت چهارم آن که قرآن را کلام وی است و رسول وی را و هرچه به وی منسوب است دوست دارد و چون دوستی قوی شد همه خلق را دوست دارد که همه بندگان وی اند، بلکه همه موجودات را دوست دارد که همه آفریده وی است، چنان که هر کسی را دوست دارد، تصنیف و خط وی دوست دارد.
علامت پنجم آن که بر خلوت و مناجات حریص باشد و آرزومند باشد که شب درآید تا زحمت عوایق برخیزد و وی به خلوت با دوستان مناجات کند، چون خواب و حدیث از خلوت به شب و روز دوست دارد، دوستی وی ضعیف بود. وحی آمد به داوود (ع)که یا داوود! با هیچ کس از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع شوی، به تخصیص با دو کس: یکی آن که تعجیل کند در طلب ثواب و چون دیر به وی رسد کاهل شود. و دیگر آن که مرا فراموش کند و به حال خویش قناعت نماید و نشان آن بود که وی را با خود گذارم و در دنیاش حیران می درم. پس چون دوستی تمام بود به هیچ چیز دیگر انس نماند.
و در بنی اسرائیل عابدی به شب نماز خویش به زیر درختی بردی که مرغی خوش آواز آنجا بانگ می کرد. وحی آمد به رسول آن روزگار که وی را بگوی که به مخلوقی انس گرفتی، درجه ای از تو بیفتاد که به هیچ عمل بدان نرسی و گروهی در انس به وی در مناجات بدان درجه رسیده اند که آتش در دیگر جانب سرای افتاده است خبر نداشته اند، و یکی را به سبب علتی در نماز پای از وی ببریده اند، آگاه نشده است. وحی آمد به داوود (ع) که دروغ گفت کسی که دعوی دوست من کرد و همه بخفت. نه دوست دیدار دوست خواهد و هرکه مرا جوید من با وی ام. و موسی (ع) گفت، «یارب کجایی تا تو را طلب کنم؟» گفت، «قصد طلب کردی یافتی».
علامت ششم آن که عبادت بر وی آسان شود و ثقل آن از وی بیفتد. و یکی می گوید بیست سال خویشتن به جان کندن فرا عبادت داشتم، آنگاه بیست سال بدان تنعم کردم. و چون دوستی قوی شد هیچ لذت در عبادت نرسد، دشخوار چگونه باشد؟
علامت هفتم آن که همه بندگان مطیع وی را دوست دارد و بر همه رحیم و مشفق بود و همیشه عاصیان را و کافران را دشمن دارد، چنان که گفت، «اشداء علی الکافر رحماء بینهم». و یکی از پیغامبران پرسید که بارخدایا اولیا و دوستان تو کیند؟ گفت، «آنها که چنان که کودک بر مادر شیفته باشد به من شیفته باشند و چنان که مرغ پناه با آشیان دهد ایشان با ذکر من دهند و چنان که پلنگ خشمگین شود که به هیچ چیز باک ندارد، ایشان خشمگین شوند که کسی معصیتی کند».
این و امثال این علامت بسیار است. هرکه دوستی وی تمام بود همه در وی موجود بود و آن که در وی بعضی از این بود دوستی وی به قدر آن بود.
اول آن که مرگ را کاره نباشد. و رسول (ص) گفت، «هرکه دیدار خدای دوست دارد مرگ را کاره نباشد». بویطی یکی را از زاهدان گفت، «مرگ را دوست داری؟» توقف کرد.گفت، «اگر صادق بودی دوست داشتی». اما روا بود که محبت بود و کاره بود تعجیل مرگ را نه اصل مرگ را که زاد آن هنوز نساخته باشد تا ساخته کند و نشان آن بود که در ساختن زاد بی قرار بود.
علامت دوم آن بود که محبوب حق تعالی بر محبوب خویش ایثار کند و هرچه داند که سبب قربت وی است نزدیک محبوب فرو نگذارد و هرچه سبب بعد وی است از آن دور بود و این کسی بود که خدای را تعالی به همه دل دوست دارد، چنان که رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که کسی را بیند که خدای را به همه دل دوست دارد، گو در سالم نگر مولی حذیفه». پس اگر کسی معصیتی کند دلیل نکند بر آن که محب نیست، بل بر آن که دوستی وی به همه دل نیست، و دلیل بر این آن که نعیمان را چند بار حد بزدند به سبب شراب خوردن. یکی وی را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «لعنت مکن که خدای را و رسول را دوست دارد». و فضیل گفت که اگر تو را گویند خدای تعالی را دوست داری خاموش باش که اگر گویی نه، کافر شدی و اگر گویی دارم فعل تو با افعال دوستان نماند.
علامت سیم آن که همیشه خدای تعالی بر دل وی تازه بود و در آن مولع بود بی تکلف که هرکه چیزی دوست تر دارد ذکر آن بسیار کند و اگر دوستی تمام بود خود هیچ فراموش نکند، پس اگر دل به تکلف ذکر می باید داشت بیم آن است که محبوب وی آن است که ذکر او بر دل وی غالب است، پس باشد که دوستی خدای تعالی غالب نیست لکن دوستی وی غالب است که وی می خواهد که دوست دارد و دوستی دیگر است و دوستی دوستی دیگر.
علامت چهارم آن که قرآن را کلام وی است و رسول وی را و هرچه به وی منسوب است دوست دارد و چون دوستی قوی شد همه خلق را دوست دارد که همه بندگان وی اند، بلکه همه موجودات را دوست دارد که همه آفریده وی است، چنان که هر کسی را دوست دارد، تصنیف و خط وی دوست دارد.
علامت پنجم آن که بر خلوت و مناجات حریص باشد و آرزومند باشد که شب درآید تا زحمت عوایق برخیزد و وی به خلوت با دوستان مناجات کند، چون خواب و حدیث از خلوت به شب و روز دوست دارد، دوستی وی ضعیف بود. وحی آمد به داوود (ع)که یا داوود! با هیچ کس از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع شوی، به تخصیص با دو کس: یکی آن که تعجیل کند در طلب ثواب و چون دیر به وی رسد کاهل شود. و دیگر آن که مرا فراموش کند و به حال خویش قناعت نماید و نشان آن بود که وی را با خود گذارم و در دنیاش حیران می درم. پس چون دوستی تمام بود به هیچ چیز دیگر انس نماند.
و در بنی اسرائیل عابدی به شب نماز خویش به زیر درختی بردی که مرغی خوش آواز آنجا بانگ می کرد. وحی آمد به رسول آن روزگار که وی را بگوی که به مخلوقی انس گرفتی، درجه ای از تو بیفتاد که به هیچ عمل بدان نرسی و گروهی در انس به وی در مناجات بدان درجه رسیده اند که آتش در دیگر جانب سرای افتاده است خبر نداشته اند، و یکی را به سبب علتی در نماز پای از وی ببریده اند، آگاه نشده است. وحی آمد به داوود (ع) که دروغ گفت کسی که دعوی دوست من کرد و همه بخفت. نه دوست دیدار دوست خواهد و هرکه مرا جوید من با وی ام. و موسی (ع) گفت، «یارب کجایی تا تو را طلب کنم؟» گفت، «قصد طلب کردی یافتی».
علامت ششم آن که عبادت بر وی آسان شود و ثقل آن از وی بیفتد. و یکی می گوید بیست سال خویشتن به جان کندن فرا عبادت داشتم، آنگاه بیست سال بدان تنعم کردم. و چون دوستی قوی شد هیچ لذت در عبادت نرسد، دشخوار چگونه باشد؟
علامت هفتم آن که همه بندگان مطیع وی را دوست دارد و بر همه رحیم و مشفق بود و همیشه عاصیان را و کافران را دشمن دارد، چنان که گفت، «اشداء علی الکافر رحماء بینهم». و یکی از پیغامبران پرسید که بارخدایا اولیا و دوستان تو کیند؟ گفت، «آنها که چنان که کودک بر مادر شیفته باشد به من شیفته باشند و چنان که مرغ پناه با آشیان دهد ایشان با ذکر من دهند و چنان که پلنگ خشمگین شود که به هیچ چیز باک ندارد، ایشان خشمگین شوند که کسی معصیتی کند».
این و امثال این علامت بسیار است. هرکه دوستی وی تمام بود همه در وی موجود بود و آن که در وی بعضی از این بود دوستی وی به قدر آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۹ - فصل (یادکرد مرگ بر سه وجه است)
بدان که یادکردن مرگ بر سه وجه است: یکی یادکرد غافل به دنیا که مشغول بود، یاد کند و آن را کاره بود از بیم آن که از شهوت دنیا باز ماند، پس مرگ را بنکوهد و گوید این بد کاری است که در پیش است. و دریغا که این دنیا بدین خوشی می بباید گذاشت و این ذکر بدین وجه وی را از خدای عزوجل دورتر می کند، ولکن اگر هیچ گونه دنیا بر وی منغص شود و دل وی از دنیا نفور گردد از فایده خالی نباشد. و دوم یاد کرد تایب که برای آن کند تا خوف بر وی غالب تر شود و در توبه ثابت تر باشد و در تدارک گذشته مولع تر بود و در شکر به جهدتر باشد و ثواب این بزرگ بود و تایب مرگ را کاره نباشد، لکن تعجیل مرگ را کاره باشد از بیم آن که ناساخته نباید رفت و کراهیت بدین وجه زیان ندارد.
سیم یاد کردن عارف که از آن بود که وعده دیدار پس از مرگ است و وعده گاه دوست فراموش نشود، همیشه چشم بر آن دارد بلکه در آرزوی آن باشد. چنان که حذیفه در وقت مرگ گفت، «حبیب جاء علی فاقه، دوست آمد و به وقت حاجت آمد». و گفت، «بارخدایا! اگر دانی درویشی دوست تر دارم از توانگری و بیماری دوست تر دارم از تندرستی و مرگ دوست تر دارم از زندگانی، مرگ بر من آسان کن تا به دیدار تو بیاسایم». و ورای این درجه درجه دیگر است بزرگتر از این که مرگ را نه کاره باشد و نه طالب. و نه تعجیل آن خواهد نه تاخیر، بلکه آن دوست تر دارد که خداوند حکم کرده است و تصرف و بایست وی در باقی شده باشد و به مقام رضا و تسلیم رسیده و این آن وقت بود که مرگ با یاد وی آید و در بیشتر احوال از مرگ نیندیشد که خود در این جهان در مشاهده باشد و ذکر وی بر دل وی غالب و مرگ و زندگانی نزدیک وی یکی بود که در همه احوال مستغرق خواهد بود به ذکر و دوستی حق تعالی.
سیم یاد کردن عارف که از آن بود که وعده دیدار پس از مرگ است و وعده گاه دوست فراموش نشود، همیشه چشم بر آن دارد بلکه در آرزوی آن باشد. چنان که حذیفه در وقت مرگ گفت، «حبیب جاء علی فاقه، دوست آمد و به وقت حاجت آمد». و گفت، «بارخدایا! اگر دانی درویشی دوست تر دارم از توانگری و بیماری دوست تر دارم از تندرستی و مرگ دوست تر دارم از زندگانی، مرگ بر من آسان کن تا به دیدار تو بیاسایم». و ورای این درجه درجه دیگر است بزرگتر از این که مرگ را نه کاره باشد و نه طالب. و نه تعجیل آن خواهد نه تاخیر، بلکه آن دوست تر دارد که خداوند حکم کرده است و تصرف و بایست وی در باقی شده باشد و به مقام رضا و تسلیم رسیده و این آن وقت بود که مرگ با یاد وی آید و در بیشتر احوال از مرگ نیندیشد که خود در این جهان در مشاهده باشد و ذکر وی بر دل وی غالب و مرگ و زندگانی نزدیک وی یکی بود که در همه احوال مستغرق خواهد بود به ذکر و دوستی حق تعالی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۶ - داهیه های جان کندن
بدان که بیرون از این سه داهیه هول در پیش است: یکی آن که صورت ملک الموت بیند. و در خبر است که ابراهیم (ع)، ملک الموت را گفت، «خواهم که در آن صورت که جان گناهکاران بستانی تو را بینم». گفت، «طاقت نداری»، گفت، «لابد است»، خویشتن بدان صورت به وی نمود. شخصی دید سیاه و گنده، مویها برپای خاسته و جامه های سیاه پوشیده و دود و آتش از بینی و دهان وی بیرون می آید. ابراهیم از هوش بشد و بیفتاد. چون با عقل آمد با صورت خویش شده بود. گفت، «یا ملک الموت! اگر عاصی پیش از صورت تو نخواهد دیده بسنده است». و بدان که مطیعان از این هول رسته باشند، وی را بر نیکوترین صورت بینند، چنان که اگر هیچ راحت نخواهد دید مگر جمال صورت وی کفایت بود.
و سلیمان بن داوود (ع) گفت ملک الموت را که چرا میان مردمان عدل نکنی؟ یکی بزودی می بری و یکی را بسیار می گذاری؟ گفت، «این به دست من نیست. بر نام هر یکی صحیفه ای به دست من دهند. چنان که فرمایند می کنم».
وهب بن منبه گوید، پادشاهی یک روز نشست. جامه می درپوشید. صد گونه جامه بیاوردند، تا آنچه نیکوتر بود برنشست. پس در موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی نگرید. ملک الموت بر صورت درویشی شوخگن جامه پیش وی آمد و بر وی سلام کرد. جواب نداد. لگام اسب وی بگرفت. گفت، «دست بدار مگر نمی دانی چه می کنی؟» گفت، «مرا حاجتی است»، گفت، «صبر کن تا فرود آیم». گفت، «نه اکنون»، گفت، «بگوی». سر فراگوش وی برد و گفت، «منم ملک الموت. آمده ام تا همین ساعت جانت بستانم». پادشاه را رنگ از روی بشد. گفت، «چندان بگذار تا با خانه شوم و زن و فرزند را وداعی کنم». مهلت ندارد و در حال جانش بستد و از اسب بیفتاد.
و ملک الموت (ع) از آنجا برفت. مومنی را دید، گفت، «با تو رازی دارم». گفت، «چیست؟» گفت، «منم ملک الموت». گفت، «مرحبا، دیری است در انتظار توام و هیچ کس عزیزتر از تو نزدیک من نخواست آمدن. هین جان برگیر». گفت، «اول حاجتی و کاری که داری بگذار». گفت، «من هیچ کار مهم تر از این ندارم که خداوند خویش را بینم. اکنون بر آن حال که تو خواهی جان من برگیر». و گفت، نصبر کن تا طهارت کنم و نماز کنم در سجود جان من برگیر». چنان کرد.
وهب بن منبه گفت که در زمین پادشاهی بود که از وی بزرگتر نبود. ملک الموت جان وی بستد. چون به آسمان رسید، فرشتگان گفتند، «تو را هرگز بر کسی رحمت آمد که جان وی بستدی؟» گفت، «زنی در بیابانی آبستن بود. کودک بنهاد. مرا فرمودند که جان وی برگیر. جان مادر بستدم و آن کودک را ضایع بگذاشتم. بر آن مادر رحمت آمد از غربت وی و بر آن کودک از تنهایی و ضایعی که بماند». او را گفتند، «این پادشاه دیدی که در روی زمین چون او کس نبود؟» گفت، «دیدم»، گفتند، «آن کودک بود که در بیابان بگذاشتی». گفت، «سبحان الله لطیف لما یشاء».
و در اثر است که شب نیمه شعبان صحیفه ای به دست ملک الموت دهند هرکه در آن سال جان برباید گرفت نام وی نبشته در وی. یکی عبادت می کند و یکی عروسی می کند و یکی خصومت می کند و نام های ایشان در آنجا نبشته. و اعمش گوید که ملک الموت در پیش سلیمان شد. تیز در یکی نگرید از ندیمان وی. چون بیرون شد، آن ندیم گفت، «آن که بود که چنان تیز در من نگرید؟» گفت، «ملک الموت»، گفت، «مگر جانم بخواهد ستدن؟ باد را بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد. چون بازآید مرا نبیند». بفرمود تا چنان کرد. پس چون ملک الموت باز آمد سلیمان (ع) گفت، «در آن ندیم من تیز می نگریدی، چه سبب بود؟» گفت، «مرا فرموده اند که این ساعت به هندوستان جان وی برگیر. وی اینجا بود گفتم در یک ساعت به هندوستان چون خواهد شد؟ چون آنجا شدم، وی را آنجا دیدم. عجب داشتم». و مقصود از این حکایت آن است که از دیدار ملک الموت چاره نیست.
داهیه دیگر دیدار این دو فریشته است که بر هر کسی موکلند که در خبر است که به آخر مرگ هردو در دیدار وی آیند. اگر مطیع باشد گویند، «جزاک الله خیرا بسیار طاعت در پیش ما بکردی و راحت به ما رسانیدی. و اگر عاصی بود گویند، «لاجزاک الله خیرا. بسیار فضایح و معاصی که در پیش ما بکردی». در این وقت بود که چشم مرده به هوا بمانده باشد که نیز بر هم نزند.
داهیه سوم آن که جایگاه خویش در بهشت و دوزخ بیند. که ملک الموت مطیع را گوید، «یا دوست! خدای تعالی تو را بشارت داد به بهشت». و گناهکار را گوید، «ای دشمن خدای تعالی! بشارت بادت به دوزخ». پس رنج آن بر رنج جان کندن بازگردد و العیاذ الله. این احوال است که در دنیا بیند. و این مختصر است. در آنچه در گور بیند و پس از آن.
و سلیمان بن داوود (ع) گفت ملک الموت را که چرا میان مردمان عدل نکنی؟ یکی بزودی می بری و یکی را بسیار می گذاری؟ گفت، «این به دست من نیست. بر نام هر یکی صحیفه ای به دست من دهند. چنان که فرمایند می کنم».
وهب بن منبه گوید، پادشاهی یک روز نشست. جامه می درپوشید. صد گونه جامه بیاوردند، تا آنچه نیکوتر بود برنشست. پس در موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی نگرید. ملک الموت بر صورت درویشی شوخگن جامه پیش وی آمد و بر وی سلام کرد. جواب نداد. لگام اسب وی بگرفت. گفت، «دست بدار مگر نمی دانی چه می کنی؟» گفت، «مرا حاجتی است»، گفت، «صبر کن تا فرود آیم». گفت، «نه اکنون»، گفت، «بگوی». سر فراگوش وی برد و گفت، «منم ملک الموت. آمده ام تا همین ساعت جانت بستانم». پادشاه را رنگ از روی بشد. گفت، «چندان بگذار تا با خانه شوم و زن و فرزند را وداعی کنم». مهلت ندارد و در حال جانش بستد و از اسب بیفتاد.
و ملک الموت (ع) از آنجا برفت. مومنی را دید، گفت، «با تو رازی دارم». گفت، «چیست؟» گفت، «منم ملک الموت». گفت، «مرحبا، دیری است در انتظار توام و هیچ کس عزیزتر از تو نزدیک من نخواست آمدن. هین جان برگیر». گفت، «اول حاجتی و کاری که داری بگذار». گفت، «من هیچ کار مهم تر از این ندارم که خداوند خویش را بینم. اکنون بر آن حال که تو خواهی جان من برگیر». و گفت، نصبر کن تا طهارت کنم و نماز کنم در سجود جان من برگیر». چنان کرد.
وهب بن منبه گفت که در زمین پادشاهی بود که از وی بزرگتر نبود. ملک الموت جان وی بستد. چون به آسمان رسید، فرشتگان گفتند، «تو را هرگز بر کسی رحمت آمد که جان وی بستدی؟» گفت، «زنی در بیابانی آبستن بود. کودک بنهاد. مرا فرمودند که جان وی برگیر. جان مادر بستدم و آن کودک را ضایع بگذاشتم. بر آن مادر رحمت آمد از غربت وی و بر آن کودک از تنهایی و ضایعی که بماند». او را گفتند، «این پادشاه دیدی که در روی زمین چون او کس نبود؟» گفت، «دیدم»، گفتند، «آن کودک بود که در بیابان بگذاشتی». گفت، «سبحان الله لطیف لما یشاء».
و در اثر است که شب نیمه شعبان صحیفه ای به دست ملک الموت دهند هرکه در آن سال جان برباید گرفت نام وی نبشته در وی. یکی عبادت می کند و یکی عروسی می کند و یکی خصومت می کند و نام های ایشان در آنجا نبشته. و اعمش گوید که ملک الموت در پیش سلیمان شد. تیز در یکی نگرید از ندیمان وی. چون بیرون شد، آن ندیم گفت، «آن که بود که چنان تیز در من نگرید؟» گفت، «ملک الموت»، گفت، «مگر جانم بخواهد ستدن؟ باد را بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد. چون بازآید مرا نبیند». بفرمود تا چنان کرد. پس چون ملک الموت باز آمد سلیمان (ع) گفت، «در آن ندیم من تیز می نگریدی، چه سبب بود؟» گفت، «مرا فرموده اند که این ساعت به هندوستان جان وی برگیر. وی اینجا بود گفتم در یک ساعت به هندوستان چون خواهد شد؟ چون آنجا شدم، وی را آنجا دیدم. عجب داشتم». و مقصود از این حکایت آن است که از دیدار ملک الموت چاره نیست.
داهیه دیگر دیدار این دو فریشته است که بر هر کسی موکلند که در خبر است که به آخر مرگ هردو در دیدار وی آیند. اگر مطیع باشد گویند، «جزاک الله خیرا بسیار طاعت در پیش ما بکردی و راحت به ما رسانیدی. و اگر عاصی بود گویند، «لاجزاک الله خیرا. بسیار فضایح و معاصی که در پیش ما بکردی». در این وقت بود که چشم مرده به هوا بمانده باشد که نیز بر هم نزند.
داهیه سوم آن که جایگاه خویش در بهشت و دوزخ بیند. که ملک الموت مطیع را گوید، «یا دوست! خدای تعالی تو را بشارت داد به بهشت». و گناهکار را گوید، «ای دشمن خدای تعالی! بشارت بادت به دوزخ». پس رنج آن بر رنج جان کندن بازگردد و العیاذ الله. این احوال است که در دنیا بیند. و این مختصر است. در آنچه در گور بیند و پس از آن.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هشتم
چون از شرح مسائل حکمت عملی بر وجهی که در صدر کتاب ذکر آن تقدیم یافته بود فارغ شدیم، و در استیفای ابواب آن و نقل از اصحاب صناعت قدر جهد مبذول کرد، خواستیم که ختم کتاب بر فصلی باشد از سخن افلاطون که عموم خلق را نافع بود، و آن وصیتی است که شاگرد خود ارسطاطالیس را فرموده است، می گوید:
معبود خویش را بشناس و حق او نگاه دار، و همیشه با تعلیم و تعلم باش، و عنایت بر طلب علم مقدر دار. اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن بلکه اعتبار حال ایشان به تجنب از شر و فساد کن.
از خدای چیزی مخواه که نفع آن منقطع بود، و متیقن باش که همه مواهب از حضرت اوست، و ازو نعمتهای باقی خواه، و فوایدی که از تو مفارقت نتواند کرد التماس کن. همیشه بیدار باش که شرور را اسباب بسیار است، و آنچه نشاید کرد به آرزو مخواه، و بدان که انتقام خدای، تعالی، از بنده به سخط و عتاب نبود بلکه به تقویم و تأدیب باشد. بر تمنای حیات شایسته اقتصار مکن تا موتی شایسته با آن مضاف نبود، و حیات و موت را شایسته مشمر مگر که وسیلت اکتساب بر باشند.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن مگر بعد از آن که محاسبه نفس در سه چیز به تقدیم رسانیده باشی: یکی آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه؛ و دیگر آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه؛ و سیم آنکه هیچ عمل بتقصیر فوت کرده ای یا نه.
یاد کن که چه بوده ای در اصل و چه خواهی شد بعد از مرگ، و هیچ کس را ایذا مکن که کارهای عالم در معرض تغیر و زوال است؛ بدبخت آن کس بود که از تذکر عاقبت غافل بود و از زلت بازنایستد.
سرمایه خود از چیزهایی که از ذات تو خارج بود مساز. در فعل خیر با مستحقان انتظار سؤال مدار، بلکه پیش از التماس افتتاح کن. حکیم مشمر کسی را که به لذتی از لذتهای عالم شادمان بود یا از مصیبتی از مصائب عالم جزع کند و اندوهگن شود. همیشه یاد مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر. خساست مردم از بسیاری سخن بی فایده او و از إخباری که کند به چیزی که ازان مسؤول نبود بشناس. و بدان که کسی که در شر غیر خود اندیشه کند نفس او قبول شر کرده باشد و مذاهب او بر شر مشتمل شده.
بارها اندیشه کن پس در قول آر پس درفعل آر که احوال گردان است. دوستدار همه کس باش، و زود خشم مباش که غضب به عادت تو گردد. هر که امروز به تو محتاج بود ازالت حاجت او با فردا میفگن، که تو چه دانی که فردا چه حادث شود. کسی را که به چیزی گرفتار شود معاونت کن مگر آن کس را که به عمل بد خود گرفتار باشد. تا سخن متخاصمان مفهوم تو نگردد به حکم ایشان مبادرت منما. حکیم به قول تنها مباش بلکه به قول و عمل باش، که حکمت قولی در این جهان بماند و حکمت عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند. اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماند و فعل نیک بماند، و اگر از گناه لذتی یابی لذت بنماند و فعل بد بماند. از آن روز یاد کن که ترا آواز دهند و از آلت استماع و نطق محروم باشی، نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد. و یقین دان که متوجه به مکانی شده ای که آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را، پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان. و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند، پس اینجا تکبر مکن.
همیشه زاد ساخته دار، که چه دانی که رحیل کی خواهد بود. و بدان که از عطای خدای، جل جلاله، هیچ چیز بهتر از حکمت نبود، و حکیم کسی بود که فکر و قول و عمل او متساوی و متشابه باشد.
مکافات کن به نیکی، و درگذار از بدی. یاد گیر و حفظ کن و فهم کن در هر وقتی. کار خویش و تعقل حال خود کن و از هیچ کار از کارهای بزرگ این عالم ملالت منمای و در هیچ وقت توانی مکن، و از خیرات تجاوز جایز مشمر، و هیچ سیئه را در اکتساب حسنه سرمایه مساز، و از امر افضل به جهت سروری زایل اعراض مکن که از سرور دائم اعراض کرده باشی.
حکمت دوست دار و سخن حکما بشنو. هوای دنیا از خود دور کن و از آداب ستوده امتناع مکن. درهیچ کار پیش از وقت آن کار مپیوند، و چون به کار مشغول باشی از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش. به توانگری متکبر و معجب مشو و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده. با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی، و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر ترا بود. با هیچ کس سفاهت مکن و تواضع با همه کس بکار دار، و هیچ متواضع را حقیر مشمر. در آنچه خود را معذور داری برادر خود را ملامت مکن. به بطالت شادمان مباش، و بر بخت اعتماد مکن، و از فعل نیک پشیمان مشو. با هیچ کس مرا مکن. همیشه بر ملازمت سیرت عدل و استقامت و التزام خیرات مواظبت کن.
اینست وصایای افلاطون که خواستیم که کتاب بران ختم کنیم، و بعد ازین سخن قطع کنیم. خدای، تعالی،همگنان را توفیق اکتساب خیرات و اقتنای حسنات کرامت کناد، و بر طلب مرضات خود حریص گرداناد، انه اللطیف المجیب.
تمام شد کتاب اخلاق ناصری بعون الله و حسن توفیقه در آخر ماه ربیع الاول سنه اثنی و ستین و ستمأیه هجریه.
معبود خویش را بشناس و حق او نگاه دار، و همیشه با تعلیم و تعلم باش، و عنایت بر طلب علم مقدر دار. اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن بلکه اعتبار حال ایشان به تجنب از شر و فساد کن.
از خدای چیزی مخواه که نفع آن منقطع بود، و متیقن باش که همه مواهب از حضرت اوست، و ازو نعمتهای باقی خواه، و فوایدی که از تو مفارقت نتواند کرد التماس کن. همیشه بیدار باش که شرور را اسباب بسیار است، و آنچه نشاید کرد به آرزو مخواه، و بدان که انتقام خدای، تعالی، از بنده به سخط و عتاب نبود بلکه به تقویم و تأدیب باشد. بر تمنای حیات شایسته اقتصار مکن تا موتی شایسته با آن مضاف نبود، و حیات و موت را شایسته مشمر مگر که وسیلت اکتساب بر باشند.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن مگر بعد از آن که محاسبه نفس در سه چیز به تقدیم رسانیده باشی: یکی آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه؛ و دیگر آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه؛ و سیم آنکه هیچ عمل بتقصیر فوت کرده ای یا نه.
یاد کن که چه بوده ای در اصل و چه خواهی شد بعد از مرگ، و هیچ کس را ایذا مکن که کارهای عالم در معرض تغیر و زوال است؛ بدبخت آن کس بود که از تذکر عاقبت غافل بود و از زلت بازنایستد.
سرمایه خود از چیزهایی که از ذات تو خارج بود مساز. در فعل خیر با مستحقان انتظار سؤال مدار، بلکه پیش از التماس افتتاح کن. حکیم مشمر کسی را که به لذتی از لذتهای عالم شادمان بود یا از مصیبتی از مصائب عالم جزع کند و اندوهگن شود. همیشه یاد مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر. خساست مردم از بسیاری سخن بی فایده او و از إخباری که کند به چیزی که ازان مسؤول نبود بشناس. و بدان که کسی که در شر غیر خود اندیشه کند نفس او قبول شر کرده باشد و مذاهب او بر شر مشتمل شده.
بارها اندیشه کن پس در قول آر پس درفعل آر که احوال گردان است. دوستدار همه کس باش، و زود خشم مباش که غضب به عادت تو گردد. هر که امروز به تو محتاج بود ازالت حاجت او با فردا میفگن، که تو چه دانی که فردا چه حادث شود. کسی را که به چیزی گرفتار شود معاونت کن مگر آن کس را که به عمل بد خود گرفتار باشد. تا سخن متخاصمان مفهوم تو نگردد به حکم ایشان مبادرت منما. حکیم به قول تنها مباش بلکه به قول و عمل باش، که حکمت قولی در این جهان بماند و حکمت عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند. اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماند و فعل نیک بماند، و اگر از گناه لذتی یابی لذت بنماند و فعل بد بماند. از آن روز یاد کن که ترا آواز دهند و از آلت استماع و نطق محروم باشی، نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد. و یقین دان که متوجه به مکانی شده ای که آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را، پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان. و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند، پس اینجا تکبر مکن.
همیشه زاد ساخته دار، که چه دانی که رحیل کی خواهد بود. و بدان که از عطای خدای، جل جلاله، هیچ چیز بهتر از حکمت نبود، و حکیم کسی بود که فکر و قول و عمل او متساوی و متشابه باشد.
مکافات کن به نیکی، و درگذار از بدی. یاد گیر و حفظ کن و فهم کن در هر وقتی. کار خویش و تعقل حال خود کن و از هیچ کار از کارهای بزرگ این عالم ملالت منمای و در هیچ وقت توانی مکن، و از خیرات تجاوز جایز مشمر، و هیچ سیئه را در اکتساب حسنه سرمایه مساز، و از امر افضل به جهت سروری زایل اعراض مکن که از سرور دائم اعراض کرده باشی.
حکمت دوست دار و سخن حکما بشنو. هوای دنیا از خود دور کن و از آداب ستوده امتناع مکن. درهیچ کار پیش از وقت آن کار مپیوند، و چون به کار مشغول باشی از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش. به توانگری متکبر و معجب مشو و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده. با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی، و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر ترا بود. با هیچ کس سفاهت مکن و تواضع با همه کس بکار دار، و هیچ متواضع را حقیر مشمر. در آنچه خود را معذور داری برادر خود را ملامت مکن. به بطالت شادمان مباش، و بر بخت اعتماد مکن، و از فعل نیک پشیمان مشو. با هیچ کس مرا مکن. همیشه بر ملازمت سیرت عدل و استقامت و التزام خیرات مواظبت کن.
اینست وصایای افلاطون که خواستیم که کتاب بران ختم کنیم، و بعد ازین سخن قطع کنیم. خدای، تعالی،همگنان را توفیق اکتساب خیرات و اقتنای حسنات کرامت کناد، و بر طلب مرضات خود حریص گرداناد، انه اللطیف المجیب.
تمام شد کتاب اخلاق ناصری بعون الله و حسن توفیقه در آخر ماه ربیع الاول سنه اثنی و ستین و ستمأیه هجریه.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا ز مینای غم عشق تو صهبا زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و من غمزده رنجور مکن
عیب اگر دست به دامان مسیحا زدهام
کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند
به تظلم در این سلسله شبها زدهام
آسمان چند مرا شیشه دل میشکنی
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زدهام
با لب و قد تو انصاف ز کوتهنظری است
گر به غفلت مثل کوثر و طوبی زدهام
سبقتم بیجهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و من غمزده رنجور مکن
عیب اگر دست به دامان مسیحا زدهام
کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند
به تظلم در این سلسله شبها زدهام
آسمان چند مرا شیشه دل میشکنی
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زدهام
با لب و قد تو انصاف ز کوتهنظری است
گر به غفلت مثل کوثر و طوبی زدهام
سبقتم بیجهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زدهام
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴